مشاهدات افسر ترك از نزول عذاب الهى
نشريه اردنى ((شيحان ))
در تاريخ ششم دسامبر 1999 برابر با 16 آذر 1378، در بخش خبرى خود اقدام
به درج بخش هايى از سخنان عبدالمنعم ابو زنط، از نمايندگان اسلام گراى
اردن نمود كه در مسجد مصعب بن عمير، در استان ((مادبا))
در رابطه با علت وقوع زلزله در تركيه ايراد كرده بود.
به نوشته نشريه ((شيحان ))
عبدالمنعم در اين جلسه سخنرانى به صراحت اعلام كرد كه علت وقوع زلزله
تركيه ، برپايى مجلس رقصى در يك پايگاه نظامى تركيه واقع در سواحل
درياى مديترانه بوده كه در اين مجلس گروهى از ژنرال ها و بلندپايگان
نظامى اسرائيلى ، آمريكايى و تركيه اى حضور داشتند. در اثناء اين مجلس
رقص و پايكوبى يك نظامى عالى رتبه تركيه اى ، قرآنى را به دست گرفته و
در حال مستى شروع به پاره كردن و پرتاب آن به زير پاى رقاصه ها نمود و
با نعره اى مستانه گفت :
كجاست خدايى كه قرآن را حفظ كند؟
نشريه صبح كه اين خبر را نقل كرده است در ادامه اين مطلب مى افزايد: به
دنبال درج اين خبر، مردم اردن در تماس با مسؤ ولان نشريه
((شيحان )) خواستار
گفتگوى نشريه با ابوزنط شدند تا اين رخداد به صورت مشروح ترى بازگو
شود.
عبدالمنعم ابوزنط در اين گفتگو به نقل از يكى از افسران مسلمان تركيه
كه از حادثه زلزله جان سالم به در برده است ، اعلام كرد: در مراسمى كه
به مناسبت بازنشستگى گروهى از نظاميان عالى رتبه تركيه اى در يكى از
پايگاه هاى دريايى تركيه برپا گرديد، تعدادى از نظاميان عالى رتبه
اسرائيلى و آمريكايى به همراه يك گروه از خوانندگان و نوازندگان مشهور
اسرائيلى در مجلس حضور يافته بودند. در اثناى اين مراسم يكى از ژنرال
هاى ارتش تركيه درخواست قرآن از يكى از سرهنگ هاى حاضر در جلسه كرد.
سرهنگ پس از آوردن يك جلد از كلام الله مجيد به دستور ژنرال تركيه مكلف
به خواندن آياتى از قرآن شد.
سرهنگ در آن جلسه شروع به تلاوت آياتى كرد. سپس ژنرال تركيه اى از او
خواست تا به تفسير آيات قرائت شده بپردازد كه در اين ميان ، سرهنگ به
دليل عدم آشنايى با معارف و معانى كلام وحى از ترجمه و تفسير آيات
مزبور عذرخواهى كرد.
در اين هنگام ژنرال تركيه اى با عصبانيت و در حالى كه نعره مى زد:
((كجاست كسى كه اين قرآن را نازل كرده و در
كتابش گفته : ما قرآن را فرستاديم و ما آن را محافظت خواهيم كرد، بيايد
و از كتابش دفاع كند؟))قرآن را از سرهنگ گرفته و
شروع به پاره كردن صفحات و اوراق قرآن كرده و آنها را زير پاى رقاصه
هاى حاضر در مجلس ريخت .
((ابوزنط)) در ادامه اين
گفتگو اظهار داشت : سرهنگ حاضر در مجلس ، در اين هنگام دچار ترس و
اضطراب شديد و به سرعت از مجلس خارج شد و خود را به بيرون پايگاه
نظامى رساند كه در اين هنگام مشاهده مى كند عذاب الهى در حال نزول است
.
اين سرهنگ در توصيف آن واقعه وحشتناك مى گويد:
ناگهان نور شديد قرمز رنگى را مشاهده كردم كه تمام فضاى منطقه را فرا
گرفته و در يك لحظه دريا شكافته شد و همراه با انفجارى شديد شعله هاى
آتش به سوى آسمان زبانه كشيد و لحظاتى بعد به دنبال آن زلزله اى شديد
منطقه را فرا گرفت .
