مغرورين از اهل
عبادت
طايفه پنجم: مغرورين از اهل عبادتاند.و ايشان نيز اقسام بسيارند: بعضى
وسواسدر ازاله نجاستبر ايشان غالب شده، و راضى به طهارت آنچه به فتواى شريعت
مقدسهپاك است نمىگردند.و احتمالات بعيده كه موجب نجاستشود فرض مىكنند.و چونپاى
مال و شكم به ميان آمد، به هر وضعى كه باشد آن را حلال مىسازند.بلكه بساباشد حرام
محض را مىخورند، و محملهاى بعيده از براى حليت آن بيان مىنمايند وحال اينكه اين
احتياطى كه در نجاست دارند اگر بر عكس مىشد و در اكل مال مىبودبه ديندارى نزديكتر
بود.
و بعضى ديگر، در وضو وسواس مىكنند و اسراف در ريختن آب مىنمايند.وگاهى مبالغه
در «تخليل» (23) و تطهير اعضا را از حد مىبرند.و بسا باشد كه اين
قدر احتياط را در غسل، كه اهم است، نمىكنند.بلكه گاه است در نماز و ساير عبادات،
كه وضو بهجهت آنهاست، اصلا احتياطى به جا نمىآورند، و در مكان نماز و جامه خود
كهصحت نماز بر حليت آنها است، مطلقا احتراز نمىكنند.
و گروهى ديگر در امر نيت وسواس مىكنند.و شيطان چنان بر ايشان غالب شده،
كهنمىگذارد نيت صحيحى از ايشان به عمل آيد. و ايشان را مشوش مىسازد، تا
فضيلتوقت و ثواب جماعت از ايشان فوت گردد.و آن را مكرر مىكنند.و در تكبيرة
الاحرام،احوال غريبه به جا مىآورند.و همين احتياط در اول نماز است.و بعد از آن
غافلمىشوند و در هيچ جزئى ديگر از نماز احتياط نمىكنند، و حضور قلبى ندارند و
گمانمىكنند كه كار نيكى مىكنند.
و بعضى ديگر در دقايق قرائت وسواس مىكنند و در اخراج حروف از مخارج،سعى بليغ
مىنمايند.و در «تشديدات و ادغامات» (24) و «غنه و اماله»
(25) جد و جهد مىكنند ومطلقا در غير اين، از مسائل و حضور قلب اهتمامى
ندارند و چنان پندارند كه همين كهقرائت صحيح باشد، نماز مقبول است.و حال آنكه: امر
قرائت در نهايتسهولت است واكثر حروف خود از مخارج بيرون مىآيد و دو سه حرفى كه
محل اشتباه مىشود،تصحيح آن در نهايت آسانى است.و ساير قواعد قرائت را حجيتى از
براى آنها نيست.واكثر قواعد آن منتهى مىشود به يك نفر مخالف مذهب كه صحت و سقم قول
او معلومنيست.
و گروهى ديگر به روزه مغرور مىشوند و در ايام شريفه، روزه مىدارند.اما نه
زبانخود را از غيبت محافظت مىكنند، و نه ساير جوارح را از معاصى.
و طايفهاى به حج و زيارت خود فريفته مىشوند.پس با وجود اينكه مظلمه بسياردر
گردن ايشان است، و «مشتغل الذمه» (26) خلق خدا هستند، با زاد و
راحلهاى كه حليتآنها معلوم نيست، روانه سفر حجيا زيارت مىگردند.و در راه، از
فوت نماز و طهارتمضايقه نمىكنند.بلكه بسى نامشروعات ديگر در عرض راه از ايشان
صادر مىشود.و بادل ناپاك و نفس آلوده به حرم خدا - عز و جل - يا يكى از مشاهد ائمه
هدى - عليهم السلام - حاضر مىگردند.و با وجود اين، چنان پندارند كه عمل خيرى
كردهاند.
