پس كمال وضوح آنها نيست مگر در عالم آخرت.پس اين سبب شوق آدمىمىگردد به خدا.و
نيز امور الهيه غير متناهيه است و هر قدر كه از براى صاحب معرفتحاصل شود باز امور
غير متناهيه غير معلومه باقى مىماند كه او وجود آنها را اجمالامىداند.پس پيوسته
شايق دانستن آنهاست.و شوق به كمال وضوح بعضى از معلومات،ممكن است كه به واسطه رسيدن
به آن در آخرت منتهى گردد.و اما شوق به رسيدن بهآنچه اجمالا وجود آن را دانسته و
تفصيل آن مجهول است هرگز منتهى نمىشود، نهدر دنيا و نه در آخرت.به جهت آنكه نهايت
آن وقتى است كه: از براى بنده كشفشود از عظمت و كبريا و جلال و جمال و صفات و
افعال و احكام الهى آنچه را كه ازبراى خدا معلوم است و اين محال است.
پس هميشه بنده عالم به اين هست كه: از معارف الهيه امور غير معلومه به جهت
اومانده است.پس هرگز آتش شوق او فرو نمىنشيند.و هيچ بندهاى نيست مگر اينكهدرجات
غير متناهيه را بالاتر از درجه خود مىبيند و مشتاق وصول به آنهاست، و ليكنآن شوق،
موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت.و چون اين شوق، باعث ترقى بندهاست پس آنا فآنا
درجات او در ترقى است و مرتبه او بالا مىرود و ابد الآبد نعيم ولذت و بهجت او در
تزايد است و هرگز انقطاعى از براى او نيست.و از اشتغال او بهلذت، درجات متعدده الم
آتش شوق را احساس نمىكند.
«نورهم يسعى بين ايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا».
يعنى: «نور ايشاناطراف و جوانبشان را فرو گرفته و مىگويند: خدايا نور ما را
زياد كن» . (83)
بلى ترقى درجات و زيادتى ابتهاجات، موقوف به آن است كه: تخم آن را در دنياكاشته
باشد و اصل آن را كسب كرده باشد.و بنابر اين، ترقى و زيادتى از براى كسى استكه اصل
آن را تحصيل كرده باشد.و بسا باشد كسانى باشند كه در يك درجه بايستند وديگر ترقى و
رفعت از براى ايشان نباشد.به جهت اينكه: اصل همان قدر را خودتحصيل نمودهاند و بس.و
تعيين اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت بهعنوان قطع از براى امثال ما ميسر
نيست.
بلى همچنان كه والد ماجد حقير - قدس سره - در جامع السعادات فرموده (84)
مظنون آن است كه: اصل هر نور و سعادات و بهجتى، يقين قطعى اجمالى هستبه اينكهواجب
الوجود در غايت عظمت و جلال و قدرت و كمال، و تام فوق تمام است.وجميع ماسواى او به
اشرف انحاء صدور از او صادرند.و موجودى بجز او و صفات وافعال او در سراى هستى وجود
ندارد.و ذات مقدس او ذاتى است كه هيچ عقلى ادراكآن را نمىتواند كرد.و هيچ مدرك و
ذهنى به كنه آن نمىتواند رسيد.بلكه هر چه تصوركنند از آن بالاتر است.همچنين صفات
كماليه آن و صفات كمالات او از عظمت وجلال و قدرت و كمال و علم و حكمت و غير اينها
غير متناهى است و از براى آنها حدىو نهايتى نيست.و آنچه علم او به آن تعلق گرفته
از مخلوقات، نهايتى ندارد.
پس هر كه اين را يقين كند و بداند كه: اين عالم را اصلا در پيش عالم آخرت قدر
ونسبتى نيست.و اينكه الطاف و كرامات الهيه مخصوص بندگانى است كه نسبتخود رابه
پروردگار شناختهاند و دانستهاند كه: شرافت و كمالى نيست مگر معرفت او.وبا وجود
اين، اخلاق ذميمه را از خود سلب نمايد و به اوصاف فاضله متصف گردد.ومواظبتبر طاعات
و عبادات لازمه كند.و از گناهان كبيره اجتناب لازم شمارد.پسهر كه چنين كرد به اصل
هر سعادت و نور و بهجتى رسيده است.
و چون بيان شوق به لقاى الهى را دانستى بدان كه: - همچنان كه اشاره شد - آن
افضلمراتب شوق، و كليد ابواب سعادات، و سرمايه وصول به مرادات است.در بعضى ازكتب
سماويه است كه: «خداى - تعالى - مىفرمايد: شوق خوبان به لقاى من به طولانجاميد و
من به ملاقات ايشان شايق ترم» .
و در اخبار داود - عليه السلام - وارد است كه: «من دلهاى مشتاقين را از نور
خودآفريدم.و به داود وحى شد كه: اى داود! تا چند بهشت را ياد مىكنى و شوق به من
رامسئلت نمىنمايى؟ داود عرض كرد كه: پروردگارا! مشتاقان به تو چه كساناند؟ فرمود:
كسانى هستند كه ايشان را از هر كدورت و غبارى صاف نمودهام.و روزنهها در
دلايشان گشودهام، كه از آنها به من نظر مىكنند.و من دلهاى ايشان را به دستخودبر
مىدارم و در آسمان مىگذارم.و ملائكه را مىطلبم چون جمع شدند سجده مرامىكنند من
مىگويم شما را جمع نكردم كه سجده مرا كنيد خواستم كه دلهاى مشتاقانخود را به شما
نمايم و به آنها بر شما مباهات كنم.و دلهاى ايشان در آسمان من از براىملائكه من
مىدرخشد چنانچه خورشيد از براى اهل زمين مىدرخشد.
