داستان عارفان

كاظم مقدم

- ۹ -


در صفت و فضيلت نماز 

نماز مقبول  

سلمة بن دينار گفت : در خدمت امام زين العابدين عليه السلام نشسته بودم . مردى در آمد و او را گفت : نماز دانى ؟ من خواستم تا وى را برنجانم و جفا كنم . امام فرمود: مهلا يا ابل خازم ! فان العلماء هم الحلماء(693) ؛ ساكن (694) باش كه عالمان حليم (695) و رحيم باشند، و روى به سائل (696) كرد و گفت : آرى نماز را دانم . گفت : پيش از نماز، فريضه بر تو چيست ؟ گفت : هفت چيز: نيت ، طهارت كردن ، و عورت را پوشيدن و جاى سجده پاك كردن و وقت شناختن و جامه پاك كردن و روى به قبل آوردن . گفت : به چه نيت از خانه بيرون آيى ؟ گفت : به نيت زيارت . گفت : به چه نيت در مسجد شوى ؟ گفت : به نيت عبادت . گفت : به چه نيت قيام كنى ؟ گفت : به نيت خدمت و عبوديت ، مقر و معترف باشى (697)خداى را به وحدانيت . گفت : به چه روى به قبله آرى ؟ گفت : سه فريضه (698) و يك سنت (699). گفت : آن سه فريضه كدام است ؟ گفت : توجه به قبله فريضه است و نيت و تكبير احرام ؛ و جهت تكبير، دست برداشتن ، سنت است . گفت : تكبيرات چند است ؟ گفت : تكبيرات نود است ، اما پنج از آن فرض است و باقى سنت . گفت : به چه در نماز روى ؟ گفت : تكبير. گفت : برهان نماز چيست ؟ گفت : نظر در جاى سجده كردن . گفت : تحريم (700) نماز چيست ؟ گفت تكبيرش . گفت : تحليلش (701) چيست ؟ گفت : سلامش . گفت : جوهرش (702) چيست ؟ گفت : تسبيحش . گفت : شعارش چيست ؟ گفت : تعقيب است . گفت : تمام (703) نماز چيست ؟ گفت : صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله . گفت : سبب قبولش چيست ؟ گفت : ولايت ما و بيزار شدن از دشمنان ما. (ان مرد گفت : هيچ حجت رها نكردى كس را بر خود. آنگه امام برخاست و گفت : الله اعلم حيث يجعل رسالته (704). پس اگر تولا به اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله كنى و تبرا از دشمنان ، نمازت قبول كنند. مقبول حضرت حق گردى و اگر خلاف اين باشى مردود حضرت باشى .)

خلعت قربت  

چون خواجه كونين و فخر عالمين را از سدره (705) بگذرانيدند و به عرش ‍ رسانيدند و خلعت قربت (706) قاب قوسين او ادنى (707)اش ‍ پوشانيدند و بر بساط قدس شراب انسش چشانيدند و به صد هزار اسرار بى زحمت اغيار با وى در ميان آوردند و با تاج لعمرك و دواج لولاكش (708) باز گردانيدند، در وقت مراجعت به موسى عمران رسيد. موسى گفت : اى سيد عالميان ! و خواجه هر دو سرا! بگو تا كجا بودى (و از كجا مى آيى ، چه بردى و چه آوردى ؟)
ماه رويا راست گو تا خود كجا بودى تو دوش
كز رخت بوى گل آيد وز لبانت بوى نوش
در بهشت عدن بودى يا به بستان ارم (709)
زنجبيل صرف خوردى يا شراب نيم جوش
حضرت خواجه صلى الله عليه و آله فرمود: ( دوست كجا رود جز به نزديك دوست ، يار نباشد مگر پيش يار. ) بيت :
منزلگه من دوش بر جانان بود
راز دلم از جهانيان پنهان بود
انديشه در آن ميانه سرگردان بود
تن بى تن و دل بى دل و جان بى جان بود
هان اى خواجه ! مرا خبر ده كه چه كردى و چه بردى و چه آوردى ؟ گفت : نياز بردم و ناز آوردم ، و راز گفتم و نماز آوردم . اى مهتر و بهتر! چند نماز آورده اى ؟ خواجه وى را از كميت اعداد نماز خبر داد. موسى عليه السلام گفت : اى مهتر! اگر تخفيفى طلب كنى ، بهتر باشد - كه امتان تو ضعيف اند و طاقت اين بار گران ندارند. خواجه در بارگاه گرديد و حاجت به بارگاه برداشت . تخفيف آمد. چون موسى را خبر داد، گفت : ديگر تخفيف خواه . هنوز خواجه تخفيف مى خواست ، تا بر نماز پنجگانه قرار افتاد.

كيمياى نماز جماعت  

روايت كرده اند كه در آن وقت كه امام اعظم ، امام جعفر صادق عليه السلام ، از دار فنا به دار بقا رحلت خواست كرد، خويشان خود را جمع كرد و گفت : شما را وصيت مى كنم به نماز. هر كه فرداى قيامت به ما رسد و نماز در گردن وى باشد، ما وى را شفاعت نكنيم . و نماز به جماعت گزاريد كه هر كه نماز به جماعت گزارد، پنج خصلتش كرامت كنند: روزى بر وى فراخ (710) گردانند و عذاب گور از وى بردارند و نامه اعمالش ‍ به دست راست دهند و بر صراطش بگذرانند كالبرق الخاطف و الريح العاصف و بى حسابش به بهشت فرمايند.

خشوع نماز 

آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه نماز مى كرد و دست فرا محاسن خود مى زد(711). گفت : اگر اين مرد خاشع بودى ، اعضاى وى نيز خاشع بودى . و فرمود كه چون بنده روى به نماز آرد، رحمت حق روى به وى آرد. نبايد كه با سنگ ريزه مسجد بازى كند و خود را به غير حق مشغول گرداند.

در فضيلت ترك دنيا و هواى نفس و مذمت تبعيت از آنها 

زهد پيامبر صلى الله عليه و آله  

انس مالك گفت : روزى رسول عليه السلام بر حصير ليفين (712) خفته بود و آن ليف در پهلوى آن حضرت اثر كرده . يكى از صحابه در آمد. آن بديد و بگريست و گفت : يا رسول الله ! كسرى (713) و قيصر(714) بر حرير (715) و ديبا(716) خسبند از تنعم ، و تو بر حصير ليفين ؟ گفت : نمى دانى كه ، لهم الدنيا و لنا الاخرة ايشان را دنياست و ما را آخرت ، و الآخرة خير و ابقى (717).

