صفتبيست و هفتم:
مذمت كراهت و شرافت ضد آن (محبت)
كه عبارت است از: تنفر طبع از چيزى كه دريافتن آن، سبب المى و تعبى گردد.وچون
كراهت، قوت گيرد آن را مشقت گويند.و كراهت، يا از چيزى است كه ميل وشوق و محبتبه
آن شرعا و عقلا ممدوح و مستحسن است.يا از چيزى است كه چنيننيست.و آنچه از اخلاق
رذيله است قسم اول است نه دوم.بلكه بعضى از اقسام دوم ازصفات فاضله است.
و ضد كراهت، محبت است.و آن عبارت است از: ميل و رغبت طبع به چيزى كهدريافتن آن
سبب لذت و راحتباشد.پس كراهت و محبت هر چيزى لازم داردمعرفت و ادراك آن چيز را.و
بدون معرفت آن، اگر چه فى الجمله باشد كراهت ومحبت متصور نيست.از اين جهت است كه
صفت محبت و كراهت در جمادات - چونسنگ و كلوخ و در و ديوار - نيست، زيرا كه: آنها
را ادراك نيست.
پس هر چيزى كه ادراك آن مخالف طبع باشد و طبع را از ادراك آن المى باشد آنچيز
را مكروه مىگويند.و هر چيزى كه در ادراك آن لذتى و راحتى باشد آن چيز رامحبوب
نامند.و چيزى كه در آن هيچ تاثيرى نكند و موجب هيچ يك از الم و راحتنگردد آن نه
محبوب است و نه مكروه.و چون دانستى كه هر يك از كراهت و محبت،فرع ادراك و فهميدن، و
تابع آناند.
وجوه ادراك آدمى و
اقسام موجودات
پس بدان كه: ادراك آدمى بر چند وجه است: زيرا كه موجودات يا محسوساتاند يا غير
محسوسات.و محسوسات بر پنج نوعاند:
اول: آنچه به چشم ادراك مىشود، چون صورتهاى حسنه و آب روان و سبزه وروشنايى.و
لذت و راحت آدمى از ادراك اينها به ديدن است.
دوم: آنچه به گوش ادراك مىشود، چون آوازهاى خوب و نغمههاى موزون.لذتو
راحتيافتن از اينها به شنيدن است.
سوم: آنچه به قوه شامه ادراك مىشود، چون بويهاى خوش و نسيمهاى معطر.و لذت از
اينها به بوييدن است.
چهارم: آنچه به قوه ذائقه فهميده مىشود، چون طعامهاى لذيذه.و راحت از اينهابه
چشيدن حاصل مىشود.
پنجم: آنچه ادراك آن به قوه لامسه تحقق مىيابد، چون نرمى و نازكى.و لذت
ازاينها به ملامسه و مباشرت هم مىرسد.و حصول الم و تعب نيز از اين پنج قوه به
ادراكخلاف آنچه مذكور شد، متحقق مىشود.
و اما غير محسوسات بر دو نوعاند:
يكى آنكه: به حواس باطنه ادراك مىشود، چون صور جزئيه خياليه و وهميه.
ديگرى آنكه: به قوه عاقله و نفس باطنه تعقل آنها مىشود، مثل ادراك معانى كليه
وذوات مجرده و معارف حقه.
و از قبيل غير محسوسات است ادراك اخلاق و صفات پسنديده و آداب حسنه كهانسان از
آنها لذتى مىيابد و صاحب آنها را دوست مىدارد.و به اين سبب است محبتبنده، خدا
را، زيرا به قوه عقل، ادراك وجود و صفات كمال و نعوت جلال او رامىنمايد.و آن
ادراك، موجب لذت و فرح و سرور مىگردد.
و شكى نيست كه لذات خياليه و وهميه، اشد و اعلى از لذات حسيه هستند.و به
اينجهت است لذتى كه آدمى از صورت جميلى كه در خواب ديد اقوى است از آنكه مثلآن را
در بيدارى ببيند.و به اين سبب، لذت رياست و شهرت از ساير لذات حسيه اقوىاست.و آدمى
بسيارى از لذات حسيه را به جهت وصول به رياست، ترك مىكند.
و اما لذات عقليه به مراتب شتى از لذات حسيه و خياليه و وهميه بالاترند.و نظر
بهاينكه هر چه لذت و راحت در آن بيشتر، آن چيز محبوبتر است لهذا محبت عقليه
بسياراز ساير انواع محبتشديدتر و بالاتر مىشود.و همچنين است كراهت.
فصل: اسباب محبت و
اقسام آن
بدان كه: محبت ممكن نمىشود مگر به سببى از اسباب، و نظر به اينكه از براى
آن،اسباب بسيار و علتهاى مختلفه است، پس به اين جهت دوستى نيز به اقسام بسيار
منقسممىشود:
اول: محبت انسان وجود و بقاى خود را.و آن اشد اقسام محبت و اقواى همهاست، زيرا
محبت چيزى، حاصل نمىشود مگر به سبب ملايمت آن چيز با طبع، ومعرفت آن، و اتحاد ميان
محب و محبوب.و شكى نيست كه: هيچ چيز ملايم وموافقتر به كسى از خود او نيست.و معرفت
او به هيچ چيز اقوى از معرفتخود نيست.
و اتحاد ميان هيچ دو چيز بيشتر از اتحاد ميان آدمى و خودش نيست.پس به اين
جهت،هر كسى خود را از همه چيز دوستتر دارد. و معنى دوستى خود و دوستى دوام وجودخود
كراهت تلف آن است.و به اين جهت، هر كسى كه غافل از حقيقت مرگ است،مرگ را دشمن دارد
اگر چه اعتقاد به ثواب و عقاب بعد از مردن نداشته باشد و از مردنهم المى به او
نرسد.مثل اينكه در خواب بميرد، زيرا كه گمان مىكند كه مرگ موجبمعدوم شدن اوست، يا
معدوم شدن بعضى از او.و همچنان كه دوام وجود خود در نزدهر كسى محبوب است، همچنين
كمال وجود نيز مطلوب است.و حقيقت آن نيز راجعبه محبتخود او است، زيرا فقد كمال،
نوعى نقص است در وجود.و هر نقصى عدماست.پس فقد كمال، عدم نوعى از وجود خود
است.بلكه تحقيق آن است كه: محبوبدر هيچ موضعى نيست مگر وجود.و همه صفات كماليه
راجعاند به وجود، همچنان كهصفات نقايص راجعاند به عدم.و چون هر فردى از افراد
موجودات را نحو خاصىاست از وجود، و تماميت نحو وجودش به وجود بعض صفات كماليه است،
از براىآنكه آنها نيز از مراتب وجوداتند.
پس وجود هر موجودى مركب است از وجودات متعدده.و اگر يكى از آنها مفقودشود گويا
بعضى از اجزاى وجود او مفقود شده.و از اينجا روشن مىشود كه هرموجودى كه در وجود
اقوى و نحو وجود آن اتم و اكمل است، مراتب وجود آن ازحيثيت عدد و شدت و قوت بيشتر
است.و صفات كماليه آن اقوى و اكثر است.چونوجود واجب - جل شانه - اتم و اكمل همه
وجودات، و تام فوق تمام و قائم به نفسخود، و باعث قيام ساير وجودات است.پس جامع
همه مراتب وجود است.و محيط بهكل خواهد بود.