اى داود! من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق كردهام و به نور جمال
خودپروريدهام.و آنها را از براى حديثخود فرا گرفتهام. و بدنهاى ايشان را در
زمين،محل نظر خود قرار دادهام.و راهى از دلهاى ايشان به خود بريدهام كه نگاه به
من مىكنند.و هر روز، شوق ايشان زياد مىشود.
اى داود! كسانى كه رو از من گردانيدهاند اگر بدانند چگونه است انتظار من از
براىآنها و مهربانى من به ايشان و شوق من به ترك كردن ايشان معاصى را هر آينه از
شوقخواهند مرد و بندبند ايشان از دوستى من از هم جداى خواهد شد» . (85)
و در بعضى از اخبار قدسيه رسيده است كه: «مرا بندگانى هست كه ايشان مرا
دوستدارند و من ايشان را دوست دارم.و ايشان مشتاق مناند، من مشتاق ايشان.ايشان
مراياد مىكنند و من ايشان را.و اول عطاى من به ايشان آن است كه: نور خود را به
دلايشان مىافكنم، پس ايشان از من خبر مىدهند همچنان كه من از ايشان خبر
مىدهم.واگر آسمانها و زمينها را در ترازوى ايشان نهم در حق ايشان كم مىشمارم و رو
به ايشانمىآورم.و كسى كه من رو به او آورم احدى نمىداند كه چه مىخواهم به او
عطا كنم» . (86)
حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مىفرمايد كه: «مشتاق، طعام نمىخواهد.واز
شرابى لذت نمىيابد.و او را خواب راحت نمىبرد.و به خويش و پيوندى، انسنمىگيرد.و
در خانهاى ماوى نمىكند.و در آبادانى ساكن نمىشود.و جامههاى نرمنمىپوشد.و شب و
روز، خدا را عبادت مىكند.و به زبان شوق به او راز مىگويد.ودرددل خود را به او عرض
مىكند.همچنان كه موسى بن عمران در وقتى كه به ميعادپروردگار مىرفت از شوق، چهل
شبانه روز چيزى نخورد و نياشاميد و نخوابيد وخواهش به هيچ يك از اينها نداشت.
پس چون به ميدان شوق قدم گذارى نفس خود را چهار تكبير بگو و آرزوها ومرادهاى
دنيا را وداع كن.عادت و رسوم را بگذار و احرام از غير شوق خدا ببند.و همهچيز ديگر
را بر خود حرام كن و در ميان حيات و ممات خود زبان تسليم بگشا و بگو:
«لبيك، اللهم لبيك» . (87)
سركويش هوس دارى هوا را پشت پايى زن در اين انديشه يك رو شو دو عالم را قفايى زن
بساط قرب مىجويى خرد را الوداعى گو وصال دوست مىخواهى بلا را مرحبايى زن
قدم به راه طلب چون نهى ز جان بگريز كه شرط راه بود جان من شكيبايى
حقيقت انس به خدا
و اما «انس» : عبارت است از: اشتغال دل به ملاحظه محبوب، و محو شدن آن درشادى
قرب، و مشاهده حضور، و نظر به مطالعه جمال بدون التفات به ديگرى.و انس،گاهى خالى از
جميع آلام است و گاهى مخلوط به اضطراب شوق مىشود، زيرا دانستىكه: وصول به درك
منتهاى جمال الهى محال است.پس اگر صاحب انس، شوق اطلاعبر منتهاى جمال از پس
پردههاى غيب بر دل او غالب شود و به قصور خود ملتفت گرددو نفس او متزلزل شود و آتش
شوق او به هيجان آيد زمانى مقارن الم خوف مىگردد،زيرا كه: چون نظر به صفات جلال و
عزت افكند و استغنا و بىنيازى ذو الجلال راملتفت گردد بيم راندن و زوال مشاهده از
براى او حاصل مىشود.
پس اگر انس غالب شود و از ملاحظه آنچه به آن نرسيده غافل گردد تا از شوق به
آنخالى ماند و به خطر راندن ملتفت نشود، در اين وقت، لذت و بهجت او عظيم، و
طالبعزلت و خلوت و تنهايى مىگردد.بلكه بدترين چيزها در نزد او چيزى است كه: او را
ازتنهايى باز دارد.همچنان كه موسى چون خدا با او سخن گفت و كلام خدا را شنيد
مدتىمديد كلام هر مخلوقى را كه مىشنيد بيهوش مىشد. (88)
والد مرحوم حقير در كتاب «جامع السعادات» از ابو حامد غزالى نقل كرده كه: «چون
انس دوامى به هم رساند و مستحكم شود و «قلق» (89) شوق، و خوف بعد او
را مشوش ومضطرب نگرداند باعث نوع نازى و انبساطى با خدا مىشود.و گاه باشد كه در
عالمانبساط و ناز، افعالى و اقوالى صادر شود كه در ظاهر خوب نباشد و منكر باشد، و
ليكنآن را از كسى كه به مقام انس رسيده باشد متحمل مىشوند اما كسى كه به آن
مقامنرسيده باشد و خود را شبيه به صاحب آن مقام كند هلاك و مشرف به كفر مىشود.
چون تحمل امثال آن از هر بى سر و پايى نمىشود بلكه بايد كسى باشد كه مستغرق
مقامانس باشد» . (90)
چنانچه از «برخ اسود» منقول است كه: «هفتسال در بنى اسرائيل قحط شد،موسى با
هفتاد هزار نفر به طلب باران بيرون شد خداوند عالم وحى فرستاد كه: چگونهدعاى ايشان
را مستجاب كنم و حال آنكه ظلمت گناهان، ايشان را فرو گرفته و باطنهاىايشان
خبيثشده؟ و رجوع كن به يكى از بندگان من كه او را «برخ» گويند بگو: سؤال كند تا
من اجابت كنم.
