راه روشن ، جلد پنجم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا
حياء
ملامحسن فيض كاشانى رحمه
اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى
- ۱ -
كتاب شرح شگفتيهاى قلب
مقدّمه
اين اولين كتاب از بخش مهلكات (( محجة
البيضاء فى تهذيب الا حياء )) است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم
))
ستايش ويژه خدايى است كه در برابر شكوه او دلها و انديشه ها حيران ، و در مقابل
درخشندگى تابش انوار او ديدگان مات و مبهوت مى شود.
خدايى كه به رازهاى نهان آگاه و بر مكنونات درون داناست . در تنظيم حكومتش از رايزن
و ياور بى نياز است ؛ دگرگون كننده دلها، آمرزنده گناهان ، پوشاننده عيبها و
گشاينده غمهاست .
درود بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله سرور فرستادگان ، گردآورنده پراكندگيهاى دين ،
قطع كننده ريشه كافران ، و بر خاندان پاكش .
پس از ستايش خدا، بزرگى و فضيلت انسان كه به سبب آن بر تمامى انواع آفريدگان برترى
يافته به اين است كه استعداد شناخت خداى سبحان را دارد؛ خدايى كه جمال و كمال و
مباهات او در دنيا و ساز و برگ و اندوخته اش در آخرت است . انسان تنها با دل خود
استعداد شناخت دارد نه با عضوى از ديگر اعضايش . بنابراين دل است كه به خدا عالم مى
شود، براى خدا كار مى كند و به سوى او مى شتابد و به او تقرب مى جويد؛ دل است كه
آنچه در پيشگاه خداست كشف مى كند. براحتى همه اعضا پيرو دل و چاكران و ابزارى هستند
كه دل آنها را به خدمت مى گيرد، به همان گونه اى كه مالك بردگان ، امير رعيت ، و
صنعتگر ابزار را به كار مى گيرد. آنگاه كه دل از طريق سرگرم شدن به غير خدا معيوب
نشود، در پيشگاه او مقبول افتد و چون بكلى سرگرم غير خدا شود، از خدا در پرده
بماند. دل است كه مورد خطاب ، و مطالبه حق و نيز مورد پاداش و كيفر است ؛ دل است كه
استعداد نزديك شدن به خدا را دارد.
از اين رو پاكى آن موجب رستگارى و فساد و گمراهى آن و نيز به كار زشت آلوده شدنش
مايه بدبختى است . در حقيقت دل فرمانبردار خداست . تنها دل است كه انوارش از عبادات
بر ديگر اعضا مى تابد؛ دل است كه نافرمانى خدا و تمرد از امر او مى كند و آثار
گناهان از دل به اعضا سرايت مى كند، تاريك و نورانى بودن دل خوبيها و بديهاى ظاهر
را آشكار مى سازد، زيرا هر مايعى كه درون ظرفى باشد، همان به بيرون تراوش مى كند از
كوزه همان برون تراود كه در اوست ؛ دل است كه چون انسان آن را بشناسد، نفس خويش
را مى شناسد و چون نفس خود را بشناسد پروردگارش را مى شناسد؛ دل است كه هرگاه انسان
آنرا نشناسد نفس خود را نمى شناسد و هرگاه نفس خود را نشناسد پروردگارش را نمى
شناسد. هر كس قلبش را نشناسد ديگران را نيز نشناسد. بيشتر مردم نفوس و دلهاى خود را
نمى شناسند و ميان ايشان و نفوسشان مانعى قرار گرفته است ، زيرا خدا ميان انسان و
قلبش را مانع ايجاد مى كند. مانع شدن ميان انسان و قلبش به اين است كه خدا انسان را
موفق نمى دارد كه از شهود و مراقبت دل برخوردار شود، صفاتش را بشناسد و آگاه شود از
اين كه دل چگونه ميان دو انگشت از انگشتان قدرت رحمان زير و رو شود و اين كه چگونه
يك بار به اسفل السافلين پايين مى رود و تا افق شياطين پست مى شود و ديگر بار چگونه
تا اعلا عليين اوج مى گيرد و به عالم فرشتگان مقرب بالا مى رود. هر كس دل خويش را
نشناسد و از آن مراقبت ننمايد و بر آنچه از خزائن عالم ملكوت بر دل و در دل مى
درخشد مواظبت نكند از كسانى است كه خداى متعال درباره اش مى فرمايد:
(( و لا تكونوا كاالذين نسواللّه فاءنساهم اءنفسهم اولئك هم الفاسقون .
))
(1) بنابراين شناختن دل و حقيقت اوصاف آن ريشه دين و شالوده راه رهروان
(طريق حق ) است .
چون در نخستين جزء اين كتاب از بررسى و نگرش امور مربوط به اعضاى بدن كه عبارت از
عبادتها و عادتها يعنى علم برون بود فراغت يافتيم و وعده داديم كه در جزء دوم ،
صفات هلاك كننده و نجات دهنده را كه علم درون است شرح دهيم ، ناگزيريم دو كتاب را
پيش از آن بياوريم :
1-كتابى در شرح شگفتيهاى دل و اخلاق آن .
2-كتابى در چگونگى تمرين دادن دل و پاكيزه ساختن اخلاق آن .
پس از آن به شرح صفات هلاك كننده و نجات دهنده مى پردازيم .
اينك در مورد شگفتيهاى دل با استفاده از چند مثال مطالبى را نقل مى كنيم كه به فهم
نزديك باشد، زيرا اگر اخلاق و شگفتيهاى دل و رازهاى درونى آن كه در زمره عالم ملكوت
است بروشنى بيان نشود فهم بيشتر مردم از درك آن ناتوان مى شود توفيق از خداست .
