صبر و محنت ايوب
ايوب عليه السلام پيش از محنت ، چهل سال در نعمت و دولت بود. چهارصد غلام ، شبان و
ساربان داشت . جبرئيل روزى بيامد كه اى ايوب ! چهل سال است كه در نعمتى . نعمت به
محنت بدل خواهد گرديد. توانگرى به درويشى ، تندرستى به بيمارى قرار خواهد يافت .
ايوب گفت : باكى نبود. ما تن در قضا دهيم . آنچه رضاى او باشد، چنان بود. بيت :
گر پاره كنى ز فرق سر تا به قدم
|
موجود شوم از عشق تو من ز عدم
|
خواهيش به شادى كش و خواهيش به غم
|
ايوب چند سال منتظر بلا مى بود. روزى نماز بامداد بگزارد و پشت به محراب رسالت باز
نهاد. ناگاه فريادى برآمد. نگاه كرد شبان را ديد كه مى آيد فرياد و زارى كنان و گفت
: سيلى از دامن كوهسار فرود آمد و گله را به دريا راند. شبان در اين حكايت بود كه
ساربان آمد جماه چاك كرده
(325) و خاك بر سر ريخته ؛ گفت : سمومى
(326) در آمد كه اگر بر كوه زدى صحرا گردى و اگر سوى خورشيد زدى ثريا(327)
گردى ، بر شتران زد و همه را هلاك كرد. ناگاه باغبان در آمد نوحه كنان كه اى ايوب !
صاعقه اى در آمد و جمله درختان را بسوخت . ايوب اين حكايت مى شنيد و تسبيح مى كرد.
ناگه اتابك
(328) فرزندان در آمد، سنگ بر سينه زنان و فريادكنان كه اى ايوب ! دوازده
پسرت به مهمان برادر مهين بودند. سقف خانه بر سر ايشان افتاد. بعضى لقمه را در دهان
و بعضى را دست در كاسه ، ايشان به طعام خوردن مشغول ؛ قضا ايشان را لقمه در دهن فنا
كرد كه يكى از ايشان زنده نماند. ايوب پشت به محراب باز نهاده گريه بر وى زور آورد.
در حال خود را دريافت و به سجده افتاد و گفت : باكى نبود. چون تو را دارم همه چيز
دارم . بيت :
گر مرا هيچ نباشد نه به دنيا نه به عقبى
|
چون تو دارم همه دارم دگرم هيچ مباد
|
چون مال و فرزندانش برفت . انواع بيمارى و بلا روى به وى نهاد. او سينه را سپر كرد
و دل را هدف گردانيد. جان را جام ساخت ، زهر قهر بلا نوش مى كرد تا شخص سلامتش
دادم ملامت شد. نكته عطا، نقطه بلا گشت و به قوت نبوت صبر كرد. چون زخم متواتر شد
دزدان بلا شبيخون كردند و رخنه در ديوار قالبش افكندند. يكى از ايشان قصد گنج خانه
معرفت او كرد كه دل است . او فرياد
انى مسنى الضر
(329) بر آورد، گفت : خدايا! تا طلسم جسم مى شكستند صبر مى كردم كه حق من
بود. اكنون كه قصد خزانه معرفت و خانه محبت تو كرده اند، خزانه خود را به تاراج
(330)
مده . بيت :
چون تو در جانى بجز جان جمله را تاءخير كن
|
تا بجز جانان من كس را نبيند جان من
|
در گفتار مسنى الضر كه ايوب گفته است قولهاى ديگر
گفته اند. يكى آن است كه چون ايوب ايام بليتش دراز شد، شيطان كوته انديش خام طمع
، ايوب را گفت : اگر مى خواهى كه از بالا برهى
فاسجد لى سجده مرا يك سجده كن . ايوب بانگ بر وى زد و وى را براند.
آن ملعون چون از ايوب نااميد شد زنش رحمه را وسوسه كردن گرفت . دل ايوب از غيرت
بسوخت . گفت : از بلا ننالم اما از طمع خام اعدا نالم .
قولى ديگر آن است كه از بلا نناليد. از كشف بلا بناليد. زيرا كه ايوب را وحى رسيده
بود كه اى ايوب ! هفتاد كس از انبياء و رسل اين بلا از ما التماس كردند. ما به لطف
خود اين بلا را به كلبه عزيز تو فرستاديم . چون بلا قصد رفتم كرد. ايوب از فراقش
بناليد، گفت : انى مسنى الضر
(331)، لاجرم پادشاه عالم خلعت
(332) انا وجدناه صابرا
(333) در وى پوشانيد.
القصه چون مدت محنت به سر آمد، جبرئيل آمد و گفت : اى ايوب ! پاى برزمين زن . چون
پاى بر زمين زد، دو چشمه آب روان گشاده شد: يكى سرد و يكى گرم .
و گفته اند كه چشمه يكى بود، در وقت آشاميدن سرد بود و در وقت غسل كردن گرم .
ايوب پاره اى بر خود ريخت و شربتى بياشاميد. علت
(334) ظاهر و باطن برفت ، جوانى و صورت نيكو، نيكو به وى باز آمد. جبرئيل
حله اى
(335) به وى پوشانيد و تاجى بر سرش نهاد. زنش رحمه غايب بود. چون باز
آمد. ايوب را نشناخت ؛ در صحرا مى گشت و ايوب را مى جست و مى گريست و نوحه مى كرد.
ايوب آواز داد كه اى ضعيفه ! كه را مى طلبى ؟ بيمارى داشتم كه مونس من بيچاره
بود، وى را گم كرده ام و هر چند مى طلبم ، نمى يابم ، بيت :
گم كرده ام آرام دل خود را از آن گم كرده ام
|
وز خويشتن سيرم كه من پيوند جان گم كرده ام
|
ايوب گفت : بيمار تو با كه مانستى ؟ گفت : در وقت صحت و جوانى به تو مانست .
