سفير پيامبر - ص - در مدينه
سالها قبل از هجرت رسول اكرم - ص - در يكى از خانه هاى اشرافى مكه پسرى به دنيا آمد
كه نامش را مصعب گذاشتند. پدر او
عمير بن عبد مناف
از مردانى بود كه از نظر مقام ، ثروت و اخلاق شهرت فراوان داشت . مادر وى
خناس زنى ثروتمند و فربه بود، آنها مصعب را خيلى دوست مى داشتند و آنچنان
مال و ثروت خود را به پايش مى ريختند كه گويى فرزند يكى از اميران است كه در ميان
نعمت و رفاه غوطه ور است . اهل مكه چون او را مى ديدند با اشاره مى گفتند: آه ، او
مصعب فرزند عمير است ، خوشبخت ترين جوان روى زمين ، پسرى كه از ميان دستهايش بوى
عطر پراكنده مى شود. وه ! كه چه لباسهاى زيبايى بر تن دارد. مصعب از اين زندگى
بزرگترين بهره ها را مى برد؛ زيرا كه هدفى ، جز لذت بردن در زندگى ، نمى شناخت . او
به زندگى آرام و شنيدن داستانهاى شيرين بيش از هر چيز ديگر علاقه داشت .
روزها مى گذشت و در زندگى يكنواخت مصعب ، تغييرى پديد نمى آمد تا اين كه روزى وى
راه بتخانه در پيش گرفت ، در آنجا عده اى از بزرگان قريش را ديد كه دور يكديگر
حلقه زده و درباره موضوعى بحث مى كردند. مصعب به تصور اين كه يكى از آنها داستان
شيرينى را حكايت مى كند، آرام آرام به آنها نزديك شد و بعد متوجه گرديد كه آنها
داستان نمى گويند بلكه درباه موضوعى صحبت مى كنند كه از شيرين ترين داستانها هم
براى او شيرين تر بود، آنها درباره محمد و آيين جديدش ، محمد و حرفهاى تازه اش ،
محمد و بى اعتنايى اش به لات و عزى و اعتقادش به خداى يگانه و... سخن مى گفتند.
مصعب آن مردان مغرور را در بتخانه بجاى گذاشت و ديوانه وار از آنجا بيرون آمد. او
از شنيدن سخنان اشراف قريش ، آنچنان دچار هيجان شده بود كه بى اختيار به سوى خانه
ارقم ، فرزند ابى الاءرقم كه محمد و يارانش در آنجا جمع شده بودند به راه افتاد.
مصعب آنچنان واله و شيداى پيامبر گشته بود كه درست نمى توانست راه برود.
هنگامى كه به در خانه ارقم رسيد با اضطراب چند ضربه بر در كوفت و بعد آهسته در دل
خويش گفت : آيا محمد - ص - مرا به جمع ياران خويش خواهد پذيرفت ؟ چند لحظه بعد در
خانه به آرامى به روى وى باز شد، درون خانه عده اى از جوانان مكه را ديد كه محمد را
چون نگينى در ميان گرفته و دور او حلقه زده بودند. مصعب با صداى آرام سلام كرد،
محمد - ص - سربرداشت و با تبسمى مهرآميز جواب او را داد و او آهسته و بى صدا در
ميان جوانان جاگرفت . مصعب سرش را پايين انداخت ؛ زيرا كه نگاههاى كنجكاوانه
اطرافيان پيامبر را نمى توانست تحمل كند.
پيامبر، پس از لحظاتى سكوت ، به خواندن آيات الهى ادامه داد. آيات خدا بر لبان
مبارك پيامبر مى درخشيد و بر گوشها و دلهاى تازه مسلمانان اثر مى گذاشت . شنيدن اين
آيات مصعب را سخت دگرگون ساخت . پيامبر پس از خواندن آيات الهى به سخن پرداخت ...
سخنان پيامبر كم كم آنچنان تاءثيرى بر او گذاشت كه پس از پايان بيانات گرم او، مصعب
از جا برخاست و دستهاى مبارك آن نجات دهنده انسانها را در دست گرفت و با ذكر
شهادتين ورود خود را به اسلام اعلام داشت . پس از پايان آن اجتماع خاطره انگيز،
مصعب با شادى و سرور از خانه ارقم بيرون آمد. او از هيچ كس جز مادرش بيم نداشت و به
همين جهت تصميم گرفت از ملاقات آن روز خود با پيامبر سخنى با او نگويد. جوان تازه
مسلمان از آن پس سعى مى كرد كه مخفيانه وارد خانه ارقم شود، آنچنان كه مادرش هرگز
متوجه اسلام آوردن او نشود.
سرانجام يك روز عثمان فرزند طلحه مصعب را ديد كه پنهانى وارد منزل ارقم شد و سپس
مانند پيامبر به نماز ايستاد. عثمان با عجله خود را به مادر مصعب رساند و اسلام
آوردن او را به اطلاع مادرش رسانيد و گفت : واقعا حيف است كه جوان نجيب زاده اى چون
پسر تو با اوباش رفت و آمد كند. اميدوارم كه با پندهاى خود او را به سر عقل آورى .
خناس از شدت خشم ناله اى بر آورد و از درون خانه گفت : سعى مى كنم عثمان ! سعى مى
كنم .
مصعب در حالى كه جانش از شنيدن آيات الهى سيراب نشده بود، آرام آرام به سوى خانه مى
رفت و هيچ نمى دانست كه مادرش از مسلمان شدن او اطلاع دارد. در افكار دور و درازى
فرو رفته بود كه به در خانه رسيد. هنوز در نزده بود كه در باز شد و دست مادرش بيرون
آمد و او را به درون خانه كشيد. مصعب از اين كار مادرش به شدت تعجب كرد. خناس خيلى
سعى كرد كه خود را خونسرد نشان دهد اما با وجود اين با صدايى لرزان گفت :
آه ، مصعب ! امروز خبرى بس ناگوار شنيدم !
- چه خبرى مادر؟!
- شنيده ام كه تو نيز مانند چند جوان ديگر به ياران محمد پيوسته اى ، تو كجا و
پيوستن به عده اى ارازل و اوباش كجا؟
مصعب به چشمان مادرش نگاه كرد و گفت :
- مادر! از آنان اينگونه سخن نگو، مگر محمد از شريف ترين خاندان مكه نسيت ؟!