فرونشاندن شهوت  

حسن بصرى گويد: در بغداد آهنگرى را ديدم كه دست در ميان آتش مى كرد و آهن تفتيده به دست مى گرفت و آن را كار مى فرمود. گفتم : اين چه حالت است ؟
گفت : قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده كه كودكان يتيم دارم . گفتم : ندهم تا كه با من راست نگردى . آن زن برفت و ديگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنيد. روز سيم آمد و گفت : اى مرد! كار از دست برفت . بدانچه گفتى تن در دادم ؛ اما به خلوتى بايد كه كسى ما را نبيند. آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم كه قصد وى كنم . گفت : اى مرد! نه شرط كرده ايم كه خلوتى بايد كه كسى ما را نبيند. گفتم : كه مى بيند؟ گفت : خداى مى بيند كه پادشاه به حق است و چهار گواه عدل : دو كه بر من موكلند و دو (كه ) بر تو. سخن آن زن در من اثر كرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم . آن زن روى به آسمان كرد و گفت : خداوندا! چنانكه اين مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانيد، آتش دنيا و آخرت را بر وى سرد گردان . پس آنچه مى بينى به بركت دعاى آن زن است .

گناه در خلوت  

ابوبصير گويد: در كوفه زنى را قرآن مى آموختم . در خلوت با وى مزاحى كردم . چون به حضرت امام جعفر محمد باقر عليه السلام رسيدم ، خشمناك در من نگاه كرد و گفت : هر كه در خلوت گناه كند، حق تعالى باك ندارد كه به چه نوع وى را هلاك كند. چه گفتى به آن زن ؟ من از شرم روى بپوشيدم و گفتم : توبه كردم .

باز مانده  

آورده اند كه سر پوشيده اى (718) در طواف بود. مردى چشم به وى كشيد. گفت : اى نادان ! اگر بدانى كه اين ساعت از كه بازمانده اى ، به نظر حرام نپردازى . بيت :
اندر همه عمر من شبى وقت نماز
آمد بر من خيال معشوق ، فراز
برداشت نقاب از رخ و گفت از سرناز
بارى بنگر كه (از كه ) مى مانى باز

دنيا دوستى  

آورده اند كه عيسى عليه السلام به دهى رسيد كه اهل آن ده تمام بر جاى مرده بودند و همچنان بر روى زمين افتاده و دفن ناكرده . عيسى گفت : ايشان به خشم خداى مرده اند. حواريان به يكباره گفتند: يا روح الله ! مى خواهيم كه حال و كار ايشان بدانيم تا ما آن نكنيم (كه بدين گرفتار گرديم .) عيسى دو گانه اى (719) بگزارد و آواز داد.
يكى از آن جماعت زنده شد و جواب داد. عيسى عليه السلام گفت : حال و قصه شما چگونه بوده است . گفت : اصبحنا فى العافية و امسينا فى الهاوية . بامداد به سلامت و عافيت بوديم و شبانگاه به هاويه گرفتار شديم . گفت : هاويه چيست ؟ قال : بحار فى النار فيها جبال من النار. گفت : درياهايى است از آتش كه در او كوههايى است از آتش . گفت : چه چيز شما را به هاويه رسانيد؟ گفت : دوستى دنيا و عبادت طاغوت . گفت : دوستى دنيا شما را تا چه حد بود؟ گفت : چنانكه كودك مادر را دوست دارد كه هر گاه كه روى به وى آرد، شاد شود و اگر برگردد، غمناك گردد. گفت : چگونه است كه در ميان اين خلقان ، تو جواب بازدادى ؟ گفت : ايشان را در دوزخ لگامهاى آتشين بر سر كرده اند و فرشتگان غلاظ و شداد بر ايشان موكل كرده . و من از اين ده نبودم ، به كارى و شغلى آمده بودم . چون عذاب فرود آمد، من نيز گرفتار شدم و مرا بر كنار دوزخ از درختى آويخته اند. مى ترسم كه اگر فرو افتم در دوزخ افتم .
عيسى عليه السلام به ياران خود نگريست و گفت : در مزبله اى (720) خفتن و نان جوين خوردن با سلامت دين ، بهتر باشد از تصرف كردن در دنيا و به چنين عذابها گرفتار شدن .

مهار نفس  

آورده اند كه در بغداد مردى بود و زنى را دوست مى داشت و مدتى در آن محنت و مشقت بود و بر مراد قادر نمى گشت . تا اتفاق افتاد كه شب برات (721) به يكديگر سيدند. مرد خواست كه مراد خود حاصل كند. زن گفت : دريغ نباشد كه امشب همه آشنا باشند و ما بيگانه ؟ مرد گفت : راست گفتى . مرا نيز اين به خاطر در آمد. هر دو پاى بر سر نفس نهادند و از يكديگر جدا شدند و روى به حضرت حق آوردند و تا به روز، عبادت كردند. بامداد پدر دختر، دست او را گرفته پيش آن مرد آورد؛ كه دوش ‍ مصطفى صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه مرا گفت : دختر را پيش فلان كس بر، و با وى عقد شرعى كن و دختر به وى ده .(722)

حلاوت دنيا يا مرارت آخرت  

آورده اند كه عفيفه اى (723) بود در بلخ . پسرى داشت كه به غايت وى را دوست داشتى و آن پسر ظالم و بد كار و بى سامان كار بود. هر چند مادر، وى را نصيحت مى كرد، نمى شنيد. ناگاه قضا كمين بر گشاد و وى را از روى زمين برداشت . مادر به ماتم او نشست . بعد از مدتى گفت : خداوندا! صبر و قرارم نماند، از تو مى خواهم كه وى را در خواب به من نمايى تا ساعتى با خيل (724) خيال او آرام گيرم و لحظه اى از نمونه (725) جمالش آسايش يابم . مادر فرزند خود را در خواب ديد؛ غل (726) آتشين بر گردن ، پير زن خروشيد و از خواب در جست . فرياد و زارى در گرفت . شب و روز مى گريست تا سوخته و گداخته شد. گفتند: آخر تو را چه رسيد كه ضعيف و نحيف (727) و سوخته و گداخته شده اى ؟ گفت : اى مسلمانان ! نمى توانم گفت آنچه ديده ام . شما بيدار و هشيار باشيد تا به سبب شهوات و لذات دو روزه ، خود را سزاوار دوزخ نكنيد.

