داستان عارفان

كاظم مقدم

- ۱ -


مقدمه  
داستان عارفان گزيده اى از كتاب مصابيح القلوب يكى از آثار ارزشمند زبان فارسى ، كه سرشار از آيات و روايات ، مواعظ و حكم نادره است ، مى باشد. اين كتاب نوشته ابوسعيد (ابو على ) حسن بن حسين واعظ بيهقى (زنده در 757 ه) كه نوشته هايش همواره خود را حسن شيعى سبزوارى مى خواند. حيات اين عالم فاضل و واعظ وارسته ، در قرن هشتم هجرى ( معاصر فرزند علامه حلى (ره ) و هم روزگار شهيد اول ) مى باشد.
از زندگى او اطلاع چندانى در دست نيست ، جز مختصرى كه صاحب رياض و علامه سيد محسن امين و علامه آقا بزرگ تهرانى در آثار حسن شيعى سبزوارى چندين كتاب به زبان فارسى دارد، كه به جز مصابيح القلوب همه در شرح زندگانى و احوال معصومين و بيان فضايل و معجزات آن ذوات مقدس عليهم السلام مى باشد.
از مجموع آثار او يك عنوان تلخيص ، يك عنوان ترجمه و بقيه تاءليف خود اوست .
1- بهجة المباهج فى تلخيص مباهج المهج فى مناهج الحجج . 2- ترجمه كشف الغمه .
3- راحة الارواح و مونس الاشباح فى احول النبى و الائمة عليهم السلام .
4- غاية المرام فى فضايل على بن ابى طالب و ذريته الكرام عليهم السلام .
5- المصباح المنير فى فضايل النبى و اهل بيته عليهم السلام .
6- مصابيح القلوب .
واعظ بيهقى مصابيح القلوب را - كه اينك تنها داستانهاى آن تقديم خوانندگان گرامى مى شود - در مواعظ، نصايح و نوادر حكم ، نگاشته و در 53 فصل ، به شرح و تفسير 53 حديث از كلمات گهربار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پرداخته است . او هر فصل را با روايتى آغاز مى نمايد و در برخى از فصلها پس از متن روايت به مناجات با خداوند متعال مى پردازد. سپس با ذكر برخى از اوصاف رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ترجمه و شرح حديث مى پردازد، و چنانكه شيوه اهل منبر است از ذكر آيات و روايات متعدد، و امثال و حكم ، و سرگذشت بزرگان ، و قصه ها و داستانهاى شيرين - و گاهى نادره - غفلت نمى ورزد.
چنانچه گفته شد، داستانهاى آن كتاب ، غالبا جالب و خواندنى است ، كه ما را بر آن داشت ، تا داستانهاى آن كتاب را به صورت مجزا و موضوع بندى شده منتشر كنيم . تا ان شاء الله مفيد فايده واقع شود.
تلاشهايى كه در آماده سازى كتاب حاضر صورت گرفته است ، به شرح ذيل مى باشد:
1- موضوع بندى تمامى داستانها
2- ويراستارى جديد
3- ترجمه و شرح لغات و اصطلاحات
4- نام گذارى داستانها
5- ترجمه آيات و عبارات
6- ترجمه اشعار عربى به نظم فارسى
7- اضافه نمودن بعضى مطالب ضرورى در متن
اميد آن داريم ، كه سروران و استادان گرامى ، خطاها و لغزشهاى اين اثر را بر ما روشن كنند، و ما را از دعاى خير خويش بهره مند سازند.
كاظم مقدم
31/ 9/77
برابر با شب برات 1419 هـ.ق
تقدير و تشكر
سزاوار است از دفتر نشر ميراث مكتوب و از جناب آقاى محمد سپهرى به خاطر نشر و كوشش فراوان در تصحيح كتاب مصابيح القلوب سپاسگزارى كنم .
و سپاسگزارى دو چندان ، از تلاشهاى دوستانه دو برادر ارجمندم جناب آقاى محمود غفارى و محمد تقى عارفيان ، كه اگر نبود مساعى و زحمات ايشان ، كتابى كه در پيش روى شماست ، هرگز به اين شكل مطلوب عرضه نمى گشت . خداوند پاداش خيرشان دهد.
تذكر
1- اسم كتاب تزيينى است .
2- تقدم و تاءخر فصلها اتفاقى است .
3- چون اصل ، بر نشر تمام داستانهاى كتاب مصابيح القلوب بود، بنابراين داستانهايى را نيز كه ذكر اشخاص مجهول الهويه در آن بود، به ناچار آورديم ، كه آنها مورد تصديق ما نمى باشند. و از اين امر پوزش ‍ مى طلبيم . و هرگز قصد مقايسه كردن انوار مقدس معصومين عليهم السلام را با اشخاص بسيار عادى نداشتيم .
كاظم مقدم