- بله ولى كسانى كه دور او جمع شده اند آدمهاى با شخصيتى نيستند. من تعجب مى كنم كه
تو حاضر شده اى همنشين آنها شوى ، خواهش مى كنم از او دست بردار!
مصعب به آرامى گفت :
- نه مادر، من نمى توانم از او دست بردارم ، حرفهايش تا اعماق جانم اثر كرده است و
من به خداى يگانه اعتقاد پيدا كرده ام ولى اشراف فرومايه مكه براى غارت هر چه بيشتر
محرومان و گرسنگان ، بتهاى ساختگى را خدا مى دانند. نه ، نه ، هيچ خدايى جز الله
نيست .
خناس از شدت خشم ، مشتى محكم بر سينه مصعب زد و گفت :
- تو ديگر بى شرمى را از حد گذرانده اى . گذشته از آن كه مى خواهى عليه ثروت و شكوه
اشراف محترم مكه قيام كنى به لات و عزى هم توهين مى كنى .
آنگاه مهر مادرى را نيز فراموش كرد و چند تن از غلامان را به كمك طلبيد و با كمك
آنها پسرش را در يكى از اطاقها زندانى ساخت و سپس مردى قوى و نيرومند را به نگهبانى
او گماشت . از آن پس خناس خود، هر روز غذاى مختصرى را زير درب اطاق به پسرش مى داد
و بعد به وى التماس مى كرد كه از ايمان خود دست بردارد، لات و عزى را به نيكى ياد
كند، اما هر بار مصعب در جواب او آياتى را از قرآن مى خواند و سپس فرياد مى كشيد:
- به الله سوگند! به پيامبر - ص - سوگند! مستضعفين را هرگز رها نخواهم كرد و به
دامان پر از نكبت و پستى اشرافيت باز نخواهم گشت .
او وقتى ديد مادرش دست بردار نيست و او را آزاد نمى كند از زندان مادر گريخت و به
دام شكنجه گران قريش افتاد. پيامبر تصميم گرفت براى مصون ماندن مسلمانان از آزار و
اذيت مشركين مكه ، آنها را به حبشه بفرستد. مصعب نيز در ميان آن گروه كوچك از
مسلمانان به سوى حبشه حركت كردند، راهى آن ديار شد، او در حبشه نيز به تبليغ و
ترويج اسلام مشغول بود. اما خبرهايى كه از مكه به او مى رسيد، وى را دچار وحشت و
اضطراب مى كرد. تا اين كه مصعب به مكه باز گشت ، قبل از همه به ديدن رسول اكرم - ص
- شتافت و بعد پيشانى بلال را بوسيد و ديگر مسلمانان شكنجه ديده را دلدارى داد و...
تا اين كه عده اى از اهل مدينه به مكه آمدند و با پيامبر بيعت نمودند و مسلمان شدند
و از او درخواست كردند كه يك نفر را كه آشنا به اسلام و احكام اسلام باشد براى
راهنمايى و هدايت آنان بفرستد. رسول خدا(ع ) در آن موقعيت براى اين كار شخصى را
لايقتر از مصعب ندانست و او را همراه يثربيان به مدينه فرستاد.او در مدينه با
دلسوزى و از خودگذشتگى به تبليغ اسلام پرداخت و زمينه هجرت پيامبر اسلام را به آن
سامان فراهم ساخت .(76)
مى خواهم مسلمان شوم
هوا كم كم خنك مى شد و تاريكى همه شهر را فرا مى گرفت . شهر مدينه در سكوت فرو رفته
بود اما گاهى اوقات صداى عوعوى سگها سكوت را مى شكست . اسعد بن زراره نيز مانند
بقيه اهل مدينه در خوابى خوش فرو رفته بود كه ناگهان صداى ضربات نسبتا محكمى بر در
خانه ، او را از خواب بيدار كرد. اسعد با آنكه مردى شجاع بود از اين ضربت شبانه بر
در خانه خود، احساس وحشت كرد. او از جمله افراد معدودى بود كه در مدينه به رسالت
محمد(ع ) ايمان آورده بود و سپس به حضور رسول خدا رسيده و حالا
مصعب بن عمير اولين نماينده او را به خانه خويش آورده بود.
مصعب همه روز به اتفاق او از خانه خارج مى شد و مردم را به دين خدا و رسالت رسول
اكرم (ع ) دعوت مى كرد. اسعد بن زراره كه مردى سخت با ايمان بود، پس از آنكه مصعب
نماينده رسول خدا را در خانه خود جاى داد، تصميم گرفت كارى كند كه يكى از بزرگان
مدينه به نهضت جوان اسلامى بپيوندد تا به اين وسيله تا حدى از فتنه ها و دشمنى
رياست طلبان در امان باشد.
به اين منظور مصعب را به يكى از باغهاى دايى خود سعد بن معاذ
كه از شخصيت هاى بزرگ و فرمانده قبيله بنى عبدالاشهل
بود، برد. مصعب هر روز به آن باغ مى رفت و در كنار چاهى مى نشست و مسلمانان مدينه
كه به تازگى ايمان آورده بودند دور او را مى گرفتند، آنگاه مصعب با صداى خوش ، آيات
قرآن را تلاوت مى كرد و هدفهاى نهضت اسلام را براى آنها بيان مى نمود. چون اين خبر
به سعد بن معاذ رسيد در خشم فرو رفت و اسيد بن حصين
را كه مانند وى از بزرگان قبيله بود، به حضور طلبيد و و به او گفت : شنيده ام خواهر
زاده من يك جوان قريشى را از مكه به مدينه آورده است و بدون اجازه هر روز به باغ من
مى رود و در كنار چاه ، گمراهان را به دور خود جمع كرده و براى آنان سخنان فريب
آميز مى گويد. هر چه زودتر به سوى او بشتاب و به وى بگو اگر بواسطه خويشاوندى نبود،
دستور مى دادم تا تو را هلاك كنند. به مجرد شنيدن پيام من اين مرد قريشى را از ملك
من بيرون ببر كه ما هرگز از دين خود برنگرديم و به كيش او در نياييم .
