آگاه شويم

حسن اميدوار

- ۴ -


خوردن مال مردم چرا؟
احتراز از مال مردم (و اهميت حقوق آنان ) امام زين العابدين (عليه السلام ) چه كرد؟
يكى از غلامان على بن الحسين (عليه السلام ) باغستانى را براى ايشان ساختمان مى كرد. روزى حضرت براى خبرگيرى تشريف آورد. مشاهده كرد. آن طورى كه به غلام دستور داده بود انجام نداده و وضع ساختمان را خراب كرده و از پيش خود كارهاى بيهوده اى نموده است . از ديدن آن كار افسرده و عصبانى شدند با تازيانه اى كه در دست ايشان بود يكى به او زدند. بعد از اين پيش آمد آنجناب پشيمان شد. هنگامى كه به منزل مراجعت كرد يك نفر از پى غلام فرستاد. غلام كه وارد شد، ديد حضرت همان تازيانه را پيش روى خود گذارده ترسيد از اينكه خيال كيفر و را داشته باشند.
امام على بن الحسين (عليه السلام ) او را پيش خواند و فرمود اين تازيانه را بگير و همانطور كه من به تو زدم بر من بزن . غلام گفت مولاى من به خدا سوگند خيال كردم شما اراده تنبيه و كيفر مرا داريد به كار ناپسندى كه كرده ام و سزاوار كيفر هم هستم . چگونه شما را مى توانم قصاص كنم ؟ حضرت فرمود بايد تلافى آن تازيانه را بكنى ! غلام عرض كرد از من چنين عملى سر نخواهد زد و مرا جراءت اين كار نيست و هم بر شما چيزى نيست زيرا ستمى روا نداشتيد تا قصاص كنم .
امام زين العابدين (عليه السلام ) اصرار ورزيد و چندين مرتبه تكرار فرمود غلام مرتب پوزش مى طلبيد و از بزرگى چنين كارى خود را برحذر مى داشت . آنجناب همين كه امتناع غلام را مشاهده كرد فرمود اكنون كه ابادارى آن باغ را بتو بخشيدم ، و باغستان را در اختيار او گذاشتند.(1)
على بن ابى رافع و گردن بند
سرپرست و نگهبان بيت المال على (عليه السلام ) على بن ابى رافع گفت در ميان اموال موجود در بيت المال گردن بند مرواريدى وجود داشت كه از بصره بدست آورده بودند. دختر امير المؤ منين (عليه السلام ) يك نفر پيش من فرستاده و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست . مى خواهم آن را به رسم عاريه چند روزى به من دهى تا روز عيد قربان به آن خود را زيور نمايم . من خبر فرستادم به رسم عاريه مضمونه (در صورت تلف شدن به عهده گيرنده باشد) به ايشان مى دهم . آن بانوى محترمه با اين شرط به مدت سه روز گردن بند را از من گرفت .
اتفاقا على (عليه السلام ) آن را در گردن دختر خود مشاهده كرده بود پرسيد اين گردنبند را از كجا بدست آورده اى ؟ عرض كرد از على بن ابى رافع تا سه روز به عنوان عاريه ضمانت شده گرفته ام تا در عيد به آن زينت كنم و بعد از سه روز به او رد نمايم .
على بن ابى رافع گفت امير المؤ منين (عليه السلام ) مرا خواست . فرمود آيا در بيت المال مسلمانان بدون اجازه آنها خيانت مى كنى ؟ گفتم به خدا پناه مى برم از خيانت كردن . فرمود پس چگونه گردنبند را به دختر من دادى ؟ عرض كردم دختر شما آن را به رسم عاريه از من درخواست كرد تا در عيد با آن آراسته شود من گردنبند را به اين شرط تا سه روز به او دادم و بر خود نيز ضمان آن را گرفته ام ، بر من لازم است كه بجاى خود برگردانم .
على (عليه السلام ) فرمود امروز بايد آن را پس بگيرى و بجاى خود بگذارى ، و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى شد و چنانچه دختر من آن گردنبند را به رسم عاريه ضمانت شده نگرفته بود البته نخست زنى از بنى هاشم بود كه دست او را به عنوان دزدى مى بريدم . اين سرزنش و تهديد به گوش دختر امير المؤ منين (عليه السلام ) رسيد به پدر خويش عرض كرد مگر من دختر تو نبودم و يا به من نمى رسيد كه چند روز به خاطر زينت از آن گردنبند استفاده كنم ؟ امير المؤ منين (عليه السلام ) فرمود دخترم انسان نبايد به واسطه اشتهاى نفسانى و خواهش دل خود پاى از مرحله حق بيرون نهد. مگر زنان مهاجرين كه با تو يكسانند به مثل چنين گردنبندى خود را آراسته اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته از ايشان كمتر نباشى ؟(2)
اثر شير در بچه شيرخوار
ابو المعالى همان كسى است كه پس از اقامت مدت مديدى در مكه و مدينه به نيشابور بازگشت . در آن زمان آلب ارسلان سلجوقى سلطنت داشت و خواجه نظام الملك دانشمند مشهور نيز به مقام وزارت منصوب بود. نظام الملك براى امام الحرمين (ابوالمعالى ) مدرسه نظاميه را ساخت و خطابه و تدريس را به ايشان واگذار كرد.
پدر ابو المعالى شيخ ابو محمد عبدالله از فضلا و پرهيزگاران زمان خود بود و از راه نويسندگى و نسخه بردارى كتب تاءمين زندگى مى كرد و از دسترنج خود كه مالى حلال بود پولى جمع نموده و كنيزى خريدارى كرد. اين كنيز پرهيزگار و خوش رفتار بود و اتصاف به صفات پسنديده داشت ، و پس از مدتى حامله شد. شيخ بعد از اطلاع ، بيشتر در قسمت حلال بودن خوردنى و خوراك خانواده خود مراقبت مى كرد.
