صفتبيست و چهارم:
طول امل و اسباب آن
طول امل عبارت است از: اميدهاى بسيار در دنيا، و آرزوهاى دراز، و توقع
زندگانىدنيا، و بقاى در آن.
بيا كه قصر امل سختسستبنياد است به فكر باش كه بنياد عمر بر باد است
مجو درستى عهد از جهان سست نهاد كه اين عجوزه، عروس هزار داماد است
و سبب اين صفتخبيثه دو چيز است:
يكى جهل و نادانى است، چون جاهل، اعتماد مىكند بر جوانى خود و با وجودعهد شباب،
مرگ خود را بعيد مىشمارد.و بيچاره مسكين ملاحظه نمىنمايد كه اگراهل شهرش را
بشمارند صد يك آن پير نيستند و پيش از آمدن زمان پيرى به چنگگرگ اجل گرفتار
گشتهاند.تا يك نفر پير مىميرد هزار كودك و جوان مرده.و يا تكيهبر صحت مزاج و قوت
طبيعتخود مىنمايد و دور مىداند كه «فجاة» (1) مرگ، گريبان اورا
بگيرد.و غافل مىشود از اينكه مرگ مفاجات چه استبعاد دارد.و بسى ارباب بمزاجقوى كه
به مفاجات از دنيا رفتند.گو مرگ مفاجات بعيد باشد اما بيمارى مفاجات كهبعيد نيست،
و هر مرضى ناگاه عارض مىشود.و چون مرض بر بدن رسيد، مرگاستبعاد ندارد.
پيوند عمر بسته به موئيست هوش دار غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست
مرگ، پيرى و جوانى نمىشناسد.شب و روز نمىداند.و سفر و حضر نزد او
يكساناست.بهار و خزان و زمستان و تابستان، او را تفاوت نمىكند.نه آن را وقتى
استخاص، و نه زمانى است مخصوص.
ناگهان بانگى برآمد خواجه مرد.
و جاهل از اينها غافل.هر روز چندين تابوت طفل و جوان را مىبرند و به
تشييعجنازه دوستان و آشنايان مىروند و جنازه خود را هيچ به خاطر نمىگذرانند.
و سبب دوم از براى طول امل، محبت دنياى دنيه و انس به لذات فانيه است، زيراآدمى
چون انس به شهوات و لذات گرفت و در دل او دوستى مال و منال و اولاد و عيالو خانه و
مسكن و املاك و مراكب و غير اينها جاىگير شد، و مفارقت از آنها بر او گرانگرديد
دل او به زير بار فكر مردن نمىرود.و از تصور مرگ خود، نفرت مىكند.و اگرگاهى به
خاطر او خطور كند خود را به فكر ديگر مىاندازد.و از مشاهده كفن و كافوركراهت
مىدارد.بلكه دل خود را پيوسته به فكر زندگانى دنيا مىاندازد.و خود را به اميدو
آرزو تسلى مىدهد.و از ياد مرگ غفلت مىورزد.و تصور نزديك رسيدن آن رانمىكند.و اگر
احيانا ياد آخرت و اعمال خود افتاد و مردن خود را تصور نمود، نفساماره و شيطان او
را به وعده فريب مىدهد.
پس مىگويد كه: امر پروردگار دراز است و هنوز تو در اول عمرى، حال چندى
بهكامرانى و جمع اسباب دنيوى مشغول باش تا بزرگ شوى در آن وقت توبه كن و مهياىكار
آخرت شو.چون بزرگ شد گويد: حال جوانى، هنوز كجاست تا وقت پيرى، چونپير شوى توبه
خواهى كرد و به اعمال صالحه خواهى پرداخت.و اگر به مرتبه پيرىرسيد با خود گويد: ان
شاء الله اين خانه را تمام كنم، يا اين مزرعه را آباد نمايم، يا اينپسر را داماد
كنم، يا آن دختر را جهازگيرى نمايم بعد از آن دست از دنيا مىكشم و درگوشهاى به
عبادت مشغول مىشوم.و هر شغلى كه تمام مىشود باز شغلى ديگر روىمىدهد.و همچنين هر
روز را امروز و فردا مىكند تا ناگاه مرگ، گلوى او را بىگمانمىگيرد و وقت كار
مىگذرد.
