داستانهايى از آثار و بركات علماء

على مير خلف زاده

- ۲ -


سخنان مهم امام خمينى درباره مجلسى 
در اينجا خوانندگان محترم را به شنيدن سخنان بسيار مهم (امام خمينى رحمه الله عليه ) در اين مورد جلب مى كنم : (در امور سياسى در اين صد و چند سال اخير كه نزديك به زمان ماست و يا مقدارى پيشتر برويم مى بينيم طايفه اى از علما از مقاماتى گذشته اند و به بعضى از سلاطين متصل شده اند با اين كه مى ديدند مردم با سلاطين مخالفند ولى براى ترويج ديانت ، براى ترويج تشيع اسلامى ، براى ترويج مذهب به سلاطين متصل شدند و آنان را به ترويج مدهب تشيّيع وادار كردند. آنها آخوند دربارى نبودند اين اشتباهى است كه بعضى از نويسندگان ما (اشاره به دكتر على شريعتى است ) مى كنند، اين آقايان اهداف سياسى داشتند، اغراض دينى داشتند. به محض اين كه به گوش كسى خورد مرحوم (مجلسى ) رضوان اللّه عليه (محقق كركى ) رضوان اللّه عليه (شيخ بهائى ) رضوان اللّه عليه با آنها رابطه داشتند به سراغ آنها مى رفتند نبايد خيال كنند كه اين آقايان براى كسب جاه و عزت احتياج به سلاطين داشتند و مى رفتند تا سلطان حسين يا شاه عباس به آنها عنايتى بكنند اين حرفها در كار نبوده است اينها گذشت كرده اند مجاهده نفسانى كردند تا بدين وسيله و به دست آنان مذهب را ترويج نمايند، در محيطى كه وقتى از سب حضرت امير عليه السلام جلوگيرى شد در يكى از بلاد ايران تا شش ماه مهلت خواستند كه سب بكنند، در چنين محيطى كه سب حضرت امير عليه السلام رايج بوده واز مذهب تشيع خبرى نبوده اين آقايان با مجاهده خودشان را پيش مردم طورى كردند كه در آن عصر به آنان اشكال داشتند البته از باب نفهمى . در زمان ائمه عليه السلام هم بوده اند از افرادى كه براى خدمت به شيعه متصل مى شدند به بعضى از مقامات ، مانند على بن يقطين ، اين دربارى شدن نيست آدم سازى است (24)).
از حضرت باقر روايت است : من مشى الى سلطان جائر فامره بتقوى اللّه ووعظه وخوفه كان له مثل اجر الثقلين من الجن والانس و مثل اجورهم .
(كسى كه نزد سلطان ظالم رفته و او را دعوت به تقواى الهى كرده و موعظه كند و از قيامت بترساند براى همچون فردى پاداش جن و انس خواهد بود(25))
خواجه نصيررحمه الله ومجلسى 
(خواجه نصير) وامثال (نصير) وقتى در اين دستگاهها وارد مى شدند نمى رفتند وزارت كنند مى رفتند آنها را آدم كنند نمى رفتند كه تحت نفوذ آنها قرار بگيرند، مى خواستند آنها را مهار كنند.
خواجه نصير وقتى كه دنبال (هلاكو) رفت خدمت بسيار ارزنده اى كرد؛ چرا كه شركت او براى مهار كردن (هلاكو) و براى كسب قدرت براى خدمت به عالم اسلام بود.
امثال او مانند مرحوم (مجلسى ) كه در دستگاه صفويه رفتند صفويه را به ميان مدرسه و به سوى علم و دانش كشيدند اينها تا اندازه اى كه توانستند كار كردند مقصود اين است كه انسان درست كنيم آنان مى گفتند كه جنگ كنيم براى كشورگشايى اما سربازان اسلام مى گفتند جنگ مى كنيم اگر كشته بشويم به نفع ماست واگر بكشيم نيز به نفع ماست .(26))
درباره خلاصى مؤ منى 
(سيد نعمت اللّه جزائرى ) گويد: مرحوم مقدس اردبيلى براى كمك به سيدى به شاه طهماسب نامه اى توصيه نوشت و او را در آن نامه بردار خطاب كرد، شاه دستور داد نامه را بعد از مرگش در كفنش بگذارند كه در موقع سؤ ال با نكير و منكر به همين لقب برادرى مقدس احتجاج نمايد.
و نيز به خاطر يكى از مقصرين كه از ترس عقوبت شاه عباس به حرم مطهر (امير المؤ منين عليه السلام ) پناه برده بود نامه اى به شاه عباس بدين مضمون نوشت (بانى ملك عاريت عباس بداند اگر چه اين مرد اول ظالم بوده اكنون مظلوم مينمايد چنانچه از تقصير او بگذرى شايد حق تعالى از پاره اى از تقصيرات تو بگذرد).