موسى - عليه السلام - از احوال او پرسيد، كسى نشان نداد.روزى در راهى
بندهسياهى را ديد كه مىآيد «شمله» (91) پشمينه به خود پيچيده و
پيشانى او از اثر سجود،خاك آلود است، موسى - عليه السلام - به نور نبوت او را شناخت
و بر او سلام كرد ونام وى را پرسيد.گفت: منم «برخ» .موسى گفت: مدتى است ترا
مىطلبم بيا از براى ماطلب باران كن.
پس برخ بيرون رفت و با خدا آغاز تكلم كرد كه: الهى اين موافق كردار تو نيست
ومقتضاى حلم و حكمت تو نه.نمىدانم چه روى داده است ترا آيا ابرها از فرمان
توسرپيچيدهاند يا بادها از اطاعت تو بيرون رفتهاند يا بارانهاى تو تمام شده يا
غضب توگناهكاران را فرو گرفته آيا تو آمرزنده نيستى؟ پيش از خلق خطا كاران رحمتخود
راخلق كردى و به عفو امر فرمودى آيا شتاب در عذاب مىكنى مىترسى بعد قدرتنداشته
باشى؟ هنوز دعاى او تمام نشده بود كه باران بر بنى اسرائيل فرو ريخت و درنصف روز،
گياهها چنان سبز شدند كه سواره را مىپوشانيدند.پس برخ برگشت و بهموسى برخورد و
گفت: چگونه با خدا مباحثه كردم.موسى قصد او كرد.خطاب الهىرسيد كه: «اى موسى! برخ
روزى چندين بار ما را مىخنداند» . (92)
و از اين قبيل بود آنچه موسى عرض كرد كه:
«ان هى الا فتنتك». (93)
و در وقتى كه امر شد به جانب فرعون رود از راه شگفتگى و انبساط تعلل كرد وعذر
آورد و گفت: «فاخاف ان يقتلون». (94)
و گفت: «و يضيق صدرى
دلتنگ مىشوم» . (95)
و اين رفتار از غير موسى خلاف ادب بود، زيرا آنچه از مثل او شايسته است از
ديگرىنيست.
ببين كه از يونس پيغمبر - عليه السلام - كمتر از اين را متحمل نشدند و به
اندكخلاف ادبى او را در شكم ماهى محبوس فرمودند.
و خطاب به سيد المرسلين كردند كه:
«فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت».
يعنى: «به حكم پروردگار، صابر باش و مانند يونس مباش» . (96)
و اين اختلافات به جهت اختلاف مقامات و احوال، و به سبب تفاوت مراتب و درجات
است.
«و لقد فضلنا بعض النبيين على بعض».
يعنى: «بعضى از پيغمبران را بربعضى تفضيل فرموديم» . (97)
نمىبينى كه عيسى بن مريم - عليه السلام - در مقام ناز و انبساط بر خود
سلاممىفرستد و مىگويد:
«و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعثحيا».
يعنى:
«سلام خدا بر من باد روزى كه متولد شدم و روزى كه مىميرم و روزى كهزنده خواهم
شد» . (98) و چون يحيى به اين مقام نرسيده بود ساكتشد تا خدا بر او
سلام فرستاد و فرمود:
«و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعثحيا». (99)
فصل: خلوت و عزلت و
فوايد آن
اشاره شد به اينكه: كسى كه به مقام انس رسيد طالب خلوت و عزلت مىگردد.ودورى از
مردم را مىخواهد، زيرا مصاحبت مردمان، دل او را از توجه تام به خدامشغول مىسازد.و
گاه باشد كه بعضى از علما، مخالطه با مردمان را بر گوشه گيرى وخلوت ترجيح دهند به
سبب اخبارى كه در مدح الفتبا مردمان و آمد و شد با ايشانرسيده.و تفصيل اين مقام
آن است كه: ظاهر جمعى از علما آن است كه: عزلت وگوشه گيرى افضل است از مصاحبت و
الفتبا مردم، به جهت اخبارى كه در مدح عزلترسيده.و به سبب فوايدى كه بر آن مترتب
مىگردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - روايتشده استكه:
«خدا دوست دارد بنده پرهيزگار پنهان را» . (100)
و فرمود: «بهترين مردمان مؤمنى است كه: با مال و جان خود در راه خدا جهادنمايد
و بعد از او مردى است كه: در بيشهاى از بيشهها گوشه نشينى اختيار كند» .
(101)
از راه نجات از آن حضرت پرسيدند، فرمود: «در خانه خود بنشينيد و دين خود
رانگاهداريد و بر گناه خود گريه كنيد» . (102)
حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه: «روزگار فاسد شد و احوال برادران
دگرگون شد و تنهايى دل و اطمينان خاطر بهتر شد» . (103)
«و فرمود كه: كم كن آشنايان و شناسندگان خود را و بيگانه شو از آنهايى
كهمىشناسى» . (104)
و نيز از آن حضرت منقول است كه فرمود: «گوشه نشين در حصن خدا متحصناست و در
حفظ و حمايت او محفوظ است.پس خوشا به حال او اگر در ظاهر و باطن ازهمه كس جدا و
بيگانه باشد» . (105)
عيسى بن مريم فرمود: «زبان خود را نگاهدار از براى تعمير دل خود.و در خانهخود
بنشين و بگريز از ريا كارى و فضول معاش.و گريه كن بر گناه خود.و فرار كن ازمردم
همچنان كه از شير واقعى فرار مىكنى.به درستى كه پيش از اين، مردم دوا بودند وحال
مرض و دردند» . (106)
ربيع بن خثيم گويد كه: «اگر توانى در موضعى باشى كه تو كسى را نشناسى و كسىهم
ترا نشناسد چنان كن.و در گوشه نشينى محافظت اعضا و جوارح است از معاصى.واستراحت دل
است.و سلامتى زندگانى است.و شكستن اسلحه شيطان است.و دورى ازهر بدى است.و
فراغتخاطر است.و هيچ پيغمبرى و وصى پيغمبرى نيست مگر اينكهدر زمانى گوشه نشينى و
عزلت اختيار كرده، يا در ابتداى زمان خود، يا در آخر آن» . (107)
و اما فوايد عزلت: پس بسيار است، چون فراغت از براى عبادت و ذكر خدا و ياداو و
انس به مناجات خدا و سير در ملكوت آسمانها و زمين و خلاصى از كثرت معاصىو آموختن
اخلاق بد از مردم و مسامحه در امر به معروف و نهى از منكر و استخلاصاز فتنه و فساد
مردم و مخاصمه و شر و ايذاى ايشان و قطع طمع مردم از او و خلاصىاز نگاه كردن به
اهل ظلم و فسق و جهال و احمقان و غير اينها.