روزگارت رفت زينگون حالها همچو «تيه» (2) و قوم موسى سالها
سال بىگه گشت و وقتت گشت طى جز سيه روئى و فعل زشت نى
هين مگو فردا كه فرداها گذشت تا به كلى نگذرد ايام كشت
هين و هين اى راه رو بىگاه شد آفتاب عمرت اندر چاه شد
اين قدر عمرى كه ماندستتبتاز تا بزايد زين دو دم عمر دراز
تا نمردهست اين چراغ با گهر هين فتيلهاش ساز و روغن زودتر
و اين بيچاره كه هر روز به خود وعده فردا مىدهد و به تاخير مىگذراند غافل
استاز اينكه: آنكه او را وعده مىدهد فردا هم با او است.و دست فريب او دراز
است.بلكههر روز قوت او بيشتر مىشود و اميد اين، افزون مىگردد، زيرا اهل دنيا را
هرگز فراغتاز شغل حاصل نمىشود.و فارغ از دنيا كسى است كه به يكبارگى دست از آن
بردارد وآستين بر او افشاند.
و چون دانستى كه منشا طول امل، محبت دنيا و جهل و نادانى است مىدانى كهخلاصى
از اين مرض ممكن نيست مگر به دفع اين دو سبب به آنچه گذشت در معالجهحب دنيا، و به
ملاحظه احوال اين عاريتسرا، و استماع مواعظ و نصايح از اربابنفوس مقدسه طاهره و
تفكر در احوال خود، و تدبر در روزگار خود.پس بايد گاهىسرى بر زانو نهد و آينده خود
را به نظر در آورد و ببيند كه يقينتر از مرگ از براى اوچه چيز است.و فكر كند كه
البته روزى جنازه او را بر دوش خواهند كشيد.و فرزندانو برادرانش گريبان در مرگش
خواهند دريد.و زن و عيالش گيسو پريشان خواهند نمود.
و او را در قبر تنها خواهند گذاشت و به ميان مال و اسباب اندوخته او خواهند
افتاد.
اين سيل متفق بكند روزى اين درخت وين باد مختلف بكشد روزى اين چراغ
و تامل كند كه شايد تخته تابوت او امروز در دست نجار باشد.يا كفن او از
دستگازر [رختشوى] بر آمده باشد.و خشت لحد او از قالب در آمده باشد.پس چاره دركار
خود كند و با خود گويد:
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش كى روى ره، زكه پرسى، چه كنى، چون
باشى
فصل: قصر امل و
فوايد آن
ضد طول امل، قصر امل است، كه كم اميدى به دنيا باشد.و آن شعار اهل ايمان، وسيرت
خوبان و نيكان است.
حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «چون صبح كنى فكر شب را مكن. و
چون شام كنى فكر صباح خود را مكن.و ذخيره بردار از دنياى خود براى آخرت.واز زندگانى
براى مرگ.و از صحت مندى براى روز بيمارى، زيرا نمىدانى كه: فردا بر توچه وارد
خواهد شد و نام تو در ميان چه طائفهاى خواهد بود» . (3)
سال ديگر را كه مىداند حساب تا كجا شد آنكه با ما بود پار
فرمود: «به خدايى كه جان من در دست اوست كه هرگز چشم را نگشودم كه اميدبر هم
نهادن آن را داشته باشم.و هرگز لقمه به دهان نبردم كه اميد فرو بردن آن را پيشاز
مرگ داشته باشم.
اى فرزندان آدم! اگر عقل و هوش داريد خود را از بزرگان نشماريد.به خدايى كه جان
من در دست اوست كه آنچه به شما وعده داده شده هر آينه خواهد آمد و شماهيچ چاره
نمىتوانيد كرد» . (4)
و مروى است كه: «شامگاهى آن حضرت بيرون آمد و روى مبارك به مردمان كردو فرمود:
اى مردم! چرا از خدا شرم نمىكنيد؟ عرض كردند: يا رسول الله چه روىداده؟ فرمود:
جمع مىكنيد آنچه را كه نخواهيد خورد.و اميد داريد چيزى را كه به آننخواهيد
رسيد.بنا مىكنيد جايى را كه در آن نخواهيد نشست» . (5)
در زمين مردمان خانه مكن كار خود كن كار بيگانه مكن
روزى به عرض آن حضرت رسيد كه: اسامه كنيزى به وعده يك ماه خريده است.
فرمود: «ان اسامة لطويل الامل» .يعنى: «به درستى كه اسامه بسيار دراز اميد است
كه اميدحيات يك ماه به خود دارد» . (6)
طوايف مختلف مردم در
رابطه با طول امل و قصر امل
و مخفى نماند كه: مردمان در طول امل و قصر امل مختلفاند.گروهى هرگز خيالمرگ
به خود نمىكنند.و تصور مردن پيرامون خاطرشان نمىگردد.و چنان در شهواتدنيويه فرو
رفتهاند كه گويا هرگز مرگى از براى ايشان نيست.و تهيه اسباب زندگانىدائمى
مىبينند و آرزوى ايشان به جايى منقطع نمىگردد.