شرح معناى نفس ، روح ، عقل ، قلب ، و آنچه مقصود از آنهاست
بايد دانست كه واژه هاى ياد شده ، چهار اسم است كه در اين بابها به كار مى رود و در
ميان علماى بزرگ كسانى كه بر شناخت اين نامها و اختلاف معانى و حدّ و مسمّاهاى آنها
احاطه داشته باشند، اندكند. منشاء بيشتر اشتباهات ، ناآگاهى به معناى اين اسمها و
مشترك بودن آنها در بين مسماهاى گوناگون است . ما معانى اين اسمها را تا آنجا كه به
هدفمان مربوط مى شود شرح مى دهيم .
نخستين لفظ،
لفظ ((قلب )) است كه در دو
معنى به كار مى رود:
1-عضو گوشتى مخروطى شكل كه در سمت چپ سينه قرار گرفته و ميان تهى است . در آن بخش
خالى قلب خون جريان دارد كه سرچشمه روح است . اكنون ما بر آن نيستيم كه صورت و
كيفيت قلب را شرح دهيم ، چون اهداف دينى به آن وابسته نيست و آن تنها هدف پزشكان
است ؛ اين قلب (عضوى گوشتى ) در حيوانات بلكه در مرده نيز موجود است . ما هرگاه اسم
قلب را در اين كتاب به كار ببريم مقصودمان اين معنى نيست كه پاره گوشتى بى ارزش از
جهان طبيعت است ، زيرا حيوانات هم آن را با حس بينايى در مى يابند چه رسد به آدميان
.
2-ديگر معنا قلب ، لطيفه اى (طرفه موجودى ) است روحانى و منسوب به پروردگار كه به
اين قلب مادى تعلقى دارد. آن موجود طرفه ، حقيقت انسان است كه درك كننده ، دانا
آگاه ، مور خطاب و سرزنش و طلب است . اين لطيفه ربانى به قلب مادى علاقه اى دارد و
عقول بيشتر مردم در درك مناسبت آن علاقه حيران مانده است ، زيرا تعلق آن لطيفه به
قلب مادى به تعلق عرض به جسم ، صفت به موصوف برندگى به كارد و تعلق جسم به مكان
شباهت دارد و ما به دو دليل از شرح آن خوددارى مى كنيم :
1-يكى آن كه اين بحث مربوط به علوم مكاشفه است و هدف ما در اين كتاب تنها علوم
معامله است .(2)
2-دوم آن كه لازمه پژوهش در اين مطلب آشكار ساختن راز روح است و پيامبر صلّى اللّه
عليه و آله در آن باره سخن نگفته است ،
(3) و ديگرى را نمى رسد كه در آن باره سخن بگويد. مقصود ما اين است كه
هرگاه در اين كتاب قلب را به كار ببريم اين لطيفه ربانى را اراده مى كنيم و هدفمان
بيان حقيقت ذات آن لطيفه نيست ، بلكه بيان اوصاف و احوال آن است ، علم به امور
محسوس ، به شناخت اوصاف و احوال آن لطيفه نيازمند است و به بيان حقيقت آن نيازى
ندارد.
دومين لفظ،
روح است كه آن نيز در آنچه به هدف ما ارتباط دارد به دو معنى به كار مى رود:
1-يكى به معناى جسمى لطيف مى باشد كه سرچشمه اش بخش توخالى قلب جسمانى است و به
وسيله رگهاى زننده (زنده و فعال ) در ديگر اجزاى بدن پخش مى شود. روان شدن آن در
بدن و پخش شدن انوار زندگى ، احساس ، شنوايى ، بينايى ، بويايى ، از بخش ميان تهى
قلب به اعضاى بدن شبيه پخش شدن نور از چراغى است كه در گوشه هاى خانه حركت داده مى
شود و به هر قسمتى از خانه كه برسد آن را روشن مى كند. بنابراين زندگى همانند نورى
است كه بر ديوارهاى خانه مى تابد، و روح همانند چراغ است . جريان روح و حركت آن در
درون انسان همانند حركت چراغ به وسيله محرك در اطراف خانه است . پزشكان هنگامى كه
لفظ ((روح )) را به كار مى
برند مقصودشان همين معناست . روح به اين معنى بخارى است لطيف كه حرارت قلب آن را مى
پزد و شرح آن هدف ما نيست ، زيرا غرض پزشكانى كه بيمارى را درمان مى كنند به آن
تعلق مى گيرد، امّا غرض پزشكان دين كه دلها را درمان مى كنند (پزشكان روح انسانى
مانند انبياء و اولياء) تا به جوار رحمت پروردگار عالميان هدايت شود، هرگز به شرح
اين روح (روح حيوانى ) مربوط نمى شود.(4)
2-دومين معناى روح ، همان لطيفه (طرفه موجود) ربانى انسان است كه دانا و درك كننده
است ، و ما در يكى از دو معناى قلب آن را شرح داديم و همان است كه خداى متعال در
گفتار خود آن را اراده فرموده است : (( و
يساءلونك عن الروح قل الروح من امر ربى ))
روح امرى است شگفت آور و منسوب به پروردگار كه بيشتر عقول از فهميدن كنه حقيقت آن
ناتوانند.
سومين لفظ،
نفس است ، اين كلمه نيز ميان چند معنى مشترك است كه دو معناى آن به غرض ما ارتباط
دارد:
1-يكى از معناى نفس بنابر آنچه شرحش خواهد آمد معنايى است كه شامل قوه خشم و شهوت
در انسان مى شود. اين كاربرد در ميان صوفيه بيشتر رايج است زيرا مقصود آنها از نفس
همان اصلى است كه شامل صفات نكوهيده انسان مى شود.
آنها مى گويند كه مبارزه با نفس و درهم شكستن آن لازم است و رسول اكرم صلّى اللّه
عليه و آله با گفتار خويش : ((سرسخت ترين دشمنت نفسى
است كه در ميان دو پهلويت قرار دارد))
(5) بدان اشاره فرموده است .