و حالا اين اسيد بن حصين بود كه در خانه اسعد بن
زراره را مى كوفت . اسعد براى آن كه مصعب ، مهمان عزيزش مانند او از خواب بيدار
نشود به سرعت به سوى در رفت و آن را باز كرد. در آستانه در، اسيد بن حصين را ديد كه
شمشير خود را در دست مى فشرد و چون ببرى خشمگين غرش مى كند.
اسعد سلام كرد و پرسيد: در اين موقع شب براى چه در خانه من آمده اى ؟ اسيد بن حصين
بدون آن كه سلام او را پاسخى دهد، گفت :
مى پرسى براى چه در خانه تو آمده ام ؟ تو جوانى را از مكه به شهر ما آورده اى و هر
روز او را به باغ دايى خود مى برى ، فريب خورده ها را پيرامون او جمع مى كنى تا وى
با سخنان خود آنها را بيشتر فريب دهد. دايى تو از اين بازيها سخت خشمگين شده است و
مرا فرستاد كه به تو بگويم جوانى را كه از مكه آورده اى هر چه زودتر از اين سرزمين
بيرون كن و الا تو را از ملك خود بيرون خواهد كرد.
اسعد به آرامى گفت : خواهش دارم به درون خانه بياييد تا با سر و صداى ما، همسايگان
از خواب بيدار نشوند. اسيد بن حصين قبول كرد و به درون خانه رفت اما آنچنان خشمگين
بود كه حتى در اطاق بر ميزبان خود فرياد زد:
- تصور نكن كه من تنها يك پيام آور هستم ، اگر دايى تو سعد بن معاذ شما را از اين
شهر بيرون نكند، من خود با قدرت شمشير بيرونتان خواهم كرد.
اسعد در پاسخ فرياد خشم آلود او گفت : اسيد! چرا اين گونه سخن مى گويى ؟ ما با كسى
سر جنگ نداريم ، اگر بخواهيد هم اكنون از اينجا مى رويم . ولى از تو يك تقاضا دارم
. من مهمان خود مصعب را از اطاق ديگر به اينجا مى آورم . تو قدرى به سخنان او گوش
فرا ده ، اگر احساس كردى كه او قصد تفرقه افكنى دارد من نيز با تو همراه خواهم شد و
همين امشب او را از شهر خارج خواهم كرد، اما اگر ديدى برخلاف آنچه كه گفته اند او
قصدى جز خير و صلاح مردم اين شهر را ندارد ما را به حال خود بگذار.
اسيد در فكر فرو رفت و سرانجام سربرداشت و گفت : مانعى ندارد. اسعد شتابان به سوى
اطاق ديگر رفت و در آنجا مصعب را ديد كه از صداى آنها بيدار شده است . مصعب به
اتاقى كه اسيد در آن بود آمد و پس از سلام بر اسيد بن حصين شروع به تلاوت آيات الهى
نمود. اسيد بن حصين پس از شنيدن چند آيه ، آنچنان منقلب شد كه دست از اسلحه برداشت
، روى زمين نشست و سرش را ميان دستهايش فرو برد و گفت :
كيف تصنعون اذا اءردتم اءن تدخلوا هذا الدين ؛
من مى خواهم مسلمان شوم ، چگونه مى توانم به كيش و آيين شما
درآيم ؟
مصعب جواب داد: بايد غسل كنى ، جامه پاكيزه بپوشى ، كلمه توحيد بر زبان جارى سازى و
دو ركعت نماز بخوانى . (و او همان كرد)
تو هم قدرى به حرفهاى مصعب گوش بده
اشعه زرين خورشيد بر قله تپه ها شكوه خاصى بخشيده بود كه اسيد مسلمان ، با حالى
منقلب و آشفته نزد سعد بن معاذ برگشت . سعد نگاهى به چهره او افكند و سپس رو به
اطرافيان خويش كرد و گفت : اسيد برخلاف حالتى كه از نزد ما رفت ، برگشته است ! اسيد
گفت : آرى ، من نزد مصعب رفتم و پيام تو را هم به خواهر زاده ات رساندم . اما بايد
بگويم كه من نيز دين آنان را پذيرفته ام . سعد با شنيدن اين خبر با حالتى خشمگين از
جا برخاست و سلاحى را كه اسيد در دست داشت از او گرفت و با چند تن از اطرافيان خود
به سوى باغ رفت . در آنجا ديد كه آن دو تن نشسته اند و گروهى اطراف مصعب را گرفته
اند و به سخنان وى گوش مى دهند. سعد بن معاذ رو به اسعد كرد و با خشم فراوان گفت :
اى ابوامامه ! اين چه جنجالى است كه برپا كرده اى ، اين جوان را از مكه به اين جا
آورده اى تا جوانان شهر ما را فريب دهى ؟! به علاوه به اجازه چه كسى به ملك من پا
گذارده اى ؟ مطمئن باش كه اگر ملاحظه خويشاوندى در بين نبود با شمشير تو را هلاك مى
كردم ، هر چه زودتر از اين جا خارج شويد، من هرگز اجازه نمى دهم كه آشوبگران ، شهر
ما را به اخلال و آشوب و تفرقه بيافكنند.
اسعد در مقابل خشم و خروش دايى خود به تندى پاسخ نداد، بلكه به آرامى گفت : بسيار
خوب هم اكنون خارج مى شويم ، اما فكر نمى كنى كه بهتر آن است كه تو نيز مدتى كوتاه
به سخنان مصعب گوش كنى تا بر تو روشن شود كه ما قصد آشوب و جنجال نداريم ؟ سعد بن
معاذ گفت : بگويد تا بشنويم . مصعب شروع به قرائت سوره
الم نشرح نمود:
بسم الله الرحمن الرحيم . الم نشرح لك صدرك . و وضعنا عنك
وزرك . الذى انقض ظهرك . و رفعنا لك ذكرك . فان مع العسر يسرا. ان مع العسر يسرا.
فاذا فرغت فانصب و الى ربك فارغب .