و گروهى ديگر، به قرائت قرآن مغرورند.و آن را در هم مىشكنند.بلكه گاه
استشبانه روزى يك ختم قرآن مىكنند.و به سرعت هر چه تمامتر مىخوانند.و اين را
كمالخود مىدانند.و در آن وقت دل او مشغول وساوس خاطر.و حال اينكه مطلوبدر تلاوت
قرآنى، تانى و تامل و حضور قلب است.
و بعضى ديگر مغرور به بعضى از اعمال مستحبه مىشوند، چون نماز شب يا غسلجمعه
يا خواندن اوراد و تعقيبات، يا غير آنها، بدون اينكه اهتمامى در واجبات خودنمايند،
و مسايل خود را اخذ نمايند يا از معاصى اجتناب كنند.و غافل از اينكه:
تا نيازى سجده نرهى اى زبون گر به پيمائى تو مسجد را به كون
و بعضى در لباس و خوراك به اندك چيزى قناعت مىكنند.و از مسكن به مسجد يامدرسه
مىسازند.و گمان مىكنند كه در زهد و ترك دنيا به مرتبه كمال رسيدهاند.و حالاينكه
دلش از حب رياست مملو، و طالب اشتهار به زهد و ترك دنياست.و معنى «ترك الدنيا
للدنيا» موافق حال او است.
و بسا باشد كه مال حلال را رد كند، از خوف آنكه مبادا مردم او را زاهد ندانند.
اهل تصوف، و درويشان
و فريفتگان
طايفه ششم: اهل تصوف و درويشان و فريفتگاناند.و مغرورين ايشان، از هرطايفهاى
بيشتر است.جمعى از آنها صاحبان بوق و شاخند، كه آنها را قلندران خوانند،كه نه معنى
تصوف را فهميدهاند، و نه «هر را از بر» (27) شناختهاند.و نه از راه
رسم دين،ايشان را اثرى، و نه از خدا و پيغمبر، آنها را خبرى است.روزگار خود را به
گدايى وسؤال از مردم صرف نموده، و نام درويشى و ترك دنيا را بر خود بستهاند.و اين
طايفه،اراذل ناس، و پستترين طوايف عالماند.
و گروهى ديگر را ايشان خود را به هيئت صوفيان آراسته، و لباس در بر كرده،
وگفتار ايشان را فرا گرفته، و بعضى از كردارهاى ايشان را بر خود بستهاند و سربه
گريبانمىكشند.و آواز خود را نازك مىسازند.و نفسهاى بزرگ سر مىدهند.و حركتعرضى
و طولى مىنمايند.و گاهى سرى مىجنبانند.و زمانى دستبر دست مىزنند.وبسا باشد كه:
از اين تجاوز كرده به رقص مىآيند و «شهيق» (28) و «نهيق»
(29) مىكشند و ذكرهااختراع مىكنند و شعرها برهم مىبندند، و غير اينها از
حركات قبيحه را مرتكب مىشوندتا بندگان خدا را صيد كنند.و حال ايشان چنين است كه
گفتهاند:
كه زنهار از اين صوفيان خموش پلنگان درنده صوف پوش
كه چون گربه زانو به دل برنهند اگر صيد افتد چو سگ برجهند
و گاه باشد كه كلامى از توحيد حق - سبحانه و تعالى - ، يا شعرى كه متضمن عشق
ومحبتباشد بشنوند، و خود را بر زمين اندازند و كف برلب آورند، و معذلك ازحقيقت
توحيد و عشق و سر محبت، ايشان را مطلقا اطلاعى نيست.
آرى:
چه خبر دارد از حقيقت عشق پاى بند هواى نفسانى
و چنان پندارند كه: با اين حركات، تارك دنيا و درويش مىشوند و به درجات
اهلتوحيد و عرفان ترقى مىكنند و داخل زمره زهاد و دوستان خدا مىگردند.زنهار،
زنهار:
درويش او را نام نى ور چاشتباشد شام نى
و ندر دلش آرام نى و زمهر بر جانش رقم
و گروه ديگر دست از شريعتبرداشته و اساس دين و ملت را نابود انگاشته، واحكام
خدا را پشت پا زده و «مباحى» (30) مذهب گشتهاند، نه حرام مىدانند و
نه حلال.ازهيچ مالى اجتناب نمىكنند، و بر مائده اهل ظلم و عدوان حاضر مىگردند.