و طايفهاى ديگر هستند كه: گاهى خيال مردن مىكنند اما اميد زندگانى تا سن
طبيعىرا دارند و در كمتر از آن، مرگ را از براى خود تصور نمىنمايند و به تحصيل
اسبابمعيشت صد سال و دويستسال مىپردازند.بلكه گاه است كه با وجود اينكه
مىدانندآنچه دارند كفايت گذران عمر طبيعى را مىكند باز در صدد جمع زيادتر هستند
غافل ازاينكه:
تو را اين قدر تا بمانى بس است چو رفتى جهان جاى ديگر كس است
و قومى ديگر اين قدر از عمر را به خود توقع ندارند.بلكه اميد زياده از عمرى
كهبسيارى از مردم مىكنند ندارند و همچنين تا به كسى مىرسد كه: فكر زياده از
يكسالرا نمىكند و اميد سال آينده را به خود ندارد.و چنين كسى در زمستان تدارك
تابستانخود مىبيند و در تابستان فكر زمستان مىكند.و چون از تحصيل قوت سال خود
فارغشد به عبادت مىپردازد.و از آن بهتر كسى است كه: در فكر بيش از يك شبانه روز
نيست و هرگز فكر فرداى خود نمىكند.و از اين بالاتر آن است كه هميشه اوقات مرگدر
نظر او حاضر است.و چنين كسى هر نمازى كه مىكند نماز وداع كنندگان دنياست.
«حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - از حقيقت ايمان، از يكى از صحابه
سؤالكرد.عرض كرد كه: هرگز قدمى بر نمىدارم كه اميد برداشتن قدمى ديگر داشته
باشم» . (7)
و اكثر مردمان، خاصه در اين زمان، طول امل بر ايشان غالب شده و چنان از فكرمردن
بيرون رفتهاند كه هرگز آن را از براى خود گمان نمىكنند.و عجبتر آنكه: هر چهسن
ايشان زيادتر مىشود و به سفر آخرت نزديكتر مىگردند حرص و طول امل ايشانزيادتر
مىشود، همچنان كه در اكثر پيران عصر مشاهده مىكنيم.
مار بودى اژدها گشتى دگر يك سرت بود اين زمانى هفتسر
و از اين غافلاند كه: انسان چون از مادر متولد شد هر نفسى كه مىكشد قدمى به
قبرنزديك مىشود.و چون ايام جوانى گذشت هر روز چشم او ضعيف، و قواى او بهتحليل
مىرود.پس كسى كه سن او به حدود چهل سالگى رسيد ديگر فكر دنيا كردن اواز غفلت و
فريب شيطان است، زيرا ايام لذت و كامرانى گذشت و روزگار نشاط وشادمانى سرآمد.هر روز
عضوى از او كوچ مىكند، و هر سالى قوتى از او بار سفرنيستى مىبندد، و آن بيچاره از
اين غافل و در فكر باطل است.
چو دوران عمر از چهل در گذشت مزن دست و پا كآبت از سرگذشت
چو باد صبا بر گلستان وزد چميدن (8) درخت جوان را سزد
نزيبد تو را با جوانان چميد كه بر عارضت صبح پيرى دميد
نشاط آنكه از تو رميدن گرفت كه شامتسپيده دميدن گرفت
تو را برف باريد بر پر زاغ نشايد چو بلبل تماشاى باغ
تو را تكيه، اى جان من بر عصاست دگر تكيه بر زندگانى خطاست
دريغا كه فصل جوانى گذشت به لهو و لعب زندگانى گذشت
دريغا چنان روح پرور زمان كه بگذشتبر ما چو برق يمان
جوانى شد و زندگانى نماند جهان كوهمان چون جوانى نماند
بنال اى كهن بلبل سالخورد كه رخساره سرخ گل گشت زرد
چو تاريخ پنجه برآمد به سال دگر گونه شد بر شتابنده حال
گهى دل به رفتن گرايش كند گهى خواب را سر ستايش كند
سر از لهو پيچيد و گوش از سماع كه نزديك شد كوچ گه را وداع
و هان! تا نگويى كه من از طول امل خاليم و فريب شيطان نخورى.
بدان كه: هر كه زيادتر از آنچه ضرورى يك سال است جمع مىكند طول امل دارد.