و مخفى نماند كه: يك سبب محبت اولاد نيز راجع به اين قسم است.يعنى: به
جهتمحبتبقاى خود است، زيرا مىبينيم كه: آدمى فرزند خود را دوست دارد و به جهتاو
متحمل مشقتهاى بىحد مىشود، اگر چه نفعى و لذتى از آن فرزند به او نرسد.و اينبه
جهت آن است كه: هر كسى فرزند را خليفه و جانشين خود در وجود مىداند و چنينمىداند
كه: بقاى فرزند، نوع بقايى است از براى خود او.پس به جهت محبت مفرطى كهبه بقاى خود
دارد و از بقاى دائمى خود قطع طمع كرده است آن كسى را كه قائم مقامبقاى خود است
نيز دوست دارد.و همچنين يك باعث محبتخويشان و اقربا و قبيله وعشيره نيز محبت كمال
خود است، چون خود را به واسطه ايشان عزيز و قوى مىيابد،زيرا كه عشيره آدمى به
منزله بال و پر اوست.
دوم: - از اقسام محبت - ، محبت داشتن به غير خود استبه سبب حصول لذت جسميه
حيوانيه از آن.مثل دوستى زن و مرد يكديگر را به جهت جماع و مباشرت ودوستى انسان
اطعمه لذيذه، و لباسهاى فاخره و امثال اينها را.و ضابطه در اين قسمحصول لذت جسميه
است.و اين نوع از محبت، زود هم مىرسد و زود هم تماممىشود، زيرا به استيفاى آن
لذت، محبت زايل مىگردد، و پستترين وضعيفترينمراتب محبت است.
سوم: محبت آدمى به غير استبه جهت احسان و نفعى كه از او عايد مىشود، چونانسان
بنده احسان است و طبع هر كسى بر اين مجبول است كه هر كه احسان به اومىكند او را
دوست داشته باشد.و با هر كه بدى به او مىنمايد او را دشمن داشته باشد.
و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «خدايا مگردان از
براى فاجرى بر من احسان و نعمتى كه به اين سبب دل من او را دوست داشته باشد» .
(1)
و ضابطه كليه در اين قسم، حصول نفع و احسان است.و محبوب در اين قسم و درقسم
ثانى فى الحقيقه منتهى مىشود به قسم اول، زيرا كه: محبت كمال خود، سببمحبت لذتهاى
خود مىشود، چون آن را باعث كمال وجود خود تصور مىنمايد.ومحبتبه لذت، سبب محبت
احسان مىگردد، چون انسان موجب وصول و لذات خودمىشود، و محبت احسان سبب محبت آن
شخص كه احسان مىكند مىگردد.و به اينجهتبه كم شدن احسان او، محبت كم مىشود.و به
زوال او، زايل مىگردد.
چهارم: كسى چيزى را دوست داشته باشد به جهت ذات آن چيز و خود آن، بدوناينكه به
سواى ذات او منظورى داشته.بلكه منظور و مقصود، همان خود او باشد و بس.
و اين محبتحقيقى است كه اعتماد به او مىشايد مثل محبت جمال و حسن، زيراحسن و
جمال به خودى خود محبوباند و ادراك آنها عين لذت است.و چنين گماننكنى كه دوستى
صورتهاى جميله نيست مگر از روى شهوت و قصد مجامعت ومقدمات آن، زيرا كه: اگر چه گاهى
آدمى صورت جميله را به اين جهت محبتمىدارد و ليكن خود ادراك نفس جمال نيز لذتى
است روحانى كه به خودى خودمحبوب است.و از اين جهت است كه: آدمى محبتبه سبزه و آب
روان مىدارد نه بهجهت اينكه سبزه را بخورد و آب را بياشامد، يا به غير از مجرد
ديدن و تماشا حظىديگر خواهد از آنها بردارد.
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - را شكفتگى و نشاط از ديدن سبزه و
آبجارى روى مىداد. (2)
و هر طبع مستقيم و قلب سليمى از تماشاى گل و غنچه و لاله و شكوفه و مرغانخوش
رنگ و آب، لذت مىيابد و آنها را دوست دارد.بلكه بسا باشد كه غمهاى خودرا به آنها
تسلى مىدهد بدون اينكه قصد حظى ديگر از اينها داشته باشد.
و بدان كه: حسن و جمال، تخصيص ندارد به چيزى كه به چشم ديده شود، زيرامىبينيم
كه مىگويند: اين آواز حسن است.و حال آنكه آن را به چشم نمىتوان ديد.وهمچنين
اختصاص ندارد به چيزى كه به حواس ظاهره ادراك آن توان كرد.بلكهمىگويند: فلان خلق،
حسن است.و فلان علم حسن است.و هيچ يك را به حس ظاهرهدرك نمىتوان نمود.بلكه حسن
اينها و امثال اينها به عقل ادراك مىشود.و آدمىبالطبع به آنها و صاحب آنها محبت
دارد.
و از اين جهت است كه قلوب سليمه مجبولاند بر محبت انبيا و اوليا و ائمه هدى -
عليهم السلام - اگر چه به شرف لقاى ايشان مشرف نگشته باشند.و بسا باشد كه محبتآدمى
به صاحب مذهب و دين خود، به جايى رسد كه جميع اموال خود را در يارىمذهب او صرف
كند.بلكه اگر كسى در مقام طعن صاحب مذهب او برآيد از تن و جانخود مىگذرد و در
برابر او جان خود را به خطر مىاندازد و حال اينكه گاه است هرگزمشاهده صورت آن صاحب
مذهب را نكرده و كلام او را نشنيده.بلكه سبب حب اوامرى است كه عقل او فهميده از
كمالات نفسانيه و صفات قدسيه او و نشر خيرات وافاضه او در عالم.و به اين سبب است كه
چون فتشجاعت على - عليه السلام - دراقطار عالم مشهور است و سخاوت حاتم بر زبانها
مذكور و عدالت انوشيروان در كتبمسطور، دلها بىاختيار ايشان را دوست دارند و حال
اينكه نه صورت ايشان را ديدهاندو نه لذتى از ايشان فهميدهاند.و قاعده كليه آن است
كه: هر كه را ديده باطن از ديدهظاهر روشنتر، و نور عقل او بر آثار حيوانيتش غالب
است لذت محبت او به محاسنعقليه بالاتر است از آنچه به حسن ظاهر ادراك مىشود.
بلى چقدر تفاوت است ميان كسى كه نقش ديوارى را به جهتحسن ظاهرى اودوست داشته
باشد و كسى كه سيد انبيا و مرسلين را به جهت جمال باطنىمحبت داشته باشد.
پنجم: محبت ميان دو نفر كه مناسبت معنويه پنهانى با يكديگر داشته باشند گوهيچ
يك به وجه مناسبتبرنخورند.و بسيار مىشود كه دو كس يكديگر را به نهايتدوست
مىدارند بدون ملاحظه جمالى يا طمع جاه و مالى، بلكه به مجرد مناسبت ارواحايشان
است.
