(19) بيرون آوردند حضرت امير عليه السلام هشتاد ناقه براى
اعرابى
در كتاب كشف الغمه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام مروى است كه فرمود: چون جدم رسول
خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت فرمود، پدرم اميرالمؤ منين على عليه السلام
آواز داد و ندا كرد كه هر كس نزد پيغمبر امانتى يا وعده اى يا دينى بوده باشد بيايد
از من بگيرد، پس هر كس كه طلبكار بود يا وعده اى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله
داشت مى آمد و پدرم دست به زير مصلاى خود برده به قدر طلب و وعده هر شخصى ميداد.
اين خبر به مرو رسيد رفت و به ابوبكر گفت : اگر تو ضامن وعده ها و ديون رسول خدا
صلى الله عليه و آله شوى چنانكه على بن ابيطالب عليه السلام پس از زير سجاده خود مى
يابى ، آنچه على مى يابد. پس ابوبكر نيز ندا در داد و اين خبر را به حضرت على عليه
السلام عرض كردند، حضرت فرمود: زود باش كه پشيمان مى شود روز ديگر ابوبكر با اصحاب
خود نشسته بود كه اعرابى آمد و گفت وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله كيست ؟
ابوبكر را نشان دادند اعرابى رو به ابوبكر كرده گفت : حضرت رسول صلى الله عليه و
آله بارى من هشتاد ناقه سرخ موى و سياه چشم و بلند كوهان وعده كرده است ، اكنون چون
تو در جاى آن حضرت نشسته اى از تو مطالبه مى كنم ، ابوبكر رو به عمر كرد و گفت
اكنون علاج ادعاى اعرابى را بكن ، عمر گفت : شاهد بخواه كه وعده حضرت رسول صلى الله
عليه و آله را اثبات كند، ابوبكر شاهد خواست اعرابى گفت : آيا لياقت داشت كه شخصى
مثل من از شخصى مانند آن بزرگوار شاهد و گواه گرفته باشم ؟ به احتمال آن كه العياذ
بالله آن بزرگوار انكار وعده خود خواهد كرد، پس به من معلوم شد كه تو وصى و جانشين
آن حضرت نيستى .
سلمان كه در آن جا حاضر بود برخاسته و گفت : اى اعرابى بيا تا تو را نزد وصى و
خليفه بر حق پيغمبر صلى الله عليه و آله ببرم پس سلمان اعرابى را به خدمت اميرالمؤ
منين عليه السلام آورد، اعرابى متوجه آن جناب شد عرض كرده اى شخص بزرگوار تو خليفه
بر حق حضرت رسول ، حضرت امير عليه السلام هستى ؟ فرمود: بلى ! چه مطلب دارى عرض
كرد: هشتاد ناقه سرخ موى و سياه چشم و بلند كوهان از تو ميخواهم كه وعده رسول خداست
كه به من داده است حضرت فرمود كه : آيا تو و تمام اهل خته تو همگى اسلام آورده ايد؟
اعرابى چون اين كلام را از آن حضرت شنيد دويد و دست مبارك آن حضرت را بوسيد و گفت
شهادت ميدهم كه تو وصى حضرت رسول صلى الله عليه و آله هستى ، زيرا حضرت رسول صلى
الله عليه و آله اين هشتاد ناقه را به شرط اسلام آوردن من و اهل خانه من به من وعده
فرموده بود. الحال الحمدلله همه ما اسلام آورده ايم پس اميرالمؤ منين على عليه
السلام به امام حسن عليه السلام فرمود كه : با سلمان و اين اعرابى به فلان وادى برو
و ندا كن كه يا صالح چمن جواب دهد بگو كه اميرالمؤ منين عليه السلام به تو سلام مى
رساند، و مى گويد: آن هشتاد ناقه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه براى اين
اعرابى مقرر فرموده بود حاضر كن .
پس چون ايشان به آن وادى آمدند و امام حسن عليه السلام ندا كرد جواب آمد كه لبيك يا
بن رسول الله پس امام حسن عليه السلام اداى رسالت نمود جواب آمد سمعا و طاعتا زمانى
نگذشت كه زمين منشق شد و زمام ناقه اى بيرون آمد امام حسن عليه السلام آن را گرفته
به دست اعرابى داد، و فرمود: بكش ، اعربى زمام را كشيد و هشتاد ناقه به همان صفتها
كه مى خواست بيرون آمد. اعرابى به آواز بلند گفت : ((
من مثلك يا اميرالمؤ منين من مثلك يا اميرالمؤ منين ))
پس به آن حضرت ثناى بسيار گفته روانه منزل خود گرديد در حاليكه شاد و مسرور بود(22).
(20) نوشته شدن نام على عليه السلام بر پرهاى هدهد و
مكالمه اش با سليمان
در كتاب مصابيح
از تفاسير اهل بيت عليهم السلام روايت كرده كه حضرت سليمان هدهد را در ميان طيور
نديد، فرمود:
چگونه است كه او غايب شده است ؟
پس اگر بيايد او را سخت عذاب مى كنم يا مى كشم چون به حضرت آمد، فرمود:
اى هدهد كجا بودى اگر حجت و دليلى بر من به جهت غايب شدنت نياورى و نگويى تو را سخت
عذاب مى كنم يا مى كشم هدهد گفت :
بر تقدير اينكه دليل و حجتى نداشته باشم باز تو نمى توانى مرا بكشى .
گفت : براى آنكه در هر پر من به خط سريانى كلمه يا على نوشته شده و اين تاج كرامت
از او بر سر من است .
