شراب وصل
بزرگى گويد: وقتى درويشى خانقاه آمد و از من حلوا خواست ، آن حال بر من پوشيده شد و
فراموش كردم . شبانه رسول صلى الله عليه و آله را ديدم با سيصد و سيزده پيغمبر مرسل
، هر يكى طبقى بر دست . پرسيدم كه كجا مى روند؟ گفتند: به نزديك آن درويش كه حلوا
خواسته است ، كه دوستى است از دوستان حق . گفت : از خواب در جستم و در حال حلوا
كردم
(562) و پيش درويش نهادم . درويش سر به زانو نهاده بود. سر برداشت و گفت
: هر گاه درويشى را آرزويى در دل آيد سيصد و سيزده پيغمبر مرسل از كجا آرد تا شفيع
سازد. اين بگفت و قدم از خانقاه بيرون نهاد. درويش چندان قدح شراب محبت نوشيده بود
كه به حلوايش ميل نمانده بود. بيت :
مردان رهش ميل به هستى نكنند
|
خود بينى و خويشتن پرستى نكنند
|
هر نيم شبى كه در خرابات آيند
|
خم خانه تهى كنند و مستى نكنند |
در صفت و فضيلت امت حضرت محمد(ص )
آزاد شدگان شرمسار
آورده اند كه روزى جبرئيل به نزديك حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمد نه بر وقتى
كه عادت بودى آمدن وى با حزن و اندوه هر چه تمامتر.
خواجه صلى الله عليه و آله فرمود: اى جبرئيل ! چه حادث شده است ؟ گفت : يا رسول
الله ! در اين وقت كه آمدم حق تعالى فرمود تا آتش دوزخ را افروخته تر گردانيدند.
پيغمبر گفت : اى جبرئيل ! مرا صفت دوزخ كن تا چگونه است ؟ گفت : يا رسول الله ! حق
تعالى فرمود تا آتش دوزخ را برافروختند هزار سال تا سرخ شد و هزار سال تا سفيد شد و
هزار سال تا سياه شد و امروز دوزخ سياه است چون شب تاريك و حق تعالى آن را هفت طبقه
گردانيده است و هر يكى را از براى قومى معين كرده :
لها سبعة ابواب لكل باب منهم جزء مقسوم
(563). فرمود: يا جبرئيل ! خبر ده مرا تا ساكنان اين دركات
(564) كه باشند؟ جبرئيل از طبقه آخرين در گرفت و بيان مى كرد تا به طبقه
اولين رسيد، بايستاد. خواجه صلى الله عليه و آله گفت : اى جبرئيل ساكنان اين طبقه
كه باشند؟ گفت : يا رسول الله ! عذاب اين طبقه سهل تر و آسان تر باشد. گفت : بگو تا
آن جاى كيست ؟ گفت : اين جاى امتان عاصى تو باشد. رسول گفت : از امت من كسى در دوزخ
رود؟ گفت : آرى آنان كه گناه كبيره دارند و بى توبه از دنيا بيرون شده اند. حضرت
رسول صلى الله عليه و آله به گريه درآمد و سه شبانه روز مى گريست و با هيچ كس سخن
نمى گفت و به مسجد مى آمد و نماز مى گزارد و به خانه مى شد و مى گريست و از ياران
هيچ كس را قوت آن نبود كه بپرسد چه اتفاق افتاده است . و اميرالمؤمنين عليه السلام
حاضر نبود، سلمان به خانه حضرت فاطمه عليه السلام شد و گفت : اى سيده زنان عالميان
! سه روز است كه پدرت مى گريد و با كس سخن نمى گويد و ما نمى دانيم كه چه بوده است
؟ فاطمه عليهاالسلام گفت : جبرئيل مرا خبر داده كه در طبقه اول از دوزخ جاى امتان
عاصى من باشد. اين است كه مرا مى گرياند. گفت : اى پدر! پرسيدى كه عاصيان را چگونه
به دوزخ برند؟ گفت : مردان را محاسنشان گيرند و زنان را ذؤ ابه ها(565)
و به دوزخشان كشند. چون به كنار دوزخ رسند مالك دوزخ را بينند، فرياد بر آورند،
واويلاه ، واثبوراه
(566) گفتن گيرند. مالك را گويند: ما را دستورى ده تا بر خود بگرييم .
گويد: چه نيكو بودى اين گريه اگر در دار دنيا بودى از ترس امروز. اى عاصيان ! اى
گناهكاران ! ناله كنيد و زار زار بگرييد.
الهى اءذقنى طعم عفوك يوم لا
|
بنون و لا مال هنالك ينفع
(567)
|
پس مالك دوزخ ، عاصيان
(568) را در دوزخ اندازد. ايشان را در آن وقت به يك بار آواز بر آرند و
گويند كه : لا اله الا الله .
آتش از ايشان دور شود. مالك بانگ بر آتش زند كه يا نار
خذيهم ؛ اى آتش ايشان را بگير. آتش گويد؛ چگونه بگيرم ، ايشان كلمه
لا اله الا الله بر زبان مى رانند. مالك گويد: بگير ايشان را كه
خداى تعالى مى فرمايد: و رويهاى ايشان را مسوزان كه مرا سجده كرده اند و دلهاى
ايشان را مسوزان كه در ماه رمضان تشنگى كشيده اند. پس در دوزخ بمانند آن مقدارى كه
حق تعالى خواهد.
آنگه پادشاه عالم جبرئيل را گويد كه حال عاصيان امت محمد به كجا رسيده است ؟ گويد:
خداوندا! داناى بر حقيقت تويى . گويد: من مى دانم . برو و تو نيز بنگر. جبرئيل به
كنار دوزخ آيد و مالك را گويد: طبقه بردار تا بنگرم كه حال عاصيان امت محمد به چه
رسيده است ؟ مالك طبقه بردارد. چون عاصيان بنگرند، جبرئيل را با صورت خوب ببينند،
گويند: اين كيست كه صورت خوب دارد؟ گويند: جبرئيل است كه وحى به محمد آوردى . ايشان
چون نام محمد صلى الله عليه و آله شنوند به يكبار فرياد بر آورند كه اى جبرئيل !
