6
مىخواستم به قم برگردم امّاگويا چيزى مانع مىشد. انگار تقدير اين بوده است كه يك
روز ديگر هم در اصفهان باشم تا ماجراى پس از شهادتت را بگويم، حتما براى تو تازگى
دارد و دوست دارى بشنوى. خوب من هم آمدهام نزد تو تا برايت آخر ماجرا را تعريف
كنم، دخترم!
پس از آن كه تو به شهادت رسيدى و ما را با غم فراقت تنها گذاشتى، به اصفهان
بازگشتيم. راستى نزديك بود فراموش كنم از راهپيمايى مردم ماهشهر بگويم. بعد از
شهادت تو براى اولين بار در ماهشهر راهپيمايى عظيمى به راه افتاد و مردم عليه
منافقين شعار مىدادند. هميشه دلم مىخواست وحدت و يكپارچگى در اين شهر به وجود آيد،
ولى نمىدانستم براى اين وحدت بايد بهاى سنگينى بپردازم. داغ تو دلهاى مردم را به
هم نزديك كرد و آنها را به خيابانها كشاند و در آنجا كه هيچ رنگ و بويى از انقلاب
نداشت، انقلابى عظيم ايجاد شد و مردم به انقلاب اول، انقلاب اسلامى، پيوستند.
تو سهشنبه شهيد شدى و ما پس از برنامههاى مقدماتى، پيكر سوخته تو را، اى تنديس معصوميت،
به اصفهان برديم و مراسم خاص را هم انجام داده و در روز جمعه به
خاك سپرديم. مادرت براى هميشه زندگى در ماهشهر را ترك كرد، البته چند وقت پيش براى
تبليغ به آنجا رفته بود ولى خوب ديگر براى ادامه زندگى به آنجا بازنگشت.
من، امّا، پس از چهل روز به ماهشهر بازگشتم و به كار خود ادامه دادم تا به دشمن
بفهمانم كه با اين شهادتها پيوند ما با نظام محكمتر مىشود نه سست و نه پاره!
اواخر سال 61 شايد هم اوايل 62 بود، مطابق هر روز در جهاد مشغول خدمت بودم كه از
سوى دادگاه انقلاب اسلامى ماهشهر به من اطلاع دادند دو نفر از منافقين دستگير شده و
در زندان ماهشهر هستند، اين دو اقرار كردند كه كانتينر جهاد را آتش زدهاند. قرار
بود براى تشكيل دادگاه مرا خبر كنند و اين كار را هم كردند و من همراه با يكى از
برادران جهاد به ماهشهر رفتم و در دادگاه شركت كردم.
مىدانى دخترم! از دادگاه فيلمبردارى شد و فيلم آن هم پيش مادرت هست. جريان دستگيرى
اين دو منافق سنگدل عجيب است. آنها از اهالى ماهشهر قديمى بودند كه در دبيرستان
هفده شهريور شاگرد من بودند. يكى از آنها در خانوادهاى بزرگ شده بود كه اكثر آنها
منافق بودند و خواهران و برادرانش هم اعدام شده بودند. او مرا به خوبى مىشناخت، چون
هم شاگردم بود و هم اين كه ماهشهرى بود و من در ماهشهر چهره شناخته شدهاى بودم.
مىدانست كه از اصفهان به ماهشهر آمدهام تا از انقلاب اسلامى پاسدارى كنم و از
جلسات تفسير قرآن كه براى فرهنگيان گذاشته بودم كاملاً اطلاع داشت و كانتينرها را
هم كه مركز كارهاى فرهنگى بودند و تا قبل از ورود ما به ماهشهر وجود نداشتند ديده
بود. خلاصه مىخواهم بگويم به صورت اتفاقى اين عمل ننگين را انجام نداد.
اين دو منافق به صورت جداگانه دستگير شده بودند؛ يكى در زندان انديمشك بود و ديگرى
در زندان ماهشهر. البته علت دستگيرى آنها قتل نبود بلكه آتش زدن جاهاى مختلف بود و
هر دو محكوم به دو سال زندان بودند و مشمول عفو قرار گرفته بودند. در همين ايام كه
چند روزى به آزادى آنها مانده بود آن يكى كه در زندان ماهشهر بود در صحبتهاى
دوستانهاش با ديگران مسأله آتش زدن كانتينر جهاد را مطرح كرده بود و اين مسأله به
گوش مسؤولان زندان رسيده بود. از او اقرار گرفتند و او نشانىهاى دوستش را نيز كه در
انديمشك زندانى بود داد و پرونده جديدى براى اين دو منافق كوردل درست شد.
مىبينى عزيزم، اين معصوميت تو و برحق بودن خونت بود كه باعث يافتن آنها شد. آن وقت
كه شهيد شده بودى هيچگونه رد پايى از قاتلان تو پيدا نشد، زيرا همه چيز سوخته بود،
ولى پس از گذشت ماهها، تقدير الهى آنها را از زبان خودشان، نه ديگرى رسوا ساخت.
خدا چه بزرگ است دخترم!
