آگاه شويم

حسن اميدوار

- ۱۱ -


پيروى يا مخالفت با نفس چرا؟
هواپرستى به شرمسارى مبدل شد
محمدبن عبدالعزيز گفت من و رشيد شاعر (ابن الزبير) در يك منزل مى نشستيم . هيچگاه اتفاق نيفتاد كه رشيد از من جدا شود، مگر يك روز موقعى به خانه آمد كه بيشتر از روز گذشته بود. پرسيدم چه شد اينقدر تاءخير كردى . تبسمى كرد و گفت مپرس چه اتفاق افتاده . من اصرار كردم بايد بگويى .
گفت امروز از فلان محل مى گذشتم ناگاه زنى ديدم جوان و زيبا كه به من نگاه مى كرد به طورى كه گوئى عاشق و دلباخته من است . با خود خيال كردم مورد علاقه اين زن واقع شده ام . از خلقت خود و ظاهر زشتم فراموش كرده بودم (ابن الزبير پيرمردى بدقيافه و زشت صورت بود كه از دينش انسان تنفر داشت .) با گوشه چشم به من اشاره كرد من هم او را تعقيب نمودم تا اينكه از چند كوچه و بازار گذشت داخل خانه اش شد. مرا امر به دخول نمود وارد شدم . ناگاه نقاب از صورت برداشت رخسارش مانند آفتاب درخشيد دو دست بر هم كوبيد و بانگ زد دختر بيا.
دخترى آمد كوچك ولى بسيار زيبا، رو به او كرده گفت اگر دو مرتبه در رختخوابت ادرار كنى اين آقاى قاضى تو را مى خورد. سپس رو به من نموده گفت از شما متشكرم باعث زحمت شدم . از خانه بيرون آمده اندوهناك و شرمنده .(1)
خواسته هاى دل چه شكلى دارند؟
خواجه نظام الملك گفت شبى در خواب ديدم شخصى زشت رو و بدهيكل پيدا شد. نزديك من نشست به همين طريق عده اى با هيولائى زشت چنان كريه و بدمنظر بودند كه از بوى بد آنها نزديك بود روح از بدنم خارج شود، هر كدام از ديگرى زشت تر و بدبوتر. با اضطراب و وحشت زياد از خواب بيدار شدم . خوابم را به كسى ابراز نكردم . شب دوم همان اشخاص ظاهر شدند از ديدار آنها نزديك بود قالب تهى كنم .
شب سوم از ترس به خواب نرفتم ، بيدارى به نهايت رسيده خواب بر من غلبه نمود. باز همان اشخاص شبهاى گذشته را ديدم ولى در آخر كار، مشاهده نمودم عده اى آمدند زيبا صورت و سيرت ، خوش سخن هر يك از آنها كه وارد مى شد يكى از زشت رويان بيرون مى رفت تا تمام آنها رفتند. اشخاص زيبا جايشان را گرفتند. من از مجالست و همنشينى آنها بسيار خرسند شدم . از يك نفر پرسيدم شما كيستيد. گفت ما صفات نيك توايم آنها كه رفتند صفات زشت تو بودند اگر تو را تاب همنشينى با آنها هست مجالستشان را اختيار كن والا اگر آنها را دوست ندارى ما را به دوستى بگزين هر يك از ما و آنها مدت همنشينى مان با تو تا ابد خواهد بود.(2)
نيك معلوم شود در محشر   نشود هيچ حال خلق دگر
پيش آيد هر آنچه بگزيند   آنچه زينجا برد همان بيند
هر چه آن كدخداى دكاندار   سوى خانه فرستد از بازار
آنچه باشد بخانه خويشش   در شبانگاه آورد پيشش ‍
هر چه زينجا برى نگه دارند   در قيامت همانت پيش آرند
حكيم سنائى
پيروى هواى نفس با زليخا چه كرد؟
هنگامى كه حضرت يوسف (عليه السلام ) به مقام سلطنت مصر رسيد. چون در سالهاى قحط عزيز مصر فوت شده بود زليخا كم كم فقير گرديد، چشمهايش كور شد. به واسطه فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود سوال مى كرد. به او پيشنهاد كردند خوب است از ملك بخواهى به تو عنايتى كند سالها خدمت او را مى كردى شايد به سپاس ‍ خدمات و محبتهاى گذشته به تو رحم نمايد ولى باز او را از اينكار منع مى نمودند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشيد خاطرات گذشته برايش تجديد شود و تو را كيفر نمايد.
زليخا گفت : يوسفى را كه من مى شناسم اينقدر كريم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او روى يك بلندى نشست . هر وقت حضرت يوسف خارج مى شد جمعيت كثيرى را رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند. زليخا هنگامى كه احساس كرد موكب يوسف نزديك او رسيد گفت سبحان من جعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكا بطاعتهم منزه است خدائى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمانبردارى پادشاه مى نمايد. يوسف پرسيد تو كيستى . جواب داد من همان كسى هستم كه از جان ، تو را خدمت مى كردم و آنى از يادت غافل نمى شدم اكنون كيفر عمل خود را چشيدم و نتيجه هوى پرستى را ديدم . از مردم براى گذران روزانه خود سوال مى كنم بعضى به من ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. اولين فرد مصر بودم بعد از عزيز اينك ذليل ترين افرادم اين است جزاى گنه كاران .
يوسف گريه زيادى كرد پرسيد آيا هنوز از عشق و علاقه ات نسبت به من چيزى در قلبت باقيمانده . گفت آرى به خداى ابراهيم قسم يك مرتبه نگاه كردن به صورتت براى من بيش از تمام دنيا ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند. يوسف از او رد شد. به وسيله شخصى پيغام داد اگر شوهر دارى از مال دنيا ترا بى نياز مى كنم و اگر ندارى به ازدواج خود مى آورم .
زليخا گفت مى دانم ملك مرا مسخره مى نمايد آن وقت كه جوان و زيبا بودم مرا از خود دور كرد اكنون كه پير و بينوا و كور شده ام مرا مى گيرد. حضرت يوسف (عليه السلام ) دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد. شبى كه خواست عروسى كند به نماز ايستاد دو ركعت نماز خواند خداى را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زليخا را به او باز گرداند چشمهايش شفا يافت مانند همان زمانى كه با او عشق مى ورزيد در آن شب .(3)
نائره شهوت چقدر قوى است !
يكى از سلاطين علاقه زيادى از خود نسبت به زنان نشان مى داد. بيشتر از وقت شبانه روزى را در حرمسرا مى گذرانيد. وزير او را پيوسته از همنشينى زياد با بانوان برحذر مى داشت ، بالاخره سلطان سخن او را پذيرفته از زنان كناره گرفت . يكى از كنيزان كه مورد توجه سلطان بود سبب كناره گيرى را جويا شد. سلطان گفت فلان وزير مرا از اين عمل منصرف كرده و از شهوت رانى زياد باز داشته . كنيز گفت ممكن است مرا به او ببخشى تا مشاهده كنى با او چه مى كنم .
سلطان كنيز را به وزير بخشيد پس از آنكه به خانه او رفت بسيار مورد توجهش واقع شد. زيرا زيبا و دلفريب بود ولى هر چه مى خواست نزديك او شود كنيز امتناع ورزيده مى گفت به خدا سوگند ممكن نيست مگر اينكه يك مرتبه سوارت شوم . شراره هاى سوزان غريزه جنسى اختيار را از دست وزير گرفته راضى گرديد. كنيز زين با لجام و آنچه براى يك اسب لازم است قبلا تهيه كرده بود بر روى او گذاشت و در ميان اطاق سوارش ‍ شد. اين عمل موقعى انجام گرفت كه سلطان در محل مخصوصى بنا به قرار داد قبلى آنها را مشاهده مى كرد. در اين هنگام ناگاه سلطان خارج شده به وزير گفت اين چه گرفتارى است كه مبتلا شده اى مرا از مجالست زنان باز مى داشتى ؟!.
گفت من شما را مى ترساندم تا به چنين بليه اى گرفتار نشوى و شما را سوار نشوند. اينك با چشم ديديد چيره دستى اينها به اندازه اى است كه مى توانند بر تمام شئون زندگى مردان حكومت كنند.(4)
خواسته دل قوى تر است يا تربيت نفس
يكى از پادشاهان هند وزيرى داشت بسيار فهميده و تجربه كار كه پادشاه بدون صلاح ديد او كارى انجام نمى داد. پادشاه چندى بعد از دنيا رفت . پسرش جايگزين او گرديد. او در كارهاى خود با وزير مشورت نمى كرد و به گفته اش اهميتى نمى داد.
روزى وزير او را گوشزد كرد كه پدرت بدون تصويب و صلاح ديد من كارى نمى كرد ممكن است انجام امور به فكر تنهاى خود شما ايجاد پيشآمدهاى ناگوار و غير قابل جبران بنمايد. شاه براى امتحان سوالى از او كرد تا مقدارى دانش و تجربه اش را بيازمايد. پرسيد خواسته هاى دل و هواهاى نفسانى قوى تر است يا تربيت نفس . وزير در پاسخ گفت خواهش ‍ نفس چيره تر است .