چنانكه حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «الارواح جنود مجندة فما
تعارف منها ائتلف و ما تناكر منها اختلف» . (3)
ششم: محبت كسى با ديگرى كه ميان ايشان در بعضى مواضع اجتماع و الفتحاصل شده مثل
سفرهاى دور و دراز و كشتى نشستن و امثال اينها.و اين يكى ازحكمتهاى امر به نماز
جمعه و جماعت و عيد است، زيرا الفت و اجتماع در اين مواقع بانيتخالص، سبب حصول انس
و محبتبا يكديگر مىگردد.
هفتم: محبت آدمى با يكديگر كه مناسبت ظاهريه در ميان ايشان است، چون محبتطفل
با طفل و پير يا پير و تاجر با تاجر و امثال اينها.
هشتم: محبت هر علتى از براى معلول خود.و محبت هر صانعى از براى مصنوعخود.و
محبت معلول و مصنوع از براى علت و صانع خود.و باعث اين محبت آناست كه: چون هر
معلول و مصنوعى رشحهاى است از علت و صانع، و نمونهاى استكه از او تراوش نموده و
مناسبتبه او دارد و از جنس و سنخ اوست.پس معلول ومصنوع، علت و صانع را دوست دارد
از آنجا كه آن را اصل خود و به منزله كل خودمىبيند.و هر چه عليت و معلوليت او
اقوى، و درك ايشان بيشتر شده باشد، دوستى ومحبت ايشان اشد است.پس بالاترين اقسام
محبت، محبتى است كه خداوند عالم نسبتبه بندگان خود دارد و بعد از آن محبتى است كه
اهل معرفت از بندگان او نسبتبه آنجناب دارند.و آن نيز يك سبب است در محبت پدر و
مادر از براى فرزند، و محبتفرزند از براى پدر و مادر، زيرا ايشان سبب ظاهرى وجود
فرزندند و پدر فرزند را بهمنزله خود مىبيند، و او را نسخه خود مىپندارد كه طبيعت
از صورت او به صورتفرزند نقل نموده.و از اين جهت هر كمالى كه از براى خود مىخواهد
بالاتر از آن را ازبراى فرزند خود مىطلبد.و از ترجيح فرزند بر خود شاد مىگردد.و
همچنين يك سببمحبت ميان معلم و شاگرد همين است، زيرا معلم سبب حيات روحانى متعلم
است وصورت انسانيه حقيقيه را معلم به او افاضه نموده همچنان كه پدر صورت
انسانيهظاهريه را باعثشده است.پس معلم، والد روحانى متعلم است.و به قدرى كه روح
برجسم شرافت دارد، او هم از پدر اشرف و حقوق او بالاتر است.و بنابر اين، بايد
محبتمعلم كمتر از محبت موجد حقيقى كه پروردگار استبوده باشد و بالاتر از محبت
پدر.
و در حديث وارد است كه: «پدران تو سه نفرند: يكى آنكه تو را متولد كرده و آنكه
تو را تعليم داده و آنكه دخترش را به تو تزويج كرده.و بهترين اين سه پدر، آن است كه
تو را تعليم نموده» . (4)
«از اسكندر ذوالقرنين پرسيدند كه: پدرت را دوستتر دارى يا معلمت را؟ گفت:
معلم را، زيرا كه: سبب حيات باقى من است و پدر سبب حيات فانى» . (5)
و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود: «هر كه تعليم حرفى به من نمود مرا
بنده خود كرده است» . (6)
و از آنجا كه معلم اول و استاد اكمل، سيد رسل و خلفاء راشدين آن جناباند،
(7) پس بايد محبت آنها از جميع اقسام محبت، سواى محبت پروردگار بالاتر و
شديدتر باشد.
و از اين جهت است كه: سيد رسل فرمود: «مؤمن نيست هيچ يك از شما تا من در نزد او
دوستتر از خود او و اهل و فرزندان او نباشم» . (8)
نهم: محبت دو نفر است كه با هم در يك علتشريكاند و معلول يك علت، ومصنوع يك
صانعاند، مثل محبتبرادران با يكديگر، و محبتشاگردان يك معلم با هم.
و اين، سبب محبتخويشان استبا يكديگر.و هر چه سبب نزديكتر است محبتبيشتراست.و
از اين جهت محبتبرادران بيشتر است از محبت عمو زادگان.و هر كه خدا راشناخت و همه
موجودات را منسوب به او دانست و ربط خاصى كه ميان خدا ومخلوقات استيافت، با همه
موجودات محبت مىرساند از جهتشركت در آفرينش.
و بسا باشد كه در ميان دو نفر بيشتر اسباب محبت همرسد.و به اين سبب، محبت
زيادمىشود.و گاه است در يك طرف، بعضى اسباب محبت هست و در يك طرف ديگرنيست.و به
اين جهت دوستى از يك طرف است.
و مخفى نماند كه: اكثر اقسام محبت كه مذكور شد فطرى و طبيعى است و به
اختيارآدمى نيست.و احتياج به كسب و تحصيل ندارد، مثل محبت دو نفر كه ميان
ايشانمناسب است.و محبت علت و معلول، و صانع و مصنوع، و عكس آن، و محبت جمالو
كمال، و محبتخود و غير اينها.پس هر كه در اين اقسام محبت، ناقص باشد به همانقدر
فطرت او معيوب، و جبلت او فاسد است.و حبتبه اختيار و كسب، كم و نادراست، مثل
محبتبه احسان و انعام.و بعضى محبت معلم و متعلم را كسبى گرفتهاند.وفى الحقيقه، آن
نيز راجع به فطرى و طبيعى است.و بعد از آنكه محبت، طبيعى شداتحادى كه ميان محب و
محبوب است و از مقتضيات محبت است نيز طبيعى خواهد بود.
فصل: هيچ دلى از
محبتخالى نيست
بدان كه: - همچنان كه قدماى اهل حكمت تصريح كردهاند - قوام همه موجودات بهمحبت
منوط، و انتظام سلسله ممكنات بدان مربوط است.و هيچ دلى نيست كه از لمعهمحبت در آن
نورى نه، و هيچ سرى نيست كه از نشاه آن در او شورى نه.نشاط ورقص افلاك از شور
«صهباى» (9) محبت است.و مستى و بيهوشى مركز خاك از «سكر» (10)
باده مودت
«بسم الله مجريها و مرسيها». (11)
ز عشق است آمد شد ماه و مهر درنگ زمين و شتاب سپهر
اگر محبت نبودى امهات سفليه تن به ازدواج آباء علويه ندادى و از مزاوجت
ايشان«مواليد ثلثه» (12) نزادى.الفت اجزاى مركبات از اثر آن است.و
استقرار عناصر اربع، درمواضع خود به واسطه آن.
سر حب ازلى در همه اشيا سارى است ورنه بر گل نزدى بلبل بيدل فرياد
نطفههاى قطرات امطار از شوق مركز بر رحم زمين فرو مىرود و بنات نبات ازجنبش
محبتسر از «مشيمه» (13) خاك بيرون مىكنند.