اما نكته قابل توجه و تاءمل تر آن است كه تاكنون گروه هاى تفحص و تجسس
آمريكا، اسرائيل و تركيه اى نتوانسته اند اثرى از بقاياى اجساد
نظاميان خود از اين پايگاه نظامى بيابند!.
در همين حال سردبير نشريه ((شيحان
)) مى گويد:
اطلاعات ديگرى هم در اين ارتباط وجود دارد كه به برخى از آنها در
نشريات تركيه اشاره شده است .
در پايان اين گفتگو، شيخ ابوزنط در توصيف اين سرهنگ تركيه اى كه از اين
عذاب الهى جان سالم به در برده مى گويد: سرهنگ مذكور كه داراى تحصيلات
عاليه مى باشد به جهت حفظ جان خود و رعايت مسايل امنيتى و ترس از حكومت
لائيك ها، حاضر به معرفى خود در محافل عمومى نشده است . در عين حال
افراد آگاه و مطلعى كه به اين پايگاه نظامى رفت و آمد داشته مى گويند:
تعداد نيروهاى حاضر در اين پايگاه اعم از سربازان ، گارد حفاظت ،
فرماندهان و گروه هاى رقاصه ، حدود سه هزار نفر بوده اند كه تمامى آنها
در ميان شعله هاى عذاب الهى معدوم شده اند.
شيخ ابوزنط سخنان خود را با قرائت آيه اى از كلام وحى به پايان برد كه
فرمود:(1)
و
اذا اردنا ان نهلك قريه امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول
فدمرناها تدميرا(2).
((هنگامى كه ما بخواهيم ساكنان شهرى را به هلاكت
برسانيم به سرمستان ((از پول و مقام و شهرت
)) آنان امر مى كنيم كه به فسق و فجور بپردازند،
آنگاه وعده عذاب الهى محقق مى شود و آن شهر را در هم مى پيچيم
)).
عاقبت دغل بازى
حلاج كه نامش حسين ، معروف به منصور و كنيه اش ابوالمغيث بود،
اصلش مجوسى و از مردم فارس بود و در واسط و به قولى در شوشتر پرورش
يافت و با صوفيان آميزش كرد و نزد سهل تسترى به شاگردى پرداخت ، سپس به
بغداد آمده با ابوالقاسم جنيد بغدادى ملاقات كرد. حلاج اختلاف فكر و
عقيده داشت گاه پشمينه و پلاس مى پوشيد و گاه جامه هاى رنگارنگ در بر
مى كرد. زمانى عمامه بزرگ و دراعه پوشيد زمانى ديگر قبا و لباس لشكريان
بر تن مى كرد.
وى روزگارى چند در بلاد به گردش پرداخت و سرانجام به بغداد آمده ، آنجا
خانه اى ساخت . در آن وقت ، آرا و عقايد مردم درباره حلاج گوناگون شد و
سپس فساد انديشه و دگرگونى او آشكار گرديد و از مذهبى به مذهبى ديگر
پيوست و با وسايل گوناگون كه به كار مى برد مردم را فريب داده و به
گمراهى آنها پرداخت .
از جمله آن كه در كنار بعضى راهها جايى را حفر مى كرد و مشكى آب در آن
مى نهاد و جاى ديگر را كنده و غذا در آن مى گذاشت و آن را پنهان مى
نمود. سپس با اصحاب و مريدان خود از آن راه عبور مى كرد و چون همراهانش
براى نوشيدن و وضو ساختن نيازمند به آب مى شدند و يا گرسنگى ايشان را
فرا مى گرفت ، حلاج در همان نقطه كه مشك آب را پنهان كرده بود، عصاى
خود را به همان نقطه مى زد و مشك آب را بيرون مى كشيد و مريدانش از آن
مى نوشيدند و وضو مى ساختند. همچنين جايى را كه غذا در آن پنهان بود مى
كند و غذا را از درون زمين بيرون مى آورد و بدين وسيله به مريدان و
اصحاب خويش وانمود مى كرد كه عمل وى از كرامات اولياست .