پس از چندى پادشاه مجلسى تهيه نمود كه عده اى از رجال حضور داشتند. سفره اى ترتيب داد كه انواع خوراكيها در آن وجود داشت . چند گربه را به طورى تربيت كرده بود كه شمعها را در ميان دستها گرفته بدينوسيله مجلس را روشن نگاه مى داشتند. در اين هنگام سلطان به وزير گفت اينك مشاهده كن تربيت مقدم است يا طبيعت (يعنى طبيعت گربه ها ميل به غذا و رها كردن شمعها است با اينكه در اثر تربيت وظيفه دشوار خود را انجام مى دهند.) وزير كمى شرمنده شد ولى گفت اگر اجازه دهيد جواب اين سوال را فردا شب مى دهم ، شاه راضى گرديد.
شب بعد به غلامش دستور داد چند موش تهيه نمايد. موشها را به نخهاى محكمى بست همين كه مجلس مانند شب قبل آراسته شد و همه نشسته مشغول غذا خوردن شدند، وزير موشها را از آستين خارج نموده در ميان سفره و اطاق رها كرد. گربه ها به محض اينكه چشمش به موشها افتاد، شمعهاى خود را به زمين انداخته در پى موشها دويدند. نزديك بود اطاق آتش بگيرد. در اين هنگام وزير عرض كرد اينك آشكار گرديد كه طبيعت بر تربيت غلبه پيدا مى كند. پادشاه اقرار كرد، پس از آن واقعه در كارها با او مشورت مى نمود.(5)
اين هم عاقبت شهوترانى
دميرى نقل كرده كه واثق بالله عباسى به جماع رغبت زيادى داشت . از طبيب مخصوص خود داروئى براى ازدياد قوه باه خواست . طبيب گفت جماع زياد بدن را نابود مى كند من ميل ندارم كه شما فرسوده شويد. واثق گفت چاره اى نيست بايد تقويت شوم . طبيب دستور داد كه گوشت سبع (6) را هفت مرتبه با سركه اى كه از شراب به عمل آمده بجوشانند، بعد از شراب خود به مقدار سه درهم (54 نخود) ميل كند. واثق مطابق دستور او عمل نكرد و از آن مقدار تجاوز نموده زياده روى شديدى كرد به اندازه اى كه بزودى به مرض استسقا مبتلا گشت .
اطبا اتفاق كردند بر اينكه بايد شكم او شكافته شود بعد او را در تنورى كه به آتش زيتون تافته شده بنشانند. تنور از التهاب سرخ باشد. اين كارها را كردند سه ساعت از آب خوردن جلوگيرى نمودند. واثق همى فرياد مى كرد و آب مى خواست تا اينكه در بدنش آبله هائى پيدا شد هر دانه به اندازه يك خربزه او را از تنور بيرون كردند. پيوسته مى گفت مرا به تنور برگردانيد اگر نه ، خواهم مرد. باز او را داخل در تنور كردند از داد و فرياد خاموش شد.
آن ورمها منفجر گشت . آبى از آنها بيرون آمد واثق را از تنور خارج كردند در حاليكه بدنش سياه شده بود. پس از ساعتى هلاك شد. همين كه وفات يافت پارچه اى بر روى او كشيدند. مردم مشغول به بيعت كردن با متوكل شدند. جنازه واثق را فراموش كردند از داخل باغ چند موش خارج شده چشمهايش را بيرون آوردند كسى متوجه اين پيشآمد نشد تا او را غسل دادند.(7)
نمونه زيان بنى اميه براى اسلام
منصور دوانيقى از ربيع حال عبدالله بن مروان (8) را پرسيد. ربيع گفت در زندان امير المؤ منين بسر مى برد. منصور گفت شنيده ام پادشاه نوبه در موقعى كه عبدالله به ديار او رفته بود حرفهائى به او گفته بود مى خواهم آنها را از خودش بشنوم . امر كرد حاضرش كنند وقتى وارد شد اجازه نشستن داد. نشست در حالى كه صداى حلقه هاى زنجير شنيده مى شد منصور گفت سخنى كه بين تو و پادشاه نوبه گذشته مى خواهم آن را از خودت بشنوم .
گفت آرى ما به خاك توبه كه وارد شديم چند روز در آنجا بوديم تا اينكه خبر ما به پادشاه رسيد. فرش و لوازم و آذوقه فراوانى برايمان فرستاد منزلهاى وسيع و زيبائى به ما اختصاص داد. خودش با پنجاه نفر از همراهان و درباريان به منزل ما آمد. من از او استقبال كرده صدر مجلس را برايش خالى كردم ولى ننشست . در محلى كه فرش نداشت روى زمين نشست . پرسيدم از چه سبب روى فرش نمى نشيند، گفت من پادشاهم حق پادشاه آنست ، هنگامى كه نعمت تازه اى براى خود ديد نسبت به خدا و عظمت او تواضع كند. اينك من هم نعمت تازه خدا را كه شما به مملكت من آمده و پناه آورده ايد شكرگزارى مى كنم و تواضع مى نمايم . بعد ساكت شد من حرفى نزدم مدتى به حال سكوت ماند. چوب كوچكى در دست داشت به زمين مى زد اصحابش بالاى سر او با سلاح ايستاده بودند.
آنگاه رو به من كرده گفت چرا خمر خورديد با اينكه خوردن آن در كتاب شما ممنوع است . گفتم اطرافيان ما از روى نادانى مرتكب اين كار مى شدند. گفت چرا زراعتهاى مردم را در زير پاى چهارپايان خود نابود كرديد مگر فساد در كتاب و دين شما حرام نبود. گفتم عمال ما از روى جهالت اقدام به آن مى نمودند. گفت چرا حرير و ديبا و طلا پوشيدند با اينكه در دين شما جايز نبود. جواب دادم طايفه اى از عجم نويسنده ما بودند آنها كه اسلام اختيار كردند بنا به عادت سابق خود از پوشيدن اين قبيل جامه ها خوددارى نمى كردند در صورتى كه ما اين عمل را ناپسند و مكروه داشتيم .
چندى خاموش شد بعد گفت كسان ما، عمال ما، اتباع ما، نويسندگان ما، واقع مطلب اين نيست كه تو اظهار مى دارى بلكه شما قومى بوديد كه محرمات خدا را حلال دانستيد و از منهيات او خوددارى نكرديد. به زيردستان ستم روا داشتيد از اينرو خداوند لباس عزت را از تن شما جدا كند و جامه ذلت و خوارى را بر شما پوشاند. خدا را درباره شما غضب و انتقامى است كه هنوز به آخر نرسيده مى ترسم در خاك من عذاب الهى متوجه گردد آنگاه بليه شما دامن مرا نيز بگيرد. صلاح اين است كه به هر چيز احتياج داريد بگيريد و از خاك من بيرون شويد مهمانى سه روز بيشتر نمى شود.
زاد و برگى از او گرفته از مملكتش خارج شديم . منصور تعجب نموده امر كرد دوباره او را به زندان برگردانند.(9)
چقدر بيچاره شد؟
مردى از فساق را در حال احتضار هر چه تلقين به گفتن شهادت لا اله الا الله مى كردند او در عوض اين شعر را مى خواند.
يا رب قائلة يوما و قد تعبت   اين الطريق الى حمام منجاب (10)
علت اينكه موفق به گفتن كلمه شهادت نمى شد اين بود كه روزى زنى زيبا و عفيف براى رفتن به حمام از خانه خارج شد ولى راه را گم كرد. مقدار زيادى راه پيمود كه خسته گرديد تا اينكه رسيد بر در خانه همين مرد. پرسيد حمام منجاب كجا است . آن مرد گفت همين جا حمام منجاب است .
همين كه زن داخل شد درب را بر روى او بست زن فهميد كه مرد حيله به كار برده و او را گول زده است . از خود اظهار اشتياق و ميل فراوانى به عمل جنسى نشان داد و چنان وانمود كه خودش مايل به اين كار است . گفت خوب است مقدارى غذا و عطر براى من تهيه كنى چون گرسنه و كثيفم ، فورى هم برگردى . همين كه مرد براى خريد به بازار رفت . به واسطه اطمينانى كه از گفتار زن پيدا كرد و ميل و علاقه اى كه از خود ابراز مى نمود، توجهى نداشت كه ممكن است در غيبت او اين زن خارج شود. به محض رفتن او زن از در بيرون شد و خود را نجات داد. شيخ بهاء مى گويد توجه كن اين گناه چگونه بازداشت او را از اقرار به شهادت هنگام مرگ با اينكه جز وارد كردن زن به خانه و خيال زنا، كار ديگرى نكرد و به مقصود هم نائل شد.(11)
سالها بايد كه تا يك سنگ اصلى ز آفتاب   لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن
ماه ها بايد كه تا يك پنبه دانه ز آب و خاك   شاهدى راحله گردد تا شهيدى را كفن
عمرها بايد كه تا يك كودكى از روى طبع   عالمى گردد نكو يا شاعرى شيرين سخن
نفس تو جوياى كفر است و خرد جوياى دين   گر بقا خواهى بدين آى ار فنا خواهى بتن
هر چه بينى جز هوى آن دين بود بر جان نشان   هر چه يابى جز خدا آن بت بود در هم شكن
چون برون رفت از تو حرص آنگه در آيد در تو دين   چون در آيد در تو دين آنگه برون شد اهرمن
با دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راست   يا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتن (12)
پيشواى هوى پرستان
روزى معاوية بن ابى سفيان در اطاقى كه از چند طرف پنجره داشت با عده اى نشسته بود. هوا بسيار گرم و سوزان بود درهاى چهار طرف اطاق را باز كردند، تا شايد نسيمى از يك جهت هوا را تغيير دهد. معاويه خارج را مشاهده مى كرد ناگاه چشمش به عربى افتاد كه پابرهنه با شلوارى كهنه و پاره به آن طرف مى آيد. شلوار خود را در آب انداخته و بپا كرده بود تا شايد مقدارى از حرارت هوا را بدين وسيله بكاهد.