و بدين جهت مرا فخر بر مرغان ديگر است و دل من مملو از محبت على است حضرت سليمان
بسيار خوشش آمد و هدهد را پسنديد و گفت : اى هدهد من نيز محبت آن ها را در دل دارم
و چاكر محمد و على و اهل بيت ايشانم چونكه اعتقاد تو اين است ، تو در امان هستى
(23).
(21) سنگ شدن آب در در زير پاى امام على عليه السلام
در كتاب مفتاح الجنة مرويست كه روزى اميرالمؤ منين عليه السلام با يك نفر مرد خيبرى
در راهى همراه شدند و در همه جا با هم بودند تا اين كه به رود خانه بزرگى رسيدند،
آن حضرت ديد مرد خيبرى عباى خود را بر روى آب انداخت و از آب گذشت و پاهايش با آب
تر نشد چون خيبرى به آن طرف آب رسيد به اميرالمؤ منين على عليه السلام خطاب كرد، و
گفت : اى مرد اگر تو نيز مى دانستى آنچه كه من مى دانم و بر زبان جارى مى كردى آنچه
كه من جارى كردم هر آينه از آب مى گذشتى ، و قدمت تر نمى شد پس خيبرى ديد كه على
عليه السلام خطابى به آن كرد كه آب چون سنگ بسته شد و از آن گذشت و پايش تر نشد
خيبرى بسيار تعجب كرد پس آن حضرت فرمود: اى خيبرى تو چه چيز مى دانستى كه به زبان
جارى كرده و از آب گذشتى خيبرى گفت : من نام وصى حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه
و آله را به زبان جرى كردم آن حضرت فرمود: كه اى خيبر وصى حضرت رسالت پناهى من هستم
.
چون خيبرى اين را شنيد به دست و پاى آن حضرت افتاده ايمان آورد و به شرف اسلام مشرف
شد(24).
(22) نوشته شدن نام على عليه السلام
برگل درختى در چين
در كتاب مفتاح
الجنة به سند صحيح از محمد بن سنان منقول است كه گفت :
روزى به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام رفتم چون نشستم خبر آوردند، كه يابن رسول
الله شخصى از اهل چين در جلوى در ايستاده ، فرمود:
اذن دخول دهيد چون داخل شد به آن حضرت سلام كرد آن حضرت از او استعلام كرد كه مگر
تو و اهل تو مرا مى شناسيد؟
عرض كرد:
بلى ! يابن رسول الله در شهر ما درختى است كه در مجموع سال هر روز دو مرتبه گل مى
دهد كه يكى در اول روز و يكى در آخر روز، بر گلى كه در اول روز شكفته مى شود نوشته
شده (( لا اله اله الله
)) و در گلى كه در آخر روز شكفته مى شود، نوشته شده است
(( على خليفة رسول الله )) ما از
اين علامت علم به حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى و فرزندان او عليهم
السلام داريم .
و دوستان شما در آنجا بسيار است و مرا آرزوى زيارت و پا بسوى شما به اينجا آورده
است
(25).
(23) نشان دادن حضرت امير عليه السلام جبرئيل را در مسجد
بصره
در كتاب مفتاح
الجنة روايت شده كه روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در منبر بصره مى فرمود:
(( ايهاالناس سلونى قبل ان تفقدون ))
يعنى از من سوال كنيد از راههاى آسمانها به درستيكه من به آنها عرافم ، در آنجا
مردى از ميان قوم برخاسته عرض كرد: در اين ساعت جبرئيل در كجاست ؟
آن حضرت نظر مبارك به جانب آسمان انداخت ، بعد به جانب مشرق و مغرب نظر كرد، اطراف
قبه خضر و اطراف كره عنبر را ملاحظه فرمود جبرئيل را در هيچ يك نديد، متوجه همان
مرد سائل شده و فرمود: اى شيخ تو جبرئيل هستى رواى مى گويد: پس بالهاى خود را هم
زده پرواز كرد در آنحال حاضرين مسجد به ناله و فرياد درآمدند، گفتند: شهادت مى دهيم
كه تو خليفه رسول خدا هستى
(26).
(24) ظلم منصور لعين در حق آل
رسول الله صلى الله عليه و آله
از عبدالله بن سلام از احمد بن حنبل منقول است كه شبى در خانه كعبه بودم ، شخصى از
پرده كعبه گرفته و استغاثه مى كرد، و با تضرع مى گريست من نزديك او رفتم و گفتم :
اى برادر سبب اين نوع استغاثه و گريه چيست ؟ گفت : من نقل عجيبى دارم اگر با من شرط
كنى كه به كسى تا من زنده ام نگويى به تو بيان ميكنم .
راوى مى گويد: كه من گفتم الله شاهد باشد كه ماداميكه تو حيات دارى اين نقل تو را
به كسى خبر نمى دهم ، پس گفت بدان كه من از كسانى بودم كه نزد منصور عباسى خدمت مى
كردم ، شبى مرا طلب نمود و شصت نفر از سادات علوى را به من داد و حكم كرد كه تا
طلوع صبح صادق همه اينها را در ميان ديوار گذاشته با گچ و آجر محكم كنى ، و كسى را
از اين كار با خبر نكنى پس من پنجاه و نه نفر ايشان را در ميان ديوار گذاشته با گچ
و آجر كار كرده پنهان نمودم .