آرى، آنان كه غنچه بوستان زندگىام را، ياس سفيدم را پرپر كرده بودند و به آتش كشيده
بودند اكنون در چنگال قانون بودند و بنا بود كه عدالت براى آنان حكم دهد و من
خوشحال بودم كه ديگر فاطمههايى به دست اين گرگهاى شرور نخواهند سوخت و كشورم از
حضور نامردانى اين چنين ناپاك ضربه نخواهد خورد.
تو رفته بودى، ولى جهاد كه بود و هزاران جهادگر با همسران و فرزندانشان، با
فاطمههايى مثل تو مشغول مبارزه با دشمن بودند و قطع هر شاخه از درخت خبيث منافقين
ضامن زنده بودن فاطمهاى ديگر مىشد، نه دخترم؟!
يكى از آنها كه سرگروه تيم بود و مسؤول آتش زدن كانتينر، آن قدر خودخواه و مغرور
بود كه دادستان مىگفت: مسؤول بالاتر او كه در زندان اهواز به سر مىبَرَد مىگويد هر
وقت طرحى را به او مىداديم مىگفت: من به تنهايى وارد عمل مىشوم و نيازى به كمك ديگران نيست، امّا در جريان آتش زدن كانتينر جهاد
همين شخص عاجز شده بود!
خود آنها مىگفتند كه قرار بوده است ساعت سه بامداد روز سه شنبه نهم تيرماه 60
عمليات آتش زدن كانتينر جهاد را انجام دهند؛ يعنى درست همان موقعى كه من و مادرت و
يك نفر ديگر از دوستان و تو در كانتينر خوابيده بوديم و اگر آنها عمليات را همان
موقع انجام مىدادند هر چهار نفر ما طعمه آتش مىشديم.
بگذار اينجا را از زبان يكى از منافقين بگويم، او مىگفت:
«ساعت سه آمدم براى آتش زدن كانتينر، آن قدر لرزه بر اندام من افتاد كه قادر به
انجام آن نبودم، آنجا را ترك كردم و ساعت چهار با اراده قوىتر آمدم ولى نمىدانم
چرا باز هم همان حالت برايم پيش آمد؟! لرزش بدنم عجيب بود. با سرعت سراغ مسؤول تيم
رفتم و جريان را براى او گفتم و او گفت: عمليات بايد انجام بگيرد. من هم با تو
مىآيم و با هم كار را تمام مىكنيم».
آرى عزيزم، هنگامى كه آنها برگشتند مادرت و دوستمان براى نماز صبح از كانتينر خارج
شده بودند و من هم با فاصله كمى بيرون آمدم، امّا بر خلاف هميشه كه هيچ دغدغهاى
براى تنها بودن تو در كانتينر نداشتم، اطراف كانتينر را براى اطمينان خاطر خوب نگاه
كردم. گويا اضطراب درونى كه ناشى از الهام غيبى بود مرا به اين كار واداشت. مىدانى
گاهى برخى از حوادث قبل از وقوع، دل آدم را مىلرزانند و به قول مردم «چيزى به دل
مىافتد»!
به هر حال به سوى منزل رفتم و وضو گرفته به نماز ايستادم. منافقين هم مثل هميشه
مشغول عبادت و بندگى شيطان بودند. دخترم! خيلى بد است كه انسان از اول بيراهه را
انتخاب كند. چشمان منافقين نسبت به خوبىها، عاطفهها و زيبايىها و آنچه به خدا
مربوط است، كور است و حقيقت را نه مىتوانند ببينند و نه مىخواهند ببينند.
كانتينر در يك محوطه باز بود و فقط يك ضلع آن تقريبا به ديوار چسبيده و در ورودى آن
هم مقابل خيابان بود، آن طرف در ورودى هم يك پنجره قرار داشت كه تقريبا دور از چشم
بود و ما براى جلوگيرى از خروج نور از كانتينر پتوى نظامى سياه رنگى را با ميخ به
ديواره كانتينر كوبيده و پنجره را پوشانده بوديم. تو در كنار پنجره و يك مترى آن
خوابيده بودى. چهره معصومت كاملاً پيدا بود. منافق اول مىگفت: «من مسؤول مقدمات
ورود به كانتينر بودم، شيشه پنجره را كه حدود دو متر مربع بود شكستم و پتويى كه به
آن آويخته شده بود كندم و داخل كانتينر را، تمامى سطح آن را، بنزين ريختم و خارج
شدم». منافق دوم مىگفت: «من مسؤول عمليات آتش بودم، كوكتل را به داخل كانتينر در
همان گوشه در كنار پنجره به زمين زدم. كانتينر مشتعل شد و ما دو نفر هم فرار
كرديم».