هنگامى كه كنيزش وضع حمل نمود سفارش اكيدى كرد كه مبادا به اين بچه از شير زنهاى ديگر بدهند و در نتيجه زحمات و كوشش هاى او بيهوده شود.
اين پسر همان امام الحرمين ابو المعالى است كه چون اين اندازه در تربيت و پرورش او مواظبت نمود. در آينده يك شخصيت برجسته و بافضيلت و از دانشمندان ارجمند گرديد.
شيخ يك روز داخل اطاق شد، كنيز (مادر بچه ) كسالت داشت از اين رو بچه كه شير كافى نخورده بود گريه مى كرد. زنى از همسايگان در آنجا حاضر بود براى ساكت كردن و آرام نمودن او پستان را در دهانش ‍ گذاشت . بچه مقدارى از شير آن زن را خورد و آرام گرفت . شيخ چون از اين پيش آمد باخبر شد بسيار متاءثر گرديد و بچه را گرفته سر او را پائين نگه داشت و با دست خود شكمش را مى ماليد و با انگشت دهانش را باز مى كرد تا هر چه شير خورده بود از دهانش بيرون ريخت . شيخ در آن موقع مى گفت مرگ بچه ام براى من آسان تر است از اينكه زنده بماند در صورتى كه طبيعت او آلوده به فساد و سرشته با شير مجهولى باشد.
ابو المعالى مى گفت در هنگام بحث و مناظره گاهى يك نوع سستى و فتور در من ايجاد مى شود و اين اثر همان بقيه شيرى است كه در بدنم مانده .(3)
در تاءثير شير نسبت به كمال و ترقى و تربيت طفل همين بس كه امام الحرمين از نظر پدر و مادر ارزش اين مقدار پيشرفت را نداشت كه مثل خواجه نظام الملكى براى او مدرسه نظاميه را بسازد و مورد توجه يكى از دانشمندان بزرگ شيعه واقع شود، زيرا خانواده آنها از اهل سنت و جماعت بودند باز تاءثير همان شير آنقدر شد كه ايشان را از لحاظ علمى جزء برجسته ترين علماء آنها قرار داد.
همين دقتها در تغذيه و پرورش كودك با حفظ خصوصيات ديگرى كه از اول انعقاد نطفه و جنين در شرع مقدس اسلام شرط شده و داشتن طهارت مولد (پدر و مادر با ايمان و معتقد به ائمه طاهرين (عليهم السلام ) باعث مى شود كه مانند شيخ مرتضى انصارى تحويل به جامعه داده شود و براى يك عمر مكتب جعفر بن محمد (عليه السلام ) را زنده كند. از لحاظ تقوى و زهد مورد توجه شيعه و سنى قرار گيرد از اين رو است كه صدها دايه براى حضرت موسى (عليه السلام ) مى آورند ولى پستان هيچ كدام را قبول نمى كند و همين طور داستان پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه چهارصد زن شيرده او را در آغوش گرفتند ولى آن بزرگ شخص ‍ عالم وجود آغوش هيچ يك را نپذيرفت تا دايه اى نيك سرشت و پاك طينت بنام حليمه سعديه اين افتخار و شرافت را يافت لذا پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: (الرضاع يغير الطباع ) شير سرشت بچه را تغيير مى دهد و با سرنوشت او از لحاظ اخلاق رابطه مستقيم دارد.
جاى بسى تاءسف و تاءثر است كه پيروان مكتب امير المؤ منين (عليه السلام ) و شيعيان در اين زمان دست از آداب و دستورات دينى خود كشيده و به واسطه جهاتى كه خود آنها بهتر مى دانند (حفظ زيبائى اندام و لاغر نشدن ) نوباوه خود را در چنگال اهريمن بدسرشت سپرده و آينده او را در نظر نمى گيرند و با شيرهاى آلوده از قبيل شيرخشك كه بر فرض ‍ درستى و صحت آنچه مى گويند، طبيعت گاو و حيوان را به بچه مى دهد و اگر تهيه آنها از غير شير گاو، از حيوان ديگر يا تركيبات شيميائى مخصوص باشد در اين صورت خداوند اين مشت مردم مسلمان را از شر چنين موجودات انسان نما نگه دارد كه با صورت انسان ، سيرتى بدتر از هر حيوان دارند و هيچگونه علاقه به حفظ امور دين و مليت و مملكت نخواهند داشت با اينكه در خصوص انتخاب دايه در اسلام چقدر سفارش شده :
از خانواده نجيب و با عفت و پاكدامن باشد داراى اخلاق مورد پسند دين بوده و نقص عقلى نداشته باشد حتى از نظر ظاهر زيبا هم باشد. اميد است دوستداران و پيروان ائمه (عليهم السلام ) توجه بيشترى به تربيت و پرورش فرزندان خود نموده و مردان آينده اين ملك و ملت را در آغوش ‍ هر اهريمن ديو سيرتى قرار ندهند و نيز در مورد تهيه خوراك و ايجاد نطفه ، و كيفيت انعقاد آن و تغذيه مادر حامله و شيرده دقت زياد داشته باشند تا فرزندى صالح و درستكار به جامعه تحويل دهند باعث سربلندى خود و خانواده شان شود.
هارون الرشيد و بهلول
روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتى است آرزوى ديدارت را داشتم . بهلول پاسخ داد كه من به ملاقات شما به هيچ وجه علاقه ندارم . هارون از او تقاضاى پند و موعظه اى كرد. بهلول گفت چه موعظه اى تو را بكنم ؟ آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره در اين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هارون ، روزى كه براى بازخواست در پيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند به اعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايت دقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آن روزى كه خداوند جهان به اندازه اى دقت و عدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و پرده نازكى كه آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هسته مى باشد بازخواست كند. و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميان جمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى خواهى شد و همه به تو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت .(4)
اينهم از بهلول است
هنگامى كه هارون از سفر حج مراجعت مى نمود بهلول در سر راه او ايستاده بود و به آواز بلند سه مرتبه صدا زد: هارون . هارون پرسيد كه اين صدا از كيست ؟ گفتند بهلول مجنون است . رو به بهلول كرد و گفت مى دانى من كيستم ؟ بهلول گفت تو آن كسى هستى كه اگر در مشرق ظلم كنند و تو در مغرب باشى مسئوليت آن ظلم با تو بوده و در روز قيامت بازخواست خواهى شد.