نيز حلاج ميوه را ذخيره و نگهدارى مى كرد و آن را در غير فصلش بيرون
آورده به مردم نشان مى داد، از اين رو مردم شيفته وى مى شدند. حلاج
همواره از سخنان صوفيه گفتگو مى كرد و آن را حلول محض كه دم زدن به آن
هرگز روا نبود در هم مى آميخت . بدين وسيله دلبستگى مردم و ميل ايشان
به حلاج فزونى يافت . چندان كه از بول او شفا مى جستند.
وى به اصحابش مى گفت : شما موسى و عيسى و محمد و آدميد و ارواح آنها به
شما منتقل شده است .
چون رفته رفته فساد از ناحيه حلاج نشر يافت ، مقتدر به وزيرش ، حامد بن
عباس فرمان داد كه وى را حاضر كند و رو در رو با او به گفت و گو
بپردازد.
حامد بن عباس ، حلاج را فراخواند و با حضور ائمه و قضات ، وى را محاكمه
كرد و حلاج به چيزهايى اعتراف نمود كه موجب قتلش شد. سپس هزار
تازيانه به وى زدند ولى حلاج نمرد. آنگاه دست ها و پاها و سر وى را
بريدند و تنش را در آتش افكنده و سوزاندند. هنگامى كه مى خواستند حلاج
را بكشند وى به اصحابش گفت :
اين پيشامد شما را بيمناك نكند زيرا من پس از يك ماه نزد شما برمى گردم
و اين شعر را براى آنها سرود:
طلبت المستقر بكل ارض |
|
فلم اولى بارض مستقرا |
اطعت مطامعى فاستعبدتنى |
|
ولو انى قنعت لكنت حرا |
((من همواره در جستجو بودم كه سرزمينى را براى
آرميدن خود برگزينم ، ولى چنين جايى را نيافتم .
من به چيزهايى طمع ورزيده و در پى آن شدم ، لاجرم به دام افتادم و
چنانچه قناعت مى كردم ، مردى آزاد بودم
(3))).
شرورتر از فرعون
در احاديث آمده است :
لتكونن فى هذه الامه رجل يقال له الوليد و هو شر من فرعون ؛ در
اين امت مردى خواهد بود كه او را وليد گويند و او از فرعون بدتر است .
بنا به نظر علما اين شخص همان وليد بن يزيد بن عبدالملك است كه به وليد
فاسق مشهور است زيرا حوضى ساخته بود كه آن را از شراب پر مى كرد و خودش
را در آن مى انداخت و هر چه مى خواست مى خورد. فسق و كفر او به حدى بود
كه حتى رسالت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) را هم تكذيب مى كرد
چنان كه مى گويد:
تلعب بالخلافه هاشمى |
|
بلا وحى اتاه و لا كتاب |
((اين مرد هاشمى با خلافت بازى كرد، نه وحى به
او رسيد و نه كتابى از آسمان آورد)).
روزى به عنوان تفاءل قرآن مجيد را گشود و اين آيه كريمه در اول صفحه
بود:
و
استفتحوا و خاب كل جبار عنيد.
((و گشودند و هر كه جبار عنيد بود زيانكار شد)).
وليد از اين تفاءل بسيار ناراحت و خشمگين شد و قرآن را به كنارى انداخت
و صفحات مباركه آن را هدف تير قرار داد و اين شعر را سرود:
تهددنى بجبار عنيد |
|
فها انا ذاك جبار عنيد |
اذا ما جئت ربك يوم حشر |
|
فقل يا رب مزقنى الوليد |
((اى قرآن تو مرا تهديد مى كنى كه جبار عنيدم ،
بله من همان جبار عنيدم ، وقتى كه در روز حشر پيش خداوندت آمدى بگو اى
خدا مرا وليد پاره پاره كرد)).
اين اعمال وليد نشان مى دهد كه او اصلا به اسلام و پيغمبر و قرآن عقيده
نداشت به طورى كه نوشته اند او را معلمى بود كه مذهب مانى داشت و وليد
را هم تحت تاءثير عقايد خود قرار داده بود و او هم به مذهب مانى متمايل
شده بود.