مىدانى فاطمه جان، اين كركسان كوردل وقتى وارد كانتينر شدند حتما يقين داشتند كه
سرپرست آن، كه هدف اصلى آنها بود، در كانتينر نيست و تنها كودك سه سالهاى است كه
آن روز براى آنها خطرى نداشت، امّا آتش كينه آنها و قساوت قلبشان آنقدر زياد بود
كه چشمان آنان را كور و قلبهايشان را سنگ كرده بود، و به تو كه تنها و بىپناه در
بستر خوابيده بودى و آيهاى از آيات الهى بودى و قرآنهايى كه آيات بيشمارى از
خداوند كريم در آنها نوشته شده بود و انبوهى از كتابهاى دينى و مذهبى و نوارهايى
كه جرم آنها اين بود كه پژواكى از آيات قرآن بودند حمله كرده همه را به آتش كشيدند.
در حالى كه در به روى تو بسته بود و هر آنچه مشت بر در و ديوار زدى در ميان صداى
مهيب شعلههاى آتش گم مىشد و به گوش كسى نمىرسيد. آتش زبانه مىكشيد و زبان كوچك تو
كه قربانى ارزشهاى دينى شده بودى توان خود را از دست مىداد و....
آنان با همان حالت منافقانهاى كه هميشه داشتند وجود تو در كانتينر را انكار كردند و
پس از اين كه با شواهد به آنان اثبات شد كه كودكى سه ساله در آن بوده
اظهار بىاطلاعى كردند تا جرمشان سبكتر شود، ولى مگر مىشود كسى پنجرهاى را بشكند
پتوى نصب شده به ديوار را پاره كند و تمامى نقاط كانتينر را بنزين بريزد، كتابها
را ببيند ولى كودك سه ساله را نبيند؟!
مىبينى دخترم، اى كوثر سوخته من! حكمت خدا چقدر براى ما انسانها نامفهوم است، و
چقدر با عظمت و بزرگى او سازگارى دارد، زمانى ابراهيم (عليه السلام) را از ميان
شعلههاى سر به فلك كشيده نجات مىدهد و آتش را بر او سرد و گلستان مىكند و گاه هم
فاطمه سه ساله مرا از اصفهان به سوى ماهشهر راهى مىكند و در ميان آتش...!
همه اينها براى اين است كه ما در بوته امتحان قرار گرفته و سربلند و پيروز بيرون
آييم. برايمان دعاكن دخترم، دعاكن كه ابراهيموار و حسينگونه راضى به قضاى خدا
باشيم.
قاتلان تو هر دو اعدام شدند و به كيفر ناجوانمردىهاى خود رسيدند، ولى نمىدانستند كه
با سوزاندن يك فاطمه، صدها فاطمه مىرويند و ياريگر دين خدا خواهند بود.
و من اكنون كه حرفهايم را برايت گفتم تو را ترك مىكنم و در ميان اين گلستان كه پر
است از لالههاى كوچك و بزرگ و تو كوچكترينى، تنها مىگذارم. دين خدا هنوز ياور
مىطلبد و من بايد بروم و مىروم، مادرت، امّا باز هم به ديدن تو خواهد آمد؛ شايد
همين امروز و شايد هم فردا.
7
سلام دخترم! اين آخرين سلام يك مادر است در ديدار با عكس و مزار دخترش. من امروز
آمدهام تا از ماهشهر برايت بگويم. مىدانم كه تو مىشناسى ماهشهر را و مىدانى كه در
كجاى هستى قرار گرفته و با تو چه رابطهاى دارد، امّا بد نيست قدرى هم من از آنجا
بگويم:
آن روزها، كه تو تنها غنچه باغ زندگىام بودى، به محدوده ماهشهر كه نزديك مىشدم،
احساس مىكردم غم و اندوه غريبى وجودم را فراگرفته است؛ از پنج كيلومترى ماهشهر
ناراحتى و غمْ ميهمان ناخوانده قلبم بود. باور كن دخترم، من به سختىها عادت كرده
بودم و اصولاً سختى برايم مفهومى نداشت؛ پس مشكلات ماهشهر نمىتوانست برايم غصه آور
باشد. امّا بعدها علت آن اندوه را فهميدم، چه كنم مادر بودم و يك دنيا آرزو!
ماهشهر در جنوب غربى خوزستان و در صد كيلومترى شرق آبادان قرار دارد و هواى آن از
آبادان گرمتر است. يادم هست وقتى وارد منطقه گرم و سوزان و شرجى ماهشهر مىشديم،
اولين چيزى كه به استقبال ما مىآمد، شلاق بادهاى گرم آنجا بود كه به صورتها نواخته مىشد و يادآور آتش و سوختن بود!
آفتاب نيمروزى ماهشهر به كورهاى مىمانست كه دايم در حال شعلهور شدن بود. حدود شش
ماه از سال را مردم آنجا از كولرگازى استفاده مىكردند. زمستان وقتى هوا سرد مىشد
در كلاسها فقط يك بخارى برقى مىگذاشتند. آب آشاميدنى آنجا گِل آلود بود و در شهر
هم گل و سبزهاى ديده نمىشد.
با وجود اين كه نزديك دو سال از انقلاب اسلامى ايران گذشته بود، ولى هنوز گوشتهاى
يخى استراليايى ـ كه در زمان شاه به فروش مىرسيد ـ به مردم محروم ماهشهر فروخته
مىشد. اكثر مردم آنجا محروم بودند.