گفت : چه نام داشت ؟ گفت : ايوب . گفت : بيا كه ايوب منم . رنج به راحت بدل شد و
محنت به دولت . حق تعالى مال و فرزندان دو چندان به وى داد.
چنانكه فرمود: و وهبنا له اهله و
مثلهم معهم رحمه منا و ذكرى لاولى الالباب
.(336)
يونس در درياى قهر و رحمت الهى
خداوند مى فرمايد كه اهل هيچ شهرى و دهى نبود كه ايمان آوردند در وقت آنكه عذاب را
معاينه بديدند كه آن ايمان ايشان را سود داشت مگر قوم يونس . و آن چنان بود كه
پادشاه عالم ، يونس را به بينوا فرستاد كه امروز آن را موصول مى خوانند تا سرگشتگان
سوداى ضلالت و گم گشتگان بيداى جهالت را هدايت كند و به كعبه ايمان و معرفت خداى
رحيم و رحمان رساند. يونس عليه السلام ايشان را دعوت كرد و گفت : اى قوم . از سر
كفر و عصيان برخيزيد و فرمان يزدان بريد و متابعت شيطان مكنيد. آن قوم در مقابل
دعوت وى استخفاف
(337) و استهزاء(338)
ظاهر كردند. يونس چهل روز ايشان را بخواند. كسى متابعت ننمود. پس به حضرت عزت
بناليد. فرمان آمد كه چهل روز ديگر بخوان ، اگر ايمان نيارند بلا و عذاب فرستيم .
يونس سى و هفت روز ديگر وفا نمود و قوم جفا كردند. چون بلا نزديك آمد و از مهلت سه
روز بيش باقى نماند، يونس از شهر بيرون رفت و قوم را بگذاشت . چون چهل روز تمام شد،
سحاب
(339) عذاب و عقاب در هوا پيدا شد و بر ايشان سايه افكند. شرر آتش در
زمان آمد، شورش از آن ابر ناخوش جستن گرفت . قوم يونس چو امارت
(340) عذاب بديدند، بترسيدند. ملك شهر مردى عاقل بود. گفت : يونس را طلب
كنيد. يونس را طلب كردند، نيافتند. گفت : اگر يونس بگذشت و ما را بگذاشت بر حق
گذشت و گذاشت دوا نيست . در حال عجز و اضطرار پيش آوردند. ملك سر و پا برهنه از
كوشك
(341) بيرون آمد. بفرمود تا رعايا پلاسها(342)
در پوشيدند و روى به صحرا آوردند. مردان از زنان جدا شدند و كودكان را از مادران
دور كردند. حيوانات بانگ برآوردند. خلقان در ناله آمدند. آتش شعله مى انداخت . جمله
كلمه شهادت بر زبان راندند. پيران ، مناجات دلسوز آغاز نهادند، جوانان توبه و
استغفار پيش آوردند. همه روى بر خاك تضرع نهادند و زارى در گرفتند، از كفران و
عصيان پشيمان شدند. قومى سر برآوردند و گفتند: خداوندا! يونس ما را گفته بود كه
بندگان آزاد كنيد تا مستحق ثواب شويد. ما بندگان توييم . ما را از منقار عقاب عقاب
و چنگال شاهين عذاب آزاد كن . قومى ديگر گفتند: خداوندا! يونس ما را گفته بود كه هر
جا درمانده اى بينى به فريادرسى . ما مقهوران قهر توييم جز از تو فريادرسى نداريم .
به فرياد ما رس . چون مناجات دلسوز ايشان تمام شد در حال ، برات
(343) نجات در رسيد و موكل قدر زمام صاعقه از سر ايشان برگردانيد. سحاب
عذاب برفت و ابر رحمت بر آمد.بيت :
دعا كه از سر اخلاص و صدق گويد مرد
|
خداى عز و جل زود مستجاب كند
|
يونس در وقت رفتن از ميان قوم از حق دستورى نخواسته بود و گمانش چنان بود كه حق
تعالى به اين قدر با وى مضايقه
(344) نكند و عقاب
(345) نفرمايد. چون به ساحل دريا رسيد، جماعتى ديد كه در كشتى مى نشستند.
وى نيز در كشتى نشست . عقاب سبحانى در رسيد. (دبور(346)
بى نور را فرمان آمد تا) كشتى را در اضطراب آورد و دريا امواج بلا را ظاهر كرد.
نزديك آمد كه كشتى غرق شود، ساكنان كشتى گفتند: در اين كشتى صاحب ملالتى
(347) هست ؟ يونس گفت : منم . گفتند: مگو كه ما را اميد نجات به دعاى تست
.
گفت : من خود را بهتر از شما دانم . گفتند: قرع زنيم . هفت بار قرعه زدند به نام
يونس برآمد. فساهم فكان من المد حضين
.(348)
خواستند وى را در دريا اندازند. ماهى (اى ) بيامد و دهن باز كرد. به طرف ديگرش
بردند، همان ماهى بيامد، دهن باز كرده . به هر جاى كه مى بردند، همان ماهى مى آمد،
دهن باز كرده . يونس دانست كه موكل حكم اوست . گفت : مرا در دهن ماهى اندازيد. وى
را به دريا انداختند. ماهى وى را فرو برد.بيت :
در حال خطاب آمد ماهى را كه او طعمه تو نيست . زنهار تا او را نيازارى . آورده اند
ماهى چهل شبانه روز هيچ نخورد تا يونس را زحمتى نرسد. لاجرم تا قيامت نام او بماند.
آورده اند كه آن ماهى را ماهى ديگرى فرو برد و آن ماهى را ماهى ديگر، و در شكم سه
ماهى محبوس گشت . حق تعالى شكم آن ماهيان را بر وى چون آبگينه
(349) كرد و آن ماهى به هفت دريا بگرديد تا يونس عجايب هفت دريا بديد.