2-معناى دوم نفس ، همان لطيفه (طرفه موجود) است كه ياد كرديم و حقيقت انسان همان
است ، نفس و ذات انسان هموست ، ليكن بر حسب احوال گوناگونش به صفات مختلفى توصيف مى
شود. همين نفس چون به فرمان درآيد و آرامش يابد و به سبب پيكار با شهوتها آشفتگى آن
بر طرف شود، نفس مطمئنه ناميده مى شود. خداوند متعال مى فرمايد:
(( يا اءيتها النفس المطمئنة إ رجعى الى ربك راضية مرضية .
))
(6)
نفس به معناى اول به سوى خدا باز نمى گردد، زيرا از خداى متعال بدور است و جزء حزب
شيطان است ، و هرگاه به آرامش كامل نرسد، ليكن با نفس شهوانى به مبارزه برخيزد نفس
لوامه (نكوهشگر) ناميده مى شود، زيرا هنگامى كه صاحبش در عبادت خدا كوتاهى ورزد او
را نكوهش مى كند. خداى متعال مى فرمايد: ((
و لا اقسم بالنفس اللوامة ))
(7) اگر با نفس شهوانى مبارزه نكند و از خواهشهاى نفسانى و انگيزه هاى
شيطان پيروى كند (( نفس اماره بالسوء
))
(بسيار فرمان دهنده به بدى ) ناميده شود. خداى متعال در حالى از زبان يوسف عليه
السّلام خبر مى دهد مى فرمايد: (( و ما
ابّرّى نفسى ان النفس لامارة بالسوء. ))
(8) گاهى رواست گفته شود: مقصود از نفس اماره همان نفس به معناى اول است
. در اين صورت نفس به معناى اول ، سخت نكوهيده است ، و به معناى دوم پسنديده ، زيرا
دومى نفس انسان يعنى ذات و حقيقت اوست كه به خداى متعال و ديگر دانسته ها عالم است
.
چهارمين لفظ،
((عقل )) است . اين كلمه
نيز ميان معناى گوناگونى مشترك است : كه آنها را در كتاب
((
العلم )) نقل كرده ايم ؛ از آن جمله دو
معنى مربوط به مقصود ماست :
1-آن كه گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن كه آگاهى از حقيقت امور است . در نتيجه
صفت علم مى شود كه جاى آن قلب است .
2-گاهى عقل گفته مى شود و مقصود از آن ، چيزى است كه علوم را در مى يابد. بنابراين
همان قلب (لطيفه ) است ، و ما مى دانيم كه براى هر عالمى وجودى است و آن اصلى است
كه به خود پايدار است ، و علم صفتى است كه در آن وارد شده است ، و صفت و موصوف با
هم مغايرت دارند (دو وجودند). گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن محل ادراك يعنى
درك كننده مى باشد و مقصود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از گفتارش :
((نخستين چيزى كه خدا آفريده عقل است ))
(9) همين است ، زيرا علم عرض است و عقل نمى پذيرد كه نخستين آفريده
باشد، بلكه ناگزير بايد محل پيش از آن يا همراه آن آفريده شده باشد؛ و نيز عرض مورد
خطاب قرار نمى گيرد. در حديث آمده است : ((خدا به عقل
فرمود: روى بياور، پس روى آورد، و به او گفت : برگرد، برگشت .))
الخ .(10)
بنابراين بر شما روشن شد كه معانى اين اسمها موجود است و آن ، قلب مادى ، روح مادى
، نفس شهوانى ، عقل علمى است ، و اين چهار معناست كه چهار نام بر آنها نهاده شده
است . معناى پنجمى نيز هست و آن لطيفه اى (طرفه موجودى ) در انسان است كه دانا و
مدرك است ، و همه آنها چهار لفظ براى آن لطيفه به كار مى روند. بنابراين پنج معنى و
چهار لفظ است . هر لفظى هم بر دو معنى گفته مى شود. گوناگونى اين الفاظ و توارد
آنها بر بيشتر علما مشتبه مانده ، از اين رو مى بينى آنها را كه درباره خاطره ها
گفتگو مى كنند و مى گويند: اين خاطره عقل است ، اين خاطره روح است ، اين خاطره نفس
است ، و اين خاطره قلب است . بيننده تفاوت معناى اين نامها را نمى داند، و به سبب
پرده برداشتن از اين مطلب شرح اين نامها را مقدم داشتيم . آنجا كه لفظ قلب در قرآن
و سنت وارد شده مقصود معنايى است كه انسان مى فهمد و حقيقت اشيا را مى شناسد، و گاه
قلبى را كه در قفسه سينه است كنايه از آن قلب حقيقى مى آورند زيرا ميان اين لطيفه و
قلب مادى رابطه ويژه اى است ، چون اين لطيفه اگر چه با ديگر اعضاى بدن ارتباط دارد
و بدن را به كار مى گيرد، ليكن به وسيله قلب است كه با آنها مرتبط مى شود. بنابراين
نخستين ارتباطش با قلب است و گويا قلب مسكن و مملكت و جهان و مركب اوست . از اين رو
سهل شوشترى قلب را به عرش و سينه را به كرسى تشبيه كرده و گفته است كه قلب عرش و
سينه كرسى است ، و گمان نكنيد كه منظورش عرش و كرسى خداى سبحان مى باشد، چه آن محال
است ، بلكه مقصودش آن است كه قلب (لطيفه ربانى ) مملكت خداست و نخستين عضوى است كه
فرمانهاى او را در تدبير و تصرف بدن اجرا مى كند. بنابراين قلب و سينه نسبت به
انسان مانند عرش و كرسى نسبت به خداست اين تشبيه نيز جز از چند نظر راست نمى آيد و
شرح آن مربوط به غرضمان نيست و از آن صرف نظر مى كنيم .
