داستان باستان

آية الله حسين نورى

- ۱ -


اسكندر مقدونى

فاتح سى و شش كشور

اسكندر در ميان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه كشورگشائى و جهانگيرى و اقتدار او به همه جا رسيده ، خاور تا باختر، روم و ايران و هند تا چين و تبت ، همه را تحت تسخير كشيد و گشاينده سى و شش مملكت گرديد، فردوسى در ديوان معروفش درباره او مى گويد: كه او سى و شش پادشاه را بكشت

بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پيدا كرد كه به هر ديار كه يورش مى برد و به هر كشور لشكر مى كشيد، سلاطين و بزرگان آن ديار با تقديم هدايا از او استقبال مى كردند و در برابر او سر تعظيم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهان شهرهائى به نام تاءسيس و مجالسى به نامش بر پا مى كردند.

عجيب اينكه تمام اين كشورگشائى ها و فتح و جهانگيرى در مدت بسيار كوتاهى يعنى در پانزده سال ، آن هم در دنياى آن روز انجام گرفته است ، چون مجموع مدت سلطنت او از پانزده سال تجاوز نمى كند كه 9 سال پيش ‍ از قتل دارا بن دار و شش سال پس از مرگ او بوده است .

او در سن 21 سالگى زمام امور سلطنت را به دست گرفت و در سن 36 سالگى يك كشور پهناورى را كه با زور و شمشير بدست آورده بود پشت سر گذارده ، ناگزير دل از دنيا بركند و ديده از جهان بربست . (1)

نظرى به كشورگشائى ها و تلاشهاى اسكندر

فليقوس كه قيصر و فرمانرواى يونان فرزند دختر خود را كه اسكندر نام داشت بجانشينى خود برگزيد و او را وليعهد خود نمود و پس از آنكه از دنيا رفت ، اسكندر زمام امور كشور روم را به دست گرفت .

ولى اسكندر تنها به يونان قناعت نكرد، بلكه بى امان در راه كشورگشائى و توسعه ملك خود به تلاش و كوشش پرداخت و با سپاهيان بيكران خود به ايران و هند و يونان و تبت و... حمله هاى پى درپى كرد تا سرانجام همه را تحت تسخير حكومت خود درآورد، از جمله از يورشهاى مهم اسكندر، يورش به ايران و جنگ با دار است .

فردوسى در مورد حمله اسكندر به ايران و برخورد سپاه ايران با سپاه اسكندر گويد:

دو لشكر كه آن را كرانه نبود *** چو اسكندر اندر زمانه نبود

سرانجام در اين گيرودار پادشاه ايران دار كشته شد و خاك ايران تحت تصرف اسكندر درآمد.

در جنگ اسكندر با سپاه ايران ، پس از آنكه اسكندر بر سپاه ايران غالب شد، چهل مليون طلا و نقره و آلات و ظروف طلا و جواهرآگين و اشياء نفيس به عنوان غنيمت تحت تصرف مردم يونان درآمد، كه آنها را با بيست هزار استر و پنجهزار شتر حمل كردند، و وقتى كه اسكندر به شهر شوشتر آمد، دفينه اى از دارا به دست اسكندر رسيد كه محتوى پنجاه هزار طالينت (2) بود.

وقتى كه به تقاضاى همخوابش به شهر اصطخر وارد شد، مبلغ 120 هزار طالينت از مردم آن شهر به غارت برد و سپس همه شهر نامبرده را كه سالها پايتخت پادشاهان ايران بود، خراب كرد و به آتش كشيد و حتى دستور داد تخت جمشيد را سوزاندند و ويران كردند.

در همين گيرودار كتاب مذهبى ايرانيان كه اوست ناميده مى شد از ميان رفت .

اسكندر پس از آنكه خاك وسيع ايران را تحت قلمرو حكومت خود آورد، قصد سرزمين پهناور هند كرد در آن عصر پادشاه هند شخصى بود به نام كيد كه در بينش و درايت و آگاهى شهرت داشت .