و از بعضى ديگر از علما ظاهر مىشود كه: مخالطه با مردم و آمد و شد با
ايشان.ازعزلت افضل است.و آن نيز به جهت اخبارى است كه على الظاهر دلالتبر آن
مىكند.
و فوايدى كه بر آن مترتب مىگردد.
و اما اخبار، مثل آنچه از پيغمبر رسيده كه: «مؤمن با مردم الفت مىگيرد و مردم
با اوالفت مىگيرند.و خيرى نيست در كسى كه الفتبا مردم نمىگيرد» . (108)
و اينكه فرمود: «حذر كنيد از بيشهها و كوهستانها، و با مردم عامه بنشينيد و
درمساجد حاضر شويد» . (109)
و همچنين اخبارى كه وارد شده است در مذمت مهاجرت و دورى از اخوان. (110)
فوايد مخالطه با
مردم
و اما فوايد مخالطه با مردم مثل: تعليم و تعلم و كسب مسايل و تحصيل اخلاقحسنه
از متصفين به آنها و استماع مواعظ و نصايح و ادراك ثواب و حضور جمعه وجماعت و تشييع
جنايز و عيادت مريض و تحصيل معيشت عيال و زيارت برادران وقضاى حوايج محتاجان و رفع
ظلم از مظلومان و شاد كردن دل مؤمنان و نفع رسانيدنبه مسلمانان و خلاصى از نظر
داشتن به دست مردمان و تحمل ايذا و اذيت مردم ورسيدن به ثواب تواضع و فروتنى و
امثال اينها.
خلوت و عزلتبهتر
استيا مخالطه با مردم؟
و مخفى نماند كه: حكم مطلق به ترجيح يكى از اين دو بر ديگرى خطاست، زيراكه
چگونه مىتوان گفت كه: عزلت و گوشه نشينى بهتر است از براى شخص جاهلى كههيچ از
اصول و فروع خود را ياد نگرفته و از علم اخلاق چيزى به گوش او نخورده، وفرق ميان
خوب و بد نكرده، و مىتواند اينها را از مخالطه با علما و نيكان فرا گيرد؟ ! وچگونه
مىتوان گفت كه: آمد و شد با مردم بهتر است از براى كسى كه ضروريات علم وعمل خود را
تحصيل كرده و به مرتبه ابتهاج رسيده و لذت طاعت مناجات با پروردگاررا يافته به جهت
قناعت و اندك مايه از احتياج به مردم فارغ شده و بر آمد و شد او بامردم فايده دينيه
مترتب نگردد.و يا مظنه مفاسد در آن باشد و از نيتخود در اعمال وحصول مبطلات عمل
مطمئن نباشد؟ ! پس صحيح آن است كه بگوييم: افضل بودن عزلت و الفت نسبتبه اشخاص
واحوال و زمان و مكان، تفاوت مىكند.و بايد هر شخصى نگاه به حال خود كند و
بههمنشين خود و به نيتخود در عزلتيا در الفت و بر آنچه بر اينها مترتب مىشود
ازفوايد و مفاسد.و اينها را با يكديگر موازنه نمايد.و بسا باشد كه: از براى
بعضىكناره گيرى از همه مردم و عزلت تام، افضل باشد.و از براى بعضى ديگر آمد و شد
با همه كس و الفت تام با ايشان.و از براى ديگرى ميانه روى و دورى از بعضى والفتبا
بعضى.
و حاصل آنكه: كسى كه از نفس خود مطمئن نباشد كه مخالطه با مردم آن را فاسدنسازد
و از آمد و شد ايشان اخلاق رديه از براى او هم نرسد خلوت و تنهايى از براى اوافضل
است.بلكه هر كه از قدر ضرورى از كسب علم و عمل خود فارغ شود لا محالهابتدا خلوت و
تنهايى از براى او افضل است تا نفس خود را به اخلاق حسنه بيارايد و ازمفاسد اختلاط
با مردم ايمن شود.و بعد از آن اگر در اختلاط با ايشان فايده ببينداختلاط كند.
و همچنين كسى كه به مقام انس با پروردگار رسيد و مرتبه استغراق از براى او
حاصلشد و هنوز نفس او به مقامى نرسيده كه با وجود مخالطه با مردم، انس و استغراق
را ازدست ندهد و آمد و شد با ايشان مانع امر او نشود، خلوت و عزلت از براى او بهتر،
زيرااز فوايد مخالطه با مردم هيچ نيست كه با اين، مقاومت تواند كرد.