در فضائل ، مناقب و معجزات پيامبر اسلام  

ذات مقدس احمدى صلى الله عليه و آله و سلم  

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آورده است كه پادشاه از وجود آدم به ملايكه ملكوت و ساكنان حضرت جبروت گفته بود كه مرا بنده اى خواهد بود كه مقصود از همه كاينات وجود او است . ملايكه مدتها در انتظار وجود محمد صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند.
چون ذات مقدس احمدى صلى الله عليه و آله و سلم از حيز(1) عدم به عالم وجود آمد، ملايكه فرياد برآوردند كه : خداوندا! ديرگاه است كه منتظر جمال احمدى نشسته ايم و چشم به ديدار مبارك او باز بسته ، خداوندا! مشاهده جمال محمدى را بنماى .
پادشاه عالم ، جبرئيل امين را فرمان داد تا محمد را به چهار سالگى از پيش دايه اش حليمه بربود و به عالم ملكوت برد و بر ملايكه عرضه داد؛ تا مقربان حضرت به مشاهده او ديده خود را مكحل (2) گردانيدند.
حليمه ، كه دايه مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم بود، چون محمد را كنار خود نديد، فرياد از نهاد وى بر آمد. گريان و دوان به نزديك عبدالمطلب آمد و گفت : محمد را نمى بينم .
عبدالمطلب تيغ بر گرفت و همه شب در مكه مى گرديد و محمد را مى جست . چون وقت سحر رسيد، بنى هاشم را جمع كرد و سوگند مى خورد كه چون صبح برآيد اگر محمد پديد نيايد، من بدين تيغ هر كه به دشمنى ما متهم بود، سرش از تن جدا كنم .
چون صبح صادق برآمد، ستاره اى از قطب آسمان جدا شد به غايت روشن و هر ساعت به زمين نزديك مى شد تا كه به در خانه كعبه فرود آمد. آنجا شدند، محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ديدند چون ماه تابان و خورشيد رخشان .
پس اين است كه حق تعالى به وى قسم ياد مى كند كه و النجم اذا هوى . (3)
يعنى : به حق محمد كه از آسمان به زمين آمد بر مثال ستاره تابان .

نگونسارى هبل  

كعب الاحبار گفت : حليمه - كه دايه مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم بود - چون حق رضاع به وفا رسانيد، خواست كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم را به عبدالمطلب رساند. از قبيله بنى سعد روى به مكه نهاد و چون به بطحاى (4) مكه در آمد. آوازى شنيد كه : هنيئا لك يا بطحاء مكة (5) امروز بهاء و ضياء(6) و جمال عالم به تو آمد.
(حليمه ) گفت : خواستم كه طهارتى سازم محمد را بنهادم . چون فارغ شدم ، او را نديدم . فرياد برآوردم . پيرى پيدا شد، گفت : تو را چه رسيده ؟
حال و قصه با وى گفت : بيا تا كه به نزديك هبل رويم - كه صنم (7) بزرگ است . آنجا شديم . پير از گرد هبل در آمد و گفت : اين زن را كودك ضايع شده است نام وى محمد. ما را بدوى راه نماى .
پير چون نام محمد بر زبان راند، هبل و هر بتى كه پيرامن (8) وى بود، نگونسار(9) شدند. آواز آمد كه : اى بى خرد! دور شو. ندانى كه هلاكت اين بتان بر دست (كيست ؟ بر دست ) محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود.
پير بر جاى بلرزيد و گفت : اى زن ! دل فارغ دار كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را خدايى هست كه نگاهدارنده او است .
چون خبر گم شدن محمد صلى الله عليه و آله و سلم به عبدالمطلب رسيد، برخاست و طواف خانه كعبه كرد و روى سوى آسمان كرد و گفت ؛ شعر:
يا رب رد ولدى محمدا
رد الى و اتخذ عندى يدا
يا رب ان محمدا لن يوجدا
يصبح قريش كلهم مبددا(10)
آواز آمد كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم به وادى تهامه (11) است . عبدالمطلب آنجا شد.
خواجه را ديد چون ماه تابنده و خورشيد درخشنده . بيت :
آن كز بنان او سپر ماه شق گرفت
خورشيد از خجالت او خود عرق گرفت
طاووس باغ سدره كه در علم منتهاست
از منتها بيامد و از وى سبق (12) گرفت .

قطره اى از دريا 

آورده اند كه چون حق تعالى موسى عليه السلام را فرمود كه از خضر علم آموز، در آن وقت كه از پيش خضر بازگشت ، هارون گفت : كه از عجايبها چه ديدى ؟ گفت : با خضر در كنار دريا نشسته بوديم ، مرغى از هوا در آمد و منقارى آب برگرفت و به سوى مشرق انداخت و يك منقار بر گرفت و به سوى مغرب انداخت و يكى به سوى آسمان انداخت و يكى به سوى زمين و بپريد. ما از آن متعجب گشتيم و متحير فرو مانديم . فرشته اى آمد، فرمود: چرا متحير فرو مانده ايد؟ گفتم : از كار اين مرغ . گفت : معنى آن است كه بدان خداى كه مشرق و مغرب گردانيد و مغرب را مغرب و آسمان را برداشت و زمين را بگسترانيد كه بعد از شما پيغمبرى برون آيد نام وى محمد و وى را وصى اى بود نام وى على ، علم شما به نسبت با علم وى چون قطره اى بود از دريا.

پيراهن نبوت بر تن على عليه السلام  

ام سله (13) گفت : روزى سه كس از مشركان نزد خواجه دو جهان آمدند.يكى گفت : اى محمد! تو دعوى كرده اى كه از ابراهيم فاضلترى . ابراهيم خليل بود و تو خليل نه اى .
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : ابراهيم خليل بود و من حبيب و صفى ام ؛ و حبيب و صفى بهتر باشد.
ديگرى گفت : تو گفتى كه از موسى بهترم . موسى كليم بود و با حق تعالى سخن گفت و تو با حق سخن نگفتى .
گفت : موسى سخن گفت در زمين و من وراء الحجاب (14)، و من بر بالاى هفت آسمان بر سرادق (15) عرش با حق سخن گفت (بى حجاب ).
ديگرى گفت : تو گفتى كه من از عيسى بهترم . عيسى مرده زنده كرد و تو نكردى . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم دست بر هم زد و گفت : يا على ! يا على ! در حال على عليه السلام از در درآمد. گفت : اى على ! كجا بودى ؟
در فلان خرماستان (16) آواز تو به من رسيد، بيامدم . گفت : بيا و اين پيراهن نبوت من درپوش و با اين سه تن به گور يوسف بن كعب شو و ما را از بهر ايشان زنده كن - تا علامت نبوت و كرامت امامت بينند. امير المومنين عليه السلام پيراهن در پوشيد و با ايشان رفت . ام سلمه گفت : من نيز از رسول اجازت خواستم و برفتم . شاه مردان در گورستان بقيع بر سر گور مدروس (17) مطموس (18) بايستاد و كلمه اى بگفت و گفت : اى صاحب گور! برخيز به فرمان حق تعالى تصديق دعوى رسول كن . گور در جنبش آمد. بار ديگر بگفت : گور شكافته شد. پيرى برخاست و خاك از سر خود دور مى كرد.
شاه مردان گفت : تو كيستى ؟ گفت : منم يوسف بن كعب صاحب الاخدود، و سيصد سال است كه بمردم . اين ساعت آوازى شنيدم كه اى يوسف بن كعب ! برخيز از براى تصديق دعوى سيد اولين و آخرين .
آن مشركان به يكديگر نگريستند و گفتند: مبادا كه قريش بدانند كه به سبب خواست ما محمد را، چنين معجز ظاهر شد. گفتند: اى على ! بگو تا به مقام خود رود. امير المومنين عليه السلام بفرمود، در زمان در گور خود رفت و گور بر وى راست شد.

