داستان عارفان

كاظم مقدم

- ۱۱ -


در مصيبت امام حسين عليه السلام  

نفرين صديقه زهرا عليهاالسلام  

آورده اند كه نابينايى را ديدند كه دستها و پايها بريده ، مى گفت : خداوندا! مرا از آتش دوزخ خلاص ده . گفتند: هيچ عقوبت نمانده است كه با تو نكرده اند
و با اين همه از آتش نجات مى طلبى ؟ گفت : من با آن جماعت بودم كه حسين عليه السلام را شهيد كردند. من نگاه كردم حسين عليه السلام زير جامه اى داشت ، بندى نيكو در وى بود، خواستم كه بند بيرون كنم ، وى دست راست بر آورد و بند را محكم بگرفت . من دست وى را ببريدم . خواستم كه بند بيرون كنم دست چپ بر آورد و بند بگرفت ، دست چپش نيز ببريدم . هوا تاريك شد و رعد و برق برخاست و لرزه اى بر من افتاد. من بترسيدم و خود را در ميان كشتگان افكندم . خواب بر من غلبه كرد. مصطفى و مرتضى و فاطمه زهرا عليه السلام را ديدم كه بر گرد حسين عليه السلام نشسته بودند و نوحه و زارى مى كردند. حسين عليه السلام مادر را گفت : اى مادر! شمر سرم را ببريد و اين ملعون كه اينجا خسبيده ، ببريد. پس فاطمه عليهاالسلام به من نگريست ، گفت : خدايت كور كناد(872) و دستها و پايهايت ببراد و در آتش دوزخت كناد. پس از خواب درجستم ، دستها و پايها بريده و به دو چشم كور شده بودم . از دعاى فاطمه عليهاالسلام هيچ باقى نماند الا آتش دوزخ .

انتقام الهى  

آورده اند كه نابينايى را ديدند كه مردمان را خبر مى داد از نابينايى خود. گفت : من با آن جماعت بودم كه حسين (بن ) على را شهيد مى كردند. ما ده كس بوديم و من خود هيچ بر وى نزدم . در همان شب به خواب ديدم كه يكى پيش من آمد و گفت : رسول خداى را اجابت كن . گفتم : مرا با وى چه كار؟ آن شخص گريبان من بگرفت و مرا به صحرا برون برد. رسول را ديدم نشسته و حربه اى (873) در دست داشت و نطعى (874) فرو كرده و آن نه كس را ديدم به زانو در آمده و فرشته اى بالاى سر ايشان ايستاده ؛ و تيغ (875) آتشين در دست و ايشان را مى كشت . هر گاه كه تيغ بر يكى زدى ، آتش در وى افتادى و بسوختى . چون نوبت به من رسيد، گفتم : يا رسول الله ! من هيچ بر حسين نزده ام . گفت : راست گفتى ، اما با ايشان بودى و انبوه ايشان را زيادت كردى .
پيش من اى . چون پيش رسول صلى الله عليه و آله رفتم ، طشتى ديدم پر از خون . گفت : اين خون جگر گوشه من حسين است . ميلى (876) بر آن خون زد و در چشم من كشيد. من از خواب در جستم ، به هر دو چشم نابينا بودم .