چون او را به قعر دريا رسانيدند، تسبيح اهل دريا شنيد و او نيز به موافقت ايشان چهل
شبانه روز اين كلمات بر زبان مى راند كه :
لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين .(350)
آواز تسبيح يونس به مقربان ملااعلى
(351) رسيد. گفتند: خداوندا! آواز معروف از جاى مجهول مى شنويم . خطاب
آمد كه او بنده من ، يونس است كه با وى عتاب
(352) كرده ام و در شكم ماهى حبس كرده . مقربان حضرت حق شفيع شدند. ماهى
را خطاب آمد كه امانت را به سلامت سپار. ماهى به لب دريا آمد. دهن باز كرد و يونس
را بر لب دريا نهاد و ضعيف گشته و گوشت نازك شده . پادشاه عالم درخت كدو بروياند تا
يونس در سايه او آرام گرفت و بز كوهى را فرمان داد تا يونس را شير مى داد كه قوت به
وى باز آمد. روزى يونس غايب شد. چون آمد، درخت خشكيده شده بود. يونس دلتنگ شد. خطاب
عزت در رسيد كه : اى يونس از براى درخت كدو كه خشك شده دلتنگ مى شوى ، دلتنگ نمى
شدى ، كه زياده از صد هزار خلق هلاك خواستند شد؟ اگر من هزار گناه بيامرزم دوست تر
مى دارم از آنكه يكى را عقوبت كنم . برو به نزديك آن بندگان من كه به من ايمان
آورده اند و در آرزوى ديدار تواند. قوم وى به هر طرفى مى رفتند و نشان وى از هر كسى
مى جستند و مى گفتند: اگر وى را ببينيم كمر خدمتش بر ميان جان بنديم ، خاك قدمش
(چون توتيا(353)
به ديده كشيم و مطيع و منقاد(354)
وى باشم .) بيت :
از گم شده يارم خبر آيد آخر
|
اين دلو تهى كه در چه انداخته ام
|
نوميد نيم كه پر بر آيد آخر
|
يونس به حكم فرمان روى به شهر آورد. در راه به شبانى رسيد. از وى شير خواست . شبان
گفت : تا يونس از ميان ما رفت از آسمان باران نيامد و از زمين نبات نرست
(355)
پستانها خشك شده است . يونس اشاره به گوسفندى كرد كه وى را پيش من آر. پيش وى برد.
يونس دست در پشت گوسفند ماليد. در حال پستانش پر شير شد. شبان گفت : مگر تو يونسى ؟
گفت : آرى . برو قوم را خبر كن . گفت : يا نبى الله ! ملك شهر فرموده است كه هر كه
خبر يونس بيارد، مملكت به وى دهم ، سلطنت به وى سپارم اما بى حجتى و برهانى سخن مرا
تصديق نكنند و عادت وى چنان است كه هر كه دروغ گويد، وى را بكشد. در آن موضع درختى
بود و سنگى . يونس گفت : اين درخت و سنگ براى تو گواهى دهند. شبان پيش پادشاه شهر
شد. وى را خبر داد. پادشاه گفت : بر آنچه مى گويى بينه
(356) دارى ؟ گفت : آرى ، يونس درختى و سنگى گواه كرده است . پادشاه
جماعتى را گفت : برويد با وى به نزديك آن سنگ و درخت . اگر آن سنگ و درخت گواهى
دهند، او را پيش من آريد و اگر نه گردنش بزنيد. برفتند پيش سنگ و درخت . هر دو
گواهى دادند. شبان را پيش پادشاه بردند. پادشاه دست وى را گرفت و بر جاى خود نشاند
و مملكت به وى سپرد و به طلب يونس برخاست تا وى را يافت . گفت : شكر خداى را كه به
مراد دل رسيدم و مقصودم حاصل شد. بيت :
آخر دلم به آرزوى خويشتن رسيد
|
آنچه از خداى خواسته بودم به من رسيد
|
ملك ، يونس را به شهر آورد و رعايا جمله به استقبال آن معصوم بيرون آمدند و ايمان
تازه كردند و شرايع قبول نمودند. شبان چهل سال پادشاهى كرد و آن پادشاه عاقل در همه
عمر در خدمت يونس به طاعت حق به سر برد و ترك دنيا كرد. چون دانست كه دنيا پايدار
نيست و دنيا نسبت به آخرت هيچ نيست ؛ پس مخلص وار دولت عقبى
(357) و رضاى مولى طلب كرد.
موسى كليم الله
اصحاب تفسير و ارباب تقرير(358)
چنين گفته اند كه فرعون در خواب ديد كه آتشى از بيت المقدس برآمد و گرد خانه وى و
خانه قبطيان
(359) در گرفت و (آنها را) بسوخت و خانه هاى بنى اسرائيل را هيچ تعرض
نرسانيد. معبران
(360) را بخواند و از ايشان پرسيد. گفتند: از بنى اسرائيل پسرى در وجود
آيد كه هلاكت تو و زوال مملكت تو به دست وى بود. فرعون بفرمود تا مردان بنى اسرائيل
از زنان باز استادند و جماعتى را برگماشت بر زنان حامله تا هر كس كه پسرى مى آورد،
مى كشتند و دختران را زنده مى گذاشتند. سالى چند بر اين بر آمد. قبطيان ، فرعون را
گفتند كه پيران بنى اسرائيل بمردند و پسران ايشان را تمامى مى كشى . نسل ايشان
منقطع شود. بعد از اين كس نباشد كه ما را خدمت كند. ايشان بنى اسرائيل را به بندگى
گرفته بودند.