كتبه بنده شاه ولايت احمد اردبيلى .
جواب شاه : به عرض مى رساند عباس خدماتى كه فرموده بوديد به جان منت داشته به تقديم رسانيد اميد كه اين محب را از دعاى خير فراموش نكنند.(27)
كتب كلب آستان على عباس
آرى در اثر توازن علم وعمل ميتوان باعلى درجات مراتب سير و سلوك رسيده و از ميوه هاى علمى و عرفانى بهره برد در حديث است : من علم و عمل بما علم ورثة اللّه علم ما لم يعلم .
مناظره ابن فهد حلى با اهل سنت 
مؤ لف كتاب (روضات الجنات ) گفته است : يافتم در بعضى از مصنفات يكى از معاصرين خود كه نوشته بود: (احمد بن فهد حلى ) مناظره و مباحثه كرد با اهل سنت و جماعت در زمان حكومت (ميرزا اسنبد تركمان ) در عراق عرب و چون ابن فهد در مناظره غلبه و پيروزى را بدست آورد و با اقامه دليل و برهان حقانيت شيعه و بطلان مذهب اهل سنت ، تشيع را اختيار كرد، ميرزا از مذهب تسنن تغيير عقيده داده و مذهب تشيّع را اختيار كرد و خطبه اى به نام حضرت امير المؤ منين و فرزندان معصومين آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين خواند.(28)
طاوس يمانى با عبدالملك 
آورده اند كه (هشام بن عبدالملك ) براى انجام مناسك حج روانه مكه شد امر كرد: يكى از صحابه را پيش من بياوريد. گفتند: از صحابه كسى زنده نمانده است .
گفت : از تابعين و پيروان آنها اگر كسى هست بياوريد، (طاوس يمانى ) را خبر كردند، وقتى طاووس به حضور رسيد كفش ‍ خود را در كنار بساط خليفه كند و به امارت به او سلام نكرد، و به كنيه و القاب او را خطاب نكرد و روبروى او نشست و بطور عادى گفت : هشام حالت چطور است ؟
هشام از رفتار او بسيار خشمناك شد و گفت : به چه جراءت با من چنين رفتار كردى ؟ طاووس گفت : مگر چه كردم ؟
هشام گفت : كفشت را در كنار بساط من كندى و مرا اميرالمؤ منين نگفتى و به كنيه خطاب نكردى و بطور عادى روبروى من نشسته احوال پرسى كردى .
طاووس گفت : در هر روزى چند مرتبه در پيشگاه خداوند كفش مى كنم به من خشم نمى كند. اما ترا امير المؤ منين خطاب نكردم چون نخواستم دروغ بگويم چون همه مؤ منين به امير بودن تو راضى نيستند كه من تو را امير المؤ منين گويم ، اما به كنيه نام بردن ، چون ديدم خداوند در قرآن دوستانش را با نام خوانده چون داود، موسى ، عيسى ، ابراهيم ، محمد... ولى دشمنش را با كنيه نام برده چون (تبّت يدا ابى لهب ) اما اينكه من در مقابل تو نشستم و نايستادم چون از اميرالمؤ منين على عليه السلام روايت كرده اند كه : هرگاه بخواهى بدانى كه اهل دوزخ كيانند نگاه كن به اشخاصى كه خود نشسته اند و گروهى در اطراف ايشان ايستاده اند.
هشام گفت : مرا موعظه كن . گفت : در دوزخ مارها و عقربهائى ميباشند مانند كوه . اميرى را كه با رعيت به عدالت رفتار نكند مى گزند.
طاووس بعد از اين سخنان پندآميز برخاست و رفت . (29)
شيخ ابوالحسن نورى خمهاى شراب معتضد را شكست 
(محقق سبزوارى ) در حالات (شيخ ابوالحسن نورى ) گفته است : او منزوى و گوشه نشين بود و اگر منكرى را مى ديد از آن جلوگيرى مى كرد و اگر چه بيم كشتن در آن باشد. روزى براى وضو و طهارت كنار دجله رفت زورقى ديد كه در آن سى خم سر به مهر بود كه به آنها نوشته بود لطف شيخ ، بسيار تعجب كرد از ملاح پرسيد در اين خمها چه باشد؟ ملاح گفت : فضولى نكن در اين خمها شراب است كه به جهت تشريفات مجلس خليفه آورده اند، شيخ چوبى كه در زورق بود برداشت و همه آن خمها را شكست . ملاح به داد و فرياد آمد و ماءمورين را خبر كرد، شيخ را گرفتند و نزد (معتضد) كه خليفه اى بسيار بيرحم و شمشيرش هميشه پيش از سخنش بود بردند، مردم بغداد از بردن شيخ غمناك شدند. معتضد به شيخ بانگ زد: (تو به چه جراءت و به امر كى اين گستاخى را كردى ؟)
شيخ گفت : (من به امر خداوند اين كار را كردم و به امر آنكه ترا پادشاهى داده آقاى پادشاه اين گونه اعمال رعيت را وادار به ارتكاب اين گونه منكرات مى كند و گناه آنها نيز به حساب تو نوشته شود و رعيت در صلاح و فساد پيرو تو هستند بنابراين هم به تو و هم به رعيت دلسوزى كردم و غرضى جز خشنودى خدا را نداشتم ).