محمد را از ما سلام برسان و بگو كه عاصيان امت تو به عذاب گرفتارند باشد كه ما را
شفاعت كند. جبرئيل محمد صلى الله عليه و آله را خبر دهد. خواجه صلى الله عليه و آله
به روى در افتد. گويد: خدايا! عاصيان امت محمد در دوزخ اند، ايشان را به من بخش و
از جرم آن گنهكاران بييچاره در گذر. خطاب عزت در رسد كه اى محمد! ايشان را به تو
بخشيدم و لباس مغفرت در ايشان پوشيدم . خواجه صلى الله عليه و آله ايشان را از دوزخ
بيرون آرد. بعد از آنكه چو انگشتى شده باشند و ايشان را به چشمه اى برند كه آن را
عين الحيوان خوانند. از آن چشمه آب باز خورند و بر خود ريزند، علت
(569) ظاهر و باطن ايشان برود و پاك و پاكيزه شوند و صورتهاشان نيكو شود.
اما بر پيشانى ايشان نوشته آيد كه
عتقاء الرحمن من النار ؛ آزادكردگان خدايند از آتش دوزخ . ايشان را
به بهشت فرمايند. اهل بهشت ايشان را به يكديگر نمايند كه اينها را از دوزخ بيرون
آورده اند. ايشان گويند: خداوندا! چون بر ما رحمت كردى ، اين نشان نيز از پيشانى ما
زايل گردان . حق تالى آن را به كرم و فضل خود زايل گرداند. چون مسلمانان را از دوزخ
خلاص دهند، كافران و منافقان گويند در دوزخ : كاشكى ما مسلمان مى بوديم ؛
ربما يود الذين كفروا لو كانوا مسلمين
(570)؛ همچنين آنان كه از امت محمد صلى الله عليه و آله نبوده باشند،
گويند: كاشكى ما از امت محمد مى بوديم .
آرزوى حضرت موسى عليه السلام
آورده اند كه موسى پيغمبر عليه السلام گفت : خداوندا! در الواح
(571) تورات نظر كردم امتنانى را مى يابم كه ايشان را شفاعت دهند،ايشان
را از امت من گردان .
پادشاه عالم گويد: ايشان امت محمداند. گفت : خداوندا امتنانى مى يابم كه در شبانه
روز نماز به پاى دارند و ماه رمضان روزه دارند.ايشان راامت من گردان گفت : ايشان
امت محمداند.گفت : خداوندا!امتانى مى يابم كه زكات به درويشان دهند و درويشان ايشان
را روا بود زكات خوردن . ايشان را امت من گردان گفت : ايشان امت محمداند.گفت :
خداوندا!امتانى مى يابم كه هفتاد هزار ازايشان بى حساب به بهشت روند. ايشان را امت
من گردان . گفت : ايشان امت محمداند.موسى عليه السلام تمنا كرد كه از امت محمد
باشد.گفت : خداوندا!مرا از امت محمد صلى اللّه عليه و آله گردان .
دعاى حضرت خضر عليه السلام
آورده اند كه روزى ترسايى به حضرت رسالت عليه السلام آمد و گفت : يا رسول الله !
سلام بر من عرضه كن كه مسلمان مى شوم . خواجه صلى اللّه عليه و آله گفت : چه چيز
ترا راغب گردانيد به اسلام آوردن ؟ گفت : يا رسول الله ! دوش در خواب ديدم كه قيامت
بر خواسته و مردمان در زحمتى هر چه تمامترند. ناگاه جماعتى را ديدم سفيدرويان و
سفيددست و پايان ، كه در آمدند و بر صراط بگذشتند.
كالبرق الخاطب و الريح العاصف
(572)
گفتم : اينها پيغمبرانند؟ گفتند: پيغمبران نيستند. گفتم : اوصياى پيغمبرانند؟
گفتند: اوصياى پيغمبران نيستند. اينها امت محمدند. بدين سبب مرا رغبت افتاد در
اسلام آوردن . خواجه صلى اللّه عليه و آله ، اسلام بر وى عرضه كرد. مسلمان شد.
آنگه خواجه صلى اللّه عليه و آله روى به صحرا نهاد با جمعى ياران به در غار رسيدند.
آوازى از آن غار بيرون آمد كه يكى مى گفت : خداوندا!مرا از امت محمد گردان كه بر
ايشان رحمت كرده اى . خواجه صلى اللّه عليه و آله يكى از ياران را گفت : برو و در
نگر كه كيست ؟ چون در رفت ، شخصى را ديد روى در خاك نهاده و مى گفت : مرا از امت
محمد گردان . گفت : بر وى سلام كردم و گفتم : تو كيستى ؟
گفت : رسول خدا را از من سلام برسان و بگو برادرت خضر است ، از حق تعالى مى خواهد
كه او را از امت تو گرداند.
گروه رستگار
آورده اند كه روزى رسول صلى الله عليه و آله بر جانب راست و چپ خود خطهايى بر كشيد
و گفت : اين راههايى است كه بر هر راهى شيطانى است كه با خود دعوت مى كند. بدين
راهها مرويد و در پيش خود خطى بكشيد و گفت : اين راه راست است . بدين راه من است و
راه خداى من است : و ان هذا صراطى
مستقيما و لا تتبعوا السبل
(573). و گفت :: امت برادرم موسى به هفتاد و يك گروه شدند: يكى ناجى بود
و ديگران هالك . و امت برادرم عيسى به هفتاد و دو فرقه شدند: يكى ناجى بود و باقى
هالك . فرمود:
و ستفترق امتى على ثلاث و سبعين فرقة
الناجى منهم واحد و الباقى هالك . زود بود كه امتان من به هفتاد و سه
گروه شوند. يكى ناجى باشد و ديگران هالك . اميرالمؤمنين على عليه السلام حاضر بود،
گفت : يا رسول الله ! ناجى از ايشان كدام گروه باشند؟
قال : انت و شيعتك . تو و شيعه تو.
انت و شيعتك هم المفلحون و انت و شيعتك هم الفائزون
(574). يعنى : تو و شيعه تو از جمله رستگاران و فيروزى
(575) يابندگانيد؛ و چون روز قيامت باشد هر قومى را با امام وى دعوت و
حشر خواهند كرد كه : يوم ندعوا كل
اناس بامامهم
(576) هر كه تولا بر اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله كرده باشد و بر
سنت و طريقه ايشان رفته ، فردا حشرش با ايشان بود. هيچ شكى نيست كه هر كه را حشر با
ايشان باشد، ناجى و رستگار باشد.