مكتب عشق  

انس مالك گفت : روزى رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر حصير ليفين (19) خفته بود و آن ليف در پهلوى آن حضرت اثر كرده . يكى از صحابه در آمد. آن بديد و بگريست و گفت : يا رسول الله ! كسرى (20) و قيصر(21) بر حرير(22) و ديبا(23) خسبند از تنعم ، و تو بر حصين ليفين ؟ گفت : نمى دانى كه لهم الدنيا و لنا الاخرة . ايشان را دنياست و ما را آخرت ، و الاخرة خير و ابقى . (24)

ناله ستون مسجد 

آورده اند كه ؛ اول كه منبر نساخته بودند در مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم ستونى بود كه آن را ستون حنانه خوانند. حضرت رسالت پناه ، پشت بر آن ستون باز نهادى و ياران را وعظ گفتى . ياران گفتند: يا رسول اللّه ! اجازت ده تا منبرى بسازيم - تا بدان منبر وعظ گويى و ما در جمال مبارك تو مى نگريم . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اجازت فرمود. چون منبر بساختند، خواجه صلى الله عليه و آله و سلم از در مسجد درآمد و روى به منبر نهاد. چون پاى بر پايه اول نهاد گفت : آمين ، بر دويم نهاد گفت : آمين ، بر سيم نهاد گفت : آمين ، چون بنشست ، ستون در ناليدن آمد - كه اهل مسجد از ناله او به گريه در آمدند. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم از منبر فرود آمد و ستون را در بغل گرفت تا ساكن شد و گفت : بدان خداى كه مرا به رسالت به خلقان فرستاده است ، كه اگر وى را در بر نگرفتمى تا به قيامت در فراق من ناله كردى . گفتند: يا رسول الله ! سه بار آمين گفتى و ما دعا نشنيديم . گفت : دعا جبرئيل كرد.
چون پاى بر پايه اول نهادم گفت : هر كه نام تو بشنود و بر تو صلوات ندهد، خداى وى را دور گرداند! از رحمت خود. گفتم : آمين .
چون پاى بر پايه دوم نهادم گفت : ماه رمضان را هر كه دريابد و در او رضاى حق حاصل نكند، حق تعالى او را دور گرداناد(25) از رحمت خود. گفتم : آمين . چون پاى بر پايه سيم نهادم ، گفت : هر كه پدر و مادر را در نيابد و رضاى ايشان حاصل نكند، حق تعالى او را دور گرداناد از رحمت خود. گفتم : آمين .

نورى كه بر ماه غالب شد 

مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم به اشارت انگشت ماه آسمان را بشكافت . و آن چنان بود كه جمعى سرگشتگاه سوداى ضلالت (26) و گم شدگان بيداى جهالت (27) كه نقش توحيد را به دست شكر از تخته دل سترده (28) بودند و در تيه (29) تحير(30) راه گم كرده بودند، به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم آمدند كه (يا) محمد! دبدبه (31) پيغمبرى تو را در آفاق مى زنند و ما آن سراپرده راز تو را چون حلقه بردريم . بر مصداق قول خود، معجزه اى بنماى و اين معجزه كه در زمين مى نمايى ، ما را گمان چنان است كه تو آن كار را به لباس تلبيس (32) مى پوشانى ، يك راه اينجا به آسمان افكن و اين طبق ما را بر هم افكن (33) تا ما را اين خيال به هزيمت شود(34) و خاشاك شبهت يك ره (35) از بصر بصيرت (36) ما برخيزد.
چون اين سخن بشنيد گفت : خداوندا! اين گمراهان به سر چه كردند؟ اگر مصلحت است مرا قوتى ده كه به مقراض (37) انگشت ، قراضه اى (38) از دامن ماه ببرم - تا باشد كه اين معجزه ، توتيايى (39) شود كه آن كور ديدگان بدان بينا شوند.
خطاب عزت در رسيد كه كسى را با تو اين مضايقه (40) نيست . تو اشارتى كن كه ماه اسير بنان (41) تو است ؛ جوزا(42)، مر بسته به نام تو است .
خواجه نگاه كرد، ماه را ديد كه از زير دامن شفق سر بر گريبان افق آورده بود و به نور خود عالم را منور كرده . آفتاب رسالت كه شعشعه انوار او بر نور آفتاب و ماه غالب بود، ذره اى از شعاع انگشت خود بر ميان ماه زد. ماه را به دو نيم كرد، چنانكه نيمه اى از جانب جنوب و نيمه اى از جانب شمال .

