داستانهائى از علماء

عليرضا خاتمى

- ۴ -


عنايت سيّدالشهدا عليه السّلام
مرحوم آيت اللّه شيخ جعفر شوشترى رحمه الله عليه مى گويد:
جف اشرف تحصيل علوم دينى را به پايان بردم ودوره نشر علم و انذار فرا رسيد به وطن خود بازگشته و به اداء وظيفه پرداختم و طبقات مردم را به اندازه فهم آنها هدايت مى كردم و چون در آثار متعلّقه به وعظ و مصيبت توانايى واطّلاع كامل نداشتم در ايّام ماه مبارك رمضان و روزهاى جمعه تفسير صافى را بالاى منبر مى بردم و در ايّام عاشورا روضة الشهاده مرحوم ملاّ حسين كاشفى رحمه الله عليه و از روى آنها براى مردم موعظه و مصيبت بيان مى كردم و نمى توانستم از حفظ مطالب را بگويم . يكسال به اين رويّه گذشت و ماه محرّم نزديك شد.
شبى با خود گفتم : تا كى كتاب به دست باشم ؟ انديشه كردم تدبيرى كنم تا از كتاب مستغنى گردم . آنقدر فكر كردم كه خسته شدم و خوابم برد. در عالم رؤ يا مشاهده نمودم در كربلا هستم وايّامى است كه موكبهاى حسينى در آنجاست و خيمه هاى آنحضرت برپاست و لشكر دشمن در برابر آنهاست . من وارد چادر مخصوص سيّدالشّهداء عليه السلام شدم و بر آن امام سلام كردم . مرا نزد خود جاى دادند و به حبيب بن مظاهر فرمود:
اين مهمان ماست . آب كه نداريم ولى آرد وروغن هست . برخيز و خوراكى آماده كن و نزد او بياور. حبيب برخاست و غذايى تهيّه كرد و برابر من گذاشت . چند لقمه از آن طعام تناول نمودم كه از خواب بيدار شدم و دريافتم كه به دقائق و اشارات مصائب و لطائف و كنايات آثار ائمه مطّلعم به وجهى كه پيش از من كسى مطّلع نبوده و هر روز اين اطّلاع و احاطه افزوده مى گشت تا اينكه ماه مبارك رمضان آمد و در مقام وعظ و بيان به مقصود خود بطور كامل رسيدم .(91)
نتيجه عفّت بطن
حضرت آية اللّه حاج سيّد ابوالقاسم كوكبى تبريزى (حفظه اللّه تعالى ) مى گويند:
لد محترم آية اللّه مرحوم حاج سيّد على اصغر باغميشه اى در محلّه باغميشه تبريز باغى داشت كه قسمت بالاى باغ ، مزرعه و محلّ گندمكارى بود. نان مصرفى عائله از گندم همان مزرعه تهيّه مى شد و از محصولات ديگر باغ هم بقيّه مخارج و لوازم خانه ما تاءمين مى شد. وجود باغ و مزرعه ، خود زمينه اى شده بود براى نگهدارى حيواناتى از قبيل : گاو و گوسفند و ... و ما از اينها لبنيّات مصرفى خود را تاءمين مى كرديم .
از آنجا كه والد محترم عالم محل بود در بيشتر مجالس و مهمانيهاىمحل ، ايشان را دعوت مى كردند و مهمانيها بدون ايشان لطفى نداشت . ايشان هم معمولاً درمهمانيها دعوت مردم را اجابت كرده و حضور داشتند ولى كارى مى كردند كه ظاهراً غيرمتعارف و شگفت آور بود و آن اين بود كه ايشان از نان و غذاى صاحبمنزل ميل نمى نمودند و موقع رفتن به مهمانى از نانمنزل خودمان يك عدد نان لواش كه از همان مزرعه خودمان تهيّه شد بود با مقدارى پنير كهآنهم از حيوانات خودمان بدست آمده بود به دستمال خود مى بست و با خود مى برد و آنوقت كه سفره پهن و ذا آماده مى شد و مهمانها مشغول غذا خوردن مى شدند والد محترمدستمال خودش را باز مى كرد و از نان و پنير خودشميل مى نمود و من با خود مى گفتم : اين كار يعنى چه ؟ چرا ايشان از غذاهايى كه براىمهمانها تهيّه شده استفاده نمى كنند؟ اينها را فقط دردل مى گفتم ولى چيزى به زبان نمى آوردم تا اينكه راز اين مطلب و جواب اين چرايىكه در دل داشتم بعدها برايم كشف شد.