صوفئى گشته به پيش اين لئام الخياطه و اللواطه و السلام
و بسا باشد كه گويند: «المال مال الله و الخلق عيال الله» .و گاهى گويند كه:
خدا ازعبادت ما بىنياز است، پس چرا خود را به عبث رنجه داريم.و زمانى گويند كه:
خانهدل را بايد عمارت كرد و اعمال ظاهريه را چه اعتبار.و دلهاى ما واله و حيران
محبتخداست و در انواع معاصى و شهوات فرو مىروند و مىگويند كه: نفس ما به
مرتبهاىرسيده است، كه امثال اين اعمال، ما را از راه خدا باز مىدارد، و عوام
الناسو ضعفاء النفوس محتاج عبادت و طاعتاند.و اين گمراهان ملحد، مرتبه خود را از
مرتبهپيغمبران و اوصيا بالاتر مىدانند، زيرا ايشان مىفرمودند كه: امور مباحه
دنيويه، ما را ازياد خدا باز نمىدارد، چه جاى گناهان و معصيت.بلكه گاه بود كه به
واسطه ترك «اولائى» (31) كه از ايشان سر مىزد، سالهاى بسيار بر خود
مىگريستند.
و شك نيست كه: اين طايفه، بىدينترين طوايف، و ملعونترين ايشاناند.و
برمؤمنين احتراز از ايشان لازم، بلكه قلع و قمع ايشان متحتم است.
و بعضى ديگر از صوفيان كسانى هستند كه: ادعاى معرفت و يقين، و وصول بهدرجات
مقربين مىنمايند.و دعواى مشاهده جمال معبود، و مجاورت از مقام محمود،و وصول به
مرتبه شهود مىكنند.شطح و طاماتى چند ساخته و ترهاتى چند پرداختهاند،و فقها و
محدثين و ورثه احكام سيد المرسلين را به چشم حقارت نظر مىكنند و طعن بهايشان
مىزنند.و از براى خود كرامت ثابت مىكنند و امورى چند به خود نسبتمىدهند، كه هيچ
پيغمبر و وصى پيغمبرى ادعاى آن را نكرده.و حال آنكه ايشان را نهمرتبهاى است از
علم، و نه پايهاى است از عمل.هيچ ندانستهاند به غير از كلماتى چند كهآنها را دام
خود قرار داده و جمعى از اهل دنيا را به دام خود كشيده و دين ايشان را بر
بادمىدهند، و مال ايشان را مىخورند.اين طايفه، در نزد خدا از فجار و منافقين، و
در نزدارباب بصيرت و يقين، از احمقان و جاهلاناند.و از آنچه ادعا مىنمايند
بىخبر، و ازدرگاه خدا از همه كس دورترند.
اين مدعيان در طلبش بىخبرانند كان را كه خبر شد خبرى باز نيامد
زهر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل ز مرغان چمن بايد شنيد از عندليب
اما و جماعتى ديگر هستند كه ايشان را «ملاميه» (32) مىنامند، كه
اعمال قبيح را مرتكبمىگردند، و افعال شنيعه را به جا مىآورند و چنان پندارند كه
اين موجب رفع اخلاقذميمه، و كسر هوا و هوس نفس خبيثه است.و حال اينكه خود اين
افعال، در شريعتمقدسه مذموم، و مرتكب آنها معاتب و ملوم است.