نمىدانم به ياد دارى يا نه، تو آن روزها دو سال و نيمه بودى. غذاى ما پلو و حبوبات
و انواع كوكو بود و به هيچ عنوان از گوشت و مرغهاى يخى آنجا كه برايمان مشكوك
بود، استفاده نمىكرديم. در طول جنگ مردم تمام پنجرههاى خانهها را نايلون سياه
كشيده بودند، تا هيچگونه روشنايى از شهر ديده نشود.
ما هم همين كار را كرده بوديم و شبها زير يك چراغ كمسو مىنشستيم و به كارهايمان
مىپرداختيم. آرى، فاطمه جانم! براى همين نايلونهاى سياه و وحشتزا و حملههاى
هوايى دشمن بود كه ماهشهر برايت دوستداشتنى نبود و شبهاى ماهشهر آن قدر سخت و
طاقت فرسا بود كه آرام و قرار نداشتى.
مىبينى از همان تولدت با سختىها همراه بودى؟! حالا هم كه آمده بودى معناى زندگى را
بفهمى، اينها را ديدى و با اين كاستىها بزرگ شدى. شايد به اين اميد بودى كه روزى
جنگ تمام مىشود و اين سختىها و تاريكىها تبديل به آسايش و روشنى مىگردد.
مىخواستم پس از جنگ براى تو زندگى راحت و آرامى بسازم. آرزو داشتم به مدرسه بروى و
نيلوفرانه قد بكشى و من شاهد پيشرفتهاى تو باشم. مىخواستم تو را در نقطه اوج خوشبختى ببينم. مىخواستم... مىخواستم...
حتما خوب به ياد دارى كه ما در ماهشهر صنعتى زندگى مىكرديم؛ ماهشهر دو قسمت داشت:
يك قسمت آن ماهشهر قديمى بود، كه مردم آن را ماهشهر كهنه مىناميدند. فرهنگ عمومى
آنجا متوسط بود و مردم آنجا سنتى زندگى مىكردند و عرب هم بودند. زنان آنها عبا
مىپوشيدند و مردانشان چفيه مىبستند و به زبان عربى محلى حرف مىزدند. مردم خونگرمى
داشت، بسيار مهماندوست بودند و اين صفت آنها همه سختىها را برايمان قابل تحمل
مىكرد.
قسمت دوم آن، ماهشهر صنعتى بود كه تازه ايجاد شده و به ماهشهر قديمى اضافه شده بود.
اين طرف شهر به خاطر صنايع نفتى (پتروشيمى) درست شده بود و مستشارهاى غربى و
مهندسان خارجى در اين قسمت بودند. فرهنگ آنها بيشتر غربى بود؛ حتى سبك ساختمانها و
نامگذارى خيابانها و برخى از آداب و رسوم، تقليدى از غرب بود، مثلاً مىگفتند كمپ A
و كمپ B. مىدانى انگار هويت اصلى خود را از دست داده بودند.
بگذريم در ماهشهر صنعتى كه ما بوديم، فضاى شهر دو طبقه كاملاً جدا را نشان مىداد:
يك طبقه، مهندسان و مستشارهاى خارجى و برخى از كارمندهاى شركت نفت بودند كه
خانههاى زيبا و مدرنِ غربى داشتند و حياط خانههاى آنها ديوار نداشت و با شمشادهاى
پرپشت و زيبا ديوارهاى سبز ساخته بودند كه از بيرون، هم حياط خانه پيدا بود و هم
داخل ساختمان.
طبقه ديگر هم مخصوص كارگران و مردم عادى شهر بود. خانههايى محقر و بدون امكانات
شهرى كه تفاوت اين دو طبقه را كاملاً نشان مىداد. در ماهشهر صنعتى فقط يك مسجد وجود
داشت؛ آن هم مسجد جامع بود. محل زندگى ما در ضلع جنوبى اين مسجد و در فاصله بيست
مترى آن بود و كانتينرى كه قبلاً قدرى از آن حرف زدم، در حدود ده مترى مسجد جامع در
شمال شرقى آن قرار داشت. مردم براى كارهاى مختلف به آن رجوع مىكردند، انگار اميد مردم جنگزده آبادان
و خرمشهر و خود ماهشهر اين اتاقك چوبى بود. البته يك كانتينر هم در ماهشهر قديمى
گذاشته بوديم كه مثل همين در آن كارهاى فرهنگى مىشد.
به خاطر جنگ و بسته بودن جادههاى خرمشهر و آبادان، شهرِ كوچك ماهشهر پشت جبهه شده
بود و هر روز كشته و زخمى مىآوردند. تمامى مدارس شهر تعطيل شده و ساختمانهاى آن
همه و همه تبديل به مراكز نظامى و مكانى براى مداواى مجروحان و رساندن تداركات به
جبهه و جمعآورى كمكهاى مردمى شده بود.
چه روزهايى بود دخترم، يادت هست، وقتى مجروح مىآوردند، صداى آژير آمبولانسها، رفت
و آمد مردم وحشتزده، نداشتن امكانات، همه و همه انسان را به ياد قيامت مىانداخت.