معاويه به اطرافيان خود گفت ببينيد اين عرب چقدر رنج و ناراحتى از گرما ديده . گفتند شايد خيال دارد خدمت شما را برسد. گفت به خدا قسم اگر چنين باشد هرگاه به او ستمى كرده باشند و دادخواهى كند به دادش ‍ مى رسم اگر احتياجى داشت . رفع نگرانى و فقر از او مى كنم به غلامى دستور داد جلو درب بايستد اگر اين عرب اراده وارد شدن كرد او را داخل نمايد.
اعرابى وارد مجلس شد. سلام كرد. معاويه گفت در اين هواى گرم از كجا مى آئى و چه كار دارى . جواب داد از محل بنى تميم آمده ام درخواستى از شما دارم . پرسيد كارت چيست ؟ گفت دختر عموئى داشتم كه به ازدواج با او شادمان بودم از نظر ماى در وضع بسيار خوشى مى گذرانديم . اتفاقا روزگار برگشت ، تمام ثورت خود را از دست دادم تا به جائى رسيد كه براى گذران روزانه خود احتياج داشتم با اينكه به عزت زندگى كرده بودم خوار و بى مقدار شدم . پدر زنم تنگدستى مرا كه مشاهده كرد دختر خود را از پيشم برد و بر من بسيار سخت گرفت مرا از خود دور كرد.
پيش مروان حكم نماينده و فرماندار شما رفم داستان خود را به تفصيل شرح دادم . دستور داد عمويم را با زنم آوردند. همين كه چشم مروان به زن من افتاد دل از دست داد و شيفته جمال او شد. به عمويم گفت اگر دخترت را به ازدواج من دربياورى هزار دينار زر سرخ به تو خواهم داد او هم راضى شد. مروان مرا اجبار به طلاق دادن كرد اما من امتناع ورزيدم امر كرد تازيانه ام بزنند. هر چه زد طلاق ندادم . خودش بدون رضايت من زنم را طلاق داد و تا تمام شدن مدت عده طلاق ، مرا به زندان انداخت پس از آن با او ازدواج كرد آنگاه مرا آزاد نمود.
اينك براى دادخواهى خدمت شما آمده و پناهنده به شما گرديده ام . معاويه گفت به خدا سوگند داستان عجيبى نقل كردى كه تاكنون كسى نظيرش را نشنيده . دستور داد نامه اى به مروان حكم نوشتند و به عراق فرستاد در آن نامه گوشزد كرد كسى كه فرماندار مسلمين است بايد چشم خود را از ناموس ايشان بپوشد لجام نفس را در اختيار بگيرد. امر كرد به رسيدن نامه بايد زنى كه به ازدواج در آورده اى رها كنى و او را به شام فرستى .
نامه را به اعرابى داد تا با غلامى به طرف عراق برود. وقتى كه اينها وارد شدند مروان خيال كرد دستور بركنارى و عزلش را آورده اند بسيار انديشناك شد. نامه را كه خواند، سعاد را طلاق داده به دمشق فرستاد همين كه به مجلس معاويه وارد شدند تا چشم معاويه به آن زن افتاد در جمال و زيبائى او خيره شد با همين نگاه ، دل از دست داد. رو به اعرابى كرده گفت دختر عمويت همين است ؟ جواب داد آرى . گفت ممكن نيست به جاى او سه دختر زيبا از بهترين دختران به تو بدهم و زندگيت را تاءمين كنم از او دست بكشى ؟
اعرابى با حالتى تضرع آميز گفت از ستم مروان حكم به شما پناهنده شدم . اينك از ستم شما به كه پناه برم . معاويه گفت آيا تو خودت اقرار نكردى . مروان او را طلاق داده ما اكنون اختيار به دست خودش مى دهيم تا يكى از سه امر را انتخاب كند. رو به زن نموده گفت سعاد از اين سه نفر كدام را امتياز مى دهى . امير المؤ منين معاويه را با اين قدرت و سلطنت يا مروان حكم را و يا پسر عمويت را با اين فقر و تنگدستى . زن وفادار و با اراده ، كمى سر به زير انداخت شايد نخواست فورى جواب معاويه را بدهد. اطرافيان در انتظار بودند. حالا كداميك را قبول خواهد كرد. اين انتظار به طول نيانجاميد سر بلند كرده گفت به خدا قسم من با خواسته خود پسر عمويم را نيازردم روزگار با مكر و حيله او را به اين پيشآمد مبتلا كرد والا بين من و او يك رشته عشق و محبت است كه هرگز گسستنى نيست و از بين نخواهد رفت . همانطور كه در وسعت زندگى اش بهترين دوران خوشى را در كنارش گذرانده ام . اينك نيز هنگام تنگدستى به مقاومت و شكيبائى و هم آهنگى با او مايل ترم تا ثروت ديگران ، معاويه ديگر چيزى نتوانست بگويد ناچار دست از او كشيد.(13)
پيشواى پرهيزكاران حسن مجتبى (عليه السلام )
ابن شهر آشوب در مناقب مى نويسد كه در ابواء زنى باديه نشين خدمت حضرت مجتبى (عليه السلام ) رسيد. در آن حال امام حسن (عليه السلام ) مشغول نماز بود، نماز را كوتاه نمود فرمود كارى داشتى ؟ جواب داد آرى . پرسيد حاجت تو چيست ؟ گفت من زنى بى شوهرم به اين مكان وارد شده ام مايلم از شما كام بگيرم . فرمود دور شود از من ، مى خواهى مرا با خودت در آتش جهنم بسوزانى . آن زن پيوسته در صدد دل بردن از آنجناب بود. حضرت شروع به گريه كرد و در بين مى فرمود دور شو واى بر تو. كم كم گريه آنجناب شديد شد زن حال امام مجتبى را كه مشاهده كرد او هم شروع به گريه نمود.
حسين بن على (عليه السلام ) وارد شد ديد برادرش با اين زن هر دو گريه مى كنند سيلاب اشك امام حسن چنان برادر را تحت تاءثير قرار داد كه او هم شروع به گريه كرد. عده اى از اصحاب حضرت آمدند، هر كدام آن حال را مشاهده مى كردند گريه آنها را مى گرفت تا اينكه صدائى از گريه هاى ايشان بلند شد. زن باديه نشين خارج گرديد اصحاب نيز متفرق شدند. مدتى از آن پيشآمد گذشت . حسين بن على (عليه السلام ) از نظر عظمت و جلالت برادر خويش سبب گريه را نپرسيد. نيمه شبى امام حسن (عليه السلام ) خوابيده بود ناگاه بيدار شد و گريه آغاز نمود. حسين بن على (عليه السلام ) پرسيد چه شده برادرجان . فرمود خوابى ديدم از آن جهت گريه مى كنم . تفصيل خواب را جويا شد. فرمود تا زنده ام به كسى مگو. يوسف صديق را در خواب ديدم ، مردم براى تماشاى او جمع شده بودند. من هم جلو رفته او را تماشا مى كردم همين كه حس و زيبائى اش را ديدم گريه ام گرفت .

يوسف بسوى من توجه نموده گفت برادرم چرا گريه مى كنى ، پدر و مادرم فدايت باد. گفتم بياد آوردم جريان تو را با زن عزيز مصر كه چه رنج و مشقتى كشيدى ، به زندان افتادى ، پير كهنسال يعقوب در فراق تو چه ديد؟ (با تمام اين گرفتاريها تحت تاءثير هواى نفس واقع نشدى ) براى آن گريه مى كنم و در شگفتم از نيروى تو كه چه اندازه خوددارى كردى . يوسف گفت چرا تعجب نمى كنى از خودت راجع به آن زن باديه نشين كه او در ابواء با تو مصادف شد چه حالى پيدا كردى ديدى چگونه اشك مى ريختى !.(14)
هوى پرستى به بت پرستى كشانيد
تفسير مجمع البيان سوره حشر آيه 16 و 17 كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برى ء منك انى اخاف الله رب العالمين فكان عاقبتهما انهما فى النار خالدين فيها و ذلك جزاء الظالمين . مرحوم طبرسى صاحب مجمع ذيل اين آيه مى نويسد در بنى اسرائيل عابدى به نام برصيصا زندگى مى كرد كه مدت درازى از عمر خود را به عبادت و بندگى گذرانيده بود، به جائى رسيد كه ديوانگان به دعايش ‍ بهبودى مى يافتند.