بد عاقبت ناكام  

آورده اند كه مؤ ذنى بود چند سالى بانگ نماز گفته بود و شرايع اسلام به پاى داشته ، ناگاه نظرش بر جمال زنى ترسا افتاد، دلش از دست برفت . به در سراى آن زن ترسا رفت و قصه با وى بگفت . زن گفت : اگر در دعوى صادق ، زنار(728) بر بايد بست ؛ كه در محبت موافقت شرط است . مؤ ذن زنار بر بست و خمر بخورد. مست شد. قصد زن كرد. زن از پيش وى بگريخت و در ببست . آن خاكسار بر بام رفت تا خود را به حيله در خانه اندازد. از بام در افتاد و هلاك شد.
چندين سال مؤ ذنى كرده و شرايع اسلام ورزيده و عاقبت كافر مرده و به مقصود نرسيد.

شومى خمر 

آورده اند كه يكى نزديك بيمارى شد. وى را در حالت نزع (729) يافت . گفت : بگو: اشهد ان لا اله الا الله گفت : نمى گويم و نمى توانم گفت ، و نخواهم گفت و پشيمانم بدانكه شصت سال گفته ام . اين بگفت و جان به حق تسليم كرد.
از عيالش پرسيدم كه عملش چه بود؟ گفت : نماز كردى و روزه داشتى اما هر شب تا قدحى خمر نخوردى ، نخفتى .
گفتم : معلوم شد كه به شومى خمر بوده كه كافر مرد، و از دنيا برون رفت .

وصال آسمانى  

سلمان فارسى گويد كه در زمان پيشين ، زنى بود در غايت جمال چنانكه هر كه را نظر بر وى افتادى عاشق زار وى شدى - و مال بسيار خرج بايستى كردن تا به وى رسند.
روزى عابدى را چشم بر وى افتاد. دلش به وى ميل كرد. هر چه داشت بفروخت و به وى فرستاد تا پيش وى راه يافت . زن بر تخت نشسته بود. گفت : اى عابد! بيا بر تخت . چون بر تخت رفت لرزه بر اعضاى وى افتاد.
زن گفت : تو را چه بود؟ گفت : از خداى مى ترسم . من مال به تو بخشيدم . مرا دستورى ده تا بازگردم . زن وى را دستورى داد. عابد برفت . زن با خود گفت : اه ! اين مرد معصوم هرگز گناه نكرده ، به يك گناه خواست كرد، چنين مى ترسد. واى بر من ، با اين همه گناهان كه مراست . در حال توبه كرد و رو به صومعه نهاد و گفت : باشد كه مرا در نكاح خود آورد. عابد را چون چشم بر وى افتاد، نعره اى بزد و جان بداد. زن گفت : خداوندا! من توبه كرده ام از جمله گناهها، زندگانى دنيا نمى خواهم ، مرا نيز به وى رسان . بيفتاد و جان به حق تسليم كرد.
سلمان گفت : ايشان را در خواب ديدم در بهشت بر تخت نشسته و دست در گردن يكديگر آورده ، گفتند: اى سلمان ! هر كه ترك گناه كند و از خدا ترسد، در بهشت بر تخت نشيند؛ بهشت از براى متقيان و پرهيزگاران است .

خيل ابليس  

آورده اند كه در زمان پيشين ، پيغمبران ، روزى از مسجد بيرون آمد؛ ابليس را ديد بر در مسجد نشسته و علمى در دست و طبلى در گردن و تيرى در ميان فرو كرده ، گفت : اى ملعون ! اينجا چه مى كنى و اينها از براى چيست ؟ گفت : من هر روز بدين صفت (730) به در مسجد مى روم و يكى را از اتباع خود بر در مسجد (مى ) فرستم . چون مردمان سلام نماز بدهند، من دوال تزيين (731) بر طبل وسوسه زنم . از وى سه آواز بيرون آيد: آواز اول اين بود كه طمع ، الطمع . چون به گوش كسانى رسد كه به مخلوقان ، طمع دارند، گويند: اگر در مسجد توقف كنيم ، مخدومان ما از ما بيازارند. و تشريف از ما بازگيرند. زود از مسجد بيرون آيند به وسوسه من و در زير علم جمع آيند. اگر بر همين بمانند چون به در مرگ رسند اين تير زه آلود بر جگر ايشان زنم تا در شك و شبهه افتند (و) بى ايمان از دنيا بيرون روند...(732) و گفت كه آواز دويم كه از طبل مى برآيد اين بود كه : الحرص ، الحرص .تا هر كه را حرص دنيا در دل بود، چون اين آواز به وى رسد، گويد كه اگر من اين جا توقف كنم و ديگران بيع و شرا(733) كنند و سود ببرند و من محروم مانم و زود از مسجد بيرون آيند و به زير علم من در آيند. آواز سيم اين بود: المنع ، المنع . چون اين آواز به گوش بخيلان رسد، گويند: اين ساعت ، درويشان و سائلان سؤ ال كنند، ما را چيزى به درويشان بايد داد. زود برخيزند و از مسجد بيرون روند و در زير علم من در آيند.
چون اين سه گروه نيكو را بيرون آرم ، اهل ذكر و طاعت بمانند. گويم كه من خيل (734) خود را بردم . شما خيل خداييد و بندگان مخلص اوييد، كه الا عبادك منهم المخلصين (735) .