اسكندر، لشكر خود را به سوى هند به راه انداخت ، به قول فردوسى :

سكندر چو كرد اندر ايران نگاه *** بدانست كاو را شد آن تاج و گاه

سوى كيد هندى سپه بركشيد *** همه راه و بيراه لشكر كشيد

پس از درگيريهاى متعدد، سرانجام سپهسالار هند كه فور نام داشت با سپاهش در برابر سپاه اسكندر قرار گرفتند، طولى نكشيد كه فور هندى به دست اسكندر، كشته شد، آنگاه اسكندر، سورگ هندى را به جاى فور، بر تخت نشاند، چنانكه فردوسى گويد:

يكى باگهر بود نامش سورگ *** زهندوستان پهلوانى بزرگ

سرتخت شاهى بدو داد و گفت *** كه دينار هزگز مكن در نهفت

ببخش و بخور هر چه آيد فراز *** بدين تاج و تخت سپنجى مناز

كه گاهى سكندر بود گاه فور *** گهى درد و خشم است و گه بزم سور

پس از بپايان رساندن فتح سرزمين پهناور هند، اسكندر از جانب هندوستان برگشته به سوى جده عزيمت كرد و از جده به سوى مصر لشكر كشيد، قبطون پادشاه مصر، به محض شنيدن لشكركشى اسكندر، خود و سپاه و تاج و تختش را تسليم اسكندر كرد، اسكندر با سپاهش يك سال در مصر استراحت كرد و سپس به سوى اندلس لشكر كشيد و پس از آن مسافرتهاى طولانى به خاور و باختر نمود و در اين سفر شگفتيها ديد، و سپس به سوى يمن لشكر كشيد و پس از آن با سپاه بيكرانى به طرف بابل (3) روانه شد.

سكندر سپه سوى بابل كشيد *** زگرد سپه شد هوا ناپديد

بيمارى اسكندر و عجز پزشكان در معالجه او

اسكندر به قصد فتح بابل اين شهر زيبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس ‍ از آنكه اين شهر را فتح كرد در خود احساس بيمارى كرد، و لحظه به لحظه بر شدت بيماريش افزوده شد به گونه اى كه اميد زندگى از او قطع گرديد و دانست كه پيك مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش ‍ نوشت كه بعدا خاطر نشان خواهد شد.

بقول فردوسى :

زبيمارى او غمى شد سپاه *** چو بيرنگ ديدند رخسار شاه

همه دشت يك سر خروشان شدند *** چو بر آتش تيز جوشان شدند

اسكندر كه خود را در كام مرگ مى ديد، نامه اى براى معلمش حكيم بزرگ ارسطاطاليس در مورد بيمارى خود نوشت ، ارسطاطاليس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنين توصيه كرد:

بپرهيز و تن را به يزدان سپار *** بگيتى جز از تخم نيكى مكار

زمادر همه مرگ را زاده ايم *** به بيچارگى تن بدو داده ايم

نه هركس كه شد پادشاهى ببرد *** برفت و بزرگى كسى را سپرد

بپرهيز و خون بزرگان مريز *** كه نفرين بود بر تو تا رستخير

جمعى از حاذقترين پزشكان در آن حال خود را كنار بستر اسكندر رساندند، و همه آنها با توجه خاصى به مداواى اسكندر پرداختند و در اين مورد آخرين سعى خود را نموده كميسيون پزشكى تشكيل داده براى درمان اسكندر مشورتها كردند و داروهاى مختلف آوردند و تا آنجا كه قدرت و توانايى داشتند كوشش كردند، ولى كوشش آنها بجائى نرسيد، بالاخره تير مرگ اسكندر را صيد كرد، چنانكه نظامى در اقبالنامه گويد:

طبيبان لشكر بزرگان شهر *** نشستند برگرد سالار دهر

مداواى بيمارى انگيختند *** زهرگونه شربت برآميختند

طبيب ار چه داند مداوا نمود *** چه مدت نماند از مداوا چه سود

پژوهش كنان چاره جستند باز *** نيامد بدست ، عمر گم گشته باز

تاءسف اسكندر

اسكندر كه به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى انديشيد كه پس از فتح همه كشورها و بلاد، فرمانرواى كل و بى مزاحم همه نقاط زمين شده ، ديگر از هر نظر در آسايش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، كه ممكن است با تلاش و پى گيرى ، همه چيز را بدست آورد ولى يك چيز است كه با تلاش نمى توان به آن دست يافت و آن پايدارى در اين جهان است .

