معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۴۵ -


صفت نوزدهم: حب جاه، شهرت، و رياست

و حقيقت «جاه‏» ، تسخير قلوب مردم و مالك شدن دلهاى ايشان است.همچنان كه‏مالدارى، تسخير «اعيان‏» (1) و درهم و دينار و ضياع و عقار و غلام و كنيز و امثال آنهااست.و در وقتى كه دلها مسخر كسى مى‏گردند كه اعتقاد صفت كمالى در حق آن كس‏نمايد، خواه آن صفت كمال واقعى باشد چون: علم و عبادت و تقوى و زهد و شجاعت‏و سخاوت و امثال اينها.يا اينكه به اعتقاد مردم و خيال ايشان آن را كمال تصور نموده‏باشند چون: سلطنت و ولايت و منصب و رياست و غنا و مال و حسن و جمال و امثال اينها.

پس هر شخصى كه مردم او را متصف به صفتى دانند كه به گمان ايشان از صفت‏كمال باشد به قدر آنچه آن صفت در دل ايشان قدر و عظمت داشته باشد دلهاى ايشان‏مسخر او مى‏شود.و به آن قدر اطاعت و متابعت او مى‏كنند، زيرا: مردم پيوسته تابع‏گمان و اعتقاد خود هستند.پس به اين سبب، چنانچه صاحب مال، مالك غلام و كنيزمى‏شود، صاحب جاه نيز مالك مردم آزاد مى‏شود، چون: با تسخير دلهاى ايشان، همه به‏منزله بندگان، مطيع فرمان آدمى مى‏باشند.بلكه اطاعت آزادگان تمام‏تر و بهتر است،زيرا كه: اطاعت‏بندگان به قهر و غلبه، و اطاعت آزادگان به تسليم و رضا است.و از اين‏جهت است كه: محبت جاه، بالاتر و بيشتر است از محبت مال.علاوه بر اين، از براى‏جاه، فوايدى ديگر هست كه از براى مال نيست.چون به سبب جاه، شخصى عظيم‏گردد، و آوازه كمالات او منتشر شود، و مدح و ثناى او بر زبانها افتد، غالبا قدر مال درنظر او حقير مى‏گردد و مال را فداى جاه مى‏كند، مگر مردى كه بسيار لئيم الطبع وخسيس النفس باشد.

فصل: آيات و روايات وارده در مذمت‏حب جاه و شهرت

بدان كه: حب جاه و شهرت، از مهلكات عظيمه، و طالب آن، طالب آفات دنيويه واخرويه است.و كسى كه اسم او مشهور و آوازه او بلند شد، كم مى‏شود كه دنيا وآخرت او سالم بماند، مگر كسى را كه خداوند عالم به حكمت كامله خود به جهت نشراحكام دين برگزيده باشد.

در شاهراه جاه و بزرگى خطر بسى‏ست آن به كزين «گريوه‏» (2) سبكبار بگذرى

و از اين جهت است كه: اخبار و آيات در مذمت آن بى‏شمار وارد گرديده.خداوند عالم - جل شانه - مى‏فرمايد:

«تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا».

يعنى: «آن‏خانه آخرت را كه وصف آن را شنيده‏اى قرار داديم از براى آنان كه نمى‏خواهند در دنيابزرگى و برترى را در زمين، و نه فساد و تباهكارى را» . (3)

و ديگر مى‏فرمايد:

«من كان يريد الحيوة الدنيا و زينتها نوف اليهم اعمالهم فيها و هم فيها لا يبخسون اولئك الذين ليس لهم فى الاخرة الا النار».

خلاصه معنى آنكه: «هر كه‏بوده باشد كه طالب باشد زندگانى دنيا را و آرايش و زينت آن را، كه از آن جمله جاه و منصب است، به ايشان مى‏رسانيم در دنيا پاداش سعيهاى ايشان را.و ايشان‏اند كه نيست‏در آخرت از براى ايشان مگر آتش‏» . (4)

و از آفتاب فلك سرورى، و والى ولايت پيغمبرى مروى است كه: «دوستى جاه ومال، نفاق را در دل مى‏روياند چنانكه آب، گياه را مى‏روياند» . (5)

و نيز از آن سرور منقول است كه: «دو گرگ درنده در جايگاه گوسفندان رها كرده‏باشند اين قدر آن گوسفندان را فاسد نمى‏كند كه دوستى مال و جاه در دين مسلمان‏مى‏كند» . (6)

و نيز از آن جناب مروى است كه: «بس است مرد را از بدى، اينكه انگشت‏نماى مردم باشد» . (7)

از امام همام جعفر بن محمد الصادق - عليه السلام - مروى است كه: «زنهار، حذر كنيداز اين رؤسايى كه رياست مى‏كنند، به خدا قسم كه آواز نعل در عقب كسى بلند نشد مگر اينكه هلاك شد و ديگران را هلاك ساخت‏» . (8)

و هم از آن حضرت مروى است كه: «ملعون است هر كه قبول رياست كند.و ملعون‏است كسى كه آن را به خاطر گذراند» . (9)

و فرمود: «آيا مرا چنان مى‏بينيد كه خوبان شما را از بدان شما نمى‏شناسم و امتيازنمى‏دهم؟ بلى به خدا قسم كه مى‏شناسم، به درستى كه: بدان شما كسانى هستند كه‏دوست دارند در عقب ايشان كسى راه رود» . (10)

و مجملا در اين باب اخبار و آثار بسيار ورود يافته.و قطع نظر از آن، بر هر كه‏فى الجمله از شعور، نصيبى داشته باشد ظاهر است كه: امر رياست و منصب، مورث بسى‏مفاسد عظيمه و منتج‏بسيارى از خسارتهاى دنيويه و اخرويه است.هر طالب منصب وجاهى بجز ابتلاى دنيا و آخرت خود را طالب نيست.

در چهى انداخت او خود را كه من در خور قعرش نمى‏يابم رسن

آنچه منصب مى‏كند با جاهلان در فضيحت كى كند صد ارسلان

از زمان آدم تا اين دم، اكثر عداوتها و مخالفتها با انبيا و اوصيا باعثى جز حب جاه نداشته.نمرود مردود به همين جهت آتش براى سوختن ابراهيم خليل برافروخت.وفرعون ملعون به اين سبب خانمان سلطانى خود را سوخت.حب جاه است كه شداد بدنهاد را به ساختن

«ارم ذات العماد» (11)

وا داشت و لعن ابد و عذاب مخلد بر او گماشت.