زنى از خانواده اى بزرگ ديوانه شد. برادرانش او را به محل عابد آوردند تا شايد بر اثر دعاى او خوب شود. خواهر را در جايگاه عابد گذاشته خودشان برگشتند. شيطان موقعيتى پيدا كرد پيوسته برصيصا را وسوسه مى نمود جمال زن را در نظرش جلوه مى داد. زنى زيبا و بى مانع عابدى تنها و بى اراده بالاخره نتوانست خود را نگه دارد و با او جمع شد زن از عابد حمل برداشت . همين كه برصيصا فهميد حامل شده از ترس رسوائى او را كشت و دفن كرد. شيطان بعد از اين پيشامد، نزد يكى از برادران او رفت داستان عابد را مفصلا شرح داد و محل دفن را هم تعيين نمود. همه برادرها اطلاع يافتند كم كم داستان منتشر شد تا به سلطان شهر رسيد. شاه با عده اى پيش عابد رفت و از جريان جويا شد. برصيصا تمام كردار خود را اقرار كرد.
شاه دستور داد او را به دار بياويزند همين كه بر چوبه دار بالا برده شد شيطان به صورت مردى پيش او آمده گفت آن كسى كه تو را به اين ورطه انداخت من بودم اينك اگر نجات مى خواهى بايد اطاعت امر بكنى ؟ عابد پرسيد چه اطاعتى ؟ شيطان گفت يك مرتبه مرا سجده كن . سوال كرد در اين حال كه من بر فراز دارم چگونه سجده كنم . گفت من به يك اشاره قناعت مى كنم . برصيصا با سر اشاره به سجده كرد. در آخرين لحظات زندگى به پروردگار جهان كافر شد و پس از چند دقيقه به زندگيش خاتمه دادند.
خداوند در آيه گذشته اشاره به همين داستان ترجمه آيه (مانند شيطان كه به انسان گفت كافر شو همين كه كفر را اختيار كرد شيطان گفت از تو بيزارم من از پروردگار عالميان مى ترسم . سرانجام كار هر دو آتش جهنم است براى هميشه مى سوزند اين است كيفر ستمكاران .)(15)

هر كه با پاكدلان صبح و مسائى دارد   دلش از پرتو اسرار صفائى دارد
زهد با نيت پاك نه است نه با جامه پاك   اى بس آلوده كه پاكيزه ردائى دارد
سوى بت خانه مرو پند برهمن بشنو   بت پرستى مكن اين ملك خدائى دارد
گوهر وقت بدين خيرگى از دست مده   آخر اين در گرانمايه بهائى دارد
صرف باطل نكند عمر گرامى پروين   آنكه چون پيرخرد راهنمائى دارد
در اينجا درد دل فراوانى دارم ، عفت و پاكدامنى ، حيا و حجاب دو اصل بزرگ و دو سرمايه گران است كه از امتيازات تربيت پيمبران و رمز اصلى حفظ حدود و نظام اجتماع و برقرارى احكام و نواميس الهى است . هيچ ملتى از نظر ايمان و اعتقاد و هم از حيث شرافت سقوط ننموده مگر اينكه بى عفتى در ميان آنها رخنه پيدا كرده . پيكره فعاليت نوابغ دنيا را چشمان جذاب و لبهاى شيرين و قامت دلرباى زنان آلوده درهم شكسته . ناپلئون مى گويد هيچ نيروئى مرا تحت تاءثير خود قرار نداده مگر نيروى جاذبه جنسى و قدرت يك زن زيبا. امروز نيز دولتهاى نيرومند براى شكست حريف خود از نظر سياسى و بدست آوردن اسرار نهانى آنها از زيباترين زنان به نام جاسوسه استفاده مى كنند. با يك شب نشينى ، رجال ناپاك ، مملكتى را فداى مژگانى سياه و چهره اى فريبنده مى كنند.
از اينرو قرآن شالوده تهذيب و تربيت پيروان خود را قبل از اولين پله انحراف قرار داده قل للمومنين يغضوا من ابصارهم بگو مردان علاقمند بدين چشم خود را از ديدن زنان نامحرم بپوشند كه تا چشم نبيند دل از دست نمى رود دستور حجاب و حياى بانوان را نيز پيش از برانگيخته شدن عواطف جنسى به آنها مى دهد. حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام ) فرمود ليس من شيعتنا من لا يتحدث المخدرات بورعه فى خدروهن نيست از ما كسى كه درس عفت و حجاب به دختران خود در خانه ندهد و با پرهيزكارى خود آنها را نياموزد.
جان عالمى فدايت اى غائب از ديدگان كه شاهد تمام خصوصيات كردار ما هستى . به تو اى امام زمان چه مى گذرد هنگامى كه چشم بر مجامع مسلمين و شيعيان مى اندازى عده اى از زنان آنها را با اين وضع شرم آور و مردان را با اين آلودگى مشاهده مى كنى . تو پندار جوانان را خوب مى دانى ، افكار بنيان كن برخى بانوان را قبل از مرحله عمل مى خوانى .
اينك اى خوانده عزيز تحت تاءثير اين چند جمله شكسته بسته من واقع شدى به درد درونى من و خود پى بردى . بيا، براى احترام به زحمات پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و جانشينان جانباز او، هر كه را تحت تكفل دارى از زنان و دختران درس پاكدامنى و حجاب ده جوانان و نونهالان را به ايمانى قوى بيارا، تا در اين پرتگاه ، اراده آهنين پيدا كنند و همانند پيشواى خود حسن مجتبى (عليه السلام ) عالمى را با اين عمل تكان دهند، چه خوش بود بيش از اين با تو راز دل مى كردم اما افسوس ‍ صفحات كتاب اجازه نمى دهد. خداى توانا به من و شما قدرت ايمان عنايت كند كه در اين دوره تمدن (بقول خودشان ) از هر كوى و برزن و از هر پنجره و روزن شيطان صفتى با قامتى آلوده سر بر مى آورد تا پيكره ايمان ما در هم شكند و نيروى پاكدامنى مان را بگيرد. اى خدا تو ما را نگهدار و آنها را بيدار كن تا از اين هوى پرستى و خودآرائى و پرده درى دست بردارند و اين مشت جوانان پيرو مكتب على را به خود واگذارند.
نتيجه مخالفت با نفس رسيدن به مقصود است
مردى عاشق كنيز همسايه خود شد. خدمت حضرت صادق (عليه السلام ) آمده جريان را به عرض ايشان رسانيد. آنجناب فرمود هر وقت او را ديدى بگو (اللهم اسئلك من فضلك ) خداوندا او را از فضل و لطف تو مى خواهم . مدتى گذشت اتفاقا صاحب كنيز اراده مسافرت نمود. پيش ‍ همان همسايه آمده تقاضا كرد كنيزش را به رسم امانت پيش او بگذارد. در جواب گفت من مردى مجردم ميل ندارم كنيز تو در پيش من باشد.
آن مرد گفت مانعى ندارد كنيز را برايت قيمت مى كنم تو از او به نحو حلال بهره بردار بعد از بازگشت تو را مخير مى كنم يا پول او را مى دهى و يا خودش را برمى گردانى . اين پيشنهاد را پذيرفت . پس از چندى خليفه خواستار كنيز شد، توصيف همان كنيز را پيش خليفه كردند. او را به قيمت بسيار زياد به خليفه فروخت . پس از بازگشت آن مرد از مسافرت تمام پول را به او رد كرد ولى صاحب كنيز نگرفت گفت اين مال به تو تعلق دارد من بيش از مقدارى كه اول قيمت براى كنيز تعيين كرده ام برنمى دارم .(16) در اثر مخالفت با هواى نفس به مقصود نيز رسيد.
داستانى از بشر حافى
شهيد ثانى ((رحمة الله عليه )) از كتاب مدهش ابوالفرج جوزى نقل كرده كه چون بشر حافى مريض شد، همان مريضى كه بر اثر آن فوت كرد. دوستان بشر در كنار بالينش جمع شده گفتند بايد ادرارت را به طبيب نشان بدهيم تا راهى براى علاج مرضت اختيار كند. گفت من در پيشگاه طبيبم هر چه بخواهد با من مى كند. گفتند اين كارها بايد حتما انجام داد. پاسخ داد مرا رها كنيد. طبيب واقعى مريضم كرده . رفقاى بشر اصرار ورزيده اضافه نمودند كه طبيبى نصرانى هست بسيار حاذق . بشر خواهرش را سفارش كرد، فردا صبح ادرارم را به ايشان بده . فردا كه ادرارش را پيش طبيب بردند نگاهى كرده گفت حركت بدهيد تا سه مرتبه . يكى از آنها گفت در مهارت تو بيش از اين شنيده بوديم كه سرعت تشخيص دارى ولى حالا مى بينيم چند مرتبه حركت مى دهى و به زمين مى گذارى .
طبيب گفت به خدا سوگند در مرتبه اول فهميدم ولى از تعجب عمل را تكرار مى كنم ، اگر اين ادرار شخص نصرانى است متعلق به راهبى است كه از خوف خدا كبدش فرسوده شده اگر از مسلمان است قطعا از بشر حافى مى باشد. گفتند همانطور كه تشخيص دادى از بشر است . همين كه نصرانى اين حرف را شنيد مقراضى گرفت و زنار خود را پاره كرد گفت اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله رفقاى بشر با عجله پيش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبيب را بدهند همين كه چشمش به آنها افتاد گفت طبيب اسلام آورد؟ جواب دادند آرى . پرسيدند تو از كجا خبردار شدى ؟ گفت وقتى كه شما رفتيد مرا خواب گرفت در همان عالم خواب يك نفر به من گفت به بركت آبى كه براى طبيب فرستادى آن مرد مسلمان شد. ساعتى نگذشت كه بشر از دنيا رفت .(17) در باب توبه در اين كتاب داستان ديگرى از بشر خواهد آمد كه در اثر بازگشت از معصيت و ترك هواى نفس به اين مقام رسيد.