و گروهى ديگر كه فى الجمله از اينها بهتراند، كسانى هستند كه: مخالفت نفس
راپيشنهاد خود كردهاند، و به رياضت و مجاهده نفس مشغول شدهاند، تا اينكه بعضى
ازمنازل راه دين را پيمودهاند و به بعضى از مقامات رسيدهاند، اما هنوز در
راهاند، و همهمنازل را قطع نكردهاند، و از سلوك فارغ نشدهاند، و ليكن به همين
قدر فريفته مىشوند،و چنان پندارند كه همه مقامات را طى كرده، به خدا رسيدهاند.و
حال اينكه هنوز درمبادى سير، و اوايل منازلاند، زيرا ميان بنده و خدا هفتاد حجاب
از نور است، كهسالك راه به هر حجابى از اين حجابها كه رسيد، گمان مىكند كه به خدا
رسيده است.
همچنان كه بعضى حكايات خليل الرحمن را به اين حمل نموده، و گفتهاند كه: آنچه
حق - سبحانه و تعالى - از حضرت ابراهيم - عليه السلام - حكايت كرده، كه اول ستاره
را ديد وگفت: اين پروردگار من است و بعد از آن منتقل به ماه شد و بعد از آن به
خورشيد، و مراد ستاره و ماه و خورشيد نيستبلكه مراد از آنها انوارى است كه
پردههاى جمالمطلق و حجابهاى حضرت حقاند و سالك راه در ميان منزل لا محاله به
آنها بر مىخوردو از شدت تلالؤ و لمعان هر مرتبه نسبتبه ما قبل به هر مرتبهاى كه
رسيد چنان تصورمىكند كه به مرتبه وصول رسيده.و هر مرتبه فوقى اعظم از ما تحت آن
است.لهذا اولمراتب كه حضرت ابراهيم - عليه السلام - ابتدا به آن رسيد تشبيه به
ستاره شده، و بعد ازآن به ماه، و مرتبه بعد از آن به خورشيد.و حضرت خليل در حين سير
ملكوتى، چون درترقى و كشف حجب بود از نورى به نور اعظم مىرسيد و در بدو وصول به هر
مرتبه،چنان تصور مىنمود كه به مرتبه وصول به حق رسيده و نداى بشارت افزاى
«هذا ربى» (33)
بر مىكشيد.و چون از اين مرتبه ترقى مىنمود نقصان آن را مىديد اعتراف به پستى
آنمىكرد و مرتبه فوق آن را به بزرگى مىستود.و چون يافت كه همه مراتبى كه به
آنهارسيده مرتبه نقصان و از مرتبه جمال ازل بسى دورند، زبان عجز و نيازمندى را
گشادهگفت:
«انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا». (34)
پس بسيار مىشود كه سالك، در ميان راه، به بعضى از حجب مىرسد و گمان
وصولمىكند و به مشاهده درخشندگى و نور آن حجاب، خرسند مىگردد.غافل از اينكههنوز
او در پس پرده دورى، حيران، و در بيابان مهجورى، سرگردان است.
برافكن پرده تا معلوم گردد كه ياران ديگرى را مىپرستند
و اولين حجابى كه در ميان حق و بنده استخانه دل است كه آن نيز از جمله
عوالمحق، و نورى از انوار جمال جميل مطلق است.و پردهاى است از پردههاى چهره
شاهدازل، و لمعهاى است از لمعات انوار حى لم يزل.و چون آن خانه را از خس و
خارهواهاى نفسانيه پاك سازى، و آن خلوت سرا را از غير ياد حق پردازى، و زنگكدورات
عالم طبيعت را از آن زدايى، و در آن را به روى اغيار نابكار بندى، و آينهوارمقابل
عالم انوار بدارى، جمال قدس در آن تجلى مىافكند.و گشادگى و انشراح در آنحاصل
مىگردد، به حدى كه احاطه بر جميع عالم كند و صورت كل در آن جلوه نمايد.