خانه دين سيد آخر الزمان از آن خراب و ويران، و اهل بيت رسالت‏به اين جهت پيوسته‏مضطرب و حيران، حق اميرمؤمنان از آن مغصوب، و خانواده خلافت الهيه به واسطه‏آن «منهوب‏» . (12)

يثرب به باد رفت‏به تعمير ملك شام بطحا خراب شد به تمناى ملك رى

و از جمله مفاسد اين صفت‏خبيثه آنكه: هر كسى كه بر دل او حب جاه و برترى‏مستولى شد همگى همت‏بر مراعات جانب خلق مقصور، و از ملاحظه رضاى خالق‏دور مى‏گردد.پيوسته از روى ريا اعمال و افعال خود را در نظر مردمان جلوه مى‏دهد.وهميشه منافقانه دوستى خود را با ايشان ظاهر مى‏سازد.و روز و شب متوجه اينكه‏چه كارى كند كه منزلت او در نزد مشتى اراذل افزايد.و صبح و شام در فكر اينكه چه‏سخنى گويد كه مرتبه او در پيش چندى او باش زياد گردد.و دوروئى را شعار، و نفاق راشيوه خود مى‏سازد.و به انواع معاصى و محرمات مى‏پردازد.

و به اين سبب بود كه اكابر علما، و اعاظم اتقيا، از جاه و رياست گريزان بودند،چنان كه آدمى از شير درنده و مارگزنده مى‏گريزد.تا اينكه بعضى از ايشان را كار به‏جايى رسيد كه در مجمعى كه زياده از سه نفر بود نمى‏نشست.و ديگر مى‏گريست ازاينكه نام او به مسجد جامع رسيده است.و يكى از ايشان چنانچه جماعتى را مى‏ديد كه‏در عقب او راه مى‏روند مى‏گفت: اى بيچارگان، چرا به دنبال من افتاده‏ايد؟ به خدا قسم‏اگر از اعمالى كه من در خلوت مى‏كنم آگاه شويد هيچ يك از شما به گرد من نخواهيدگشت.و ديگرى مى‏گفت:

ملالت گرفت از من ايام را به كنج ادم برده آرام را

در خانه را چون سپهر بلند زدم بر جهان قفل بر قفل بند

يكى مرده شخصم به مردى روان نه از كاروانى نه از كاروان

ز مهر كسان روى بر تافتم كس خويش را خويشتن يافتم

در خلق را گل بر اندوده‏ام درين ره بدين صورت آسوده‏ام

چو در چاربالش نديدم درنك نشستم درين چارديوار تنگ

فصل: جاه و رياست‏بى‏ضرر و ممدوح

بدان كه: - همچنان كه مذكور شد - اگر چه حب جاه و شهرت از مهلكات عظيمه‏است و ليكن نه چنين است كه جميع اقسام بدين مثابه باشند.و تفصيل اين اجمال، آنكه:

چون دنيا مزرعه آخرت است و همچنان كه از مال و منال دنيوى تحصيل توشه آخرت‏مى‏توان نمود، همچنين فى الجمله جاهى نيز معين تحصيل كمالات اخرويه مى‏توان شد،زيرا آدمى را در تعمير خانه آخرت همچنان كه فى الجمله ماكول و ملبوس و مسكن‏احتياج است، همچنين ناچار است او را از خادمى كه خدمت او كند.و رفيقى كه اعانت‏او نمايد.و صاحب تسلطى كه دفع ظلم اشرار از او كند.

پس اگر دوست داشته باشد كه در نزد خادم و رفيق، يا سلطان و حاكم، بلكه سايرمردمان، قدر و منزلتى داشته باشد تا معين و يار او باشند در زندگانى و تحصيل سعادت‏جاودانى و از مفاسد جاه، چون: كبر و عجب و ظلم و تفاخر و نحو اينها اجتناب كند،محبت اين قدر از جاه، موجب هلاكت نمى‏گردد، بلكه شرعا محمود و از جمله اسباب.

آخرت است.و دوستى چنين شخصى اين قدر از جاه را، نظير آن است كه: كسى دوست‏داشته باشد كه در خانه او بيت الخلائى باشد تا قضاى حاجت او شود.و اگر احتياج به آن‏نداشته باشد از بودن آن در خانه متنفر باشد.

و اگر كسى محبت جاه و شهرت داشته باشد نه به جهت تحصيل آخرت و ليكن‏مقصود از جاه، توسل به لذات دنيويه و تمتع از شهوات نفسانيه نباشد به امرى خلاف‏شرع متوسل نگردد، بلكه فى‏ذاته جاه و برترى و اشتهار و سرورى را دوست داشته باشدو طالب قدر و منزلت‏خود در دلهاى مردمان باشد، چنين شخصى اگر چه صاحب صفت‏مرجوحى است و ليكن مادامى كه حب جاه، او را بر معصيتى واندارد فاسق و عاصى‏نخواهد بود.

و همچنين هرگاه كسى طلب قدر و منزلت در دلها كند به نشر صفتى از صفات كماليه‏خود كه به آن متصف باشد، يا به پوشيدن عيبى از عيوب خود كه به آن مبتلا شده باشد،يا انكار معصيتى كه از او سرزده باشد جايز است.بلكه پرده خود را دريدن و قبايح‏اعمال خود را فاش كردن، شرعا محرم و مذموم، و كسى كه مرتكب آن گردد در نزدعقل، معاقب و ملوم است.

هان، تا چنان گمان نكنى كه حب جاه و بلندى و سرافرازى و ارجمندى نيست مگراز براى تحصيل كمالات اخرويه يا وصول به لذات و شهوات دنيويه، زيرا كه: آن‏گمان، ناشى از غفلت از حقيقت انسان است.زيرا جزو اعظم انسان بلكه تمام حقيقت آن روح ربانى است كه از عالم امر به امر پروردگار نزول اجلال فرموده و سر مصاحبت‏به اين بدن خاكى فرود آورده.

بالاى فلك ولايت اوست هستى همه در حمايت اوست

و به اين سبب، بالطبع مايل به صفات ربوبيت و كبريا، و طالب تفرد در جميع كمالات‏و «استعلا» (13) ، و خواهان قهر و غلبه و استيلا، و راغب به علم و قدرت و تجبر و عزت است.