هارون گريه كرد و گفت از من حاجتى بخواه . بهلول گفت جاجت من اين است كه گناهان مرا دستور دهى ببخشند و مرا داخل بهشت كنند. هارون گفت اين كار از من ساخته نمى شود ولى قرضهاى تو را مى پردازم . بهلول پاسخ داد كه به اموال مردم قرض پرداخت نمى شود شما اموال مردم را به خودشان برگردانيد. هارون گفت دستور مى دهم براى تاءمين معاش تو حقوقى دائم (مادام العمر) بپردازند. بهلول گفت : ما همه بندگان خدا هستيم آيا ممكن است خداوند تو را در نظر گرفته باشد و مرا فراموش ‍ كند؟!(5)
غذاى خليفه
روزى هارون الرشيد از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد. خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش سگهاى پشت حمام بيانداز. غلام عصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يك از امنا و وزراى دولت مى بردم به من جايزه هم مى دادند، تو اين حرف مى زنى و گستاخى به غذاى خليفه مى كنى ! بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه است نخواهند خورد.(6)
يك نمونه از حقوق مردم
حضرت عيسى (عليه السلام ) را گذر بر سر قبرى افتاد، از خداوند درخواست كرد كه صاحب قبر را زنده فرمايد. همين كه زنده شد از او سؤ ال كرد حال و وضع تو چگونه است ؟ عرض كرد من حمال و باربر بودم . روزى هيمه اى براى كسى مى بردم ؛ خلالى از آن جدا كردم تا دندان خود را با آن خلال كنم از آن زمان كه مرده ام عذاب همان خلال را مى كشم .(7)
احتياط مولى مقدس اردبيلى
دانشمند معظم جناب مقدس اردبيلى بسيار اتفاق مى افتاد كه از نجف اشرف به كاظمين مشرف مى شد و اين مسافت را هميشه با الاغ يا مركوب ديگرى مى پيمود. در يكى از اوقات مردى خدمت ايشان رسيد و درخواست كرد اين نامه را در كاظمين به شخصى برسانند. مولى ما سوارى كرايه كرده بود و صاحب آن مال در آنجا نبود تا اجازه بگيرد بدين جهت در اين سفر پياده راه را پيمود و الاغ را در جلو داشت و مى فرمود از صاحب الاغ اجازه نگرفته ام براى حمل اين كاغذ.(8) خداوند به همه دوستان امير المؤ منين (عليه السلام ) توفيق چنين زندگى شرافتمندانه عنايت كند.
اى دل عبث مخور غم دنيا را   فكرت مكن نيامده فردا را
پيوند او مجوى كه گم كرده است او   نوشيروان و هرمز و دارا را
دور است كاروان سحر زينجا   شمعى بيايدت شب يلدا را
اى باغبان سپاه خزان آمد   بس دير كشتى اين گل رعنا را
بيمار مرد بسكه طبيب او   بى گاه بست مداوا را
نيكى چه كرده ايم كه تا روزى   نيكو دهند مزد عمل ما را
خون يتيم در كشى و خواهى   باغ بهشت و سايه طوبى را
برداشتيم مهره رنگين را   بگذاشتيم لؤ لؤ لالا را
آموزگار خلق شديم اما   نشناختيم خود الف و با را(9)
عقيل چه درخواست كرد؟
در صواعق محرقه مى نويسد: روزى عقيل از على (عليه السلام ) درخواست كمك مالى كرد و گفت من تنگدستم مرا چيزى بده . حضرت فرمود صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم سهميه تو را خواهم داد. عقيل اصرار ورزيد. على (عليه السلام ) به مردى گفت دست عقيل را بگير و بر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكانست بردارد. عقيل در جواب گفت مى خواهى مرا به عنوان دزدى بگيرند. على (عليه السلام ) فرمود پس تو مى خواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟! عقيل گفت پيش معاويه مى روم . فرمود تو دانى و معاويه . پيش معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد. معاويه او را صدهزار درهم داد و گفت بالاى منبر برو و بگو على با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم . عقيل بر سر منبر رفت پس از سپاس و حمد خدا گفت مردم من از على دينش را طلب كردم على مرا كه برادرش ‍ بودم رها كرد و دينش را گرفت ولى از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت . صاحب روضات الجنات مى گويد در روايت ديگرى است كه معاويه گفت بر منبر رو و على را لعن كن . عقيل بالا رفت و گفت مردم معاويه مرا گفته كه على را لعنت كنم پس شما معاويه را لعنت كنيد.(10)
آيا بهلول ديوانه بود؟