بلى:
راز «كونين» (35) به مىخواره شود زان روشن كه فتاده استبه جام
از رخ ساقى پرتو
و در اين هنگام نورانيت و تلالؤ آن در نهايتشدت مىشود.و چون پيش از اينحالت،
محجوب و تاريك بود و به واسطه اشراق نور حق و تجلى لمعات جمال مطلق، روشن و نورانى
شد و پرده از جمال دل آراى دل نيز برداشته شد، بسا باشد كه صاحبدل ملتفت دل گردد و
جمال او را به حدى بيند كه عقل او حيران شده مدهوش گردد ودر اين وحشت چنان تصور كند
كه به نهايت مرتبه وصول رسيده.پس اگر از اين مرتبهترقى نكند و پا از عالم دل بيرون
ننهد بسا باشد فريفته گردد و در همانجا بماند و امر او بههلاكت انجامد.و چنين كسى
به كوچكترين ستاره از عالم انوار لاهوت، فريب خوردهو هنوز به ماه آن عالم نرسيده
چه جاى خورشيد يا بالاتر از آن.و اينجا مقام غرور وفريب است.و انواع فريب در راه
سلوك بىحد است.و اكثر كسانى كه خود را عارف نامنهاده و به لباس عارفين ملبس
گشتهاند از همه اين مقامات بىخبر و در دعوايى كهمىنمايند كاذب و دروغ زنند.و از
عرفان، همين الفاظى چند فرا گرفته و راه و رسمىآموختهاند و چنان پندارند كه به
محض اين مرتبه، به مرتبه اهل معرفت مىرسند! هيهات، هيهات:
نه سلطان خريدار هر بندهايست نه در زير هر ژندهاى زندهايست
رسيدن به درجه هر كسى موقوف استبه اينكه باطن خود را شبيه به آن سازى و
بهاخلاق نفسانيه او متخلق گردى.نه همين خود را در ظاهر به لباس او آرايى و با او
دعوىبرابرى نمايى.
سلاطين و حكام و
صاحبان امر و نهى
طايفه هفتم: سلاطين و حكام و صاحبان امر و نهىاند.و فريفتگان و مغرورينايشان
نيز بسيار است، و ليكن آنچه اكثر ايشان به آن فريب مىخورند صفت عدالت ونيكنامى
است.
بيان اين مطلب آن است كه: عدالت، صفتى است كه به واسطه آن سلاطينذوى الاقتدار
بر يكديگر افتخار مىتوانند نمود، چون اين صفتباعث دوام دولت وسعادت آخرت نام و
نيك تا قيامت است.حتى اينكه فخر رسل - صلى الله عليه و آله - در مقام مفاخرت فرمود:
«ولدت فى زمن الملك العادل» .يعنى: «من در زمان پادشاهعادل - كه انوشيروان باشد -
متولد شدهام» . (36)
سبحان الله! چه شريف صفتى است كه چون شخص كافرى به آن آراسته شد سرورعالم، به
تولد خود در زمان او مباهات نمود.حال زياده از هزار سال است كه در اطرافجهان نام
نيك آن، زبان زد خاص و عام مىشود و چگونه چنين نباشد و حال اينكه از حضرت پيغمبر -
صلى الله عليه و آله - ثابت است كه فرمود: «عدل ساعة خير من عبادةستين سنة»
.يعنى: «عدل يك ساعت، بهتر از عبادت شصتسال است» . (37)
و به جهت علو مرتبه اين صفتشريفه، هر فرمانفرمايى او را طالب، و به اشتهار
بهآن راغب است.و مىخواهد كه او را به صفت دالتستايش كنند.و نيكخواه بندگانخدا
خوانند.و همه كس اين مطلب را دانسته است و فهميده.و لهذا غالب اشخاصى كهدر
خدمتسلطانى يا فرمانروايى راه سخن مىيابند و مجال تكلم دارند چون واسطهضعف يا به
جهت طمع و دوستى مال دنيا يا از راه تشويش و خوف مىخواهند كه او رااز خود راضى