يزيد سفاك  

آورده اند كه پسر احمد حنبل ، پدر را گفت : مردمان ما را به ولاء يزيد نسبت مى كنند و مى گويند كه ايشان يزيد را دوست مى دارند. گفت : اى پسر! هر كه ايمان داشته باشد به خداى و به رسول صلى الله عليه و آله ، به يزيد تولا نكند. گفت : يزيد را لعنت مى كنى ؟
گفت : خداى لعنت كرده است ، چگونه من وى را لعنت نكنم ؟ حق تعالى فرمود كه : فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم اولئك الذين لعنهم الله فاصمهم و اعمى ابصارهم (877) ؛ يعنى : هيچ شايد اگر شما والى شويد و مستولى گرديد و فساد كنيد در زمين و خون به ناحق ريزيد و قطع رحم كنيد. آنها كه چنين كرده اند، آنهايند كه خدا ايشان را لعنت كرده است و بر وجه خذلان (878) كور گردانيده . پس يزيد قطع رحم كرد و فسادى كه وى كرد، هيچ كس نكرد و در مدينه چندان خلق را بكشت كه خون به مسجد رسول در آمد، و بفرمود كه حسين (بن ) على عليه السلام را كه - جگر گوشه مصطفى و مرتضى عليهماالسلام بود - با فرزندان و خويشان وى - به خوارى و زارى - بكشتند، و حرم او را چو بردگان و اسيران ، بر شتران بى پالان (879) افكندند و در شهرها بگردانيدند. سر حسين عليه السلام و فرزندان او را بر سر نيزه كردند و اسب بر سينه مبارك آن معصوم براندند، استخوانهاى سينه اش به هم در شكستند.

جگر گوشه مصطفى صلى الله عليه و آله  

آورده اند كه چون حسين (بن ) على عليه السلام را شهيد كردند، عمر سعد پر حيله - عليه اللعنة - فرمود كه حرم امام حسين عليه السلام را بر قتلگاه گذر دادند، ايشان چون آن تنهاى بى سر را ديدند، فرياد بر آوردند و زارى در گرفتند.
زينب عليهاالسلام مى گفت : يا محمداه ! صلى عليك ملائكة السمآاء هذا حسين بالعراء، مرمل بالدماء مقطع الاعضاء، يا محمداه ! بناتك فى العسكر سبايا(880). وا محمداه ! اين سر حسين توست كه سرش باز بريده اند و تن پاره پاره كرده و بر خاك انداخته اند. وامحمداه ! اين جگر گوشه توست كه سرش بر نيزه كرده اند و اينان دختران تو هستند - كه هرگز هيچ نامحرمى قد و بالاى ايشان را نديده است - كه چون اسيران مى برند.
راوى گويد كه به خدا كه از گفتار وى دوست و دشمن در گريه آمدند و اشكها از چشمهاى ايشان روان مى شد و آه واويلاه از نهاد ايشان برمى آمد.

مرگ ميان آب و آتش  

سدى گفت : كه به تجارت به سواد(881) كوفه شدم . شبانگه به خانه اى كه نزول كردم ، سخن قاتلان امام حسين عليه السلام مى رفت . گفتم : الحمدلله كه قاتلان وى هر يك به نوعى مبتلا و هلاك شدند و از ايشان هيچ كس نمانده . آن ملعون كه در خانه وى بودم ، گفت : من از آن جماعتم كه به حرب حسين رفته بودند، به سلامت مى زيم و مرا هيچ نكبت نرسيد. اين بگفت و چراغ تاريك شد. برخاست تا چراغ را اصلاح دهد. آتش در انگشت وى افتاد. هر چند حيله كرد تا بكشد، نتوانست تا آتش در همه اعضاى وى افتاد. خود را در آب انداخت . آتش ‍ بر بالاى سر وى مى گرديد. هر گاه كه سر از آب بر آوردى ، آتش در وى افتادى ، تا چند نوبت اين صورت واقع شد تا در ميان آب و آتش ‍ بسوخت و به دوزخ شد.