يك نفر باقى ماند ديدم جوان خوش طلعت و نورانى است و گيسوى درازى داشت خواستم او را
نيز در ميان ديوار گذاشته پنهان كنم ، ديدم به روى من نگاهى كرده به نوعى گريه و
زارى كرد كه بر من تاءثير گذاشته و خوفى از او در دلم افتاد، گفتم : اى جوان چرا
گريه مى كنى ؟ آيا از مرگ مى ترسى ؟ گفت : قسم به خدا گريه من براى تلف شدن جان
نيست ! بلكه گريه من به جهت مادر پيرم است كه يك ماه است مرا در خانه نگه مى داشت و
نمى گذاشت كه به كوچه و بازار بروم ، هر وقت كه مى خوابيدم او هم مى خوابيد و هر
قدر كه من بيدار بودم از خوف بيرون شدن من بيدار و در پاسبانى من مى كوشيد و در وقت
خوابيدن دست خود را زير سر من مى گذاشت .
ديروز خواب به من غلبه كرد، خوابيدم بعد از زمانى بيدار شدم ديدم مادرم در خواب است
، آهسته چنان برخاستم كه مادرم بيدار نشد، پس از خانه بيرون شدم و به ملازمان منصور
دچار شدم مرا گرفتند، پس گريه من ، به جهت محافظت نمودن مادرم است كه آن بيچاره از
حال من خبر ندارد، و نمى داند كه به سر من چه آمده و از حال من خبر ندارد، و نمى
داند كه در اين خصوص در آخرت به من عقاب نكند، و به مادرم در فراق من صبر عطا
فرمايد، گفتم : مادرم غير از تو پسرى دارد؟ گفت : نه . تنها پسرش من هستم و برادرى
ندارم ، پس من خطاب را به نفس خود گفتم : كه به جهت متاع قليل دنيا عذاب ابدى آخرت
را خريدى ، گفتم : والله در خصوص همين جوان علوى كار خير مى كنم ، پس يك نفر از
پسران خود را طلبيده احوالات را به او نقل كردم ، گفتم : آيا طالب نعمت ابدى مى شوى
كه تو را به جاى اين جوان علوى به ميان ديوار گذاشته با گچ و آجر جسد تو را در ميان
ديوار پنهان كنم ؟
پسرم راضى شد به ميان ديوار گذاشتمش و آن جوان علوى را قسم دادم كه اين امر را به
كسى اظهار نكند قبول نمود، پس گيسوان علويه او را بريدم لباس كهنه اى بر او
پوشانيدم و قدرى گچ به لباس و بدن او ماليدم مانند شاگرد بنا و به خانه خودم آوردم
و تا شب در خانه نگاهش داشتم ، بعد خوابيدم و به خواب رفتم و بسيار متفكر بودم و از
خليفه مى ترسيدم كه اگر بداند، مرا با اهل و عيالم تماما مى كشد، و از زن خود نيز
در ترس و خوف بودم كه مبادا اين راز را افشا كند.
در اين اثنا به خواب رفتم كه ناگاه ديدم كنيز مرا بيدار كرد كه برخيز در پشت در كسى
، در را مى كوبد، من يقين كردم كه كوبنده در از طرف منصور است و مرا خواسته ، و
خواهد كشت ، پس به كنيز گفتم برو بگو كيست كه در را مى زند؟ ديدم به صداى بلند گفت
: من فاطمه زهرا دختر رسول الله صلى الله عليه و آله مى باشم ، به مولاى خود بگو كه
فرزند ما را بدهد و بياييد پسر خود را از ما بگيرد همين كه اين را شنيدم بى اختيار
از جاى خود برخاستم ، گفتم : با من چه كار دارى اى دختر رسول الله صلى الله عليه و
آله فرمود: شيخ عمل تو مخفى از رضاى خدا نيست ((
ان لله لايضيع اجر المحسنين )).
احسان تو را دانستم پسر تو را آورده ام بگير، و پسر ما را به من رد كن ، پس در را
گشودم پسر خودم را ديدم با تن صحيح و سالم بود كانه هيچ زحمتى به او نرسيده بود و
آن جوان علوى را تسليم آن خاتون معظمه كردم ، و بسيار شكر نمودم و همان وقت از خانه
بيرون شده و توبه و بازگشت به خدا نمودم و بعد از اينكه منصور از اين حال مطلع شد
جميع اموال و املاك مرا ضبط و تصرف كرد(27).
(25) آزاد كردن جاريه براى رضاى فاطمه عليها السلام
از كتاب بشارة
المصطفى از طبرى به اسنادش از مجاهد از ابن عباس نقل است كه ابن عباس مى گويد: وقتى
كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله خيبر را فتح كرد، جناب جعفر از حبشه به خدمت رسول
خدا صلى الله عليه و آله آمد و جاريه اى آورد، و آن جاريه را به حضرت على عليه
السلام هديه كرد، پس وقتى كه فاطمه زهرا عليها السلام به نزد اميرالمؤ منين على
عليه السلام آمد ديد كه حضرت در كنار همان جاريه است .
حضرت فاطمه عليها السلام مانند زنان ديگر به غيرت آمد پس رفت تا نزد پدر بزرگوارش
شكايت كند، در آن حال جبرئيل به حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نازل شد عرض
كرد: يا رسول الله خداوند به تو سلام مى رساند، و مى فرمايد: حضرت فاطمه عليها
السلام مى آيد تا از على عليه السلام در نزد تو شكايت كند، شكايت فاطمه را قبول كن
.
وقتى كه فاطمه عليها السلام به نزد پدر بزرگوارش رسيد حضرت رسول صلى الله عليه و
آله فرمود: به سوى شوهر خود بازگرد و بگو يا على پدرم مرا براى راضى تو رد كرد، پس
فاطمه عليها السلام رجوع كرده احوالات را به على عليه السلام عرض كرد، حضرت على
عليه السلام فرمود: تو از من نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله شكايت كردى ، واى
بر حياى من و منفعل شدن من از حضرت رسول صلى الله عليه و آله شاهد باش ، يا فاطمه
به درستى كه اين جاريه را در راه خدا و براى رضاى تو آزاد كردم .