در كتاب غرائب الاخبار سيد نعمت الله شوشترى مى نويسد كه : هارون خواست كسى را براى قضاوت به بغداد نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند براى اين كار جز بهلول كسى صلاحيت ندارد. بهلول را خواست . به او پيشنهاد قضاوت نمود و گفت ما را در اين كار كمك كن . بهلول در جواب گفت من صلاحيت و شايستگى براى اين كار ندارم . هارون گفت تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست تو چنين مى گوئى . پاسخ داد كه من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم و اين سخن از دو حال خارج نيست ، يا راست است يا دروغ . اگر راست باشد كه سزاوار نيست شخص ناشايسته اى متصدى منصب قضاوت شود و اگر دروغ است شخص دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد. هارون گفت تو را رها نمى كنم و بايد قبول كنى . آنقدر اصرار ورزيد تا بهلول يك شب مهلت گرفت كه در اين باره فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده در ميان بازارهاى بغداد مى دويد و صدا مى زد؛ دور شويد راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند. مردم گفتند بهلول ديوانه شده است ، خبر به هارون دادند. گفت ديوانه نشده ولكن دينش را بدين وسيله حفظ كرد و از دست ما فرار نمود تا دخالت در حقوق مردم ننمايد.(11)
قضاوت و حقوق مردم
ابو حمزه ثمالى از حضرت باقر (عليه السلام ) نقل مى كند كه ايشان فرمودند در بنى اسرائيل عالمى بود ميان مردم قضاوت مى كرد. همين كه هنگام مرگش رسيد به زن خود گفت وقتى كه من مردم مرا غسل ده و كفن كن و در سرير بگذار، رويم را بپوشان . بعد از فوت او زنش همان كار را كرد و رويش را پوشانيد؛ پس از مختصر زمانى روى او را باز كرد تا يك بار ديگر او را ببيند. چشمش به كرمى افتاد كه بينى شوهرش را مى خورد و قطع مى كند. خيلى ترسيد شبانگاه او را در خواب ديد. گفت از ديدن كرم ترسيدى ؟ زن جواب داد بسيار ترسيدم . قاضى گفت اگر ترسيدى بدان آنچه از گرفتارى به من رسيد فقط به واسطه ميل و علاقه ام بود نسبت به برادرت . روزى با طرف مورد نزاع خود براى قضاوت پيش من آمد و من در دل ميل داشتم حق با او باشد و گفتم خدايا حق را با او قرار بده . اتفاقا پس از محاكمه حق هم با او بود و آشكارا مشاهده كردم كه حق با برادر توست . ولى آنچه تو ديدى از رنج و عذاب آن كرم به واسطه همان ميل بود كه داشتم به حقانيت برادرت در منازعه اگرچه واقع هم همانطور بود.(12)
اينطور مراعات كنيد
عالم جليل آقاى حاج ملا محمد كزازى در قم قضاوت مى كرد. حاج ميرزا ابوالفضل زاهدى گفت كه برادر ايشان يك نفر را كشته بود. اولياء مقتول پيش ملا شكايت برده و تقاضاى قضاوت كردند، ولى شهودى كه براى اثبات ادعاى خويش آوردند كافى نبود از اين رو ادعاى آنها به درجه اثبات شرعى نرسيد و در حال ركود ماند. اولياء مقتول از مرافعه دست برداشتند، شش ماه از اين جريان گذشت . برادر ملا محمد به گمان اين كه خويشاوندان مقتول دست برداشته اند و ديگر از اقرار و اعتراف او زيانى وارد نمى شود خصوصا در نظر گرفت كه قاضى برادر من است و قطعا پرده از روى كار برنمى دارد.
روزى بر سبيل اتفاق داستان قتل را پيش برادر خود اقرار كرد. ملا محمد همان ساعت به ورثه مقتول اطلاع داد و حكم قصاص درباره برادر خويش صادر نمود. اولياء مقتول حكم آن مرحوم را پيش حاكم و والى برده و درخواست اجرا نمودند. والى گفته بود از انصاف دور است كه خاطر چنين شخصى بى آلايشى را به اندوه قتل برادر مبتلا نمائيد. چنانكه او ديانتش اقتضا كرده و اين حكم را داده ، شما هم جوانمردى كنيد و گذشت نمائيد. آنها نيز فتوت كرده هم از قصاص و هم از خونبها گذشتند.(13)
دقت در تصفيه حساب مردم
سيد نعمت الله جزائرى در انوار نعمانيه باب احوال بعد از مرگ مى نويسد: كه در اخبار است مرد مستمندى از دنيا رفت و از صبح كه جنازه او را بلند كردند تا بشام از دفنش فارغ نشدند به واسطه كثرت ازدحام و انبوه جمعيت بعدها او را در خواب ديدند. پرسيدند خداوند با تو چه كرد؟ خداوند مرا آمرزيد و نيكى و لطف زيادى درباره من فرمود، ولى حساب دقيقى كرد. حتى روزى بر در دكان رفيقم كه گندم فروشى داشت نشسته بودم با حال روزه ، هنگام اذان كه شد يكدانه از گندمهاى او را برداشته و با دندان خود دو نيمه كردم ، در اين موقع به خاطرم آمد كه گندم از من نيست آن دانه شكسته را بر روى گندمهاى او افكندم خداوند چنان حسابى كرد كه از حسنات من به اندازه نقص قيمت گندمى كه شكسته بودم گرفت .
و نيز آن دانشمند جليل مى نويسد: كه روايت شده روز قيامت بنده را بر محلى كه مشرف بر مردم است مى آورند و ندا مى كنند هر كس حقى به گردن اين شخص دارد اكنون موقع تصفيه حساب اوست پيش آيد و حق خود را بستاند. سخت ترين پيشامد براى آن بنده اين است كه شخصى را مشاهده كند كه او را مى شناخته ، زيرا در آنحال مى ترسد آن شخص ‍ ادعائى بر او بنمايد، روايت شده در مقابل هر يك ششم از درهم نقره (درهم 18 نخود است ) هفتصد نماز قبول شده مى گيرند و به صاحب حق مى دهند.