كارزار فرشتگان  

ابو طلحه گفت : در بعضى غزوات با رسول صلى الله عليه و آله و سلم بودم . چون كار سخت شد و كارزار گرم گشت ، رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : يا مالك يوم الدين اياك نعبد و اياك نستعين (43). سرها ديدم كه از تن ها مى افتاد و كسى را نمى ديدم كه تيغ مى زد. كافران به هزيمت شدند.(44) گفتم : يا رسول الله ! تيغ كه مى زد؟ گفت : فرشتگان . چون كار بر تو سخت گردد، بگو: اياك نعبد و اياك نستعين .(45) اما دعاى تو ديگر (است ) و دعاى رسول ديگر. تو را شفيعى بايد كه كار تو برآيد. يا ايها الذين امنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيله .(46)

هديه اى با بركت  

آورده اند كه روزى صحابه در (نزد) حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم ذكر طعامها مى كردند تا ذكر گوشت در ميان آمد. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : مدتى است كه من بكشت و بريان كرد و به پسر داد تا به حضرت رسالت آورد. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم بفرمود تا هر كه در مسجد بود، همه را بخواندند. گفت : بسم الله بگوييد و بخوريد و استخوانها جمع كردند. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم دست بدان فرو كرد و گفت : برخيز به فرمان خداى تعالى . در حال گوسفند زنده شد و روى به خانه نهاد. آن پسر در عقب وى برفت . پدرش ‍ از خانه بيرون آمد و گفت : اين گوسفند از آن كيست كه به گوسفند ما مى ماند؟ پسر گفت : به خداى و رسول كه اين گوسفند ماست كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم از براى ما زنده كرد. آن مرد به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم آمد. خواجه گفت : هديه تو به ما رسيد. حق تعالى بر تو رحمت كناد و جزا و ثواب آن بهشت كرامت كناد.

چشمه اى از دست ماه  

جابر بن عبدالله گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در سفرى بودم . رسول آب خواست . گفتند: يا رسول الله ! با ما آب نمانده است . در مشكى قطره اى آب است كه يك شربت (47) بيش نباشد. گفت : آن را و كاسه اى بزرگ بياوريد. بياورند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم دستهاى مبارك در كاسه نهاد و انگشتان را از هم باز كرد و گفت : يا جابر! بسم الله بگو و از آن آب قطره اى در كاسه ريز. جابر گفت : از آن آب در كاسه ريختم . آب از ميان انگشتان رسول مى جوشيد تا كاسه پر آب شد. رسول گفت : آب بياشاميد و برداريد آنچه مى خواهيد. مردمان آمدند و آب مى آشاميدند و آنچه مى خواستند، بر مى داشتند تا همه سيراب شدند. رسول دست از كاسه برآورد. كاسه همچنان پر آب بود.

شهادت سنگريزه ها 

آورده اند كه روزى ابوجهل و وليد و مغيره و شيبه - عليهم اللعنة - به حضرت خواجه صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند: اى محمد! كيست گواهى دهد كه تو رسول خدايى ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : كل شجر و مدر و حجر و حشيش . هر سنگ و كلوخ و درختى كه هست گواهى دهند كه من رسول خدايم . ابوجهل لعين ، مشتى سنگ ريزه برداشت و گفت : اى محمد! تو دعوى مى كنى و ما انكار. از مدعى گواه طلبند. اگر اين سنگ ريزه ها بر نبوت تو گواهى دهند ما را صدق تو معلوم شود و بدانيم كه در اين دعوى صادقى . حضرت مصطفى بر آن سنگ ريزه ها نگريست و گفت : من كيستم ؟ از آن سنگ ريزه ها آواز آمد كه : انت رسول الله حقا و نبيه المصطفى و امينه المزكى .(48)
ابوجهل لعين ، خايب (49) و خاسر(50) سر در پيش افكند و برفت و گفت : چه افتاد ما را با يتيم ابوطالب كه خود را در يتيم (51) هر طالب مى خواند. من امشب فتنه او از سر صنا ديد(52) قريش باز برم . پس چون شب در آمد. آن لعين ، آسيا سنگى (53) بر سر گرفت و به بام حجره سيد انام (54) برآمد - بر عزم آنكه چون خواجه صلى الله عليه و آله و سلم زند. پس چون خواجه كونين و فخر عالمين به نماز برخاست ، ابوجهل لعين ، خواست كه حركتى بكند، جبرئيل را فرمان آمد تا پرى بزد و سنگ را سوراخ كرد تا آن سنگ در گردن آن ملعون افتاد، هر چند خواست كه بيرون كند نتوانست و بيم آن بود كه هلاك شود. فرياد برآورد كه يا محمد! به فريادم رس . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم بيامد و آن حال را مشاهده كرد، بخنديد و گفت : اى ملعون ندانستى كه اگر من خفته ام خداى من بيدار است ؟ گفت : اى محمد! توبه كردم . مرا از اين خلاص ده . از آنجا كه كرم خواجه صلى الله عليه و آله و سلم بود عمامه از سر برگرفت و گفت : خداوندا! مرا اجازت ده تا اين سنگ را از گردن او بيرون كنم . خطاب عزت در رسيد كه اى محمد! دشمن تو است بگذار تا بر بام حجره تو،بردار قهرش كنيم .(55) گفت : خداوندا! يك بار ديگر وى را به من بخش . پادشاه عالم او را اجازت داد. آن حضرت او را خلاص ‍ كرد.