و به اين جهتبود كه بسيارى از دوستان خدا كنجخلوت را گزيده و در خود را
بهروى خلق بستهاند.و به آشنايى يك كس از همه بيگانه شدهاند.و در گوشه تنهايى سر
بهخود فرو برده مىگويند:
ما را هوس انجمنى نيست كه عشاق جز خلوت و در دل گله از يار نخواهند
اويس قرنى گويد كه: «احدى را نيافتم كه پروردگار خود را بشناسد و با غير اوانس
گيرد» . (111)
يكى از بزرگان گويد كه: «چون صبح را مىبينم مىگويم: «انا لله و انا اليه
راجعون». كه ديگر بايد با مردم ملاقات كنم» . (112)
شخصى از نيكان حكايت مىكند كه: «در ولايتى عابدى را ديدم كه از قله كوهى بيرون
آمد، چون مرا ديد در پس درختى پنهان شد. به نزد او رفتم و گفتم: سبحان الله! بخل
مىكنى كه من تو را ببينم؟ گفت: اى مرد! من روزگار طويلى است كه در اين كوهپنهان
شدهام و علاج دل خود را مىكنم كه از ياد دنيا و اهل آن فراموش كند.و عمرخود را در
اين كار تمام كردم.و در اين، بسيار تعب كشيدم و از خدا مسئلت كردم، تادل من ساكن شد
و به خلوت و تنهايى خو گرفت.
از آنگه كه يارم كس خويش خواند دگر با كسم آشنايى نماند
چون تو را ديدم ترسيدم كه مثل اول شوم و پناه مىگيرم به خدا از شر تو.پسصيحه
زد و گفت:
«وا غماه من طول المكث فى الدنيا».
يعنى: «آه از طول مكث در دنيا» .
پس روى خود را از من گردانيد و گفت: پاك و منزه استخداوندى كه چندانلذت خلوت
و تنهايى و انقطاع به او را به دل اهل معرفت چشانيد كه نعيم بهشت وحوران پاكيزه
سرشت را از ياد ايشان برده» . (113)
حكيمى گويد كه: «آدمى از تنهايى وحشت مىكند به جهت اينكه خود از كمال، وآنچه به
آن شاد شود خالى است، پس مىخواهد كه به اختلاط مردم كسب شادى وفرح كند و چون كه
ذات خود آدمى شريف شد و كمال از براى او حاصل شد طالبتنهايى مىشود كه از خود
تحصيل سرور و شادى كند» . (114)
و از اين روست كه گفتهاند: «الاستيناس بالناس من علامات الافلاس».
يعنى: «انسگرفتن با مردم، نشان تهيدستى و بىمايگى است» .
پس كسى كه از براى او ميسر باشد كه به دوام ياد خدا انس به او تحصيل كند و
بهمواظبت فكر، معرفتخود را زياد نمايد، تنهايى و خلوت از براى او بسيار بهتر است
ازجميع فوايدى كه از اختلاط مردم حاصل مىشود، زيرا فايده همه عبادات، و ثمره
همهمجاهدات اين است كه: دوستى خدا حاصل شود و آدمى با انس به خدا و معرفت
اوبميرد.و محبتحاصل نمىشود مگر به انس به خدا.و انس هم نمىرسد مگر به دوامذكر.و
معرفت هم نمىرسد مگر به فكر.و شرط اين، اطمينان خاطر و فراغ دل است.وفراغ بال
موقوف استبه تنهايى و فرار از مردم.
در معرفتبر كسانى ستباز كه درهاستبر روى ايشان «فراز» (115)
از اين ديو مردم كه ديو و ددند حذر كن كه همصحبتان بدند
و چنان تصور نكنى كه: منافاتى ميان اختلاط با مردم و انس به خدا نيست، از
آنراه كه پيغمبران و اوصياى ايشان با وجود استغراق از شهود و محو انس، مخلوط
بامردمان بودند، زيرا كه: هر كسى استعداد جمع ميان اين اختلاط ظاهرى با مردم و
اقبالباطنى به خدا را ندارد.بلكه آن موقوف استبه قوت نبوت و ولايت.پس هر
ضعيفنفسى طمع در اين مرتبه نمىتواند كرد.
رخت مسيحا نكشد هر خرى محرم دولت نشود هر سرى
فصل: آيات و اخبارى
كه دلالت مىكنند خدا بندگان خود را دوست دارد
بدان كه: شواهد كتاب و سنت، صريح در اين است كه: خداوند - سبحانه - بندگانخود
را دوست دارد و آن دو نوع است: يكى «دوستى عام» كه او را نسبتبه جميعمخلوقات از
حيثيت اينكه همه از آثار آن ذات مقدساند.و يكى «دوستى خاص» همچنان كه از آيات و
اخبار مستفاد مىشود كه: خدا را نسبتبه بعضى از بندگان نظرخاص و محبت مخصوصى است
كه با ديگران آن نظر و محبت را نمىدارد.و اين معنىمحبت، نه ميل قلبى استبه موافق
ملايم همچنان كه در محبتبه بندگان، زيرا اين درحق خدا غير متصور است.بلكه مراد،
تحقق آثار محبت است.
پس مراد از دوستى خدا بنده غير عاصى را اين است كه: پرده از پيش دل اوبر
مىدارد.و جمال خود را به ديده دل او مىنمايد.و او را توفيق وصول به بساط قربخود
عطا مىفرمايد.و خانه دل او را از غير خود مىپردازد.و موانع وصول به او را ازراه
او پاك مىسازد: «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء». (116)
و علامتبنده محبوب خدا آن است كه: او خدا را دوست داشته باشد.و او را برهمه
محبوبهاى خود اختيار كند.و ببيند كه اسباب توفيق و سعادت او باطنا و ظاهرا مهياشود،
و از معاصى او را باز مىدارد.و چون از ياد خدا غافل مىشود امرى حادثمىكند كه او
را به ياد خدا مىاندازد.و چون ميل دنيا مىكند او را به محنتى گرفتارمىكند كه
رغبت او از دنيا كم مىشود و او را به غيرى وا نمىگذارد.بلكه امر ظاهرى وباطنى و
پنهان و آشكار او را خدا خود انجام مىدهد.و همه هموم او را يك هممىكند.و دل او
را از دنيا سرد مىسازد.و او را از مردم بيگانه مىگرداند.و لذتمناجات خود را به
او مىچشاند.
فصل: پيرامون حب فى
الله و بغض فى الله
از جمله محبتهاى ممدوحه «حب فى الله» است، كه دوستى در راه خدا باشد.