خوان رمضان
آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : خداوندا! امت عيسى را مايده
(577)
فرستادى ، امت مرا چه فرستادى ؟ خطاب آمد كه : اى محمد! امت عيسى شكم پرست بوند و
امت تو خدا پرست ؛ اياشن را خوان نان فرستاديم و امت تو را خوان
(578) ماه رمضان ؛ بر آن خوان سه قرص نان بود، بر خوان رمضان سه دهه است
كه اولش رحمت است و ميانه اش مغفرت و آخرش آزادى از آتش دوزخ ؛ بر آن خوان عسل
بود، بر اين خوان حلاوت كه : للصائم
فرحتان ؛ فرحة عند الافطار و فرحة عند لقاء الملك الجبار
(579). بر آن خوان ماهى بريان بود، بر اين خوان دل بريان روزه داران است
؛ بر آن خوان سركه بود، بر اين خوان سركه انابت
(580) تايبان
(581) است و شكستن نفس نافرمان .
بر دار عشق على عليه السلام
آورده اند كه شاه مردان با جماعت ياران در كوفه مى رفت . به خرماستانى
(582)
رسيدند. در زير درخت بنشستند و خرما مى خوردند. رشيد هجرى
گفت : نيكو خرمايى است ! شاه مردان گفت : يا رشيد! تو را بر چوب اين درخت بر دار
كنند.
رشيد گفت : بعد از وفات اميرالمؤمنين عليه السلام هر روز مى رفتم و آن درخت را
غمخوارى مى كردم . روزى به آنجا شدم . درخت پژمرده شده بود. گفتم : اجلم نزديك آمده
. روزى ديگر برفتم نيمى از آن درخت بريده بودند و ستون چرخ چاهى كرده . ديگر روز
يكى بيامد كه امير عبيدالله تو را مى خواند. برفتم . چون به در كوشك
(583) رسيدم ، آن ديگر نيمه درخت ديدم آنجا افكنده ، پاى فرا وى زدم و
گفتم : مرا براى تو آورده اند. پس مرا پيش پسر زياد بردند. آن ملعون گفت : بيا و
(از) آن دروغهاى صاحبت بگو. گفتم : به خداى كه وى هرگز دروغ نگفته است . مرا خبر
داده كه تو دست و پاى و زبانم ببرى و بردار كنى . گفت : وى را دروغ زن گردانم . دست
و پايت ببرم و زبانت بگذارم . پس بفرمود تا دست و پايش ببريدند و وى را بر دار
كردند. رشيد حديثهاى عظيم روايت مى كرد در حق اهل البيت عليه السلام و دوستان و
دشمنان ايشان و مى گفت : بنويسيد اين حديثها را پيش از آنكه زبانم ببرند كه مولاى
من خبر داده است . يكى پيش پسر زياد ملعون شد، و وى را خبر داد. (زياد) گفت : زبانش
ببرند. بيامدند كه زبانش ببرند. (رشيد) گفت : دعوى كرد آن ملعون كه صاحبم را دروغزن
كند. زبان برون كرد. زبانش بريدند.
كشتگان ايثار
آورده اند كه چون رسول صلى الله عليه و آله از جنگ احد فارغ شد،
جابر بن عبدالله پدر خود را مى جست . گفتند: وى را در حربگاه ديديم . جابر
كوزه اى آب بر گرفت و در ميان كشتگان مى گشت و پدر خود را مى جست . از جايى آواز بر
آمد كه : العطش ! العطش ! جابر گفت : اول اين تشنه مجروح را آب دهم و بعد از آن پدر
خود را باز جويم . كوزه آب به وى داد. آن تشنه مجروح خواست كه آب بياشامد كه از
جانب ديگر آواز آمد كه : العطش ، العطش . بدان جانب اشارت كرد كه اول آب به وى
دهيد. شايد او از من تشنه تر باشد. آب پيش وى بردم . وى نيز خواست كه آب بياشامد كه
از جانب ديگر آواز بر آمد كه : العطش ! العطش ! وى را نيز بدان جانب اشارت كرد
همچنين تا به بالين هفت تشنه مجروح رسيدم كه هر يكى به ديگرى اشارت كرد و آب نمى
آشاميد. چون به بالين تشنه اولين باز آمد، جان به حق تسليم كرده بود. همچنين تا به
بالين هر هفت (نفر) بازگشتم ، جان به جان آفرين سپرده بودند و هيچ كدام آب
بياشاميدند.
ولايت اميرالمؤمنين و دودمانش و صفت و
فضيلت شيعه او
آيه تطهير
روايت است از ام سلمه كه گفت : روزى رسول صلى الله
عليه و آله در خانه من بود. فاطمه - صلوات الله عليها- بيامد و طعامى براى رسول صلى
الله عليه و آله بياورد. رسول صلى الله عليه و آله گفت : على و حسن و حسين را
بخوانيد. بخواندند. رسول صلى الله عليه و آله با ايشان طعام تناول كرد. چون فارغ
شدند، رسول بر سر گليمى خيبرى نشسته بود، آن را بر ايشان افكند و گفت :
اللهم هؤ لاء اهل بيتى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطيهرا
(584). خداوندا! اينها اهل بيت من اند، رجس از
ايشان ببر و ايشان را پاك گردان .
ام سلمه گفت كه من بر در بودم . گفتم : يا رسول الله
! من از ايشانم ؟ گفت : تو با خيرى اما اهل بيت من ايشانند. در حال جبرئيل آمد و
اين آيت آورد كه :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل
البيت و يطهركم تطهيرا(585)
و خود را در ميان ايشان تعبيه كرد و گفت : يا رسول الله ! من نيز از شمايم از آن
روز باز جبرئيل خود را از آل عبا مى شمارد.
پنج سجده پياپى !