يكى ديگر از اعمال ننگين او اين بود كه شبى در اثر كثرت شرابخوارى با
كنيزى هم بستر شده بود و سحرگاهان كه موقع نماز جماعت بود عمامه خود را
بر سر كنيز نهاد و عبايش را به دوش او انداخت و دستور داد كه صورت خود
را بپوشاند و به جاى او به محراب رفته و نماز جماعت بخواند. كنيز آلوده
دامن ، با همان حالت مستى و جنابت ، اطاعت امر نمود و به مسجد رفت و
براى آن مردم بدبخت نماز خواند و چون خيلى روشن نشده بود كسى متوجه
قضيه نشد ولى پس از قتل وليد اين راز آشكار شد و مردم شام تازه فهميدند
كه در يك نماز صبح به كنيز مست وليد اقتدا كرده اند.
چون كفر و زندقه و فساد وليد براى همه كس روشن شده بود حتى برادران و
عموزادگان و ساير افراد بنى اميه او را مذمت مى كردند لذا مردم دمشق از
اعمال ننگين او به ستوده آمدند و در قصر خلافت او را تكه تكه كرده و
سرش را هم به نيزه زدند و در شهر گردش دادند و تن منحوسش را هم در همان
قصر به خاك سپردند(4).
عاقبت نكبت بار معتز
زبير بن جعفر متوكل ، ملقب به ((معتز))
دشمنى و عداوت با اهل بيت (عليه السلام) را از پدرانش به ارث برده بود
و سينه اش سرشار از بغض و كينه نسبت به خاندان عصمت و طهارت بود.
معتز به سعيد دستور داده بود كه (حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام))
را به قصر ابن هبيره ببرد و در آنجا به شهادت رساند. ليكن خداوند ايشان
را از اين توطئه حفظ كرد و معتز را به حوادثى مشغول داشت كه از انديشه
اش منصرف گشت .
معتز از شنيدن اخبار فضل امام و اين كه حضرت پدر امام منتظر است ايشان
را زندانى كرد. دل امام از ستمگرى بى حد، و آزار بى شمار معتز به درد
آمد و با خلوص و فروتنى به درگاه احديت متوسل شد و از خداوند متعال
خواست تا از شر خليفه نجاتش بخشد. خداوند دعاى عصاره نبوت و بازمانده
امامت را اجابت كرد و خلافت را از معتز گرفت .
خداوند انتقام سختى از معتز گرفت . گروهى از سرداران ترك از او مواجب
خود را خواستند ليكن در بيت المال پولى براى پرداخت نبود. ناچار خليفه
نزد مادرش كه مالك ميليون ها درهم بود، شتافت از او درخواست كمك كرد.
مادر از پرداخت پول خوددارى كرد و بخل ورزيد.
تركان كه از معتز نااميد شده بودند بر او هجوم آوردند و پاى او را
گرفتند كشيدند و با گرزهاى خود او را كوبيدند و سپس او را در آفتاب گرم
نيم روزى نگه داشتند و از او خواستند خود را خلع كند. پس از آن قاضى
بغداد و گروهى را حاضر ساختند و او را خلع نمودند.
پنج شب بعد او را به حمام بردند، همين كه شستشو كرد تشنه شد و آب خواست
، اما به او آب ندادند، سرانجام آب يخى به او نوشاندند كه بر اثر آن به
هلاكت رسيد(5).
عاقبت عابد بدبخت بنى اسرائيل
عابد سخت كوش بنى اسرائيلى كه دويست سال از عمر خود را در عبادت
گذرانده بود، از خدا تقاضا كرد تا ابليس را به او نشان دهد، ناگهان
پيرى در برابر او ظاهر شد.
- تو كيستى ؟
- من ابليس هستم .
- چرا به سراغ من نيامدى تا مرا فريب دهى ؟
- بارها آمدم ولى در كمند من نيفتادى .
- چرا؟
چون عبادت تو خالصانه انجام مى گيرد و به خاطر خدا تمام لحظات عمر خود
را، به عبادت مى گذرانى و فكر مى كنى كه نكند كه عزرائيل فرا رسد در
حالى كه در گناه و عصيان باشى ، لذا من نتوانستم تاكنون بر تو مسلط شوم
و به خاطر همين اطاعت تا الان دويست سال از خدا عمر گرفتى و دويست سال
ديگر نيز زنده خواهى بود.
ابليس اين را گفت و غايب گشت !