مخالفت با هواى نفس براى كافر نيز سود دارد
مرد كافرى در بازار بغداد مى آمد، مردم گرد او جمع مى شدند و او به آنها خبر مى داد از آنچه در منزل داشتند يا در نيت خود مى گرفتند. اين جريان را به موسى بن خضر (عليه السلام ) عرض كردند حضرت با وضع ناشناسى به آن محل حاضر شد. به يكى از همراهان خود فرمود چيزى در نيت بگير.(18) آنچه در ضمير گرفته بود اطلاع داد. موسى بن جعفر (عليه السلام ) او را به كنارى برده فرمود به واسطه چه عمل اين مقام را پيدا كردى با اينكه جزئى از مقام پيمبران است .
گفت به اين درجه نرسيدم مگر به واسطه مخالفت با خواهش نفس . حضرت فرمود اسلام را بر نفس خود عرضه بدار ببين چگونه مى يابى . عرض كردم نفسم راضى به اسلام آوردن نيست . فرمود مگر نه اين است كه به اين مقام در اثر مخالفت نفس رسيده اى . پس اكنون با او مخالفت كن . تاءملى كرد و ايمان آورد، ايمانش بسيار نيكو شد. پس از اين جريان گاهگاه به مجلس موسى بن جعفر (عليه السلام ) حاضر مى شد.
روزى يك نفر درخواست كرد، از نيتش خبر دهد، هر چه فكر نمود چيزى نتوانست بگويد. آنگاه عرض كرد من وقتى كافر بودم از امور پنهان اطلاع داشتم حالا كه مسلمانم چرا نمى توانم ؟ حضرت فرمود خداوند عمل هيچ بشرى را بى پاداش نمى گذارد و ضايع نمى كند چون تو در آن موقع مخالفت با نفس مى كردى خداوند جزاى آن را در دنيا داد، تو را قدرت اطلاع بر اسرار پنهان مردم عنايت كرد، زيرا كافر در آخرت بهره اى ندارد. اكنون اسلام آوردن خداوند پاداش آن را ذخيره براى آخرتت كرده و جزاى دنيا را قطع نمود.(19)
مخالفت عابد بنى اسرائيل با نفس
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود در ميان بنى اسرائيل عبادى زيبا و خوش سيما بود. زندگى خود را به وسيله درست كردن زنبيل از برگ خرما مى گذرانيد. روزى از در خانه پادشاه مى گذشت كنيز خانم پادشاه او را ديد. وارد قصر شد و حكايتى از زيبائى و جمال عابد براى خانم تعريف كرد. گفت به وسيله اى او را داخل قصر كن .
همين كه عابد داخل شد چشم همسر سلطان كه به او افتاد از حسن و جمالش در شگفت شد درخواست نزديكى كرد. عابد امتناع ورزيد. زن دستور داد درهاى قصر را ببندند.
به او گفت غير ممكن است بايد من از تو كام بگيرم و تو نيز از من بهره برى . عابد چون راه چاره را مسدود ديد پرسيد بالاى قصر شما محلى نيست كه در آن جا وضو بگيرم . زن به كنيز گفت ظرف آبى بالاى قصر ببر تا هر چه مى خواهد انجام دهد. عابد بر فراز قصر شد در آنجا با خود گفت اى نفس مدت چندين سال عبادت را كه روز و شب مشغول بودى به يك عمل ناچيز مى خواهى تباه كنى . اكنون خود را از اين بام به زير انداز، بميرى بهتر از آن است كه اين كار را انجام دهى . نزديك بام رفت ، ديد قصر مرتفعى است و هيچ دست آويزى نيست كه خود را به آن بياويزد تا به زمين رسد.
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود همين كه خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئيل شد كه فورا به زمين برو بنده ما مى خواهد خود را به كشتن دهد از ترس معصيت ، او را به بال خود درياب تا آزرده نشود. عابد را در راه چون پدرى مهربان گفت و به زمين گذاشت . از قصر كه فرود آمد به منزل خود برگشت زنبيل هايش در همان خانه ماند. زنش ‍ پرسيد پول زنبيل ها را چه كردى ؟ گفت امروز چيزى عايد نشد. گفت امشب با چه افطار كنيم . جواب داد بايد به گرسنگى صبر كنيم ولى تو تنور را بيافروز تا همسايگان متوجه نشوند ما نان تهيه نكرده ايم زيرا ايشان به فكر ما خواهند افتاد. زن تنور را روشن كرده با مرد خود شروع به صحبت نمود. در اين بين يكى از زنان همسايه براى بردن آتش وارد شد. گفت از تنور آتش بگير. آن زن به مقدار لازم آتش برداشت در موقع رفتن گفت شما گرم صحبت نشسته ايد نان هايتان در تنور نزديك است بسوزد.
زن نزديك تنور آمده ديد نان بسيار خوب و مرتبى بر اطراف تنور است نانها را جدا كرده پيش شوهر آورده به او گفت تو در پيش خدا منزلتى دارى كه برايت نان آماده مى شود از خداوند به خواه بقيه عمر، ما را از بدبختى و ذلت نجات دهد عابد گفت صبر بر همين زندگانى بهتر است (20) الى آخر روايت .
قدرت تسلط بر نفس را ببين !
مرحوم شيخ محمد حسن صاحب جواهر الكلام متوفى در سنه 1266 ه‍ ق وقتى كه از دنيا رفت علماء آن عصر مرحوم شيخ مرتضى انصارى را براى تقليد معين كردند. شيخ فرمود سعيد العلماء مازندرانى اعلم از من بود بايد به او مراجعه شود. چون شيخ مرتضى در حوزه درس شريف العلماء متوفى در سنه 1246 همدرس با سعيد العلماء بود و سعيدالعلماء بعد از درس تقرير ثانى مى نمود گاهى شيخ هم پاى تكرار و تقرير او مى نشسته از اين رو كاملا مقام علمى را او مى دانست به همين واسطه او را به اعلميت معرفى كرد.
از نجف يك نفر را خدمت سعيد العلماء به مازندرانى فرستادند درخواست كردند تكليف را معين كند. سعيد العلماء فرمود اگر چه من در آن عصر بر شيخ مرتضى مقدم بودم لكن اشتغال شيخ در نجف و ابتلاء من در مازندران رتبه ما را عكس سابق نموده حالا شيخ حائز مقام اعلميت است .
بعد از تصريح سعيدالعلماء به اعلميت ايشان ، شيخ حاشيه اى بر نجاة العباد زده اظهار فتوى نمود. مقام زهد و پرهيزكارى شيخ اعلى الله مقامه مقبول و مسلم در نزد شيعه و سنى بود حتى از والى بغداد يا يكى از شخصيتهاى برجسته دولت عثمانى كه از اهل تسنن بود نقل كرده اند كه درباره شيخ گفت (ان زهده كزهد سيدنا عمر) زهد شيخ مانند زهد عمر است . زندگى بسيار ساده و بى پيرايه اى مى كرد كه شباهت تامى با فقيرترين مردم داشت ، با اينكه هر سال متجاوز از بيست هزار تومان به دستش مى آمد (بيست هزار تومان آن زمان بيش از نيم مليون تومان فعلى است ) حتى مى گويند پس از فوتش دو دختر از او مانده بود به طورى در مضيقه بودند كه قدرت مالى نداشتند مجلس ترحيمى براى پدر خود تشكيل دهند.(21)
اگر لذت ترك لذت بدانى   دگر لذت نفس لذت نخوانى
هزاران در از خلق بر خود ببندى   گرت باز باشد درى آسمانى
سفرهاى علوى كند مرغ جانت   گر از چنبر آز بازش رهانى
وليكن ترا صبر عنقا نباشد   كه در دام شهوت به گنجشك مانى
چنان مى روى ساكن و خواب در سر   كه مى ترسم از كاروان بازمانى
نصيحت همين است جان برادر   كه اوقات ضايع مكن تا توانى
همه عمر سختى كشيده است سعدى   كه نامش برآمد به شيرين زبانى
نيابت ولى عصر (عليه السلام ) به چنين مردانى مى رسد
آقا سيد محمد فشاركى متوفى در سنه 1316 ه‍ ق كه استاد مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى بود گفت بعد از وفات مرحوم حاج ميرزا حسن شيرازى (ميرزاى بزرگ ) پدرم توسط من به مرحوم آقا ميرزا محمد تقى شيرازى (ميرزا كوچك ) پيغام داد اگر ايشان خودشان را اعلم از من مى دانند تقليد زن و بچه خود را به ايشان رجوع دهم . چنانچه مرا اعلم مى دانند تقليد زن و بچه خود را به من ارجاع دهند. فرمود من اين پيغام را كه بردم ميرزا تاءملى كرده گفت خدمت آقا عرض كن خودش چگونه مى دانند. من اين سوال را كه هم جواب بود خدمت آقا عرض كردم . ايشان فرمود به جناب ميرزا عرض كن شما در اعلميت چه چيز را ميزان قرار مى دهيد؟ اگر دقت نظر ميزان باشد شما اعلميد، اگر فهم عرفى ميزان باشد من اعلمم . پيغام را آوردم فرمود خودشان كدام يك از اينها را ميزان قرار مى دهند. من برگشته اين جواب را كه سوال بود به پدرم عرض كردم . آقا تاءملى كرده گفت دور نيست دقت نظر ميزان باشد. آنگاه فرمود عموما از ميرزا تقليد كنيم .(22)
اين غلام بر خواسته نفس چيره شد
حضرت صادق (عليه السلام ) غلامى داشت كه هرگاه سواره به مسجد تشريف مى برد، غلام درب مسجد استر ايشان را نگه مى داشت تا مراجعت فرمايد. اتفاقا يك روز خارج مسجد افسار استر را به دست گرفته بود، چند نفر مسافر از خراسان آمدند، يكى از آنها پيش غلام آمده گفت ميل دارى من به جاى تو غلامى حضرت صادق (عليه السلام ) را بكنم و تو به جاى من صاحب اموال و ثروت زيادى كه دارم بشوى . غلام گفت از حضرت صادق (عليه السلام ) تقاضا كنم و اجازه بگيرم شايد موافقت بفرمايد. خدمت آنجناب رفته عرض كرد شما سابقه خدمتكارى مرا نسبت به خود مى دانيد. مدت زيادى است كه پيش شما هستم . اگر خداوند از نظر مالى پيش آمد خوبى براى من ايجاد كند آيا جلوگيرى مى فرمائيد؟ حضرت فرمود من از خودم مى دهم چه رسد كه ديگرى را منع كنم . غلام داستان مرد خراسانى و خواهش او را به عرض رسانيد. حضرت فرمود اگر تو نسبت به خدمت ما بى ميل شده اى و آن خراسانى راغب گرديده مانعى نيست او به جاى تو و تو به جاى او. غلام رو برگردانيد كه برود. حضرت او را صدا زنده فرمود. غلام چون مدتى است كه در پيش ما هستى از نظر طول خدمت ، تو را يك نصيحت مى كنم آنگاه خواستى بروى مختارى .