در فضيلت توبه به درگاه حق  

توبه بى طاعت  

آورده اند كه در روزگار پيشين ، مردى ظالم و قتال (882) بود. نود و هفت خون به ناحق كرده بود. در دلش افتاد كه توبه كند. به صومعه زاهدى شد و گفت : نود و هفت خون به ناحق دارم . اگر توبه كنم ، توبه من قبول باشد يا نه ؟ گفت : نه ، كه بر نفس خود ستم كرده اى . ظالم گفت : چون به دوزخ خواهم رفت ، او را نيز بكشم . تيغ در نهاد و او را نيز بكشت . و به در صومعه ديگرى شد كه نود و هشت خون به ناحق دارم . اگر توبه كنم ، توبه من قبول باشد يا نه ؟ گفت : دور شو كه به آتش تو، سوخته نشوم . او را نيز بكشت . همچنين تا صد تمام شد. به صومعه ديگرى شد كه صد خون به ناحق دارم ، اگر توبه كنم ، توبه من قبول باشد يا نه ؟ گفت : باشد، كدام گناه باشد كه از رحمت وى بيشتر و بزرگتر بود؟ گفت : توبه كردم ، اما چه دانم كه توبه من قبول است يا نه ؟ گفت : در اين راه كه مى روى دو ده است : يكى از مسلمانان كه آن را نصره خوانند و يكى زا كافران كه آن را كفر خوانند. مى دانى كه نصره كدام است و كفره كدام است ؟ گفت : نه . گفت : برو به يكى از اين دو ده ، اگر به ده مسلمانان رفته باشى ، توبه تو قبول باشد و اگر به ده كافران رفته باشى ، توبه تو قبول نباشد. آن مرد برفت تا به سر آن دو راه رسيد. ساعتى روى بدين راه مى آورد و ساعتى بدين راه ، و مى گريست و نمى دانست كه به كدام يكى برود. ملك الموت بيامد و روح او را قبض كرد، فرشتگان عذاب گفتند: روح او را ما مى بريم كه سفاك (883) بود و قتال . فرشتگان رحمت گفتند: ما مى بريم كه توبه كرده بود.
خطاب عزت در رسيد كه بپيماييد(884) تا به كدام ده نزديكتر است . بپيمودند به مقدار يك بند انگشت به ده مسلمانان نزديكتر بود. روح او را به عليين (885) رسانيدند.
به توبه بى طاعت ، روح به عليين مى رسانند.

حياى پير زن  

آورده اند كه پير زنى به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا رسول الله ! چه كنم كه گناهى كرده ام ، خواجه صلى الله عليه و آله گفت كه حق تعالى عفو كند چون توبه كنى . گفت : يا رسول الله ! چه كنم كه حفظه (886) آن را نوشته باشند؟ گفت : حق تعالى آن را از ياد ايشان ببرد و نوشته محو كند كه : يمحوا الله ما يشاء و يثبت (887). گفت : يا رسول الله ! از آن زمين كه در آن گناه كرده ام ، چه كنم كه بر من گواهى دهد؟ رسول صلى الله عليه و آله گفت : حق تعالى زمين را بدل (888) اندازد، كه : يوم تبدل الارض غير الارض ... (889) گفت : چه كنم كه آسمان سايه افكنده است ؟ گفت : آسمان را درنورديد، كه : يوم نطوى السماء كطى السجل للكتب (890). گفت : يا رسول الله ! اين همه سهلست با شرم و حيايى كه مرا باشد از حضرت عزت چه كنم ؟ خواجه صلى الله عليه و آله بگريست و گفت : و الحياء من الله (891) بيت :
با تن همه روز درنورديدم چه كنم
وز كرده خويشتن بدردم چه كنم ؟
گيرم كه ز كرده هاى من درگذرى
زين شرم كه ديده اى كه كردم چه كنم ؟