آتش عشق است كاندر نىفتاد جوشش عشق است كاندر مىفتاد
جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن
فصل: محبتبه خدا
بالاترين محبتها
مذكور شد كه: اين محبتى كه از جمله صفات حسنه و اوصاف پسنديده است چيزىاست كه
محبتبه آن شرعا ممدوح و مستحسن باشد و آن محبتى است كه ما در اينمقام گفتگو از آن
مىكنيم و آن محبتبه خداست و آنچه به او منسوب است.
و بالاترين همه محبتها آن است كه: محبتبه خدا باشد بلكه بجز او كسى سزاوارمحبت
نيست.و كسى كه شايسته محبوبيتباشد به جز او نه.و اگر چيزى ديگر همدوستى را شايد
به واسطه انتسابش به او است.و اگر كسى چيزى را نه از اين جهتدوست داشته باشد از
جهل و قصورش است در معرفتخدا.پس سزاوار آن است كه:
آدمى با تمامى ذرات موجودات، محبت عام داشته باشد، از آن راه كه جملگى آنها
ازآثار قدرت حق و پرتوى از انوار وجود مطلق است.و محبتخالص او نسبتبه بعضىبه
جهتخصوصيت نسبتى كه با او دارند باشد.
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
و بيان اين مطلب آن است كه دانستى كه از براى محبت، اسبابى چند است.و هر جاكه
محبتى است البته به جهتيكى از آن سببهاست.و همه آن اسباب در حقپروردگار عالم
مجتمعاند.
اجتماع همه اسباب
محبت در حق پروردگار
اما سبب اول: كه محبت آدمى به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است كه:
وجود هر موجودى بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودى خود وجودى،و فى
حد ذاته بودى نيست اگر وجود است از اوست.و اگر بقاى وجود استبه اوست.
كمال هر وجودى به انتساب به او حاصل، و هر ناقصى به واسطه قرب به او
كاملمىشود.پس در كارخانه هستى وجودى نيست كه به خودى خود ثباتى داشته باشد
مگرقيوم مطلق كه قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه كاينات منوط به بود اوست.
اگر طرفة العينى چشم التفات از كاينات بپوشد در عرصه هستى كسى صاحب
وجودىنبيند.و اگر لحظهاى دامن بىنيازى از كون و مكان برچيند گرد نيستى بر فرق
عالمياننشيند.و چگونه تصور مىشود كه كسى خود را دوست داشته باشد و آنكه قوام
هستىو وجود او فرع هستى و وجود اوست دوست نداشته باشد.
و اما سبب دوم و سوم: پس بسى واضح و پيداست كه هيچ لذتى نيست كه نه ازثمره شجره
نعمت او باشد.و هيچ احسانى نيست كه نه از خوان احسان و «عطيت» (14)
اوبود.هر نعمتى از درياى بىانتهاى نعمت او قطرهاى است.و هر راحتى از بحر
بىكرانآلاء او جرعهاى.و اسباب عيش و شادى از او آماده، و خوان نشاط خرمى او
نهاده، كدام مور، دانه كشيد كه نه از خرمن احسان او است.و كدام مگس نوشى چشيد كه نه
ازشهد شكرستان او.
«اديم» (15) زمين سفره عام اوست بر اين خوان يغما چه دشمن چه
دوست
چنان پهن خوان كرم گسترد كه سيمرغ در قاف روزى خورد
ز ابر افكند قطره سوى «يم» (16)
ز صلب آورد نطفه در شكم
از آن قطره لؤلؤ، لا لا كند و زين صورتى سر و بالا كند
و اما سبب چهارم: كه حسن و جمال و تماميت و كمال باشد.پس حاجتبه بياننيست كه
جمال خالص، و كمال مطلق منحصر در ذات پاك حق - جل شانه - است.وهر جمالى در پيش
آئينه جمال ازلى زشت و زبون، و هر كمالى نسبتبه كمال لم يزلىپست و دون است.هر
جمالى نگرى به صد نقص گرفتار، و هر حسنى بينى عيب آنبيش از هزار.جمال جميل مطلق
است كه از همه شوائب و نقص مبرا، و حسن اوست كهاز جمله عيوب و قصور معرا است.نه
بالاتر از جمالش جمالى تصور توان كرد، و نه بهتراز حسنش به حسنى توان پىبرد.پس اگر
جمالى مشوب به چندين هزار نقص، سزاوارمحبتباشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق
كه بالاتر از آن متصور نباشد.
باده خاك آلودتان مجنون كند صاف اگر باشد ندانم چون كند
با وجود اينكه هر جا جمال زيبايى استشاهدى است از دست مشاطه عنايت اوآراسته.و
هر جا قامت رعنايى استسروى است كه از تركان «ختائى» (18) را بجز او،
كه خون ريزى آموخت.و عشوه دلفريب شوخانعراقى را به غير از او، كه شيوه دلبرى ياد
داد.
گر «غاليه» (19) خوشبوشد، در گيسوى او پيچيد ور «وسمه» (20)
كمانكش شد، در ابروى او پيوست
صورت هر محبوبى رشحهاى از رشحات جمال بىعيب اوست.و چهره هر مطلوبىنمونهاى
از عكس حسن بىنقص او.
از او يك لمعه بر ملك و ملك تافت ملك سرگشته خود را چون فلك يافت
همه «سبوحيان» (21) ، سبوح جويان شدند از بىخودى سبوح گويان
ز غواصان اين بحر فلك فلك برآمد غلغل سبحان ذى الملك
و اما كمال، پس غايت كمال مخلوق كه به آن سزاوار محبت و دوستى مىشودمعرفتخدا
و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنايع افعال اوست.معراج كمالانسان قرب به درگاه
سبحانى است.و نهايت مرتبه تماميت، راه يافتن به درگاه رب العزةاست.پس كسى كه اندك
معرفت او غايت مرتبه كمال، و قرب به درگاه او اوج سعادتو اقبال باشد، ظاهر است كه
كمال در خود او منحصر، و هر كمالى در جنب كمال اوناقص و قاصر است.و اگر كمال،
شايسته محبت است، شايستگى به او مخصوصخواهد بود.
و اما سبب پنجم: كه مناسبت معنويه و مرابطه خفيه باشد پس شكى نيست كه نفسناطقه
انسانى شعلهاى از مشعل جلال حق، و پرتوى است از اشعه جمال مطلق، گلى استاز گلزار
عالم قدس، و سبزهاى است از جويبار چمن انس.و از اين جهتبود كه چون ازروح انسانى
سؤال شد خطاب رسيد كه «قل الروح من امر ربى».
يعنى: «بگو روح از عالمامر پروردگار من است» . (22) و در حق آدم -
عليه السلام - فرمود: «انى جاعل فى الارض خليفة».
يعنى: «به درستىكه من از براى خود در زمين خليفه قرار مىدهم» . (23)
و ظاهر است كه: آدم، مستحق افسر خلافت نگرديد مگر به واسطه اين مناسبت.و بهسبب اين
مناسبت است كه بندگان چون به مصيبتى و بلايى گرفتار شدند بىاختيار منقطعو متوسل
به پروردگار خود مىشوند و او را مىشناسند و ميل به جانب او مىنمايند.
و اين مناسبت، ظهور تام به هم نمىرساند مگر اينكه بعد از اداى واجبات،
مواظبتبر نوافل و مستحبات شود.