و همچنين هر كه امور او متفرق و با مردم معامله و محاسبه دارد كه زمان آن
طولمىكشد و دادنى و گرفتنى دارد و با وجود اين، مضطرب نيست طويل الامل است.
و علامت قصر امل آن است كه: امور خود را جمع آورى نمايد، مانند: كسى كهاراده
سفرى دارد و بايد سعى از براى جمع قوت زيادتر از يك سال بلكه چهل روز خودرا نكند.و
ساير اوقات خود را صرف تعمير خانه آخرت، و طاعت و عبادت نمايد و بارخود را سنگين
ننمايد كه در وقت رفتن، دست و پاى خود را گم كند.
بار چندان بر اين ستور آويز كه نمانى در اين گريوه (9) تيز
چنان بساط امل پهن كن در اين وادى كه دست و پا نكنى گم، به وقتبرچيدن
فصل: معالجه طول امل
بدان كه: معالجه مرض طول امل، ياد مرگ و خيال مردن است، زيرا ياد مرگ،آدمى را از
دنيا دلگير و دل را از دنيا سير مىسازد.
و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: «بسيار ياد
آوريدشكننده لذتها را.عرض كردند: يا رسول الله! آن چيست؟ فرمود: موت است، و
هيچبندهاى نيست كه حقيقت آن را ياد كند مگر اينكه وسعت دنيا بر او تنگ مىشود.و
اگرشدت و المى دارد و دل او به سبب امرى از دنيا تنگ شده است گشاده مىگردد» .
(10)
و به آن حضرت عرض كردند كه: «آيا كسى با شهداى احد محشور خواهد شد؟ فرمود: بلى
كسى كه شبانه روزى بيست مرتبه مرگ را ياد كند» . (11)
و فرمود: «كسى كه شايسته عنايت و دوستى حق - سبحانه و تعالى - شود، و
سزاوارسعادت گردد، اجل پيش چشم او آيد، و هميشه در برابر او باشد، و امل و اميد
دنيا بهپشتسر وى رود - يعنى هميشه در فكر مرگ باشد و هيچ در ياد امور دنيوى و
اسبابزندگانى نباشد - .و چون كسى مستحق شقاوت و دوستى شيطان شود و شايسته آن
باشدكه: شيطان متولى امور و صاحب اختيار او باشد بر عكس آن مىشود.يعنى امل به
پيشچشم وى آيد و اجل به پشتسر او رود» . (12)
روزى از آن سرور پرسيدند كه: «بزرگترين و كريمترين مردم كيست؟ فرمود: هر
كهبيشتر در فكر مردن باشد.و زيادتر مستعد و مهياى مرگ شده باشد.ايشاناند زيركان
كهدريافتند شرف و بزرگى دنيا و كرامت و نعمت آخرت را» . (13)
و از آن جناب مروى است كه فرمود: «چارهاى از مردن نيست، مرگ آمد با آنچهدر آن
هست.و آورد روح راحت و رو آوردن مبارك را به بهشتبرين براى كسانىكه اهل سراى
جاويدند كه سعيشان از براى آنجا، و شوقشان به سوى آن بود» . (14)
و فرمود كه: «مرگ تحفه و هديه مؤمن است» . (15)
بلى:
چون از اينجا وارهد آنجا رود در شكر خانه ابد ساكن شود
گويد آنجا خاك را «مىبيختم» (16)
زين جهان پاك مىبگريختم
اى دريغا پيش از اين بودى اجل تا عذابم كم بدى اندر «وحل» (17)
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «چون جنازه كسى رابردارى
فكر كن كه گويا تو خود آن كس هستى كه در تابوت است و آن را برداشتهاند. و خود را
چنان فرض كن كه: به عالم آخرت رفتهاى و از پروردگار خود مسئلتنمودهاى كه تو را
به دنيا برگرداند.و سؤال تو را پذيرفته و تو را دوباره به دنيا فرستادهاست.ببين كه
چه خواهى كرد و چه عمل از سر خواهى گرفت» . (18)
پس فرمود: «اى عجب از قومى كه از اول تا به آخر ايشان را گرفتهاند و
محبوسساختهاند و نداى كوچ رحيل ايشان بلند شده و ايشان مشغول بازى هستند» .