همچنان كه «بغض فى الله» از عداوتهاى مستحسنه است.و فضيلت و ثواب اين دوبسيار،
و اخبار در مدحشان بىشمار است.
حضرت رسول مختار فرمود كه: «دوستى مؤمن از براى مؤمن در راه خدا بهترين شعبههاى
ايمان است.آگاه باشيد كه هر كه دوست داشته باشد در راه خدا و دشمنداشته باشد در
راه خدا و عطا و منع او در راه خدا باشد او از جمله بر گزيدگانخداست» .
(117)
و فرمود: «كسانى كه يكديگر را از براى خدا دوست دارند در روز قيامتبر
زمينىباشند از زبرجد سبز در سايه عرش پروردگار، و رويهاى ايشان از خورشيد طالع
سفيدترو روشنتر خواهد بود.و آرزو خواهد برد به مكان و مرتبه ايشان هر ملك مقربى
وپيغمبر مرسلى» . (118)
از حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - مروى است كه: «چون خدا خلق اولين وآخرين
را جمع نمايد منادى ندا كند كه: كجايند كسانى كه يكديگر را از براى خدادوست داشتند؟
پس طايفهاى برخيزند.خطاب رسد كه: برويد به بهشتبدون حساب. ملائكه ايشان را ملاقات
كنند و گويند: به كجا مىرويد؟ گويند: به بهشت.گويند: شماچه جماعتيد؟ ايشان گويند:
ماييم كه از براى خدا يكديگر را دوست داشتهايم» . (119)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «چون خواهى بدانى كهدر
تو خيرى هستيا نه دل خود را نظر كن، اگر اهل عبادت و طاعت را دوست دارى واهل معصيت
را دشمن دارى، بدان كه تو از اهل خيرى و خدا ترا دوست دارد.و اگربر عكس آنى، خدا تو
را دشمن دارد و در تو خيرى نيست» . (120)
و فرمود: «اگر مردى مرد ديگرى را از براى خدا دوست دارد خدا ثواب محبت رابه او
عطا مىفرمايد، اگر چه آن محبوب، در علم خدا از اهل جهنم باشد.و اگر مردىديگرى را
از براى خدا دشمن داشته خدا ثواب بغض فى الله را به او كرامت مىفرمايد،اگر چه آن
شخص مبغوض، در علم خدا از اهل بهشتباشد» . (121)
و دوستى در راه خدا
دو قسم مىشود:
اول آنكه: كسى ديگرى را دوست داشته باشد از براى امرى كه فايده او در آخرتبه
اين محب عايد گردد.مثل اينكه: شاگرد، استاد را دوست دارد از براى اينكه او راتعليم
مىكند و او را از حضيض جهل به اوج مرتبه علم مىرساند.يا استاد، شاگرد رامحبت
داشته باشد به جهت اينكه منشا ثواب معلم مىشود.و امثال اينها.
دوم آنكه: او را دوست داشته باشد نه به جهت فايده اخرويه كه از او به او عايد
شود، بلكه از جهت اينكه: مخلوق خدا است و منسوب به اوستبه نسبت عامى كه ازبراى
كافه مخلوقات است.يا به جهتخصوصيت نسبتى كه از براى او هست از تقرباو به خدا.يا
اشتغال او به خدمتخدا.يا محبت او از براى خدا و امثال اينها.زيرا ازعلامات غلبه
محبتبا كسى آن است كه: محبت از او تعدى كند به متعلقان و منسوباناو نيز، اگر چه
نسبت دورى داشته باشد.همچنان كه كسى كه انسانى را دوست دارد،دوست او را دوست دارد و
خدمتكار او را، و هر كه مدح محبوب او را كند.بلكه با در وديوار محله و ديار او محبت
دارد.همچنان كه گفتهاند:
امر على الديار ديار ليلى اقبل ذالجدار و ذا الجدار
او ما حب الديار شغفن قلبى و لكن حب من سكن الديارا
خلاصه معنى آنكه: به ديار ليلى مىگذرم و بوسه بر اين ديوار و آن ديوار
مىزنم.واين، نه از دوستى ديار است، بلكه از دوستى آن كسى است كه در آن ديار ساكن
است.
غم جمله خور در هواى يكى مراعات صد كن براى يكى
و معنى «بغض فى الله» آن است كه: كسى ديگرى را دشمن داشته باشد از آن راهكه
مرتكب معصيتخدا مىگردد و مخالفت او را مىكند.
حضرت عيسى بن مريم - عليه السلام - فرمود كه: «دوستى كنيد با خدا به دشمنداشتن
اهل معاصى.و تقرب جوييد به خدا به دورى كردن از ايشان.و رضاى خدا طلبيدبه بغض بر
ايشان» . (122)
مروى است كه: «خداى - تعالى - به يكى از پيغمبران وحى فرستاد كه: اما زهد در
دنيارا اختيار كردهاى به راحتى از براى خود شتابيدهاى.و اما انقطاع تو به من، پس
عزتخود را به من طلبيدهاى.و ليكن آيا دشمنى را به واسطه من دشمن داشتهاى يا
دوستى رابه جهت من دوست گرفتهاى؟ ! !» . (123)
درجات معصيت و اظهار
بغض
و مخفى نماند كه: از براى معصيت، درجات بسيار است كه منتهاى آن كفر و شركاست.و
ابتداى آن گناهان صغيره است.و از براى اظهار بغض نيز مراتب بىشمار است،انتهاى آن
قتل و «اسر» (124) است، و مبدا آن ترك دوستى با آن.و بايد اشد درجات
بغضبه ازاء اشد درجات معصيت، و وسط به ازاء وسط، و اضعف به ازاء اضعف باشد.و بايد
اول، اهل معصيت را نصيحت و ارشاد و پند نمود خصوصا اگر آن گناهكار ازآشنايان و
دوستان باشد.و چنان كه كسى كه معصيتى مىكند بعضى صفات محموده نيزداشته باشد يا
بعضى افعال خير از او سر زند سزاوار آن است كه او را از راه معصيتدشمن دارند و از
راه طاعت محبت.نه با او عداوت گناهكار خالى از طاعت داشته باشدو نه محبت مطيع خالى
از معصيت.يا آنكه تابع غالب باشد، اگر گناه او غالب بر معصيتباشد او را عداوت
داشته باشد و اگر بر عكس باشد محبت.