عابد به فكر فرو رفت و با خود گفت حالا كه دويست سال مهلت دارم ، چرا
خود را از كام جويى ها و لذات دنيوى محروم كنم ، صد سال را در عيش و
نوش به سر مى برم و صد سال ديگر را در اطاعت و عبادت مى گذرانم ، پيرو
اين انديشه ، دست از عبادت كشيد و به دنيا روى آورد و كم كم خطاهاى
فراوانى را مرتكب گشت ، ناگهان احساس كرد كه عزرائيل به سراغ وى آمد.
به عزرائيل گفت : من دويست سال مهلت دارم .
عزرائيل گفت : آرى مهلت داشتى ، ولى بر اثر دورى از عبادت و غرق شدن در
لذت جويى و انجام گناهان ، عمر تو كوتاه شد، و بدين وسيله عابد بيچاره
عاقبت به شر شد.
اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا(6).
عقوبت دشمنى با على (عليه السلام)
هارون در مجمع علمى رجال كشور خود از چند تن پرسيد از فضايل
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) چقدر آگاهى داريد؟
حاضران هر كدام چيزى گفتند:
هارون گفت : من فضيلتى از على را با چشم خود ديدم كه از همه آنچه شما
مى دانيد افضل است و افزود: والى من در دمشق گزارش داد؛ خطيبى در اين
شهر، همواره على بن ابيطالب را سب و لعن مى كند، به او نوشتم : وى را
به بغداد اعزام كن .
هنگامى كه او را به بغداد فرستاد، او را محاكمه كردم و صد تازيانه زدم
، آن شب در عالم رؤ يا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را در خواب
ديدم در جلسه اى در حدود پنج هزار نفر حضور داشتند و چهل تن از
درباريان من كه الان به خاطر دارم حله و جوايزى از رسول خدا (صلى الله
عليه و آله ) دريافت كردند.
سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خطيب دمشقى كجاست ؟
او را حاضر كردند، وقتى او حاضر شد، على بن ابيطالب را ديدم كه شكايت
مى كند و مى گويد:
يا
رسول الله ! هذا يظلمنى و يشتمنى .
سپس پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) فرمود:
اللهم امسخنه ، و امحقه و انتقم عنه ناگهان خطيب تكانى به خود
داد و به صورت سگ سياهى نمودار گرديد و رسول خدا و اميرالمؤمنين تشريف
بردند و من از خواب بيدار شدم . كسى را به سراغ خطيب فرستادم ، خبر
آوردند كه مبدل به سگ شده است .
در آن جلسه هارون دستور داد آن سگ را در جلسه حاضر سازند. يكى از حضار
گفت : هر چه زودتر او را از اينجا بيرون ببريد كه اين گونه آدم ها در
معرض نابودى اند و پس از ساعتى خبر رسيد كه يك گلوله آتش از آسمان فرا
رسيد و آن سگ را به خاكسترى مبدل ساخت
(7).
سزاى بى احترامى به تربت سيدالشهداء (عليه
السلام)
شيخ حر عاملى صاحب وسايل الشيعه ، در كتاب ديگر خود، اثبات
الهداه نقل مى كند، طبيب معروف مسيحى به نام يوحنا مى گويد:
در دربار موسى بن عيسى يك از فرمانروايان مسلمان ، سخن از درمان به
وسيله تربت كربلا، پيش آمد.
يكى از مردان قبيله بنى هاشم حضور داشت و گفت : ما بيماران لاعلاج را
از اين راه درمان مى كنيم .
موسى بن عيسى كه يك آدم ضد اهل بيت عصمت و طهارت بود دستور داد تا قدرى
تربت حضرت سيدالشهداء را حاضر كنند، او در حضور همگان به عنوان جسارت و
نيز به منظور اثبات بى پايگى مدعاى هاشميان قدرى از آن را به نشيمن گاه
خود ريخت ، ناگهان فرياد سوختم ، سوختم او بالا گرفت ، در آن دم طشتى
آوردند، جگر و كبد او در طشت ريختند، طبيب مسيحى از معالجه آن ناتوان
شد و پس از چندى آن طبيب به زيارت امام شتافت در حالى كه مسيحى بود ولى
ديرى نپايد كه مسلمان شد.