فرعون فرمود كه يك سال بكشند و يك سال نكشند. در سال امن كه نمى كشتند، هارون در
وجود آمد و در آن كه مى كشتند، موسى در وجود آمد. و قصه ولادت وى چنان بود كه عمران
پدر موسى مومن بود و ايمان پنهان مى داشت و خدمت فرعون مى كرد و از جمله خواص وى
بود و كاهنان و معبران گفته بودند كه ما را گمان چنان است كه اين پسر از پشت عمران
خواهد بود. فرعون ، عمران را گفت : نخواهم كه يك لحظه از من غايب شوى و بفرمود كه
تا شب نيز پيش وى بخسبد. شبى عمران بر بالين وى خفته بود. حق تعالى فرشته اى را
بفرمود تا زن وى را برداشت و پيش وى برد. عمران از خواب درآمد. زن خود را بر بالين
خود ديد، گفت : چگونه آمدى درها بسته بود؟ زن گفت : من نيامدم ، مرا آوردند. دانست
كه كار خدايى است . بر سر بالين فرعون با وى خلوت كرد، چون فارغ شد، فرشته وى را
برداشت و با سراى خود برد. زن عمران حامله شد. خبر در شهر افتاد زن عمران حامله است
. فرعون گفت : اين نباشد كه عمران يك لحظه از من غايب نبوده است . كس فرستاد تا
بنگرد. كودك در پشت مادر شد. القصه چون موسى به زمين آمد، گماشتگان را خبر شد. به
در خانه آمدند. مادر موسى بترسيد. گفت : خداوندا! اين كودك را به تو مى سپارم . وى
را نگاه دار. تنور آتش مى تافت . الهامش دادند كه وى را در تنور انداز و قدرت ما
را ببين . طفل را در تنور انداخت . بعضى گفته اند: در تنور كه نهاد هنوز آتش نبود.
خواهرش ندانست كه موسى در تنور است ، آتش برافروخت . سرهنگان
(361) فرعون از در و بام در آمدند و خانه را زير و رو كردند، هيچ نديدند،
به سوى تنور نشدند كه شعله آتش از وى بر مى آمد. بازگشتند و برفتند. مادر موسى بر
سر تنور دويد. كودك را ديد كه با آتش بازى مى كرد. روى بر خاك نهاد و گفت : اى
پادشاهى كه هيچ كس بر بندگيت زيان نكرد و نكند؛ كه طفلى چون قطره آب را از آتش نگاه
داشتى ، خاكش بر سر آن را كه تو را نداند و غير تو را خواند. شعر:
اى دلبر عيار ترا يار توان بود
|
غمهاى ترا با تو خريدار توان بود
|
با ياد تو تن در ستم چرخ توان داد
|
با نام تو اندر دهن مار توان بود
|
با بوى وصال تو سالى نه كه عمرى
|
از دست فلك با دل پر خار توان بود
|
با پرسش دلدارى و لطف تو همه عمر
|
بر بستر تيمار تو بيمار توان بود
|
پس مادر موسى عليه السلام ، موسى را از تنور بر آورد و يك هفته به حيلت
(362)
پنهان داشت . شب هشتم به سرش رسيد كه طفل ما را كه در آتش انداختى ، بعضى از عجايب
و قدرت حكمت ما بديدى ، اكنون در آب انداز و بعضى از بدايع
(363) حكمت ما بين :
فالقيه فى اليم .(364)
آن شير زن دانست كه وعده او كج نبود، تابوتى ساخت و شكافها را به قير استوار كرد و
جگر گوشه خود را در آن تابوت نهاد و در رود نيل مصر انداخت . بادى در آمد و آن
تابوت را ربود و ميان سراى فرعون درآورد. آسيه مؤمنه بر لب نيل با كنيزكان ايستاده
بود چشم او بر آن تابوت افتاد. بفرمود تا پيش وى آوردند و بشكافتند. نسيم مودت و
رايحه محبت به مشام جان او رسيد و طفل در روى او بخنديد. دل آسيه از مهر برپريد. وى
را در كنار گرفت . فرعون گفت : اين چيست ؟ گفت : قرة عين لى
و لك
(365)، روشنايى چشم من و تو. شايد كه ما را
سود كند تا به فرزنديش قبول كنيم او را، كه لايق آن است كه فرزند پادشاهان باشد. وى
را در كنار فرعون نهاد. چون فرعون ، موسى را در كنار گرفت ، موسى دست بر آورد و ريش
فرعون بگرفت و به ديگر طپانچه
(366) بر روى فرعون زد. فرعون خواست كه وى را بر زمين زند. آسيه در جست و
موسى را در ربود. فرعون گفت : بگذار تا وى را بكشم كه اين طفلى است كه حكما گفته
اند كه دولت من در سر كار او شود. آسيه گفت : آخر او كودك پنج روزه است . اگر خواهى
كه بدانى او نيك از بد مى داند يا نه ، بفرماى تا طشتى
(367)
آتش بياورند و طبقى جواهر و بنگر تا وى دست در كدام مى برد. بفرمود تا بياورند. از
آنجا كه نبوت بود، خواست كه دست در جواهر برد. حق تعالى جبرئيل را امر كرد تا دست
او را به سوى آتش كشيد تا اخگرى
(368) برگرفت و در دهن نهاد، سر زبانش بسوخت . گريان شد اما دستش نسوخت .
زيرا كه بدان دست طپانچه بر روى فرعون زده بود.
آسيه پرورش آغاز كرد. موسى شير كس نمى گرفت . خواهرش آمده بود و مى ديد و گفت :
دلالت كنم و راه نمايم شما را بر اهل بيت و خاندانى كه تكفل وى كنند؟ گفتند: بلى .