وفا و جفا
مخفى نماند كه: از تمام محبتبرادران «وفا» است، و آن عبارت است از:
پاسدارى محبت و لوازم آن و مداومتبر آن در حال حيات محبوب و بعد از مماتاو،
به دعا كردن از براى او و محبتبه اولاد و بازماندگان و دوستان او.و ضد وفا«جفا»
است، كه عبارت است از: قطع دوستى يا كوتاهى در بعضى از لوازم آن در حياتمحبوب يا
ممات او نسبتبه اولاد و احباء او.و محبتى كه در آن وفايى نباشد فايدهاىبر آن
مترتب نمىگردد، زيرا فايده محبت در راه خدا در آخرت عايد مىگردد.و هروقت محبت
منقطع مىشود ضايع مىگردد.
مروى است كه: «پيره زنى بود كه هر وقتبر حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله -
وارد مىشد حضرت او را اكرام مىفرمود.از سبب آن سؤال كردند؟ حضرت فرمودكه: اين زن
در ايام حيات خديجه به منزل ما مىآمد» . (125)
پس، از آثار وفاست مراعات جميع اصدقا و خويشان و متعلقان محبوب.بلكهمحبوب از
مراعات احوال ايشان بيشتر مسرور مىشود تا از مراعات احوال خود.و ازتفقد به ايشان
فرح او بيشتر از تفقد خود است.بلكه قوت دوستى با كسى معلومنمىشود مگر از دوستى و
مهربانى با كسان و متعلقان او.و قوت محبتبا كسى به جايىمىرسد كه: سگ محبوب در
نظر او امتيازى از ساير سگان به هم مىرساند.و وفاى بادوست، ممدوح است تا پاى معصيت
پروردگار به ميان نيامده.و اما موافقت دوستبادوست در معصيتخدا و امرى كه مخالف حق
باشد مذموم، بلكه عين جفاست، زيراموافقت او باعث هلاكت هر دو مىشود.بلكه او را
بايد نصيحت كرد و ارشاد نمود.
پىنوشتها:
1. محجة البيضاء، ج 8، ص 11.
2. محجة البيضاء، ج 8، ص 12
3. بحار الانوار، ج 61، ص 64، ح 50.
4. جامع السعادات، ج 3، ص 140
5. جامع السعادات، ج 3، ص 140.
6. جامع السعادات، ج 3، ص 141.
7. مراد از خلفاى راشدين ائمه - عليهم السلام - مىباشند.
8. محجة البيضاء، ج 8، ص 4.
9. مونث اصهب به معنى شراب.
10. مستى.
11. هود (سوره 11) آيه 41.
12. معدن و نبات و حيوان را مواليد ثلاث و افلاك را آباء و عناصر اربعه (هوا،
آتش، آب و خاك) را امهاتگويند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 6.
13. بچهدان
14. بخشش
15. روى زمين.
16. دريا.
17. اشاره كننده با چشم و ابرو.
18. نام قديمى چين شمالى.
19. دارويى استبسيار خوشبو كه از تركيب مشك و عنبر و حسى لبان (حسن لبه) درست
مىكردهاند.
20. رنگى كه زنان به ابروهاى خود مىكشند.
21. تسبيح كنندگان خدا
22. اسراء، (سوره 17)، آيه 85.
23. بقره، (سوره 2)، آيه 30.
24. كافى، ج 2، ص 352، ح 8
25. يعنى: آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مىدانند، و از آخرت (و پايان كار)
بيخبرند.روم (سوره 30) آيه 7.
26. يعنى: بگو ستايش مخصوص خداست، اما اكثر آنها نمىدانند.عنكبوت (سوره 29)
آيه 63.
27. بلندى
28. مائده (سوره 5)، آيه 54.
29. بقره، (سوره 2)، آيه 165
30. توبه، (سوره 9)، آيه 24.
31. محجة البيضاء، ج 8، ص 4.
32. احياء العلوم، ج 4، ص 253.و محجة البيضاء، ج 8، ص 5.
33. رك: احياء العلوم، ج 4، ص 253.و محجة البيضاء، ج 8، ص 5.
34. بحار الانوار، ج 6، ص 127
35. بحار الانوار، ج 70، ص 14.
36. لاغرى.
37. محجة البيضاء، ج 8، ص 6.
38. بحار الانوار، ج 12، ص 380
39. احياء العلوم، ج 3، ص 172.و مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 172.
40. رك: محجة البيضاء، ج 8، ص 61- 59.
41. حقايق فيض (ره)، ص 178.
42. بحار الانوار، ج 98، ص 226
43. بحار الانوار، ج 94، ص 170
44. بحار الانوار، ج 94، ص 147.
45. شيفته
46. بحار الانوار، ج 94، ص 148.
47. بحار الانوار، ج 94، ص 149.
48. بحار الانوار، ج 94، ص 150.
49. بحار الانوار، ج 70، ص 23
50. بحار الانوار، ج 70، ص 23.
51. تثنيه «فرقد» ، نام دو ستاره نزديك قطب شمالى، در فارسى دو برادران و دو
برار هم مىگويند
52. محجة البيضاء، ج 8، ص 59.
53. آواز، وجد و سرور.
54. نظم و ترتيب.
55. بافندگى و نساجى.