و در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام پانصد درهم بود پس فرمود: اين پانصد درهم
صدقه اى براى فقراء مهاجرين و انصار و رضامندى تو، اى دختر رسول خدا است .
جبرئيل نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد و عرض كرد: يا رسول الله خداوند
عالم به تو سلام مى رساند، و مى فرمايد كه : به على مژده بده ! كه من بهشت را به او
هبه كردم به سبب آزاد كردن آن جاريه و براى رضايت فاطمه عليها السلام پس زمانى كه
روز قيامت باشد در باب جنة مى ايستد، و داخل به بهشت مى كند هر كسى را خواهد به
رحمت خود، و منع ميكند از آن هر كس را كه خواهد از غضب من .
و به تحقيق من دوزخ را به على بن ابيطالب هبه كردم ، پس وقتى كه قيامت مى شود، على
عليه السلام در باب جهنم مى ايستد و به جهنم داخل مى كند، به جهنم به غضب من و منع
مى كند از جهنم هركس را كه خواهد به رحمت من .
رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد آنها آمد، و فرمود: ياعلى مباركباد بر تو،
مباركباد، يا على ! چه كسى مثل تو مى شود؟ حال آن كه تو قسمت كننده بهشت و دوزخ مى
باشى
(28).
(26) در احوالات حضرت فاطمه عليهاالسلام كه گردنبند خود
را
به سائل داد
در كتاب كنزالغرائب زماتمكده از كتاب بشارت المصطفى ، از سلمان فارسى (ره ) مرويست
كه ، روزى خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله در مسجد تشريف داشت مرد پيرى از مهاجر
كه از شدت گرسنگى مى لرزيد، نمايان گرديده ، و عرض كرد: يا رسول الله گرسنه ام مرا
سيراب نما و برهنه ام مرا بپوشان ، آن حضرت فرمود: اى پير تو را به خير و بركت
دلالت مى كنم برو به خانه كسى كه خدا و رسول او را دوست مى دارند، و او هم خدا را
بنده و رسول را فرزند پسنديده است .
رو به بيت الشرف فاطمه بايد كردن التجا بايدت اى پير به آنجا بردن
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله بلال را قائد آن پير نمود چون به در خانه فاطمه
عليها السلام رسيد، گفت : السلام عليك يا اهل بيت النبوة ، آن مخدره فرمود: سلام بر
تو باد كيستى ؟ عرض كرد: پير حزين و پريشانم مرا مواسة كن ، از قضاء سه روز بود كه
حضرت فاطمه عليهاالسلام و حسنين عليهما السلام و جناب اميرالمؤ منين عليه السلام
غذا نخورده بودند و چيزى موجود نبود پوست گوسفندى كه حسنين عليهما السلام در روى آن
مى خوابيدند، به آن پير مرد داد.
و پير مرد عرض كرد اين پوست به حال من وصلت نميدهد، آن خاتون معظمه از خجالت عرقناك
شد، گردنبندى كه دختر جناب حمزه به رسم هديه داده بود، به آن پير مرد عطا كرد و
فرمود: كه اين را بفروش و صرف مايحتاج خود كن ! آن پيرمرد به خدمت رسول خدا صلى
الله عليه و آله آورده و عرض كرد: دخترت اين عطا را فرموده و فرمود بفروش شايد خداى
تعالى بهتر از اين را به من عطا فرمايد.
راوى مى گويد: عمار ياسر حاضر بود، عرض كرد: يا رسول الله در خريدن گردنبند ماءذونم
، فرمود: بلى !اگر جن و انس در خريدن اين گردنبند شراكت نمايند خداوند عالم آنها را
عذاب نمى كند عمار به آن پير گفت : چند مى فروشى ؟ گفت : به آن قدر نان و گوشت كه
سير شوم و يك برد يمانى كه خود را بپوشانم و يك دينار طلا كه خود را به اهل و عيالم
برسانم .
عمار در آن وقت حصه خود را از غنايم خيبر فروخته بود گفت : اى اعرابى اين گردنبند
را از تو خريدم به بيست مثقال و دويست درهم نقره و يك برد يمانى و شترى كه تو را به
خانه ات برساند و آن مقدار طعامى كه سير شوى ، پير مرد گفت : مرحبا به سخاى تو.
پس آنچه كه عمار گفته بود، بالتمام تسليم آن پير مرد كرد و آن پير به خدمت آن حضرت
رسيده امتنان و استغفار نمود، آن حضرت فرمود: اى پير مرد در حق فاطمه عليهاالسلام
دعا كن پيرمرد دست به دعا برداشت عرض كرد ((
خدايا به فاطمه عليها السلام عطا كن ، مالاعين راءت ولا اذن سمعت
)) حضرت گفت آمين و گفت عطا فرموده كه من پدر او وعلى عليه السلام شوهر
اوست و حسنين عليهم السلام فرزندان اوست كه مانند ندارند.
پس عمار گردن بند را به غلامى كه سهم نام داشت داد و گفت اين گردن بند را نزد فاطمه
عليها السلام ببر و، تو را نيز به فاطمه عليها السلام بخشيدم .
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله غلام و گردن بند را به خدمت دختر خود فرستاد حضرت
فاطمه عليهاالسلام گردن بند را گرفته و غلام را در راه راضى خدا آزاد كرد، غلام
خنديد، آن صديقه فرمود: چرا خنديدى ؟ عرض كرد از تعجب به بسيارى خير و بركت اين
گردن بند كه گرسنه اى را سير كرد و برهنه اى را پوشانيد و پياده را سوار كرد و
فقيرى را غنى كرد و عبدى را آزاد ساخته باز به صاحبش رسيد(29).