دارند و سخنى گويند كه باعث نشاط خاطر او باشد در خوش آمدگويىمىگشايند و او را به
خوش سلوكى و عدالت مىستايند و ذكر عدل و داد او مىنمايند.وهر يك، از عدل او
حكايتى ادا مىنمايد و علامتى اختراع مىكند تا امر بر او مشتبهمىشود و به سخن
خوش آمدگويان فريفته مىگردد و خود را متصف به صفت عدالتيقين مىكند.بلكه بسيار
مىشود كه عمال و «ضابطان» (38) ولايات او جمعى را به رشوهفريفته
مىسازند تا در خدمت آن فرمانروا زبان به خوش سلوكى و امانت آن عامل ياضابط
مىگشايند.يا از راه تشويش و بيم از او، حسن سلوك او را ذكر مىكنند.و اين نيزيك
سبب فريفته شدن فرمانفرما مىگردد.و تجسس احوال ضعفا و رعايا نمىنمايد.وبه رفاهيت
ايشان يقين مىكند و به اين سبب دين و دولت او برباد مىرود و ضعفا و رعاياپايمال
ظلم و ستم مىشوند و آن صاحب فرمان چنان مىداند كه نام نيك او به عدالت ودادرسى بر
صفحه روزگار باقى خواهد ماند.و حال اينكه چون ايام دولت او سرآيد وهنگامه خوش آمد
گويان به انجام رسد بجز بدنامى و ستمكارى از او چيزى نماند.بلكهدر عهد او نيز بجز
در حضورش ذكر عدل و دادش نباشد.و بر زبان فقرا و رعايا بجزحديث ظلمش نگذرد.پس
فرمانفرمايى كه توفيق الهى شامل حال او گردد و غم دين ودولتخود خورد و طالب آن
باشد كه نام او در صفحه روزگار تا روز شمار باقى بماند،به ديده بصيرت نظر كند.
و اولا تامل نمايد كه: بسى سلاطين ظالم ستمكار در صفحه روزگار بوده كه حالقصه
ستمهاى ايشان مشهور و در السنه و افواه مذكور است.و ببيند كه: كدام يك از وزراو
امراء خدمت، و بار يافتگان حضور سلطنت، در خدمت او، او را ظالم و ستمكارخواندندى. و
آيا بجز ذكر عدالت و صفت او ديگر چيزى بر زبان راندندى؟ مگرخداترس قوى النفس كه پشت
پا بر دنيا زده باشد كه در هر عصر بسيار نادر و وجود آن چون اكسير اعظم است.و از
اينجا پىبرد كه مدح و توصيف ايشان دلالتبر نيكى وعدالت او نمىكند و به آن فريفته
نگردد.و بعد از آن، آثار و علامات عدالت و دادرسىرا - چنانكه در مبحث عدالت گذشت -
ملاحظه نمايد و آنها را با اعمال و افعال خودبسنجد و ببيند كه: آيا موافق با هم
هستند يا نه.اگر موافق باشد شكر خدا را به جا آوردو الا خود را فريفته داند و در
صدد معالجه آن برآيد.و بعد از اينها در صدد تفحصاحوال رعايا برآيد و از هر گوشه و
كنارى از رفتار عمال و گماشتگان تجسس نمايد. ودادخواهان را دلدارى دهد تا حقيقت امر
بر او واضح گردد.
اغنيا و مالداران
طايفه هشتم: از فريفتگان، اغنيا و مالداراناند.و غرور ايشان نيز از راههاى
بسيارمىشود، بعضى كه ديده بصيرتشان پوشيده و كثافات دنيويه را در نظر ايشان
وقعىاست، چنان پندارند كه وسعت دنيايى نتيجه قرب خدايى است، و به اين سبب، خود
رابر فقرا ترجيح مىدهند و به نظر حقارت در ايشان مىنگرند و مىگويند: معلوم است
كهقرب و قدر ما در نزد خدا از آنها بيشتر است كه ما را غنى و آنها را فقير
گردانيده.و اينغايتحمق، و نهايت جهل است.