بيامد و مادر موسى را بياورد. مادر موسى نگاه كرد. طفل خود ديد در قماش عنبر(369)
پيچيده خاتون زنان بر دست گرفته از وى سؤ ال شير مى كرد. موسى بوى مادر بشنيد. دهن
باز كرد و آهنگ شير كرد. ايشان مادر موسى را نمى شناختند. وى را به دايگى گرفتند و
موسى را به وى دادند. سر: انا رادوه
اليك
(370) ، ظاهر شد. هر كه بر ما توكل كند چنين باشد. شعر:
و من يرجوا سوى المولى يخيب
(371)
|
اى مادر موسى ! بر ما توكل كردى پسرت را از آب و آتش نگاه داشتيم و بر دست وى دشمنش
را از آب به آتش رسانيديم كه : اغرقوا فادخلوا نارا(372)،
زهى
(373)
طرفه
(374) حالتى كه موسى به آتش افتاده بود، اگر مقام و منزل او بود تنور آتش
و اگر ابتلا و امتحان فرعون بود طشت آتش و اگر تشريف رسالت بود، شعله آتش :
(انس من جانب الطور نارا
(375) اما آنچه به آتش افتاد طرفه تر(376)
بود با آنكه هيچ نداشت كار فروماندگان و درماندگان و بيچارگان فرو نگذاشت ، از چشمه
همت و فيض مروت آب بداد: فسقى لهما
(377) لا جرم دوازده چشمه آب از براى وى از سنگى بيرون آوردند كه :
فانفجرت منه اثنتى عشرة عينا
(378) و در دريا آب را به صورت سنگ
(379) بدو نمودند:
فكان كل فرق كالطود العضيم
(380) اى موسى ! اگر تو روزى بر سر چاه مدين آبى دهى كه تشنگى گوسفندان
شعيب بدان ساكن شود، ما شبى در وادى ايمن آتشى به تو نماييم كه روشنايى آن سبب مزيد
آشنايى گردد. قصه مدين و وادى ايمن را بشنو.
اول قصه اين است : و لما بلغ اشده و
استوى اتيناه حكما و علما
(381)، موسى چون به غايت قوت خود رسيد - كه آن چهل سال باشد - او را حكمت
و علم شريعت داديم . موسى به مصر در آمد بر هنام غفلتى از اهل شهر و آن ميان نماز
شام و خفتن است : فوجد فيها رجلين
يقتتلان
(382)، دو مرد را يافت كه يكديگر را خصومت مى كردند: يكى از شيعه وى بود،
يعنى از بنى اسرائيل و يكى از دشمنان وى بود يعنى از قبطيان . قبطى ، بنى اسرائيلى
را مى گفت : هيزم به مطبخ
(383) فرعون بر. بنى اسرائيل چون موسى را بديد فرياد برآورد. موسى بر
سبيل مدافعت
(384) مشتى بر وى زد. بر مقتل
(385) وى آمد و عمرش به سرآمد. موسى (از اين حركت ) پشيمان شد و گفت :
اين خصومت ايشان از عمل شيطان بود كه به سبب آن قتل واقع شد. بر سبيل خضوع و انقطاع
(386) با خدا گفت : رب انى
ظلمت نفسى
(387).
گفته اند كه حق تعالى وى را اعلام كرده بود كه وى مستحق كشتن است و فرموده بود كه
تاءخير قتل وى كند بر سبيل ندبيت
(388). وى تعجيل كرد و ترك سنت كرد. از براى اين گفت : ظلم كردم بر نفس
خويش . يعنى : نقصان ثواب خود كردم و گفت :
فاغفرلى ؛ بيامرز مرا. فغفر له و هو الغفور الرحيم
(389) حق تعالى او را بيامرزيد.
فاصبح فى المدينة خائفا
(390). پس موسى در بامداد آمد، خايف و ترسان بود از آنكه خبر آشكارا شود
و مبادا كه وى را قصاص كنند. ترسان و دلتنگ مى رفت . همان بنى اسرائيلى را ديد كه
قبطى ديگرى وى را گرفته بود و مى رنجانيد. چون موسى را بديد، فرياد خواست . موسى
گفت : انك لغوى مبين
(391)، تو مردى جاهل و نادانى هويدا(392).
من هر روز براى تو خصومت نخواهم كرد و روى بديشان آورد تا بنى اسرائيل را از دست
قبطى برهاند. اسرائيل نااهل چون اول ملامت از موسى شنيد و زخم دينه
(393) وى ديده بود، پنداشت كه مى آيد كه وى را بزند. گفت :
اتريد ان تقتلنى كما قتلت نفسا بالامس
(394)، مى خواهى كه مرا بكشى چنانكه ديروز يكى را كشتى . تو نمى خواهى
الا كه جبارى باشى در زمين و نمى خواهى كه از مصلحان باشى . چون موسى اين سخن
بشنيد، ايشان را بگذاشت و برفت .
قبطى بدانست كه مرد دينه را او كشته است . برفت و فرعون را خبر داد. فرعون جماعتى
را بفرستاد تا موسى را بگيرند. يكى از شيعه موسى (بيامد و موسى را خبر داد) و بعضى
گفته اند كه جبرئيل بود و بعضى گفته اند كه شمعون
(395) بود كه موسى را خبر داد كه :
ان الملاء ياءتمرون بك ليقتوك فاخرج انى لك من الناصحين
(396)، اى موسى ! قوم با يكديگر مشاورت در كشتن تو مى كنند. از شهر بيرون
رو كه من تو را از جمله نصيحت كنندگانم .
موسى خايف و ترسان از شهر بيرون رفت و روى به مدين نهاد و راه نمى دانست .
گفت :
عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل
(397) حق تعالى فرشت اى را فرستاد تا راه به موسى نمود. موسى زادى نداشت
. گياه و برگ درختان مى خورد تا كه به مدين رسيد: ( لما ورد
ماء مدين
(398)، چون به سر آب مدين رسيد،) چاهى بود كه جماعتى شبانان آب را از
براى گوسفندان از آن چاه مى كشيدند و فروتر(399)
از ايشان دو زن را ديد كه گوسفندان خود را باز مى راندند. گفت : شما چرا گوسفندان
خود را آب نمى دهيد؟ گفتند: ما دو زن ضعيفيم با مردان مزاحمت نتوانيم كرد. صبر كنيم
تا ايشان آب به گوسفندان خود دهند و بروند. موسى گفت : هيچ جاى ديگر نيست ؟ گفتند؟
چاهى است متروك و سنگى بر سر آن نهاده كه چهل مرد آن را بر نمى توانند داشت . گفت :
آن چاه را به من نماييد. موسى را بردند و آن چاه (را) بدو نمودند. دست برد و سنگ از
آنجا بازگردانيد گفت : دلو و رسن داريد؟ گفتند نه . گفت : هيچ آب داريد؟ گفتند كه
اندك آبى در مشك هست . گفت : به من دهيد. بستد و بر دهن كرد و بجنبانيد و بر چاه
ريخت . آب چاه بر سر آمد گوسفندان ايشان به پاى خود بر سر چاه آمدند و آب خوردند.