چنان كه در حديث قدسى وارد شده است كه: «بنده به تدريجبه واسطه نوافل
ومستحبات، تقرب به من مىجويد تا به جايى مىرسد كه من او را دوست مىدارم.وچون به
مرتبه دوستى من رسيد شنيدن او به من مىشود و ديدن و گفتن او به من» . (24)
و اما مناسبت ظاهريه كه يكى از اسباب محبت است: و از جمله آثار مناسبتى كهميان
بنده و پروردگار او ظاهر است آن است كه: نمونه بسيارى از اخلاق الهيه و صفاتربوبيت
در بندگان موجود است، چون: علم و نيكى و احسان و لطف و رحمتبر خلقو ارشاد ايشان
به حق و امثال اينها.و اگر عليت و معلوليت و صانعيت و مصنوعيتباشد پس امر در آن
ظاهر است و از بيان مستغنى است.و باقى، اسباب ضعيفه نادرهاى استكه در حق - سبحانه
و تعالى - نقص و قصور است.و از آنچه مذكور شد معلوم شد كهاسباب محبت همه در حق
حضرت رب العزة به عنوان حقيقت و اعلى مراتب، متحققاست.و با وجود اينكه هر كه
مخلوقى را به سبب يكى از اين اسباب دوست داردمىتواند كه ديگران را دوست داشته باشد
و هيچ يك از مخلوقات به وصف محبوبىمتصف نمىگردد مگر اينكه از براى او از اين
جهتشريكى يافت مىشود.
و شكى نيست كه اشتراك، موجب نقصان محبت است، و اوصاف كمال و جمالايزد متعال از
مزاحمتشريك و انباز، ممتاز.و به اين جهت راه شركت در نحو محبتاو مسدود است.پس
مستحق محبتى بجز او نه.بلكه به ديده تحقيق اگر نظر كنى غير ازاو متعلق محبتى نيست.و
ليكن اين مرتبهاى است كه نمىرسد به آن مگر اهل معرفت ازاوليا و دوستان خدا.و اما
نابينايان بيغوله جهالت كه ديده بصيرت ايشان معيوب است،از ادراك اين مرتبه محجوب، و
در چراگاه شهوات جسمانيه و علف زار لذات حسيهمانند بهايم بچريدن مشغولاند.
«يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون». (25)
و
«قل الحمد لله بل اكثرهم لا يعقلون». (26)
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
و چگونه چنين نباشد و حال اينكه وصول به مرتبه محبتبا كسى از نوع اتصالى
بهعالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبتحقيقى محال است.و پاى بستگان قيودشهوات و
فرورفتگان لجه كثافات، لذات را به اتصال عالم قدس چكار.
ديگ ليسى كاسه ليسى را بجو اى خداوند و ولى نعمتبگو
خانمان جغد، ويران است و بس نشنود اوصاف بغداد و طبس
اى كه اندر چشمه شور است جات تو چه دانى شط جيحون و فرات
بلى: چون نفس انسانى از كدورات عالم طبيعت پاك و مصفا، و از خباثتجسمانيت طاهر
و مبرا گرديد، و از محبتشهوات و قيد علايق فارغ شد، به حكممناسبتبه عالم قدس
متصل مىگردد.و شوق تام به همجنسان خود از اهل آن عالم دراو پيدا مىشود.و به
مرافقت ايشان شوق و ميل او از آن عالم تجاوز مىكند و محبت اوپا بالاتر مىگذارد.و
شوق به مبدا كل و منبع جميع خيرات به هم مىرساند.تا مىرسدبه جايى كه مستغرق
مشاهده جمال حقيقى، و محو مطالعه جلال خير محض مىشود.و در اين هنگام در انوار
تجليات قاهره، فانى مىگردد، - چنانكه در هنگام طلوع خورشيدهمه ستارگان معدوم
مىشوند - .و به مقام توحيد، كه نهايت مقامات است مىرسد.و ازانوار وجود مطلق بر او
افاضه مىشود آنچه را كه نه هيچ چشمى ديده و نه هيچ گوشىشنيده و نه به خاطرى خطور
كرده.و بهجت و لذتى از براى او حاصل مىشود كه همهبهجتها و لذتها در جنب آن مضمحل
مىگردند و چون نفس به اين مقام رسيد در حالتعلق نفس او به بدن، و وجود او در دنيا
و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتىنمىكند و سعاداتى كه از براى ديگران در
آن عالم حاصل مىشود از براى او در ايننشاه، حاصل شود.
امروز در آن كوش كه بينا باشى حيران جمال آن دل آرا باشى
شرمتبادا چو كودكان در شبها تا چند در انتظار فردا باشى
بلى شهود تام و بهجتخالى از جميع شوائب، موقوف بر تجرد كلى است از بدن،زيرا
چنين نفسى اگر چه به نور بصيرت در نشاه دنيويه ملاحظه جمال وحدت صرفه رانمايد و
ليكن باز ملاحظه او خالى از كدورت طبيعيه نيست و صفاى تام بسته به حصولتجرد از بدن
است.و از اين جهت پيوسته مشتاق مرگ است تا اين حجاب از ميانبرداشته شود.و مىگويد:
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به گلشن رضوان، كه مرغ آن چمنم
و اين محبتى كه از براى چنين نفسى حاصل مىشود نهايت درجات عشق، و غايتكمالى
است كه از براى نوع انسان متصور است. اوج روح مقامات واصلين و «ذروه» (27)
مراتب كاملين است.و هيچ مقامى بعد از آن نيست مگر اينكه ثمره اين مقام است.وهيچ
مقامى پيش از آن نيست مگر آنكه مقدمهاى از مقدمات آن است.و اين عشقىاست كه عرفا
افراط در مدح آن نمودهاند.و اهل ذوق، مبالغه در ستايش آن كردهاند.وبه نثر و نظم
در ثناى آن كوشيدهاند، و تصريح نمودهاند كه: آن، مقصود از ايجادكائنات، و مطلوب
از آفرينش مخلوقات است.كمال مطلق آن است و بجز آن، كمالىنيست.و سعادت به واسطه آن
است، و به غير از آن، سعادتى نه. همچنان كه يكى گفته:
عشق است هر چه هستبگفتيم و گفتهاند عشقتبه وصل دوست رساند به ضرب دست
و ديگرى گفته:
جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت دين و دانش عرضه كردم كس به چيزى برنداشت
فصل: فساد قول كسى
كه محبتخدا را فقط مواظبتبر طاعات مىداند
چون دانستى كه سزاوار محبت، بجز ذات حق - جل شانه - نيست، بلكه حقيقت محبت،
منحصر در آن است.فساد قول كسى ظاهر مىشود كه انكار محبتبنده ازبراى خدا نموده و
گفته: معنى از براى آن نيست مگر مواظبتبه طاعات خدا.و اماحقيقت محبت، چون توقف بر
جنسيت دارد، پس محال است.و به اين جهت انس وشوق و لذت مناجات پروردگار را نيز انكار
نموده.