درگه اميد 

آورده اند كه در زمان پيشين ، مردى گناهى كرد. به نزديك پيغمبر آن زمان شد و گفت : گناه كرده ام . از حق تعالى در خواه تا عفو كند. آن پيغمبر درخواست نمود. بارى ديگر آمد كه گناهى كرده ام درخواه تا عفو كند. درخواست كرد، عفود نمود. بار سيم آمد كه گناه دگر كرده ام . باز درخواست نمود. بار چهارم آمد. پيغمبر روى از وى بگردانيد و گفت : مرا شرم مى آيد از حضرت عزت كه سه بار درخواستم و حق تعالى عفو كرد. ديگر باره درخواست نكنم . مرد روى به صحرا نهاد و دوگانه اى بگزارد و روى بر خاك نهاد و گفت : خداوندا! مرا نمى يابد كه گناه كنم اما شيطان و هواى نفس مرا بدان مى دارند. خداوندا! اگر مرا نيامرزى ، من نيز گناه كنم و گناه از من در وجود آيد. حق تعالى فرشته اى را بفرستاد و تا در مقابل وى ايستاد و مى گفت : ما نيز بيامرزيديم . (892) (حق تعالى توبه كنندگان را دوست مى دارد. ان الله يحب التوابين .(893)

فضيلت اشك  

آورده اند كه در بصره جوانى بود كه شب و روز به فساد مشغول بودى . چون وفات كرد، كسى به نماز و جنازه او رغبت نكرد. عيال وى مزدورى گرفت تا جنازه وى به صحرا برد و بنهاد. زاهدى بود در كهسارى (894)، بيامد تا بر وى نماز كند. مردمان خبردار شد، گفتند: چرا آمده كه مفسد بود، هيچ مجلس فسق و فجورى از وى خالى نبودى . گفت : مرا در خواب نمودند كه بر وى نمازگزار كه حق تعالى بر وى رحمت كرده است . مردمان چون بشنيدند، رغبت كردند به نماز بر وى ، و چون وى را دفن كردند، پيش عيال وى رفتند و گفتند: او را چه خصلت بود؟ گفت : هر چند كه مفسد بود اما خصلت نيكو داشت و آن ، آن بود كه در شب برخاستى و زار زار بگريستى و گفتى : خداوندا! بد مى كنم و نفس بد دارم . با نفس بد بر نمى آيم . اين بگفتى و زار زار بگريستى . زاهد گفت : به سبب آبهاى ديده بود كه رحمت خدا رسيد.

عاقبت دشمنى اهل بيت عليهم السلام  

آورده اند كه مولايى از آن امام حسن عليه السلام پيش وى آمد و شكايت كرد از همسايه اى كه وى را مى رنجانيد.
گفت : يا بن رسول الله ! دعا كن تا حق تعالى شر وى دفع كند كه دشمن است اهل بيت رسول را. امام حسن عليه السلام لب بجنبانيد و گفت : برو كه شر وى دفع كرد.
گفت : بدان خانه شدم ، هيچ آوازى نمى آمد. در بزدم . زنش گفت : ما را واقعه اى پيش آمد. من و شوهر طعام مى خورديم . اضطرابى در وى پديد آمد. شنيدم كه مى گفت : اى على ! از من چه مى خواهى ؟ آوازى شنيدم كه : النار اولى بك (895) . وى بيفتاد و جان بداد. هر كه با ايشان عناد كند، چنين باشد.

دعاى ستم ديده  

بزرگى گويد: غلامى در مسجد مى آمد و نمازى با خشوع و خضوع مى گزارد و با هيچ كس سخن نمى گفت و مى رفت . با خود گفتم : از اين غلام بوى آشنايى مى آيد. گفتم : اى غلام ! توقف كن تا ساعتى بر تو سخن و حديث كنم . گفت : اجازه ندارم . از خواجه فردا اجازت خواهم . ديگر روز بيامد. گفتم : چنان دانم كه تو را به نزديك حق تعالى قدرى و منزلتى باشد. هيچ خواسته اى كه اجابت كرده اند؟ گفت : آرى . روزى در مناجات گفتم : الهى ! ارنى رجلا من اهل النار. (يعنى : خدايا!) يكى از اهل دوزخ به من نماى . آواز آمد: اى فلان بن فلان ، بدان وادى رو. بدانجا شدم . شخصى ديدم سياه ، همه اعضاى وى آتش ‍ درگرفته ، مارى عظيم بر وى پيچيده وى را مى گزيد و مى دوانيد. گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من حجاج بن يوسفم . از براى هر ظلمى كه كرده ام ، نوع ديگر عذابم كردند و اين عذاب امروز، از براى آن است كه روزى عالمى پيش من آمد. بانگ بر وى زدم و وى را برنجانيدم . وى رنجيده از پيش من برخاست و مرا دعاى بد كرد.