(19)
ابو بصير به خدمت آن حضرت شكايت كرد از وسواسى، كه او را در امر دنيا
عارضمىشد.حضرت فرمود: «اى ابو محمد! ياد آور زمانى را كه بندهاى اعضاى تو در قبر
ازيكديگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را
خواهندپوشيد و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانههاى خود برخواهند گشت و
كرماز سوراخهاى بينى تو بيرون خواهد آمد و مار و مور زمين گوشتبدن تو را
خواهندخورد.و هرگاه اين معنى را متذكر شوى امور دنيا بر تو سهل و آسان خواهد شد.
ابو بصير مىگويد: به خدا قسم كه هر وقت غم و اندوهى از امر دنيا به من
مىرسيدچون به فكر اينها مىافتادم از آن فارغ مىشدم و ديگر از براى من غصه از امر
دنياباقى نمىماند» . (20)
و فرمود كه: «ياد مرگ، خواهشهاى باطل را از دل زايل مىكند.و گياههاى غفلترا
مىكند.و دل را به وعدههاى الهى قوى و مطمئن مىگرداند.و طبع را رقيق و
نازكمىسازد.و هوا و هوس را مىشكند.و آتش حرص را فرو مىنشاند.و دنيا را حقير
وبىمقدار مىسازد.و بعد از آن فرمود: اين معنى سخنى است كه پيغمبر - صلى الله
عليهو آله - فرمود: «تفكر ساعة خير من عبادة سنه» .يعنى: «فكر كردن يك ساعت، بهتر
استاز عبادت يك سال» . (21)
و اين در وقتى است كه آدمى طنابهاى خيمه خود را از دنيا بكند و در زمين
آخرتمحكم ببندد.و شك نداشته باشد كه كسى كه اين چنين، مرگ را ياد كند رحمتبر
اونازل مىشود.
و بعد از آن فرمود كه: «مرگ، اول منزلى است از منازل آخرت و آخر منزلى استاز
منازل دنيا، پس خوشا به حال كسى كه در منزل اول او را اكرام كنند» . (22)
بلى اى برادر! عجب و هزار عجب از كسانى كه مرگ را فراموش كردهاند و از آنغافل
گشتهاند و حال اينكه از براى بنىآدم امرى از آن يقينىتر نيست.و هيچ چيز از آنبه
او نزديكتر و شتابانتر نيست.
«اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيدة».
يعنى: «هر جا كه بوده باشيدمرگ شما را در خواهد يافت اگر چه در برجهاى محكم داخل
شده باشيد» . (23)
كدام باد بهارى وزيد در آفاق كه باز در عقبش نكبتخزانى نيست
مروى است كه: «هيچ خانوادهاى نيست مگر اينكه ملك الموت شبانه روزى پنجمرتبه
ايشان را بازديد مىنمايد» . (24)
و عجب است كه: آدمى خيره سر، يقين به مرگ دارد و مىداند كه چنين روزى بهاو
خواهد رسيد و باز از خواب غفلتبيدار نمىشود و مطلقا در فكر كار ساختن آنجانيست.
خانه پر گندم و يك جو نفرستاده به گور غم مرگت چو غم برگ زمستانى نيست
و بالجمله مرگ، قضيهاى است كه: بر هر كسى وارد مىشود.و كسى را فرار از
آنممكن نيست.پس نمىدانم كه اين غفلت چيست! بلى: كسى كه داند عاقبت امر او
مرگاست.و خاك، بستر خواب او، و كرم و مار و عقرب انيس و همنشين او، و قبر محلقرار
او خواهد بود، و زير زمين جايگاه او، و قيامت وعدهگاه او، سزاوار آن است كه:
حسرت و ندامت او بسيار، و اشك چشمش پيوسته بر رخسار او جارى باشد.و فكر وذكر او
منحصر در همين بوده، و بليه او عظيم، و درد دل او شديد باشد.
آرى:
خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست خواب خود در چشم ترسنده كجاست
و خود را از اهل قبر بداند و از خيل مردگان شمارد، زيرا هر چه خواهد آمد
نزديكاست.و دور آن است كه نيايد.