شرح لشكريان قلب
خداى متعال مى فرمايد: (( و ما يعلم جنود
ربك الا هو. ))
(11)
پس براى خداى متعال در دلها و روانها و ديگر عوالم لشكريان فراهم آمده اى است كه جز
خود او كسى از حقيقت و شماره آنها آگاه نيست . ما اكنون به شرح برخى از لشكريان قلب
كه مربوط به غرض ماست مى پردازيم براى قلب دو لشكر است : يكى لشكرى كه با چشم ظاهر
ديده مى شود و ديگرى لشكرى كه جز با چشم باطن قابل رويت نيست . قلب در حكم سلطان و
لشكريان در حكم چاكران و ياورانند و اين همان معناى لشكر است . لشكريان قلب كه با
چشم مشاهده مى شوند عبارتند از: دست ، پا، چشم ، گوش ، زبان ، و ديگر اعضاى ظاهرى و
باطنى . در حقيقت همه اينها خدمتكار قلب و به فرمان اويند و قلب فرمان دهنده و
بازدارنده آنهاست . اعضاى مزبور بر حسب فطرت ، فرمانبردار قلب آفريده شده اند و
توان سرپيچى و مخالفت با آن را ندارند. بنابراين هرگاه چشم را به باز شدن فرمان دهد
گشوده شود، و هرگاه پا را به حركت امر كند به حركت در آيد، هرگاه زبان را به سخن
گفتن فرمان قطعى دهد سخن بگويد، همچنين ديگر اعضا. فرمانبردارى اعضا و حواس از قلب
از جهتى شبيه فرمانبردارى فرشتگان از خداى متعال است . زير فرشتگان بر حسب فطرت
فرمانبردارند و قدرت مخالفت با خداوند را ندارد بلكه
(( لا يعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤ مرون .
))
(12) تنها در يك چيز با هم تفاوت دارند و آن اين كه فرشتگان از بندگى و
اطاعتشان از پروردگار آگاهند، ولى (پلكهاى چشم ) در باز و بسته شدن به صورت جبر از
قلب اطاعت مى كنند و از خود اختيارى ندارند و در اطاعت كردنشان از قلب چنين هستند.
و همانا احتياج قلب به اين لشكريان از اين نظر است كه در مسافرتى كه براى آن آفريده
شده به مركب و توشه راه نياز دارد، و آن مسافرت به سوى خداى متعال و طى كردن منزلها
براى رسيدن به ديدار اوست . دلها براى همين منظور آفريده شده اند چنان كه خداى
متعال مى فرمايد: (( و ما خلقت الجن و
الانس الا ليعبدون ، ))
(13) و تنها اين مركب قلب ، تن و تنها توشه اش دانش است ، و تنها
اسبابى كه او را به توشه مى رساند و به او توان توشه برداشتن مى دهد عمل صالح است .
دل ممكن نيست به خداى متعال برسد تا زمانى كه بدن با مرگ آرام نگيرد و از دنيا عبور
نكند، زيرا براى رسيدن به آخرين منزل ناگزير است منزل نزديكتر را بپيمايد. دنيا
كشتزار آخرت و يكى از منزلهاى هدايت است ، دنيا به اين دليل دنيا ناميده شده كه
نزديكترين دو منزل است . بنابراين انسان ناگزير است كه از اين جهان (دنيا) توشه
برگيرد، او بدن مركب اوست كه با آن به اين جهان مى رسد. بدين ترتيب ، قلب نياز دارد
كه از بدن نگهدارى و پرستارى كند. تنها حفظ بدن به اين است كه غذا و ديگر چيزهايى
را كه سازگار طبع اوست بدان برساند، و آنچه با بدن ناسازگار است و موجب نابودى آن
مى شود يا عوامل نابودى آن را ممكن مى سازد از بدن دفع كند. از اين رو قلب براى جذب
غذا به دو لشكر محتاج است : لشكرى درونى كه شهوت است و لشكرى برونى كه دست و اعضايى
است ، كه غذا را به طرف بدن مى كشاند. از اين رو شهوتهايى كه مورد نياز قلب است در
آن آفريده شده است ، و نيز براى قلب اعضايى خلق شده كه ابزار شهوت است . همچنين قلب
براى دفع نابود كننده ها به دو لشكر نيازمند است : لشكرى درونى كه غضب است و قلب با
آن هلاك كننده ها را دفع مى كند و از دشمنان انتقام مى گيرد، و لشكرى برونى كه دست
و پاست و قلب با آنها به مقتضاى خشم عمل مى كند، همه اينها به كمك امورى بيرون از
بدن مانند اسلحه و ديگر اشيا انجام مى شود؛ آن گاه كسى كه به غذا نياز دارد اگر غذا
را نشناسد ميل به غذا و ابزار استفاده از آن برايش سودى ندارد. بنابراين براى چنين
شناختى به دو لشكر نيازمند است لشكرى درونى كه ادراك ديدن ، چشيدن ، بوييدن ، شنيدن
، لمس كردن است ، و لشكرى برونى كه چشم ، گوش ، بينى و ديگرى اعضاست ، شرح علت
نيازمندى به آنها و حكمت آنها طولانى مى شود و مجلدات بسيارى هم گنجايش آنها را
ندارد. ما در كتاب (( الشكر
)) به قسمت كمى از آنها اشاره كرده ايم و بايد به همان اندازه قناعت
شود.
تمام لشكريان قلب به سه نوع منحصر مى شود:
1-نوع اول ، مشوق و برانگيزنده است ، يا آدمى را به جلب منفعت دلخواه بر مى انگيزد؛
مانند شهوت . يا به دفع ضرر مخالف ميل انسان وا مى دارد مانند خشم . گاه از اين
مشوق به اراده تعبير مى شود.
2-نوع دوم ، اعضا را تحريك مى كند تا اين اهداف را به دست آورد و از اين دومى به
قدرت تعبير مى شود. قدرت عبارت از لشكريانى است كه در ديگر اعضا بويژه عضله ها و
اوتار (چيزهايى شبيه به زه كمان كه در اطراف ماهيچه ها مى رويد) پراكنده اند.