و فساد اين قول - علاوه بر آنچه مذكور شد - از شريعت مقدسه نيز معلوم
مىگردد،زيرا اجماع امت منعقد استبر اينكه دوستى خدا و رسول او از جمله واجبات
عينيهاست.و آنچه از آيات و اخبار در امر به دوستى پروردگار و مدح و ثناى آن وارد
شدهو آثار اهل محبت آفريدگار از انبيا و اوليا رسيده است از حد و نهايت متجاوز
است.
محبتخدا از نظر
قرآن و پيامبر اكرم (ص)
حق - سبحانه و تعالى - در مدح جمعى مىفرمايد:
«يحبهم و يحبونه».
يعنى: «خدا ايشان را دوست دارد و ايشان هم خدا را دوستدارند» . (28)
و مىفرمايد:
«الذين آمنوا اشد حبا لله».
يعنى: «آنچنان كسانى كه ايمان آوردهاند،محبت ايشان شديدتر است از براى خدا» .
(29)
و نيز مىفرمايد:
«قل ان كان آباؤكم و ابناؤكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها
و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله
فتربصوا حتى ياتى الله بامره و الله لا يهدى القوم الفاسقين».
يعنى: «بگوبه مردمان كه اگر بوده باشند پدران شما و فرزندان شما و برادران شما و
زنان شما وخويشان شما و مالهايى كه كسب كردهايد و تجارتى كه از كسادى آن بترسيد
وخانههايى كه به آن راضى شدهايد در پيش شما محبوبتر از خدا و رسول او و از جهاد
كردن در راه خدا بوده باشد پس منتظر باشيد تا امر خدا بيايد» . (30)
يعنى روز قيامت تا بر شما معلوم شود كه دوست داشتن اشياى مذكوره بيشتر از خداو
رسول و جهاد در راه خدا، باعث چه عذاب و عقابى خواهد شد.يا منتظر باشيد تا نزدمردن
در وقتى كه بر شما سكرات مرگ ظاهر شود، زيرا يكى از اسباب سوء خاتمه آناست كه:
دوستى شهوات دنيويه بيش از دوستى خدا باشد، چنانچه قبل از ايناشاره به آن شد.
از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «هيچ كس از شما مؤمننيست
تا اينكه دوستى خدا و رسول در دل او غالب بر دوستى ما سواى آنها باشد» . (31)
روزى آن سرور يكى از اصحاب را ديد كه مىآيد و پوست گوسفندى به عوضجامه بر خود
پيچيده فرمود: «نگاه كنيد به اين مردى كه مىآيد خدا دل او را متوجهساخته، به
تحقيق كه او را ديدم در نزد پدر و مادر خود بهترين اطعمه به اومىخورانيدند پس
حبتخدا و رسول او را از آنها باز داشته و به اين صورت كرده كهمىبينيد» .
(32)
محبتخدا از نظر
پيامبران الهى
«و در ادعيه بسيار، آن حضرت از بارگاه رب العزة مسئلت زيادتى محبت و طلب دوستى
خدا را نموده» . (33)
و مشهور است كه: «چون عزرائيل به نزد حضرت خليل الرحمن از براى قبض روحاو آمد
جناب خلت مآب فرمود: «هل رايتخليلا يميتخليله» .يعنى: «آيا هرگزديدهاى كه دوست،
دوستخود را بميراند» ؟ خطاب رسيد كه: «هل رايت محبا يكره لقاء حبيبه» . يعنى:
«آيا ديدهاى تو كه هيچ دوست، كراهت داشته باشد ملاقات دوسترا» .ابراهيم فرمود: اى
ملك الموت! حال مرا قبض روح كن» . (34)
منقول است كه: «پروردگار، به حضرت موسى - عليه السلام - وحى فرستاد كه: اىپسر
عمران! دروغ مىگويد كسى كه گمان كرده است مرا دوست دارد و با وجود اين،چون ظلمتشب
او را فرو گيرد بخوابد.آيا دوست، خلوت دوستخود را طالب نيست؟ اى پسر عمران! من از
احوال دوستان خود مطلعام، چون شب بر ايشان واردشود ديده و دلهاى ايشان به سوى من
نگران، و عقاب مرا در پيش خود ممثل نموده بامن از راه مشاهده و حضور، تكلم
مىكنند.اى پسر عمران! به من فرست از دل خودخشوع، و از بدن خود ذلت و خضوع، و از
چشم خود اشك در ظلمتهاى شب، كه مرابه خود نزديك خواهى يافت» . (35)
حضرت عيسى - عليه السلام - به سه نفر گذشت كه رنگهاى ايشان متغير و بدنهاىايشان
كاهيده بود گفت: «چه چيز شما را به اين حال انداخته؟ گفتند خوف از آتشجهنم.عيسى -
عليه السلام - گفت كه: بر خدا لازم است كه هر خايفى را ايمن گرداند.بهسه نفر ديگر
گذشت كه ضعف و تغير ايشان بيشتر بود، گفت: چه چيز شما را چنينكرده؟ عرض كردند: شوق
بهشت.فرمود: خدا را لازم استشما را به آنچه كه شوقداريد برساند.پس گذر او به سه
نفر ديگر افتاد كه ضعف و «هزال» (36) بر ايشان غالب شدهو نور از روى
ايشان مىدرخشيد، پرسيد كه: چه چيز شما را به اين حال كرده؟ گفتنددوستى خدا.حضرت
فرمود: «انتم المقربون» يعنى: شماييد مقربان درگاه احديت» . (37)
پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «شعيب از دوستى خدا آن قدر گريست كه
دوچشم او كور شد.خدا دو چشم او را به او عطا فرمود باز گريست تا كور شد.خدا ديدهاو
را بينا فرمود و همچنين تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحى الهى رسيد كه: يا شعيب!
تاكى مىگريى و تا چند چنين خواهى بود؟ اگر گريه تو از خوف جهنم است من تو را ازآن
ايمن گردانيدم.و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا نمودم؟ عرض كرد كه:
الهى و سيدى تو آگاهى كه گريه من نه از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت، و
ليكندل من به محبت تو بسته شده است و بى ملاقات تو صبر نمىتوانم كرد و گريه دوستى
ومحبت است كه چشم مرا نابينا كرد.پس وحى به او رسيد كه: حال كه گريه تو، از اين
راهاستبه زودى كليم خود موسى بن عمران را به خدمتكارى تو بفرستم و چوب شبانى
بهدست او دهم تا شبانى تو كند» . (38)
اعرابى به خدمت فخر كائنات آمد و عرض كرد كه: «يا رسول الله! متى الساعة» .
يعنى: «قيامت چه وقت مىشود؟»
حضرت فرمود: چه مهيا كردهاى از براى قيامت؟
عرض كرد كه: نماز و روزه بسيارى نيندوختهام و ليكن خدا و رسول او را دوست
دارم.
حضرت فرمود: «المرء مع من احب» .