مسجد جامع محلِ اسكانِ مهاجرينِ جنگى شده بود.
نكتهاى جالب به يادم افتاد، خوب است برايت بگويم: آموزش و پرورش به مدارس دستور
داده بود كه معلمها بايد هر روز در مدرسه حاضر شوند و دفتر را امضا كنند و هر ماه
حقوق بگيرند. البته مىدانى اين كار به خاطر وضعيّت خاصّ منطقه ماهشهر بود و آنها
مىخواستند مردم ماهشهر خصوصا معلمها از شهر خارج نشوند و شهر خالى از شهروند
نباشد. من و پدرت كه هر دو معلم بوديم، طبيعتا بايد از اين بخشنامه پيروى مىكرديم.
ما به اصفهان رفتيم و مقدارى وسيله ابتدايى براى زندگى كردن در ماهشهر آورديم. چون
مردم شهر را خالى مىكردند، اين كار باعث تعجب همه شد. وقتى آمديم، يكى از مسؤولان
اداره آموزش و پرورش به پدرت گفت: چرا غايب بوديد؟ و او پاسخ داد: رفته بوديم وسيله
زندگى بياوريم تا در ماهشهر بمانيم، نرفته بوديم كه برنگرديم. به علاوه من قبل از
اين كه به شما تعهد داده باشم، به خداى خود تعهد دادهام
و در برابر او مسؤول هستم و بايد وظيفهام را در قبال خانواده انجام دهم.
آن روزها بسيارى از افراد، بيكار مىنشستند و با امضاى دفتر، رفع تكليف ادارى
مىكردند، ولى پدرت معتقد بود كه اگر ما هيچ كارى نكرده امضا كنيم و حقوق بگيريم،
حرام است. ما در برابر خدا و مردم مسؤول هستيم. از اين رو، در امور نظامى و فرهنگى
مربوط به مهاجرين و جنگ شركت فعال داشت. شبها در خاكريزهاى اطراف شهر مسلحانه
نگهبانى مىداد و روزها همراه با نيروىهاى نظامى يا جهاد سازندگى كارهاى مربوط به
پشت جبهه را انجام مىداد.
روزها مىگذشت و ما مشغول فعاليتهاى خود بوديم، تا اين كه يك روز مسؤول كميته
فرهنگى جهاد به پدرت گفت: رسما من مسؤول هستم، ولى همه كارها را شما انجام مىدهيد.
چرا اسم مال من باشد، از امروز شما هم مسؤول باشيد و هم كار كنيد.
و اينگونه مسؤوليت كميته فرهنگى جهاد ماهشهر به پدرت واگذار شد و او شبانه روز كار
مىكرد. لحظهاى قرار نداشت، خوب، من هم با او بودم و تو هم، كه كوچكترين جهادگر
دنيا بودى، به اندازه توانت كار مىكردى. اصلاً گاهى حرفهاى كودكانه تو بيش از
سخنرانىهاى ما به خانوادههاى قربانى جنگ روحيه مىداد. ما براى هر دو منطقه ماهشهر
صنعتى و قديمى، برنامههاى فرهنگى داشتيم. و من هم گاهى براى برادران متنهايى
مىنوشتم، تا آنها پشت بلندگوها بخوانند و مردم را به صبر و تلاش و ايثارگرى دعوت
كنند و شهر از وجود مردم خالى نشود. خلاصه هر كارى لازم بود، انجام مىداديم تا
روحيه مردم حفظ شود و پشتيبان رزمندگان باشند.
راستى فراموش كردم بگويم وقتى پدربزرگ تو، دكتر طالقانى، كه آن روزها مسؤول رسيدگى
به وضعيت آموزش و پرورش در كل كشور بود، به ما گفت: ماهشهر محروم است و اگر
مىخواهيد كار خدا پسندانهاى كنيد، در آنجا تدريس بگيريد
و به دادِ بچههاى ماهشهر برسيد، ما بنا را بر استخاره گذاشتيم،
مىدانى چه آيهاى آمد؟ آيه 111 سوره توبه كه:
«اِنَّ اللّه اشترى من المؤمنين انفسَهم و اموالَهم بِاَنَّ لهم الجنة؛ همانا
خداوند از مؤمنان، جان و مالشان را به (بهاى) اين كه بهشت براى آنان باشد، خريده
است».
وقتى به ما گفتند كه استخاره بشارت بهشت را داده است، با خيال راحت به ماهشهر
رفبيم، تا بهشت را از آنِ خود كنيم. نمىدانستيم كه بهاى اين بهشت چه سنگين است.
لااقل براى من كه مادر بودم و پاره تنم را بيش از هر چيز ـ حتى جان خود ـ دوست
مىداشتم، سخت بود، امّا خدا چه مهربان است كه اول ظرفيت مىدهد و سپس مصيبت و بلا!