3-نوع سوم ، آن است كه اشيا را درك كرده و مى شناسد؛ مانند اعضاى خبرگزار؛ آنها
عبارتند از: نيروى بينايى ، شنوايى بويايى ، چشايى و جز آنها. اين نيروها در اعضاى
مشخصى پراكنده اند، و از آن به آگاهى و ادراك تعبير مى شود. با هر يك از اين
لشكريان درونى لشكريانى است برونى و آن اعضايى است كه از گوشت ، پيه ، پى ، خون ، و
استخوان ، تركيب شده است و براى اين لشكريان ابزار فراهم مى آورند، زيرا نيروى
گرفتن سريع به كمك انگشتان (اشيا را) مى گيرد، نيروى بينايى اشيا را با چشم مى بيند
همچنين ديگر نيروها.
ما از لشكريان برونى كه همان اعضاست سخن نمى گوييم ، چه آنها از جهان مادى هستند.
بلكه اكنون درباره نيروهايى كه با لشكريان نامريى كمك مى شوند سخن مى گوييم ، اين
نوع سوم كه در ميان نيروها دريابنده است به دو بخش تقسيم مى شود:
1-نيروهايى كه در منزلهاى برونى جا گرفته اند و عبارتند از: حواس پنجگانه ،
شنوايى ، بينايى ، بويايى ، چشايى ، بساوايى .
2-نيروهايى كه در منزلهاى درونى جا گرفته اند كه بخشهاى ميان تهى مغز است ، اين
نيروها نيز پنج بخش است ، زيرا انسان پس از ديدن چيزى چشمانش را مى بندد و صورت آن
را در نفس خود مى بيند و آن نيروى خيال است . پس از آن اين صورت به وسيله چيزى كه
آن را حفظ مى كند همراه خيال باقى مى ماند كه به آن لشكر حافظه گويند، سپس درباره
آنچه حفظ كرده مى انديشد. در نتيجه برخى از آن را با برخى ضميمه مى كند و آنچه را
فراموش كرده به خاطر مى آورد و به آن بر مى گردد، پس از آن همه معانى حس شده را به
وسيله حسى كه مشترك ميان تمام محسوسات است ، در نيروى خيال خود گرد مى آورد.
بنابراين در درون (انسان ) حس مشترك ، نيروى خيال ، نيروى تفكر، نيروى تذكّر (ذاكره
) و نيروى حافظه ، وجود دارد. اگر خدا نيروى حافظه ، انديشه ، ذاكره و خيال ، را
نمى آفريد، البته مغز از آن تهى مى بود و چنان كه دست و پا از آن نيرو، تهى است .
پس اين نيروها نيز لشكريان درونى اند و جاى آنها نيز در درون آدمى است . اين بود كه
انواع لشكريان قلب ، و شرح آنها به گونه اى كه براى ضعيفان قابل فهم باشد به طول مى
انجامد و هدف چنين كتابى اين است كه علماى بزرگ و نيرومند از آن بهره ببرند معذلك
با آوردن مثالهايى در فهماندن ضعيفان مى كوشيم تا به خواست خدا اين مطالب به درك
آنها نزديك شود.
شرح مثالهاى قلب با لشكريان درونى اش
بايد دانست كه دو لشكر خشم و شهوت گاه به طور كامل فرمانبردار قلب مى شوند و آن را
در راهى كه مى پيمايد كمكى و در سفرى كه قصد كرده است بخوبى همراهى مى كنند. امّا
گاه از روى سركشى نافرمانى مى كنند تا بر قلب مسلط شوند و آن را بنده خود سازند.
نابودى قلب و بازماندنش از سفرى كه با آن به خوشبختى ابدى مى رسد، در همين نافرمانى
خشم و شهوت از قلب است .
قلب لشكر ديگرى دارد كه علم ، حكمت و تفكر است و بزودى شرح آن خواهد آمد و سزاوار
است كه قلب از اين لشكر كمك بگيرد، زيرا اين لشكر در برابر دو لشكر ديگر، لشكر
خداست . گاه آن دو لشكر به حزب شيطان در مى آيند، بنابراين اگر از لشكر علم و حكمت
و تفكر كمك نگيرد و لشكر خشم و شهوت بر نفس او مسلط شود بى ترديد نابود مى شود و
زيان آشكارى خواهد كرد. حال بيشتر مردم همين است ؛ زيرا خرد آنان براى چاره انديشى
در برآوردن شهوت به فرمان شهوت گردن مى نهد. در صورتى كه سزاوار است شهوت در مواردى
كه عقل به آن نياز دارد به فرمان عقل درآيد. ما با سه مثال اين مطلب را روشن مى
كنيم .
مثال اول : نفس موجود در بدن انسان كه لطيفه اى است ربانى و علم و ادراك ويژه اوست
، همانند حاكمى است كه بر مملكت خود حكومت مى كند. بدن مملكت نفس و قرارگاه اوست و
نيروها و اعضاى بدن به مثابه كارگزاران نفسند، و نيروى خرد و انديشه همانند رايزن
خيرخواه و وزيرى خردمند است ، شهوت همانند بنده بدى است كه خوراك و آذوقه به شهر مى
آورد و خشم و نخوت همانند رئيس پليس است .