نه منعم به مال از كسى بهتر است خر، ار «جل» (39) اطلس بپوشد
خرست
آيا نديدهاند كه خداى - تعالى - در قرآن مجيد متاع دنيويه را لهو و لعب و
فتنهناميده است و چگونه زيادتى چنين چيزى موجب قدر و مرتبه نزد خداى - تعالى -
مىشود.بلكه صاحب قدر و مرتبه نزد او كسى است كه: او را از اينها منزه دارد.و
آيانشنيدهاى كه طوايف انبيا و اوليا و برگزيدگان درگاه خدا به چه نوع زندگانى
كردهاند؟ وبه چه فقر و تهيدستى گذرانيدهاند؟ حتى اينكه رسيده است كه: «هفتاد
پيغمبر از گرسنگى مردند» .
خاتم انبيا كه باعث ايجاد ارض و سماء بود اهلبيت او را در دنيا اين قدر نبود
كهسد جوع خود كنند.عيسى - عليه السلام - كه بىواسطه بشر به وجود آمد، به گياه
صحراقوت خود را گذرانيدى.و دنيا در دست كفار و فجار بود و اشرار از آن تمتع
مىيافتند. ومعاويه عليه اللعنة «الف الف» (40) مىبخشيد و سرور
اوليا سبوس جو مىخورد.
و طايفه ديگر از اهل دنيا سعى در ساختن مساجد و مدارس و رباط و پل و
امثالاينها از چيزهايى كه در نظر مردم است دارند، و مضايقهاى از صرف مال حرام در
آن ندارند.بلكه بسا باشد كه زمين مسجد و مدرسه را به غصب تصرف نمايند، يا آلاتو
ادوات آن را به جبر از مردم بگيرند.و گاهى موقوفاتى كه از غير ممر حلال به
دستآوردهاند بر آنجا وقف كنند و بجز ريا و شهرت باعثى ديگر بر اين عمل ندارند.و
بهاين جهتسعى مىكنند كه اسم خود را در آنجا بر سنگها نقش كنند كه مردم بدانند
اينعمل از كه صادر شده. و خود در محافل و مجالس، حكايت مىكنند.و به اينكه كسىمدح
ايشان گويد كه چنين كارى كردهاند شاد شوند.و مىخواهند كه آن را به نام
اوبخوانند.و مساكين بيچاره چنين پندارند كه به اين جهت مستحق آمرزش پروردگارعالم
شدهاند.و از اين غافلاند كه: اگر به قدر دينارى مال حرام در آن صرف شده، يا
بهفقيرى از آن ستم رسيده مستوجب غضب الهى و سخط نامتناهى گشته، و واجب بر اواين
بود كه چنين مالى را نگيرد.و اگر معصيت كرد و گرفتبه صاحبش رساند.و اگرصاحبش معلوم
نشد به فقرا تصدق نمايد.و اگر مال حرامى صرف آن نكرده به همين كهطالب آن است كه:
به نام او شهرت كند در اين عمل ريا كار است.
و عمل اهل ريا را اجر و ثواب نيست.بلكه معصيت آن بيشتر است.و بسا باشد كه درآن
شهر يا ده بلكه در همسايگى اين غنى يا از خويشان او، فقيرى است كه در نهايتپريشانى
و مسكنتباشد دينارى به او ندهد.و اگر غرض او رضاى بارى - سبحانه - بودى در پنهان
به آن فقير چيزى رسانيدى.
و گروهى ديگر دستبه بذل مال مىگشايند و به فقرا و مساكين تصدق مىنمايند
اماسعى مىكنند كه مال ايشان به فقيرى برسد كه در مجالس و محافل زبان به مدح و
شكرمىگشايد.و بسا باشد كه بر او مشكل است كه به فقراى ولايتخود چيزى تصدق كند.
و راغب به آن است كه: عطاى او به اهل ولايت ديگر برسد كه باعثشهرت سخاوت
اوشود.يا راغب به آن است كه: مال خود را به شخص معروف و بزرگى دهد - اگر چهمستحق
نباشد - تا به اين واسطه مشهور گردد.و به فقراى گمنام هيچ نمىدهد.يا اينكهصرف
حجيا زيارت از براى خود يا يكى از منسوبان خود مىكند كه موجب اشتهار اوگردد.و
مغرور مىشود به اينكه عمل نيكى مىكند و حال آنكه مطلقا اجرى و ثوابى ازبراى او
نيست، زيرا اگر تصدق او از براى خدا بودى چنين رفتار نكردى.