با خرد دوش در سخن بودم   كشف شد بر دلم مثالى چند
گفتم اى مايه همه دانش   دارم از خدمتت سوالى چند
چيست اين زندگانى دنيا   گفت خوابيست يا خياى چند
گفتم اين ملك و مال دنيا چيست   گفت دردسر و وبالى چند
گفتم او را چه حاصل است بگو   گفتم غم خوردن و مالى چند
گفتم اين بحث اهل دنيا چيست   گفت بيهوده قيل و قالى چند
گفتم اهل زمانه در چه دمند   گفت در بند جمع مالى چند
گفتم اهل ستم چه طايفه اند   گفت گرگ و سگ و شغلى چند
گفتم اين نفس رام كى گردد   گفت چون ديد گوشمالى چند
گفتمش چيست كدخدائى گفت   هفته اى عيش و غصه سالى چند
گفتمش چيست گفته سعدى   گفت پندى است حسب و حالى چند
مستمند و بينوا كيست ؟
روزى رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اصحاب خود فرمودند فقير و بينوا كيست ؟ اصحاب جواب دادند كسى كه درهم و دينارى نداشته و دستش از مال دنيا تهى باشد. فرمود آنكه شما مى گوئيد فقير نيست بينوا كسى است كه در عرصات قيامت بيايد و حق اشخاصى به گردن او باشد. به اين طريق كه يك نفر را زده و ديگرى را ناسزا گفته حق شخص ثانى را ضايع نموده و يا غصب كرده ، اگر حسنات و كار خوبى داشته باشد در قبال حقوق مردم از او مى گيرند و مى دهند به صاحبان حقوق و چنانچه حسناتى نداشته باشد از گناهان كسانى كه بر اين شخص حقى دارند برداشته مى شود و آن گناهان را بر او بار مى كنند و بينوا چنين كس است . همين موضوع منظور خداوند تبارك و تعالى در اين آيه شريفه است و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم بارهاى سنگين خود را برمى دارند و بارهاى سنگين ديگرى را بر دوش آنها مى گذارند.(14)

از حساب انگشترى ترسيد
هارون الرشيد را چندين پسر بود. از ميان آنها يكى بنام قاسم موتمن دست از دنيا و رياست و جاه و جلال پدر شسته و دل به آخرت و پرستش ‍ خدا نهاده بود، به طورى كه شباهتى از لحاظ پوشاك و وضع ظاهرى با پسر سلاطين نداشت . روزى از جلو هارون رد شد. يكى از خواص او، قاسم را كه به آن هيئت ديد خنده اش گرفت . هارون از سبب خنده پرسيد. گفت اين پسر شما را مفتضح و رسوا كرده با اين لباسهاى ژنده و كهنه كه در ميان مردم رفت و آمد مى كند.
هارون در جواب گفت علت اين است كه تا كنون ما براى او منصبى معين نكرده ايم . آنگاه او را خواست و شروع به نصيحت و راهنمائى كرد. كه با اين ظاهر خود مرا شرمنده مى كنى ، حكومت يكى از ولايات را براى تو مى نويسم در آنجا با مقام و درجه حكومت پرستش و عبادت كن . قاسم گفت پدرجان تو را چندين پسر است دست از من بردار و مرا پيش ‍ دوستان خدا شرمنده مكن . آنقدر هارون اصرار ورزيد تا قاسم سكوت نمود. اشاره كرد حكومت مصر را بنام او بنويسد و فردا صبح بطرف مصر حركت كند، ولى قاسم شبانه از بغداد به طرف بصره فرار نمود. صبحگاه هر چه از پى او گشتند او را نيافتند، تا اينكه بر اثر پا (سابقا به اين فن و شناسائى رد پا اهميت زيادى مى دادند) فهميدند قاسم تا كنار دجله آمده است .
قاسم همان شب فرار كرد و خود را به بصره رسانيد. عبدالله بصرى مى گويد ديوار خانه ما خراب شده بود و احتياج به يك كارگر داشتم . ميان بازار آمدم تا كارگرى پيدا كنم . جوانى را مشاهده كردم كنار مسجدى نشسته و قرآن مى خواند. بيل و زنبيلى هم در جلو خود گذاشته ، پرسيدم آيا كار مى كنى ؟ گفت چرا نكنم ؟! خداوند ما را براى همين خلق كرده كه زحمت بكشيم و نان تهيه كنيم .
گفتم پس برخيز و با من بيا. گفت اول اجرت مرا تعيين كن من يك درهم اجرت برايش تعيين كردم و به خانه رفتيم . تا شامگاه به اندازه دو نفر كار كرد، شب به او خواستم دو درهم بدهم راضى نشد گفت همان مقدار كه قرار گذاشتيم بيشتر نمى گيرم ، اجرت خود را گرفت و رفت .
فردا صبح به محل روز گذشته رفتم تا او را بياورم ولى در آنجا نبود. از كسى پرسيدم . گفت او روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه هفته را به عبادت و پرستش مى گذراند. پس صبر كردم تا روز شنبه ديگر او را در همان مكان يافتم و براى انجام كار به خانه بردم . مشغول كار شد و مقدار زيادى كار كرد. هنگام نماز ظهر دست و پاى خود را شست و وضو گرفته به نماز مشغول شد. بعد از نماز بر سر كار خود رفت و تا غروب كار كرد. شامگاه اجرت خود را گرفت و بيرون شد.
شنبه ديگر چون كار ديوار تمام نشده بود از پيش رفتم اين مرتبه او را نيافتم . پس از جستجو گفتند دو سه روز است كه مريض شده از محل او سؤ ال كردم مرا به خرابه اى راهنمائى كردند. بر سر بالين او رفتم و سرش ‍ را بر دامن گرفتم . همين كه چشم باز كرد. پرسيد تو كيستى ؟ گفتم همان كسى كه دو روز برايش كار كردى من عبدالله بصريم . گفت شناختم تو را آيا تو ميل دارى مرا بشناسى ؟ گفت آرى (فقال انا قاسم بن هارون الرشيد) گفت من قاسم پسر هارون الرشيدم . تا اين حرف را از او شنيدم بدنم به لرزه افتاد از تصور اينكه اگر هارون بفهمد من پسر او را به عنوان عملگى بكار واداشته ام با من چه خواهد كرد.