(27) سلام دادن فاطمه عليهالسلام در حين موت به همه
فرشتگان مغرب خداوند
در كتاب
فوائدالمشاهده از حضرت اميرالمومنين على عليه السلام روايت كرده ، كه آن حضرت
فرمود: كه در وقت قبض روح مقدسه حضرت فاطمه عليهالسلام در نزدش نشسته بودم ، ديدم
آن مخدره جواب سلام كسى را داد گفتم ، به كه سلام كردى ؟ عرض كرد به جناب جبرئيل كه
آمده بود، به من سلام كرده و گفت : (السلام يقرئك السلام ) اى فاطمه خداوند به تو
سلام مى رساند، حضرت امير عليه السلام فرمود: ديدم دفعه دوم جواب سلام گفت !گفتم :
به كه سلام گفتى ؟ عرض كرد: به ميكائيل حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: ديدم دفعه
سوم آن مخدره رنگش زرد شد و چشمانش فرو رفت و گفت : (و عليكم السلام يا قابض
الارواح عجل و لاتعذبنى ) و بعد عرض كرد: ((
اللهم اليك لا الى النار)) يعنى خداوندا مرا
به سوى رحمت خود ببر نه به سوى آتش جهنم .
پس آن صديقه طاهره به آن جلالت شاءن به چه قسم از خدا مى ترسيد كه به اميرالمؤ منين
عرض كرد يا على بعد از دفن من در سر قبر من بمان كه من از تنهايى قبر مى ترسم .
پس اى برادر از غفلت خود هشيار باش ، ببين چه عمل لايقى تحفه مى برى كه در قبر
مونست باشد، و امر دين را، سهل خيال مكن ببين بزرگان دين از براى امر دين چه
مصيبتها كشيده اند، تا دين را رواج دهند(30).
(28) تعزيه بنا كردن در خانه فاطمه عليهاالسلام براى امام
حسين عليه السلام
در كتاب مفتاح النجنة از كتاب كنزالغرائب روايت كرده است كه روزى حضرت فاطمه عليها
السلام براى دو نور ديدگان خود حسن و حسين عليهما السلام جامه تازه دوخته و به آن
دو بزرگواران پوشانيد.
و آن ها را به خدمت جد بزرگوارشان فرستاده بود، جناب رسول صلى الله عليه و آله
فرزندان دلبند خود را به كنار گرفته و ايشان را مى بوسيد، ناگاه نظر انورش بر جامه
امام حسين عليه السلام افتاد ديد كه ، گريبان جامه او تنگ است و از شدت تنگى در
گرداگرد گلوى مباركش خطى سرخ پديد آمده است ، بر خاطر مباركش گران آمده فى الفور
دكمه جامه اش را گشوده و جاى خط را بوسيد و به آن نگاه مى كرد و غمگين و دلگير مى
شد در همان حال جبرئيل به حكم رب جليل رسيد.
بعد از سلام عرض كرد: يا رسول الله ، اين خط گريبان جامه حسين را ديده تحمل نكردى و
غمگين شدى روزى باشد كه با خنجر جاى همين خط را مى برند، و با تيغ كين گلوى نازنينش
را قطع كرده سر انورش را از بدن جدا مى نمايند، پس آن جناب از شنيدن اين كلام
جانسوز بر مظلومى حسين گريه نمود، و جبرئيل هم در گريه حضرت را موافقت كرد، و گريه
سر داد در آن حال فاطمه زهرا عليهاالسلام داخل گرديده و ديد كه پدر بزرگوارش
گريان و پريشان است ، عرض كرد: يا ابتا ديده ات هرگز گريان مباد، پدر سبب گريه شما
چيست ؟
فرمود: اى فاطمه به تو مى گويم ، به شرط آن كه صبر نمايى اينك جبرئيل از طرف
پروردگار عالم خبر آورده است كه حسين در و كربلا با تيغ اهل جفا شربت شهادت خواهد
نوشيد، و اعضاى بدن مباركش به ضرب شمشير و تير و نيزه پاره پاره خواهد شد جناب
فاطمه عليها السلام از شنيدن اين خبر خود را بر خاك افكنده عرض كرد: يا ابتا اين
مصيبت در چه وقت مى شود، فرمود وقتى كه هيچ يك از من و تو و پدر و برادرش حاضر نمى
شويم .
جناب فاطمه عليهاالسلام از شنيدن اين سخن چنين گريست كه صداى گريه اش از حرم رسول
خدا صلى الله عليه و آله بلند شد، پس با ديده گريان عرض كرد: يا ابتا رخصت مرحمت
فرما كه در حيات خودم تعزيه فرزند مظلومم را برپا كنم ، حضرت فرمود: آنچه كه خواهى
بكن پس با دو ديده گريان داخل خانه شد، كه تعزيه حسين را برپا كند.