پس محبت جاه و برترى به قدر امكان مقتضاى حقيقت انسان، و بالطبع مجبول به‏آن است، اگر وسيله وصول به مطلب ديگر نسازد.و ليكن، ابليس پرتلبيس چون به‏واسطه سركشى از سجده پدر اين نوع [بنى آدم]، از مرتبه ارجمند قرب، مهجور، و ازعالم قدس و عزت مردود گرديد، در مقام عداوت و دشمنى فرزندان او برآمده، وحسد، او را بر آن داشت كه انسان را از كمال حقيقى و بزرگى و جاه واقعى محروم‏سازد.پس غايت‏سعى خود را به كار برده و در مكر و حيله پاى خود را فشرده تا امر رابر اكثر آن بيچارگان مشتبه نموده و راه ايشان را زده و كمالات موهومه چند را در نظرايشان جلوه داده و جاه و مناصب فانيه خسيسه چند را كه عين خسران و وبال است دردل ايشان محبوب ساخته تا ايشان را نيز چون خود در وادى ضلالت و هلاكت افكنده واز مراتب ارجمند و منازل بلند و مشاركت ملا اعلى و وصول به سلطنت كبرى محروم‏ساخته.زيرا شك نيست در اينكه: دو سه روز فانى فى الجمله تصرفى در خزف پاره چنداز اموال اين عاريت‏سرا با تسخير قلوب عوامى چند از ابناى دنيا يا برترى يافتن بر ايشان به‏غلبه و استيلا در چند صباحى نه آدمى را كمال، و نه باعث كبريا و جلال است.و شيطان‏لعين آن را در نظر ايشان كمال و جلال نموده تا اينكه بالمره از باده غفلت‏بيهوش، و ازياد مناصب رفيعه و مراتب منيعه فراموش گردند.و خود را مشغول بازيچه دنيا نمودند واز اهل اين آيه گرديدند كه:

«اولئك الذين اشترو الحيوة الدنيا بالاخرة فلا يخفف عنهم العذاب و لا هم ينصرون‏».

يعنى: «ايشان‏اند كه خريدند زندگانى دنيا را به آخرت، پس عذاب ايشان هرگز تخفيف‏داده نخواهد شد» . (14)

رو به اندر حيله پاى خود فشرد ريش خود بگرفت و آن خر را ببرد

مطرب آن خانقه كوتاه كه تفت (15) دف (16) زند كه خر برفت و خر برفت

فصل: علاج علمى و عملى مرض حب جاه و رياست

بدان كه: آوازه شهرت و علاج آن چون معالجه ساير امراض نفسانيه مركب است ازعلمى و عملى.اما معالجه علمى آن است كه: اولا بدان كه: استحقاق بزرگى و حكومت‏و فرمانفرمايى و سلطنت و اجلال و سرورى و علو و برترى، مختص ذات پاك‏مالك الملوك است كه نقص و زوال را در ساحت جلال و كبريائيش راه نه، و هيچ‏پادشاه ذوى الاقتدر را از «اقتفاء» (17) فرمانش مجال تمرد نيست.

خيال نظر خالى از راه او زگردندگى دور خرگاه او

نبارد هوا تا نگويد ببار زمين ناورد تا نگويد بيار

كه را زهره آنكه از بيم او گشايد زبان جز به تسليم او

واحدى از بندگان را در اين صفت‏حقى و نصيبى نه، و بنده را جز ذلت و فروتنى،سزاوار و لايق نيست.آرى: كسى را كه ابتداى او نطفه قذره و آخر او جيفه گنديده است‏با جاه و رياست چكار، و او را با سرورى و برترى چه رجوع؟!

پادشاهى نيستت‏بر ريش خود پادشاهى چون كنى بر نيك و بد

بى‏مراد تو شود ريشت‏سفيد شرم‏دار از ريش خود اى كج اميد

پس تفكر كن كه: نهايت فايده جاه و رياست، و ثمره اقتدا و شهرت در صورتى كه‏از همه آفات خالى باشد تا هنگام مردن است.و به واسطه مرگ، همه رياستها زايل، وهمه منصب‏ها منقطع مى‏گردد.و خود ظاهر است كه: جاه و رياستى كه در اندك زمانى‏به باد فنا رود عاقل به آن خرسند نمى‏گردد.

ملك را تو ملك غرب و شرق گير چون نمى‏ماند تو آن را برق گير

مملكت كان مى‏نماند جاودان اى دلت‏خفته تو آن را خواب دان

پس اگر فى المثل، اسكندر زمان و پادشاه ملك جهان باشى از كران تا كران حكمت‏جارى، و به ايران و توران، امرت نافذ و سارى باشد، كلاه سروريت‏بر سپهر سايد وقبه خرگاهت‏با مهر و ماه برابرى نمايد.كوكبه عزتت ديده كواكب افلاك را خيره سازد و «طنين طنطنه‏» (18) حشمتت در نه گنبد «سپهر دوار» (19) پيچد.چون آفتاب حياتت‏به مغرب ممات رسد و خار نيستى به دامن هستيت در آويزد و برگ بقا از نخل عمرت به تندباد فنافرو ريزد.منادى پروردگار نداى الرحيل در دهد.مسافر روح عزيزت بار سفر آخرت‏ببندد. و ناله حسرت از دل پردردت برآيد.و عرق سرد از جبينت فرو ريزد.و دل‏پرحسرتت همه علايق را ترك گويد خواهى نخواهى رشته الفت ميان تو و فرزندانت‏گسيخته گردد.و تخت دولت‏به تخته تابوت مبدل شود.بستر خاكت عوض جامه خواب‏مخمل گردد.و از ايوان زر اندودت به تنگناى لحد درآورند.و نيم خشتى به جاى بالش «زرتار» (20) در زير سرت نهند.آن همه جبروت و عظمت و جاه و حشمت چه فايده به‏حالت‏خواهد رسانيد؟ ! مشهور است كه: اسكندر ذوالقرنين در هنگام رحيل، وصيت كرد تا دو دست او رااز تابوت بيرون گذارند تا عالميان بالعيان ببينند كه با آن همه ملك و مال با دست تهى ازكوچگاه دنيا به منزلگاه آخرت رفت.

منه دل بر جهان كاين يار ناكس وفادارى نخواهد كرد با كس

چه بخشد مر تو را اين سفله ايام كه از تو باز بستانند سرانجام

ببين قارون چه ديد از گنج دنيا نيرزد گنج دنيا رنج دنيا

بسا پيكر كه گفتى آهنين‏اند به صد خوارى كنون زير زمين‏اند

گر اندام زمين را بازجوئى همه اندام خوبان است گوئى

كه مى‏داند كه اين دير كهن سال چو مدت دارد و چون بودش احوال

اگر با اين كهن گرك خشن پوست به صد سوگند چون يوسف شوى دوست

لباست را چنان بر گاو بندد كه گريد چشمى و چشميت‏خندد

روزى هارون الرشيد بهلول عاقل ديوانه‏نما را در رهگذرى ديد كه بر اسب‏نى سوارشده و با كودكان بازى مى‏كرد.هارون پيش رفته سلام كرد و التماس پندى نمود.بهلول‏گفت: «ايها الامير هذه قصورهم و هذه قبورهم‏» .يعنى: ملاحظه قصرها و عمارتهاى‏پادشاهان گذشته و ديدن قبرهاى ايشان تو را پندى است كافى، در آنها نظر كن و عبرت‏گير كه ايشان هم از ابناى جنس تو بوده‏اند و عمرى در اين قصرها بساط عيش و عشرت‏گسترده اكنون در اين گورهاى پر مار و مور خفته و خاك حسرت و ندامت‏بر سركرده‏اند، فرداست كه بر تو نيز اين ماجرا خواهد رفت.