پدرم در بيشتر سالها براى زيارت مرقد مطهّر ثامن الحجج حضرت امام على بن موسى الرضا عليه السلام به مشهد مقدّس مشرّف مى شد. در يكى از سفرهاى زيارتى كه ما هم همراهش بوديم موقع برگشتن از مشهد مقدّس به نزديكيهاى شهر ميانه رسيديم . والد ما به راننده فرمودند:
نماز بخوانيم ! راننده گفت : جلوتر... رفتيم تا اينكه به نهر آبى رسيديم كه از كنار جادّه مى گذشت . پدرم وقتى آب را مشاهده كردند و محل را براى وضو گرفتن و اداى نماز مناسب ديدند باز هم به راننده فرمودند: نگهدار. نماز بخوانيم ! امّا جواب راننده تكرار همان جواب اوّل بود.
خلاصه درخواست توقّف براى اداء نماز از طرف والد محترم و امتناع و جواب سربالا از طرف راننده چندين بار بين ايشان رد و بدل شد. پدرم احساس نمود كه مسير آب از كنار جادّه بطرف جنوب منحرف مى شود و ما از آب فاصله مى گيريم بطورى كه اگر جلوتر برويم دسترسى به آب نخواهيم داشت . به همين خاطر از روى صندلى اتوبوس حركت كرد و بصورت نيم خيز با قيافه بسيار جدّى و خشمگين خطاب به راننده گفت : ((سنه ديرم ساخلا آخى )) يعنى : به تو مى گويم نگهدار نماز بخوانيم ! تا اين حرف از دهان آقا بيرون آمد هر چهار چرخ اتوبوس پشت سر هم دند تا آنجا كه نزديك بود اتوبوس واژگون شود. فرياد يا اللّه و يا امام زمان (عج ) از مسافرها بلند شد. گرد و خاك فضا را پر كرد. بالاخره اتوبوس از حركت باز ايستاد. راننده آمد و به دست و پاى آقا افتاد و شروع كرد به عذرخواهى كردن و در ضمن گفت : آقا من تقصيرى ندارم . اين شخصى كه در كنار من نشسته بود به من مى گفت : برو! گوش به حرف او نده ! بالاخره پائين آمديم ، آنها كه نمازخوان بودند وضو گرفتند و نماز خواندند و آقا هم وضو گرفت و نماز خواند و نشست و در اين فاصله راننده و شاگردش مشغول اصلاح چرخهاى اتوبوس ‍ شدند.
من در اينجا فهميدم كه چرا مرحوم پدرم از غذاهاى مهمانيها اجتناب مى كرده و جواب آن چرايى كه در دل داشتم براى من روشن گرديد كه اكتفا كردن به يك لقمه نان و پنيرى كه راه بدست آمدن آن ... بطور مشخّص حلال است ، يعنى چه . واينكه در احاديث امامان معصوم عليه السلام تاءكيد فراوان بر ((عفّت بطن و شكم )) شده چه نتايج گرانقدرى دارد تا آنجا كه با يك اشاره يا يك كلمه ((به تو مى گويم نگهدار!)) تمام چرخهاى اتوبوس پنچر مى شود!(92)
نامه اى براى خدا!
آية اللّه مرحوم حاج شيخ محمّد حقّى سرابى كه اينجانب مدّتى افتخار شاگردى و كسب فيض از محضرشان را داشتم در ايّام جوانى دچار تنگدستى شديد مالى مى شود. همسرش كه از ماجرا بى خبر بوده ، نيازهاى خانه را چند بار به ايشان يادآورى مى كند.
مدّتى مى گذرد و خبرى از خريد نمى شود. سرانجام در مقابل سؤ ال و اصرار همسرشان مى گويد:
خوب ، هر چه لازم داريم بگو! بعد اضافه مى كند: مى خواهم براى خدا نامه اى بنويسم ! مگر نشنيده اى كه بعضى ها براى خدا نامه مى نويسند؟!
كاغذ و قلمى برمى دارد و نيازهاى خانه را در آن نوشته وجمع مى زند. قيمت كلّ سفارشها بيست و دو تومان مى شود. كاغذ را در جيب مى گذارد و دستها را به سوى آسمان بلند كرده و مى گويد:
خدايا! شاهدى كه بيست و دو تومان لازم داريم !
عصر همان روز، همان مبلغ به واسطه يكى از دوستان قديمى پدرشان كه به قصد زيارت به قم آمده بود به وى هديه مى شود!(93)
امام محمّدباقر عليه السلام فرمود:
اِنَّ العِلمَ يُتَوارَثُ وَ لا يَموتُ عالِمٌ اِلاّ وَ تَرَكَ مَن يَعلَمُ مِثلَ عِلمِهِ اَو ما شاءَ اللّه :
بدرستيكه علم به ارث منتقل مى شود و عالمى نميرد مگر اينكه كسى را كه مانند خود يا آنچه پروردگار بخواهد بر جاى گذارد.