اول امر كرد كه در حجره ها پرده هاى سياه آويختند و در خانه صورت قبرى درست كردند،
سياهى بر روى قبر كشيدند، اما به جهت اعلام زنان بنى هاشم فرستاده فرمود: به زنان
بنى هاشم از ما سلام برسان و بگو كه كه فاطمه دختر خاتم الانبياء صلى الله عليه و
آله مى گويد اى زنان بنى هاشم و اى قربا و زارى با من موافقت كنيد. پس زنان بنى
هاشم با نوحه و ناله و گريه و فغان وقتى رسيدند، ديدند كه فاطمه زهرا عليها اسلام
گيسوان عنبرين خود را پريشان كرده و لباس سياه در بر كرده و خود را بر روى قبر
افكنده و مى گريد، و مى گويد: اى شهيد مادر، واى غريب مادر تو را در صحراى كربلا
تشنه شهيد مى كنند، زنان بنى هاشم اين حالت را كه ديدند، يكبار همگى مقنعه ها از سر
كشيده خود را بر روى قبر انداخته واغريبا و وامظلوما و واحسينا گويان مشغول گريه
شدند، چنانكه اهل بيت در شام شوم در خانه يزيد پليد عزادارى كردند(31).
(29) آشنايى با زمين كربلا
روايت شده است كه
وقتى كه جناب سلمان (ره ) از جانب اميرالمؤ منين عليه السلام به حكومت مداين ماءمور
گرديد و عازم مداين شد، آن عالى مقام با كاروانى همراه شد، و به درازگوشى سوار شده
به منزل مى رفتند، و قانون آن جناب بود كه يك فرسخ راه را سوار الاغ ميشد، و يك
فرسخ راه را پياده مى رفت ، تا آن حيوان ناراحت نشود، و در ميان اهل قافله قانون
مراعات احوال حيوان مركوب آن جناب معروف و معلوم شده بود.
در منزلى از منازل كه نوبت سوارى الاغ بود، آن جناب سواره شد و به قدر نيم فرسخ
سوار بود، كه ناگاه اهل قافله ديدند، آن جناب بى اختيار از الاغ مركوب خود پياده
شد، و بى اختيار خود را به زمين انداخت و آن زمين را به آغوش كشيد و مانند ابر
بهارى زار زار ميگريست ، اهل قافله متعجب شده و متوجه آن جناب بودند.
ناگاه ديدند بعد از زمانى از آن زمين گريان و نالان برخاسته و چند قدم راه رفت ،
باز خود را به زمين افكند، صدا به گريه و ناله بلند كرد، زمانى با شدت گريست ، بعد
از آن قدرى رفته باز خود را به زمين افكند، با شدت تمام صيحه و ضجه زده ، مانند زن
ثلكى ميگريست ، و مى ناليد تا اين كه اهل قافله را معلوم شد كه آن زمين ، زمين
كربلاست
(32).
(30) در خاصيت زمين كربلاست
در بندى در اسرار الشهادة روايت كرده است ، فاضل بسطامى (ره ) در تحفة الحسينيه نقل
نموده ، كه پسر يكى از خلفاى بنى مروان در خواب ديد، كه قيامت قيام شده ، و شخص
گناهكارى راكه ، گناه بسيارى داشت ، ملائكه عذاب خواستند كه او را به جهنم ببرند،
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه : روزى اين شخص به صحراى كربلا گذشته و غبار
آن صحرا به جسدش نشسته و هر كس كه غبار كربلا به جسدش نشيند آتش دوزخ بر او حرام
است .
پس آن شخص به بركت سيدالشهداء عليه السلام از آتش نجات يافت
(33).
(31) فضيلت اشك ريختن در تعزيه سيدالشهداء عليه السلام
در مدينه زن صاحب
فحشى يعنى صاحب امر قبيحى بود، كه در مدينه مشهوره بود، همسايه اى داشت كه هميشه به
تعزيه دارى سيدالشهداء مشغول مى شد، و روزى در نزد آن شخص مردانى چند بود كه مرثيه
مى خواندند، و مى گريستند و آن شخص امر كرده بود كه براى تعزيه داران طعامى تهيه
كنند.
پس اين زن فاحشه را آتش ضرور شد و به مطبخ آن صاحب تعزيه داخل شد كه آتشى براى مصرف
خودش ببرد ديد كه مباشرين طعام مشغول تعزيه شده اند، و آتش زير طعام خاموش شده پس
به نوعى سعى كردند آن آتشهاى افسرده را با زحمت بسيار روشن كرد، و چون زمان زيادى
طول كشيد از غلبه دود كه به چشمش رسيده بود، اشك چشمش جارى شد، چون آتش شعله ور
گرديد، قدرى آتش براى حاجتش برداشت و روانه منزل خود گرديد.
چون كه معتاد خواب بود، چون ظهر شد و هوا گرم شد مشغول خواب شد و در عالم رؤ يا ديد
كه قيامت قائم شده و زبانه جهنم مشتعل گرديده و او را با زنجيرهاى آتشين مى كشند،
تا به جهنم ببرند، و هرچه فرياد مى كند به فريادش نمى رسند، و هر قدر پناه مى خواند
كسى به او پناه نمى دهد، و موكلين عذاب به او مى گويند: كه غضب خدا بر تو باد كه
خدا به ما امر كرده تا تو را به قعر جهنم بيندازيم .
آن زن مى گويد: والله چون مرا به كنار جهنم رسانيدند، آنگاه شخصى نورانى ظاهر شد، و
صيحه اى بر موكلين عذاب من زد و فرمود: او را رها كنيد عرض كردند يابن رسول الله
به چه سبب او را رها كنيم فرمود: اين زن داخل شده ، بر قومى كه تعزيه دار من بودند،
و آتش ايشان خاموش شده بود، كه اشك از چشمش جارى شد، ايشان چون فرمايش آن شخص را
شنيدند، عرض كردند: (( كرامة لك يابن
الشافع و الساقى )) يعنى دست از اين زن
برداشته او را براى كرامت تو اى پسر نافع قيامت و ساقى كوثر رها كرديم .
پس چون خلاص شدم ، به آن شخص عرض كردم : كه تو كيستى ؟ كه خدا تو با تو بر من منت
نهاد، فرمود كه : من حسين بن على عليه السلام هستم .