يعنى: هر كسى با دوستخود محشور خواهدشد» . (39)
و در اخبار داود وارد شده است كه: «خداى - تعالى - خطاب كرد به داود! كه
اىداود! بگو به دوستان من كه: اگر مردم از شما كناره كنند چه باك، چون پرده از
ميان منو شما برداشته شد تا اينكه به چشم دل مرا مشاهده نموديد چه ضررى مىرساند
به شماآنچه از دنياى شما را گرفتم بعد از آنكه دين خود را به شما دادم.و چه باك از
دشمنىخلق با شما، چون خوشنودى مرا مىطلبيد.اى داود! بگو كه من دوست مىدارم هر
كهمرا دوست دارد.و انس دارم به كسى كه با من انس دارد.و همنشين كسى هستم كه
اوهمنشين من است.و هر كه مرا از ديگران بر گزيد من نيز او را برگزينم.و هر كه
اطاعتمرا كرد من نيز اطاعت او مىكنم.هيچ بندهاى مرا دوست نمىدارد مگر آنكه او
را ازبراى خود قبول مىكنم.اى داود! هر كه مرا طلب كند مرا نمىيابد.به اهل زمين
بگو كهترك كنند دوستى غير مرا و بشتابند به سوى من، هر كه مرا دوست داشته باشد
طينت اوخلق شده است از طينت ابراهيم خليل من و موسى كليم من» . (40)
و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - در دعاى كميل مىفرمايد:
«فهبنى يا الهى وسيدى و مولاى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك».
يعنى: «اى آقا و مولاى من! خود گرفتم كه توانم صبر كرد بر عذاب تو، پس چگونه صبر
كنم بر فراق تو؟» .
و از آن سرور مروى است كه: «خداى - تعالى - را شرابى است كه به دوستان
خودمىآشاماند كه چون آشاميدند مست مىگردند.و چون مستشدند به طرب و نشاطمىآيند.و
چون به طرب و نشاط آمدند پاكيزه مىشوند.و چون پاكيزه شدند گداختهمىگردند.و چون
گداخته شدند از هرغل و غشى خالص مىشوند.و چون خالص شدنددر مقام طلب محبوب بر
مىآيند.و چون او را طلبيدند مىبينند.و چون يافتند به اومىرسند.و چون رسيدند به
او متصل مىشوند.و چون وجود خودشان را در نزد وجودمحبوب مضمحل ديدند بالمره از خود
غافل مىشوند و بجز از محبوب،چيزى نمىبينند» . (41)
و حضرت سيد الشهداء - روحى فداه - در دعاى عرفه مىفرمايد: «خداوندا! تويى
كهخانه دل دوستانت را از غير خود پرداختى و آن را از اغيار بيگانه خالى ساختى تا
بجزدوستى تو در آنجا نباشد و رو به غير تو نياورند و بجز تو را نشناسند» .
(42)
چشم را از غير و غيرت دوخته همچو آتش خشك و تر را سوخته
و حضرت سيد الساجدين در مناجات انجيليه مىفرمايد كه: «به عزت تو قسم كه
چنانترا دوست مىدارم كه شيرينى محبت تو در دل من جاى گرفته و نفس من به مژدههاى
آنانس يافته» . (43)
و در مناجات هشتم از مناجات خمسة عشر عرض مىكند: «و الحقنا بعبادك الذينهم
بالبدار اليك يسارعون.و بابك على الدوام يطرقون.و اياك فى الليل و النهار يعبدون. و
هم من هيبتك مشفقون».
يعنى: «اى خداى! ما را برسان به آن بندگانى كه در پيشىگرفتن بسوى تو
شتاباناند.و على الدوام در رحمت تو را مىكوبند.و شب و روز پرستشترا مىنمايند و
از هيبت و سطوت تو ترساناند» .
«الذين صفيت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب...و ملات لهم ضمائرهم من حبك و
رويتهم من صافى شربك».
«آنچنان بندگانى كه مشربهاى ايشان را صافى فرموده است. ايشان را به عطاهاى
بسيار سرافراز كرده.و دلهاى ايشان را از نور محبتخود مملوساخته.و از شراب صاف
محبتخود ايشان را سيراب گردانيده» .
«فبك الى لذيذ مناجاتك وصلوا و منك اقصى مقاصدهم حصلوا».
«پس به لطف ومرحمت تو لذت راز گفتن با تو را دريافتند و از عنايت تو به
بالاترين مقصدهاى خودرسيدند».
«...فقد انقطعت اليك همتى و انصرفت نحوك رغبتى».
«اى خدا نهايت مقصودمن تويى.و غايت رغبت من به سوى توست» .
«فانت لا غيرك مرادى و لك لا لسواك سهرى و سهادى».
«تويى مراد و مقصد من وبس.و از براى توستبيدارى و خواب من».
«و لقاوك قرة عينى و وصلك منى نفسى.واليك شوقى.و فى محبتك و لهى.و الى هواك
صبابتى.و رضاك بغيتى.و رويتك حاجتى. و جوارك طلبى.و قربك غاية سؤلى.و فى مناجاتك
روحى و راحتى.و عندك دواء علتى و شفاء غلتى و برد لوعتى و كشف كربتى».
«اى خدا! ديدار تو روشنى ديده من.و وصالتو آرزوى دل غمديده من.و به سوى تو
اشتياق جان من.و دوستى تو مايه سرگشتگى وحيرانى من.و از آتش محبت تو سوزش جگر من.و
خوشنودى و رضاى تو مطلب ومقصد من.
خاك درت بهشت من مهر رختسرشت من
عشق تو سرنوشت من راحت من رضاى تو
اى خدا! راحتى بجز رضاى تو ندارم.و منزلى به غير از كوى تو نمىطلبم.و
سئوالىسواى قرب آستان تو نمىكنم.روح و راحت من در مناجات تو.و دواى درد من در دست
توست.تويى سيرابى جگر تشنه من.و تويى خنكى سوزش دل تفتيده من.تويىآرام جان غمناكم
و شفاى درد دل دردناكم» .
دنيا و دين و جان و دل از من برفت اندرغمت جايى كه سلطان خيمه زد غوغا نباشد
عام را
«...و لا تقطعنى عنك و لا تبعدنى منك يا نعيمى و جنتى و يا دنياى و آخرتى»
.يعنى: «اىخدا! اميد مرا از خود منقطع نكن و مرا از درگاه خود مران.اى نعيم من،
بهشت من،دنياى من، آخرت من!» . (44)
گر بىتوام به دامن نقد دوكون ريزند دامان بىنيازى بر اين و آن فشانم
و در مناجات نهم عرض مىكند: «الهى! من ذا الذى ذاق حلاوة محبتك فرام منكبدلا!
و من ذا الذى انس بقربك فابتغى عنك حولا!».
يعنى: «اى خداى من! كيست كهشيرينى محبت تراچشيده پس غير تو را دوست گرفت! و
كيست كه به قرب تو انسگرفت كه روى به ديگرى آورد!» .
هر كس كه ترا شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
بعد از آن عرض مىكند آنچه مضمون آن اين است كه: «اى خدا! بگردان مرا ازكسانى كه
به جهت قرب خود برگزيده، و از براى مودت خود خالص ساخته، و بهملاقات خود او را
مشتاق كرده، و به قضاى خود او را خشنود و راضى گردانيده، و بهديدار خود بر او منت
گذارده، و رضاى خود را به او عطا فرموده، و از دورى و افتادناز نظر خود او را پناه
دادهاى.و دل او را «واله» (45) اراده خود ساختهاى.و از جهتخوداو
را اختيار كردهاى.و به جهت محبتخود دل او را فارغ نمودهاى.بار پروردگارا! بگردان
مرا از آن كسانى كه شيوه ايشان نشاط و ميل به راه تو است.و عادتشان ناله و آهدر
درگاه تو.رويهاى ايشان در سجده بر خاك مذلت و خوارى، و اشك چشمهايشان ازخوف بر
رخسارشان جارى است.دلهاشان به قيد محبت تو بسته، و خاطرهاشان از هيبتتو شكسته.