(عبدالله بن عباس ) گفت : روزى با رسول صلى الله عليه و آله در سفر بوديم . رسول
صلى الله عليه و آله فرود آمد و پنج سجده پى در پى كرد. گفتم : يا رسول الله ! اين
سجده ها را سبب چه بود؟ گفت : جبرئيل آمد و گفت : خدايت سلام مى رساند و مى گويد كه
من على عليه السلام را دوست مى دارم . شكر آن را سجده كردم . ديگر گفت : كه فاطمه
عليهاالسلام را دوست مى دارم . شكر آن را سجده كردم . چون سر بر آوردم گفت : مى
گويد كه حسن و حسين عليهماالسلام را دوست مى دارم ، سجده ديگر كردم . چون سر بر
آوردم گفت : دوستان ايشان را دوست مى دارم ، سجده ديگر كردم .
دوست دوستان
آورده اند كه مردى صالح گفت : در خواب ديدم كه قيامت برخاسته است و خلقان را در
موقف سياست بداشته اند. فرشته اى را ديدم صحيفه اى در دست . گفتم : اين چيست ؟ گفت
: نام دوستان (على عليه السلام را) در اينجا نوشته اند. گفتم : به من نماى تا نام
من در اينجا هست . چون نمود نام خود نديدم . گفتم : مرا پايه آن نيست كه نام من
ميان دوستان او بود اما در اين آخر بنويس كه من دوستان او را دوست مى دارم . خطاب
عزت رسيد بدان فرشته كه نام او را در اول صحيفه بنويس كه از جمله دوستان ماست .
آيت خلافت
زيد بن ارقم گفت : رسول صلى الله عليه و آله هفت
سنگريزه بر كف دست نهاد. آن سنگريزه ها در كف وى تسبيح مى كردند. در دست
اميرالمؤمنين على عليه السلام نهاد، تسبيح مى كردند. بر دست حسن و حسين
عليهماالسلام نهاد، همچنان تسبيح مى كردند. جماعتى صحابه حاضر بودند، بر دست ايشان
مى نهادند، هيچ تسبيح نمى شنيدند. عمر گفت : يا رسول الله ! چگونه است كه بر دست
بعضى تسبيح مى كنند و بر دست بعضى تسبيح نمى كنند. رسول صلى الله عليه و آله گفت :
ايشان بر دست پيغمبرى تسبيح مى كنند يا بر دست وصى پيغمبر و عترت پيغمبر. معجزات جز
انبيا و اوصيا كسى ديگر را نباشد، ايشان عترت من اند اوصياى من اند، خلفاى من اند.
ترس ترسايان
قصه مباهله آن است كه ترسايان نجران كه احبار و رؤ ساى ايشان را عاقب و سيد و
عبدالمسيح مى گفتند، پيش رسول صلى الله عليه و آله آمدند و ايشان سى تن بودند.
گفتند: يا محمد! ما تقول فى عيسى ؟ قال :
عبد اصطفيه الله . چه گويى در حق عيسى ؟ گفت : بنده اى بود كه حق
تعالى وى را برگزيده بود. گفتند: پدر او كه بود؟ گفت : حق تعالى او را بى پدر
بيافريد. گفتند: هيچ مخلوقى را ديدى كه او را پدر نباشد؟ حق تعالى اين آيه فرستاد
كه : ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم
خلقه من تراب
(586). اين عجب نباشد كه عيسى را پدر نباشد كه آدم را پدر و مادر
نبود. حق تعالى او را از خاك آفريد. مثل عيسى نزديك حق تعالى ، مثل آدم است .
گفتند: ما اين قبول نكنيم و ترا باور عيسى نزديك حق تعالى ، مثل آدم است . گفتند:
ما اين قبول نكنيم و ترا باور نداريم . حق تعالى آيه فرستاد كه :
فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من
العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم
نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين
(587). اى محمد! هر كه خصومت كند با تو در كار عيسى پس از آنكه علم
اليقين به تو آمد، بگو بيايد تا ما پسران خود را بخوانيم و شاه پسران خود را، و ما
زنان خود را، شما زنان خود را، و ما نفسهاى خود را و شما نفسهاى خود را. (يعنى :
كسانى را كه حكم ايشان حكم نفس ما بود و اين كنايت است از غايت اختصاص و محبت
چنانكه دو دوست در غايت دوستى به جايى رسيده باشند كه ايشان متحد شده باشند، اگر چه
به صورت دواند، به معنى يكى اند. شعر:
انا من اهوى و من اهوى انا
|
و اذا ابصرته اءبصرتنا(588)
|
ثم نبتهل :) پس خداى را به تضرع و زارى بخوانيم و لعنت كنيم دروغزن را از ما و شما،
هر كه دروغزن باشد عذاب به وى آيد. پس چون بر اين مقرر كردند كه هر دو طايفه با قوم
خود ديگر روز به صحرا روند و مباهله كنند. اسقف ترسايان قوم خود را گفت : اگر فردا
محمد با عامه صحابه بيرون آيد با وى مباهله كنيد و هيچ انديشه مداريد كه وى بر حق
نيست و اگر با خاصان خود
آيد مباهله مكنيد و مصالحه كنيد. پس ديگر روز صحابه بر در مسجد جمع شدند، هر يكى به
طمع آنكه رسول وى را با خود ببرد. خواجه صلى الله عليه و آله گفت : حق تعالى مرا
فرموده است كه با خاصان خود روم . على عليه السلام را بر دست راست خود بداشت و حسن
و حسين عليهماالسلام را در پيش خود و فاطمه عليهاالسلام را در پس سر خود و روى به
صحرا نهاد و گفت : نخواهم كه يكى از صحابه با من بيايد.