بنده اى كه آذوقه مى آورد (شهوت ) بسيار حيله گر و دروغگو و پليد است كه به صورت
فردى خيرخواه جلوه مى كند ولى در خيرخواهى او شرّى ترسناك و شرنگى كشنده نهفته است
، و طبعش چنان است كه با وزير خيرخواه در هر تدبيرى كه مى انديشد نزاع كند، تا آنجا
كه يك ساعت هم از نزاع و مخالفت با آراى او فراغت ندارد. بنابراين همان طور كه
هرگاه حاكم در مملكت خويش با وزير مشورت كند و از دستور اين بنده پليد روى بگرداند
و حتى به پيشنهاد وزير استدلال كند كه حق ، خلاف راءى آن بنده (شهوت ) است و رئيس
پليس (خشم ) خود را ادب كند و او را به وزير بسپارد و فرمانبردار وزير قرار دهد و
از آن جهت وزير را بر اين بنده پليد (شهوت ) و پيروان و ياورانش مسلط سازد، تا شهوت
تحت فرمان باشد نه فرمانده و تدبير كننده ، امور كشورى چنين حاكمى استوار و به سبب
آن عدل برقرار مى شود، نفس نيز چنين است يعنى زمانى كه از عقل كمك بگيرد و نخوت
ناشى از خشم را ادب كند و آن را بر شهوت مسلط سازد و از يكى بر عليه ديگرى كمك
بگيرد؛ يك بار با فريفتن شهوت ، از درجه خشم و زياده روى آن بكاهد و ديگر بار با
مسلط ساختن خشم و نخوت بر شهوت ، آن را از بن بر كند و مغلوب سازد و خواسته هايش را
زشت بشمارد، نيروهاى نفس معتدل و خلق و خويش نيكو شود و هر كس از اين راه منحرف
گردد همانند آن كسى است كه خداى متعال درباره اش مى فرمايد:
(( افراءيت من اتخذ الهه هواه و اضله اللّه على علم .
))
(14) و فرموده : (( و اتبع هواه
و كان امره فرطا. ))
(15) و فرموده : (( و اتبع هواه
فمثله كمثل الكلب ))
(16) و درباره كسى كه نفس را از خواهش خود نهى مى كند، فرمايد:
(( فان الجنة هى الماءوى ))
(17) به خواست خدا چگونگى مبارزه با اين لشكريان و مسلط ساختن بعضى بر
بعضى بزودى در كتاب رياضت نفس خواهد آمد.
مثال دوم : بدن انسان همانند يك شهر و عقل يعنى همان نيروى ادراكى انسان ، همانند
سلطان مدبرى است كه شهر را اداره مى كند، و نيروهاى مدركه عقل كه حواس ظاهرى و
باطنى است همانند لشكريان و ياوران عقل و اعضاى حواس همانند رعيت اويند، و نفس
امّاره (نفسى كه بسيار به بدى فرمان مى دهد) كه شهوت و خشم است ، همانند دشمنى است
كه با عقل در مملكتش نزاع مى كند و در نابود كردن رعيت او مى كوشد و بدن انسان
لشكرگاه و كمينگاه مى شود، و نفس او مانند محافظى است كه در لشكرگاه اقامت دارد. پس
اگر با دشمن خود جنگيد و او را مغلوب ساخت آن طور كه دوست دارد هرگاه به وطن برگردد
كارش ستوده مى شود، چنان كه خداى متعال (در وصف مجاهدان ) مى فرمايد:
((
فضل اللّه المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة
))
(18) و اگر مرز مملكت را از دست بدهد و رعيت خود را مهمل گذارد، در
هنگام ملاقات با حق تعالى ذات حق كارش را نكوهش مى كند و از او كيفر مى گيرد و در
روز قيامت به او گفته مى شود: ((اى شبان بد، گوشت خوردى
و شير نوشيدى و گمشده را بر نگرداندى و استخوان شكسته را التيام ندادى امروز انتقام
او را از تو مى گيرم چنان كه در حديث وارد شده است ))
(19)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در گفتارش : ((از جهاد
اصغر به جهاد اكبر بازگشتيم ))
(20) به اين جهاد نفس اشاره فرموده است . مثال سوم : عقل همانند
شكارچى سواركار است و شهوتش همانند اسب او خشمش مانند سگ او. پس وقتى كه سواركار
ماهر و اسبش تمرين كرده و سگش تعليم ديده باشد سزاوار موفقيت است امّا وقتى سواركار
بى شعور و اسب چموش و سگ گزنده باشد نه اسبش مطيع اوست و نه سگش ، چنين سواركارى
سزاوار هلاكت است ، چه رسد كه به مطلوب خود نايل شود. بى شعورى سواركار مثلى براى
نادانى انسان و كمى حكمت و بصيرت او و چموشى اسب مثلى براى غالب شدن شهوت بر اوست ،
بويژه شهوت زنبارگى و شكمبارگى ، و عقور بودن سگ مثلى براى سلطه و غلبه خشم بر اوست
.
توضيح خاصيت قلب براى آدمى
بدان كه خداوند تمام آنچه ياد كرديم علاوه بر انسان به ديگر حيوانات نيز عطا فرموده
است حيوانات هم شهوت و خشم و حواس ظاهرى و باطنى دارند؛ حتى گوسفند گرگ را با چشم
خود مى بيند و در دل از دشمنى او آگاه است و از او مى گريزد و دريافت درونى همان
است . بنابراين آنچه ويژه قلب انسان است و به خاطر آن از ارج و شرافتى بسيار
برخوردار است و شايستگى تقرب به خدا را دارد يادآور مى شويم . برگشت ويژگيهاى قلب
انسان به علم و اراده است . منظور از علم آگاهى به امور دنيا و آخرت و حقايق عقلانى
است ، زيرا اين امور ماوراى محسوسات است و حيوان ها در آن شركت ندارند، بلكه
دانشهاى كلى ضرورى از ويژگيهاى عقل است . عقل انسان حكم مى كند كه يك اسب در يك حال
نمى تواند در دو جا باشد و اين حكم عقل در مورد هر اسبى صادق است ، (حكمى كلى است )
و روشن است كه انسان با حس خود فقط بعضى از مصداقهاى اسب را در مى يابد لذا اين حكم
كلى كه از سوى عقل صادر مى شود وراى ادراك حسى است ، و هرگاه اين نكته را در علم
ظاهر بديهى درك كرديد در بقيه علوم نظرى آشكارتر است .