عاقبت حرص و طمع  

آورده اند كه در عهد رسول صل الله عليه و آله مردى بود نام وى ثعلبه . رسول صل الله عليه و آله را گفت ، يا رسول الله ! از حق تعالى در خواه تا مرا مال كرامت كند. گفت : بود قناعت كن كه اندكى (كه ) آن را شكر كنند بهتر باشد از بسيارى كه شكر نكنند. گفت : يا رسول الله ! من حق خداى بگزارم و خيرات كنم و صله رحم بجاى آورم . خواجه صل الله عليه و آله گفت خداوندا! ثعلبه را مال بده .
گوسفندى چند داشت . حق تعالى بر آن بركت داد. به اندك روزگار، چندان شد كه مال وى را در مدينه جاى نماند. گوسفند را بيرون برد و پيش از آن پنج وقت نماز در عقب رسول صل الله عليه و آله گزاردى . چون گوسفندى بيرون بردى ، نماز پيشين (736) آمدى و با رسول صل الله عليه و آله نماز گزاردى و ديگر نمازها بيرون شهر گزاردى تا گوسفندان چندان شدند كه آنجا هم جاى نماند. به وادى (737) شد و هر روز جمعه بيامدى و نماز جمعه بگزاردى و برفتى . از بسيارى مال از جمعه نيز ماند. چون آيت زكات فرود آمد، رسول صل الله عليه و آله درو كس را پيش وى فرستاد تا زكات بستانند. ايشان آيت زكات بر وى خواندند. گفت : اين جزيه است كه از ما مى خواهند. شما جاى ديگر رويد تا من در اين كار انديشه كنم . ايشان پيش مردى كه صاحب شتر بود رفتند و نامه رسول صل الله عليه و آله بر وى خواندند. گفت : سمعا و طاعا (738) و در ميان شتران شد و شترى كه نيكوتر بود، بيرون كرد و بديشان داد. ايشان ديگر پيش ثعلبه آمدند. همان سخن گفت كه اين جزيه (739) است كه از ما مى خواهند جاى ديگر رويد كه من در اين كار راءى زنم . ايشان پيش رسول صل الله عليه و آله آمدند و حال باز گفتند. رسول صل الله عليه و آله گفت : واى بر ثعلبه . فى الحال جبرئيل آمد و اين آيت آورد كه :
و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين فلما اتاهم من فضله بخلوا به و تولوا هم معرضون (740).
خبر به ثعلبه رسيد.
بيامد و گفت : يا رسول الله ! هر چه خواهى بدهم . گفت : حق تعالى مرا فرمود كه صدقه و زكات (تو) قبول نكنم . ثعلبه بيرون شد و خاك بر سر مى كرد و مى گفت : واى بر من ! واى بر من ! رسول صل الله عليه و آله گفت كه ترا گفتم كه قناعت كن ، قناعت نكردى . لا جرم به خشم خدا گرفتار شدى .

در حقوق و عقوق والدين  

رضاى مادر 

آورده اند كه حضرت رسول صل الله عليه و آله به گورستانى مى گذشت . گورى را ديد كه از جاى بر مى آيد و فرو مى شود. رسول صل الله عليه و آله منادى فرمود كه هر كه در گورستان مرده دارد بيايد و بر سر آن بنشيند. مردمان بيامدند و بر سو گور كسان خود نشستند و كسى بر سر آن گور ننشست . دوم و سيم روز منادى فرمود كسى بر سر آن گور نيامد. روز چهارم پير زنى بيامد - عصايى در دست و بر سر آن گور نشست . رسول صل الله عليه و آله پرسيد كه صاحب اين گور كيست ؟ گفت : پسر من است . گفت : چون منادى شنيدى چرا نيامدى ؟ گفت : يا رسول الله ! از وى آزرده ام كه روزى مرا از محراب (741) بينداخت و دستم بشكست . گفتم : خدايا! از او خشنود مباش چنانكه من از وى خشنود نيستم . رسول صل الله عليه و آله گفت : اين پسر تو در عذاب است و من امت خود را در عذاب نتوانم ديد. از وى خشنود شو. گفت : يا رسول الله ! از دلم نمى آيد - كه بر من جور كرده است . حضرت رسول صل الله عليه و آله رداى مبارك از دوش بر گرفت و بر گور افكند و گفت : يا پير زن ! گوش ‍ بر گور نه تا چه مى شنوى . پير زن گوش در نهاد. آوازى شنيد كه : اى مادر! به فرياد من رس كه در ميان آتش سوختم و در ميان ماران و كژدمانم . پير زن گوش بر گور بيفتاد و بى هوش شد. چون به هوش آمد گفت : يا رسول الله ! از وى خشنود شدم و وى را بحل (742) كردم . بعد از آن حضرت فرمود كه بيا و گوش بر گور نه تا چه مى شنوى باد چنانكه من از تو خشنود شدم ، بادى در آمد و آتش را بكشت و حق تعالى مرا بيامرزيد و من رحمت كرد.

بهشت زير پاى مادران است  

آورده اند كه جوانى بود در عهد رسول صل الله عليه و آله نام وى علقمه و بيمار شد. چون به در مرگ رسيد، خواجه صل الله عليه و آله سلمان و عمار را گفت : برويد و وى را به كلمه شهادت يارى دهيد. برفتند و هر چند خواستند كه كلمه بگويد، نتوانست گفت . رسول صل الله عليه و آله را خبر كردند. گفت : پدر و مادر دارد؟ گفتند: مادرى پير دارد. خواجه صل الله عليه و آله بلال را گفت : برو و مادر علقمه را از من سلام برسان و بگو: اگر مى توانى پيش من آى و اگر نه ، من پيش تو آيم . مادر علقمه گفت : تن و جان من فداى رسل باد! من به خدمت وى روم . عصا برگرفت و پيش حضرت رسالت آمد. گفت : ميان تو و علقمه چگونه است ؟ گفت : يا رسول الله ! از وى آزرده ام كه فرمان زن مى برد و فرمان من نمى برد. خواجه روى به ياران كرد و گفت : خشم وى است كه زبان علقمه را در بند كرده است . بلال را گفت : برو و پاره اى هيزم و آتش ‍ بيار تا علقمه را بسوزانم . پير زن فرياد بر آورد كه يا رسول الله ! تا بدين حد، نه هر چند از وى آزرده ام اما جگر گوشه من است ، مرا كى طاقت آن باشد كه وى را در پيش من بسوزى . خواجه صل الله عليه و آله گفت : بدان خدايى كه جان من به يد قدرت او است ، اگر از وى راضى نشوى نماز و روزه و عبادت وى را حق تعالى قبول نكند و به آتش دوزخ وى را بسوزانند. پير زن گفت : يا رسول الله ! تو را و حاضران را گواه كردم كه از علقمه خشنود شدم . خواجه صل الله عليه و آله گفت : اى بلال ! برو و بنگر كه حال علقمه چگونه است ؟ بلال به در سراى رسيد، آواز علقمه شنيد كه كلمه شهادت مى گفت . پس رد آن روز علقمه وفات كرد. چون وى را دفن كردند، خواجه صل الله عليه و آله بر سر خاك وى بايستاد و گفت : هر كه رضاى زن به رضاى مادر اختيار كند حق تعالى وى را لعنت كند و فريضه و سنت وى قبول نكند. و گفت : الجنة تحت اءقدام الامهات (743). بهشت در زير قدمهاى مادران است .

نفرين پدر و خسف زمين  

آورده اند كه يكى از بزرگان بصره گفت : خواستم كه به حج روم . از بصره بيرون شدم . جوانى ديدم كه پس از من در آمد، ركوه (744) و عصاى در دست به تعجيل مى رفت .
چون اندكى از پيش من برفت نعره اى بزد و به زمين فرو شد و ركوه و عصاى او بماند. من متحير شدم . پيرى را ديدم كه از پس در آمد و گفت : مگر به زمين فرو شد؟ گفتم : آرى ، تو چه دانستى ؟ گفت : او پسر من بود. از وى آزرده بودم كه بى اجازت من مى رفت . او را گفتم كه چون از اقطار(745) بصره بيرون روى كه ناگه خداى تعالى تو را بر زمين فرو برد. حق تعالى دعالى مرا اجابت كرد.