معتضد از سخنان او خوشحال شده به گريه آمد و گفت : تو سزاوار بدين كارى و در اين كار آزادى (30).
سخنان بهلول به هارون الرشيد 
(بهلول ابن عمر) كنيه اش (ابوذهب ) بود، از اخبار چنين بر مى آيد كه او عالم و فاضل و عاقل و امامى المذهب بوده و علت اينكه خود را به ديوانگى زده اين است كه : هارون الرشيد از او خواست كه قضاوت بغداد را قبول كند و چون او نخواست اين مسئوليت را در دولت و حكومت هارون قبول كند، به جهت خلاصى خود از اين بن بست خود را به ديوانگى زد چنانچه وقتى به هارون گفتند: بهلول ديوانه شده است ، هارون گفت : او ديوانه نيست ، بلكه به اين وسيله دينش را برداشته و فرار كرده است .
و از بهلول كلمات و سخنان پرفائده اى نقل شده است كه بعضى از آنها را براى استفاده نقل مى كنيم .
روزى هارون به بهلول گفت : دوست دارى خليفه باشى ؟ بهلول گفت : نه به جهت اينكه من مرگ سه خليفه را ديده ام ولى يك خليفه مرگ دو بهلول را نديده است .
هنگامى كه هارون از حج بيت الله الحرام برمى گشت در بين راه سه مرتبه بهلول او را با صداى بلند به اسم صدا زد و گفت : يا هارون يا هارون يا هارون . هارون پرسيد اين صداى كيست ؟ گفتند: بهلول است ، هارون برگشت و خطاب به بهلول كرده گفت : هيچ مى دانى من كيستم ؟ بهلول گفت : بلى مى دانم تو آن كسى هستى كه اگر در مشرق به كسى ظلم و ستمى شده باشد و تو در مغرب باشى روز قيامت خداوند از تو مؤ اخذه و سؤ ال خواهد كرد و تو بايد جوابگويش باشى هارون از شنيدن اين كلام گريه كرد.
آنگاه از او پرسيد: آيا حاجتى دارى كه برآورم ، بهلول گفت : آرى مى خواهم گناهان مرا بيامرزى و مرا وارد بهشت كنى . هارون گفت : اين كار در اختيار من نيست ولى من مى توانم دين تو را ادا كنم .
بهلول گفت : دين با دين ادا نگردد تو آنچه دارى مال مردم است آيا خيال كردى خدا مرا فراموش مى كند و روزيم را نمى دهد كه تو به من بدهى !؟
روزى بهلول وارد قصر هارون شد و يكسره رفت روى مسند و متكائى كه مخصوص هارون بود نشست غلامها و خدمتگزاران چون اين را ديدند به او حمله كرده و كشيدند و از آن مكان خارج نمودند، چون هارون از اندرون خارج شده و به قصر وارد شد ديد بهلول در گوشه اى نشسته و گريه مى كند چون علت گريه او را پرسيد: گفتند: چون در جاى مخصوص خليفه نشسته بود ما او را از آنجا بيرون كرديم .
هارون خطاب به بهلول كرده و گفت : گريه مكن ، بهلول گفت : اى هارون من به حال خود گريه نمى كنم كه مرا اذيت كرده اند بلكه به حال تو گريه مى كنم چون ديدم من يك لحظه نشستم در جائى كه جاى من نبود اينگونه مورد غضب و تنبيه و توهين قرار گرفته ام پس تو كه يك عمرى در اين مكان كه جاى تو نيست و حق ديگرى است و جاى كسانى است كه بايد با عدل و انصاف با رعيت رفتار كنند و حق سايرين را بالسويه تقسيم كنند كه تو چنين نيستى پس با تو چه خواهند كرد در روز دادخواهى و روز حساب .(31)
ابو عبد اللّه صفوانى قاضى موصل 
(محمد بن احمد بن عبداللّه بن قضاعه ) مكنى به (ابو عبداللّه ) صفوانى ، از اولاد (صفوان بن مهران جمال ) از اصحاب (امام صادق ) عليه السلام از حُفّاظ بزرگ و داراى دانشى بسيار و مردى زبان آور بود. گويند او نه مى خواند و نه مى نوشت ، او داراى كتابهائى است كه از حفظ املا مى كرد، از جمله كتب او كتاب الكشف والحجة وكتاب انس العالم ، وكتاب يوم و ليله و... مى باشد.