اينكه در شهنامه‏ها آورده‏اند رستم و روئينه تن اسفنديار

تا بدانند اين خداوندان ملك كز پس خلق است دنيا يادگار

اين همه رفتند ما اى «شوخ چشم‏» (21) هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار

دير و زود اين شخص و شكل نازنين خاك خواهد بودن و خاكش غبار

گل بخواهد چيد بى‏شك باغبان ور نچيند خود فرو ريزد زباد

اى كه دستت مى‏رسد كارى بكن پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار

پس اى جان برادر! ساعتى در پيش آمد احوال خود تاملى كن و زمانى بر احوال‏گذشتگان نظرى افكن.از عينك دورنماى هر استخوان پژمرده، پيش آمد احوال خودتوانى ديد.و انگشت‏بر لب هر كله پوسيده زنى سرنوشت‏خود را خواهى شنيد.فرض كن‏كه: همه عالم سر بر خط فرمان تو نهاده و دست اطاعت و فرمانبرى به تو داده، تامل كن‏كه بعد از چند سال، ديگر نه از تو اثرى خواهد بود و نه از ايشان خبرى، و حال تو چون‏حال كسانى خواهد بود كه پنجاه سال پيش از اين بودند.امرا و وزرا بر در ايشان‏صف اطاعت زده، و رعايا و زيردستان‏سر بر خط فرمان ايشان نهاده بودند، و حال، اصلااز ايشان نشانى نيست.و تو از ايشان جز حكايت نمى‏شنوى.پس چنان تصور كن كه‏پنجاه سال ديگر از زمان تو گذشت‏حال تو نيز چون حال ايشان خواهد بود و آيندگان‏حكايات تو را خواهند گفت و شنود.تا چشم برهم زنى اين پنجاه سال رفته و ايام توسرآمده و نام و نشانت از صفحه روزگار برافتاده.

دريغا كه بى‏ما بسى روزگار برويد گل و بشكفد نوبهار

بسى تير و دى ماه و ارديبهشت بيايد كه ما خاك باشيم و خشت

تفرج كنان بر هوا و هوس گذشتيم بر خاك بسيار كس

كسانيكه از ما به غيب اندرند بيايند و بر خاك ما بگذرند

چرا دل بر اين كاروانگه نهيم كه ياران برفتند و ما بر رهيم

پس از ما همى گل دهد بوستان نشينند با همدگر دوستان

بساطى چه بايد بر آراستن كز و ناگزير است‏برخاستن

و چون از تفكر احوال آينده صاحبان جاه و منصب پرداختى لحظه‏اى تامل كن درگرفتارى آنها در عين عزت، و به غم و غصه ايشان در حال رياست نظر نماى و ببين كه:

ارباب جاه و اقتدار در اغلب اوقات خالى از همى و غمى نيستند، دايم هدف تير آزارمعاندان، و از ذلت و عزل خود هراسان.بلكه پر ظاهر است كه: عيش و فراغت وخوشدلى و استراحت، با مشغله و دردسر رياست جمع نمى‏شود.صاحب منصب بيچاره‏هر لحظه دامن خاطرش در چنگ فكر باطلى، و هر ساعتى گريبان حواسش گرفتار پنجه امر مشكلى.هردمى با دشمنى در «جوال‏» ، (22) و هر نفسى از زخم ناكسى سينه او از غصه‏مالامال.گاهى در فكر مواجب نوكر و غلام، و زمانى در پختن سوداهاى خام‏روزگارش به تملق و خوش آمدگوئى بى‏سر پايان به سر مى‏رسد.و عمرش به نفاق با اين وآن به انجام مى‏آيد.نه او را در شب خواب، و نه در روز، عيش و استراحت.

اگر دو گاو به دست آورى و مزرعه‏اى يكى امير و يكى را وزير نام كنى

بدان قدر چو كفاف معاش تو نشود روى و نان جوى از يهود وام كنى

هزار بار از آن بهتر پى خدمت كمر ببندى و بر ناكسى سلام كنى

و خود اين معنى ظاهر و روشن است كه: كسى را كه روزگار به اين نحو بايد گذشت‏چه گل شادمانى از شاخسار زندگانى تواند چيد؟ ! و چه ميوه عيش و طرب از درخت جاه‏و منصب تواند چشيد؟ ! آرى: چنان كه من مى‏دانم او هر نفس عشرتش با چندين غبار كدورت برانگيخته، وهر قهقهه خنده‏اش با هاى‏هاى گريه آميخته.اى جان من! خود بگوى كه با اين همه‏پاس منصب داشتن، خواب راحت چون ميسر شود؟ و انصاف بده با اين همه بر سرجاه و دولت لرزيدن، قرار و آرام چگونه دست دهد؟ خود مكرر از كسانى كه درنهايت مرتبه بزرگى و جاه بوده‏اند و بر ديگران به آن رشك مى‏برده‏اند كه به يك لقمه‏نان جوى و جامه كهنه يا نوى و كلبه فقيرانه و عيش درويشانه حسرت مى‏برده‏اند و ازتمناى او آه سرد از دل پردرد مى‏كشيده‏اند ديده و شنيده‏ام.

آرى:

دو قرص نان، اگر از گندم است‏يا از جو دوتاى جامه، گراز كهنه است‏يا از نو

چهار گوشه ديوار خود به خاطر جمع كه كس نگويد از اينجاى خيز و آنجا رو

هزار بار نكوتر به نزد دانايان ز فر مملكت كيقباد و كيخسرو

القصه، تا مهم منصب برقرار است، به اين همه محنت و بلا گرفتار است، و چون‏اوضاع روزگارش منقلب گرديد و دست‏حادثات زمانه از سرير دولتش فرو كشيد چه‏ناخوشيها كه از ابناى زمان نمى‏بيند! و چه گلهاى مكافات كه از خارستان اعمال خودنمى‏چيند! به جهت دو دينار حرامى كه در ايام منصب گرفته با فرومايه دست و گريبان‏مى‏شود.و زمانى به پاداش رنجانيدن بيچاره‏اى دل سياهش به خار دشنام اراذل و اوباش، مجروح مى‏گردد.و نقد و جنس به سالها اندوخته‏اش در دو سه روز به تاراج حادثات‏مى‏رود.و خانه و املاك از مال حرام پرداخته‏اش در اندك وقتى به ديگران منتقل‏مى‏شود.