آن دو زن كه موسى گوسفندان ايشان را آب داد، دختران شعيب بودند. چون با خانه شدند،
شعيب گفت : چون است كه امروز زودتر باز آمديد؟ دختران حال و قصه باز گفتند. شعيب
يكى را گفت : برو و وى را بخوان تا مزدش بدهم .
فجائته احداهما على استحياء
(400) پيش موسى آمد يكى از ايشان در حالى كه شرم زده بود و روى پوشيده
بود. گفت : پدرم تو را مى خواند تا مزد تو بدهد. موسى در پى او روان شد و اگر ضرورت
نبودى ، نرفتى كه در آن سبزى گياه از بيرون شكم او مى توانست ديد. به جهت آنكه هشت
روز بود كه طعام نخورده بود.
القصه موسى پيش شعيب آمد و حال و قصه خود با شعيب گفت . شعيب گفت : بشارت باد تو را
كه از دست ظالمان خلاصى يافتى كه فرعون را بر زمين ما دستى و سلطانى نباشد.
قالت احداهما يا ابت استاءجره
(401). يكى از دختران پدر را گفت : اى پدر! او را به مزدگير كه بهترين
مردى است كه تو وى را به مزدگيرى . مردى است كه با قوت و امانت باشد. گفت : قوت وى
از كجا دانستى ؟ گفت : از آنجا كه سنگى كه چهل مرد مى بايست كه از سر چاه بردارند،
وى تنها برداشت ، و بينداخت ؛ و امانت وى از آنجا شناختم كه در راه باد جامه مرا در
مى پيچيد. او مرا باز پس داشت و در پيش رفت تا در اندام من ننگرد.
شعيب موسى از گفت : انى اريد ان
انكحك احدى ابنتى هاتين
(402) .
مى خوام كه يكى از اين دو دختر را به تو دهم بر آنكه هشت سال مزدورى كنى و اگر ده
سال كنى ، آن تبرعى
(403) باشد از تو. موسى گفت : ميان من و تو است اين دو اجل
(404) هشت سال يا ده سال ، هر كدام كه بر سرم برم ، بر من عداوتى و حرجى
(405) نباشد.
شعيب دختر مهتر را كه نامش صفورا بود به موسى داد و موسى وى را ده سال شبانى كرد و
بعد از آن از شعيب اجازت خواست تا به مصر رود به زيارت مادر و خواهر و برادر. شعيب
اجازت داد موسى اهل خود و مالى كه داشت ، برداشت و روى به مصر نهاد و چون به وادى
ايمن رسيد، شبى تاريك بود و راه مخوف
(406) و هوا سرد و باران مى باريد. صفورا دختر شعيب فرياد برآورد كه درد
وضع حمل مرا مى رنجاند. موسى خواست كه آتشى برافروزد. هر چند كه سنگ بر آهن مى زد،
آتش بيرون نمى آمد. نايره صلابت
(407) موسى شعله زدن گرفت . سنگ و آهن بر زمين زد. از آنجا آواز آمد كه
اى موسى ! ما بازداشتگان تو نه ايم . آتش جز به فرمان خداى تعالى بيرون نيايد. هر
آتش كه در عالم است امشب فرو نشانده اند. موسى متحير فرو ماند. از دور آتشى در نظرش
آمد كه : انس من جانب الطور نارا
(408). پس دويدن گرفت . آواز آمد كه اى موسى ! كجا مى رويد؟ گفت : من نمى
روم (مرا مى برند و من نمى دوم ) مرا مى دوانند. بيت :
به هر كويى مرا تا كى دوانى
|
ز هر زهرى مرا تا كى چشانى
|
گهى تابوتم اندازى به دريا
|
گه از مصرم سوى مدين فرستى
|
گه از مدين به كوه طور خوانى
|
شبانى را كجا اين قدر باشد
|
كه تو بى واسطه وى را بخوانى
|
فلما اتيها
(409). چون موسى برابر آتش آمد، درختى ديد از پايان تا به سر سبز، از او
آتش سفيد افروخته . آواز تسبيح فرشتگان شنيد، نور عظيم ديد. بترسيد، به تعجب فرو
ماند. پادشاه عالم ، دلش را قوى گردانيد. آواز آمد كه :
انا ربك فاخلع نعليك
(410)؛ من خداوند توام ، نعلين از پاى خود دو ركن كه تو به وادى مقدسى ؛
تا بركت اين وادى به قدم تو برسد. اهل اشارت گفته اند: نعل كنايت است از اهل ، يعنى
: دل را از شغل اهل و ولد فارغ كن .
و انا اخترتك
(411) من تو را برگزيدم . بشنو و گوش فرادار آن را كه به تو وحى مى كنند:
اننى انا الله لا اله انا فاعبدنى و اءقم الصلوة لذكرى
(412) منم خدايى كه جز من خدايى نيست ، مرا بپرست و در عبادت من كسى را
شريك مگردان . نماز پاى دار براى ياد كردن من . مرا به ديگرى مياميزى تا ياد كنم
ترا به مدح و ثناى تو. و گفته اند: معنى :
اءقم الصلوة لذكرى ، آن است كه هر گاه تو را نماز گذشته ياد آيد كه
نگزارده اى ، آن را بگزار. (و التقدير: لذكر صلواتى ، فحذف
المضاف ، بيان اين تاءويل ، قول رسول صلى الله عليه و آله است كه :
من نسى صلاة او نام عنها فليصلها اذا ذكرها
(413). يعنى : هر كه را نماز فراموش شود يا در خواب شود از آن نماز، هر
گاه كه يادش آيد، بايد كه آن نماز را بگزارد).