نجاشى نوشته است او در نزد سلطان جايگاهى بزرگ داشته است علت آن هم اين بود كه وى با قاضى موصل در حضور ابن حمدان (سيف الدوله حمدانى ) حكمران شيعه موصل پيرامون امامت مناظره مى كرد و كار به جائى رسيد كه به قاضى گفت : حاضر هستى با من درباره حقانيت خود مباهله كنى ؟ قاضى به وى مهلت فردا را داد و چون فردا حضور يافتند دست خود را در دست قاضى نهاد و مباهله كردند و برخاستند و رفتند، قاضى هر روز در دربار سيف الدوله حضور مى يافت ولى پس از آن روز ديگر نيامد، امير سيف الدوله گفت : ببينيد چه شده كه قاضى نيامده است ؟
فرستاده رفت و برگشت و گفت : از همان لحظه كه از جاى مباهله برخاسته است تب كرده و همان دستى كه براى مباهله با صفوانى دراز كرده و رم كرده و سياه شد، و فرداى آن روز در گذشته است . اين موضوع باعث شد كه ابوعبداللّه صفوانى در نزد پادشاه عصر مقام و منزلتى يابد.(32)
حاج ملا احمد نراقى و حاكم ظالم 
مرحوم (حاج ملا احمد نراقى ) رحمه الله حاكم ظالمى را از كاشان اخراج كرد كه قبلاً نيز چندين حاكم ظالم را بيرون كرده بود.
سلطان حاجى را احضار نمود و در مجلس با او تغيّر نمود و گفت : شما در اوضاع سلطنت اخلال مى نمائيد و حاكم را اخراج مى كنيد و...
حاج ملا احمد در اين هنگام آستين بالا زده و هر دو دست به آسمان بلند كرد و چشمهايش پر از اشك شد، عرض كرد: خدايا اين سلطان ظالم حاكمى ظالم را بر مردم قرار داد و من رفع ستم نمودم و اين ظالم بر من متغير است و چون خواست نفرين كند (فتحعلى شاه ) بى اختيار از جاى برخاست و دستهاى حاجى را گرفت و به پائين آورد و معذرت خواست و او را راضى كرد و به خواست او حاكمى بهتر براى كاشان معين ساخت .(33)
گزارش سرجان ملكم انگليسى 
(سرجان ملكم ) انگليسى كه با ماءموريت سياسى عازم ايران شده است در كتاب خود نوشته است : علماى ملت كه عبارت از قضات و مجتهدين هستند، هميشه مرجع رعاياى بى دست و پا و حامى فقرا و ضعفا و بيچارگانند اعاظم اين طايفه به حدى محترمند كه از سلاطين كمتر بيم دارند و هر وقت مخالف شريعت و عدالت حادث شود خلق رجوع به ايشان و احكام ايشان مى كنند و احكام عموماً جارى است ، تا وقتى كه وضع مملكت اقتضاى آلات حرب نكند.
ملكم با اشاره به اينكه بعد از نادرشاه علما نه منصبى دارند و نه آن را مى پذيرند، مى نويسد: اما به جهت فرط فضيلت وزهد و صلاحيتى كه در ايشان است اهالى هر شهر كه مجتهدى در آن سكنى دارد بالطبع و الاتفاق به ايشان رجوع كرده مجتهدين را هادى راه نجات و حامى از ظلم بغات و طغات مى دانند و چنان در تعظيم و تجليل ايشان مبالغه مى نمايند كه جبارترين سلاطين نيز مجبور است كه در اين امر متابعت خلق را نموده از روى اعتقاد يا تكلّف مجتهد را رعايت و احترام كند.(34) و در ادامه سخنانش با اشاره به احترام شاهان نسبت به مجتهدين مى نويسد: لكن فايده اهالى ايران از اين طايفه همين نيست كه گاهگاهى در احكام عدالت از ايشان استعانت جويند بلكه شريعت را اعتبار است به سبب صلاحيتى كه در نفس امناى شرعست و پادشاه را ياراى آن نيست كه ردّ احكام ايشان كنند... خانه ايشان پناهگاه مظلومان است و بعضى اوقات شهرى را به واسطه وجود شخصى از اين طبقه بخشيده و معاف داشته اند.(35)
محقق كركى و فرمانروائى او 
مروج المذهب محيى مراسم الشريعة (نورالدين ابوالحسن على بن الحسين بن عبدالعالى العاملى كركى ) معروف به (محقق ثانى ) از علما قرن دهم كه مراتب فضل او و آثار علمى او خارج از اين رساله است و فقط اشاره اى به قسمتى از خدمات او به دين مقدس اسلام و مذهب شيعه مى شود.