اسقف چون از دور ايشان را بديد، گفت : آنان كيستند كه با محمد مى آيند؟ گفتند: آنكه
بر دست راست وى است داماد و پسر عم وى است . آنكه در پس سر او است دختر او است و آن
دو كودك دو نواده اويند. اسقف گفت : زنهار كه مباهله مكنيد و مصالحه كنيد كه من
رويهاى مى بينم كه اگر از حق تعالى در خواهند كه كوهها را زايل كند، مستجاب شود و
يك ترسا بر روى زمين نماند. جمله پيش رسول آمدند و صلح كردند، (بر آنكه هر سال هزار
حله بدهند و سى زره پسنديده تسليم مسلمانان نمايند. بدين منوال صلحنامه اى نوشته به
منازل خود بازگشتند.) و پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود كه اگر صلح نكردندى و
مباهليه كردى ، (خداى تعالى ايشان را مسخ گردانيده ) آتشى بيامدى و همه را بسوختى و
بر روى زمين يك ترسا نماندى
(589)
عمودى از نور
آورده اند كه ام سلمه كه حرم
(590)
رسول صلى الله عليه و آله بود، زنى بود تورات و انجيل خوانده و اوصياى پيغمبران را
دانسته ، پيش رسول صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا رسول الله ! هر پيغمبرى را
دو خليفه بوده : يكى در حال حيات و يكى بعد از وفات . خليفه موسى در حال حيات هارون
بود و بعد از وفات يوشع بن نون ، و خليفه عيسى در حال حيات كالب بن يوحنا و در حال
ممات شمعون بن حمون بود. و چنين خوانده ام كه تو را يك وصى و خليفه بيش نبود، در
حال حيات و بعد از وفات . مرا بيان فرماى كه وصى تو كيست ؟ گفت : سنگ پاره اى به من
ده . ام سلمه سنگ پاره اى به رسول صلى الله عليه و آله داد. بر كف دست نهاد و
بماليد. همچون آرد كرد و آن را سرشت و همچون ياقوت سرخ گردانيد و انگشترى بر وى
نهاد. نقش پديد آمد. دست راست بر سقف خانه زد و دست چپ بر زمين بى آنكه پشت دو تا
كند. گفت : هر كه چنين تواند كرد، وصى من است در حال حيات و در حال ممات . گفت :
سلمان مرا به على عليه السلام اشارت كرد و من صفت وى در انجيل خوانده بودم و از آن
فرزندان وى . پيش وى رفتم و گفتم : تو وصى رسولى ؟ گفت : آرى پاره اى سنگ بيار.
پاره اى سنگ به وى دادم . بر كف نهاد و بماليد و آرد كرد و بسرشت و ياقوت سرخ
گردانيد. و انگشترى بر وى نهاد، نق پديد آمد و يك دست بر زمين زد و يك دست در سقف
خانه بى آنكه پشت دو تا كند. ام سلمه گفت : حسن عليه السلام را ديدم در پيش وى
ايستاده ، او كودك بود. گفتم ، وصى پدر تو كيست ؟ گفت : سنگ پاره اى به من ده .
بدادم . او نيز چنان كرد. به حسين عليه السلام دادم : او نيز چنان كرد. گفت : ديگر
چه مى خواهى ؟ گفتم : معجزه اى به من نماى . برخاست و دست راست برداشت . من عمودى
ديدم از نور در هوا برداشته شد. بيفتادم و بيهوش شدم . وى شاخ مورد(591)
بر بينى من داشت ، با هوش آمدم و آن مورد خشك نشده است و پژمرده نگرديده وصيت كرده
ام كه آن را در كفن من نهند و حق تعالى مرا عمر داد تا زين العابدين عليه السلام را
دريافتم . او نيز دو معجزه به من نمود. بصيرت و يقينم زيادت شد و دوستى ايشان با
گوشت و خونم آميخته شد.
انوار شيعيان
(آورده اند) كه پادشاه عالم چون ملكوت آسمان به ابراهيم نمود، ابراهيم به جانب عرش
نگريست ، نورى عظيم ديد، گفت : خداوندا! اين نور چيست ؟ گفت : صفوت
(592) و برگزيده من محمد است . گفت : در پهلوى آن نور، نورى ديگر مى بينم
. گفت : آن نور برادر او و وصى او، على بن ابى طالب است . گفت : خداوندا! نورى ديگر
مى بينم نزديك هر دو نور. گفت : نور فاطمه است ، دختر محمد كه به نزديك پدر و شوهر
است . دوستان خود را از آتش جدا كند، چنانكه مادر فرزند را از شير جدا. و از براى
اين است كه وى را فاطمه نام نهاده است . گفت : خداوندا! دو نور ديگر از گرد ايشان
مى بينم . گفت : آن دو نور فرزند ايشان حسن و حسين اند. گفت : پادشاها! نه نور ديگر
از گرد ايشان مى بينم . گفت : آن نور امامان است از فرزندان حسين كه حجت من اند در
زمين . گفت : خداوندا! نورهاى بسيار مى بينم از گرد ايشان در آمده . گفت : آن شيعه
و محبان على اند و شيعه فرزندان او. گفت : پادشاها! ايشان را به چه چيز شناسند؟ گفت
: به پنجاه و يك ركعت نماز كردن و انگشترى در دست راست كردن و بسم الله الرحمن
الرحيم در نماز بلند گفتن و پيش از ركوع قنوت خواندن و سجده شكر كردن . ابراهيم گفت
: خداوندا! مرا از شيعه على و فرزندان او گردان .(593)
حق تعالى ، رسول صلى الله عليه و آله را خبر داد و در قرآن اين آيت فرو فرستاد كه :
و ان من شيعته لابراهيم اذ جاء ربه
بقلب سليم
(594). زهى بزرگى و بزرگوارى على عليه السلام بيت :
دل نگيرد بوى ايمان تا نباشد نام او
|
لب نيابد طعم جنت تا نباشد خوان او |
امام شناسى
آورده اند كه روزى جگر گوشه مصطفى صلى الله عليه و آله - على بن موسى الرضا عليه
السلام حاضران را گفت كه امروز على بن ابى حمزد النطاهى وفات كرد و اين ساعت وى را
دفن كردند. فرشتگان گور، از وى سؤ ال كردند كه خداى تو كيست ؟ گفت : الله ، گفتند:
پيغمبر تو كيست ؟ گفت : محمد رسول الله . گفتند: ولى تو كيست ؟ گفت : على ولى الله
. گفتند: بعد از وى كيست ؟ گفت حسن و حسين و زين العابدين و محمد باقر و جعفر صادق
و موسى كاظم . گفتند: بعد از موسى كاظم كيست ؟ فرو ماند. چند كرت
(595) سؤ ال كردند، ندانست . مقمعى
(596) آتشين بر سرش زدند. آتش در وى افتاد و گور وى پر آتش شد و تا و تا
قيامت پر آتش باشد. تا بدانى كه اگر يكى از اين امامان را) نشناسى چنان باشد كه
هيچكدام را نشناخته باشى .
فرزند درياى نيل
در حديث آمده است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : مردى را شهيد كردند در راه حق
. فرشتگان كه بر وى موكل
(597) بودند، گفتند: عجب شهيدى بود اين مرد كه از براى روح وى در بهشت را
نگشادند و حوران استقبال وى نكردند. حق تعالى بدان فرشتگان وحى فرستاد كه بنگريد.