اين خانه كه خانه و بال است پيداست كه وقف چند سال است
انگار كه «هفتسبع» (25) خواندى يا هفت هزار سال ماندى
آخر نه اسير بايدت گشت چون هفت هزار سال بگذشت
چون قامت ما براى غرق است كوتاه و دراز او چه فرق است
بلى: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشى ايشان از آن و كم ياد كردن آن است.واگر
كسى هم گاهى آن را ياد كند ياد آن مىكند به دلى كه گرفتار شهوتهاى نفسانيه وعلايق
دنيويه است.و چنين يادى سودى نمىدهد بلكه بايد مانند كسى بود كه سفردرازى اراده
كرده باشد كه در راه آن بيابانهاى بىآب و گياه، يا درياى خطرناك باشد،و فكرى به
غير از فكر آن راه ندارد.كسى كه به اين نحو بياد مردن افتد و مكرر ياد آنكند در دل
او اثر مىكند.و به تدريج نشاط او از دنيا كم مىشود.و طبع او از دنيا
منزجرمىگردد.و از آن دل شكسته مىشود.و مهياى سفر آخرت مىگردد.و بر هر طالبنجاتى
لازم است كه هر روز، گاهى مردن را ياد آورد.و زمانى متذكر گردد از امثال واقران و
برادران و ياران و دوستان و آشنايان را كه رفتهاند و در خاك خفتهاند و ازهمنشينى
همصحبتان خود پا كشيدهاند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهاىرنگارنگ
گذشته، و بر روى خاك خوابيدهاند.و ياد آورد خوابگاه ايشان را دربستر خاك.و به فكر
صورت و هيئت ايشان افتد.و آمد و شد ايشان را با يكديگر به خاطر گذراند.و ياد آورد
كه: حال چگونه خاك، صورت ايشان را از همريخته و اجزاىايشان را در قبر از هم
پاشيده، زنانشان بيوه گشته و گرد يتيمى بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و
خانهها از ايشان خالى مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار بر افتاده.
پس يك يك از گذشتگان را به خاطر گذراند.و ايام حياتشان را متذكر شود.و خندهو
نشاط او را فكر كند.و اميد و آرزوهاى او را ياد آورد.و سعى در جمع اسبابزندگانيش
را تصور نمايد.و ياد آورد پاهاى او را كه به آنها آمد و شد مىنمود كهمفاصل آنها
از هم جدا شده.و زبان او را كه با آن با ياران سخن مىگفت چگونهخورش مار و مور
گشته و دهان او را كه خندههاى قاه قاه مىنمود چگونه از خاك پرشده.و دندانهايش خاك
گشته.و آرزوهايش بر باد رفته.
چند استخوان كه هاون دوران روزگار خوردش چنان بكوفت كه مغزش غبار كرد
اى جان برادر! گاهى بر خاك دوستان گذشته گذرى كن، و بر لوح مزارشان
نگاهاعتبارى نماى.ساعتى به گورستان رو و تفكر كن كه در زير قدمتبه دو ذرع راه
چهخبر، و چه صحبت است.و در شكافهاى «زهره شكاف» (26) قبر چه و لوله و
وحشتاست.همجنسان خود را بين كه با خاك تيره يكسان گشته.و دوستان و آشنايان را
نگركه ناله حسرتشان از فلك گذشته.ببين كه: در آنجا رفيقاناند كه ترك دوستى گفته
ودوستاناند كه روى از ما نهفته.پدران مايند مهر پدرى بريده.مادراناند دامن از
دستاطفال كشيده، طفلان مايند در دامن دايه مرگ خوابيده، فرزندان مايند سر بر خشت
لحدنهاده، برادراناند ياد برادرى فراموش كرده، زنان مايند با شاهد اجل دست در
آغوشكرده و گردن كشاناند سر به گريبان مذلت كشيده، سنگدلاناند به سنگ قبر، نرم و
هموارگشته، فرمانرواياناند در عزاى نافرمانى نشسته، جهانگشاياناند در حجله خاك در
برروى خود بسته، تاجداراناند نيم خشتى بزير سر نهاده، لشكركشاناند تنها و
بيكسمانده، يوسف جمالاناند از پى هم به چاه گور سرنگون، نكوروياناند در پيش
آئينهمرگ زشت و زبون، نوداماداناند به عوض زلف عروس، مار سياه بر گردن پيچيده،نو
عروساناند به جاى سرمه، خاك گور در چشم كشيده، عالماناند اجزاى كتابوجودشان از
هم پاشيده، وزيراناند «گزلك» (27) مرگ، نامشان را از دفتر روزگار
تراشيده،تاجراناند بىسود و سرمايه در حجره قبر افتاده، سوداگراناند سوداى سود از
سرشان دررفته، زارعاناند مزرع عمرشان خشك شده، دهقاناناند دهقان قضا بيخشان
بركنده، پس خود به اين ترانه دردناك مترنم شو:
چرا دل بر اين كاروانگه نهيم كه ياران برفتند و ما بر رهيم
تفرج كنان، بر هوا و هوس گذشتيم بر خاك بسيار كس
كسانى كه از ما به غيب اندرند بيايند و بر خاك ما بگذرند
پس از ما همى گل دهد بوستان نشينند با يكديگر دوستان
دريغا كه بىما بسى روزگار برويد گل و بشكفد نوبهار
بسى تير و دى ماه و اردى بهشت بيايد كه ما خاك باشيم و خشت
جهان بين كه با مهربانان خويش زنا مهربانى چه آورد پيش
چه پيچى در اين عالم پيچ پيچ كه هيچ است از آن سود و سرمايه هيچ
درختى استشش پهلو و چار بيخ تنى چند را بسته بر چار ميخ
مقيمى نبينى در اين باغ كس تماشا كند هر كسى يك نفس
و بعد از اين در احوال خود تامل كن كه تو نيز مثل ايشان در غفلت و جهلى.يادآور
زمانى را كه: تو نيز مثل گذشتگان عمرت به سرآيد و زندگيتبه پايان رسد، خارنيستى به
دامن هستيت در آويزد و منادى پروردگار نداى كوچ در دهد، و علامت مرگاز هر طرف ظاهر
گردد و اطباء دست از معالجهات بكشند، و دوستان و خويشان تويقين به مرگ كنند،
اعضايت از حركتباز ماند، و زبانت از گفتن بيفتد، و عرق حسرتاز جبينتبريزد، و جان
عزيزت بار سفر نيستى بربندد، و يقين به مرگ نمايى.از هرطرف نگرى دادرسى نبينى.و از
هر سو نظر افكنى فرياد رسى نيابى، ناگاه ملك الموت بهامر پروردگار درآيد و گويد:
كه هان! منشين كه ياران برنشستند «بنه برنه» (28) كه ايشان
رختبستند
و خواهى نخواهى چنگال مرگ بر جسم ضعيفت افكند و قلاب هلاك بر كالبدنحيفت اندازد
و ميان جسم و جانت جدايى افكند، و دوستان و برادران ناله حسرت درماتمتساز كنند.و
احبا و ياران به مرگت گريه آغاز كنند.پس بر تابوت تخته بندتسازند و خواهى نخواهى
به زندان گورت درآورند.و در استخلاص بر رويتبر بندند ودوستان و يارانت «معاودت»
(29) نمايند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندى به امثال اين افكار پردازى به تدريجياد مرگ در برابر تو هميشهحاضر
مىگردد.و دلت از دنيا و آمال آن سير مىشود. و مستعد سفر آخرت مىگردى.
و هان، هان! از ياد مرگ، مگريز و آن را از فكر خود بيرون مكن كه آن خودخواهد
آمد.
چنان كه خداى - تعالى - مىفرمايد:
«قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم».
يعنى: «بگو به مردمان كه: موت، آن چنان كه از او مىگريزيد او شما را در مىيابد
و بهملاقات شما مىرسد» . (30)
و ملاحظه كن حكايت جناب سيد انبياء را به ابوذر غفارى كه فرمود: «اى اباذر!
غنيمتشمار پنج چيز را پيش از رسيدن پنج چيز: جوانى خود را غنيمت دان پيش ازآنكه
ايام پيرى در رسد.و صحتخود را غنيمت دان پيش از آنكه بيمارى، تو رافرو گيرد.و
زندگانى خود را غنيمت دان پيش از آنكه مرگ، تو را دريابد.و غناىخود را غنيمتشمار
پيش از آنكه فقير گردى.و فراغتخود را غنيمت دان پيش ازآنكه به خود مشغول شوى» .
(31)
پيش از آن «كت» (32) برون كنند از ده رختبر گاو و بار بر خر نه
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودى
فرياد بركشيدى كه: «مرگ، شما را در رسيد و شما را فرو گرفت، يا به شقاوت يا به
سعادت» . (33)
مروى است كه: «هيچ صبح و شامى نيست مگر اينكه منادى ندا مىكند كه:
«ايها الناس! الرحيل، الرحيل» . (34)
آوردهاند كه: «در بنى اسرائيل مردى بود جبار، با اموال بىشمار و غرور
بسيار،روزى با يكى از حرم، خلوت نموده بود كه شخصى با هيبت و غضب داخل شد.آنمرد
غضباك شده گفت كه: تو كيستى و كه تو را اذن دخول داده؟ گفت: من كسى هستمكه احتياج
به اذن دخول ندارم.و از سطوت ملوك و سلاطين نمىترسم.و هيچگردن كشى مرا منع
نمىتواند كرد.پس لرزه بر اعضاى آن مرد افتاد و از خوف بيهوششد.بعد از ساعتى سر
برداشت در نهايت عجز و شكستگى گفت: پس تو ملك الموتى؟ گفت: بلى.گفت: آيا مهلتى هست
كه من فكرى از براى روز سياه خود كنم؟ گفت:
«هيهات انقطعت مدتك و انقضت انفاسك فليس فى تاخيرك سبيل».