آن بزرگوارى كه هميشه در فكر ترويج اسلام بود به فكر افتاد كه به ايران سفر كند كه به وسيله شاه طهماسب صفوى بلكه به اين مقصد عالى نائل گردد پس به ايران حركت كرده و شروع كرد به افاضه علم و دعوت به دين و ترويج احكام خيرالمرسلين به حدى كه شاه را مريد و مخلص خود نمود كه مورخ هم عصر او حسن بيك روملو در تاريخ خود نوشته كه خلاصه ى اين است :
پس از خواجه (نصيرالدين طوسى ) احدى از علماى اسلام به مرتبه محقق كركى نرسيده از جهت اعلاى كلمه حقه و ترويج شريعت و مذهب شيعه اثنى عشريه و قلع و قمع كردن مخالفين و متهتكين و جلوگيرى كردن از مفاسد و فجايع و فجور و برطرف كردن بدعتها و منكرات و اقامه فرائض و سنن و محافظت جمعه و جماعات و پرسش از احوال علما و مؤ منين و مؤ ذنين .
در (لؤ لؤ ة البحرين ) گويد كه محقق كركى از علماى عهد شاه طهماسب صفوى بوده كه شاه امور مملكت را به ايشان واگذار نمود و به جميع ممالك نوشت كه اوامر و دستورات شيخ را امتثال نمايند و آنكه اصل حكومت حق اوست چون كه او نائب امام زمان عليه السلام است ، پس محقق به تمامى شهرها درباره خراج ولايات و ساير تدابير امور شرعيه نامه نوشت و دستورهائى صادر فرمود.
مرحوم جزائرى هم در (عوالى الئالى ) گفته وقتى محقق به اصفهان و قزوين تشريف آورد، شاه به او گفت : تو سزاوارترى از من به حكومت كردن چون تو نائب امامى و من يكى از عمّال تو هستم كه اوامر تو را اجرا مى كنم و من ديدم كه شيخ به ممالك دستور صادر مى فرمود، دستوراتى كه متضمن قسط و عدل و رعايت احكام اسلام بود و امر كرد به آنكه در هر شهر و قريه امام جماعت وجمعه باشند كه اقامه نماز نموده و تعليم احكام نمايند و شاه به تمامى عمال خود نوشت كه به دستور و اوامر و نواهى محقق همه عمل نمايند در (رياض و مستدرك )، صورت حكم صادره از شاه طهماسب رحمة الله عليه را نوشته اند كه در آن فوائدى است .
نقش علما در نهضت و قيام سربداران 
امراى سربداران در سبزوار به سال 7 عليها السلام 7 منطقه بيهق يعنى سبزوار كنونى و نواحى آنها و ديگر قلمرو خراسان را تصرف نمودند و يك دولت شيعى در مقابل سلطه مغول بر سر كار آوردند. علت نامگذارى آنها به سربداران ، اين است كه : پنج ايلچى مغول در خانه دو برادر به نامهاى حسن حمزه و حسين حمزه از مردم شيعه قريه باشتين سبزوار نزول كردند و از ايشان شراب و شاهد خواستند و لجاج كردند و بى حرمتى نمودند.
يكى از دو برادر قدرى شراب آورد. وقتى كه ايلچيان مست شدند شاهد طلبيدند و كار فضاحت را به جائى رساندن كه عورات ايشان را خواستند. دو برادر گفتند: ديگر تحمل اين ننگ نخواهيم كرد. بگذار سر ما به دار رود. پس شمشير از نيام كشيدند و هر پنج تن مغول را كشتند و از خانه بيرون رفتند و گفتند: ما سر به داريم ، و قيام بدين طريق آغاز شد. اين كارى بود كه در آن زمان بسيار بزرگ مى نمود، كشتن پنج ايلچى مغول خطرى در پيش داشت كه چه بسا به قيمت نابودى تمام قلمرو بيهق مى شد. ولى چاره اى نبود كه آن دو برادر جانباز و غيرتمند شيعه سبزوارى اين كار را كردند و باعث بر سر كار آمدن امراى سربداران شدند.
پايه گذار نهضت فكرى سربداران (شيخ خليفه مازندرانى ) يك نفر روحانى پاكدل شيعه بود. پس از شهادت وى به دست بدخواهان كه نفوذ روحانى شيعه مانند او را به زيان مذهب خود مى دانستند شاگرد شيخ خليفه به نام (شيخ حسن جورى ) كه اهل (جور) محله اى از نيشابور بود، راه او را دنبال كرد تا كار سربداران نضج گرفت . شيخ حسن جورى نيز در گرماگرم جنگ با دشمن به شهادت رسيد، (خواجه على مؤ يد) آخرين امير سربداران 17 سال بر سر كار بود و بيش از بقيه امراى سربداران حكومت كرد، او در سال 766 ه‍ به حكومت رسيد و دو سال بعد 788 يا به گفته شهيد ثانى 789 يا ده سال بعد از شهادت شهيد اول به امر تيمور لنگ كه همه جا او را به همراه خود مى برد به قتل رسيد و در حقيقت او نيز شهيد شد.