امّا اراده آن است كه هرگاه از راه خرد خويش فرجام كار و راه درستى آن را دريافت از
ذات او شوقى به طرف آن مصلحت و فراهم ساختن اسباب آن و اراده آن برانگيخته مى شود و
اين غير از اراده و تمايل حيوانات است ، بلكه مخالف تمايل است . انسان از رگ زدن و
خون گرفتن متنفر است ، ولى شخص خردمند آن را طلب و اراده مى كند و براى آن پول هم
مى دهد؛ انسان در حال بيمارى به غذاى لذيذ تمايل دارد، ولى خردمند از خوردن آن
خوددارى مى كند و اين منع از روى شهوت نيست . اگر خدا عقل را كه فرجام كارها را مى
شناسد خلق مى كرد امّا اين انگيزه اى كه اعضا را بر طبق خواسته عقل به حركت در مى
آورد، نمى آفريد محققا حكم عقل ضايع و هدر مى شد.
بنابراين در قلب انسان دانش ها و اراده هايى جاى دارد كه ديگر حيوان ها و حتى كودك
در آغاز خلقت ، از آنها بدورند و تنها در هنگام بلوغ پديد مى آيند، امّا شهوت ، خشم
و حواس ظاهرى و باطنى در كودك نيز وجود دارد.
پس كسب اين علوم براى كودك به هنگام بلوغ به دو صورت حاصل مى شود: صورت اول آن كه
قلب او شامل بخشى از علوم بديهى اولى است ، مانند علم به محال بودن امور محال و
جايز بودن امور جايزى كه ظاهر است . پس علوم نظرى در آن حاصل نشده امّا حصول آن
ممكن و نزديك است . حال چنين شخصى نسبت به علوم مانند حال نويسنده اى است كه از
نوشتن جز دوات و قلم و حروف ساده چيزى نمى داند. اين فرد به نوشتن نزديك شده ولى
هنوز كاتب نيست .
صورت دوم آن كه با تجربه و انديشه علوم اكتسابى را به دست مى آورد و در خزانه سينه
اش جاى مى دهد و هر وقت بخواهد به آنها رجوع مى كند. در اين جا حال او همانند حال
نويسنده ماهرى است كه به سبب قدرت بر نوشتن به او كاتب مى گويند، اگر چه خود به
نوشتن نپردازد، و اين آخرين درجه انسانيت است . ليكن در اين درجه ، درجات بى شمارى
است ، كه مردم به تناسب معلومات كم و زياد، شرافت و پستى معلومات و روش به دست
آوردن آن متفاوت مى باشند براى بعضى دلها علم به وسيله الهام الهى از راه مكاشفه
حاصل مى شود، و براى برخى با آموختن و اكتساب به دست مى آيد، و گاه اين علم زود و
گاه به كندى حاصل مى شود. و از اينجاست كه درجات دانشمندان حكيمان ، اولياء و
انبياء گوناگون مى شود و درجات ترقى در آن محدود نيست ، زيرا براى معلومات الهى
پايانى نيست . آخرين درجه درجه پيامبرى است كه همه حقايق يا بيشتر آن بدون درس
خواندن و زحمت با كشف الهى در اسرع وقت حاصل مى شود و با اين سعادت است كه بنده قرب
معنوى و حقيقى به خدا پيدا مى كند نه قرب مكانى و فيزيكى . پله هاى اين درجات
منزلهاى رهروان به سوى خدا متعال است و اين منزلها بى شمار است و هر رهروى همان
منزلى را كه به آن رسيده و منزلهاى پايين تر آن را مى شناسد؛ امّا به حقيقت آنچه در
برابر اوست احاطه علمى ندارد، ولى گاه به سبب ايمانى كه به غيب دارد آن را تصديق مى
كند. چنان كه ما به پيامبر و نبوت او ايمان داريم و آن را تصديق مى كنيم ولى جز
پيامبر كسى حقيقت نبوت را نمى داند، همان طور كه چنين از حال طفل و طفل از حال كودك
مميز و آگاهيهاى بديهى او آگاه نيست و نيز كودك مميز از حال عاقل و علوم نظرى كه به
دست آورده خبر ندارد. بنابراين هيچ خردمندى آنچه را خدا بر اوليا و پيامبران خود از
لطف و رحمتش گسترده آگاه نيست . (( ما يفتح
اللّه للناس من رحمة فلا ممسك لها. ))
(21) اين رحمت بر اساس بخشندگى و كرم خداى سبحان بى آنكه به كسى بخلى
روا دارد (به بندگان ) بخشيده شده ، ولى در دلهايى كه در معرض نفحه هاى رحمت خدا
هستند آشكار مى شود. چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
((نسيمهاى رحمت پروردگارتان در ايام روزگار شما مى وزد. بهوش باشيد خود
را در معرض آنها قرار دهيد)).
(22) در معرض نسيم رحمت الهى قرار گرفتن از طريق پاك كردن دلها و
تزكيه آن از پليدى و كدورتى كه از اخلاق نكوهيده حاصل مى شود و توضيحش خواهد آمد،
ميسر است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين بخشش اشاره فرموده
است : ((خدا در هر شبى به آسمان دنيا نازل مى شود و مى
فرمايد: آيا دعا كننده اى هست تا او را اجابت كنم ))
(23) و نيز به گفتار خود به نقل از پروردگارش : ((اشتياق
نيكوكاران به ديدار من بسيار است و اشتياق من به ديدار آنان بيشتر است
))
(24) و به فرموده خداوند: ((هر كه به من يك
وجب نزديك شود من يك ذراع به او نزديك مى شوم ))
(25) همه اين موارد اشاره دارد به اين كه انوار دانشها به سبب بخل از
سوى منعم (خداوند) از دلهاى منع نشده است . خداى متعال برتر از آن است كه بخل و
منبع در ذات مقدسش راه داشته باشد. ليكن پليدى و تيرگى و سرگرمى دلهاست كه آنها را
از انوار دانش محروم مى كند، دلها مانند يك ظرفند كه تا وقتى پر از آب است هوا در
آن وارد نشود و در دلهاى سرگرم به غير خدا شناخت جلال خدا وارد نمى شود. پيامبر
صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين مطلب اشاره فرموده است :
((اگر شيطانها دور دلهاى فرزندان آدم نمى گرديدند البته به ملكوت
آسمانها مى نگريستند)).(26)
از اين جمله پيداست كه خاصيت انسان شايستگى براى كسب دانش و حكمت است و برترين
انواع دانشها، علم به خدا صفات و افعال اوست ، كمال آدمى به اين دانش است و سعادت
او در كمال اوست و با همان كمال است كه شايسته مجاورت درگاه كمال و جلال الهى مى
شود.