در فضائل ، مناقب و معجزات امير المومنين  

نقش انگشترى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم  

آورده اند كه رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - انگشترى خود را به سلمان داد تا لا اله الا الله بر آن نقش كنند.
سلمان بفرمود تا محمد رسول الله نيز به آن ضم (56) كردند. چون به حضرت رسالت آورد، گفت : يا رسول الله ! تو لا اله الا الله فرمودى كه بر آنجا نقش كنند، من خواستم كه محمد رسول الله (نيز) به آن ضم كنند.
جبرئيل آمد كه يا رسول الله ! لا اله الا الله خواست تو بود، محمد رسول الله خواست سلمان بود كه من آن ضم كنم ؛ خواست ما نيز آن بود كه على ولى الله به آن ضم كنيم كه بى ولايت على كلمه شهادت مقبول نيست .

گنج نهان  

آورده اند كه چون خواجه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه دوستى كنيد با دوستان خداى و دشمنى كنيد با دشمنان خداى . يكى بر خاست و گفت : يا رسول الله ! دوست خداى كيست ؟ تا با وى دوستى كنيم و دشمن خدا كيست ؟ تا با وى دشمنى كنيم ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اشارت كرد به جانب حضرت مرتضى على عليه السلام و گفت : ولى هذا ولى الله و عدو هذا عدو الله (57) دوست اين مرد دوست خداست و دشمن او دشمن خداست ؛ و گفت : دوست او را دوست دار؛ اگر چه كشنده پدر و فرزندت بود، و دشمن او را دشمن بدار اگر چه پدر و فرزندات بود. و گفت : حبى و حب على كنز من كنوز العرش و حب على و اولاد زاد العباد الى الجنه و حب فاطمه و امها خديجه براءة من النار .
دوستى من و دوستى على ، گنجى است از گنجهاى عرش و دوستى على و فرزندانش ، زاد بندگان است تا به بهشت و دوستى فاطمه عليهم السلام و مادرش خديجه ، براتى (58) است از آتش دوزخ .
حق تعالى بهشت و دوزخ را از براى دوستان و دشمنان ايشان آفريده است . آورده اند كه چون خواجه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه دوستى كنيد با دوستان خداى و دشمنى كنيد با دشمنان خداى . يكى بر خاست و گفت : يا رسول الله ! دوست خداى كيست ؟ تا با وى دوستى كنيم و دشمن خدا كيست ؟ تا با وى دشمنى كنيم ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اشارت كرد به جانب حضرت مرتضى على عليه السلام و گفت : ولى هذا ولى الله و عدو هذا عدو الله (59) دوست اين مرد دوست خداست و دشمن او دشمن خداست ؛ و گفت : دوست او را دوست دار؛ اگر چه كشنده پدر و فرزندت بود، و دشمن او را دشمن بدار اگر چه پدر و فرزندات بود. و گفت : حبى و حب على كنز من كنوز العرش و حب على و اولاد زاد

برتر از انبياء 

آورده اند كه در آن وقت كه شاه مردان را ضربت زده بودند، صعصعه بن صوحان پيش وى آمد و گفت : يا امير المومنين ! مدتى است كه مسائلى چند در خاطر من مى گردد. من خواستم كه از حضرتت سئوال كنم ، هيبت تو مرا مانع شد. اگر اجازت فرمايى بپرسم ؟ گفت : بپرس . گفت : يا امير! تو فاضلترى ، يا آدم ؟ گفت : يا صعصعه ! تزكيه امرء نفسه قبيح .(60) يعنى : قبيح است كه مرد خود را بستاند اما چون مى پرسى ، (مى گويم ) آدم را از يك چيز نهى كردند، وى بدان نزديك شد (و بخورد) و بسيار چيزها بر من مباح كردند و من آن نكردم و گرد آن نگشتم و بدان نزديك نشدم .
گفت : تو فاضلترى ، يا نوح ؟ گفت : نوح بر قوم خود دعاى بد كرد و من نكردم ؛ و پسر نوح كافر بود و پسران من سيدان جوانان اهل بهشتند.
گفت : تو فاضلترى ، يا ابراهيم ؟ گفت : ابراهيم گفت : رب ارنى كيف تحيى الموتى (61) و من گفتم : لو كشف بى الغطاء ما ازددت يقينا .(62)
گفت : تو فاضلترى ، يا موسى ؟ گفت : حق تعالى وى را به رسالت فرستاد پيش فرعون ، گفت : من مى ترسم كه مرا بكشند - كه من يكى را از ايشان كشته ام . برادرم هارون را با من بفرست . و چون رسول صلى الله عليه و آله و سلم مرا فرمود كه سوره برائت بر اهل مكه خوانم - و من صناديد(63) قريش را كشته بودم - نترسيدم و برفتم و بر ايشان خواندم و تهديد و عيدشان (64) كردم .
گفت : تو فاضلترى ، يا عيسى ؟ گفت : مريم در بيت المقدس بود، چون وضع حملش شد، آواز آمد كه برون رو كه اين خانه عبادت است نه خانه ولادت ، و مادر مرا چون وضع حمل شد برون كعبه ، آواز آمد كه به اندرون كعبه آى و من در اندرون كعبه در وجودم آمدم . گفت : راست گفتى يا امير المومنين .