او بيش از اسلاف خويش در مذهب تعصب نشان مى داد، به دستور وى بنام دوازده امام سكه زدند، سادات و علما مورد احترام خاص وى بودند. پيوسته جامه بى تكلف مى پوشيد، در سفره او خاص و عام شركت مى كردند و هر سال نو خانه خود را تاراج دادى و شبها در محلات ، بيوه زنان را طعام دادى و...(36)
آخرين امير سربداران خواجه على بن مؤ يد براى اخذ نتيجه بيشتر و رسميت دادن و گسترش مذهب شيعه در داخله ايران متوسل به اعلم علماى وقت و فقيه عاليقدر شيعه شهيد اول مى شود و نامه اى به محضر آن بزرگوار مى نويسد.
قدرت بيان خطباى شيعه 
بنيانگذار (دارالتقريب ) علامه (شيخ محمد تقى ) گويد: (احمد امين مصرى ) نويسنده مشهور، سابقاً كتابى نوشته بود كه در آن نسبت به شيعه اظهار بدبينى كرده و آن را مسلكى سياسى خوانده بود و اضافه كرده بود كه : شيعه در اصل از آداب يهود و زرتشت گرفته شده و نظر از تاءسيس آن محو اسلام است .
بعدها او عقيده خود را تغيير داد و در سلك نويسندگان مجله (رسالة الاسلام ) قرار گرفت .
روزى براى من نقل كرد كه بعد از انتشار آن كتاب از طرف وزارت فرهنگ در راءس هيئتى به عراق دعوت شدم تا به فرهنگ آنجا رسيدگى كنم . وقتى به عراق رفتم در آنجا با هياهو و جنجال مواجه شدم ، بعضى مرا تهديد مى كردند كه چون بر عليه شيعه كتاب نوشته ام ممكن است بر ضد من اقدامى صورت گيرد. تا اينكه روزى ما را به مسجد دعوت كردند، در آنجا خطيب معروفى به منبر رفت و نسبت به اين هيئت كه من در راءس آن قرار داشتم خير مقدم گفت و پس از بيان مطالبى سخن خود را به اينجا كشانيد كه : آرى در اين هيئت كسى است كه شيعه را مخلوطى از يهود و زرتشت مى داند و آن را ساخته دست ملحدين مى شمارد. به من اشاره كرد... ناگهان مردم به سوى من هجوم آوردند و جان من به خطر افتاد... ولى او مردم را ساكت كرده و گفت : چرا بلند شديد بحث و علم اين حرفها را ندارد. اينها مهمان ما هستند و نسبت به مهمان نبايد اين چنين كرد. آنگاه قدرى به تعريف از ما پرداخت و گفت : اينها محققينى هستند كه داراى آثار پرارجند ولى كسى كه محقق خوبى است و آثارى دارد نبايد بدون تحقيق چيز بنويسد. قلم براى خدمت به علم است نه شهرت و مسلماً كسى كه بى جهت آبروى ملتى را مى برد احترامى ندارد.
بار ديگر مردم بلند شدند و به طرف ما هجوم آوردند و تا يك مترى من رسيدند كه يكدفعه نعره اى برآورد و گفت : مقصود من اين نيست كه شما بلند شويد و چنين حركتى كنيد، برگرديد. همه برگشتند و به جاى خود نشستند، و باز شروع به تعريف كرد كه : اين فرد جزء مفاخر و محقق عرب است و كتابهاى فوق العاده اى نوشته و اكنون آمده تا به فرهنگ و معارف ما خدمت كند و ما بايد افتخار كنيم كه در ميان ما مسلمانان كسانى هستند كه ما را از مستشاران خارجى بى نياز مى سازند. مردم كاملاً آرام شدند و خطيب در ادامه گفتار خود چنين بيان داشت :
در عين حال لطمه اى كه او به شيعه وارد كرده لطمه قابل جبرانى نيست ، شما فكر كنيد اگر اين شخص نسبت به هر مذهب ديگرى اين چنين توهين كرده بود آنها چه معامله با وى مى كردند؟ اكنون اين شخص چه جوابى دارد كه به ما بدهد؟ چرا اين مرد مذهبى را كه منسوب به اهلبيت است فرقه الحادى خوانده است ؟ اين نوبت مردم شديدتر از دفعات قبل از جاى جستند و به من حمله ور شدند و اين بار خطر قطعى بود و نمى دانم چه شد كه مردم را به جاى خود نشاند و گفت : حالا برويم سر صحبت خودمان ...
اين داستان را راجع به قدرت بيان خطباى شيعه تعريف مى كرد و مى گفت : قدرت خطابه اى كه من در شيعه مشاهده كردم در هيچ جا نديدم و معلوم شد كه اين جريان را وقتى تعريف مى كرد يك حالت لرزه و ارتعاشى در وى نمودار بود.(37)
كسى كه خدا را دارد همه چيز دارد 
نوشته اند: (يعقوب صفارى ) (مؤ سس سلسله صفاريان ) بيمار شد اطباء براى معالجه اش جمع شدند هيچكس از عهده برنيامد. يعقوب گفت : اگر در گوشه و كنار، مرد خدائى را سراغ داريد كه پيش خدا آبرو داشته باشد بياوريد.