ترك زيارت والدين  

آورده اند كه بزرگى عادت داشتى كه هر گاه به گورستان گذر كردى ، گور پدر و مادر را زيارت كردى . روزى به تعجيل بگذشت و زيارت نكرد. آن شب پذر را به خواب ديد كه روى از وى بگردانيد. پسر گفت : اى پدر! چه كرده ام ؟ گفت : اما علمت ژ المجاوزة بقبر الوالد دون الزيارة عقوق .
نمى دانى كه به گور پدر و مادر بگذشتن و زيارت نكردن عقوق (746) باشد؟ به عزت آفريدگار كه هر گاه روى به گورستان يم آرى ، چشم بر تو مى دارم تا بيايى و مرا زيارت كنى . نه آنكه در گذرى و (روا مى دارى كه ) مرا نوميد گردانى .

در فضيلت صبر و شكيبايى  

فراق يوسف  

آورده اند كه يعقوب همه روزه ، ذكر يوسف بر زبان مى راند و بى ياد او نمى بود. فرمان حضرت در رسيد كه اگر ذكر يوسف بر زبان رانى اين فراق را زيادت گردانم و از ديدار يوسفت محروم كنم . پس يعقوب به صحرا رفتى و در قرينان (747) و رفيقان يوسف نگريستى و زار زار بگريستى . فرمان آمد كه در ايشان منگر. بر سر راه خانه اى بساخت تا هر كه بر وى گذرد، گويد: اين پدر يوسف است تا نام يوسف بشنود و دلش ‍ بيارامد. چون شب در آمدى رداى (748) اسماعيل بر افكندى و عصاى خليل به دست گرفتى ، چندان بگريستى كه بيهوش شدى . شبى يوسف را در خواب ديد، خواست كه نعره اى زند. يادش آمد كه فرمان نيست . لب بر هم نهاد، طاقتش طاق شد و بيهوش بيفتاد. (چون به هوش آمد) به زبان حال مى گفت : بيت :
روى چو مهت به خواب بينم هر شب
جان را ز غمت خراب بينم هر شب
بيدار شوم ترا نبينم دل را
بر آتش غم كباب بينم هر شب
فرمان رسيد كه : اى يعقوب ! به جلال و قدر من كه اگر يازده فرزند تو مرده بودى ، بدين صبر كه كردى زنده كردمى .
آورده اند كه روزى جبرئيل عليه السلام به زيارت او آمد، گفت : اى جبرئيل مرا مى بايد كه ملك الموت را ببينم . پس ملك الموت به زيارت او آمد. گفت : اى قابض ارواح ! به عز و جلال خداى كه با من تقرير كن (749) كه جان يوسف قبض كرده اى ؟ گفت : نه گفت : چون زنده است ، كجاست ؟ گفت : اى يعقوب ! داناى سراير(750) خبر نمى دهد. جبرئيل امين مى داند و نمى گويد. من چگونه خبر دهم ؟!

على عليه السلام در كربلا 

عبدالله عباس گفت : اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين مى شد؛ به كربلا رسيد (بايستاد) زار زار بگريست و گفت : يا ابن عباس ! مى دانى كه اين چه موضع است ؟ گفت : نه ، گفت : اگر بدانستى زار زار بگريستى . آنگه فرود آمد و دوگانه اى (751) بگزارد و سر به زانو (ى اندوه ) نهاد. چشمش در خواب شد. آنگه برخاست و مى گريست و گفت : در اين ساعت در خواب ديدم كه مردانى از آسمان فرود آمدند- جامه هاى سفيد پوشيده و شمشيرهاى قلاده كرده - خطى از گرد اين زمين در كشيدند و گفتند: اى آل محمد! صبر كنيد بر آنچه به شما رسد. و جويى خون ديدم ، و جگر گوشه من حسين در آن خون غرقه مى شد و فرياد مى كرد و كس به فرياد وى نمى رسيد. گفت : واويلاه چه مى بايد ديد ما را از آل ابوسفيان . آنگه روى سوى حسين عليه السلام كرد و گفت : يا اباعبدالله ! به درستى كه به پدرت رسيد از آل ابوسفيان مانند آنچه به تو خواهد رسيد. بايد كه صبر كنى . حسين عليه السلام گفت : قبول كردم اى پدر! كه صبر كنم و صبر نيكو كنم . بيت :
هستم ز زمانه ممتحن تا چه شود
در غم به ضرورت زده تن تا چه شود
گويند به صبر كارها نيكو شود
اينك من و صبر و صبر و من تا چه شود
و بشر الصابرين (752)

پرواز جعفر طيار 

امام صادق عليه السلام گويد: اين هم ( و بشر الصابرين (753) در حق وى ( اميرالمؤمنين عليه السلام ) است كه رسول صل الله عليه و آله برادش جعفر طيار را به موته فرستاد. كفار پيش آمدند و چند كس ‍ از مردان وى هلاك كردند. جعفر رايت (754) بدست گرفت و بر ايشان حمله كرد. جبرئيل آمد و رسول صل الله عليه و آله را خبر داد - و حق تعالى حجاب برداشت تا رسول صل الله عليه و آله معركه (755) ايشان مى ديد. ملعونى در آمد و تيغى بزد و دست راست جعفر را بينداخت . جعفر رايت ، بدست چپ گرفت و مى گفت :
شعر:
لا ياءس لما قطعت يمينى
معى شمالى و قوى دينى
اگر برد دشمن زمن دست راست
ز دين و ز مرديم چيزى نكاست
حرام زاده اى در آمد و دست چپش نيز بينداخت . جعفر روى به سوى رسول كرد و گفت : السلام عليك يا رسول الله سلام مودع لا سلام زائر (756)
آن ملاعين (757) گرد وى رد آمدند و وى را شهيد كردند و نيزه ها به وى فرو بردند و نيزه اش از زمين برداشتند. پادشاه عالم وى را زنده گردانيد و دو بال داد تا از سر نيزه بر پريد و به آسمان شد - و اينجاست كه او را جعفر طيار(758) خوانند.
پس چون خبر شهادت او به شاه مردان رسيد، گفت : انا لله و انا اليه راجعون (759) و پيش از وى هيچ كس اين كلمه نگفته بود.
حق تعالى آيه فرستاد و گفت : من اين را سنتى كردم تا هر مصيبت زده اى كه - به وى اقتدا(760) كند و - اين كلمه بگويد از من بر وى صلوات و رحمت باشد: اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون (761).