عشق مجازى  

آورده اند كه پادشاهى بود جمال با كمالى داشت . روزى با وزير گفت : اين چنين جمالى كه مراست هيچ جا سوخته اى نيست كه به جان و دل دوستدارى ما نمى كند. وزير گفت : اى پادشاه ! ترا دوستان بسيارند ليكن از همه صادق تر درويشى است كه از مجاز در گذشته است و به حقيقت رسيده . پادشاه گفت : آن درويش را به من بنماى . گفت : فردا چون به ميدان روى ، درويشى را بينى ايستاده و نظر در جمال سلطان افكنده . پادشاه دگر روز پگاه تر (896) برخاست و انواع تكلف (897) زيادت كرد. زن پادشاه گفت : چيست كه امروز تكلف زياده تر مى كنى ؟ گفت : هر روز به صيد وحوش مى شدم ، امروز به صيد قلوب مى روم . چون پادشاه به ميدان درآمد، گوى در خم چوگان درآورده از سر ميدان نگريست ، درويش سوخته را ديد در كنار ميدان ايستاده ، انمله (898)حيرت در دندان گرفته . پادشاه اسب براند و پش درويش آمد. درويش سر برآورد تا جمال دوست نگرد. پادشاه گفت : سلام عليك ، اى درويش گوى به من ده . هنوز سلام معشوق به سمعش نرسيده بود كه آوازى از درويش برآمد و گوى با جان بهم داد. بيت :
تا روى ترا بديدم اى سرو سياه
سرگشته شدم ز عشق گم كرده راه
روزى بينى كز غم عشقت ناگاه
گويند: فلان بسر شد انا الله

تولد روباه  

آورده اند كه جوانى جهود (899) به خدمت رسول صلى الله عليه و آله آمد و شد، مى كرد. روزى چند نيامد. خواجه صلى الله عليه و آله از احوال وى پرسيد. گفتند: بيمار است . از آنجا كه خلق عظيم خواجه صلى الله عليه و آله بود، به عيادت وى رفت . جوان در حالت نزع (900) يافت . گفت : اى جوان ! بگو كه لا اله الا الله ، محمدا رسول الله ، على ولى الله تا به بهشت روى . جوان خواست كه بگويد، پدرش حاضر بود، به پدر نگريست . پدرش گفت : تو دانى ، اگر خواهى محمد را اجابت كن . پسر كلمه شهادت بر زبان راند و جان به حق تسليم كرد. خواجه صلى الله عليه و آله ياران را گفت : كار بردار خود را بسازيد. چون كار وى بساختند و جنازه اش برداشتند، خواجه صلى الله عليه و آله به تشييع جنازه او بيرون شد و بر سر انگشتان پا مى رفت . گفتند: يا رسول الله ! چرا پاى مبارك بر زمين نمى نهى ؟ گفت : از بسيارى فرشتگان كه حاضرند، از زمين آن قدر خالى نمانده كه من پاى بر زمين نهم .
گفتند: يا رسول الله ! وى اين منزلت به چه چيز يافت ؟ گفت : به آنكه آخر گفتار وى كلمه لا اله الا الله بود.