قاسم فهميد من ترسيدم . گفت هراس نداشته باش . تاكنون كسى در اين شهر مرا نشناخته ، اكنون هم اگر آثار مرگ را در خود نمى ديدم ، نامم را نمى گفتم . اما از تو خواهشى دارم وقتى كه از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل را به كسى بده كه برايم قبر مى كند و اين قرآن را كه مونس من بود به شخصى بسپار كه بخواند و به او انس گيرد. انگشترى از انگشت خود بيرون كرد و گفت به بغداد مى روى ، پدرم هارون روزهاى دوشنبه بار عام دارد و هر كس بخواهد مى تواند با او ملاقات كند. آنروز داخل مى شوى و انگشتر را در مقابلش مى گذارى . او انگشتر را مى شناسد چون خودش به من داده . مى گوئى پسرت قاسم در بصره از دنيا رفت و اين انگشتر را وصيت كرد براى شما بياورم و گفت به شما بگويم كه پدر تو جراءتت در جمع آورى مال مردم زياد است اين انگشتر را هم بر آن اموال سرشار اضافه كن مرا طاقت حساب روز قيامت نيست .
در اين هنگام ناگاه خواست حركت كند ولى نتوانست از جاى برخيزد. براى مرتبه دوم خود را حركت داد باز نتوانست به من گفت بازويم را بگير و مرا حركت ده كه مولايم على بن ابيطالب (عليه السلام ) آمده تا او را حركت دادم در همين موقع روحش از آشيانه بدن پرواز كرد (كانما سراج طفئت ) گويا چراغى بود كه خاموش شد.(15)
مثالى از براى قيامت
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) روزى به سلمان و اباذر هر كدام درهمى داد. سلمان درهم خود را انفاق كرد و به بينوائى بخشيد ولى اباذر صرف در مخارج خانواده خود كرد. روز بعد حضرت دستور داد آتشى افروختند و سنگى را بر روى آن گذاردند. همين كه سنگ گرم شد و حرارت شعله هاى آتش در دل آن اثر كرد سلمان و اباذر را پيش خواند و فرمود هر كدام بايد بالاى اين سنگ برويد و حساب درهم ديروز را بدهيد. سلمان بدون درنگ و ترس پاى بر سنگ گذاشت و گفت (انفقت فى سبيل الله ) در راه خدا دادم .
وقتى كه نوبت اباذر رسيد ترس او را فرا گرفت . از اينكه پاى برهنه روى سنگ بگذارد و تفصيل مصرف يك درهم را بدهد از اين رو در تحير بود. پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود از تو گذشتم زيرا تاب گرماى اين سنگ را ندارى و حسابت به طول مى انجامد ولى بدان صحراى محشر از اين سنگ گرمتر است و تابش آفتاب قيامت شعله هاى فروزان آتش سوزان تر سعى كن با حساب پاك و دامنى نيالوده به معصيت وارد محشر شوى .(16)

اى كه ترا گشته جهل مشت و گريبان   چشم بپوشيده اى ز دين و ز ايمان
هيچ نيانديشى از عذاب قيامت   هيچ نپرهيزى از شراره نيران
رفته بگوشت كه كردگار كريمست   صاحب عفو است و لطف و رحمت و احسان
ليك ندانى كه مى كشد سوى دوزخ   معصيت خالق و اطاعت شيطان
گرچه كند روز رستخيز شفاعت   آنكه رسول است و برگزيده يزدان
راه چنان رو كه روز حشر ندارد   خجلت اگر خواست از براى تو غفران
راه ابوجهل كى ترا برساند   سوى مقامى كه رفت بوذر و سلمان
رفتار پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم )
هنگامى كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در بستر بيمارى بسر مى برد. روزى به بلال دستور داد كه مردم را در ميان مسجد جمع كند. بلال به آنها اطلاع داد و مردم اجتماع كردند. حضرت به مسجد تشريف آورد و بر فراز منبر رفت . روى به آنها كرده فرمود آيا به نفس خويش با شما جهاد كردم ؟ دندان پيشين مرا نشكستيد؟ پيشانى و جبين مرا خاك آلود نكرديد؟ آيا بر اثر ضربه خون بر صورتم جارى نگشت تا اينكه محاسنم را رنگين نمود؟ تحمل شدائد و سختى ها را از مردم نكردم ؟ سنگ بر شكم نبستم تا نان خود را به ديگران بدهم ؟
اصحاب و پيروان عرض كردند راستى چنين بودى و چه سختى ها كه بر شما وارد شد و صبر كردى و در راه نشر حقايق از هيچگونه جديت فروگذارى نكردى ، خداوند خود بهترين پاداش را به شما عنايت كند. فرمود خدا نيز به شما پاداش نيكو دهد.
پس از آن فرمود خداوند تبارك و تعالى بر خود لازم كرده و سوگند ياد نموده از كسى كه ستمى بر شخصى روا دارد نگذرد. اينك من شما را قسم مى دهم اگر كسى را از شما در نزد من حقى است و يا به كسى ستم روا داشته ام حركت كند و قصاص نمايد زيرا قصاص در دنيا پيش من بسى بهتر از كيفر آخرت است در مقابل انبياء و ملائكه . در اين هنگام مردى از آخر جمعيت بنام سوادة بن قيس حركت كرد و گفت يا رسول الله پدر و مادرم فدايت باد. روزى كه از طائف مى آمدى به استقبال شما آمدم و شما بر شتر عضبانى خود سوار بودى ، عصاى ممشوق نام در دستت بود. همين كه عصا را بلند كردى بر شتر بزنى به شكم من خورد. نمى دانم از روى عمد بود يا خطا. حضرت فرمود به خدا پناه مى برم هرگز عمدا نزده ام . دستور داد به بلال كه به خانه فاطمه (عليها السلام ) برود و عصا را بياورد. بلال در بين راه مى گفت كيست كه قبل از روز قيامت خود را قصاص كند اكنون پيغمبر اسلام خويش را در معرض قصاص قرار داده .