وقتى اين توجه به او دست داد كه ناگهان خود را در كام بيمارى ديد، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد، ولى چاره اى جز تسليم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى كشيد و با يكدنيا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پيمود، چنانكه از وصيتهاى او (كه بعدا ذكر مى شود) اين تاءسف عميق به خوبى آشكار است .

او مسافرتها كرد و در همه اين مسافرتها، با پيروزى و فتح برگشت اما اينك مى انديشيد كه بايد به سفرى برود كه در آن برگشتن نيست سفرى كه در آن بدنش اسير خاك مى گردد خاك بر او فرمانروائى مى كند سفرى كه او در طى آن بازخواست خواهند كرد، در اينجا سرنخ را به دست شاعر توانا نظامى گنجوى مى دهم كه او در قبال نامه از قول اسكندر گويد:

كجا خازن و لشكر و گنج من *** برشوت مگر كم كند رنج من

كجا لشكرم تا به شمشير تيز؟ *** دهند اين تبش را زجانم گريز

سكندر منم خسرو ديو بند *** خداوند شمشير و تخت بلند

كمر بسته و تيغ برداشته *** يكى گوش ناسفته نگذاشته

زقنوج تا قلزم (4) و قيروان (5) *** چو ميغى (6) روان بود تيغم روان

چو مرگ آمد آن تيغ زنجير شد *** نه زنجير، دام گلوگير شد

به داراى دولت سرافروختم *** زدارا به دولت سرانداختم

شدم بر سر تخت جمشيدوار *** زگنج فريدون گشودم حصار

زمشرق به مغرب رساندم نوند(7) *** همان سد ياءجوج (8) كردم بلند

جهان جمله ديدم زبالا و زير *** هنوزم نشد ديده از ديده سير

كجا رفته اند آن حكيمان پاك ؟ *** كه زر مى فشاندم بر ايشان چه خاك

بيائيد گو خاك را زر كنيد *** مداواى جان سكندر كنيد

زهر دانشى دفترى خوانده ام *** چو مرگ آمد اينجا فرو مانده ام

سرانجام مملكت و فرمانروائى را بدرود گفت و اجل لحظه اى مهلتش ‍ نداد.

سكندر كه بر عالمى حكم داشت *** درآندم كه مى رفت عالم گذاشت

ميسر نبودش كزو عالمى *** ستانند و مهلت دهندش دمى

وصاياى اسكندر

1 - برون آريد از تابوت دستم

هنگامى كه اسكندر، نشانه هاى مرگ را در خود ديد، وصيتهائى كرد كه ما در اينجا به ذكر چند نمونه از آنها مى پردازيم :

نخستين توصيه او اين بود وقتى جنازه اش را در ميان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بيرون بياورند، تا مردم بدانند كه اسكندر از اين دنيا با دست خالى رفت و چيزى از متاع دنيا را با خود نبرد چنانكه در اشعار شعرا آمده است :

شنيدم در وصاياى سكندر *** كه گفتى با ارسطوى هنرور

كه از روز زمين چون ديده بستم *** برون آريد از تابوت ، دستم

كه تا بينند مغروران سرمست *** كه از دنيا برون رفتم تهيدست

2 - وصيت عجيب او به مادرش

اسكندر هنگامى كه خود را در آستانه مرگ ديد، بطلميوس بن اذينه را كه فرمانده سپاهيان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزيد و به او وصيت كرد كه تابوت مرا به اسكندريه نزد مادرم حمل كنيد و به مادرم بگوئيد كه مجلس عزاى مرا به اين ترتيب تشكيل بدهد.

سفره طعام بگستراند و همه مردم كشور را به آن دعوت نمايد و اعلام كند كه همگان دعوتش را بپذيرند، مگر كسى كه عزيز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شركت نكند، تا شركت كنندگان در عزاى اسكندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ايجاد خوشحالى كنند تا مجلس عزاى اسكندر مانند مجلس عزاى ديگران با حزن و غم تواءم نباشد.