صبر و جزع  

ذوالنون مصرى گفت : به گورستانى بگذشتم . زنى را ديدم گورى چند در پيش گرفته و مى گفت ؛ شعر:
صبرت فكان الصبر خير مغبة
و هل جزع يجزى عليك فاجزع
صبرت على مالو تحمل بعضه
جبال شرورى اصبحت تتصدع
ملكت دموع العين ثم رددتها
الى ناظرى و العين و فى القلب تدمع (762)
او را گفتم : ترا چه مصيبت رسيده است ؟ گفت : مصيبتهايى كه كس را نرسيده باشد. دو پسرك داشتم كه راحت دل و آسايش جان من بوده اند. پدر ايشان روزى گوسفندى بكشت و كارد آنجا را رها كرد و به كارى مشغول شد. پسر مهتر(763)، كهتر (764) را گفت : بيا تو را بگويم كه پدر گوسفند را چگونه كشت ؟ دست و پاى وى ببست و كارد بر حلق وى ماليد و وى را بكشت . چون خبر يافتم ، بانگ بر وى زدم فرياد برآوردم ، وى گريخت و به كوه شد. پدرش باز آمد. گفتم : چنين واقعه (765) افتاد. پدر به طلب پسر رفت . پسر را يافت كه شيرى وى را دريده بود. پسر را بر پشت گرفت و مى آمد. در راه تشنگى بر وى غالب شد، بيفتاد و جان به حق تسليم كرد. من ديگ طعام پخته بودم ، به كار ايشان مشغول شدم . پسركى خرد داشتم . دست در كنار ديگ زد و بر خود ريخت و او نيز سوخته شد و بمرد. مرا در يك روز چندين مصيبت رسيد.
گفتم : چه مى كنى ؟ گفت : صبر! با خود انديشه كردم كه اگر صبر و جزع (766) دو شخص بودندى و با يكديگر درآميختند صبر غالب آمدى . صبر مى كنم تا حق تعالى مرا ثواب صابران دهد.

سوخته درگاه الهى  

آورده اند كه مؤمنه اى از ماوراءالنهر برخاست - با شوهر و بردار - تا به حج رود. چون به بغداد رسيد، شوهرش در دجله افتاد و هلاك شد. و چون به باديه رفتند، بردارش از شتر افتاد و هلاك شد. چون به ميقاد رسيد و به احرام مشغول شد، دزدان مالش ببردند. چون به مكه رسيد و به در مسجدالحرام رسيد، عذر زنانش (767) افتاد. آن بيچاره آه از ميان جان بركشيد و گفت : خداوندا! در خانه خود بودم ، نگذاشتى و از خويش و تبارم ، جدا كردى ، شوهرم غرق شد، برادرم هلاك شد، مالم دزدان ببردند. با اين همه محنتها به در خانه تو آمدم ، در بر من ببستى ، حيرانم بگذاشتى ؟! مى خروشيد و مى ناليد. آوازى شنيد كه شادباش كه چندين هزار لبيك حاجيان و يا رب غريبان در هوا مانده بود، محل آن نداشت كه به درگاه قبول ما آيد. آب ديده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما كشيد. ما رنج ترا ضايع نكنيم كه : انا لا نضيع اجر من احسن عملا (768).

در باب فضيلت صدق و اخلاص  

محبت راستين  

عزيزى از عزيزان گفت : سرپوشيده اى را به نكاح خود آوردم . ما را فرزندى پديد آمد. شبى در خواب ديدم كه قيامت برخاسته ؛ علمها ديدم ، در زير هر علمى جماعتى . گفتم : اين علمهاى كيست ؟ گفتند: از آن زاهدان و عابدان و صادقان . علمى ديگر ديدم در سايه او جمعى به انبوه . گفتم : اين علم كيست ؟ گفتند: از آن محبان . خود را در ميان ايشان افكندم . دستم گرفتند و از ميان خود بيرون انداختند. گفتم : من نيز از محبانم . گفتند: بودى اما چون دلت به آن فرزند ميل كرد، نامت از جريده (769) ايشان محو كردند. گفتم : خداوندا! چون فرزند مانع راه است جانش بردار. در ساعت خروش زنان به گوشم رسيد. از خواب درجستم . گفتم : چه بود؟ گفتند: كودك از بام افتاد و جان بداد. گفتم : انا لله و انا اليه راجعون .(770) شعر:
جان و دل من فداى خاك در تو
گر فرمايى به ديده آيم بر تو
وصلت گويد كه تو ندارى سرما
بى سر بادا هر كه ندارد سر تو

گناه نابخشودنى  

يكى از بزرگان طريقت ، شبى مى گذشت . روشنايى (اى ) از روزنى بيرون مى آمد و آواز زنى شنيد كه با شوهر مى گفت : اگر نان و آبم ندهى شايد، اگر بزنى و برنجانى شايد، اما اگر ديگرى را بر من بدل كنى و روى از من برگردانى از اين درنگذرم . آن بزرگ نعره اى بزد و بيفتاد و بى هوش ‍ شد. چون با هوش آمد، گفتند: ترا چه رسيده است ؟ گفت : به گوش ‍ هوش من فرو خواندند كه اگر هزار گناه كنى (پس توبه كنى ) بيامرزيم و عفو كنيم ، اما اگر به درگاه غير روى ، از تو نپسنديم و نيامرزيم كه : ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء. (771)

رضاى حق تعالى  

(آورده اند كه مؤمنه اى بود پارسا، روزى به نزديك رسول صلى الله عليه و آله آمد، گفت : يا رسول الله ! دعا كن تا خداى مرا بهشت بدهد. گفت : حق را بسيار سجده كن .) روزى آن مؤمنه تنور بتافت تا نان پزد. وقت نماز درآمد و كودكش نيز فرا گريستن آمد و شير مى خواست . گفت : مرا سه كار پيش آمده است . هيچ بهتر از آن نيست كه نماز گزارم كه رضاى حق تعالى در آن است . در نماز ايستاد.
شيطان فرياد برآورد. عفاريت (772)بر وى جمع شدند كه ترا چه رسيده است ؟ گفت : امرت بالسجود فابيت و امرت هذه فاطاعت . مرا سجود فرمودند ابا(773) كردم . اين زن را سجود فرمودند، طاعت مى دارد. گفتند: ما را چه فرمايى ؟ گفت : كودك وى را در تنور اندازيد. كودكش را در تنور انداختند. كودك فرياد كرد. آواز به گوش مادرش رسيد. آتش در دلش افتاد اما توفيق آمد كه واجب نبود كه از پيش خدا باز گردى و فرمان وى را به نيمه بگذارى ، نماز بريده و كودك سوخته . به دل قوى نماز كرد و چون به سر تنور آمد، كودك خود را ديد در ميان آتش بازى مى كند. چون وى فرمان خداى را نگاه داشت ، حق تعالى فرزند وى را نگاه داشت كه : من كان لله كان الله له . (774)