القصه پادشاه عالم گفت : و ما تلك
بيمينك يا موسى
(414)؛ چيست آنكه به دست راست تو است اى موسى !؟ گفت : عصا و چوب است .
گفتند: سؤ ال از براى آن كرد تا موسى را انسى پديد آيد با سخن حق تعالى . گفت : اين
را چه كنى ؟ گفت : بر آن تكيه كنم در وقت رفتن و در وقت استراحت و برگ از گفته اند
كه : هيبت بر موسى مستولى
(415) شد. زبانش از سخن منقطع
(416) گشت . اين سخن بر سبيل اجمال
(417) گفت . ابن عباس گفت : حاجتهاى وى آن بود كه در راه با وى سخن گفتى
تا انيسش بودى و هر جا كه طعام نداشتى بر زمين زدى ، آنچه وى را بايستى از قوت و
طعام آن روز از زمين برآمدى و چون تشنه شدى بر سنگ زدى ، چشمه اى آب از وى برجوشيدى
و چون در آفتاب بودى در زمين فرو زدى ، در حال شاخ بكشيدى و برگ بياوردى و سايه
كردى و هر ميوه كه وى را آروز بودى ، از او پديد آمدى و چون موسى بخفتى او را شبانى
گوسفندان بداشتى و چون به چاهى رسيدى كه دلوش نبودى به چاه فرو گذاشتى ، دراز شدى و
آن شعبها دلوى شدى تا آب بياوردى و در شب تاريك به زمين فرو زدى ، مانند دو مشعل
روشنايى از او بتافتى . اينست معنى :
ولى فيها مآرب اخرى
(418). پس پادشاه عالم موسى را گفت : القها(419)؛
اين عصا را بينداز. (موسى ) بينداخت .
مارى گشت بزرگ ، سنگ فرو مى برد و درخت مى شكست و به هر طرفى مى شتافت . موسى
بترسيد. حق تعالى گفت : بگير وى را و مترس موسى چون اين سخن بشنيد چنان دلير شد
كه دست در مار زد و او را برگرفت .
اهل اشارت گفته اند: چون موسى عصا بينداخت و مارى گشت ، موسى بترسيد و از وى گريختن
آمد. حق تعالى گفت : اى موسى ! اين نه آن است كه مى گفتى :
هى عصاى ؟ ديدى كسى را كه از عصا و چوب دست خود ترسد و گريزد؟ گفت :
بار خدايا! اين چه حالت است ؟ گفت : اين از براى آن است كه گفتى : بر او تكيه كنم
تا بدانى تكيه و اعتماد جز بر من نبايد كرد. آنگه حق تعالى وى را پيغمبرى داد و گفت
: به نزديك فرعون شو، او را دعوت كن كه طاغى شده است و پاى از حد خود فراتر نهاده
است .
و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه
(420) پادشاه عالم موسى را خبر داده بود و وعده كرده بود كه او را كتابى
دهد كه حجتى باشد ايشان را و ذكرى و شرفى در ميان ايشان . چون وقت آمد قوم موسى
تقاضا كردند. حق تعالى تورات به موسى فرستاد. گفتند: ما چه دانيم كه اين كلام خداست
يا كلام بعضى از بشر؟ ما را خود ببر تا كلام حق بشنويم و بدانيم كه اين سخن حق است
. موسى عليه السلام به دستورى حق از ششصد هراز مرد كه قوم وى بودند، هفتاد هزار
اختيار كرد و از آن هفتاد هزار هفت هزار و از آن هفت هزار، هفصد و از آن هفصد،
هفتاد را اختيار كدر: و اختار موسى
قومه سبعين رجلا لميقاتنا(421)،
ايشان را با خود ببرد. ميان موسى و آن جماعت هفتاد حجاب پديد آمد. موسى در اندرون
حجابها و ايشان در بيرون . حق تعالى با موسى سخن گفت . موسى از حجاب بيرون آمد. گفت
: سخن حق شنيديد؟ گفتند: كلامى شنيديم ، نمى دانيم كه سخن كه بود. ما را
همان شك باقى است و زايل نشود تا خداى را معاينه
(422) نمى بينيم : لن نؤ
من لك حتى نرى الله جهرة
(423)، موسى گفت : خداوندا! تو مى دانى كه اينان چه مى گويند و اين آن
است كه حق تعالى از آن خبر داد كه :
يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد ساءلوا موسى اكبر من ذلك
فقالوا ارنا الله جهرة
(424) . موسى از براى قوم خود گفت :
رب ارنى انظر اليك
(425)، جواب آمد كه لن
ترانى تو هرگز مرا نبينى .
و لكن انظر الى الجبل ؛ وليكن در كوه نگر - و آن كوهى بود از جمله
كوهها بزرگتر و بلندتر - اگر بر جاى خد بماند و طاغت تجلى و نور من آرد، مرا توانى
ديد. فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و
خر موسى صعقا
(426): چون تجلى كرد و نور عرش ظاهر شد، كوه پاره پاره شد موسى بيهوش شد
و بيفتاد.
وهب منبه گفت : چون موسى سؤال رؤ يت كرد، ابرى برآمد و رعد و برقى برخاست و حق
تعالى فرشتگان آسمان را گفت : برويد بر موسى اعتراض كنيد تا چرا اين سؤ ال كردى ؟
فرشتگان روى به موسى نهادند از چهار جانب كوه ، از هر جانب چهار فرسنگ بگرفتند.
فرشتگان هر آسمانى بر صورتى ديگر با هيبتى و عظمتى كه موسى نتوانست كه در ايشان
نگاه كند. آورده آن كه فرشتگان آسمان ششم كه فرو آمدند ايشان از آتش بودند، در دست
هر يكى درختى از آتش همچون درخت خرما. موسى را خوف از حد گذشت . گفت : بار خدايا!