وقتى كه خبر مرگ و وصيت او به مادرش رسيد و تابوت اسكندر را در كنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افكند و سپس گفت :

اى كسى كه ملك و حكومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظيم مى كردند، ترا چه شده است كه امروز در خوابى و بيدار نمى شوى ؟ و در سكوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟

سپس مطابق وصيت فرزندش اسكندر، به همه مردم كشور، اعلام كرد كه در مراسم عزا و اطعام شركت كنند، به شرط اينكه شركت كنندگان ، به مصيبت مرگ دوست و عزيزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هيچ كسى دعوت او را اجابت نكرد، از خدمتگذاران مجلس از علت اين امر جويا شد.

در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع كردى .

گفت : چطور؟

گفتند: تو امر كردى كه همه دعوت ترا اجابت كنند، به شرط آنكه كسى كه عزيز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد و در ميان اينهمه مردم كسى نيست كه داراى اين شرط باشد.

وقتى كه مادر اسكندر اين مطلب را شنيد به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترين راه تسليت مرا تسلى خاطر داد.

نامه اى به مادر

اسكندر علاوه بر وصيتى كه به مادرش كرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نيز به وى نگاشته بود كه فردوسى آن را در ضمن اين اشعار بيان كرده است :

زگيتى مرا بهره اين بد كه بود *** زمان چون بكاهد نشايد فزود

مرا مرده در خاك مصر آكنيد *** زگفتار من هيچ مپرا كنيد

به سالى زدينار من صد هزار *** ببخشيد بر مردم خويش كار

گرآيد يكى روشنك (9) را پسر *** شود بى گمان زنده نام پدر

نبايد كه باشد جز او شاه روم *** كه او تازه گرداند آن مرز و بوم

تا اينكه گويد:

من ايدر(10) همه كار كردم ببرك *** به بيچارگى دل نهادم بمرگ

به اندرز من گوش بايد گشود *** به اين گفت من در نبايد فزود

نخست آنكه تابوت زرين كنيد *** كفن بر تنم عنبر آگين كنيد

ز زربفت چينى سزاوار من *** كسى سر نپيچد زتيمار من

همه درز تابوت مرا بقير *** به كافور گيريد و مشك و عبير

نخست آكنيد اندرو انگبين *** زبر انگبين زير ديباى چين

وز آن پس تن من نهيد اندر وى *** سرآمد سخن چون بپوشيد روى

در پايان نامه گفت :

ترا مهر بد برتنم سال و ماه *** كنون جان پاكم زيزدان بخواه

بدين خواستن باش فريادرس *** كه فرياد گيرد مرا دست و بس

نگر تا كه بينى بگرد جهان *** كه او نيست از مرگ خسته روان

جنازه اسكندر را مطابق وصيت وى ، از بابل به اسكندريه حمل كردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده اى از حكماء معروف يونانى و ايرانى و هندى و رومى و... كنار جناره اسكندر آمدند و هر كدام سخنى گفتند كه ذكر خواهد شد.

پس از اين وقايع ، بدستور مادرش ، جنازه را در اسكندريه دفن كردند(11).

گفتار حكماء، كنار جناره اسكندر

اجتماع حكيمان در اطراف جناره اسكندر

پس از آنكه جنازه اسكندر را با تشريفات خاصى به اسكندريه (12) منتقل ساختند، حكيمانى از ايران و هند و روم و... كه همواره با اسكندر بودند و اسكندر بدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى كرد، به اسكندريه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع كردند(13).

اين حكيمان در كنار جنازه اسكندر كه آنرا در ميان جواهر و طلا غرق كرده و تابوت طلا و جواهر آگين گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترين آنها (ارسطاطاليس ) به سايرين رو كرد و گفت :

سخن ارسطاطاليس : اسير كننده اسيران ، خود اسير گشت

به پيش آئيد، و هر يك از شما سخنى بگوئيد تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مايه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستين نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :

اصبح آسرالاسراء اسيرا:

آن كس كه اسير كننده اسيران بود، عاقبت خود اسير گشت

جمع كننده طلاها

دومى گفت :

هذا الملك كان يخباء الذهب فقد صار الذهب يخباءه :

اين همان پادشاهى است كه طلاها را جمع مى كرد و در بر مى گرفت ولى اينك طلاها او را در بر گرفته است

از شگفتترين شگفتيها

ديگرى گفت :

من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :

از شگفتترين شگفتيها اينكه ، نيرومند مغلوب شد ولى ضعيفان سرگرم دنيا گرديده و به آن مغرور شده اند

چرا مرگرا از خود دور نكردى

چهارمى گفت :

يا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عيانا فهلا باعدت من اجلك لتبلغ بعض املك :

اى كسيكه مرگ را در پشت سر و آرزويت را پيش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خود دور نكردى تا به بعضى از آرزوهايت برسى

وبال گردن

ديگرى گفت :

ايها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلك عند الاحتياج اليه فغودرت عليك اوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغيرك واثمه عليك :

اى كسى كه همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى كه هنگام احتياج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتكب جنايتها شدى و حال آنكه آنها را براى ديگران جمع كردى و تنها گناه و وبال براى تو باقيماند

موعظه اى مرگ

ششمى گفت :

قد كنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتك ، فمن كان له معقول فليعقل و من كان معتبرا فليعتبر:

تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اينك هيچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نيست ، بنابراين كسيكه داراى عقل است در اين باره بينديشد و كسيكه خواهان عبرت است بايد عبرت بگيرد .

وحشت وترس

ديگرى گفت :

رب غائب لك يخافك من ورائك و هو اليوم بحضرتك ولايخافك :

چه بسا افرادى كه از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند

سكوت

هشتمى گفت :

رب حريص على سكوتك اذلا تسكت و هو اليوم حريص على كلامك اذلا تتكلم :

چه بسا افرادى كه علاقه شديد بسكوت تو داشتند، ولى سكوت نميكردى و همانها امروز علاقه بشنيدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى

مرگ

ديگرى گفت :

كم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :

اين شخص چقدر اشخاص را كشت تا اينكه نميرد ولى عاقبت مرد

پادشاهى

دهمى گفت :

يا عظيم السلطان اضمحل سلطانك ، كما اضمحل ظل السحال و عفت آثار مملكتك كما عفت آثار الذباب :

اى كسى كه سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سايه ابر از بين رفت و آثار فرمانروائيت مانند آثار پشه هاى ضعيف چه زود محو گرديد؟!

زمين

ديگرى گفت :

يا من ضاقت عليه الارض طولا و عرضا ليت شعرى كيف حالك فيما احتوى عليك منها:

اى كسى كه زمين با اين طول و عرض بر تو ننگ بود كاش مى دانستم اينك كه چند وجب از زمين ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟

لذت زود گذر

دوازدهمى گفت :

ايها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فيما لايدوم سروره و تقطع لذته فقد بان لكم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:

اى كسانى كه در اينجا بگرد جنازه اسكندر اجتماع كرده و به هم پيوسته ايد، بچيزى كه سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبنديد، اينك براى شما راه درست و هدايت از راه گمراهى و فساد آشكار شد

غضب

ديگرى گفت :

يا من كان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :

اى كسى كه غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نكردى ؟!

عبرت

ديگرى گفت :

قد رايتم هذا الملك الماضى فليتعظ به الملك الباقى :

اى حاضران شما اين پادشاه را كه درگذشت ديديد، پس بايد پادشاهانى كه باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگيرند

ساكتان سخن بگويند

پانزدهمى گفت :

ان الذى كانت الاذان تنصت له قد سكت ، الان كل ساكت :

آن كسى كه گوشها براى شنيدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساكت شد، و اينك همه ساكتان سخن بگويند

ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى

ديگرى گفت :

مالك لا تقل عضوا من اعضائك و قد كنت تستقل بملك الارض بل مالك لاترغب بنفسك عن ضيق المكان الذى انت فيه و قد كنت ترغب بها عن رجب البلاد:

ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى ، و حال آنكه اگر مالكيت همه زمين را مى گرفتى كم مى شمردى ، بلكه ترا چه شده كه به اين مكان تنگ قانع شده اى ؟ حال آنكه به كشورهاى پهناور قانع نمى شدى )

سخنانى ديگر

ديگرى گفت :

ان دنيا يكون هكذا آخرها فالزهد اولى ان يكون فى اولها:

دنيائى كه پايانش اين چنين باشد، پارسائى در آغازش بهتر است

وزير تشريفات گفت :