فرمود روز قيامت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) چنگ به نور جلال خدا مى زند. على (عليه السلام ) نيز به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) تمسك دارد ائمه (عليهم السلام ) به امير المؤ منين (عليه السلام ) متمسكند. شيعيان ما نيز بستگى به ما خواهند داشت هر كجا ما داخل شويم آنها هم وارد مى شوند. غلام تاءملى كرده گفت پس من از خدمت شما جائى نمى روم در همين خدمتگذارى هستم آخر را بر دنيا مقدم مى دارم . بيرون شد تا تصميم خود را به خراسانى بگويد. همين كه چشم خراسانى به او افتاد گفت از قيافه تو آشكار است كه انقلابى پيدا كردى با آن وضعى كه رفتى و برگشتى . غلام سخن حضرت را نقل نمود او را خدمت آنجناب برد دوستى و ولاى خراسانى قبول فرمودند به غلام نيز هزار اشرفى دادند.(23)
آنانكه شمع آرزو در بزم عشق افروختند   از تلخى جان كندنم از عاشقى وا سوختند
دى مفتيان شهر را تعليم كردم مسئله   و امروز اهل ميكده رندى ز من آموختند
چون رشته ايمان من بكسسته ديدند اهل كفر   يك رشته از زنار خود در خرقه من دوختند
يا رب چه فرخ طالعند آنانكه در بازار عشق   دردى خريدند و غم دنيا و دين بفروختند
در گوش اهل مدرسه يا رب بهائى شب چه گفت   كامروز آن بيچارگان اوراق دفتر سوختند(24)
در مبارزه ثروت و ايمان كدام چيره شد؟
عبدالله ذوالبجادين پسر يتيمى بود از نظر ثروت دنيا به طور كلى چيزى نداشت . در كودكى تحت تكفل عموى خود بسر مى برد تا اينكه بزرگ گرديد از توجه عمويش داراى ثروت زيادى شد. مقدارى گوسفند و شتر، غلام و كنيز به هم رسانيد. او را در جاهليت عبدالعزى مى ناميدند. مدتى بود تمايل وافرى داشت كه اسلام بياورد ولى از ترس عموى خود هيچ اظهار نمى نمود چون او مردى خشن و متعصب و مخالف با اسلام بود. اين خاطره از قلب عبدالله بيرون نمى شد راهى نيز براى رسيدن به آن پيدا نمى كرد. بالاخره آنقدر گذشت تا اين كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جنگ حنين برگشته به جانب مدينه رهسپار شد. عبدالعزى ديگر نتوانست صبر بكند. پيش عموى خود رفت گفت مدتها بود من مايل به اسلام آوردن بودم ، انتظار داشتم ما هم اسلام قبول كنيد اكنون كه از مشا خبرى نشد من تصميم گرفته ام به مسلمين پيوسته ايمان بياورم .
عمويش گفت اگر چنين كارى بكنى آنچه به تو داده ام پس مى گيرم حتى لباس و تمام زندگيت را خواهم گرفت . برهنه ات مى كنم . عبدالعزى گفت اسلام آوردن را بر تمام ثروت دنيا ترجيح مى دهم . عمويش گفت پس ‍ حالا كه مصممى دست از تمام اموال من بردار. به اندازه اى به او سخت گرفت كه لباسهايش را نيز از تنش خارج كرد. عبدالعزى با پيكرى عريان كه شايد به مقدار پوشش بعضى از بدن خود بيشتر نداشت پيش مادر رفت .
جريان اسلام آوردن خود را به مادر گفت و تقاضاى لباسى كرد تا پوشيده شرفياب خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) شود. مادر مهربان چون لباسى نداشت كه به فرزند دلبند خود دهد به ناچار گليمى راه راه كه عرب آن را بجاد مى گويد به او داد. عبدالله گليم را از وسط پاره كرد نيمى را بر شانه انداخت و نيم ديگر را همانند ازار (لنگ ) به كمر بست از مادر جدا گرديد با صدق و صفا به طرف مدينه آمد.
هنگام سحر به مدينه رسيد، داخل مسجد شد. پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) هميشه صبحگاه پس از نماز در مسجد جستجو مى كرد و از حال اصحاب صفه (كسانى كه در مدينه غريب بودند و از خود خانه اى نداشتند) خبر مى گرفت . آن روز چشم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به تازه واردى افتاد كه با وضع مخصوصى خود را پوشانيده ، جلو آمد پرسيد تو كيستى . گفت نام من عبدالعزى است و از فلان قبيله ام . فرمود تو را عبدالله ذوالبجادين نام مى گذارم ، ميهمان من باش . عبدالله در جمله ميهمانان آنجناب بسر مى برد و به تعليم قرآن اشتغال داشت .
در آن هنگام كه مردم آماده جنگ تبوك بودند عبدالله خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده درخواست كرد دعا فرمايند خداوند او را در راه دين شهادت روزى نمايد. فرمود پوست درختى بياور. عبدالله پاره اى از پوست درخت سمره آورد. آن حضرت پوست را بر بازوى او بسته فرمود خداوندا خون عبدالله را بر كافران حرام گردان . عرض كرد يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) غرض من اين نبود ميل داشتم جزء جانبازان و شهداى دين باشم . در جوابش فرمود هر كس جزء لشگريان براى جنگ خارج شود چنانچه در بين راه بيمار گرديد و به همان بيمارى از دنيا رفت او نيز در زمره شهداء است .
عبدالله در ركاب آنجناب عازم تبوك شد چون سپاهيان اسلام در آنجا منزل گرفتند او مريض گرديد و تب كرد، بعد از چند روز به همان بيمارى از دنيا رفت . در شب دفن عبدالله بلال موذن چراغى به دست گرفته حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) داخل قبر او شد بدنش را در ميان قبر گذاشت . فرمود خدايا من از عبدالله راضيم تو نيز از او راضى باش . عبدالله بن مسعود اين سخن را شنيد گفت اى كاش من صاحب اين قبر بودم .(25)
قدرت يك زن آلوده
حضرت باقر (عليه السلام ) فرمود زنى هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنى اسرائيل مصادف شد. با قيافه به ظاهر آراسته خود آنها را فريفت . يكى از جوانان به ديگرى گفت اگر فلان عابد هم اين زن را ببيند فريفته اش ‍ خواهد شد. زن آلوده اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند تا او را نفريبم به خانه برنمى گردم .

هنگام شب به محل عابد رفت در را كوبيد گفت زنى بى پناهم امشب مرا در خانه خود جاى ده . عابد امتناع ورزيد. زن گفت چند نفر جوان مرا تعقيب مى كنند اگر راهم ندهى ، آنها برسند از چنگشان خلاصى نخواهم داشت . عابد اين حرف را كه شنيد او را اجازه ورود داد همين كه داخل خانه شد لباس از تن خود بيرون كرد و قامت دلاراى خويش را در مقابل او جلوه داد.
چشم عابد به پيكر زيبا و اندام دلفريب او افتاد. چنان تحت تاءثير غريزه جنسى واقع شد كه بى اختيار دست خود را بر اندامش نهاد.