بنابراين بدن مركب نفس و نفس جاى علم است ، و هدف از آفرينش انسان و خاصيت او همان
كسب دانش است . چنان كه اسب با الاغ در قدرت باربرى شريك است و با شكل زيبا و خاصيت
حمله و گريز از الاغ ممتاز مى شود. معلوم است كه اسب براى اين خاصيت آفريده شده و
اگر فاقد آن باشد به درجه پايين خريّت تنزل مى كند. انسان نيز با اسب و الاغ در
كارهايى مشترك است و در كارهايى كه ويژه اوست از آن دو جدا مى شود، و اين خاصيت از
صفات فرشتگان مقرب خداست ، و آدمى در درجه اى ميان فرشتگان و چهارپايان است . انسان
از آن نظر كه تغذيه و توليد نسل مى كند نبات و از آن نظر كه احساس داد و به ميل خود
حركت مى كند حيوان ، و از نظر صورت و قامت همانند نقش بر ديوار است ، و همانا خاصيت
او شناخت حقيقت اشيا است . بنابراين هر كس همه اعضا و نيروهاى خود را به كار برد و
از آنها در علم و عمل كمك بگيرد شبيه به ملائكه شده و سزاوار است جزء آنها به شمار
آيد و فرشته الهى نام بگيرد، چنان كه خداى متعال فرموده :
(( ان هذا الا ملك كريم . ))
(27) و هر كس در پيروى لذتهاى بدنى بكوشد و همانند چهارپايان بخورد (بى
خبر از همه چيز سر در آخور داشته باشد) تا حد پست ترين حيوانات سقوط كند، در نتيجه
يا مانند گاو نرد كودن يا بدتر از آن همچون خوك شود، يا مانند سگ و گربه درنده يا
مانند شتر كينه توز يا چون پلنگ متكبر يا مثل روباه حيله گر و مكار يا همه اين
بديها در او جمع شود، مانند شيطان سركش . مى توان از تمام حواس در راه رسيدن به خدا
كمك گرفت ، چنان كه در كتاب شكر (همين كتاب ) توضيح بخشى از آن به خواست خدا خواهد
آمد، پس هر كه نيروهاى خود را در آن راه بكار گيرد رستگار و هر كه از آن منحرف شود
زيان بيند و نوميد شود، و همه سعادت در اين مورد آن است كه انسان مقصد و هدف خود را
لقاء اللّه و جايگاه خويش را خانه آخرت قرار دهد و دنيا را راه عبور و بدن را مركب
و اعضا را خادمان آن بداند. پس نيروى مدر كه در قلب كه وسط مملكتش مى باشد، همانند
سلطانى مستقر شود و نيروى خيال كه در جلو مغز نهاده شده همانند رئيس پيك او باشد،
زيرا خبرهاى مربوط به امور محسوس در آنجا جمع مى شود و نيروى خيال آن را به قوه
حافظه كه خزانه دار است تحويل مى دهد و انباردار آنها را به سلطان عرضه مى كند و
سلطان براى اداره مملكت خويش و به پايان بردن سفر خود و ريشه كن ساختن دشمنى كه
بدان مبتلاست و دور كردن راهزنان ، اخبار لازم را مى گيرد؛ و چون چنان كند موفق و
خوشبخت و سپاسگزار نعمت خدا شود. و هرگاه تمام اين نيروها را مهمل گذارد يا آنها را
به نفع دشمنان خود كه همان خشم و شهوت و ديگر لذتهاى دنياست يا براى آباد كردن دنيا
كه راه عبور به آخرت است به كار گيرد نه براى خانه آخرت كه وطن اصلى و قرارگاه اوست
، در اين صورت خوار و بدبخت و نسبت به نعمتهاى خدا كفر ورزيده و لشكريان الهى را
ضايع ساخته است و دشمنان خدا را يارى كرده و حزب خدا را خوار ساخته است ، از اين رو
شايسته عذاب و دور شدن از آخرت و معاد مى شود. از اين بلا به خدا پناه مى بريم .
كعب الاحبار به مثالى كه زديم اشاره كرده مى گويد: ((بر
عايشه وارد شدم و گفتم : چشمهاى انسان پرنده و گوشهايش قيف و زبانش مترجم و دستهايش
دو بال و پاهايش دو پيك و قلب سلطان است ، و هرگاه سلطان خوب باشد لشكريانش خوب
است ، پس عايشه گفت ، من هم شنيدم كه پيامبر چنين مى فرمود.))(28)
على عليه السّلام در توصيف دلها فرمود: ((براى خدا در
زمين ظرفى به نام دلهاست پس محبوبترين دلها آن است كه از همه نازكتر و صاف تر و
محكم تر باشد.))(29)
سپس آن را تفسير كرد و فرمود: در دين استوارتر و در يقين صافت تر و نسبت به برادران
نازكتر باشد و اين سخن اشاره به گفتار ذات حق است كه فرموده :
(( اشداء على الكفار رحماء بينهم . ))
(30) و نيز فرموده : ((
مثل نوره كمشكوة فيها مصباح . ))
(31) گفته شده كه معنايش اين است كه نور مؤ من و قلب او مانند نور مشكات
است و گفتار خداوند متعال : (( او كظلمات
فى بحر لجى . ))
(32) مثل قلب منافق است و در گفتار خداوند:
(( فى لوح محفوظ ))
(33) قلب مؤ من است .
سهل گويد: مثل قلب و سينه همانند عرش و كرسى است ، اين بود مثالهاى مربوط به قلب .
|