نامى از سوى خدا 

آورده اند كه روزى رسول صلى الله عليه و آله و سلم و جبرئيل با يكديگر در حديث بودند كه امير المومنين بگذشت و سلام نكرد، جبرئيل گفت : يا رسول الله ! چيست حال امير المومنين كه بر ما بگذشت و سلام نكرد؟ رسول گفت : اى جبرئيل ! چون است كه وى را امير المومنين خواندى ؟ گفت : حق تعالى وى را بدين نام خوانده است در فلان غزا(65) و مرا گفت كه به نزديك رسول من برو و بگو تا امير المومنين را فرمايد تا در ميان دو صف جولان كند كه فرشتگان مى خواهند جولان او را ببينند.
پس دگر روز رسول گفت : يا امير المومنين ! چگونه بود كه ديروز بر من و جبرئيل بگذشتى و سلام نكردى ؟ گفت : يا رسول الله ! دحية الكلبى (66) را ديدم كه با يكديگر در حديث بوديد، نخواستم كه حديث شما بر شما بريده شود. يا رسول الله ! چگونه است كه مرا امير المومنين خواندى ؟ - و پيش از آن رسول وى را امير المومنين نخوانده بود - گفت : جبرئيل مرا خبر داد كه پادشاه عالم تو را امير المومنين نام نهاده است .
گفت : يا رسول الله ! در حال حيات تو من امير المومنين باشم ؟ گفت : آرى ، انت امير من فى السماء و امير من فى الارض و امير من مضى و امير من بقى الى يوم القيامة .(67) تو امير اهل آسمانى و امير اهل زمينى و امير كسانى كه بگذشته اند و امير آنان كه باقى اند تا روز قيامت .

مهتر عالميان  

آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم در منى (68) ايستاده بود با خلقان بسيار و على عليه السلام در پيش وى . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : معاشر الناس ! هذا على بن ابى طالب ، سيد العرب و الوصى الاكبر و الابلج الازهر، قاتل المارقين و هو منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى من بعدى ، يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله ، لا يقبل الله التوبه من تائب الا بحبه . (69)
يعنى : على سيد عرب و وصى اكبر است ، روشن روى ترين خلقان است ، كشنده خارجيان است ، او از من به منزلت هارون است از موسى ؛ الا آنكه بعد از من پيغمبرى نيست . او خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند. حق تعالى توبه هيچ تايب را قبول نكند مگر به دوستى على و فرزندانش .
رسول صلى الله عليه و آله و سلم حسان را گفت : برخيز و در اين معنى چيزى بگو. حسان برخاست و گفت ؛ شعر:
لاتقبل التوبه من تائب
الا بحب ابن ابى طالب
حب على واجب لازم
فى عنق الشاهد و الغائب (70)

برادر رسول خدا 

(خواجه صلى الله عليه و آله و سلم ميان صحابه ، برادرى مى داد و ذكر على عليه السلام نكرد. تا به آخر شاه مردان گفت : يا رسول الله ! من چه كرده ام كه مرا با كسى برادرى ندادى ؟
خواجه گفت : بدان خداى كه مرا به منزلت هارونى از موسى . يعنى : همچنانكه هارون موسى را برادر بود، تو مرا برادرى . هم برادر منى و هم وارث منى و هم خليفه منى بر امت .
پس على عليه السلام را با خود برادرى داد. و اين دليل است بر آنكه هيچكس از صحابه از على عليه السلام فاضلتر نبود؛ كه اگر بودى ؛ آن كس را با خود برادرى دادى .

دعوى مرگبار 

آورده اند كه روزى امير المؤمنين على عليه السلام در رحبه (71) نشسته بود، آواز برآورد كه : انا عبدالله و اخو رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يعنى : من بنده خدايم و برادر رسول خدايم و بجز از من هيچكس دعوى برادرى رسول صلى الله عليه و آله و سلم نتواند كرد كه هر كه كند، دروغزن و كذاب بود. مردى برخاست و گفت : من نيز مى گويم . در حال گلويش گرفته شد، بيفتاد و جان بداد.

قدمهاى استوار 

از عبدالله روايت مى كنند كه روز سيم ماه مبارك رمضان بود كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام قدم بر دوش مبارك حضرت رسالت پناه گذاشت و پشت كعبه ، از بت خالى كرد؛ و ديگر، روز احد على عليه السلام هر دو قدم خود را در زمين نهاد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، را در زير قدمهاى خود گرفته به هر دو دست شمشير مى زد: يكى صمصام (72) و ديگرى قمقام (73) تا هر دو تيغ در دست او شكست ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، ذوالفقار را از ميان خود گشود و به حضرت شاه ولايت داد تا دفع كفار كرد. اين كلام در حق او نازل گشت كه : لا فتى الا على لاسيف الا ذوالفقار ،(74) حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در حق او فرمود كه الاسلام تحت قدميه .(75)

هديه اى به على عليه السلام  

حسين (بن ) على عليه السلام گفت : پدرم بر كنار فرات بود. پيراهن بيرون كرد و در آب شد تا غسلى كند. موجى برآمد و پيراهن را ببرد. چون از آب بيرون آمد، آوازى شنيد كه : يا ابا الحسن ! انظر عن يمينك و خذ ماترى به جانب راست نگر و فراگير آنچه مى بينى . اميرالمؤمنين عليه السلام نگاه كرد، پيراهنى ديد در ردايى پيچيده ، فرا گرفت . رقعه اى از گريبان وى بيفتاد. بر آنجا نوشته : بسم الله الرحمن الرحيم ، هديه من الله العزيز الحكيم الى على بن ابى طالب ، هذا قميص هارون بن عمران و اورثناها قوما آخرين (76) اين هديه اى است از خداى عزيز حكيم . اين پيراهن هارون بن عمران است كه به ميراث به قوم ديگر رسانيديم . شعر:
على ولى الله والى عباده
على على القدر عالى المراتب
اذا كان بين المقانب ضاربا
بصمصامه ابدى ضروب المنافب
و ما مثله فى الناس بعد محمد
كريم شريف المنتهى و المناسب
كذالك حكم الله فيه برغم من
يخالفه من خارجى و ناصب