وسوسه شيطان  

آورده اند كه ابوذر به حضرت رسالت آمد و گفت : يا رسول الله ! گوسفندى چند دارم ، اگر خود به صحرا مى برم از خدمت تو محروم مى مانم و اگر به ديگرى مى دهم ، مى ترسم كه بر ايشان ظلم كند. خواجه گفت : خود، ايشان را به صحرا بر.
ابوذر گوسفندان را به صحرا برد و در نماز ايستاد. گرگى پيدا شد روى به گوسفندان وى نهاد. ابوذر گفت : شيطان مرا وسوسه كرد كه اين ساعت گوسفندان تو را تباه كند و تو را سبب معاش (775)نماند. گفتم : باكى نيست ، مرا توحيد خدا و ايمان به مصطفى و تولاى به على مرتضى و فرزندان و تبرا از دشمنان بماند، بهتر از دنيا و هر چه در دنيا بود. گرگ برفت و گوسفند بگرفت . شيرى درآمد و گرگ را به دو نيم كرد و گوسفند را با سر به گله داد و گفت : يا ابوذر! تو نماز مى كن و دل مشغول مدار كه حق تعالى مرا موكل گوسفندان تو كرده است تا از نماز فارغ شوى .

هماى سعادت  

آورده اند كه سلطان محمود روزى به عزم شكار به صحرا برون رفته بود - با لشگر بسيار.
ناگاه همايى (776) از طرف هوا پيدا شد. جماعت حشم را چشم بر صورت هما افتاد، طربى در باطنشان ، طلبى از ظاهرشان برخاست . گفتند: برويم و خود را از سايه او پايه اى حاصل كنيم . سلطان نگاه كرد. جماعتى را ديد كه مسارعت (777)مى نمودند و خود را در سايه آن مرغ مى انداختند و اياز از جاى نمى جنبيد.
سلطان گفت : اى اياز! چرا نمى روى تا هما، سايه بر سرت اندازد تا سعادتت حاصل شود. از آنجا كه عقل و كياست غلام بود، روى بر زمين نهاد و گفت : كدام سعادت يابم بهتر از آنكه خودم را در سايه سم سمند (778)! پادشاه عالم افكنده ام . سلطان چون ادب و مراقبت غلام بديد، شفقتى در باطنش پديد آمد، مهرى در دلش پيدا شد، به اندك روزگارى او را متصرف مملكت خود گردانيد.

زيارت پيغمبر (ص ) 

ام شريك از مكه روى به مدينه نهاد تا به زيارت و خدمت رسول صلى الله عليه و آله رود. در راه جهودى (779) همراه او افتاد. پرسيد كه به كجا مى روى ؟ گفت : به زيارت پيغمبر آخرالزمان . جهود را سخت آمد و هيچ نگفت . پاره اى ماهى شور به ام شريك داد. وى بخورد. چون روز به گرمگاه (780) رسيد، تشنگى بر آن ضعيفه غالب شد. از جهود آب خواست . گفت : آبت ندهم تا به محمد كافر نشوى . ام شريك گفت : معاذالله كه اين هرگز نباشد. جهود فرود آمد و مطهره (781) در زير سر نهاد و بخفت . ام شريك به جانب ديگر رفت و بنشست . چون ساعتى برآمد، نگاه كرد ركوه اى ديد از هوا فرو گذاشته ، فرا گرفت و آب بياشاميد و بنهاد. جهود از خواب درآمد. گفت : دانم كه به غايت تشنه شده باشى ، اگر مى خواهى كه آبت بدهم ، به محمد كافر شو. ام شريك گفت : من بيزارم از تو و آب تو. اينك مرا آب فرستادند. جهود نگاه كرد، آن ركوه آب بديد. گفت : بنده اى كه قصد زيارت رسول او مى كند، او را تشنه رها نمى كند. اين دين حق است و اين رسول حق . در حال كلمه شهادت بر زبان راند و مسلمان شد. ام شريك چون به مدينه رسيد، جبرئيل آمد كه : يا رسول الله ! پادشاه عالم مى فرمايد كه ام شريك به زيارت تو مى آيد، استقبال وى كن . زهى علو.
زهى سعادت و دولت زهى علو جلال
كه شاه هر دو جهان آيدش به استقبال
خواجه صلى الله عليه و آله به استقبال وى به بيرون رفت . ام شريك را چون چشم بر جمال با كمال محمد رسول الله صلى الله عليه و آله افتاد، در دست و پاى وى افتاد، گفت : يا رسول الله ! اگر همه دنيا ملك من بودمى فداى خادمى از خادمان تو كردمى ، ليكن مرا چيزى نيست . نفس خود را به تو بخشيدم . مرا قبول كن . خواجه صلى الله عليه و آله توقف كرد. جبرئيل آمد كه وى را قبول كن و اين خاص تر است كه زنى مهر خود را به تو ببخشيد، تو را حلال بود و اين آيت آورد: و امراءة مؤمنة ان وهبت نفسها للنبى ان اراد النبى يستنكحها خالصة من دو المؤمنين (782)

هجرت با اخلاص  

از مهاجران هر كه هجرت او به اخلاص بود، منزلتى يافت كه ديگران نيافتند. در آن وقت كه رسول صلى الله عليه و آله هجرت كرد، جماعتى كه ايمان آورده بودند در مكه ، مشركان ايشان را مانع مى شدند از هجرت كردن . يكى از آن جماعت صهيب بود. ايشان را گفت : من مردى پيرم و ضعيف ، اگر اينجا باشم و اگر نه ، شما را از من نفع و ضررى نباشد. هفت هزار مال و ملك من است ، به شما رها مى كنم . مرا اجازت دهيد كه بروم . وى را اجازت دادند.
چون به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله آمد، خواجه صلى الله عليه و آله گفت : اى صهيب ! دلت با آن مالها نيست كه بگذاشتى ؟ گفت : يا رسول الله ! يك ساعت كه در روى تو نگرم و در روى برادرت على بن ابى طالب ، به نزديك من بهتر است از دنيا و هر چه در دنياست .
خواجه صلى الله عليه و آله گفت : حق تعالى تو را چندان مال و ملك و نعمت در بهشت كرامت كرده است كه خازنان آنجا از حصر (783)و عدد (784) آن قاصر (785) و عاجزند، به سبب اعتقاد نيكى كه تو را است .