آنچه ديدى برقرار خود نماند و انچه بينى هم نماند برقرار

مجملا طالب جاه و جلال و شيفته مناصب سريع الزوال را در هيچ حالى از احوال،آسايشى نيست، زيرا تا به مطلب نرسيده و هنوز پاى به مسند منصب ننهاده چه جانها كه‏در طلبش مى‏كند.و چه رنجها كه در جستجويش مى‏برد.و چون مقصود به حصول‏پيوست و در پيشگاه جاه و منصب نشست، روز و شب به دردسرهاى جانكاه دركار، وصبح و شام در چهار موجه شغلهاى بى‏حاصل، مضطرب و بى‏قرار.دل ويرانش هر لحظه‏در كشاكش آزارى، و خاطر پريشانش هردم در زير بارى.هر صداى حلقه كه به گوشش‏مى‏رسد هوش از سرش مى‏بايد.و از شنيدن آواز پاى هر چوبدار بى‏اعتبارى دل دربرش مى‏تپد.و چون قلم معزولى بر رقم منصبش كشيده شد و هاى و هوى جلال وعزتش فرونشست‏به مرگ خود راضى، و ملازم خانه ملا و قاضى مى‏گردد.و تا زنده‏است‏به اين جان كندن، و چون دست و پايش به رسن اجل بسته شد اول حساب و ابتداى‏سؤال و جواب است.نمى‏دانم اين بيچاره، از غم و محنت، كى آسوده خواهد گرديد.وسر شوريده‏اش چه وقت‏به بالين استراحت‏خواهد رسيد؟ ! زنده است ولى ز زندگانيش مپرس.

و اين همه مفاسد از محبت جاه و منصب حاصل است.آرى:

جان كه از دنباله زاغان رود زاغ، او را سوى گورستان برد

هين مدو اندر پى نفس چو زاغ گو به گورستان برد نه سوى باغ

گر روى رو در پى عنقاى دل سوى قاف (23) و مسجد اقصاى دل

و بعد از اين همه، تامل كن در آنچه به سبب جاه و منصب چند روزه دنياى فانى ازآن محروم مى‏مانى از سعادت ابدى و پادشاهى سرمدى و نعمتهايى كه هيچ گوشى‏نشنيده و هيچ چشمى نديده و به هيچ خاطرى خطور نكرده.

سليمان ابن داود - عليهما السلام - كه پيغمبر جليل الشان و از معصيت و گناه معصوم‏بود و ذره‏اى از فرمان الهى تجاوز نكرد و طرفة العينى غبار معصيت‏به خاطر مباركش‏ننشست و با وجود سلطنت كذايى، از رنج دست‏خويش معاش خود را گذرانيد و كام‏خود را به لذات دنيا نيالود، با وجود اين، در اخبار رسيده است كه: پانصد سال آن عالم كه هر روزى از آن مقابل هزار سال اين دنيا است‏بعد از ساير پيغمبران قدم در بهشت‏خواهد گذاشت.پس چگونه خواهد بود حال كسانى كه مايه جاه و منصبشان عصيان‏پروردگار، و ثمره رياستشان آزردن دلهاى بندگان آفريدگار است؟ ! پس، زهى احمق و نادان كسى كه به جهت رياست و هميه دو سه روزه دنياى ناپايدارو دولت اين خسيسه سراى ناهنجار و سست، از سلطنت عظمى و دولت كبرى دست‏برداشته، نفس قدسيه خود را كه زاده عالم قدس و پرورده دايه انس عزيز مصر و يوسف‏كنعان و سعادت است در چاه ظلمانى هوا و هوس، خاك نشين سازد.و او را در زندان‏الم به صد هزار غصه و غم مبتلا سازد.آرى: از حقيقت‏خود غافلى و به مرتبه خود جاهل.

مانده تو محبوس در اين قعر چاه و اندرون تو سليمان با سپاه

گر نيايى از پى شكر و گله در زمين و چرخ افتد زلزله

هر دمت صد نامه صد پيك از خدا يارب از تو شصت لبيك از خدا

زنهار، زنهار، چنين عزيزى را به بازيچه ذليل مكن.و چنين يوسفى را به هرزه درزندان ميفكن.

تير را مشكن كه اين تير شهى‏ست نيست پرتاب و ز شستت آگهى‏ست

بوسه ده بر تير پيش شاه بر تير خون آلود از خون تو تر

دريغ، اگر ديده هوشت‏بينا بودى غفلت از پيشت‏برداشته شدى، به حقيقت‏خودآگاه گشتى و مرغ روح خود را شناختى.در گرفتارى او چه ناله‏هاى زار كه از افكاربرآوردى.و در ماتم او چه اشكهاى حسرت از ديده بازديدى.آستين بر كون و مكان‏افشاندى، و گريبان خود چاك زدى.و با من دست‏به دست دادى، و در كنج‏حسرت‏با هم مى‏نشستيم و به اين ترانه دردناك، آواز به آواز هم مى‏داديم:

كاى دريغا مرغ خوش آواز من اى دريغا همدم و هم‏راز من

اى دريغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه رضوان من

اى دريغا مرغ گريزان يافتم زود روى از روى او بر تافتم

اى دريغا نور ظلمت‏سوز من اى دريغا صبح روز افروز من

اى دريغا مرغ خوش پرواز من زانتها پريده تا آغاز من

طوطى من مرغ زيرك ساز من ترجمان فكرت و اسرار من

طوطئى كايد ز وحى آواز او پيش از آغاز وجود آغاز او

اى دريغا اى دريغا اى دريغ كاين چنين ماهى نهان شد زير ميغ (24)

حكايت‏شاهزاده‏اى كه مى‏خواست داماد شود

چه شبيه است احوال اين گروه، به حال آن پادشاه زاده‏اى كه پدر خواست او راداماد كند، عروسى زيبا چهره‏اى از دودمان اعاظم به «حباله‏» (25) نكاحش در آورد.چون‏تهيه اسباب عروس سرانجام شد خاص و عام را به دربار سلطنت «صلا» (26) زدند.و دراحسان و انعام بر روى عالميان گشودند.و بزرگ و كوچك، صف در صف زدند.

«وضيع‏» (27) و شريف در عيش و عشرت نشستند.شهر و بازار را آئين بستند.و در و ديوار راچراغان كردند.و آن عروس خورشيد سيما را به صد آراستگى به حجله خاص آوردند.