يعنى: «مدتزندگانى تو تمام شد و نفسهاى تو به آخر رسيده.گفت: مرا به كجا خواهى
برد؟ عزرائيلگفت: به جانب عملى كه كردهاى.گفت: من عمل صالحى نكردهام و از براى
خودخانهاى نساختهام.گفت: ترا مىبرم به سوى آتشى كه پوست از سر مىكند» .
(35)
حضرت عيسى - عليه السلام - كاسه سرى را ديد افتاده پايى بر آن زده گفت: «به
اذنخدا تكلم كن و بگو چه كس بودى.آن سر به تكلم آمده گفت: يا روح الله! من
پادشاهعظيم الشانى بودم، روزى بر تختخود نشسته بودم و تاج سلطنتبر سر نهاده و
خدم وحشم و جنود و لشكر در كنار و حوالى من بود، ناگاه ملك الموت بر من داخل
شد.بهمجرد دخول، اعضاى من از همديگر جدا شده و روح من به جانب عزرائيل رفت.وجمعيت
من متفرق گرديد.اى پيغمبر خدا! كاش هر جمعيتى اول متفرق باشد» . (36)
فغان كاين ستمكاره «گوژ» (37) پشت يكى را نپرورد كاخر نكشت
سر سروران رو به خاك اندراست تن پاكشان در «مغاك» (38) اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بين به خاك سيه توده (39) در توده بين
چراغى نيفروخت گيتى به مهر كه آخر «نيندود» (40) دودش به چهر
نيفشاند تخمى كشاورز دهر كه ندرود بىگاهش از داس قهر
نهالى در اين باغ سربر نزد كه دهرش به كين اره بر سر نزد
سرى را زمانه نيفراخته كه پايانش از پا نينداخته
كجا شامگه اخترى تابناك برآمد كه نامد سحرگه به خاك
پىنوشتها:
1. ناگهانى.
2. بيابانى كه رونده در آن گمراه شود و راه به جايى نبرد، مثل: قوم موسى كه
سالها در بيابانى سرگردان بودند
3. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 243
4. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 242.
5. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 241.
6. الترغيب و الترهيب، ج 4، ص 241
7. احياء العلوم، ج 4، ص 390.
8. خراميدن، راه رفتن به ناز و كرشمه
9. گردنه.
10. مصباح الشريعه، باب 83، ص 457.
11. تنبيه الخواطر، ص 276.
12. كافى، ج 3، ص 258، ذيل ح 27
13. بحار الانوار، ج 82، ص 167. (با اندك تفاوتى) .
14. كافى، ج 3، ص 257، ح 27.
15. جامع السعادات، ج 3، ص 38.
16. غربال مىكردم.
17. گل ولاى منجلاب.
18. كافى، ج 3، ص 258، ح 29.
19. كافى، ج 3، ص 258، ذيل ح 29.و بحار الانوار، ج 71، ص 266
20. وسائل الشيعه، ج 2، ص 649، باب 23 ح 3، از ابواب احتضار.
21. بحار الانوار، ج 6، ص 133، ح 32.و مصباح الشريعه، باب 83، ص 455.
22. مصباح الشريعه، باب 83، ص 457.
23. نساء، (سوره 4) آيه 78.
24. كافى، ج 3، ص 256، تحت رقم 22 و 23
25. يعنى: هفت هفتم.اشاره به اين است كه همه چيز را خواندى
26. شكافنده زهره، يعنى: شكافهايى كه از هيبت آن، انسان، زهره ترك مىشود.
27. كارد كوچك دستهدار
28. رخت و اسباب برگير.
29. بازگشت.
30. جمعه، (سوره 62) آيه 8.
31. مكارم الاخلاق، ص 459.
32. مخفف «كه تو را» .
33. محجة البيضاء، ج 8، ص 251.و احياء العلوم ج 4، ص 391.
34. احياء العلوم، ج 4، ص 392.
35. محجة البيضاء، ج 8، ص 267
36. احياء العلوم، ج 4، ص 395.
37. خميده و منحنى.
38. گودال.
39. چيزى كه رويهم ريخته و كوت كرده باشند.و اينجا به معناى كوت خاك سياه است.
40. نماليد.
|