اصول كافى جلد دوّم
شفا
صديق محترم حجة الاسلام و المسلمين آقا سيد طه موسوى (حفظه اللّه تعالى ) كه از دوستان نزديك و قديمى اينجانب از دوران نوجوانى است ، روزى برايم نقل كرد:
به قصد زيارت مرقد آقا ثامن الحجج على بن موسى الرضا(عليه آلاف التّحيّة و الثّناء) در بهمن ماه سال يكهزار وسيصد و هفتاد و هفت شمسى به اتّفاق عدّه اى از دوستان من جمله حجة الاسلام شيخ على ميرخلف زاده (حفظه اللّه ) وحجة الاسلام سيّد عبداللّه حسينى (حفظه اللّه ) به شهر مقدّس مشهد وارد شده و در منزل پدر يكى از همراهان ساكن شديم .
موقع نماز صبح بود كه وارد صحن مطهّر رضوى شديم . وقتى در حياط نگاهم به گنبد طلايى حضرت افتاد سلام دادم . معمولاً تا زائرى وارد حياط صحن مى شود و چشمش به گنبد آقا مى افتد، حاجت يا حوائجش را به ياد مى آورد.
مدّتى بود زير گلوى حقير، غدّه اى بوجود آمده بود. به جهت انجام معالجه و مداوا به نزد طبيبى حاذق و متخصّص رفته بودم . او گفته بود: بايد در بيمارستان تحت عمل جرّاحى قرار بگيرى .
اين غدّه بگونه اى رشد كرده بود كه به محض حركت سر وگردن ، درد نسبتاً شديدى احساس مى نمودم و خلاصه مرا اذيّت مى كرد.
ضمن نگاه كردن به گنبد آقا و عرض ارادت و تعظيم ، حاجتم را بياد آوردم .
وارد حرم مطهّر شدم . پس ازاقامه نماز صبح و تعقيبات وقرائت زيارتنامه و توسّل از حرم خارج شدم . بعد از آن حال وصفاى معنوى به غدّه فوق و درد آن توجّهى نداشتم و كلاًّ آنرا از ياد برده بودم .
وارد منزل محلّ اقامت خودمان شديم . بواسطه مسافرت وخستگى راه ساعاتى استراحت نمودم . حوالى ظهر بود كه به قصد زيارت مجدّد و اقامه نماز ظهر و عصر آماده رفتن شديم .
به حياط صحن مطهّر. اين بار تا نگاهم به گنبد زيبا ونورانى آقا افتاد حاجتم بيادم آمد. دستى زير گلو و در همان نقطه اى كه آن غدّه بوجود آمده بود كشيدم امّا اين بار با كمال تعجّب و شگفتى متوجّه شدم اثرى از آن غدّه نيست . حتّى با حركت سر و گردن نيز هيچ دردى احساس ‍ نمى كردم !
آرى ! من با عنايت آقا امام هشتم عليه السلام حاجت روا شده و شفا يافتم !(94)
تمديد قبض روح آية اللّه حائرى
آية اللّه العظمى حاج شيخ محمّد على اراكى رحمه الله عليه مى فرمودند:
پس از مدّتى كه آيت اللّه حاج شيخ عيدالكريم حائرى يزدى رحمه الله عليه در كربلا ساكن بوده است ، خواب مى بيند كه به او مى گويند:
عمر شما ده روز ديگر بيشتر نيست و از آنجا كه ايشان به اين امور بى اعتنا بود، توجّهى به اين خواب نمى كند.
روز دهم كه شيخ با چند نفر از دوستان براى رفع خستگى به باغات كربلا مى رود، در حين كار دچاز لرزش شديدى مى شود. ايشان را با عبا مى پوشانند ولى فائده نمى بخشد.
تا اينكه به منزل مى آورند و در بستر كه در حالت احتضار بوده اند، ياد خواب ده روز قبل مى افتند و متوجّه مى شوند كه امروز روز دهم است و آن خواب ، خواب درستى بوده است . در همان بستر رو به سوى گنبد مطهّر حضرت سيّدالشهدا عليه السلام مى كند و عرض ‍ مى كند:
((آقا! مردن حق است ولى هنوز دستم خالى است . مستدعى است كه تمديد بفرمائيد كه دستم خالى نباشد)).
ناگهان مى بيند كه سقف شكافته مى شود و دو نفر آمدند براى قبض روح و در همين حال ملكى آمد و گفت : تمديد شد!
پس از آن بود كه حوزه علميّه قم را تاءسيس كرد كه اگر ايشان نبود الا ن شايد اثرى از اين حوزه نبود.(95)