و كس به طلب داماد فرستادند از قضا داماد آن شب شراب بسيارى خورده چراغ عقل وهوشش مرده بود.در عالم مستى تنها از آن جمع بيرون رفته گذارش به گورستان مجوس‏افتاد، قانون مجوسان آن بود كه مردگان خود را در دخمه نهادندى و چراغى در پيش اوگذاردندى.شاه‏زاده با لباس سلطنت‏به در دخمه رسيده روشنى چراغى ديد در عالم‏مستى آن دخمه را حجله عروس تصور كرده به اندرون رفت.اتفاقا پير زالى مجوسى درآن نزديكى بود و هنوز جسدش از هم نپاشيده بود و آن پيره زال را در آن دخمه نهاده‏بودند.شاهزاده آن را عروس گمان كرده بلا تامل او را در آغوش كشيد و به رغبت تمام‏لب بر لبش نهاد.و در آن وقت‏بدن او از هم متلاشى شده چرك و خونى كه در اندرون‏او مانده بود ظاهر شد.شاهزاده آن را عنبر و گلاب تصور كرده سر و صورت خود را به‏آن مى‏آلود.و زمانى گونه خود را بر روى آن پيرزال مى‏نهاد.و تمام آن شب را به عيش‏چنين بسر برد.امرا و بزرگان و «حاجبان‏» ، (28) در طلبش به هر سو مى‏شتافتند چون صبح‏روشن شد و از نسيم صبا از مستى به هوش آمد خود را در چنان مقامى باگنده پيرى‏هم آغوش يافت و لباسهاى فاخره خود را به چرك و خون آلوده ديد از غايت نفرت‏نزديك به هلاكت رسيده و از شدت خجلت راضى بود كه به زمين فرو رود.در اين‏انديشه بود كه مبادا كسى بر حال او مطلع شود كه ناگاه پدر او با امراء و وزرا در رسيدندو او را در آن حال قبيح ديدند.

معالجه عملى حب جاه

و اما معالجه عملى حب جاه، آن است كه: گمنامى و گوشه نشينى را اختيار كنى و از مواضعى كه در آنجا مشهور هستى، و اهالى آن در صدد احترام تو هستند مسافرت وهجرت كنى و به مواضعى كه در آنجا گمنام باشى مسكن نمايى.و مجرد گوشه نشينى درخانه خود در آن شهرى كه مشهورى فايده نمى‏بخشد، بلكه غالب آن است كه: قبول‏عامه و حصول جاه از آن بيشتر حاصل شود.پس بسا كسان كه در شهر خود در خانه‏نشسته و در، بر روى خود بسته و از مردم كناره كرده و به اين سبب ميل دلها به ايشان‏بيشتر و آن بيچاره اين عمل را وسيله تحصيل جاه قرار داده و چنين مى‏داند كه ترك‏دنيا كرده! هيهات، هيهات، فريب شيطان را خورده.نظر به قلب خود افكند كه اگراعتقاد مردم از او زايل شود و در مقام مذمت و بدگويى برآيند چگونه دل او متالم‏مى‏گردد.و نفس او مضطرب مى‏شود.و در صدد چاره جويى او برمى‏آيد، بداند كه:

حب جاه او را برگوشه نشينى واداشته.

و عمده در علاج اين صفت، قطع طمع كردن است از مردم.و اين حاصل نمى‏شودمگر به قناعت، زيرا هر كه قناعت را پيشه خود كرد از مردم مستغنى مى‏شود.و چون ازايشان مستغنى شد دل او از ايشان فارغ مى‏گردد.و رد و قبول مردم در نظر او يكسان‏مى‏نمايد.بلكه هر كه از اهل معرفت‏باشد و او را طمعى به كسى نباشد مردم در نظر اوچون چهار پايان مى‏نمايند.

و از جمله معالجات عمليه حب جاه آنكه: از چيزى كه باعث زيادتى حب جاه وحرمت تو باشد احتراز كنى.و امورى را كه موجب سقوط وقع تو باشد مرتكب گردى،مادامى كه منجر به خلاف شرعى نشود.و بسيار در اخبار و آثارى كه در مذمت جاه‏رسيده تتبع نمايى.و فوايد ضد آن را كه گمنامى و «خمول‏» (29) است‏به نظر در آورى.

فصل: شرافت گمنامى و بى‏اعتبارى

بدان كه: ضد حب جاه و شهرت - چنان كه اشاره به آن شد - محبت گمنامى وبى‏اعتبارى خود در نظر مردم است.و آن شعبه‏اى است از زهد.و از جمله صفات حسنه‏مؤمنين و خصال پسنديده مقربين است.

از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «به درستى كه خدادوست دارد پرهيزكاران گمنام پوشيده و پنهان را، كه چون غايب شوند كسى‏جستجوى ايشان نكند.و هرگاه حاضر شوند كسى ايشان را نشناسد.دلهايشان چراغهاى‏هدايت، كه باعث نجات ديگران از ظلمت مى‏شود» . (30)

و فرمودند: «بسا صاحب دو جامه كهنه كه كسى اعتنايى به او نمى‏كند كه اگر خدا راقسم دهد قسم او را رد نمى‏كند.و چون گويد: خدايا مرا بهشت عطا كن به او عطامى‏فرمايد، و ليكن از دنيا هيچ چيز به او ندهد» . (31)

و نيز از آن سرور مروى است كه: «اهل بهشت كسانى هستند ژوليده مو وغبار آلوده، كه بجز دو جامه كهنه ندارند.و كسى اعتنا به ايشان نمى‏كند.اگر در در خانه‏امرا اذن دخول طلبند اذن نمى‏يابند.و چون از براى خود زنى خطبه كنند كسى قبول‏نكند و خطبه ايشان را اجابت ننمايد.و چون سخن گويند به سخن ايشان گوش ندارند.

خواهشهاى ايشان در سينه‏هايشان مانده و حاجتهايشان برنيامده.اگر نور ايشان را درميان اهل قيامت قسمت كنى همه را فروگيرد» . (32)

تهى‏دست مردان پر حوصله بيابان نوردان بى‏قافله

كشيده قلم بر سر نام خويش نهاده قدم بر سر كام خويش

به سر وقتشان خلق كى ره برند كه چون «آب حيوان‏» (33) به ظلمت درند

و نيز فرمودند كه: «خداى - تعالى - مى‏فرمايد: پر نفع‏ترين دوستان من، بنده مؤمنى‏است‏خفيف المؤونه، كه از نماز خود لذت يابد. و عبادت پروردگار خود را نيكوبه جا آورد.و در پنهان و آشكار خدا را عبادت كند.و اسم او در ميان مردمان گم باشد. و انگشت‏نماى ايشان نباشد، و بر اين صبر كند.مرگ به او روى آورد در حالتى كه‏ميراث او اندك باشد، و گريه كنندگان بر او كم باشند» . (34)

در بعضى اخبار وارد شده است كه: «پروردگار عالم در مقام منت‏بر بعضى از بندگان‏خود مى‏فرمايد كه: آيا انعام بر تو نكردم؟ آيا تو را از مردم پوشيده نداشتم؟ آيا نام تو رااز ميان مردم كم نكردم؟» . (35)

بلى: چه نعمتى از اين بالاتر كه كسى خداى خود را بشناسد و به قليلى از دنيا قناعت‏كند.نه كسى را شناسد و نه كسى او را.چون شب در آيد بعد از اداى واجب خود به امن‏و استراحت‏بخوابد.و چون روز داخل شود بعد از گزاردن حق پروردگار، به‏خاطر جمع به شغل خود پردازد.