(77)
اى رسول گرامى ! آيا ما تو را شرح صدر عطا نكرديم و بار سنگين گناه را از تو دور
نداشتيم ، در صورتى كه آن بار سنگين ، ممكن بود پشت تو را گران دارد و نام نيكوى تو
را در عالم بلند نكرديم . پس با هر سختى البته آسانى است و با هر آسانى البته سختى
است . پس تو چون از نماز طاعت پرداختى براى دعا همت دار و به سوى خداى خود هميشه
مشتاق باش .
سعد پس از شنيدن آيات آنچنان منقلب شد كه فرياد كشيد: بخوان
باز بخوان
. مصعب شروع به خواندن سوره مباركه حم ، سجده
كرد. سعد شمشيرش را بر روى زمين انداخت و گفت : من اسلام را پذيرفتم ، و سلام و
تسليم خود را به آيين توحيد ابراز داشت و در همان نقطه غسل كرد و جامه را آب كشيد،
سپس به سوى قوم خود برگشت و به آنها چنين گفت : من ميان شما چه موقعيتى دارم ؟ همگى
گفتند: تو سرور و رئيس قبيله ما هستى . آنگاه گفت : من با هيچ فردى از زن و مرد
قبيله سخن نخواهم گفت مگر آن كه به آيين اسلام بگرود.
سخنان رئيس قبيله دهان به دهان براى اهل قبيله نقل گرديد و مدتى نگذشت كه تمام
قبيله بنى عبدالاشل پيش از آن كه پيامبر را ببينند،
اسلام آوردند و از مدافعان آيين توحيد گرديدند.(78)
شهادت مصعب
پس از يك سال اقامت مصعب در مدينه عده بسيارى از مردم
آنجا اسلام را پذيرفتند. در موسم حج مصعب با پانصد نفر از اهالى آن شهر به سوى مكه
رفتند. در مكه او به حضور رسول خدا رفت و استقبال مردم مدينه را براى آن حضرت بيان
داشت . پيامبر از اين كه آيين اسلام اين چنين مورد قبول مردم مدينه قرار گرفته بود،
بسيار خوشحال شد و روز بعد پيمان ديگرى با سران دو قبيله اوس و خزرج كه با مصعب به
مكه آمده بودند، بست .
با اين پيمان ، مردم مدينه تعهد كردند كه از جان و مال مسلمانانى كه از مكه به
مدينه مى روند، حمايت كنند. چون مشركين از بيعت مردم مدينه باخبر شدند، بر اذيت و
آزار خود افزودند ودر نتيجه هر روز عده زيادى از مسلمانان به نزد پيامبر مى آمدند و
از آزار آنها شكايت مى كردند. به ناچار رسول خدا - ص - اجازه فرمودند كه همه بسوى
مدينه هجرت كنند و خود آن حضرت هم بعد از مدتى به مدينه رفت و در سايه ارشادات و
راهنماييهاى مصعب ، مورد استقبال پرشور مردم مدينه قرار گرفت . بعد از آمدن پيامبر
به مدينه ، دستور جهاد هم براى مسلمانان از طرف خداوند آمد، آنگاه مسلمانان بعد از
مقدماتى در يك نبرد نابرابر در جنگ بدر، مشركين مكه را شكستى سخت دادند، مصعب هم در
اين جنگ نقش فعالى داشت و جانانه از اسلام و پيامبر دفاع كرد.
كفار مكه پس از شكست جنگ بدر در آتش انتقام مى سوختند.
آنها از يادآورى آن شكست جانكاه و تلفات سنگين و غرامات زيادى كه براى آزاد ساختن
اسيران خود پرداخته بودند، دچار خشمى عظيم مى شدند. آنها نقشه جنگ بزرگ ديگرى را در
سر مى پروراندند و اميدوار بودند كه با پيروزى در نبرد آينده ، شكست گذشته خود را
جبران كنند.
سرانجام قريش آماده نبردى هولناك شد. آنان خود را از همه جهت مجهز كرده بودند. چند
روز بعد از حركت لشكر كفار از مكه ، ماءمورين اطلاعاتى قواى مسلمان ، اخبارى از
ميزان قواى قريش را به اطلاع فرمانده خود رساندند و بلافاصله فرمان بسيج عمومى در
مدينه داده شد و آنها در اندك مدتى ، به سوى دشمن حركت كردند.
رسول خدا - ص - آنگاه پرچم اسلام را به مصعب داد تا
در ميدان جنگ حمل كند، اين حيرت انگيز بود كه جوانى در در دامان ثروت و طلا و
اشرافيت و غارتگرى و رفاه بزرگ شده ، اكنون پرچم رهايى بردگان و بندگان را به عهده
داشت . جنگ شروع شد و...
مصعب دليرانه پيكار مى كرد. با يك دست پرچم را بالا گرفته و با دست ديگر ضربات كارى
به سربازان دشمن وارد مى آورد. ناگهان مصعب موجى از سربازان كفر را ديد كه پيامبر
خدا را محاصره كرده و قصد داشتند او را به چنگ آورند. پرچمدار قهرمان كه بدنش از
ضربات شمشير مجروح و خون آلود بود درفش توحيد را بالاتر برده و با صداى بلند شروع
به گفتن تكبير نمود. سواران كه رسول خدا را محاصره كرده بودند با شنيدن صداى تكبير
به سوى پرچمدار اسلام متوجه شدند و با خروش فراوان به طرف او هجوم بردند. مصعب
همچنان اسب خويش را جلو مى برد و تكبير مى گفت و مزدوران را با شمشير خويش از بالاى
اسبهايشان به پايين مى كشيد.