در اين موقع ناگاه به خود آمده متوجه شد چه از او سرزده ديگى بر سر بار داشت ، براى تهيه غذا زير آن آتشى افروخته بود. جلو رفت دست خود را بر آتش نهاد. زن پرسيد چه كاريست كه از تو سر مى زند؟ جواب داد دست من خود سرانه كارى كرد او را كيفر مى دهم . از ديدن اين وضع زن طاقت نياورده ، از خانه او خارج شد در بين راه به عده اى از بنى اسرائيل برخورد، گفت فلان عابد را در خانه يابيد كه خود را آتش داد. وقتى آمدند مقدارى از دست او را سوخته يافتند.(26)
آهن تافته هم نمى سوزاند
در كتاب مدهش ابن جوزى مى نويسد، مردى از پرهيزگاران وارد مصر شد. آهنگرى را ديد كه آهن تافته را با دست از كوره بيرون مى آورد و حرارت آن به دست او هيچ تاءثيرى ندارد. با خود گفت اين شخص يكى از بزرگان و اوتاد است . پيش رفت سلام كرده ، گفت تو را به حق آن خدائى كه در دست تو اين كرامت را جارى كرده ، دعائى درباره من بكن . آهنگر اين حرف را كه شنيد شروع به گريستن نمود. گفت گمانى كه درباره من كردى صحيح مى شود با اين كه انجام چنين كارى جز بدست بندگان صالح خدا نيست ؟! پاسخ داد صحيح است ولى از دست من هم سببى دارد. آن مرد اصرار ورزيد تا از علت امر مطلع شود.
آهنگر گفت روزى بر در همين دكان مشغول كار بودم زنى بسيار زيبا و خوش اندام كه كمتر مانند او ديده بودم جلو آمده اظهار فقر و تنگدستى شديدى كرد. من دل به رخسار او بستم و شيفته جمالش شده گفتم اگر راضى شوى كام از تو بگيرم هر چه احتياج داشته باشى برمى آورم . با حالتى كه حاكى از تاءثر فوق العاده بود گفت : از خدا بترس من اهل چنين كارى نيستم . گفتم در اين صورت برخيز و دنبال كار خود برو. برخاسته رفت ، طولى نكشيد دو مرتبه بازگشت گفت همانقدر بدان ، تنگدستى طاقت فرسا مرا وادار كرد به خواسته تو پاسخ دهم . من دكان را بسته به خانه او رفتم . وقتى وارد اطاق شديم در راه قفل كردم پرسيد چرا قفل مى كنى اينجا كسى نيست ؟ گفتم مى ترسم يك نفر اطلاع پيدا كند و باعث رسوائى شود. در اين هنگام چون برگ بيد به لرزه افتاد، قطرات اشك چون ژاله از ديده مى باريد گفت پس چرا از خدا نمى ترسى ؟ پرسيدم تو از چه مى ترسى كه اين قدر به لرزه افتادى . گفت هم اكنون خدا شاهد و ناظر ما است چگونه واگذارى به عهده مى گيرم خداوند پيكر تو را به آتش دنيا و آخرت نسوزاند. دانه هاى اشك او با التماس عجيبش در من تاءثير بسزائى كرد. از تصميم خود منصرف شدم احتياجاتش را بر آوردم . با شادى و سرور زيادى به منزل خود برگشت .
همان شب در خواب ديدم بانوئى بزرگوار كه تاجى از ياقوت بر سر داشت به من فرمود (يا هذا جزاك الله عنا خيرا) خدا پاداش نيكوئى به تو عنايت كند. پرسيدم شما كيستيد؟ قالت ام الصبية التى اتتك و تركتها خوفا من الله عزوجل لا احرقك الله بالنار لا فى الدنيا و لا فى الاخرة من مادر همان دختركم كه نيازمندى او را به سوى تو كشانيد ولى از ترس ‍ خدا رهايش كردى اينك از خداوند مى خواهم كه در آتش دنيا و آخرت تو را نسوزاند. پرسيدم آن زن از كدام خانواده بوده گفت از بستگان رسول خدا، سپاس و شكر فراوانى كردم ، به همين جهت حرارت آتش در من تاءثير ندارد.(27)
در آغوش نوعروس يا ميدان نبرد
حنظلة ابن ابى عامر جوانى بود از قبيله خزرج در آن شبى كه فردايش ‍ مبارزه احد اتفاق افتاد با دخترك عبدالله بن ابى سلول ازدواج كرد. آن شب ، زفاف اين دو عروس و داماد بود. حنظله خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيده اجازه خواست براى انجام مراسم زفاف همان شب را به او مهلت دهند. اين آيه در آن حال بر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل گرديد انما المومنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا معه على امر جامع لم يذهبوا حتى يستاءذنوا ان الذين يستاءذنونك اولئك الذين يومنون بالله و رسول له فاذا استاءذنوك لبعض ‍ شاءنهم فاءذن لم شئت منهم الخ .(28)
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را اجازه داد صبحگاه اين جوان برومند به اندازه اى براى رسانيدن خود به لشكرگاه عجله داشت كه غسل نكرده با حال جنابت خواست از منزل خارج شود. در اين هنگام نوعروس پى چهار نفر از مردان انصار فرستاد. وقتى آمدند آنها را در حضور حنظله گواه گرفت كه بين او و شوهرش عمل آميزش انجام شده .
حنظله خارج شد از آن زن پرسيدند اين عمل را از چه رو انجام دادى ؟ گفت ديشب در خواب ديدم آسمان شكافته شد حنظله داخل آن شكاف گرديد پس از آن شكاف به هم آمد؛ دانستم شوهرم شهيد مى شود از اين رو خواستم گواهى بر وقوع عمل زناشوئى داشته باشم .
حنظله داخل سپاه مسلمانان شد ابو سفيان را ديد سوار بر اسبى شده ميان دو سپاه جولان مى دهد، حمله اى جوانمردانه كرد، شمشيرى بر پشت اسبش فرود آورد در نتيجه ابو سفيان بر زمين افتاد. در اين هنگام فرياد كرد: قريش به دادم برسيد اينك حنظله مرا كشت و شروع به فرار كرد. حنظله او را تعقيب نمود. يكى از سپاهيان با او روبرو گرديد نيزه اى به حنظله وارد نمود. آن جوان دلير با همان زخم كارى كه منجر به شهادتش ‍ گرديد صاحب نيزه را تعقيب كرد و او را به وسيله شمشير از پا در آورد. آنگاه در بين عده اى سپاهيان اسلام بر زمين افتاد. در پايان جنگ پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود ملائكه را مشاهده كردم بين آسمان و زمين با ظرفهاى زرين حنظله را غسل مى دادند، به همين جهت مشهور به حنظله غسيل الملائكه گرديد.(29)
چند روايت در پيروى با مخالفت با نفس
1. خطب على (عليه السلام ) فقال انما اهلك الناس خصلتان هما اهلكتا من كان قبلكم و هما مهلكتان من يكون بعدكم . امل ينسى الاخرة و هوى يضل عن السبيل ثم نزل .(30)
روزى امير المؤ منين (عليه السلام ) به منبر رفت و شروع به خطبه كرد. فرمود: دو چيز باعث نابودى مردم شده . همان دو، ملل پيشين را هلاك كرده و آيندگان را نيز هلاك مى كند. يكى آرزوئى كه مردم را از ياد آخرت بياندازد. دوم هوى پرستى اى كه باعث گمراهى شود. همين اندازه فرمود و از منبر به زير آمد.
2. عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) فى خطبة له و من قدر على امراءة او جارية فتركها مخالفة الله حرم الله عليه النار و آمنه من الفزع الاكبر و ادخله الجنة فان اصابها حراما حرم الله عليه الجنة و ادخله النار و قال (صلى الله عليه و آله و سلم ) فى موضع آخر. اكثر ما تلج به امتى النار البطن و الفرج .(31)
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در خطبه اى فرمود: هر كس به زن يا دخترى تسلط پيدا كرد (از نظر اطفاء شهوت ) ولى از ترس خدا او را واگذاشت خداوند پيكرش را بر آتش جهنم حرام مى كند و از وحشت و هراس روز قيامت ايمن ساخته به بهشت واردش مى كند. اگر انجام داد خواسته نفس خود را و از روى حرمت با او جمع شد بهشت را بر چنين كسى حرام كرده و به آتش سوزان جهنم واردش مى نمايد. در جاى ديگر فرمود آنچه بيشتر اسباب داخل شدن امت مرا به جهنم فراهم مى كند شكم پرستى و شهوترانى است .
3. قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول الله تبارك و تعالى لابن آدم ان نازعك بصرك الى بعض ما حرمت عليك فقد اعنتك عليه بطبقين فاطبق و لا تنظر و ان نازعك لسانك الى بعض ما حرمت عليك فقد اعنتك عليه بطبقين فاطبق و لا تتكلم و ان نازعك فرجك الى بعض ما حرمت عليك فقد اعنتك عليه بطبقين فاطبق و لاتاءت حراما.(32)
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود خداوند به بشر مى فرمايد اگر چشمت با تو در ستيز شد براى ديدن چيزى كه نگاه به آن را بر تو حرام كرده ام در اختيارم دو روپوش گذارده ام آنها را بر هم گذار، چشم را ببند و نگاه مكن . هرگاه زبانت خواست تو را وادار به سخنى كه حرام است بنمايد. باز براى او نيز دو روپوش در اختيار دارى لب بر هم گذار، سخن مگو. اگر فرج و آلت شهوت نيز تو را به كاى حرام واداشت او را هم با دو روپوش مغلوب تو كرده ام پاى بر هم پيچ و كارى كه حرام است انجام مده .