بنده ات پسر عمران را فرو مگذار. پادشاها! ندانم تا از اين ميدان جان به كناره برم
يا نه ؟ اگر بروم بسوزم و اگر بايستم ، بميرم . بيت :
به درياى در افتادم كه پايانش نمى بينم
|
به دردى مبتلا گشتم كه درمانش نمى بينم
|
خداوندا! يار من باش و به لطف خويش مرا درياب . بيت :
هر كه را يارش تو باشى خوار نيست
|
هر كه را لطف از تو باشد زار نيست
|
روح را در كوى امرت جاى هست
|
عقل را با سر حكمت كار نيست
|
در غمت جز ديده دربار نيست
|
درد خود دارند اندر راه عشق
|
هر كه از ياد تو برخوردار نيست
|
پادشاه عالم فرشتگان آسمان هفتم را گفت : حجاب برداريد و اندكى از نور عرش به موسى
نماييد. ايشان حجاب برداشتند: فلما
تجلى ربه للجبل
(427)
و از نور عرش اندكى - ماشاءالله - ظاهر كردند و نور بر كوه تافت ، كوه پاره پاره
گشت و هر سنگى و درختى كه پيرامون آن كوه بود، گردى شد و آتشى درآمد و آن هفتاد كس
را كه ديدار خواسته بودند، بسوخت . موسى بيهوش بيفتاد، چندان كه پنداشتى روح از تنش
برفته است كه : و خر موسى صعقا
، پس حق تعالى به لطف خود او را دريافت :
فلما افاق ، چون با هوش آمد، گفت : بار خدايا! توبه كردم و ايمان از
سر آوردم و من اولين كسانى ام كه ايمان آوردند. بدانكه ترا نتوان ديدن . اى عجب !
موسى نه از قبل
(428) خود بلكه از زبان آن گروه نادان سؤ ال رؤ يت كرد، جواب به نص قرآن
: لن ترانى
(429) آمد و حال بر اين جمله رفت كه شنيدى .
موسى بى هوش بيفتاد، كوه پاره پاره شد، آنها به صاعقه بسوختند. ندانم آنجا كه ديدار
حقيقى باشد كى تواند ديد و كى بماند؟ و لن نفى مستقبل
را بود و قيامت ، مستقبل است . پس در قيامت نيز نتوان ديد. و ديگر: رؤ يت را به
استقرار جبل معلق كرد و استقرار نبود. پس رؤ يت نيز نباشد.
كه : قلب المؤمن بيت الله
(430) موسى چون از مناجات فارغ شد، حق تعالى گفت :
يا موسى انى اصطفيتك على الناس برسالاتى و بكلامى
(431). اى موسى ! من تو از بر اهل زمان تو برگزيدم و اختيار كردم : با
آنكه تو را رسول خود كردم و تو را به سخن گفتن با خود مخصوص گردانيدم ، آنچه تو را
دادم از شرف نبوت و حكمت شريعت و موعظت ، بستان و بر اين نعمت از جمله شاكران باش
و بر دوستى محمد صلى الله عليه و آله و آل محمد عليه السلام باش . گفت : خداوندا!
محمد صلى الله عليه و آله كيست ؟ گفت : آن كه نام او بر ساق عرش نوشته ام پيش از
آنكه آسمان و زمين را آفريدم به دو هزار سال . او پيغمبر من است ، و صفى من است ، و
حبيب من است از جمله خلقان
(432)، وى را دوست تر دارم . موسى گفت گفت : خداوندا! چون محمد صلى الله
عليه و آله نزد تو اين منزلت دارد هيچ امت باشد كه از امت او فاضلتر باشد؟ گفت : اى
موسى ! فضل امت او بر امت ديگران همچو فضل من است بر جمله خلقان . موسى گفت :
خداوندا! را از امت محمد صلى الله عليه و آله گردان و كاشكى من ايشان را ديدمى .
گفت : تو ايشان را نبينى اما اگر خواهى آواز ايشان تو را بشنوانم . گفت : مى خواهم
. حق تعالى گفت : اى امت محمد! آواز آمد از صلبهاى پدران و رحمهاى مادران كه :
لبيك ، لبيك ، اللهم لبيك حق تعالى گفت : اى امت محمد!
ان رحمتى سبقت غضبى
(433) . رحمت من سابق شد بر غضب من و عفو من پيشى گرفت بر عقاب من
. شما را بدادم پيش از آنكه از من خواستيد، اجابت كردم پيش از آنكه بخوانيد، و
بيامرزيدم پيش از آنك از من عاصى شديد. هر كه روز قيامت آيد از شما و گواهى داده
باشد كه من يكى ام و محمد صلى الله عليه و آله بنده و رسل من است و على مرتضى عليه
السلام ، وصى رسول من است ، وى را به بهشت فرستم اگر چه گناهش بيشتر از كف دريا
بود. و ذلك قوله : و ما كنت بجانب
الطور اذ نادينا(434)
.
شكر داوود
داوود پيغمبر عليه السلام گفت : خداوندا! نعمت تو بر من چند است تا كه شكر آن گذارم
. گفت : اى داوود! نعمت من بسيار است اگر خواهى كه شكر همه نعمتهاى به جاى آورى ،
نتوانى . گفت : اى داوود! نفس فروگير.
داوود نفس فرو گرفت ، بيم آن بود كه هلاك شود. جبرئيل آمد و گفت : اى داوود! اگر
همه دنيا از آن تو باشد و گويند: ثلثى بده تا بگذارم كه نفس برآرى بدهى ؟
گفت : بدهم . گفت : اگر نيمى خواهند؟ گفت : بدهم . گفت : اگر همه خواهند؟ گفت :
بدهم .
گفت : در شبانه روزى بيست و چهار هزار نفس است ، هر يكى نعمتى است از نعمتهاى حق
تعالى . بنگر تا عجز خود بدانى و شكر نعمت چنانكه بايد نتوانى اما چون دانى كه نعمت
از اوست و حديث آن كنى ، شكرش كرده باشى .