چون نگريستند روى زمين را ديدند پر از طاعت و خيرات وى . آن فرشتگان كه بر طاعت و
خيرات او موكل بودند، گفتند: خداوندا! چرا در آسمان بگشايند و ايشان را براى عملهاى
وى ؟ پادشاه عالم فرمود تا در آسمان بگشايند و ايشان را گفت : برداريد اين عملها
اگر مى توانيد. پادشاه عالم گويد كه طاعت و عبادت بنده را مركبى است تا آن مركب
نباشد، به محل قبول نرسد و آن تولاى على است و فرزندان وى ، و تبرا از دشمنان ايشان
.
فرشتگان بنگرند. وى را مركب نباشد. گويند: خداوندا! او را اين مركب نيست . گويد:
شما اين عملها بگذاريد و به مقام خود باز رويد. ايشان بروند. زبانيه
(598) را فرمايد آن عملهاى وى به دوزخ اندازند و آن بنده را به دوزخ
برند.(599)
ابليس و شفاعت اهل بيت عليه السلام
از امام جعفر صادق عليه السلام روايت است كه زنى بود از جنيان نام وى عفرا، نزد
حضرت رسالت آمد و شد كردى و علم آموخت ، (و جنيان را) تعليم دادى . دو سه روزى
نيامد. رسول صلى الله عليه و آله حال وى از جبرئيل پرسيد. گفت : خواهرش در بحرا خضر
وفات كرده است ، بدانجا شده است . بعد از آنكه عفرا بيامد، خواجه صلى الله عليه و
آله گفت : از عجايبها چه ديدى ؟ گفت : يا رسول الله ! ابليس را ديدم كه در بحرا خضر
بر سنگى سفيد ايستاده و دست برداشته و مى گفت : خداوندا! تو سوگند خورده اى كه مرا
در دوزخ كنى . من صبر كنم تا سوگند خود را راست كنى . بعد از آن گويم كه خداوندا!
به حق محمد و على و فاطمه عليهاالسلام و حسن و حسين عليهماالسلام كه مرا از دوزخ
خلاص ده . دانم كه خلاص دهى .
ابليس را گفتم : اين چه دعاست ؟ گفت : بيش از آدم به هفت هزار سال اين نامها را
ديدم بر ساق عرش ، دانستم كه گرامى ترين خلقانند نزد خداى عزوجل ، هر كه ايشان را
به شفيع آرد، حق تعالى حاجت او روا كند، هر كه پناه با ايشان دهد از عذاب خلاص و
نجات يابد.
دوستى پايدار
آورده اند كه بعد از وفات حضرت (اميرالمؤمنين عليه السلام )، معاويه ملعون مى خواست
كه دوستان او را از دوستى او بگرداند. هر كسى را تحفه اى و هديه اى مى فرستاد. روزى
ابوالاسودالدئلى را انواع حلواها فرستاد. (و ميان آن شهد مزعفر.)
ابوالاسود دختركى داشت پنج شش ساله ، بدويد و از آن شهد پاره اى در دهن نهاد. پدرش
گفت : دور انداز كه آن زهر است . گفت : اى پدر! مزعفر چگونه زهر باشد؟ گفت : نمى
دانى كه پسر هند فرستاده است تا ما را از دوستى شاه مردان بگرداند. دخترك آن شهد را
از دهان بيفكند.
محنت اهل بيت عليه السلام
اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت : روزى رسول صلى الله عليه و آله به حجره ما در
آمد. ما طعامى ساخته بوديم . در پيش وى نهاديم . چون از طعام فارغ شد در ما نگريست
و بگريست .
گفتم : يا رسول الله ! چه چيز تو را بگريانيد؟
(گفت ): آنچه بعد از من به شما خواهند كرد. گوييا مى نگرم به آن ضربت كه بر فرق تو
زنند و محاسن تو را از خون سر تو خضاب كنند و بدان شهيد شوى و پسرم حسن را طعنه بر
ران زنند و بعد از آن زهرش دهند تا جگر وى پاره پاره شود و حسينم را در صحراى كربلا
غريب و تنها (بگذارند بعد از آنكه فرزندان و خويشان وى را) بكشته باشند به خوارى و
زارى و حرم او را به غارت برند و حرمت من نگاه ندارند. واى بر ظالمان طاغيان از
عذاب خداى تعالى و خداى از ايشان بيزار است و من از ايشان بيزارم و جاى ايشان در
دوزخ ، درك الاسفل
(600)باشد كه هرگز از آن نجات و خلاص نيابند. و گفت : هر كه زيارت شما
كند و (بر مصيبت شما بگريد يا شعرى بگويد كه ديگرى را بگرياند،) فردا در قيامت دستش
بگيرم و از احوال قيامتش بيرون آرم و به نعيم مقيمش
(601) برسانم .
آيت شفاعت
آورده اند كه روزى شاه مردان اهل كوفه را گفت : شما كه اهل عراقيد مى گوييد كه
اميدوارترين آيتى از قرآن اين است كه :
قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله
(602).
گفتند: بلى ، يا اميرالمؤمنين . گفت : ما كه اهل بيتيم مى گوييم : اميدوارترين آيت
اين است : و لسوف يعطيك ربك فترضى
(603)
زيرا كه مراد به اين شفاعت است و رسول صلى الله عليه و آله هرگز راضى نباشد كه يك
كس از امت وى در دوزخ باشد.
آيات عظمت
جماعتى از مشركان به حضرت رسالت آمدند و گفتند: اى محمد! دعوى كردى كه از جمله
پيغمبرانى و از پيغمبران ديگر فاضلترى ، و گفتى كه نوح را طوفان بود كه قومش هلاك
شدند مگر آنان كه در كشتى بودند و ابراهيم را آتش بر وى سرد و سلامت گردانيدند و
موسى را كوه طور بر بالاى سر قومش بداشتند تا تكليف قبول كردند و عيسى خبر مى داد
از آنچه مى خوردند و ذخيره مى نهادند. مى خواهيم كه مانند اين آيات
(604) براى ما ظاهر گردانى تا بدانيم كه تو پيغمبرى .