توطئه نافرجام  

(در آن وقت ) كه مشركان قصد رسول صلى الله عليه و آله و سلم كردند، جبرئيل آمد كه يا رسول الله ! حق تعالى مى فرمايد كه امشب على را به جاى خود بخوابان و خود برو؛ كه مشركان قصد تو دارند. خواجه صلى الله عليه و آله ، شاه مردان را خواباند و حال باز گفت . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : هزار جان من فداى تو باد، كاشكى كه مرا هزار جان بودى تا همه فداى تو كردمى . پس چون شب در آمد، رسول امير را در جاى خود خوابانيد و خود از سراى بيرون آمد. جماعت مشركان را ديد پيرامون (77) سراى خفته ، پاره اى خاك بر گرفت و بر سر ايشان ريخت و اين آيت بخواند: و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لايبصرون ؛(78) و برفت . چون از خواب در آمدند بر سر خود خاك ، ديدند. گفتند: اين خاك كه بر سر ما كرده است ؟ كارى كه اولش بر سر خاك بود، آخرش در دست باد بود. پس جمله روى به خانه رسول نهادند. اميرالمؤمنين عليه السلام خفته بود و روى خود را پوشيده و پاهاى خود را ظاهر كرده - كه پاى وى مانند پاى رسول بود - تا ايشان پندارند كه حضرت خواجه صلى الله عليه و آله و سلم است ، بدو مشغول شوند و آنچه توانند بكنند. چون در آمدند هر يكى ديگرى را مى گفت : تو ابتدا كن . اميرالمؤمنين عليه السلام برجست كه شما را چه بوده است ؟ گفتند: محمد كجا شد؟ گفت : من نگاهبان او نبودم تا بدانم كه او كجا شد. ايشان خايب (79) و خاسر(80) باز گشتند.

تعجب فرشتگان  

شبى رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون از نماز خفتن (81) فارغ شد، يكى از صف برخاست و گفت : يا رسول الله ! غريبم و درويش . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : كيست كه اين درويش را طعامى دهد؟ شاه مردان برخاست و دست درويش گرفت و به خانه برد و فاطمه عليهما السلام را گفت : در كار اين درويش نظرى كن . فاطمه عليهما السلام گفت : اى على ! در خانه اندك طعامى است كه يك كس را كفايت نبود؛ و تو روزه دارى و افطار نكرده اى و حسن و حسين گرسنه اند، اما ايثار كنيم . طعام بياورد و به شاه مردان داد. شاه مردان در پيش درويش ‍ بنهاد و با خود گفت : نيكو نبود كه با مهمان طعام نخورم و اگر بخورم وى را كفايت نبود، دست به چراغ دراز كرد - كه اصلاح كنم - و چراغ را فرونشاند و فاطمه عليهما السلام را گفت : چراغ در گير و در گرفتن چراغ درنگ كن تا كه مهمان از طعام فارغ شود؛ و دست به طعام مى برد و دهن مى جنباند و چنان مى نمود كه طعام مى خورد و نمى خورد - تا كه مهمان از طعام فارغ شد. فاطمه عليهما السلام چراغ را درگرفت . اميرالمؤمنين عليه السلام نگاه كرد آن طعام همچنان باقى بود. گفت : اى درويش ! چرا طعام نخوردى ؟ گفت : سير خوردم - اما حق تعالى بر اين طعام بركت كرده است . ديگر روز مرتضى عليه السلام به حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم شد. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! دوش فرشتگان آسمان از آن تعجب كردند كه تو كردى و حق تعالى در حق تو اين آيت فرستاد كه : و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة .(82)

سفره الهى  

روزى اميرالمؤمنين عليه السلام به حجره حضرت فاطمه عليهما السلام در آمد. فاطمه عليهما السلام را ديد كه حسن و حسين عليه السلام را مى خوابانيد و ايشان از گرسنگى در خواب نمى شدند. گفت : اى على ! برو طلب طعامى مى كن كه اين كودكان را از گرسنگى در خواب نمى شوند. اميرالمؤمنين عليه السلام به نزديك عبدالرحمن عوف شد و از وى دينارى زر قرض خواست . عبدالرحمن در خانه شد و كيسه اى زر بيرون آورد و گفت : اين صد دينار است ، بستان و هرگز عوض ‍ مده . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : از تو قبول نمى كنم كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه : اليد العليا خير من اليد السفلى .(83) دست بالا، بهتر از دست زيرين باشد؛ اما يك دينار زر به من قرض به من بده . و اين حديث بشنو كه مهتر عالم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: الصدقه عشره اضعاف و القرض ثمانيه عشر ضعفا .(84) صدقه يكى را ده عوض باشد و قرض هر يكى را هجده . عبدالرحمن يك دينار زر به قرض به اميرالمؤمنين عليه السلام داد. اميرالمؤمنين عليه السلام بگذشت . مقداد را ديد در كنار چاه نشسته . گفت : اى مقداد! در اين ساعت چرا اينجا نشسته اى ؟ گفت : از براى ضرورتى . گفت : آن چيست ؟ گفت : چهار روز است كه هيچ طعام نيافته ام . گفت : بستان اين دينار را كه تو اولى ترى - كه تو چهار روز است كه طعام نيافته اى و ما سه روز. پس دينار زر به مقداد داد و وقت نماز شام روى به مسجد رسول نهاد و با رسول صلى الله عليه و آله و سلم نماز بگزارد و خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! امشب به خانه شما مى آيم ، و مهمان شما مى باشم . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : عزازه و كرامة ،(85) و از پيش برفت و فاطمه عليهما السلام را بشارت داد و خواجه صلى الله عليه و آله و سلم در عقب على عليه السلام به حجره فاطمه در آمد. فاطمه عليهما السلام در خانه شد و روى بر خاك نهاد و گفت : خداوندا! به حق محمد و آل محمد كه بر ما طعامى فرو فرست . چون سر برداشت كاسه اى ديد بزرگ پر از طعام ، بويى از وى مى دميد خوشتر از بوى مشك . آن را برداشت و پيش ‍ مصطفى و مرتضى عليهما السلام نهاد. شاه مردان گفت : انى لك هذا الطعام ؟ . از كجاست تو را اين طعام ؟ گفت : هو من عند الله ، ان الله يرزق من يشاء بغير حساب از نزديك خداست . خدا روزى دهد آن را كه خواهد، بى حساب ، مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم گفت : شكر خداى را كه مرا فرزندى داد چون مريم ، كه هرگاه زكريا عليه السلام نزد وى شدى طعامى يافتى ، گفتى : انى لك هذا؟ وى گفت : هو من عند الله ، ان الله يرزق من يشاء بغير حساب . پس رسول و على و فاطمه عليهما السلام از آن طعام مى خوردند. سائلى بر در آمد. امير خواست كه وى را طعام دهد. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : مده كه اين ابليس است ، خبر يافت كه ما از طعام بهشت مى خوريم ، آمده تا با ما مشاركت كند. پس ديگر روز مصطفى و مرتضى عليهما السلام در مسجد بودند. اعرابى (اى ) كيسه اى زر به اميرالمؤ منين عليه السلام ناپيدا شد. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! مى دانى كه آن اعرابى كه بود؟ گفت : خدا و رسول عالمترند. گفت : آن جبرئيل بود. در اين وقت گنجى از گنجهاى زمين برداشت و حق تعالى از براى آن يك دينار زر كه به مقداد داده اى تو را بيست و چهار جزو ثواب و خير بداد و از آن در دنيا معجل گردانيد: يكى آن كاسه و يك اين كيسه و بيست و دو در آخرت ساخته است ، آنچه هيچ چشم چنان نديده باشد و هيچ گوش نشنيده و بر خاطر هيچ آدمى نگذشته ؛ اميرالمؤمنين عليه السلام آن زر را وزن كرد، هفتصد دينار بود. گفت : صدق الله حيث قال : مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبه انبتت سبع سنابل فى كل سنبله مائه حبه .(86)