گفتند: (سهل بن عبداللّه شوشترى ) زاهد مشهور چنين است ، دنبال سهل رفتند نيامد بالاخره به هر خواهشى و تمنائى بود او را آوردند، سهل كنار بستر يعقوب نشست و گفت : آيا مى خواهى خدا ترا شفا دهد؟ در حالى كه چقدر آه و ناله مظلومان پشت سرت بلند است .
يعقوب گفت : چه كنم ؟ سهل پاسخ داد محبوسين را آزاد كن ، يعقوب دستور داد زندانيان را آزاد كنند، سهل گفت : تو به بندگان خدا ظلم مى كنى آنوقت اميد دارى خدا ترا ببخشد و شفايت دهد بيا و از گذشته هايت توبه كن .
بالاخره يعقوب را به توبه و استغفار واداشت آنوقت دست را به دعا بلند كرد و گفت : اى خدائى كه يعقوب را از ذلت گناه نجات دادى از اين بستر بيمارى نيز او را نجات بده .
نوشته اند يعقوب در همان مجلس از بستر بيمارى برخاست ، امر كرد طبق زر براى سهل بن عبداللّه آوردند، سهل گفت : كسى زر مى خواهد كه خدا را نداشته باشد كسى كه خدا را دارد همه چيز دارد.(38)
دعاى امير شرف الدين دشتكى 
السيد الاعظم والواعظ المعظم (امير شرف الدين ابراهيم بن امير صدر الدين الدشتكى ) در كتاب فارسنامه (ناصرى ) ترجمه اين سيد جليل را از كتاب مزارات شيراز نقل كرده و او را بدين اوصاف ستوده : آن سيد جليل فاضلى است نيكوكردار، عالمى است كامل و خوش گفتار... تا آنكه مى فرمايد و در مدرسه رضويه با كلماتى مستطاب و دعواتى مستجاب خلق را موعظه و مردم را نصيحت نموده روزى در خدمتش براى طلب باران به صحرا شديم و آن جناب نماز باران را به جماعت گذارده آنگاه مردم را مخاطب ساخته و آنها را بدين كلمات موعظه فرموده كه
اى برادران با صفا و اى دوستان با وفا، ظلم را بگذاريد و حق را برداريد و پير و سيرت مصطفى و اخلاق مرتضى گرديد كم كم دنياى فانى را گذاشتيد و بر كناره عقباى باقى رسيديد و چون سخن آن جناب به آنجا رسيد وقتى حال عظيم در خلق پيدا شد و همه آغاز گريه كردند، در اين وقت ابرى ظاهر و آثار باريدن پيدا شد و هنوز مردم به منزلهاى خود نرسيده بودند كه باران رحمت باريدن گرفت و بر بندگان نازل گرديد، و آن جناب در ماه صفر سال 888 ه‍ به رحمت ايزدى پيوست و در محله دشتك شيراز مدفون شد.(39)
ايثارگرى يك روحانى 
به هر حال در اين معبر همه مانده بودند كه چه كنند و چگونه از روى اين سيمهاى خاردار ميدان مين عبور كنند كه ناگاه يك نفر از برادران عزيز روحانى كه هم وظيفه ارشاد شاگردان را داشت و هم پيشاپيش آنها حركت مى كرد، گفت : بچه ها، شما را قسم مى دهم به خدا كه من روى اين سيم خاردارها مى خوابم شما به سرعت از روى من رد شويد و بعد منتظر جواب نمانده و خود را روى سيم خاردارها انداخت وفشار و تيزى آنها را به بدن خويش خريد، بچه ها ابتدا نمى رفتند حداقل مى خواستند يكى از خودشان اين كار را بكند ولى حاج آقاى روحانى بچه ها را قسم مى داد كه وقت را تلف نكنيد و تعارف نكنيد و از روى پشت من عبور كنيد بچه ها بسرعت از روى او راه مى رفتند هر كس حداقل دو يا سه قدم بايد روى بدن اين روحانى فداكار بگذارد و پس از قدم آخر خود را به آن طرف مانع پرت كند، بيش از شصت و هشت نفر بدين طريق از روى بدن اين عزيز گذشتند و به پيشروى خود به سوى دشمن ادامه دادند، اين ايثارگرى نقش بسيار مهمى در كسب و تصرف مواضع دشمن و انهدام نيروهاى فريب خورده بعثى بود در صورتى اگر بچه ها پشت آن مانع زمين گير مى شدند شايد همگى يا غالب آنان مورد اصابت گلوله و محصور آتش دشمن مى شدند.