و قومى ديگر مال بسيار از حلال و حرام جمع مىكنند و در محافظت آن نهايتسعى به
جا مىآورند و غايت امساك در صرف آن دارند، بلكه گاه است در حقوقواجبه آن، از زكوة
و خمس، تقصير مىنمايند اما در عبادتى كه پاى مال در ميان نباشداز نماز و روزه و
دعا و اوراد جد و جهد مىكنند.و غافل از اينكه صفتبخل، موجبهلاكت، و دفع آن واجب
است.و ايشان مثل كسى هستند كه: مار داخل جامه او شده باشد و مشرف بر هلاكتباشد و
او در اين حال مشغول پختن سكنجبين باشد از براىدفع صفرا، غافل از اينكه كسى را كه
مار بكشد چه احتياج به سكنجبين دارد.
پىنوشتها:
1. محجة البيضاء، ج 6، ص 291.و احياء العلوم، ج 3، ص 326.
2. محجة البيضاء، ج 6، ص 356.و بحار الانوار، ج 72، ص 319 و 320
3. بقره، (سوره 2) آيه 286
4. انعام، (سوره 6) آيه 70.
5. حديد، (سوره 57) آيه 14
6. نمك نشناس، بخيل.
7. فجر، (سوره 89) آيه 16- 15.
8. مؤمنون، (سوره 23) آيه 56- 55.
9. انعام، (سوره 6) آيه 44.
10. آل عمران، (سوره 3) آيه 178
11. محجة البيضاء، ج 6، ص 292.و احياء العلوم، ج 3، ص 326.
12. زلزال، (سوره 99) آيه 8.
13. نجم، (سوره 53) آيه 39.
14. مدثر، (سوره 74) آيه 38
15. طلاق، (سوره 65) آيه 3
16. شراب
17. يعنى: كارهاى جايز و غير جايز، و درست و نادرست را خوب مىدانى.
18. درمانده.
19. بزرگ
20. كذاب و فريب دهنده.
21. محجة البيضاء، ج 6، ص 315.و احياء العلوم، ج 3، ص 337
22. سخنان گزاف و خلاف شرع.
23. رساندن آب به زير موهاى محاسن به وسيله خلال كردن با انگشتان.
24. اگر دو حرف از يك جنس باشند و اول آنها ساكن و دوم متحرك، اولى را در دومى
ادغام مىكنند، مثل مدد مد.
25. غنه: بعضى از حروف را از بينى ادا كردن.اماله: ميل دادن حرفى به حرف ديگر،
مثلا الف را به ياء متمايلكنند و يا فتحه را بكسره ميل دهند.
26. مديون
27. اصطلاحى است كه: براى فهماندن نادانى كسى به كار مىرود.
28. نفس كشيدن، داخل شدن هوا در ريهها.
29. صداى الاغ
30. مباحى ملحدى را گويند كه همه چيز را مباح شمرده و ارتكاب محرمات را روا
داند.و شايد ماحى مذهبباشد يعنى: محو و نابود كننده مذهب.
31. كارى كه سزاوار نبود انجام دهند، نه به خاطر اينكه حرام بود، بلكه كارى بود
كه در حق ساير مردم مباحو روا بود ولى سزاوار شان ايشان نبود
32. نام فرقهاى از صوفيان
33. انعام، (سوره 6) آيه 76.
34. من با ايمان خالص روى به سوى خدايى آوردم كه آفريننده آسمانها و زمين
است.انعام، (سوره 6) آيه 79.
35. دو عالم
36. بحار الانوار، ج 15، ص 250
37. بحار الانوار، ج 75، ص 352.ولى بجاى «ستين» «سبعين» ذكر شده.
38. حاكمها
39. پالان.
40. هزار هزار
|