در دربار شاه عباس ، دانشمند مسيحى مذهب كه از ميهمانان عرفانى مسيحى
در دربار شاه عباس بود مى گفت : مى توانم از ما فى الضمير افراد خبر
دهم .
شيخ بهايى كه در جلسه حاضر بود گفت : بگو در ميان دستم چه چيزى است ؟
او پس از لحظه اى گفت : مى دانم چيست ، ولى در حيرتم كه از كجا به دست
آورده اى ؟ زيرا در ميان كف تو قطعه اى از بهشت جاى دارد.
شيخ بهايى گفت : آرى قدرى از تربت امام حسين (عليه السلام) است .
آرى : طبيب مسيحى ، مسلمان مى شود ولى موسى بن عيسى ، عاقبت به شر و
بدبخت مى شود(8).
سزاى بى احترامى به پيامبر (صلى الله عليه و آله
)
عقبه بن ابى معيط با رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) نشست و
برخاست داشت ولى هنوز اسلام نياورده بود.
روزى پيامبر را به ميهمانى دعوت كرد. پيامبر (صلى الله عليه و آله )
فرمود: من در ميهمانى حاضر مى شوم ولى لب به غذا نمى زنم مگر اين كه تو
مسلمان شوى . عقبه اين كار را كرد. دوستانش كه از اين كار مطلع شدند،
او را از خود راندند و سرزنش كردند و او در جواب آنها گفت : من از عمق
دل اسلام نياورده ام بلكه به اين خاطر كه او از غذايم بخورد، شهادتين
را گفتم .
دوستانش به او گفتند كه اگر مى خواهى با ما باشى بايد بر روى پيامبر آب
دهان بيندازى .
او نيز قبول كرد و به روى پيامبر آب دهان انداخت ولى آب دهانش به روى
مبارك پيامبر نرسيد بلكه به عقب برگشت و به صورت خود او رسيد و دو گونه
او را سوزاند و اثر آن تا پايان عمرش بر صورتش باقى بود(9).
غصه رسوايى
روزى احمد جامى بر بالاى منبر رفت و گف ت : اى مردم هر چه مى
خواهيد از من بپرسيد. ناگهام زنى از پشت پرده فرياد زد كه : اى مرد
ادعاى بيهوده نكن زيرا خداوند رسوايت خواهد كرد. هيچ كس جز على (عليه
السلام) نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤ الات را مى داند شيخ احمد گفت
: اگر سؤ الى دارى بپرس تا جواب بدهم .
زن گفت : آن مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟
شيخ گفت : آيا سؤ ال ديگرى نداشتى اين ديگر چه سؤ الى است ؟ من كه در
آن زمان نبوده ام كه ببينم نر بوده است يا ماده . زن گفت : نيازى نيست
كه تو در آن زمان بوده باشى ، اگر با قرآن آشنايى داشتى جواب را مى
دانستى . در قرآن سوره نمل آمده است كه ((قالت
نمله )) از اين مشخص مى شود كه مورچه نر بوده
است يا ماده . مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند.
شيخ گفت : بگو اى زن آيا با اجازه شوهرت در اين جلسه شركت كرده اى يا
بدون اجازه او؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى
اجازه آمده اى خداوند خودت را لعن كند. زن گفت : بگو ببينم آيا ام
المؤمنين جناب عايشه با اجازه پيامبر به جنگ امام زمان خود على (عليه
السلام ) آمده بود و يا بدون اجازه ؟
پس شيخ بيچاره نتوانست جواب گويد و از منبر به زير آمد و به منزل رفت و
چند روزى از غصه رسوايى بيمار شد(10).
اعتراض به خداوند و سزاى آن
شيخ بزرگوار ابوالحسن على ، مى گويد: روزى در اتاق خلوت دايى ام
شيخ احمد رفاعى بودم و غير او كسى در آنجا نبود. صداى خفيفى شنيدم .
ديدم مردى پيش دايى ام نشسته و آنها مشغول صحبت هستند.
پس از مدتى آن مرد از شكاف ديوار همان اتاق خلوت بيرون رفت و ناپديد
شد.
نزد دايى ام رفته گفتم : او كه بود؟
گفت : او مردى است كه خدا به وسيله او آبهاى اقيانوس را حفظ مى كند و
او يكى از چهار خواص است . اما سه روز است كه از اين سمت بركنار شده
است ولى از طرد شدنش خبر ندارد.