پس از خواب بيدار شده و پيش از تفرق ايشان به مجلسشان رفتم و خوابم را حكايت كردم
از امر من تعجب كردند و مجددا براى مظلوم كربلا گريه و نوحه سرايى كردند، و با دست
ايشان از آن عمل قبيح توبه نمود(34).
(32) منكر فضيلت گريستن در مصائب سيد الشهداء عليه السلام
علامه مجلسى (ره ) در بحار نقل كرده كه در بعضى مؤ لفات اصحاب ديدم كه از سيد على
حسينى كه او مى گويد: من در مشهد مولاى خود على بن موسى الرضا عليه السلام با جمعى
از مؤ منين مجاور بودم چون روز دهم محرم شد، مردى از اصحاب ما شروع كرد به خواندن
مقتل حسين عليه السلام و از امام محمد باقر عليه السلام روايتى وارد كه آن حضرت
فرموده اند كسى كه چشمش بر مصائب حسين عليه السلام بگريد، اگر چه به قدر بال پشه اى
بوده باشد، خداوند عالم گناهانش را مى آمرزد، اگر چه مثل كف دريا باشد.
و در ميان جاهل مركبى بود، كه ادعاى عالمى مى كرد، و آن را نمى شناخت ، گفت : اين
حديث كه نقل كردى ، صحيح نيست و عقل به اين اعتقاد نمى كند، و بحث بسيارى در ميانه
واقع شد، تا اين كه اهل مجلس متفرق شدند و او مصر بر عناد و رد كردن حديث و تكذيب
كردنش بود، و او هم رفت و در منزل خود خوابيد.
پس در خواب ديد كه محشر بر پا شده و خلايق به حشرگاه جمع شده اند، و ميزان اعمال
نصب شده و صراط كشيده شده و حساب مى كشند، و نامه هاى اعمال پراكنده گرديده ، به
صاحبش مى رسد و جهنم افروخته گرديده ، و بهشت مزين گشته ، و از هول محشر و شدت
گرماى آن عرصه ، عطش شديدى به اين شخص غالب شد.
و در جستجوى آب بود، ناگاه چشمش به حوض عظيم الطول و العرضى افتاد، مى گويد: كه من
در نزد خود گفتم : كه اين همان كوثر است ، كه ائمه عليهم السلام خبر داده اند، و
ديد كه در آن آبى است كه سردتر از برف و شيرينر از عسل است و ديد در نزد آن حوض دو
نفر مرد و يك نفر زن ايستاده كه نور ايشان به خلايق روشنى ميدهد، و مع ذلك لباسهاى
ايشان سياه است و محزونند، و گريه مى كنند.
گفت : پس من سوال كردم ، كه اينها كيستند؟ گفته شد، كه اين محمد صلى الله عليه و
آله و ديگرى اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، و اين طاهره ، زهرا عليهاالسلام ،
است ، گفتم : چرا لباس سياه پوشيده اند و محزونند؟ گفته شد آيا روز عاشورا نيست ؟
كه روز قتل امام حسين عليه السلام باشد اينها به همين جهت محزون و گريان هستند.
آن عالم جاهل مى گويد: كه من به فاطمه زهرا عليها السلام نزديك شدم و عرض كردم : اى
دختر رسول خدا من تشنه هستم قدرى نگريست و فرمود: تويى آن كسيكه فضيلت گريستن در
مصائب پسر من حسين را انكار مى كنى ؟ كه او روشنى چشم و آرام قلب من است و او را
شهيد كرده و با ظلم عدوان كه خدا بر قاتلان او لعنت كند به آن كسانى كه به او ظلم
كردند.
و او را از آب فرات منع كردند، مى گويد: كه در اين حال من از خواب بيدار شدم ، و با
هول و خوف استغفار كردم وپشيمان شدم از اين كه آن حديث را انكار كردم ، با عجله نزد
جماعتى كه با ايشان مجادله مى كردم ، بازگشتم ، و كيفيت خواب را به ايشان نقل كردم
، و توبه نمودم
(35).
(33) فضلت لعنت فرستادن بر قاتلين سيدالشهداء عليه السلام
در بندى رحمه
الله از داود الرقى روايت كرده و ميگويد: كه من در خدمت ابى عبدالله عليه السلام
بودم ، كه آن حضرت آب طلبيد وقتيكه نوشيد، مردم كه چشمهاى مباركش پر از اشك گرديد.
بعد فرمود: يا داود خدا قاتل امام حسين عليه السلام را لعنت كند هر بنده اى كه آب
بنوشد و امام حسين عليه السلام را به ياد آورد، و بر قاتلينش لعنت فرستد، به اذن
خداى تعالى براى او صدهزار حسنه مى نويسند، و صدهزار سيئه از او محو مى گردد، و
براى او صد هزار درجه بلند گردانند، پس گويا صد هزار بنده آزاد كرده است ، و خداوند
قلب او را سرد مى كند(36).
(34) صلوات
بر سيد الشهداء عليه السلام مساويست با...