جبرئيل آمد و گفت : يا رسول الله ! حق تعالى مى فرمايد كه من اين آيات براى تو ظاهر
گردانم . گو هر كسى را اختيار كند آنچه مى خواهد. ايشان چهار گروه شدند: گروهى
طوفان نوح عليه السلام اختيار كردند، گروهى آيت ابراهيم عليه السلام ، گروهى آيت
موسى عليه السلام ، گروهى آيت عيسى عليه السلام . آنان كه آيت نوح اختيار كردند
خواجه صلى الله عليه و آله فرمود ايشان را كه در پس كوه ابوقبيس شويد كه آنجا آيت
نوح را مشاهده كنيد و آنان كه آيت ابراهيم اختيار كردند، گفت : بيرون مكه رويد به
صحرا، و آنان كه آيت موسى اختيار كردند، گفت : پيرامن
(605) خانه كعبه رويد و بنشينيد و انان كه آيت عيسى اختيار كردند، سرور
ايشان ابو جهل بود، رسول صلى الله عليه و آله گفت : شما پيش من باشيد. پس آن سه
طايفه برفتند.
چون ساعتى بر آمد، آنان كه آيت نوح اختيار كرده بودندى آمدند. به آواز بلند كلمه
شهادت بر كشيدند و از روى اخلاص مسلمان شدند و مى گريستند و گفتند: يا رسول الله !
ما چون در پس كوه ابوقبيس شديم ، آب ديديم كه از زمين بر آمد و از آسمان فرود آمد.
ما بر سر كوه شديم ، آب بر سر كوه آمد نزديك بود كه غرق شويم . على را ديديم بر روى
آب ، دو كودك با وى بودند. گفتند: اگر نجات مى طلبيد، دست در ما زنيد. ما دست در
ايشان زديم . ما را از ميان آب بيرون آوردند و خلاصى يافتيم . خواجه صلى الله عليه
و آله گفت : اهل بيت مى كشتى نجاتند، هر كه پناه به ايشان دهد، در دنيا از بلا خلاص
يابد و در عقبى از آتش دوزخ .
آل النبى سرات اصناف الورى
|
فهم السفينة و الحوادث لجة
|
يا ايها لالمغرور لا تك راغبا
|
بغرور مالك عن محبة ال
(606)
|
پس آن قوم كه آيت ابراهيم خواسته بودندى ، به آواز بلند كلمه شهادت بركشيدند و
مسلمان شدند و گفتند: يا رسول الله ! ما بيرون مكه به صحرا شديم كه شعله هاى آتش از
زمين بر آمد و از هوا فرود آمد و گرد بر گرد ما همه صحرا پر آتش شد و نزديك بود كه
ما بسوزيم . در هوا صورت زنى پيدا شد. سرپوش فرو گذاشت . گفت : اگر نجات مى طلبيد
دست در اينجا زنيد. ما دست در آنجا زديم و ما را از آتش بيرون آورد. خواجه صلى الله
عليه و آله گفت : آن دختر من بود، فاطمه ؛ فرداى قيامت دوستان خود را از آتش بيرون
آورد. خواجه صلى الله عليه و آله گفت : آن دختر من بود، فاطمه ؛ فرداى قيامت دوستان
خود را از آتش دوزخ جدا كند و از اينجاست كه او را فاطمه نام كرده اند. در اين
بودند كه آن جماعت كه آيت موسى خواسته بودند، آمدند. ايشان نيز مسلمان شدند.
گفتند: يا رسول الله ! ما پيراهن كعبه بنشستيم ، خانه را ديديم كه از جاى برخاست و
بر بالاى سر ما داشته شد. ما پنداشتيم كه بر سر ما خواهد افتاد. حمزه را ديديم كه
آمد و نيزه اى در دست . سر نيزه بر خانه نهاد تا به جاى خود رفت . خواجه صلى الله
عليه و آله گفت : از دوستى حمزه ، محمد و آلش را، حق تعالى فرداى قيامت او را اين
كرامت دهد تا دوستان خود را از دوزخ دور كند.
خواجه ، ابوجهل را گفت : مسلمان مى شوى ؟ گفت : مرا معلوم نيست كه آيا به تحقيق
ديده اند يا نه ، در خيال ايشان آمده است ؟ مرا آيت عيسى خبر ده . خواجه صلى الله
عليه و آله گفت : خبر دهم . تو امروز مرغ بريان در پيش داشتى تا وى برفت و اكنون
مرغ نيم خورده در خانه ات نهاده است و ده هزار دينار امانت مردمان در پيش تو است و
تو انديشه خيانت كرده اى . گفت : از اين هيچ نيست . جبرئيل حاضر بود. رسول صلى الله
عليه و آله جبرئيل را گفت تا آن مرغ بريان و مالهاى مردم بيار. بياورد، سيصد دينار
از آن ابوجهل بود. خواجه خداوندان مالها را طلب كرد و مال ايشان را بديشان داد و
دست در آن مرغ بريان نهاد و گفت : به فرماى خداى زنده شو. آن مرغ زنده شد و تصديق
قول رسول صلى الله عليه و آله كرد، هر آنچه گفته بود. پس رسول صلى الله عليه و آله
ابوجهل را گفت : مسلمان شو تا اين سيصد دينار به تو دهم . آن ملعون گفت : مسلمان
نشوم و مال خود برگيرم . خواست كه آن صره
(607) زر بر دارد. آن مرغ ، آن زر را در ربود و بر بام سراى برد. خواجه
صلى الله عليه و آله فرمود تا به درويشان صرف كردند. ابوجهل لعين ، خايب و خاسر
برخاست و برفت - و اين معجزات از خواجه كاينات ، عجيب و غريب نيست .(608)
در صفت و احوال مرگ ، قبر و قيامت
ترنج مرگ
آورده اند كه موسى پيغمبر عليه السلام روزى ملك الموت را ديد، گفت : به چه كار آمده
اى ، به زيارت يا به قبض روح ؟ گفت : به قبض روح . گفت : چندان امانم ده كه (مادر
و) عيال را وداع كنم . گفت : مهلت نيست . گفت : چندان كه خداى را سجده كنم . دستورى
يافت . در سجده گفت : خداوندا! ملك الموت . را بگو كه چندان مهلتم دهد كه مادر و
عيال را وداع كنم . ندا آمد كه مهلت دهد. موسى عليه السلام به در خانه مادر آمد.