عروس بهشتى  

چنانچه در بصره بازرگانى بود با امانت و ديانت و مال بسيار داشت و يك پسر بيش نداشت و آن پسر در غايت جمال و كمال و بلاغت و فصاحت بود. چون آن مرد وفات كرد و پسر به حد بلاغت رسيد، بزرگان بصره به دامادى او رغبت كردند.
مادرش گفت : مرا عروس پسر، همچو پسر، خوب مى بايد در كمال و جمال و كياست و فصاحت و بلاغت . تا روزى اتفاق افتاد كه مادر اين پسر به كوچه مى رفت . گذرش بر مجلس منصور عمار افتاد. منصور تفسير اين آيه مى كرد كه : و حور عين كامثال اللؤ لؤ المكنون (901) صفت قد و خد (902) و ضياء(903) و جمال حوران مى كرد. زن آواز داد كه اى شيخ ! اين چنين حورى به كه دهند؟ گفت : به كسى كه كابين (904)بدهد، گفت : كابين ايشان چه باشد؟ گفت : نماز شب و روزه و صدقه و جان در راه حق فدا كردن . گفت : اگر اين جمله قبول كنم ، تو قبول مى كنى كه يكى از اين به پسرم دهند. گفت : آرى . پيرزن به خانه رفت و هزار دينار زر برگرفت و پيش شيخ آورد و گفت : بستان اين هزار دينار شكر بهاست ، به درويشان ده . روزى چند برآمد، خبر در شهر افتاد كه كفار قصد مسلمانان كردند. مسلمانان بيرون رفتند. پيرزن پسر را بر مركبى نشاند با سلاح تمام و به ميدان فرستاد و گفت : اى جان مادر! جهد كن تا به عروس خود برسى . پس چون (به ) حرب (905)پيوستند، آن جوان به معركه آمد و حرب مى كرد و دشمن مى كشت و هر ساعت رو سوى آسمان مى كرد، مى خنديد و به نشاط هر چه تمامتر مى رفت . بيت :
گفتم : آخر به وقت جان دادن
اين چه خنديدن است و استادان
گفت : خوبان چو پرده برگيرند
عاشقان پيششان چنين ميرند
منصور عمار گفت : اى جوان ! مراسم حرب ندانى ، دليرى مكن تا چشم بد در كارت نرسد گفت : اى شيخ ! آنچه مى بينم اگر تو بينى سعى زيادت كنى . ناگاه در آن كوشش زخمى بر جوان آمد و شربت شهادت نوش كرد. منصور گفت : در آن ميان كشتگاه مى گشتم ، جوان را ديدم كه خون از جراحتش مى رفت و نور از رخسارش مى درخشيد. وى را دفن كردم . چون به شهر باز آمدم ، مادرش را خبر كردم . گفت : در آن شب پسر را در خواب ديدم كه در بهشت بود.
گفتم : به عروس خود رسيدى يا نه ؟ گفت : اى مادر! در آن ساعت كه زخم به من رسيد، فرمان آمد تا حورى (اى ) از فردوس پيش من آمد. پيش از آنكه بر خاك افتادمى در كنار وى افتادم . اين عاشقى عقبى بود.

درويش و عشق شاهزاده  

آورده اند كه پادشاه زاده اى بود در غايت جمال و كمال ، هر كه را نظر بر رخسار وى افتاد به هزار دل عاشق زار وى شدى . وقتى كمند عشق او در حلق سوخته اى افتاد، درويش سوخته درمان كار و چاره حال خود آن ديد كه در موضعى كه شاهزاده تير انداختى خود را در زير آن خاك پنهان كرده سينده را هدف ساخت . شاهزاده به تير انداختن آمد. تير اول كه بزد بر سينه درويش آمد. آوازى از دروريش برآمد. شاهزاده به تعجيل بدانجا دويد و آن حال مشاهده كرد. بگريست و گفت : اى درويش ! اين كار چرا كردى ؟ گفت : تا از لفظ درربار تو بشنوم كه گويى اين چرا كردى ؟ (906).