4. عن ابى جعفر (عليه السلام ) قال ، قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول الله عزوجل و عزتى و جلالى و كبريائى و نورى و علوى و ارتفاع مكانى لا يوثر عبد هواه على هواى الا شتتت عليه امره و لبست عليه دنياهو شغلت قلبه بها و لم اته منها الا ما قدرت . له و عزتى و جلالى و كبريائى و نورى و علوى و ارتفاع مكانى لا يوثر عبد هواى على هواه الا استحفظته ملائكتى و كفلت السموات و الارضين رزقه و كنت له من وراء تجارة كل تاجروا تته الدنيا و هى راغمة .(33)
حضرت باقر (عليه السلام ) نقل از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود كه خداوند مى فرمايد سوگند به عزت و جلال و كبريا و نور و برتريم و بلندى مكانم هر بنده اى كه خواسته دل خود را مقدم دارد بر آنچه من مى خواهم كارش را آشفته مى كنم و دنيايش را در هم مى پاشم . مشغول مى كنم قلب او را به دنيا و بيش از آنچه مقدر كرده ام به او نخواهم داد. به عزت و جلال و كبريا و نور و برتريم و بلندى مكانم هر بنده اى كه خواسته مرا بر خواهش نفس خود مقدم داشت ملائكه را به نگهداريش ‍ مى گمارم . آسمان و زمين را كفيل روزيش مى نمايم ، پشتيبانم او را در هر تجارت سرمايه دارى كه با او بكند، دنيا با بى ميليش به او روى مى آورد.
5. قال ابو عبدالله (عليه السلام ) احذروا اهوائكم كما تحذرون اعدائكم فليس شى ء اعدى للرجال من اتباع اهوائهم و حصائد السنتهم .(34)
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود بترسيد از خواهشهاى دل همانطورى كه از دشمنانتان مى ترسيد زيرا دشمنى براى مردان بدتر از پيروى نفس و گفتار بيهوده درباره ديگران نيست .
6. عن على (عليه السلام ) قال لو صمت الدهر كله و قمت الليل كل و قتلت بين الركن و المقام بعثك الله مع هواك بالغا ما بلغ ان فى جنة ففى جنة ، ان فى نار ففى نار.(35)
على (عليه السلام ) فرمود اگر تمام زندگيت را روزه بگيرى و شبها تا به صبح شب زنده دارى كنى . بين ركن و مقام نيز كشته شوى خداوند روز قيامت تو را با هواى نفس و خواهش دلت محشور مى كند به هر چه كه باشد. اگر خواسته هاى تو تقاضاى بهشت كند (مطيع خدا و پيغمبر اكرم باشى ) در آنجا خواهى بود و اگر شيطانى و جهنمى باشد در جهنم داخل مى شوى .
7. عن امير المؤ منين (عليه السلام ) قال ان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) بعث سرية فلما رجعوا قال مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقى عليهم الجهاد الاكبر قيل يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ما الجهاد الاكبر فقال جهاد النفس و قال ان افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه .(36)
امير المؤ منين (عليه السلام ) فرمود پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) سپاهى را براى جنگ فرستاد پس از مراجعت به آنها فرمود مرحبا به مردمى كه پيكار كوچك را انجام دادند ولى باقيمانده براى آنها مبارزه بزرگتر. عرض كردند جهاد بزرگتر كدامست ؟ فرمود مبارزه با نفس ‍ نيكوترين مبارزه جهاد با نفسى است كه در داخل پيكر و بين دو پهلو است .
8. عن ابى عبدالله (عليه السلام ) قال اشد ما فرض الله على خلقه ذكر الله كثيرا ثم قال ما لااعنى سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و ان كان منه و لكن ذكر الله عندما احل و حرم فان كان طاعة عمل بها و ان كان معصية تركها.(37)
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود دشوارترين چيزى كه خداى واجب كرده بر بندگانش ذكر و يادآورى پروردگار است . سپس فرمود منظورم از ذكر، گفتن سبحان الله و الحمد لله الخ ، نيست گرچه آن نيز ذكر خداست ولى يادآورى از خدا در مورد چيزهاى حلال و هنگام چيزهاى حرام . اگر با واجبى از واجبات روبرو شد خداى را بياد آورد، آن عمل را انجام دهد. اگر به كار معصيتى دچار گرديد باز نيز با ذكر خدا آن عمل را ترك كند.
9. عن الصادق (عليه السلام ) قال من ملك نفسه اذا رغب و اذا رهب و اذا اشتهى و اذا غضب و اذا رضى حرام الله جسده على النار.(38)
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود هر كس نفس خويش را در اختيار داشته باشد هنگام ميل به معصيت يا ترس از يك اطاعت و بندگى يا هنگامى كه خواستار چيز نامشروع از خوراكى شد و هرگاه خشمگين يا خشنود گرديد، در تمام اين موارد نفس را در اختيار بگيرد خداوند كالبد چنين شخصى را بر جهنم حرام مى گرداند. منظور از خشمگينى و خشنودى اين است در حال غضب لجام نفس را بتواند بگيرد و در حال رضايت از شخصى اين خشنود بودن از او وادارش به كار خلاف رضاى خدا نكند.

پى‏نوشتها:‌


1- روضات الجنات .
2- مصابيح الانوار نظام العلماء تبريزى ، ص 272.
3- در جزء 12 بحارالانوار چاپ جديد ص 282 روايتى از حضرت صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه يوسف پرسيد زليخا چه تو را به اين عق واداشت . گفت زيبائى تو. يوسف گفت پس چه خواهى كرد اگر پيغمبر اكرم آخرالزمان را ببينى كه از من زيباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است نامش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . زليخا گفت راست مى گوئى .
پرسيد تو كه نديده اى از كجا تصديق مى كنى . گفت همين كه نامش را بردى محبتش در قلب من واقع شد. خداوند به يوسف وحى كرد زليخا راست مى گويد ما نيز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پيغمبر ما محمد دارد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دوست مى داريم . خداوند به يوسف امر كرد با زليخا ازدواج كند.
4- كشكول بحرانى ، ص 150 و نفحة اليمن ، ص 50.
5- كشكول بحرانى ، ص 150 و نفخة اليمن ، ص 54.
6- حيوان درنده مطلقا.
7- تتمة المنتهى ، ص 231.
8- عبدالله بن مروان وليعهد پدر بود بعد از آنكه مروان كشته شد عبدالله ابتدا به مصر و پس از آن به نوبه پناهنده شد.
9- الكلام يجر الكلام ، ج 2، ص 7.
10- چه شد آن زنى كه خسته شده بود و مى گفت حمام منجاب در كجاست .
11- كشكول شيخ بهائى ، ج 1، ص 248.
12- سنائى غزنوى .
13- اعلام الناس اتليدى ، ص 12، و نزهة الابصار، ص 31.
14- جلد دهم بحارالانوار احوال امام حسن (عليه السلام ).
15- بحارالانوار، ج 14، ص 487.
16- انوار نعمانيه ، ص 119، بحارالانوار، ج 11، احوال حضرت صادق (عليه السلام ).
17- روضات الجنات ، ص 132.
18- در روايت ديگر است كه موسى بن جعفر (عليه السلام ) تخم حيوانى را در دست خود مى گيرند پس از آن سوال مى كنند. نصرانى مى گويد در تمام عالم نظر انداختم فقط آشيانه مرغى كه و تخم در آن بود تغيير كرده يك دانه اش نيست .
19- كشكول بحرانى ، ص 358.
20- انوار نعمانيه ، ص 117.
21- الكلام يجرالكلام ، ج 1، ص 127.
22- الكلام يجرالكلام ، ج 1، 262.
23- منتهى الامال ، ج 2، ص 120.
24- شيخ بهاء.
25- روضة الصفا، غزوه تبوك .
26- جزء 14 بحارالانوار، ص 492 چاپ آخوندى .
27- رياحين الشريعه ، ج 2، ص 135.
28- همانا مومنين ، آنهايند كه به خدا و پيغمبرش گرويده اند هرگاه در كارى با او گرد آمده باشند تا اجازه نگيرند نمى روند. كسانى كه اجازه مى گيرند آنها به خدا و رسولش ايمان آورده اند هر وقت ايشان براى بعضى از كارهايشان رخصت طلبيدند به هر كس كه خواستى اجازه بده .
29- سفية البحار لفظ حنظل .
30- ج 15 بحار، ص 107.
31- وسائل جهاد نفس ، ص 502.
32- وسائل جهاد نفس ، ص 502.
33- وسائل جهاد نفس ، ص 505.
34- سفينة البحار لفظ هوى .
35- سفينة ، ج 2، ص 728.
36- وسائل كتاب جهاد 502.
37- مستدرك الوسائل ، ج 2، ص 302.
38- قسمت دوم از ج 15 بحار، ص 202.