بلال به در خانه فاطمه (عليها السلام ) آمد و تقاضاى عصا كرد. دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد پدرم عصا را براى چه مى خواهد؛ با اينكه هنگام به كار بردن آن نيست ؟ بلال داستان سواده و فرمايش پيغمبر را عرض كرد. زهرا (عليها السلام ) سيلاب اشك از ديده فرو ريخت و عصا را به او داد. بلال خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد. حضرت آن مرد را صدا زد و فرمود پيش بيا اين همان عصا است و مرا قصاص كن تا از من خشنود شوى . سواده جلو آمد و عرض ‍ كرد شكم خود را بگشا تا قصاص كنم . همين كه آن جناب شكم خود را گشود عرض كرد اجازه مى فرمائى محل قصاص را ببوسم . حضرت او را اجازه داد. آن مرد پيش آمد و بدن پيغمبر را بوسيد. گفت به تماس لبهاى خود بر شكم شما پناه مى برم به خداوند از آتش جهنم . حضرت فرمود اينك قصاص مى كنى يا عفو مى نمائى ؟ گفت مى بخشم يا رسول الله .
آنگاه پيغمبر دست خويش را بلند كرد و گفت خدايا از سوادة ابن قيس ‍ درگذر همچنانكه او پيغمبر تو را بخشيد و عفو كرد. از منبر به زير آمد و به خانه ام سلمه رفت . در بين راه مى گفت خدايا امت مرا شراره هاى آتش ‍ جهنم تو خود نگهدار، حساب روز قيامت را بر آنها آسان بگردان .(17)
واى اگر پرده بيفتد كه ز بس خجلت و شرم   همه بر جاى عرق خون دل آيد ز مسام
با دوستان على (عليه السلام ) آشنا شويد
علامه خبير و دانشمند شهير جناب آقاى امينى صاحب الغدير در جزء دهم كتاب خود ص 166 از عقدالفريد نقل مى كند كه ابو سهل تميمى گفت معاويه در يكى از سفرها به عنوان حج آمده بود از زنى بنام دارميه حجونيه كه در حجون مسكن داشت سؤ ال كرد و او زنى بسيار سياه چهره و فربه بود. به معاويه گفتند آن زن زنده است . از پى او فرستاد. وقتى كه آمد پرسيد چه چيز تو را آورد اى دختر پرگوشت . دارميه جواب داد من پرگوشت نيستم اگر مرا به آن سرزنش مى كنى ، زنى از قبيله بنى كنانه هستم . معاويه گفت مى دانى چرا از پى تو فرستادم ؟ پاسخ داد راز غيب را خدا مى داند. معاويه گفت مى خواستم از تو بپرسم به چه علت على را دوست دارى و با من دشمنى .
دارميه تقاضا كرد از جواب اين سؤ ال او را معاف دارد ولى او قبول نكرد. گفت اكنون كه مايلى مى گويم . على را دوست دارم به واسطه دادگرى و عدل و تسويه و مساوات او بين مردم و تو را دشمن دارم چونكه جنگ كردى با كسى كه به خلافت سزاوارتر از تو بود و پافشارى كردى درباره چيزى كه سزاوار آن نبودى . على را دوست دارم زيرا پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرچم خلافت را براى او بست و هم براى آنكه مستمندان را دوست داشت و پرهيزكاران و دينداران را احترام مى كرد و با تو دشمنم چونكه خونهاى ناحق ريختى و در حكومت و قضاوت ستم روا مى دارى و با هواى نفس و ميل دل خود حكم مى كنى .
معاويه گفت براى همين شكمت باد كرده و بالا آمده و پستانهايت بزرگ شده و كپل و پشت برآمدگى پيدا كرده . دارميه گفت اى معاويه چيزهائى كه به من نسبت دادى به خدا قسم مادرت هند به اين خصوصيات ضرب المثل بوده نه من . معاويه از در عذرخواهى و آشتى وارد شد. گفت چيز بدى نگفتم منظورم اين بود كه زن وقتى شكمش وسيع باشد بچه اى كامل مى آورد و اگر پستانهايش بزرگ بود بچه اش سير خواهد شد و زن هرگاه بزرگ پيكر باشد وقور و سنگين مى شود. دارميه ديگر چيزى نگفت و خشم خويش فرو برد.
معاويه پرسيد آيا على را ديده اى ؟ گفت آرى به خدا قسم . سؤ ال كرد او را چگونه يافتى ؟ گفت در حالى ديدم كه فريب نخورده بود به اين سلطنتى كه تو به آن فريب خورده اى و نه از خود بى خبر و مشغول به آن ثروت بود چنانچه تو مشغول هستى و از همه چيز فراموش كرده اى پرسيد. آيا سخن او را شنيده اى ؟ گفت به خدا سوگند شنيده ام سخنش چنان صفائى داشت و بر دل مى نشست و تيره گيها را مى زدود همانطور كه با وسائل زنگار فلزى را بزدايند و آن را جلا دهند. معاويه گفت راست مى گوئى . آيا حاجت و خواسته اى دارى ؟ دارميه پرسيد اگر بگويم خواسته مرا انجام مى دهى ؟ جواب داد آرى .
گفت صد شتر سرخ رنگ ماده با شتربان و مقدار شتر نرى كه لازم است مى خواهم . پرسيد اين همه را براى چه مى خواهى ؟ گفت با شير آنها بچه هاى كوچك را تغذيه مى كنم و مستمندان را زنده مى نمايم و بدين وسيله نائل به ثواب بزرگ مى شوم و نيز با آنها بين عشاير و دسته هاى عرب اصلاح مى كنم . معاويه گفت اگر آنچه مى خواهى بدهم آيا محلى را كه على (عليه السلام ) در دل تو دارد من هم خواهم داشت ؟ دارميه با كمال تعجب گفت سبحان الله ! هرگز نمى شود. حتى مقام پست ترى از على هم در دل من براى تو جا نخواهد بود. در اين موقع معاويه دو شعر خواند پس از آن گفت اگر على زنده مى بود از آن شترها يكى هم به تو نمى داد. دارميه گفت به خدا قسم همين طور است قالت و لا والله و لاوبرة واحدة من مال المسلمين ؛ حتى يك دانه موى شتر هم از مال مسلمين و مردم نمى داد.