سرانجام بخل  

آورده اند كه مردى بود بخل ، نام وى شداد. مال بسيار جمع كرده بود و يك لقمه به خوشدلى نمى خورد. چون وفات كرد زنش شوهرى كرد. آن شوهر دست در نهاد و مال شداد به اسراف خرج مى كرد. روزى زن آب در چشم بگردانيد (907) و گفت : شداد اين مال جمع كرده بود و يك لقمه به خوشدلى نخورد.
شوهرش گفت : نوشش مباد آنچه خورد. كاشكى آنچه خورد، نخوردى و از براى ما بگذاشتى . شداد را شريكى بود. او نيز بخيل بود. خبر به وى رسيد. دست در نهاد و مال را صرف مى كرد و هر روز دعوتى مى ساخت و مى گفت : كلوا قبل ان ياءكل بعل زوجة شداد. بخوريد پيش از آنكه شوهر زن شداد بخورد.

مهر فرزند 

آورده اند كه بزرگى پسرى داشت كه او را به غايت دوست داشتى . گفتند: پسر خود را تا چه غايت دوست دارى ؟
گفت : تا به حدى كه نمى خواهم كه مرا فرزندى ديگر بود تا در محبت او شريك نگردد.

بنده دوست  

آورده اند كه يكى با يكى صحبت داشت . چون وقت وداع آمد، عذرى خواست . - گويند كه ابراهيم ادهم بوده است - گفت : دل ما فارغ دار كه ما را با تو صحبت به محبت بوده است و دوست از دوست هيچ بد نبيند. عزيزا! تو، هم دوستى و هم بنده . بنده اى كه بر ظاهرت امر و فرمان است ، دوستى كه در باطنت نثار لطف دوستان است . اما تا امتثال (908) اوامر و اجتناب نواهى او نكنى و بساط ظلم و قبيح در ننوردى ، نامت در جريده (909) دوستان ثبت نكنند.

قلم ظلم  

آورده اند كه يحيى برمكى را گفتند كه ؛ فلان كس قلم نيكو مى تراشد كه هر كه خط بدان قلم نويسد، نيكو برآيد. فرمود تا وى را حاضر كردند و دو قلم به وى داد كه بتراشد.
يحيى بدان قلمها نام خود نوشت ، بفرمود تا وى را خلعتى (910) دادند. مرد برخاست . چون به در سراى رسيد، بازگشت و گفت : اى امير! قلمها به من ده كه بر آن صنعتى فراموش كرده ام .
قلمها به وى داد. سر قلم بينداخت و در پيش وى نهاد.
گفت : چرا چنين كردى ؟ گفت : به در سراى كه رسيدم ، پندارى كه يكى مرا گفت : امات تذكر قول الله سبحانه : احشروا الذين ظلموا و ازواجهم (911) ، ترسيدم كه بدين قلمها چيزى بر كسى نويسى و من تو را يارى داده باشم ، مرا با تو حشر كنند. (912)

دزد آمرزيده ! 

آورده اند كه نباشى (913)، گورى بشكافت و دست به كفن مرده برد تا از روى باز كند، مرده دست برآورد و كفن از وى دركشيد. مرد بى هوش شد. چون با خود آمد، بار دگر دست به كفن برد. مرده كفن از وى دركشيد و گفت : عجب ! آمرزيده اى آمده است تا كفن آمرزيده اى ببرد. نباش گفت : اگر تو را آمرزيده اند، چگونه مرا آمرزيده اند؟ گفت : نه تو بر من نماز كردى . (914)چون تو بر من نماز كردى ، آواز آمد كه به تو رحمت كرديم و بر هر كه بر تو نماز گزارد.