قلاده اى بر گردن خالد! 

(اميرالمؤمنين عليه السلام ) روزى به صحرا برون رفت ، خالد را ديد كه با لشگرى به جايى مى رفت . خالد چون اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد عمودى آهنين در دست داشت ، برآورد تا بر فرق مبارك امير زند. شاه مردان و شير يزدان دست دراز كرد و عمود از وى فرا گرفت و در گردنش كرد و تاب داد چون قلاده شد. خالد باز گشت و پيش ابوبكر رفت . هر چند خواستند كه برون كنند نتوانستند. آهنگر را حاضر كردند گفت : تا در آتش نبرند برون نتوان كرد. و چون در آتش برند خالد هلاك شود.
پيش حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رفتند و تضرع و زارى نمودند تا آن حضرت با دو انگشت مبارك آن را بگرفت و تاب باز داد و از گردنش ‍ برداشت .

همنشين مسكينان  

آورده اند كه آن دو گوشواره عرش خدا، آن دو ساله على مرتضى عليه السلام ، چون آن صاحب هل اتى (87) را دفن فرمودند به وقت مراجعت ناله اى به سمع ايشان رسيد. بر اثر آن ناله برفتند. پيرى نابينا ديدند كه نشسته بود و مى گريست . گفتند: اى پير! تو را چه رسيده است ؟ گفت : مدتى مديد است كه هر روز شخصى بيامدى و در پهلوى من نشستى و گفتى : مسكين جالس مسكينا، (88) اگر چه ديده جمالش نمى ديدم اما بوى عصمتش به مشامم مى رسيد. چنان دانم كه آن شاه مردان بوده است . زيرا كه امروز، سه است كه نيامده ، حسن و حسين عليهما السلام به گريه در آمدند و گفتند: اى پير! آن پدر ما بود و اين ساعت از دفن وى مى آييم . پير در دست و پاى ايشان افتاد و گفت : مرا بر سر تربت آن شاه مردان و شير يزدان ببريد، پير را بر سر تربت بردند. روى به آن تربت نهاد و زار زار بگريست و مى گفت : من روى از خاك برنگيرم تا در فراقت نميرم . شعر:
نه درد تو را به هيچ درمان دهم
نه خاك درت ملك سليمان بدهم
برگير نقاب از زخ چون خورشيدت
تا نعره زنان پيش رخت جان دهم
پير گفت : خداوندا! من بى اين بزرگ ، زندگانى نمى خواهم ؛ مرا به روى در رسان . در زمان حال بر وى بگرديد و به وى در رسيد.

اشك معاويه بر على عليه السلام  

در خبر است از اضرار (كه ) گفت : به نزديك معاويه بودم . مرا گفت : صفت على ، ما را بگوى . گفتم : مرا از اين معاف دارى ؟ گفت : نه . گفتم : به خداى كه بى خوابى اش بسيار بود و خوابش اندك . همه اوقات شب و روز كتاب خداى مى خواندى ، حجابش (89) نبودى و به خوش عيشى مشغول نشدى . به خداى كه وى را ديدم در ميانه شب كه به محراب ايستاده بود و برخود مى پيچيد چون مار گزيده يتململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين (90) و مى گفت : اى دنيا خود را بر من عرضه مى دارى يا به من تشوق (91) مى نمايى ؟ سخت دور افتاده اى ! مرا با تو هيچ رغبت نيست و بر تو هيچ حاجتم نيست ، تو را سه طلاق داده ام كه با توام هيچ رجوع نباشد و مى گفت : آه ! آه ! از درشتى راه و دورى سفر و اندكى زاد. معاويه بگريست و گفت : بس يا ضرار! به خداى سوگند كه چنين بود على بن ابى طالب ، امامت و وصيت و عترت پاك ، وى را بود و بيعت فتح و بيعت رضوان وى را بود. دوست خداى و رسول بود.
حق با او بود و او با حق (92)