از بندگى زمانه آزاد غم شاد به او و او به غم شاد
جز درغم تو قدم ندارند غمخوار تواند و غم ندارند
ز آلايش نفس باز رسته بازار هواى خود شكسته
از باد صبا دم تو جويند با خاك زمين، غم تو گويند
اى خدا! اى كسى كه انوار ذات پاكش روشنى بخش ديده محبان بارگاه، و پرتوخورشيد
جمالش مشتاق دلهاى بندگان آگاه است.
اى به يادت تازه جان عاشقان ز آب لطفتتر، زبان عاشقان
اى غايت مقصد دل مشتاقان! و اى نهايت آرزو و آمال دوستان! از تو دوستى
رامىطلبم و دوستى دوستان تو را و دوستى هر عملى را كه مرا به تو نزديكتر سازد» .
(46)
و در مناجات يازدهم عرض مىكند كه: «اى خدا! سوزش دل مرا خنك نمىسازدمگر زلال
وصال تو.و شعله كانون سينه مرا فرو نمىنشاند مگر لقاى تو.آتش اشتياق مراخاموش
نمىكند مگر ديدار تو.اضطراب من سكون نمىيابد مگر در كوى تو.و اندوهمرا زايل
نمىكند مگر نسيم گلشن تو.و بيمارى مرا شفا نمىبخشد مگر دواى مرحمتتو.و غم مرا
تسلى نمىدهد بجز قرب آستانه تو.و جراحتسينه مرا بهبود نيست مگر بهمرهم لطف تو.و
زنگ آئينه دل مرا نمىزدايد مگر صيقل عفو تو» . (47)
به اميد تو من اميدها را بر اوراق فراموشى نوشتم
و در مناجات دوازدهم عرض مىكند كه: «بارالها! مرا از جمله كسانى گردان كه
درجويبار سينه ايشان درخت اشتياق تو محكم گشته.و شعله محبت تو اطراف دلهاىايشان را
فرو گرفته.و از سرچشمه صدق و صفا قطرههاى وفا مىنوشند.
من خاك ره آنكه ره كوى تو پويد من كشته آن دل كه گرفتار تو باشد
اى خداى من! چه شيرين استبر دلها، ياد تو.و چه نيكوست طعم محبت تو.و چهصاف و
گواراست زلال قرب وصال تو.چه هموار و روشن است راههاى پنهانى بهسوى تو» .
(48)
كوى جانان را كه صد كوه و بيابان در ره است رفتم از راه دل و ديدم كه ره يك گام
بود
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «دوستى خدا چون
بهخلوتخانه دل بنده پرتو افكن شد او را از هر فكرى و ذكرى خالى مىسازد.و از هر
ياد،بجز از ياد خدا مىپردازد.نه به چيزى مشغول مىگردد و نه بجز ياد خدا يادى
دارد» . (49)
شوق لبتبرد از ياد حافظ درس شبانه و، ورد سحرگاه
و چون دوستخدا دستبه مناجات بردارد ملائكه ملكوت به او مباهات مىكنندو به
ديدن او افتخار مىنمايند.بلاد خدا به او معمور و خرم، و بندگان خدا به كرامت اونزد
خدا مكرماند.اگر خدا را به او قسم دهند و سؤال كنند عطا مىكند و به واسطه او
ازايشان دفع بلا مىنمايد.اگر مردمان قدر و مرتبه او را نزد خدا بدانند به خاك قدم
او نزدخدا تقرب مىجويند.
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه: «دوستى خدا آتشى است كه به
هيچچيز نمىگذرد مگر اينكه او را مىسوزاند، يعنى اينكه همه هواها و شغلها را از
دلمىبرد.و نور خداوندى است كه به هيچ چيز بر نمىخورد مگر اينكه نورانى و
درخشانمىكند.آسمانى استخدايى كه هيچ چيز از زير او سر بر نمىكشد مگر اينكه او
رامىپوشاند.و نسيمى است الهى كه به هيچ چيز نمىوزد مگر اينكه آن را از جاى
خودمىكند.آبى است از سرچشمه مكرمت پروردگار، كه هرچيزى به آن زنده است. وزمين
خدايى است كه هر چيزى از ملك و ملكوت از آن مىرويد» . (50)
گر به اقليم عشق رو آرى همه آفاق گلستان بينى
بر همه اهل آن زمين به مراد گردش دور آسمان بينى
آنچه بينى دلت همان خواهد آنچه خواهد دلت همان بينى
بىسر و پاگداى آنجا را سر ز ملك جهان گران بينى
هم در آن سر برهنه قومى را بر سر از عرش سايبان بينى
هم در آن پا برهنه قومى را پاى بر فرق «فرقدان» (51) بينى
و مخفى نماند كه آنچه در خصوص محبتخدا از اخبار و ادعيه رسيده زياده از آناست
كه در حيز تحرير برآيد.و حكايات عشاق و محبين نه به حدى است كه انكار وتاويل را
شايد.
مروى است كه: «حضرت داود - عليه السلام - از پروردگار سؤال نمود كه: بعضىاز
اهل محبتخود را به او نمايد.خطاب رسيد كه: برو به كوه لبنان كه در آنجا چهاردهنفر
از دوستان ما هستند، بعضى جوان و بعضى در سن كهولت و برخى پيران، چون بهنزد ايشان
رسى سلام مرا به ايشان رسان و بگو: پروردگار شما مىگويد كه: چرا از منحاجتى
نمىخواهيد؟ به درستى كه شما دوستان من و برگزيدگان و اولياى من هستيد، بهشادى شما
شاد مىشوم و به دوستى شما مسارعت مىكنم.داود چون به نزد ايشان رسيدديد در لب
چشمهاى نشستهاند و در عظمتخدا متفكرند.چون داود را ديدند از جاى جستند كه متفرق
بشوند داود گفت: من فرستاده خدايم آمدهام كه پيغام او را به شمابرسانم.پس رو به او
آوردند و گوشهاى خود را فرا داشتند و چشمهاى خود را بر زميندوختند، داود گفت: خدا
شما را سلام مىرساند و مىگويد: چرا از من حاجتىنمىخواهيد؟ و چرا مرا نمىخوانيد
تا صداى شما را بشنوم كه دوستان و برگزيدگانمنيد؟ به شادى شما شادم و به محبتشما
شتابانم.و هر ساعتبه شما نظر مىكنمچنانكه مادر مهربان به فرزند خود نظر مىكند؟
چون ايشان اين سخنان را از داودشنيدند اشكهاى ايشان بر رخسارشان جارى شد و هر يك
زبان به تسبيح و تمجيدپروردگار گشودند و با پروردگار به كلماتى چند مناجات مىكردند
كه آثار احتراقدلهاى ايشان، از شوق و محبت او ظاهر مىشد» . (52)