مگو جاهى از سلطنت‏بيش نيست كه ايمن تر از ملك درويش نيست

گدا را چو حاصل شود نان شام چنان خوش بخسبد كه سلطان شام

و از اين جهت‏بود كه اكابر دين، و سلف صالحين، كنج تنهايى را برگزيده و درآمد و شد خلق را بر روى خود بسته و روى همت‏به طلب پادشاهى كشور قناعت آورده‏بزرگى و شكوه ارباب منصب و جاه در نظرشان چون كاه، و تخت و تاج صاحبان سريردر نزد ايشان حكم گياهى داشت.و زبان حالشان به اين مقال گويا:

ملك دنيا تن‏پرستان را حلال ما غلام ملك عشق بى زوال

احمقان سرور شدستند و زبيم عاقلان سرها كشيده برگليم

حكايت فرزند گمنام هارون الرشيد

آورده‏اند كه: هارون الرشيد را كه پادشاه روى زمين بود پسرى بود كه گوهر پاك ازصلب آن ناپاك چون مرواريد از درياى تلخ و شور ظاهر گشته و آستين بى‏نيازى برملك و مال افشانده و پشت‏پاى بر تخت و تاج زده و جامه كرباس كهنه پوشيدى و به‏قرص نان جوى روزه خود را گشودى.روزى پدرش در مقامى نشسته بود وزرا و اكابرو اعيان در خدمت، كمر بندگى بسته، و هر يك در مقام خود نشسته بودند كه آن پسر باجامه كهنه و وضع خفيف از آن موضع گذر نمود.جمعى از حضار با هم گفتند: كه اين‏پسر، سر امير را در ميان پادشاهان به ننگ فرو برده، مى‏بايد امير او را از اين وضع ناپسند منع نمايد.

اين گفت و شنود به گوش هارون رسيد، پسر را طلبيد و از روى مهربانى زبان به‏نصيحت او گشود.آن جوان گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى دنيا را چشيدم،توقع من آن است كه: مرا به حال خود گذارى كه به كار خود پردازم و توشه راه آخرت‏را سازم.مرا با دنياى فانى چكار و از درخت دولت و پادشاهى مرا چه ثمر.هارون قبول‏نكرد و اشاره به وزير خود كرد تا فرمان ايالت مصر و حدود آن را به نام نامى او نويسد.

پسر گفت: اى پدر! دست از من بدار و الا ترك شهر و ديار كنم.هارون گفت: اى‏فرزند! مرا طاقت فراق تو نيست، اگر تو ترك وطن گويى، مرا روزگار بى‏تو چگونه‏خواهد گذشت؟ ! گفت: اى پدر! ترا فرزندان ديگر هست كه دل خود را به ايشان شادكنى و اگر من ترك خداوند خود گويم كسى مرا جاى او نتواند بود، كه او را بدلى نيست.

آخر الامر پس ديد كه: پدر دست از او بر نمى‏دارد نيمه شبى خدم و حشم را غافل‏كرده از دار الخلافه فرار، تا بصره هيچ جا قرار نگرفت.و بجز قرآنى از مال دنيا هيچ‏نداشت.و در بصره مزدورى كردى و در ايام هفته بجز روز شنبه كار نكردى.يك درهم‏و «دانگ‏» (36) اجرت گرفتى و در ايام هفته بدان معاش نمودى.

ابو عامر بصرى گويد: ديوار باغ من افتاده بود، به طلب مزدورى كه گل كارى كند، ازخانه بيرون آمدم، جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او ظاهر، و بيل و زنبيلى درپيش خود نهاده، تلاوت قرآن مى‏كند.گفتم: اى پسر! مزدورى مى‏كنى؟ گفت: چرانكنم كه از براى كاركردن آفريده شده‏ام.بگو مرا چه كار خواهى فرمود؟ گفتم: گل كارى.گفت: به اين شرط مى‏آيم كه يك درهم و دانگى به من اجرت دهى، و وقت‏نماز رخصت فرمايى.قبول كردم و وى را بر سر كار آوردم.چو شام آمد، ديدم كار ده‏مرد كرده بود و دو درهم از كيسه بيرون آوردم كه به وى دهم قبول نكرد و همان يك‏درهم و دانك را گرفته و رفت.

روزى ديگر، باز به طلب او به بازار رفتم او را نيافتم احوال پرسيدم گفتند: غير شنبه‏كار نمى‏كند.كار خود را به تعويق انداختم تا شنبه شد.چون روز شنبه به بازار آمدم،همچنان وى را مشغول قرآن خواندن ديدم، سلام كردم، و او را به مزدورى خواستم اورا برداشته به سر كار آوردم و خود رفته از دور ملاحظه كردم، گويا از عالم غيب او راكمك مى‏كردند.چون شب شد، خواستم وى را سه درهم دهم، قبول نكرد و همان يك‏درهم و دانگ را گرفته و رفت.

شنبه سوم، باز به طلب او به بازار رفتم او را نيافتم از احوال او پرسيدم؟ گفتند: سه روز است كه در خرابه‏اى بيمار افتاده.شخصى را التماس كردم مرا نزد او برد.چون‏رفتم ديدم در خرابه بى‏درى بى‏هوش افتاده و نيم‏خشتى در زير سر نهاده، سلام كردم‏چون در حالت احتضار بود التفاتى نكرد.بار ديگر سلام كردم مرا شناخت‏سر او را بردامن گرفتم مرا از آن منع كرد و گفت: بگذار اين سر را بجز از خاك سزاوار نيست.سراو را بر زمين گذاردم ديدم اشعارى چند به عربى مى‏خواند.گفتم ترا وصيتى هست؟ گفت: وصيت من به تو آن است كه: چون وفات كنم روى مرا بر خاك گذارى و بگويى‏پروردگارا! اين بنده ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخته و رو به درگاه توآورده است كه شايد او را قبول كنى.پس به فضل و رحمت‏خود او را قبول كن و ازتقصيرات او درگذر.و چون مرا دفن كنى جامه و زنبيل مرا به قبر كن ده.و اين قرآن وانگشتر مرا به هارون الرشيد رسان و به او بگو: اين امانتى است از جوانى غريب.و اين‏پيغام را از من به وى گوى: «لا تموتن على غفلتك‏» .يعنى: «زنهار به اين غفلتى كه دارى‏نميرى‏» .اين گفت و جان به جان آفرين سپرد.