خرداد ماه 60 بود كه پدر بزرگت براى سركشى به ماهشهر آمد. وقتى شدت گرماى ماهشهر را
ديد، به ما گفت: شما كه ديگر كارى نداريد، چرا اينجا ماندهايد؟
من گفتم: آقا هدايت كار دارد و ما هم به خاطر او مىمانيم.
پدربزرگ در حالى كه ناراحت بود، گفت: او كار دارد، اين طفل معصوم را چرا در اين
گرماى سوزان نگه داشتهايد؟! و بعد ما را با خودش به اصفهان برد، تا اوايل تيرماه
همه با هم به مشهد برويم.
ما اصفهان بوديم و پدرت هم آمد، ولى باز به علت كثرت كارها و احساس مسؤوليت مجبور
بود برگردد.
انگار همه هستى دست به دست هم داده بودند تا سعادت شهادت را براى تو فراهم كنند!
پدربزرگ و مادر بزرگ، دوم تيرماه عازم مشهد شدند و من و تو و پدرت هم بنا بود اول
سرى به ماهشهر بزنيم، تا پدرت كارهايش را در ماهشهر انجام دهد، بعد از آنجا به
مشهد رفته به پدربزرگ ملحق شويم. به گفته پدرت كارهاى او دو روزه تمام مىشد و شد.
يادم هست وقتى براى بدرقه پدربزرگ و مادربزرگ رفتيم، تو خيلى گريه كردى و مىگفتى:
مىخواهم با مادربزرگ به مشهد بروم، من ماهشهر نمىآيم. آن قدر گريه كردى كه آنها
گفتند: خوب است فاطمه را ما ببريم. ولى اين بار هم براى اين كه اول به ماهشهر برويم
بعد مشهد يا بر عكس، استخاره كرديم و آيه آمد كه: «ما باد را مسخر شما كرديم» و ما
پس از استخاره گفتيم: اگر چه تيرماه است و هوا خيلى گرم است، ولى چون «باد به فرمان
ماست» مىرويم به ماهشهر و از آنجا به مشهد سفر مىكنيم.
فاطمهام، مىبينى بدنم چگونه مىلرزد؟ رنگ صورتم را مىبينى چقدر پريده است؟ دست هايم
مثل گچ سفيد شدهاند؟ اى كاش از آغاز اين راه را نمىآمدم و با تو، اى سفر كرده
مادر، قرار نمىگذاشتم كه هر روز به كنارت آمده و از گذشته سخن گويم، تا اكنون مجبور
نباشم اينگونه بسوزم و شعلهور شوم!
گاه با خود مىگويم كه من چقدر سنگدل هستم كه تا به حال ماندهام و نفس مىكشم. غم
بزرگى بود و هست دخترم! دلبندم!
عزيز دخترم! آن روز تو سه ساله بودى كه ما به ماهشهر رفتيم و كار پدر تمام شد و ما
آماده سفر شديم. وضعيت هوا و غذا خيلى بد و سخت بود. با خود مىگفتم: عجب بهشتى است
اين جا! ولى نمىدانستم كه اينجا بهشت نيست و ما با شهادت تو، فاطمه شهيد من، بهشت
را خواهيم يافت، و تو چند قدمى بهشت هستى.
بنا بود كه با هواپيماى نظامى 130 ـ c به مشهد برويم. روز هفتم تير ماه بود و واقعه
شهادت جانسوز آية اللّه دكتر بهشتى و ياران او در حزب جمهورى اسلامى اتفاق افتاده
بود. پدرت مىگفت:
انگار قسمت بود ما در ماهشهر باشيم تا مراسم شهداى هفت تير را برگزار كنيم. شايد
براى همين رفتنمان به تأخير افتاد. براى مراسم شهداى هفتم تير برنامه را مهيا كرديم
و از عموم مردم دعوت كرديم. فقط سخنران نداشتيم و اين خيلى مهم بود.
يادم هست هم من و هم پدر خيلى نگران بوديم و اضطراب عجيبى داشتيم.
براى دعوت از يك سخنران خوب تلاش مىكرديم و به تو خيلى توجه نداشتيم.
يك لحظه نگاه من به تو افتاد، ديدم چادر مرا به سر كردهاى و مقنعه هم زدهاى و در
حالى كه دستان كوچك خود را با عصبانيت حركت مىدادى، درست مثل سخنرانهاى بزرگ
سخنرانى مىكردى!
الان يادم نيست كه چه مىگفتى، ولى يادم هست از دشمن سخن مىگفتى و از شهيد شدن.
نمىدانستم كه پدرت هم كارش را كنار گذاشته و تو را تماشا مىكند. با ديدن تو و شنيدن
آن شيرين زبانىهايت هر دو آرام شديم و من گفتم: اين هم سخنران جلسه، دخترم ان شاء
اللّه يك سخنران خوب خواهد شد، از الان تمرين مىكند.
هفتهاى دو روز پرواز بود و رفتن ما با مشكل مواجه شد، سرانجام براى ساعت هفت صبح
روز سه شنبه نهم تير بليت تهيه شد و ما خود را آماده زيارت امام رضا (عليه السلام)
كرديم.