(گفت : اى جان مادر!) سفر دورم در پيش است . گفت : اى فرزند چه سفر است ؟ گفت : سفر
قيامت . مادر به گريه آمد. به در خانه عيال و اطفال آمد و ايشان را وداع كرد. كودكى
خرد داشت دست زد و دامن موسى گرفت و مى گريست . موسى نيز به گريه در آمد. خطاب عزت
رسيد كه اى موسى ! به درگاه ما مى آيى ، اين گريه و زارى (از بهر) چيست ؟ گفت :
خداوندا! بر اين كودكانم رحم مى آيد. ندا آمد كه اى موسى ! دل فارغ دار كه من ايشان
را نيكو دارم (و به نيات حسنه شان بپرورم .)
موسى با ملك الموت گفت : از كدام عضو جان بيرون خواهى كرد؟ (گفت : از دهان .) گفت :
از دهانى كه بى واسطه با خداى سخن گفته ام يا (از دستى كه بدان الواح تورات گرفته
ام يا) از پايى كه بدان به طور به مناجات رفته ام ؟
ملك الموت ترنجى به وى داد تا ببوييد و به يك بوييدن روح وى را قبض كرد.
فرشتگان گفتند: يا اءهون الاءنبياء
موتا كيف و جدت الموت ؟ قال : كشاة تسلخ و هى حية . (يعنى :
اى آنكه در ميان پيامبران آسانترين مرگ را داشته اى ! مرگ را چگونه يافتى ؟ گفت :
همچون گوسفندى كه پوست از (بدن ) آن بر كنند در حالى كه زنده باشد).
رشك پس از مرگ
آورده اند كه عيسى عليه السلام با مادر در كوه بودند و روزه مى داشتند و از گياه
كوه افطار مى كردند. عيسى عليه السلام شبى در طلب گياه رفت . مريم براى نماز برخاست
. ملك الموت بر وى سلام كرد. گفت : تو گيستى كه در اين شب تاريك بر من سلام مى كنى
(كه دلم از تو ترسيد؟) گفت : ملك الموتم . گفت : به چه كار آمده اى ؟ گفت : به قبض
روح تو. گفت : چندانم مهلت ده كه پسرم عيسى عليه السلام باز آيد. (گفت : مهلت نيست
. گفت : چندان مهلت ده كه ماه بر آيد تا خود را ديگر باره به روشناى ماه ببينم .)
گفت : مهلت نيست . روح وى را قبض كرد. عيسى باز آمد. مادر را ديد افتاده . پنداشت
كه خفته است . بر بالين او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد كه اى مادر برخيز
تا روزه بگشاييم .
از بالاى سر خود آوازى شنيد كه اى عيسى ! با مرده سخن مى گويى ؟ خدايت مزد دهاد(609)
به مرگ مادر. عيسى عليه السلام به كار وى قيام كرد. چون وى را دفن كرد بر سر خاك
مادر بنشست و مى گريست . از بالاى سر خود آوازى شنيد. نگاه كرد، مادر را ديد در
بهشت (در) كوشكى
(610) از ياقوت سرخ بر تختى از زمرد سبز. گفت : اى مادر سخت اندوهگينم از
ناديدن تو گفت : اى فرزند! مونس خود خداى رادان تا هرگز غمناك نگردى . گفت : اى
مادر! روزه ناگشاده از دنيا برون شدى . گفت : خداى تعالى مرا روزه گشادنى (اى )
فرستاد كه بر خاطر هيچ آدمى نگذرد. گفت : اى مادر! هيچ آرزويى دارى . گفت : آرى .
آرزوى من آن است كه ديگر بار به دنيا آيم تا يك روز روزه دارم و يك شب نماز بپاى
دارم .
اى پسر! اكنون كه مى توانى و زمام اختيار در دست تو است ، عمل كن پيش از آنكه به
چنگال مرگ گرفتار شوى .
شربتى تلخ !
آورده اند كه پيغمبرى از پيغمبران پيشين با طايفه اى از زهاد و عباد امت به گورستان
گذر كرد، آن جماعت خود در خواستند كه دعا كن كه حق تعالى يكى را زنده گرداند تا ما
را از كيفيت مرارت مرگ خبر دهد. آن پيغمبر دوگانه اى بگزارد و دعا كرد. مردى سياه
سر از گور برآورد، به آواز فصيح
(611) مى گفت : يا هذا و
الله لقد مت منذ تسعين سنه فما ذهبت مراره الموت من حلقى . نود سال
است كه مرده ام ، هنوز تلخى جان كندن از حلقم بيرون نشده است . (بنگر كه چه شربتى
است شربت مرگ كه تلخى او) نود سال بمانده است . اگر مى خواهى سكرات مرگ بر تو آسان
شود، از گناهان توبه كن ، از طغيان دور باش .
همه مى روند
نقل است كه چون اسكندر ذوالقرنين از ظلمات
(612) بيرون آمد، وفاتش نزديك رسيد. آن كه با خود داشت به مادر خود
فرستاد و در نامه ياد كرد كه چون اين نامه و مال به تو رسد دعوتى عام بسازى و خلايق
را جمع كنى . چون بر طعام نشينند آواز درده كه هر كه كسى از او مرده است برخيزد و
طعام نخورد. چون آواز داد همه برخاستند و هيچ كس ننشست و ديگر در نامه نوشته بود كه
دنيا با ما نباشد. بدان كه مرگ حكمى است بر همه واجب . كس از دست او نرست
(613). هم ملك و هم مهتر مى رود و هم كهتر و خواجه و هم چاكر، هم درويش و
هم توانگر، هم غمگين و هم شاكر. نه فدا
(614) پذيرد و نه شفيع
(615)، نه هديه ستاند نه ارمغان . من رفتم و با خود هيچ نبردم و جان به
جهان آفرين سپردم و روى فرا خانه غريبان كردم و هر چه داشتم از طاعت و معصيت با خود
بردم . فردا با هم رسيم . اگر صبر كنى يا نكنى ، من رفتم و تو از من بازماندى . مرا
به جزع
(616) به تو باز ندهند.
اگر فدا پذيرفتى مال داشتم و اگر به جنگ بودى ، لشگر داشتم . پس وفات كرد.