آرى بچه ها گذشتند و به هدف خود رسيدند و اين روحانى عزيز نيز از جان خود گذشت و به هدف خويش كه وصال محبوب بود رسيد و به جوار حق تعالى شتافت و سعادت ابدى را نصيب خود ساخت . فرداى عمليات پيكر پاك غرقه به خون اين برادر روحانى در زير تابش آفتاب حكايت از فتح الفتوحى ديگر مى كرد. منطقه عملياتى كربلا غلامعلى رجائى .(40)
استاد الهى 
مرحوم (شهيد مطهرى ) مى گويد: درس اخلاقى كه به وسيله شخصيت محبوبم در هر پنجشنبه و جمعه گفته مى شد و در حقيقت درس معارف و سير و سلوك بود مرا سرمست مى كرد، بدون هيچ اغراق و مبالغه اى اين درس مرا آنچنان به وجد مى آورد كه تا دوشنبه و سه شنبه هفته ديگر خودم را شديداً تحت تاءثير آن مى يافتم ، بخش مهمى از شخصيت فكرى و روحى من در آن درسها و سپس درسهاى ديگرى كه در طى 12 سال از آن استاد الهى فرا مى گرفتم انعقاد يافت و همواره خود را مديون او دانسته و مى دانم راستى كه او روح قدس الهى بود.(41)
نقش روحانيت شيعه در نهضتها 
يك آمريكائى كه ظاهراً مسلمان شده به نام (حامد آلكار) كتابى نوشته به نام (نقش روحانيت پيشرو در نهضت مشروطيت ايران ) كه به فارسى هم ترجمه شده ... در اين كتاب بخوبى روشن شده است كه در طول دويست و پنجاه سال دوره قاجاريه ، علماى شيعه همواره درگير مبارزه با سلاطين و در كار رهبرى نهضتهاى ضد سلاطين بوده اند... وبخوبى اين نكته را روشن مى كند كه روحانيت شيعه همواره در كنار مردم بوده و به سود مردم قيام و حركت مى كرده است .
در همين نهضت ملى شدن نفت ايران كه شاهد آن بوديم ديديم كه روحانيت شيعه به رهبرى (آيت اللّه خوانسارى ) و (آيت اللّه كاشانى ) و همكارى فدائيان اسلام چه نقش عظيمى داشتند و اگر قدرت و نفوذ اينها نبود محال بود كه نفت ايران ملى شود.
در نهضت ديگرى كه از پانزده خرداد آغاز شد روحانيت تنها نيروى پيشتاز بود، به طريقى هم وارد عمل شد كه توانست اصل فساد را از ريشه بكند.(42)
انقلاب ايران اگر در آينده بخواهد به نتيجه برسد و همچنان پيروزمندانه به پيش رود مى بايد باز هم پرچم انقلاب روى روحانيت و روحانيون قرار داشته باشد، اگر اين پرچم دارى از دست روحانيت گرفته شود و به دست به اصطلاح روشنفكران بيفتد يك قرن كه هيچ يك نسل كه بگذرد اسلام بكلى مسخ مى شود زيرا حامل فرهنگ اصيل اسلامى در نهايت باز هم همين گروه روحانيون متعهد هستند. به اين دليل لازم است روحانيت را اصلاح كرد نه اينكه آنها را از بين برد، روحانيت يك درخت آفت زده است و بايد با آفتهايش مبارزه كرد(43)...
گزارش سفير روس راجع به تاءثير كلام علما 
و نيز (آيت اللّه العظمى حاج سيد محمد شيرازى ) (رضوان الله تعالى عليه ) فرمودند: در قضيه سفر مرحوم (حاج شيخ جعفر شوشترى ) عليه السلام به ايران وقتى ايشان وارد تهران شدند جمعيتى زياد از جمله سفير كشور روسيه به ملاقاتش رفتند. مردم از آن مرحوم خواستند آنها را موعظه و نصيحت كند، ايشان نيز بنا به درخواست مردم سرش را برداشته فرمود: اى مردم بدانيد و آگاه باشيد كه خدا در همه جا حاضر است و مطلب ديگرى نفرمود، لكن اين سخن تكان دهنده اثر خودش را بخشيد بطورى كه اشكها جارى گرديد قلبها در هم طپيد و حالت مردم به شكل عجيبى دگرگون شد جريان گذشت و سفير روسيه در نامه اى به نيكولا قيصر روس اين چنين نوشت : (تا مادامى كه اين قشر روحانيون مذهبى در بين مردم هستند و مردم نيز از آنها پيروى مى كنند ما نمى توانيم كارى از پيش ‍ ببريم ، زيرا وقتى يك جمله چنين انقلاب عجيب روحى بوجود مى آورد ديگر دستورات و فتاواى صادره چه خواهد كرد؟)

fehrest page

back page