در اين هنگام يكى از جنگاوران قريش به نام ابن قميثه
كه دليرى و شهامت پرچمدار اسلام را ديد، سخت به وحشت افتاد؛ زيرا كه مصعب به تنهايى
بسيارى از افراد سپاه قريش را كشته بود. ابن قميثه از پشت به مصعب نزديك شد و ضربتى
سخت بردست راست او فرود آورد. دست مصعب از بازو قطع شد اما قبل از آن كه پرچم به
زمين بيفتد وى با دست چپ آن را گرفت و در همان حال فرياد كشيد:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل
و محمد نيست مگر پيامبرى كه پيش از او نيز پيامبرانى بودند و
از اين جهان در گذشتند
(79)
ابن قميثه ضربت ديگرى بر دست چپ او نيز فرود آورد. مصعب با دو بازوى بريده پرچم را
به سينه فشرد و بار ديگر به تلاوت قرآن پرداخت . اين بار ابن قميثه با نيزه به
پرچمدار قهرمان حمله كرد. نيزه را آنچنان در تن او فرو كرد كه نيزه شكست و مصعب از
اسب پايين افتاد و نقش بر زمين گشت . در اين لحظات هولناك على بن ابيطالب (ع )
شيرمردى كه هميشه در مواقع مرگبار اسلام را نجات مى داد، اين بار نيز خطر را احساس
كرد. وى تا اين لحظه در كنار پيامبر بود و با شمشير خود دشمنان كينه جو را كه قصد
كشتن رسول خدا را داشتند به عقب مى راند و در عين حال چون مى ديد كه مصعب از اسب بر
زمين افتاده است به سرعت به سوى او دويد و پرچم اسلام را بر دست گرفت و قهرمانانه
پيش تاخت .
جنگ پايان يافت . پيامبر با يارانش به بالاى سر شهيدان مى آمدند. در اين جنگ هول
انگيز هفتاد قهرمان از سپاه اسلام شهيد گشته بودند. وقتى كه رسول خدا - ص - به
بالاى بدن له شده مصعب ايستاد، اين آيه را تلاوت كرد:
من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه ، فمنهم من قضى
نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا
برخى از مؤمنان ، بزرگ مردانى هستند كه به عهد و پيمانى كه با
خدا بستند، كاملا وفا كردند. بعضى بر آن عهد ايستادگى كردند (تا در راه خدا شهيد
شدند) و بعضى به انتظار (فيض شهادت ) مقاومت كرده عهد خود را هيچ تغيير ندادند
(80)
هنگامى كه خواستند بدن پاك مصعب را دفن كنند كفنى نيافتند. عبايى را بر بدن پر از
زخم قهرمان شجاع انداختند. اما آن عبا نيز آنچنان بود كه چون سرش را مى پوشاندند سر
شكاف خورده اش نمودار مى گشت . پيامبر با ديدن اين وضع به گذشته انديشيد و آن زمانى
را به ياد آورد كه مصعب با زيباترين زيورها و درخشان ترين لباسها در كوچه هاى مكه
قدم مى زد.
راستى اين چه ايمانى بود كه سبب شد مصعب اين همه زخم را به جان بخرد؟ رسول خدا زير
لب فرمود:
هنگامى كه تو را در مكه مى ديدم از تو خوش لباستر نبود و حالا
حتى كفنى نيست تا بدنت را بپوشاند و اكنون سر آغشته به خاك و خون تو با يك عباى
پشمينه پوشيده شده است .
سپس دستور داد با همان قطعه پارچه سر و روى او را بپوشانند و با احترام دفن كنند.
(81)
اصحاب رقيم ! كار كدام بهتر بود؟
پيامبر اكرم - ص - فرمود: سه نفر بودند كه براى بعضى از حوائج خود از شهر بيرون
آمدند. در حالى كه شب بود، باران در راه آنها را فرا گرفت ، براى محفوظ ماندن از
سرما و جانوران به غارى پناه بردند، چون به درون غار رفتند سنگى بزرگ بر در آن غار
افتاد و راه بيرون آمدن آنها را مسدود ساخت . ايشان مضطرب و پريشان شدند و طمع از
جان بر گرفتند و گفتند: كه هيچ كس بر حال ما مطلع نيست و بر فرض هم مطلع شوند كسى
قدرت برداشتن اين سنگ را ندارد. پس راه باز شدن اين گره جز اخلاص و تضرع و زارى به
درگاه خداى سبحان نيست كه هر يك از ما بهترين عمل صالح خود را شفيع خود آوريم شايد،
خداى متعال ما را از اين مهلكه نجات عنايت فرمايد.
آنگاه يكى از آنها گفت : خداوندا! تو عالمى كه من روزى كارگرانى داشتم كه برايم كار
مى كردند، مردى ظهر آمد او را گفتم تو نيز كار كن و مزد بستان . چون شام شد همه را
يكسان مزد دادم ، يكى از كارگران گفت : او نيم روز آمده ، مزد من و او را يكسان مى
دهى ؟ گفتم : تو را با مال من چكار؟ مزد خود را بستان . او در خشم شد و مزد نگرفت و
رفت . من آنچه مزد او بود گوساله اى خريدم و در ميان گاوهاى خود رها كردم و از آن
گوساله بچه هايى متولد شدند مدتى زياد كه گذشت ، آن مرد باز آمد، ضعيف و نحيف و بى
برگ و نوا شده بود و گفت : مرا بر تو حقى است . گفتم آن چيست ؟ گفت : من همان
كارگرم كه مزد خود را از تو نگرفتم ، من در او نگريستم ، وى را شناختم ، دست او را
گرفتم و به صحرا بردم و گفتم : اين گله گاو مال تو است و كس ديگرى را در آن حقى
نيست . گفت اى مرد! مرا مسخره مى كنى ؟ گفتم : سبحان الله ! اين مال تو است ، حكايت
به او گفتم و همه را تسليم وى كردم .
بار خدايا! اگر مى دانى كه من اين كار را براى رضاى خاطر تو انجام دادم و هيچ غرضى
ديگر در آن نداشتم ، ما را از اينجا خلاصى بخش . كه ناگاه سنگ تكانى خورد و يك سوم
در غار باز شد.
ديگرى گفت : خداوندا در يكى از سالها قحطى بود، زنى با جمال نزد من آمد كه گندم
بخرد. به او گفتم : مراد من حاصل كن تا گندم به تو بدهم و گرنه از همان راهى كه
آمده اى بازگرد. وى از اين عمل خوددارى كرد و بازگشت . تا اين كه گرسنگى به خود و
بچه هايش فشار آورد، دوباره آمد و گندم خواست ، من خواسته ام را به او گفتم ، او
باز هم ابا كرد و بازگشت . بار سوم از نهايت اضطرار و عجز نزد من آمد و گفت : اى
مرد! بر من و بچه هايم رحم كن كه از گرسنگى هلاك مى شويم ، من همان سخن را به او
گفتم ، اين بار هم امتناع كرد.