دخترم اكنون كه به اينجا رسيديم، بگذار همه چيز را برايت بگويم: در اين فاصله كه
ماندن ما در ماهشهر از دو روز تبديل به نه روز شد، من از مسجد جامع ماهشهر زيارت
امام رضا (عليه السلام) را مىخواندم و خود را در بارگاه ملكوتى حضرتش مىديدم.
هشتم تير ماه، شبْ قبل از خوابيدن به پدرت گفتم: فردا ديگر حتما به مشهد مىرويم؟
هيچ مانعى نيست؟ شما مطمئن هستيد؟ و او با آرامش هميشگىاش گفت: ان شاءاللّه بله.
فرداى آن شب ما رفتيم، ولى نه براى سفر به مشهد كه براى بازگشت به اصفهان و بردن تو
به خانه هميشگىات.
پدر بزرگ مىگفت: وقتى در مشهد منتظر آمدن ما بود، خواب وحشتناكى مىبيند و آن را
براى كسى تعريف مىكند. آن شخص به او مىگويد: خطر بزرگى متوجه شماست و اين رفع
نمىشود مگر با قربانى.
پدربزرگ همان زمان به دايى پدرت ـ كه پسر خاله پدربزرگ و برادر خانم او بود ـ زنگ
مىزند و مىگويد: گوسفندى را قربانى كنيد و از طرف من به اهل علم دهيد و آنها هم
چنين كردند.
مىدانى عزيزم، شايد جان پدرت و حتما جان او در خطر بوده است و در عوض تو را خدا
پذيرفته بود، يعنى به واسطه قربانى پدربزرگ، پدرت برايش حفظ شده بود.
آخرين شب كه در ماهشهر بوديم، به خاطر گرمى هوا و همچنين وجود پشههايى كه تو را
اذيت مىكردند، تصميم گرفتيم در كانتينر بخوابيم. البته از دو شب قبل هم همانجا
مىخوابيديم.
شب غريبى بود دخترم، خيلى خسته بوديم. خوب، تهيه مقدمات مراسم شهداى هفت تير سخت
بود. تو هم خسته بودى، زيرا همهجا با ما بودى. خدا رحمت كند پدرم را، تو را خيلى
دوست داشت و هميشه به من مىگفت: تو براى خدا مىروى، شوهرت براى خدا و اسلام مىرود و
مىجنگد، اين بچه، طفل بىگناه را كجا دنبال خود مىكشيد؟! او بچه است، حالا بايد بچگى
كند، نه اين كه اين همه سختى بكشد!
آن شب ساعت يازده كارهاى ما تمام شد و من ديگر توان بيدار بودن را نداشتم. تو هم كه
تا آن موقع شب بيدار بودى، آماده خواب شدي؛ خوابى به درازاى يك عمر! وقتى به
رختخواب رفتى، مثل هر شب كه يك بار سوره «قل هو اللّه» را مىخواندى، برايم با صداى
بلند آن را خواندى و من چون خسته بودم، پس از كلمه «احد» در پايان سوره، گفتم:-
حالا ديگر بخواب دخترم من هم مىخوابم، آفرين!
و تو بار ديگر سوره «قل هو اللّه» را خواندى و من كه چشمهايم بسته بود، هيچ نگفتم
و گوش دادم. براى سومين بار در حالى كه صورت مرا به طرف خودت برمىگرداندى، اين سوره
را خواندى و من آخرين نگاهم را به صورت فرشته كوچكم انداختم، زيباتر از هميشه،
معصومتر از هميشه و نورانىتر از هر وقت ديگر.
آه، خدايا چه سنگين است هواى صبحگاهى امروز! اى كاش كسى مرا يارى مىكرد تا اين بار
عظيم را به دوش كشم! وقتى گفتن از آن اين قدر سخت باشد، فكرش را بكن ديدنش با من
چهها كرد!
گويى قلبم مىخواهد تپش يك عمر را در لحظهاى خلاصه كند. زمان چه كُند مىگذرد و چه
بىوفاست كه مرا با اين اندوه تنها گذاشته است.
من امّا امروز كلام آخر را خواهم گفت، اگر چه سخت است و سنگين و طاقت سوز. آرى
دخترم، آن روز، نهم تيرماه، اذان صبح ما را به ميهمانى خدا دعوت مىكرد و تو با آن
چهره زيبا و معصوم چونان فرشتهاى خوابيده بودى. با پدرت از كانتينر خارج شديم، تا
به خانه رفته و نماز بخوانيم.
مىدانى ياس زندگى من، دخترم! هميشه وقتى تو در كانتينر بودى و ما بيرون از آن مشغول
انجام كارهايمان بوديم، براى تو ناراحت بودم و مىگفتم: اگر فاطمه بيدار شود و ما را
نبيند، ممكن است بترسد و گريه كند. آن روز صبح هيچ نگرانى نداشتم. آرامش عجيبى
سراسر وجودم را فرا گرفته بود و وقتى دوستم از آتش گرفتن كانتينر خبر داد، نمىدانم
چرا با آرامش تمام گفتم: خوب، آمدم.