56. جمع مدينه يعنى: شهرها. «سياست مدن» يكى از اقسام حكمت عملى است.و آن علم
به مصالح جماعتىاست كه در شهرى و كشورى اجتماع كردهاند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج
2، ص 1027
57. پيوسته و پشتسر هم وارد شوندگان.
58. واقعه، (سوره 56)، آيه 33.
59. انعام، (سوره 6)، آيه 132.
60. سجده، (سوره 32)، آيه 17
61. نام درختى است در بهشت
62. يعنى: اما آنها كه در اين جهان (از ديدن چهره حق) نابينا بودند در آنجا نيز
نابينا هستند و گمراه تر! اسراء، (سوره 17)، آيه 72
63. يعنى: و زندگى واقعى سراى آخرت است، اگر آنها مىدانستند.عنكبوت، (سوره 29)
آيه 64
64. كافى، ج 1، ص 98، ح 7.و توحيد صدوق، ص 108.
65. يعنى: آيا من پروردگار شما نيستم؟ پاسخ دادند: بلى.اعراف، (سوره 7)، آيه
172.
66. توحيد صدوق، ص 117، ح 20.
67. كافى، ج 1، ص 97، ح 6
68. احزاب، (سوره 33)، آيه 4.
69. انعام، (سوره 6)، آيه 91.
70. حجر، (سوره 15، آيه 99.
71. عنكبوت، (سوره 29)، آيه 69.
72. يعنى: بگو: اگر درياها براى (نوشتن) كلمات پروردگارم مركب شوند، درياها
پايان مىگيرند پيش از آنكهكلمات پروردگارم پايان يابد.هر چند همانند آن (درياها)
را به آن اضافه كنيم! كهف، (سوره 18) آيه 109.
73. دشوار
74. احياء العلوم، ج 4، ص 284
75. محجة البيضاء، ج 8، ص 72
76. احياء العلوم، ج 4، ص 288.
77. منزه است كسى كه راهى براى شناختنش نيست مگر به عجز از شناخت او.اشاره
استبه فرمايش حضرتسجاد - عليه السلام - در دعاى دوازدهم از مناجات «خمسة عشر» :
«...و لم تجعل للخلق طريقا الى معرفتك الابالعجز عن معرفتك» بحار الانوار، ج 94، ص
150
78. لئالى الاخبار، ج 1، ص 96.
79. طنابى
80. صافات، (سوره 37) آيه 102.
81. صافات، (سوره 37)، آيه 104- 105.
82. تاريخ طبرى، ج 1، ص 193- 191.
83. تحريم، (سوره 66)، آيه 8.
84. جامع السعادات، ج 3، ص 128
85. محجة البيضاء، ج 8، ص 59.و احياء العلوم، ج 4، ص 278.
86. جامع السعادات، ج 3، ص 130.
87. مصباح الشريعه، ص 529 باب 98.
88. احياء العلوم، ج 4، ص 291.و محجة البيضاء، ج 8، ص 80.
89. بىآرامى و اضطراب.
90. جامع السعادات، ج 3، ص 191
91. شال، عبا.
92. احياء العلوم، ج 4، ص 292.و محجة البيضاء، ج 8، ص 81.
93. يعنى: اين نيست مگر فتنه و امتحان تو.اعراف، (سوره 7)، آيه 155.
94. يعنى: پس ترسيدم كه مرا بكشند.شعراء (سوره 26)، آيه 14.
95. شعراء، (سوره 26)، آيه 13.
96. قلم، (سوره 68)، آيه 48
97. اسراء، (سوره 17)، آيه 55.
98. مريم، (سوره 19)، آيه 33.
99. يعنى: و سلام بر او آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه مىميرد و آن روز كه
زنده و برانگيخته مىشود.
مريم، (سوره 19)، آيه 15.
100. احياء العلوم، ج 2، ص 201.و محجة البيضاء، ج 4، ص 10.
101. محجة البيضاء، ج 4، ص 9.و احياء العلوم، ج 2، ص 201.
102. احياء العلوم، ج 2، ص 200.و محجة البيضاء، ج 4، ص 9
103. محجة البيضاء، ج 4، ص 5.
104. مستدرك الوسائل، باب 51 از ابواب جهاد النفس، ص 323، ح 17.
105. مصباح الشريعة، ص 157.
106. مصباح الشريعة، باب 24، ص 159.
107. مصباح الشريعة، باب 24، ص 161.
108. محجة البيضاء، ج 3، ص 285.و احياء العلوم، ج 2، ص 139
109. محجة البيضاء، ج 4، ص 8.و احياء العلوم، ج 2، ص 200.
110. رك: كافى، ج 2، ص 344، باب الهجرة
111. محجة البيضاء، ج 4، ص 12.و احياء العلوم، ج 2، ص 202.
112. احياء العلوم، ج 2، ص 202.و محجة البيضاء، ج 4، ص 13
113. محجة البيضاء، ج 4، ص 13.و احياء العلوم، ج 2، ص 203.
114. احياء العلوم، ج 2، ص 203.و محجة البيضاء، ج 4، ص 13.
115. بازو گشوده.
116. يعنى: اين فضل الهى است، كه به هر كس بخواهد مىدهد.جمعه، (سوره 62)، آيه
4
117. كافى، ج 2، ص 125، ح 3.
118. كافى، ج 2، ص 126، ح 7.
119. كافى، ج 2، ص 126، ح 8.
120. بحار الانوار، ج 69، ص 247، ح 22 و كافى، ج 2، ص 126، ح 11.
121. بحار الانوار، ج 69، ص 248، ح 23.و كافى، ج 2، ص 127، ح 12
122. احياء العلوم، ج 2، ص 140.و محجة البيضاء، ج 3، ص 288.
123. بحار الانوار، ج 69، ص 238، ح 7.
124. اسارت
125. جامع السعادات، ج 3، ص 188
|