عطاى كرم  

آورده اند كه در بغداد جوانى بود كه مال بسيار به ميراث به وى رسيده بود. جمعى بر وى گرد آمدند و مال وى تلف كردند. روزى از سر دلتنگى خواست كه خود را در دجله اندازد. به كنار دجله آمد، پشيمان شد. ملاح (915) را آواز داد و در دجله نشست . ملاح گفت : كجا خواهى رفت ؟ گفت : نمى دانم . گفت : از كجا مى آيى ؟ گفت : نمى دانم ؟ ملاح با خود گفت : مفلس (916)است يا گرفتار؟ وى را گفت : حال خود با من بگوى . بگفت . گفت : تو را بدان سوى دجله برم . شايد فرجى پديد آيد. بدان جانب برد. بر كنار شط مسجدى بود. در آن مسجد رفت . ساعتى ببود. قاضى شهر با جماعتى محتشمان (917)درآمدند و بنشستند، خادمى آمد و گفت : خليفه را اجابت كنيد كه شما را مى طلبد. آن جماعت برخاستند. جوان نيز خود را ميان ايشان تعبيه (918)كرد و با ايشان همراه شد. به سراى خليفه رفتند و بنشستند. خادمى آمد كه فلان زن را به فلان مرد عقد مى بايد بست . قاضى خطبه بخواند و عقد كرد و ديگران گواه شدند. خادمى ديگر بيامد و ده طبق (919)زر بياورد و در پيش هر يكى طبقى بنهاد. جوان را هيچ التفات نكردند. خليفه را خبر دادند. گفت : نامها ننوشته بوديد؟ گفت : نوشته بوديم . ما ده تن بوديم ، يازده تن آمده اند. گفت : آن جوان را پيش من خوانيد. جوان را پيش تخت خليفه بردند. خليفه گفت : چرا نخوانده در حرم ما آمده اى ؟ جوان گفت : ناخوانده نيامده ام . گفت : تو را كه خواند؟ جوان گفت : ايشان را كه خواند؟ گفت : خدم ما. جوان گفت : ايشان را خدم شما خواند، مرا كرم شما. خليفه را خوش ‍ آمد. به خط خويش وى را منشور ولايتى (920)بنوشت و خادمى نيكو و مركبى خاص فرمود و گفت : هر كه را خدم ما خواند، صله (921)چنان يابد و هر كه را كرم ما خواند، عطا چنين بيند.

درويش فرصت طلب  

ظالمى را حكايت كنند كه سنگى بر سر درويشى زد. درويشى را مجال انتقام نبود.
آن سنگ را برداشت و با خود نگاه مى داشت تا كه سلطان بر آن ظالم خشم گرفت و در چاهش كرد.
درويش بيامد و آن سنگ را بر سر او كوفت . گفت : تو كيستى و اين سنگ چرا بر من زدى ؟ گفت : من فلانم و اين سنگ ، همان سنگ است كه تو بر من زدى .
گفت : اى شيرمرد! تا به اكنون كجا بودى ؟ گفت : از جاهت مى انديشيدم (922)، اكنون كه در چاهت ديدم ، فرصت غنيمت شمردم .

رؤياى ماه آسمان  

از عجايب قصه خيبر يكى آن بود كه پيش از فتح خيبر دختر حيى بن اخطب به خواب ديد كه ماه آسمان در كنارش افتاد. از خواب درجست . شوهرش گفت : تو را چه رسيد؟ شوهر را شكايت كرد. شوهرش ‍ طپانچه اى (923)سخت بر روى آن زن خود زد - چنانكه رخسارش كبود شد. گفت : هنوز خيبر را نگشنوده دعوى دوستى محمد صلى الله عليه و آله مى كنى ؟! ندانى كه ماه آسمان پيغمبر آخرالزمان باشد.
القصه چون شاه مردان خيبر را بگشاد، چشمش بر صفيه افتاد. چادر صفا بر روى وى افكند و وى را به حرم مصطفى صلى الله عليه و آله فرستاد. خواجه صلى الله عليه و آله وى را قبول كرد و از نشان روى وى پرسيد. وى را حيا مانع شد كه احوال عرضه كند. جبرئيل آمد و گفت : يا رسول الله ! اين ضربت به دوستى تو خورده است و اين رنج از براى تو كشيده است و رسول را از احوال وى خبر داد.