او در جزيره اى اقامت داشت . مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد تا
جايى كه در دره ها سيل جارى شد، او با خود گفت : اگر اين باران در
آبادى ها مى باريد، چقدر بهتر بود؟ بعد از اين فكر پشيمان شد و استغفار
كرد و به خاطر همين فكر، از درگاه رانده شد.
به دايى ام گفتم : آيا جريان را به او اطلاع دادى ؟
گفت : خير، از او حيا كردم . گفتم : اگر اجازه بدهى من اين مطلب را به
او اعلام كنم . گفت : حاضرى ؟ گفتم : آرى . گفت : سرت را پايين بياور و
چشمانت را ببند. اطاعت كردم ، آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت : اى على
سرت را بالا كن ! سرم را بالا كردم ، ديدم در جزيره بحر محيط هستم و در
كارم متحير بودم . ناگهان همان مرد را ديدم به او سلام كرده و جريان را
به او گفتم : او گفت : تو را به خدا قسم مى دهم كه آنچه مى گويم آن را
عمل كنى .
لطفا خرقه ام را به گردنم بيفكن و مرا بر روى زمين بكش و به من بگو اين
جزاى كسى است كه به خدا اعتراض كرده باشد. من هم طبق درخواستش عمل
كردم .
ناگهان هاتفى گفت : اى على ! او را رها كن كه خدا از او راضى شده است .
از ديدن حال او ملائكه آسمان به گريه افتاده اند.
ساعتى در حال بى هوشى بودم . آنگاه كه به هوش آمدم و خود را در پيش
دايى ام در اطاق خلوت ديدم . به خدا قسم نمى دانم كه چگونه رفتم و
چگونه آمدم
(11).
كيفر دشنام دادن به پيامبر (صلى الله عليه و آله
)
امام موسى بن جعفر (عليه السلام) مى فرمايد:
بالاى سر پدرم ايستاده بودم كه فرستاده زياد بن عبيدالله حارثى ،
فرماندار مدينه وارد شد و گفت : امير از شما خواسته است كه به نزد او
برويد.
پدرم به علتى از رفتن عذر آورد.
فرستاده رفت و برگشت و گفت : امير مى گويد: من دستور داده ام در مقصوره
را كه براى آمدن شما سهل تر است باز كنند.
اين بار پدرم برخاست و با تكيه بر من وارد بر فرماندار شد، او از پيش
فقهاى مدينه را عموما احضار كرده بود، و شهادت نامه اى مبنى بر سب و
جسارت كردن مردى از وادى القرى به پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در
نزد او نهاده بود.
آنگاه به پدرم گفت : اى ابا عبدالله ، اين نامه را بخوان (و مى خواست
نظر بدهد). پدرم فرمود: ببينم اينها چه مى گويند، پس رو به فقها نمود و
گفت : شما چه گفته ايد؟
فقها گفتند: ما گفته ايم او را تاءديب كنند، بزنند، شكنجه دهند، تعزير
نمايند و به زندانش افكنند.
پدرم فرمود: اگر كسى به مردى از صحابه پيامبر دشنام دهد حكمش چيست ؟
گفتند: همين گونه كارها را درباره اش انجام دهند.
پدرم فرمود: آيا بين پيامبر و مردى از صحابه تفاوتى نيست (كه يكسان
درباره مجازات دشنام به پيامبر و صحابه حكم مى كنيد)؟!
والى گفت : يا ابا عبدالله ، اينها را رها و خود اظهار نظر كن ، كه اگر
من به اينها نظر داشتم به دنبال شما نمى فرستادم .
امام فرمود: پدرم به من خبر داد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله )
فرمود: مردم همه يكسانند مگر اين كه كسى بشنود ديگرى مرا به دشنام ياد
مى كند كه بر وى واجب است او را به قتل برساند، بدون آنكه به سلطان
(خليفه ، حاكم ، والى و يا قاضى ) مراجعه كند، و اگر به او مراجعه شود
واجب است چنين كسى را بكشد.
آنگاه والى (زياد بن عبدالله ) دستور داد او را ببريد و به حكم ابى
عبدالله (امام صادق (عليه السلام)) اعدامش كنيد(12).