جهان اى برادر نماند به كس دل اندر جهان آفرين بند و بس

چو آهنگ رفتن كند جان پاك چه بر تخت مردن چه بر روى خاك

بلى چون رفتنى شد زين گذرگاه زخارا (37) به بريدن يا ز خرگاه

قصه معاويه، پسر يزيد پليد

نظر كن به معاويه پسر يزيد پليد كه بعد از آنكه پدر او به جهنم واصل شد خلايق به‏او بيعت كردند.چون چهل روز از خلافت او گذشت روز جمعه به منبر بر آمد بعد ازحمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى گفت: اى مردمان! بدانيد كه: بدن من جزپوستى و استخوانى نيست و طاقت آتش جهنم ندارد.و اى قوم! آگاه باشيد كه: امرخلافت‏به من و آل ابوسفيان نسبت ندارد و هر كه امام به حق واجب الاطاعه مى‏خواهدبايد به نزد امام زين العابدين كه دخترزاده پيغمبر خدا است‏برود و با او بيعت كند كه‏اوست‏سزاوار خلافت.اين بگفت و از منبر به زير آمد و به منزل خود رفته در به روى‏خلايق بست.و ديگر از خانه بيرون نيامد تا به عالم آخرت پيوست.

و در بعضى كتب روايت‏شده است كه: «در منبر، لعن به جد و پدر خود كرد.و چون‏مادر او از وضع او مطلع شد نزد او آمده گفت: «يا بنى ليتك كنت‏حيضة فى خرقة‏» .

يعنى: «كاش نطفه تو خون حيض مى‏شد و به كهنه مى‏ريخت و ننگ دودمان خودنمى‏شدى‏» .

گفت: «ليتنى كنت كذلك‏» .يعنى: «اى كاش چنانكه گفتى بودمى و به ننگ فرزندى‏يزيدى گرفتار نگشتمى‏» .

مجملا اى برادر! پست و بلند روزگار، چون برق خاطف درگذر، و دولت و نكبت‏زمانه غدار در اندك فرصتى يكسان است.

ز حادثات جهانم همين پسند آمد كه خوب و زشت و بد و نيك در گذر ديدم

هيچ آفتاب دولتى از افق طالع برنيامد كه به اندك زمانى سر به گريبان مغرب فنادر نكشيد.و هيچ شام تيره روزى بر بيچاره‏اى وارد نشد كه به قليل وقتى به صبح‏فيروزى مبدل نگشت.نه از آن خرم بايد بود و نه از اين در غم.

خياط روزگار بر اندام هيچ كس پيراهنى ندوخت كه آخر قبا نكرد

از اين رباط دو در چون ضرورت است رحيل رواق (38) طاق معيشت چه سر بلند و چه پست

پس اى برادر! زندگانى پنج روزه دنيا را به هر طريق كه بگذرد بگذران.و ناهموارى‏اوضاع زمانه به هر نحو كه باشد بر خود هموار كن.

چنان كش بگذرانى بگذرد زود.

از براى شكمى كه از دو لقمه نان سير تواند شد چه لازم است كه خود را به صد هزاربلا افكنى.و از جهت‏بدنى كه به پنج «گز» (39) كرباس توان پوشيد چه افتاده است كه به‏هزار اضطراب اندازى.

هر كه را خوابگه آخر به دو مشتى خاك است گو چه حاجت كه بر افلاك كشى ايوان رابرو

از خانه گردون به در و نان مطلب كاين سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را

و حال آنكه هرگاه جاه او در دنيا بيشتر و منصب او بلندتر، از راحت و عيش دورترو بى‏نصيب‏تر است.در كاخ سلطنت صد هزار آفت است كه در كنج ويران فقر يكى ازآنها نيست.و از براى فقير بينوا عيشى كه مهياست هرگز از براى صاحب منصب و جاه‏ميسر نه.

بخسبند خوش روستائى و جفت ندانى كه سلطان در ايوان نخفت

گدارا كند يكدرم سيم، سير فريدون به ملك عجم نيم سير

كسانى را كه چنان پندارى كه به واسطه جاه و منصب به لذت و راحت مى‏گذراننداگر به حقيقت امر ايشان رسى مى‏دانى كه چگونه از زندگانى خود سير، و از اوضاع خوددلگيرند.

كسى را كه بر تخت زرجاى اوست از آهن يكى كنده بر پاى اوست

پى‏نوشتها:


1. ساختمانها، بناها و..

2. تل، پشته، تپه، گردنه كوه.

3. قصص، (سوره 28)، آيه 83.

4. هود، (سوره 11)، آيه 16- 15.

5. بحار الانوار، ج 75، ص 205.

6. محجة البيضاء، ج 6، ص 41.و مجمع الزوائد، ج 10، ص 251.

7. محجة البيضاء، ج 6، ص 108.و احياء العلوم، ج 3، ص 238.

8. كافى، ج 2، ص 297، ح 3.

9. كافى، ج 2، ص 298، ح 74- كافى، ج 2، ص 299، ح 8

10. فجر، (سوره 89)، آيه 7.

11. غارت شده، به غارت رفته.

12. برترى جستن.

13. بقره، (سوره 2)، آيه 86.

14. تند و با حرارت و شتاب.

15. يكى از آلات موسيقى كه داراى چنبر چوبى و پوست نازك است.و با انگشت‏به آن مى‏زنند، تنبك‏دستى كوچك) .

16. پيروى.

17. صداى زنگ.

18. بسيار گردنده، هر چيزى كه دور خود بگردد

19. زرباف

20. بى‏حيا و بى‏شرم

21. مكر و حيله. (برهان قاطع)

22. سيمرغ.

23. نام كوهى افسانه‏اى

24. ابر.

25. قيد زناشوئى.

26. «صلا» ، كلمه‏اى است كه: در مقام دعوت و خواندن جمعى از مردم تلفظ مى‏كنند.

27. پست، كسى كه مقام اجتماعى ندارد.

28. دربانان

29. بى‏سر و صدا شدن.

30. احياء العلوم، ج 3، ص 240.و محجة البيضاء، ج 6، ص 110

31. محجة البيضاء، ج 6، ص 109.

32. محجة البيضاء، ج 6، ص 110.و احياء العلوم، ج 3، ص 239.

33. آب حيات، آب زندگى.مى‏گويند: چشمه‏اى است در ظلمات، كه هر كس از آن بياشامد هرگز نمى‏ميرد.

34. كافى، ج 2، ص 140، ح 1.

35. جامع السعادات، ج 2، ص 366.و قريب به اين مضمون در محجة البيضاء، ج 6، ص 111.

36. يك ششم هر چيز.

37. نوعى سنگ سخت.

38. ايوان.

39. ذرع.