عمل صالح  

آورده اند كه سه شخص از بنى اسرائيل در طريقى با هم رفيق (786) بودند، راهى سخت و مقصدى دور فرا پيش گرفته بودند. ناگاه ابرى برآمد و بادى سخت سرد، برخاست و باران درايستاد (787). ايشان پناه با غارى دادند و التجا (788) به كهفى (789)كردند. ندانستند كه به سبك پايى از قضا نتوان گريخت و به گران دستى با قدر نتوان آويخت : لامرد لقضاء الله و لا مفر من قدره (790) . القصه در آن غار هنوز از حركت ساكن نشده بودند و از باران و زحمت او نياسوده كه زلزله اى در كوه افتاد و سنگها فرا افتادن گرفت . ناگاه از آن سنگها يكى بر در غار نشست چنانكه مخرج غار بر ايشان بسته شد و در محنت گشاده گشت . هر چند انديشيدند، جز فضل حق تعالى دستاويزى و جز رحمت ايزدى جاى گريزى ، ندانستند. گفتند: اين آن ساعت است كه جز اخلاص در دعا، موجب خلاص نشود، و جز وسليت (791)به محمد و آلش عليهم السلام از اين ورطه (792)نرهاند - كه موسى بن عمران وصيت كرده است كه هر گاه داهيه اى (793)به شما رسد، حق تعالى را به اخلاص بخوانيد و محمد و آلش عليهم السلام را به شفيع آريد تا خلاص و نجات يابيد - پس بياييد تا هر يكى خداى را به تضرع (794)و استكانت (795)و خضوع و خشوع بخوانيم و فاضلترين طاعتى ، و با اخلاص ترين عملى كه در مدت عمر بدان قيام نموده ايم ، وسيلت استجابت دعوات خود سازيم و آن بزرگان را شفيع آريم . باشد كه به خلاص و نجات ، راه يابيم .
پس يكى از ايشان گفت : خداوندا! تو مى دانى كه مرا دختر عمى بود و مدتها عاشق جمال با كمال او بودم و مال بسيار بدان صرف كردم ، روزگارى در مشقت گذرانيدم و روزى بر مراد خود قادر گشتم و او را تنها در موضعى بى زحمت اغيار يافتم . خواستم كه مراد خود از وى حاصل كنم و خانه بسته را در بگشايم و كيسته مختوم را مهر بيندازم . آن دختر گفت : اى پسر عم ! از خدا بترس و بدمهرى مكن و مهر مرا برمگير. چون گفت : از خداى بترس ، من از خداى بترسيدم و از سر آن مردانه برخاستم و پا بر سر هواى نفس نهادم و از آن معصيت دست كوتاه كردم . خدايا! اگر مى دانى كه آن ترك معصيت ، خشية منك و ابتغاء لمرضاتك (796) بوده است ، به حق محمد افضل اكرم كه سيد اولين و آخرين است و آل او كه بهترين آل پيغمبران است ، كه ما را از اين تاريكى ، فرجى و از اين ورطه ، مخرجى به ارزانى دار. هنوز اين سخن در دهان داشت كه پاره اى از سنگ بيفتاد و منفذى (797) در آن سنگ پيدا شد.
شخص دويم ، گفت خداوندا! تو مى دانى كه پدر و مادرى داشتم كه به غايت پير شده و از كسب باز مانده و از حركت عاجز گشته ، من شب و روز به خدمت ايشان مشغول بودمى و از آن خايف (798) كه مبادا بركات وجود ايشان را زوالى باشد، طعمه (799) شام و چاشت ايشان خود به خدمت بردمى . يك شب طعام بيگاه تر (800) مرتب شد، چون به خدمت ايشان شدم به آسايش مشغول شده بودند، نخواستم كه خواب بر ايشان مشوش (801) گردانم و آن بى ادبى از من نپسندند و دلم نمى دارد كه باز گردم كه مبادا از خواب بيدار شوند و محتاج قوتى (802) باشند و چون معد (803)نباشد، آثم بزه مند (804)شوم . آن شب تا به روز غذاى ايشان بر دست گرفته پيش ايشان بايستادم تا كه بيدار گشتند. خداوندا! اگر مى دانى كه اين خدمت ، خاص براى تو كردم ، به حق محمد افضل اكرم كه سيد اولين و آخرين است ، و آل او كه بهترين آل پيغمبران است كه اين در بسته بر ما گشاده گردان . در حال ثلثى ديگر از آن سنگ بيفتاد.
شخص سيم گفت : من اجيرى (805) داشتم . چون مدت اجارتش منقضى شد، اجرتش مى دادم ، گفت : اجرت عمل من بيشتر از اين است ، قبول نكردم و او گفت : بينى و بينك يوم يؤ خذ للمظلوم من الظالم . (يعنى ): ميان من و تو روزى خواهد بود كه حق مظلومان از ظالمان بستانند. اين بگفت و برفت . من از خدا بترسيدم و با آن اجرت گوسفندى خريدم و رعايت و محافظت آن به جاى آوردم تا در مدت اندك بسيار گشت . بعد از مدتى آن شخص بيامد و گفت : از خدا بترس و آن حق به من ده . اشارت بدان گله كردم و گفتم : حق تو اين است ، فرا پيش گير. آن را استهزا(806) و افسوس (807)پنداشت . گفت : اى مرد! از حق امتناع مى كنى ، كفايت نيست ، كه استهزا و سخريه (808) به آن بار مى كنى ؟ گفتم : ظن (809)بد مبر و يقين دان كه تمامت اين گوسفندان تو راست . حال با وى بگفتم و تسليم وى كردم . خدايا! اگر مى دانى كه اين سخن صدق است و نيت من در اين عمل و عقيدت از ريا پاك بوده است ، به حق محمد و آل او كه اما را از اين شدت ، فرجى و از اين مضيق (810)، مخرجى ارزانى دار. تمامت آن سنگ از مخرج غار برخاست و ايشان را از ورطه مخرجى حاصل آمد تا بدانى كه هيچ دستگيرى در وقت بليت (811)و محنت ، بهتر از نيت خالص و عمل صالح و وسيلت جستن به محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله نيست .