در بندى مرحوم ذكر كرده است كه در نزد حضرت صادق عليه السلام شخصى از اصحابش بود،
پس زمانى كه شب داخل شد و نماز واجبى را ادا كردند، طعام تناول نمودند، بعد از آن ،
آن شخص خوايد، و حضرت مشغول عبادات و مناجات با قاضى الحاجات گرديد. تا طلوع صبح
صادق حضرت هيچ نخوابيد، چون صبح شد، آن شخص بيدار شد عرض كرد:
يا سيدى قسم ، به خدا من از نجات خود ماءيوس شدم ، و اميد نجات اصلا ندارم ، حضرت
فرمود چرا؟ عرض كرد: كه چون احوالات جناب تو چنين باشد، كه با وجود منصب امامت و
طهارت اصلا نخوابيدى و متصل به عبادت و مناجات شب را ره روز آوردى و از خوف الهى
لذت خواب به چشمهاى مباركت نيامد، و گريستى با اين كه خداوند عالم خلق نكرده است ،
آسمانها و آنچه در آسمانهاست و دنيا و آخرت را مگر به بركت وجود مبارك شما، پس من
چگونه اميد به نجات داشته باشم ، با اين احوال و كمى طاعات و عبادات كه دارم .
حضرت فرمود: كه تو شب گذشته عملى انجام دادى كه آن عمل تو با فضيلت آن چه كه من
مشغول آن شدم ، مساويست . عرض كرد كه من در شب گذشته چه كردم ، فرمود: زمانيكه مى
خوابيدى عطش بر تو غلبه كرد، برخاستى و كوزه را برداشتى و آب نوشيدى و حسين عليه
السلام را به ياد آوردى و بر او صلوات فرستادى و قاتلينش را لعنت كردى ! و به
خوابگاه خود بازگشتى ، و خوابيدى و اين ، آن عمل فضل توست .
فاضل مرحوم مى فرمايد: كه بايد لابدا مقيد كنيم آن چنانكه در اين روايت است به قيدى
و آن ، اين است كه قائل شويم بر اين كه مقصود امام عليه السلام از اين كه به آن شخص
فرمود كه فضل صلوات بر حسين عليه السلام و لعن تو بر قاتلينش مساويست با آن چه كه ،
من به عمل آوردم ، و از شب تا صبح مشغول دعا و تضرع بودم
(37).
(35) هفت مرغى كه در مصيبت و بر مظلوميت سيد الشهداء عليه
السلام گريستند
در كتاب تحفه
رضويه مسطور است ، كه بعد از شهادت امام حسين عليه السلام هفت مرغ در مصيبت آن
مظلوم گريستند، كه تا گواه و برهان بر مظلوميت و شدت مصيبت آن حضرت باشند و اشاره
شود، به اين كه بايد جميع اشياء در مصيبت آن حضرت گريان و نالان باشند.
اول : غراب (كلاغ ) كه خبر شهادت آن حضرت را در مدينه به دختر عليله اش فاطمه صغرى
درآورد، چنانچه تفصيل احوالات اين غراب در كتب مقاتل وهمين كشكول النور مبسوطا
مذكور است .
دوم : مرغ جون كه قسمتى از قطا است و شكم و پاهاى آن سياه مى باشد، چنانچه آن حضرت
در وداع خود به سكينه فرمود: (( لو ترك
القطا لنام )).
سوم : حمامه راعبيه به روايت كامل الزياره داود بن فرقدم مى گويد: در خدمت حضرت
صادق عليه السلام بودم ، حمامه راعبى را ديدم كه صيحه بسيار مى كشد، بعد از زمان
طويلى هر دو ديده اش را به طرف آن حضرت گردانيده ، نگاه حسرتى به آن حضرت مى كند،
پس آن بزرگوار فرمود: مى دانى كه اين حمامه چه مى گويد:
عرض كرد : نميدانم فرمود: مى گويد: (( لعن
الله قاتل الحسين عليه السلام )) يعنى خدا
بر كشنده گاه حسين عليه السلام لعنت كند اى داود از اين حمامه ها در خانه هاى خود
نگاه داريد.
چهارم : بوم است كه به روايت كامل الزيارة هميشه در بيت المعموره ها منزل داشت ، و
با مردم اكل و شرب مى نمود، و بعد از شهادت جناب مظلوم كربلا در خرابه ها و كوهها و
صحراها منزل مى كرد.
پنجم : گنجشكها هستند راوى مى گويد: هر بار نان خرد مى كردم ، گنجشكها مى خوردند،
همين كه روز عاشورا شد، ديدم آن گنجشكها از ان نان اصلا نخوردند، دانستم كه به جهت
مصيبت جناب حضرت سيدالشهداء عليه السلام ماتم زده شده اند.
ششم : مرغيست كه در حوالى مدينه ، در نخلستان يهودى از خون سيدالشهدا كه در پرهاى
او بود قطره اى چكيده چشم كور دختر يهودى بينا شد، و علتهاى بدنش تماما مرتفع شده
سبب مسلمان شدن پدرش و اتباع او گرديد.
هفتم : آن مرغيست كه در جزاير هندوستان مسمى به جزيره سيستان مى باشد، راوى اين
حكايت مى گويد: در آن جزيره درخت بسيار بزرگى ديدم كه از براى آن درخت شاخه هاى
بسيار بود، هر وقت كه باد به آن درخت مى وزد، واضح و گشاده مى شنيدم ، كه اين كلمات
از شاخه هايش ظاهر مى شد.
(( آه مظلومم حسين ، آه محرومم حسين ، آه
شهيدم حسين ، آه وحيدم حسين ، آه چه شد اكبرت ، آه چه شد اصغرت ، آه چه شد قاسمت ،
آه چه عباست ، آه غريبم حسين ، آه شهيدم ، حسين )).
راوى مى گويد: چون اين كلمات را شنيدم آن قدر گريستم كه غش كردم ، چون به هوش آمدم
، ديدم يك مرغ بزرگى بالاى آن درخت بال وپر مى زند، و صراحتا اين كلمات را تكرار مى
كند و بعد از شنيدن اين كلمات ديدم خون از شاخه هاى درخت جارى شد
(38).