چند روايت در احترام به مال مردم
1. عن ابى جعفر (عليه السلام ) قال ما من احد يظلم مظلمة الا اخذه الله بها فى نفسه و ماله فاما الظلم الذى بينه و بين الله فاذا تاب غفرله .(18)
حضرت باقر (عليه السلام ) فرمود هر شخصى حقى را پايمال و يا ستم به كسى روا دارد غير ممكن است خداوند او را واگذارد. هم كيفر در مالش ‍ مى كند و هم در جانش . ولى گناهى كه بين خود و خدا انجام داده (پاى كسى در ميان نيست ) اگر توبه كند خداوند از او مى گذرد.
2. عن جعفر بن محمد (عليه السلام ) من ارتكب احدا بظلم بعث الله من ظلمه مثله او على ولده او على عقبه من بعده .(19)
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود هر كس به شخصى ستم روا دارد خداوند يك نفر را برمى انگيزد كه با او همانطور ستم كند و يا بر فرزندش ‍ و يا بر بازماندگانش از نسلش .
3. عن شيخ من النخع قال قلت لابى جعفر (عليه السلام ) انى لم ازل واليا منذ ز من الحجاج الى بومى هذا فهل لى من توبة قال فكت ثم اعدت عليه فقال لا حتى تودى الى كل ذى حق حقه .(20)
مردى از قبيله نخع گفت به حضرت باقر (عليه السلام ) عرض كردم من از زمان حجاج تا هم اكنون همواره فرماندار و والى بوده ام آيا توبه ام پذيرفته مى شود؟ حضرت جواب نفرمود. مرتبه دوم تكرار كردم . فرمود نه ، پذيرفته نمى شود مگر هر كسى بر تو حقى دارد حق او را به خودش ‍ برگردانى .
4. فى تفسير الامام (عليه السلام ) قال على بن ابيطالب (عليه السلام ) فى قوله تعالى اتقوا النار التى و قودها الناس و الحجارة يا معاشر شيعتنا اتقوا الله و احذروا ان تكونوا لتلك النار حطبا و ان لم تكونوا بالله كافرين فتوقوها بتوفى ظلم اخوانكم و انه ليس من اخوانكم من ظلم اخاه المومن المشارك له فى موالاتنا الاثقل الله فى تلك النار سلاسله و اغلاله و لا يقاله منها الا شفاعتنا و لن نشفع له الى الله الا بعد ان نشفع فى اءخيه المومن فان عفى عنه شفعنا و الاطال فى النار مكثه .(21)
در تفسير امام حسن عسكرى از على بن ابيطالب (عليه السلام ) نقل مى كند كه در خصوص آيه اتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة بپرهيزيد از آتشى كه آتش گيره آن انسان و سنگ است . فرمود اى شيعيان و پيروان ما بپرهيزيد و بترسيد از اينكه شما براى چنين آتشى هيمه باشيد اگرچه كافر به خدا نيستيد. خود را از اين آتش به ستم نكردن به برادران دينى نگه داريد. هر يك از شما به برادر خود كه با او در دوستى ما شركت دارد ستمى روا دارد خداوند در ميان همين آتش زنجير و غل او را سنگين مى نمايد و هيچ چيز او را نجات نخواهد داد مگر شفاعت ما و ما هرگز شفاعت نمى كنيم پيش خدا مگر بعد از اينكه واسطه شويم پيش آن برادرش اگر او گذشت و بخشيد شفاعت مى كنيم و الا درنگ و مكث او در آتش زياد خواهد شد.
5. عن ابى عبدالله (عليه السلام ) فى حديث فمن نال من رجل رشيئا من عرض او مال وجب عليه الاستحلال من ذلك و الانفصال من كل ما كان منه اليه و ان كان قدمات فليتنصل من المال الى ورثته و ليتب الى الله مما اتى اليه حتى يطلع عليه عزوجل بالندم و التوبة و الانفصال .(22)
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود هر كس ستم به شخصى از نظر مال يا عرض و يا آبروى او روا دارد واجب و لازم است طلب گذشت و حليت نمايد و ذمه خود را برى كند از آنچه نسبت به او كرده . هرگاه صاحب حق مرده باشد برائت و آزادى ذمه اى به اين است كه مال را به ورثه او بدهد و نيز توبه كند از آنچه كرده و واقعا پشيمان شود از اين كار.

پى‏نوشتها:‌


1- بحارالانوار، ج 11، احوال حضرت زين العابدين ((ع )).
2- بحارالانوار، ج 9، ص 503.
3- روضات الجنات .
4- كتاب بهلول عاقل .
5- كتاب بهلول عاقل .
6- مجمع النورين ، ص 77.
7- كبريت احمر، ص 72.
8- روضات الجنات ، ص 23.
9- پروين اعتصامى .
10- روضات الجنات ، ص 90.
11- روضات الجنات ، ص 36.
12- انوار نعمانية ، ص 15.
13- الكلام يجر الكلام ، ص 224.
14- انوار نعمانيه ، ص 349.
15- خزينة الجواهر، ص 150.
16- خزينة الجواهر، ص 356.
17- حيوة القلوب ، ج 2، ص 691.
18- وسائل جهاد النفس ، ص 523.
19- وسائل ، ص 424.
20- وسائل ، ص 524.
21- مستدرك الوسائل جهاد نفس . ص 342.
22- مستدرك الوسائل . ص 343.