قد فرشت النمارق و نضدت النضائد، و لا ارى عميد القوم :

بالشها گشترده شده و تختها روى پايه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئيس قوم را نمى بينم

ماءمور خزانه گفت :

قد كنت تاءمرنى بالجمع والادخار فالى من ادفع ذخارك ؟:

تو مرا بجمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اينك اين اندوخته هايت را به چه كسى تحويل بدهم

ديگرى مى گفت :

هذه الدنيا الطويلة العريضة قد طويت منها فى سبعة اشبار ولوكنت بذلك موقنا لم تحمل على نفسك فى الطلب :

از اين دنياى بزرگ و وسيع ، به هفت وجب زمين قانع گرديدى راستى اگر از آغاز، يقين به اين موضوع مى داشتى ، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى

همسر اسكندر كه روشنك نام داشت (14) گفت :

ما كنت احسب ان غالب دارا يغلب :

گمان نمى كردم كسى كه بر دارا پادشاه ايران پيروز گرديد مغلوب گردد (15)

سخن حكيم فردوسى

سخن سراى بزرگ ايران فردوسى براى مجسم ساختن اين صحنه عبرت آميز چنين مى گويد:

چو بردند او را به اسكندرى *** جهان را دگرگونه شد داورى

بهامون (16) نهادند صندوق (17) او *** زمين شد سراسر پر از گفتگو

به اسكندرى ، كودك و مرد و زن *** به تابوت او بر شدند انجمن

اگر برگرفتى زمردم شمار *** مهندس فزون آمدى صد هزار

حكيم ارسطاليس ، پيش اندرون *** جهانى برو ديدگان پر زخون

بر آن تنگ صندوق بنهاد دست *** چنين گفت كه اى شاه يزدان پرست

كجا آن هش و دانش و راءى تو *** كه اين تنگ تابوت شد جاى تو

بروز جوانى بدين مايه سال *** چرا خاك را برگزيدى نهال (18)

حكيمان رومى شدند انجمن *** يكى گفت : كاى پيل روئينه تن

زپايت كه افكند و جايت كه جست ؟ *** كجا آنهمه حزم و راءى درست ؟

دگر گفت : چندى نهادى تو زر *** كنون زر چه دارد تنت را ببر

دگر گفت : كز دست تو كس نجست *** چرا سودى اى شاه با مرگ دست

دگر گفت : كاسودى از درد و رنج *** هم از جستن پادشاهى و گنج

دگر گفت : چون پيش داور شوى *** همان بر كه كشتى همان بدروى

دگر گفت : ما چون تو باشيم زود *** كه باشى تو چون گوهر نابسود

دگر گفت : كاى برتر از ماه و مهر *** چه پوشى همى زانجمن خوب چهر

دگر گفت : ديبا بپوشيده اى *** زما چهر زيبا بپوشيده اى

كنون سر زديبا برآور كه تاج *** همى جويدت ياره (19) و تخت عاج (20)

دگر گفت : پرسنده پرسد كنون *** چه دارى همى پاسخ رهنمون

كه خون بزرگان چرا ريختى *** به سختى به گنج اندر آويختى

چو ديدى كه چند از بزرگان بمرد *** زگيتى جز از نام نيكى نبرد

دگر گفت : روز تواندر گذشت *** زبانت زگفتار بيكار گشت

دگر گفت : كردار تو باد گشت *** سرسركشان از تو آزاد گشت

ببينى كنون بارگاهى بزرگ *** جهانى جدا كرده از ميش و گرگ

هر آنكس كه او تخت و تاج تو ديد *** عنان از بزرگى ببايد كشيد

كه بر كس نماند چو برتر نماند *** درخت بزرگى چه بايد نشاند

دگر گفت : كاندر سراى سپنج *** چرا داشتى خويشتن را به رنج

كه بهر تو دين آمد از رنج تو *** يكى تنگ تابوت شد گنج تو

دگر گفت : چون لشگرت بازگشت *** تو تنها بمانى در ين پهن دشت

همانا پس هر كسى بنگرى *** فراوان غم زندگانى خورى

وز آن پس بيامد دوان مادرش *** فراوان بماليد رخ بر سرش هميگفت

كاى نامور پادشاه *** جهاندار و نيك اختر و پارسا

جهاندار داراى دارا كجاست ؟ *** كزو داشت گيتى همه پشت راست

همان خسرو و اشك و قرقار وفور *** چو خاقان چين و شه شهر زور(21)