بار چهارم چون عنان اقتدار از دست برفت ، راضى شد. من او را به خانه بردم تا به هدف
شيطانى خود برسم ، ديدم كه مثل بيد در معرض باد بهارى مى لرزد، گفتم : چه حال دارى
؟ گفت : از خدا مى ترسم ، من با خود گفتم : اى نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا
ترسيد و تو با وجود اين همه نعمت ، انديشه عذاب او نمى كنى ، آنگاه از كنار او
برخاستم و زيادتر از آن چه مى خواست به او دادم و او را رها كردم .
بار خدايا! اگر اين كار را محض رضاى تو كردم ما را از اين تنگنا، گشادگى بخش . همان
موقع يك سوم ديگر از در غار باز شد و غار روشن گشت .
مرد سوم گفت : خدايا! مرا مادر و پدر پيرى بود و من صاحب گوسفند بودم . نماز شام
قدرى شير براى ايشان آوردم ، آنها خفته بودند. مرا دل نداد كه آنها را بيدار كنم ،
بر بالين ايشان نشستم و گوسفندان را به حال خود گذاشتم و با آن كه از تلف شدن
گوسفندان بسيار مى ترسيدم ولى دلم به پدر و مادرم مشغول بود و از بالين آنها
برنخواستم و ظرف شير از دست ننهادم تا آن كه صبح آفتاب طلوع كرد. آنان بيدار شدند و
من آن شير را به آنها خورانيدم .
بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و به اين عمل رضاى تو را جستم ، ما را
از اين گرفتارى نجات ده . آنگاه سنگ به تمامى زايل شد و راه غار باز گرديد و آنها
از غار بيرون آمدند.
(82)
اين دو نفر دزدند!
عاصم بن ابوحمزه گفت : روزى امام باقر(ع ) سوار بر مركب خويش شد و به سوى باغ خود
حركت كرد. من و سليمان بن خالد نيز همراه او بوديم مقدار كمى كه راه پيموديم ، با
دو نفر برخورد كرديم . حضرت فرمود: اين دو نفر دزد هستند. آنها را بگيريد! غلامان
آن حضرت ، آن دو نفر را دستگير كردند، آنگاه حضرت به سليمان فرمود: تو با اين غلام
به آن كوه برو، در آنجا غارى مى بينى ، داخل برو، و هر چه آنجا بود بردار و به اين
غلام بده ، تا به اينجا بياورد.
سليمان رفت و بازگشت و دو عدد ساك به همراه خود آورد. حضرت فرمود: اينها اموالى
هستند كه اين دو نفر سرقت كرده اند و بعد فرمود: يك ساك ديگر هم در فلان جا پنهان
كرده اند، آن را هم بياوريد.
آنگاه به مدينه بازگشتند و نزد صاحب دو ساك رفتند و ديدند او عده اى را به عنوان
دزد دستگير كرده و مى خواهد نزد حاكم ببرد تا به مجازات برساند. حضرت فرمود: آنها
بى گناهند، بلكه اين دو نفر دزد مى باشند. حضرت اجناس مسروقه را به صاحبش داد و حكم
قطع دست دزدها را داد. يكى از دزدها گفت : خدا را شكر مى گويم كه قطع دستم و توبه
ام به دست فرزند رسول خدا - ص - انجام گرفت . حضرت فرمود: دست تو بيست سال زودتر از
خودت وارد بهشت شد. (آن مرد بعد از بيست سال از دنيا رفت )
امام باقر(ع ) دستور داد ساك سوم را نگهداشتند، سه روز بعد شخصى كه صاحب آن بود،از
مسافرت بازگشت و نزد حضرت آمد. امام به او فرمود: مى خواهى به تو خبر بدهم كه درون
ساك تو چه چيز مى باشد؟ در آن دو هزار دينار پول است كه هزار دينار آن متعلق به شخص
ديگرى است و فلان مقدار هم لباس در آن مى باشد!) آن شخص گفت : اگر بگويى كه آن هزار
دينار متعلق به كيست من مى فهمم كه تو امام واجب الاطاعه مى باشى . حضرت فرمود:
متعلق به محمد بن عبدالرحمن كه مردى صالح است و هم اكنون بيرون منزل تو منتظر
ايستاده مى باشد! آن مرد كه نصرانى بود پس از شنيدن اين سخنان ايمان آورد و مسلمان
شد.(83)
خانه بهشتى
مردى از صحرا نشينان ، ده هزار درهم نزد امام صادق (ع ) آورد و گفت :
مى خواهم خانه اى براى من خريدارى كنيد تا هر وقت كه با زن و بچه ام به شهر مى آييم
در آن سكنا گزينيم . پول را داد و رفت و پس از پايان مراسم حج ، نزد امام صادق (ع )
بازگشت . حضرت او را به درون خانه خودش آورد و فرمود:
خانه اى در بهشت براى تو خريده ام كه همسايه آن رسول خدا(ع ) و طرف ديگر آن حضرت
على (ع ) و طرف سوم آن امام حسن (ع ) و طرف چهارم امام حسين (ع ) است و قباله آن را
برايت نوشتم !
وقتى مرد اين سخن را شنيد گفت : به اين معامله راضى شدم و خداحافظى كرد و رفت .
امام صادق (ع ) آن پولها را بين نوادگان فقير و بى بضاعت امام حسن و امام حسين
عليهما سلام تقسيم كرد.
مدتى از اين ماجرا گذشت ، آن مرد مريض شد و چون مرگ خود را نزديك ديد، زن و بچه و
بستگان خود را جمع كرد و آنها را قسم داد و گفت : من مى دانم آنچه امام صادق (ع )
فرموده راست است و حقيقت دارد ولى شما اين قباله اى را كه امام به من داده است ، با
من دفن كنيد. آنها پس از مرگ او، به وصيت او عمل كردند و قباله را با او دفن كردند.