و بعد با هم به طرف كانتينر آتش گرفته رفتيم. وقتى رسيديم تو، فرشته كوچك و معصوم
زندگى ام، را در ميان شعلههاى آتش ديدم كه به سوى آسمان كه خانه فرشتگان است و
جايگاه معصومها، پر كشيدى. پدرت از من خواست به خانه برگردم و من كه هميشه حرف او
را گوش مىدادم و عملى مىكردم، با اين كه در اينجا بسيار سخت بود، اطاعت كرده و به
خانه بازگشتم. امّا تنها نبودم، تو را كه ديگر در آغوشم نمىتوانستى آرامگيرى، در قلبم، در مقدسترين قسمت
بدنم، جاى داده و برگشتم و از آن روز هرگز بى تو نبوده و نفس نكشيدهام.
به خانه رسيدم. در حياط خانه نشستم. درست همان لحظهاى بود كه تو شهيد شده بودى.
تكيه بر ديوار زده و در حالى كه سرم را بالا گرفته بودم، چشم به درختى كه بيرون از
خانه بود و شاخ و برگش از بالاى ديوار حياط پيدا بود انداختم و بىاختيار جملهاى بر
زبانم جارى شد و گفتم:
«در حركتِ كلى آفرينش هيچ اتفاقى نيفتاده است كه من فرياد بزنم و موى پريشان كنم در
غمِ از دست دادن فاطمهام. همه چيز آرام آرام سر جاى خود حركت مىكند و رفتن فاطمه
من هم يكى از حركتهاى عالم هستى است».
امروز كه با خود مىانديشم، مىبينم اين سخن از من نبوده و گويا نمودِ همان صبرى است
كه هديه خداوند مهربان به بندگان مصيبت ديده است. حتما همين است.
اى شهيد كوچك من! هميشه با خدايم اين سخن را مىگويم، نه اين كه گله كنم، نه، درددل
مىكنم و مىگويم: خدايا، ابراهيم (عليه السلام) ظرفيت داشت كه به او گفتى: فرزندت را
بياور. و او آورد تا براى تو و عشق تو قربانى كند، امّا من سينهام تنگ بود، ظرفيتم
كم بود و حتما وابستگىهايم زياد؛ براى همين مرا بيرون كردى و فرزندم را، كه قربانى
كوچكى در راه تو بود، پذيرا شدى. خدايا امتحان سختى بود، امّا چون از سوى توست،
برايم زيباست او را قبول كن!
يادش به خير، دوستى داشتيم در اصفهان، وقتى خبر شهادت تو را شنيد، به ديدنم آمد و
گفت:
من هميشه سراغ شما و آقاهدايت را مىگرفتم و فكر مىكردم شما دو نفر تا حالا شهيد
شدهايد و هر لحظه منتظر شنيدن خبر شهادتتان بودم، كه خبر شهادت فاطمه را شنيدم و
خيلى ناراحت شدم.
به او گفتم: فاطمه براى شهادت پاكتر از ما بود؛ «در مسلخ عشق جز نكو را نكشند».
آرى فاطمه سوختهبال من! اين تمام ماجرا بود. قصهاى كه بيدارگر نسلها خواهد بود.
قصهاى كه آمدن و رفتنِ زيبا را در زمان كوتاهى به اندازه سه سال، ولى به درازاى يك
عمر زندگى پاك به تصوير مىكشد.
و من امروز مادرى هستم كه از شهادت لاله زندگىام نه تنها پشيمان نيستم كه در پيشگاه
الهى راضىتر از هميشهام. تو مال من نبودى، از خدا بودى و بهسوى او رفتى. به خدا
سوگند، تو تنها چيزى هستى كه مىتوانم بگويم «دارم» و «از دست ندادهام». جانِ مادر!
دعا كن من هم اگر چه قابل نيستم، ولى در خيل شهدا قرار گيرم. با شما باشم و با
صاحبِ نام تو فاطمه زهرا (عليها السلام).
دخترم، چند روزى ميهمانِ نگاه تو بودم و با عكسِ مزارت خلوتها داشتم. اگر چه
ديدارم سوختنى بود ولى در خاطرم ماندنى خواهد بود. من امروز به قم برمىگردم، تو پيش
خدايى، به خدا نمىسپارمت؛ تو مرا به خدا بسپار و براى مادرت، كه ياسپرور است، دعا
كن... دعا كن... دعا!
... و آنگاه كه مادرِ فاطمه از جاى برمىخاست و با نگاه خود آخرين واژههاى احساسش
را به دختر سه سالهاش هديه مىكرد؛ من چشمانِ بارانى او را نظاره كردم و در آسمانه
چشمانش كبوتران اميد را ديدم كه به پرواز در آمدهاند. دستان لرزانش را بر دستان من
گذاشت و نگاه ملتمسانهاش را به من دوخته گفت:
انقلاب را، شما را به خدا انقلاب را حفظ كنيد.
رهبرى را، رهبرى را تنها نگذاريد.
و لالهها را هر روز ياد آوريد.