دگر شهر ياران كه روز نبرد *** سرانشان زباد اندر آمد بگرد

چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ *** ترا گفتم ايمن شدستى زمرگ

زبس رزم و پيكار و خون ريختن *** به هرمرز با لشكر آويختن

زمانه ترا داد گفتم جواز *** همى دارى از مردم خويش راز

چو كردى جهان از بزرگان تهى *** بينداختى تاج شاهنشهى

درختى كه كشتى چو آمد به بار *** همى خاك بينم ترا غمگسار

همه نيگوئى ماند و مردمى *** جوانمردى و خوبى و خرمى

وگر ماند ايدر(22) ز تو نام زشت *** نيابى عفى الله خرم بهشت

چنين است رسم سراى كهن *** سكندر شد و ماند ايدر سخن

چو او سى و شش پادشاه را بكشت *** نگر تا چه دارد گيتى به مشت

برآورد پر مايه ده شارسان *** شد آن شارسانها همه خارسان

بجست آنكه هرگز نجستست كس *** سخن ماند از وى در آفاق و بس (23)

چنين است رسم سراى كهن

تاريخ گذشتگان آئينه عبرت است و بر ما لازم است در اين نكته فكر كنيم كه آيا اين قدرتها و امكانات كه در اختيار انسانها قرار مى گيرد در چه راه بكار گرفته مى شود؟ آيا در راه تاءمين رفاه بشر يا در راه تخريب جهان و بدبختى انسانها؟ آيا اسكندر با آنهمه تلاشها و توسعه طلبيها و غارتها و كشتارها چه كرد؟ و عاقبت كجا رفت ؟

چقدر خوب بود كه او بيدار مى شد و اين قدرتها را در راه رفاه بشر به كار مى انداخت ، و اين فكر را مى كرد كه سرانجام كارش چه خواهد شد؟ فردوسى مى گويد:

اگر چرخ گردون كشد زين تو *** سرانجام خشتست بالين تو

اگر شاه گردى سرانجام چه ؟ *** زآغاز تخت و زفرجام چه ؟

دلت را بتيمار(24) چندين مبند *** بس ايمن مشو بر سپهر بلند

تو بى جان شوى او بماند دراز *** حديثى درازست چندين مناز

تو از آفريدون فزونتر نه اى *** چو پرويز با تخت و افسر نه اى

چو جمشيد ديوت بفرمان نبود *** چو كاوس گردونت ايوان نبود(25)

ستاند دهد ديگرى را دهد *** جهان خوانيش بى گمان برجهد

جهان سر بسر حكمت و عبرت است *** چرا بهره ما همه غفلت است .

شاعران بزرگ و سخن سرايان معروف ايران درباره كمتر كسى مانند اسكندر شعر گفته و از اين راه هوشمندان را به بى ثباتى زندگانى دنيا و عبرت آموزى متنبه ساخته و به بهره بردارى از فرصتهاى زندگى ترغيب نموده اند.

در پايان اين فصل براى نمونه باين قطعه نيز توجه كنيد:

سكندر كه از علم با بهره بود *** به دين و خرد در جهان شهره بود

بعقل و بدانش سرافراز بود *** زشاهان به انصاف ممتاز بود

چو در جنگ بردى شمشير دست *** فتادى در اجرام اختر شكست

شدى تيره چون عرض دادى سپاه *** زگرد سواران رخ مهر و ماه

برفت از جهان با هزاران دريغ *** نه او را سپه مانع آيد نه تيغ

اگر دافع مرگ بودى سپاه *** سكندر بدى در جهان پادشاه

سكندر بسى گرد گيتى شتافت *** ولى چشمه زندگانى نيافت

چو او را چنين بود انجام كار *** ترا حال چون باشد از روزگار

گرفتم كه عالم گرفتى تمام *** جهانگشت چاكر فلك شد غلام

نآخر چو كوس اجل كوفت مرگ *** بريزد گل زندگى بار و مرگ

حياتيكه او را ممات از قفا است *** اگر آب خضر است آن بيوفا است