روز ديگر كه به كنار قبر او آمدند، ديدند همان قباله بر روى قبر اوست و به خط سبز
روى آن نوشته شده :
خداوند به آنچه ولى او حضرت صادق (ع ) وعده داه بود، وفا كرد.(84)
كفن دزدى كه سوزانده شد و خاكسترش را باد برد
على بن الحسين (ع ) فرمود: در زمان بنى اسرائيل شخصى زندگى مى كرد كه به كارش نباشى
(85) بود، يكى از همسايگان او بيمار شد، ترسيد كه بميرد و آن كفن دزد،
كفن او را بربايد. شخص بيمار همسايه كفن دزدش را صدا زد و به او گفت : من چطور
همسايه اى با تو بودم ؟ گفت :براى من كه همسايه خوبى بودى . بيمار گفت : حالا به تو
حاجتى دارم . شخص كفن دزد گفت : بگو جاجت تو را برآورده سازم . آنگاه بيمار دو كفن
جلو او گذاشت و به او گفت : هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براى خود بردار و
ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كنند و اگر من مردم ديگر نبش قبرم نكن و كفن مرا
نبر. آن نباش از گرفتن كفن خوددارى مى كرد ولى بيمار اصرار نمود، تا او كفن بهتر را
برداشت .
چون آن شخص مرد، او را كفن كرده و دفن نمودند. نباش با خود گفت : اين مرد بعد از
مردن چه مى داند كه من كفن او را برداشته ام يا برنداشته ام ! شبانگاه آمد و قبر او
را شكافت ، ناگاه صدايى شنيد كه كسى بانگ بر او مى زند كه : اين كار را مكن . او
ترسيد و كفن را گذاشت و برگشت . بعد از مدتى كه آثار مرگ در او پيدا شد به فرزندان
خود گفت : من چگونه پدرى براى شما بودم ؟ گفتند: پدر خوبى بودى . گفت : حاجتى به
شما دارم ، مى خواهم درخواست مرا بر آورده سازيد گفتند: حاجت خود را بگو، حتما آن
را خواهيم كرد كه مى فرمايى .
نباش گفت : مى خواهم وقتى كه من مردم ، مرا بسوزانى و چون سوخته شدم ، استخوانهاى
مرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى وزيدن گرفت ، نصف خاكستر مرا به طرف صحرا و نصف
ديگر را به طرف دريا باد دهيد. فرزندانش قبول كردند و چون آن مرد مرد به وصيت او
عمل كردند.
در آن زمان خداوند به صحرا امر كرد كه آنچه از خاكستر آن مرد، به طرف تو آمده جمع
كن و به دريا فرمود: آنچه هم به طرف تو آمده جمع كن . چون همه خاكستر او جمع آورى
شد، آن شخص را زنده كرد و به او فرمود: چه چيزى باعث شد كه تو با خود چنين كردى ؟
گفت : به عزت و جلال تو سوگند كه از ترس و خوف و مقام تو دست به چنين كارى زدم .
خداوند متعال فرمود:
چون از خوف من چنين كردى ، هر كس بر گردن تو حقى داشته باشد
از تو راضى مى كنم و ترس و خوف تو را به ايمنى مبدل مى سازم و گناهان تو را مى
آمرزم .
(86)
سر بريده
راهبى مسيحى ، در يكى از شهرهاى شام در صومعه اى زندگى مى كرد. وقتى جريان كربلا
اتفاق افتاد و امام حسين (ع ) و فرزندان و ياران فداكارش مظلومانه به شهادت
رسيدند، دشمنان خونخوار، سرهاى شهدا را از تن جدا نموده و آنها را بر سر نيزه نصب
كردند و به طرف شام به راه افتادند تا سرهاى مقدس را براى
يزيد
ببرند.
لشكريان يزيد، در راه از كنار صومعه آن راهب گذشتند. راهب از دور چشمش به سرهاى
بريده افتاد، نورانيت و عظمت معنوى يكى از سرها، نظرش را جلب كرد. فهميد كه اين
بشر، از مردم عادى نيست بلكه فردى الهى و بنده خاص و برگزيده خداوند مى باشد. به
همين دليل سراسيمه از صومعه بيرون آمد و به طرف لشكر رفت و پرسيد رئيس اين لشكر
كيست ؟ لشكريان شمر را به او نشان دادند. راهب به طرف
وى رفت و پرسيد: شما امشب در اين جا مى مانيد؟ او گفت : آرى . راهب گفت : ممكن است
اين سر بريده امشب نزد من باشد؟ شمر گفت : ما چنين كارى نمى كنيم ؛ زيرا اين سر
بسيار عزيز است ، اگر آن را به يزيد بدهيم ، به ما جايزه فراوانى مى دهد.
راهب گفت : تمام دارائى من دوازده هزار درهم است ، آن را به شما مى دهم ، به شرط آن
كه اين سر يك شب مهمان من باشد. آنها قبول كردند. پول را داد و سر مقدس سيدالشهدا(ع
) را گرفت و برد و آن را با گلاب شستشو داد و در همان حال آن را مى بوسيد و گريه مى
كرد و مى گفت :
اى آقا! آقاى من ! مى دانم كه تو بزرگى ، تو مظلومى ، اين چه
جنايتى بود كه آنها مرتكب شدند؟
راهب آن شب با آن سر بريده مقدس راز و نياز كرد. كسى نمى داند بين آن دو چه
صحبتهايى رد و بدل شد، فقط همين كه روز بعد به بركت آن سر مقدس ، او اسلام آورد و
در زمره نيكوكاران وارد شد.(87)
دعاى مستجاب
مردى حضرت رسول - ص - را در خواب ديد و ايشان به او فرمود: برو و به فلان مجوسى
بگو: آن دعا مستجاب شد. از خواب بيدار گرديد ولى از رفتن خوددارى كرد. مجوسى مردى
ثروتمند بود. مرتبه دوم باز خواب ديد كه همان سخن را به او فرمود، باز هم نرفت .
مرتبه سوم در خواب به او فرمود: برو و به آن مجوسى بگو: خداوند آن دعا را مستجاب
كرد. فرداى آن شب پيش او رفت و گفت : من فرستاده رسول خدا و پيك او هستم ، به من
فرمود: به تو بگويم آن دعا مستجاب شد.
مجوسى گفت : مرا مى شناسى و دين و مسلكى كه دارم مى دانى ؟ جواب داد بلى . گفت : من
منكر دين اسلام و پيامبرى حضرت محمد - ص - بوده ام تا همين ساعت ولى حالا مى گويم :
اءشهد ان لا اله الا الله ، لا شريك له و اءشهد اءن محمدا
عبده و رسوله.
آنگاه تمام خانواده خود را خواست و گفت : تاكنون گمراه بودم ولى اينك هدايت شده و
نجات يافتم . هر كس از بستگان من مسلمان شود، آنچه از اموالم در دست اوست همانطور
در اختيارش باشد و هركس كه امتناع ورزد دست از اموال من بشويد. تمام بستگان او هم
اسلام آوردند، دخترى داشت كه او را به پسر خود تزويج كرده بود، بين آنها جدايى
انداخت و...
پس از آن به من گفت : مى دانى آن چه دعايى بود كه پيامبر فرمود:
مستجاب شد؟ گفتم : به خدا قسم من هم اكنون مى خواستم از تو بپرسم . آن مرد
تازه مسلمان گفت : هنگامى كه دخترم رابه پسرم تزويج كردم ، وليمه مفصلى تهيه نمودم
و تمام دوستان و اقوام را به آن دعوت كردم . در همسايگى ما خانواده شريفى از سادات
بودند كه بضاعتى نداشتند، به غلامانم دستور دادم حصيرى در وسط خانه پهن كنند و من
روى آن نشستم . در آن ميان شنيدم صداى يكى از دختران علويه اى كه همسايه ما بود،
بلند شد و اين طور به مادرش گفت : مادر جان بوى خوش غذاى اين
مجوسى ما را ناراحت كرده است همين كه اين سخن را شنيدم بدون درنگ حركت كرده
و مقدار زيادى غذا و لباس و پول براى همه آنها فرستادم . چشم فرزندان علوى كه به آن
غذا و لباسها افتاد بسيار مسرور و شادمان گرديدند. همان دخترك به ديگران گفت : قسم
به خدا به اين غذا دست دراز نمى كنيم ، تا اول صاحبش را دعا كنيم .
آنگاه دستهاى خود را بلند نمود و گفت : خداوندا! اين مرد را با جدمان پيامبر اكرم -
ص - محشور گردان و بقيه آمين گفتند. آن دعايى كه حضرت به تو فرمود كه از مستجاب
شدنش به من اطلاع دهى ، همين دعاى كودكان سادات بود.
(88)
مقام سادات
على بن عيسى وزير گفت : من به علويين نيكويى و احسان مى نمودم و در مدينه سالانه
براى هر يك از آنها مخارج زندگى و لباس به اندازه اى كه كافى باشد، مى دادم . هميشه
نزديكيهاى ماه رمضان شروع به توزيع سهميه مى كردم و تا آخر ماه تمام مى شد. در ميان
علويين مردى بود از اولاد موسى بن جعفر(ع ) كه در هر سال ، مبلغ پنج هزار درهم به
او مى دادم .
يك روز تابستان از خيابانى گذر مى كردم ، همان مرد را ديدم كه مست افتاده و استفراغ
كرده ، تمام سر و صورت و لباسهايش به گل ، آلوده شده و وضعى بسيار مسخره و در عين
حال تاءثر انگيز دارد. با خود گفتم چنين فاسقى را در سال ، پنج هزار درهم مى دهم و
او در راه نافرمانى خدا مصرف مى كند، امسال ديگر به او نخواهم داد.
ماه مبارك رسيد، آن مرد در خانه من آمد و ايستاد. وقتى من آمدم سلام كرد و مطالبه
مقررى خود را نمود.
گفتم : به تو نمى دهم ؛ چون آن را در راه گناه مصرف مى كنى . مگر فراموش كرده اى
در تابستان ميان آن خيابان مست افتاده بودى ؟ به خانه ات برگرد و ديگر از من چيزى
مخواه .
چون شب شد پيامبر اكرم - ص - را در خواب ديدم . مردم گرداگرد آن حضرت جمع بودند، من
هم پيش رفتم ولى ايشان روى از من گردانيد. بر من بسيار دشوار و سنگين آمد،
گفتم : يا رسول الله ! نسبت به من اينطور رفتار مى كنى با اين كه فرزندانت را
اينقدر گرامى مى دارم و به آنها بخشش مى نمايم كه مخارج ساليانه شان را كفايت مى
كند؟ آيا جزاى خوبيهاى من همين است كه از من روى برگردانى ؟
پيامبر - ص - فرمودند: آرى . چرا فرزند مرا با بدترين حال از در خانه ات بر
گردانيدى و نااميدش كردى ؟
عرض كردم : چون او را در حال گناه و زشتى ديدم و حكايت را شرح دادم ، من سهميه او
را قطع كردم تا به او در معصيت كمك نكرده باشم .
فرمود: آن پول را تو به خاطر او دادى يا به خاطر من ؟
گفت : به خاطر شما.
فرمود: پس مى خواستى آنچه از او سرزده بود به واسطه اين كار كه از فرزندان من است
چشم پوشى كنى .
گفتم : چشم يا رسول الله ، هر چه فرموديد همان خواهم كرد.
در اين موقع از خواب بيدار شدم . صبحگاه از پى آن مرد فرستادم ، وقتى كه از
وزارتخانه به منزل برگشتم ، دستور دادم او را وارد كنند و به غلام خود گفتم : ده
هزار درهم در دو كيسه براى او بياورد، وارد شد و من نيز ده هزار درهم به او دادم و
با خشنودى از من گرفت و رفت . همين كه به خانه اش رسيد، برگشت و گفت : اى وزير!
سبب راندن ديروز و مهربانى امروز و دو برابر كردن سهميه چه بود؟ گفتم جز خيرى چيزى
نبود، به خوشى برگرد. گفت : به خدا سوگند تا از جريان اطلاع پيدا نكنم ، برنمى گردم
. آنچه در خواب ديده بودم ، به او گفتم . ناگهان اشگش مانند ژاله جارى شد و گفت :
پيمان واجب و لازمى با خداى خود بسته ام كه ديگر گرد معصيت نگردم و هرگز پيرامون
آنچه ديدى ، نروم تا جدم محتاج نشود با تو محاجه كند. بدين طريق از گناه كناره گرفت
. توبه نيكويى كرد.(89)