معراج السعادة
عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)
- ۳۳ -
مقام پنجم: صفاتى كه متعلق استبه سه قوه عاقله، غضبيه،
شهويه، يا به دو قوه ازاين سه قوه از رذايل و فضايل و آن صفات بسيار است
حسد و مفاسد آن
صفت اول: حسد است.و آن عبارت است از: تمناى زوال نعمتى از برادر مسلم خود،از
نعمتهائى كه صلاح او باشد.
و اگر تمناى زوال نعمت از او نكند، بلكه مثل آن را از براى خود خواهد، آن را
«غبطه» و «منافسه» خوانند.
و اگر زوال چيزى را از كسى خواهد، كه صلاح او نباشد آن را غيرت گويند.
و ضد حسد، نصيحت است.و آن عبارت است از: خواستن نعمتى كه صلاح برادرمسلم باشد،
از براى او.و چون هر كسى نمىتواند بفهمد كه اين نعمت صلاح استيافساد، و بسا
چيزهائى كه در نظر ظاهر، كسى آن را صلاح پندارد و در حقيقت وبال وفساد بر صاحب خود
باشد، پس شرط نصيحت و دوستى آن را صلاح پندارد و درحقيقت وبال و فساد بر صاحب خود
باشد.
پس شرط نصيحت و دوستى آن است كه: در امورى كه صلاح و فساد آن مشتبهاست، خواستن
و نخواستن آن از براى برادر دينى مشروط به صلاح و فساد باشد، يعنىچنان خواهد كه:
اگر فى الواقع صلاح اوستباقى باشد.و اگر باعث فساد است، زايلشود.
و معيار در نصيحت، آن است كه: آنچه را از براى خود خواهى از براى برادر خود نيز
خواهى.و آنچه را كه از براى خود مكروه داشته باشى، از براى او نيز مكروه
داشتهباشى.
و معيار در حسد، آن است كه: آنچه را از براى خود نخواهى از براى او خواهى.وآنچه
را از براى خود خواهى، از براى او نخواهى.
و مخفى نماند كه: حسد، اشد امراض نفسانيه، و دشوارترين همه، و بدترين رذايل،
وخبيثترين آنهاست.
عقبه زين صعبتر در راه نيستاى خنك آن كس حسد همراه نيستصاحب خود را به عذاب
دنيا گرفتار، و به عقاب عقبى مبتلا مىسازد، زيرا كه: حسوددر دنيا لحظهاى از حزن و
الم و غصه و غم خالى نيست.چون كه او هر نعمتى كه ازكسى ديد متالم مىشود. و چون
نعمتخدا نسبتبه بندگان خود بىنهايت است، وهرگز منقطع نمىشود، پس حسود بيچاره،
پيوسته محزون و غمناك است.و اصلا بهمحسود ضررى نمىرسد، بلكه ثواب و حسنات او زياد
مىشود.و درجات او بلندمىگردد.و به جهت غيبتى كه حسود از او مىكند و سخنى كه
نبايد، در حق او مىگويد،وزر و وبال محسود را بر دوش خود مىگيرد.و اعمال صالحه خود
را به ديوان اعمالاو نقل مىنمايد.و با وجود همه اينها چنانچه حسود به دقت تامل
كند، مىفهمد كه: اودر مقام عناد و ضديتبا رب الارباب است، زيرا كه: هر كه را
نعمتى و كمالى است از «رشحات» (1) فيض واجب الوجود، و مقتضاى
حكمتشامله، و مصلحت كامله او است.
پس مشيت و اراده او چنين اقتضا فرموده است كه: آن نعمت از براى آن بندهحاصل
باشد.ولى اين حسود مسكين، زوال آن را مىخواهد.و اين نيست مگر نقيضمقدرات الهى را
خواستن.و اراده خلاف مراد خدا را كردن، بلكه حسود، طالب نقصاستبر خداوند - سبحانه
- .يا خدا را - العياذ بالله - جاهل مىداند، زيرا كه: اگر آنمحسود را قابل و لايق
آن نعمت مىداند و با وجود اين، زوال آن را از خدا مىطلبد،اين نقص بر خداست، كه
كسى را كه سزاوار نعمتى باشد منع نمايد.و اگر او را لايقنمىداند، پس خود را
داناتر از خدا مىداند به مصالح و مفاسد.و اين هر دو كفر است.
و چون شكى نيست كه: آنچه خدا مىكند محض خير و مصلحت، و خالى از جميعشرور و
مفاسد است.پس حاسد فى الحقيقه دشمن خير، و طالب شر و فساد است.پساو شرير و مفسد
است.و از اينها معلوم مىشود سر آنچه مذكور شد، كه: حسد، بدترينرذايل، و حاسد،
شريرترين مردمان است.و چه خباثت از اين بالاتر كه: كسى متالم باشد از راحتبندهاى
از بندگان خدا، كه هيچ ضررى به او نداشته باشد.و از اين جهت آياتو اخبار بىنهايت
در مذمت اين صفت وارد شده است.چنان كه خداى - تعالى - درمذمت قومى مىفرمايد:
«ام يحسدون الناس على ما آتيهم الله من فضله»
يعنى: «آيا حسد مىكنند مردمانرا بر آنچه خداى - تعالى - از فضل خود بر ايشان
عطا فرموده؟» . (2)
از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «حسد، مىخورد اعمالحسنه
را، همچنان كه آتش هيزم را مىخورد» . (3)
و از آن حضرت منقول است كه: «پروردگار عالم به موسى بن عمران - عليه السلام -
وحى فرمود كه: حسد مبر به مردم بر آنچه از فضل من به ايشان رسيده است.وچشمهاى خود
را بر آن مينداز.و دل خود را همراه او مكن.به درستى كه: كسى كهحسد دارد خشمناك بر
نعمتهاى من است.و برابرى مىكند قسمتهائى را كه من ميانبندگان خود تقسيم كردهام.و
هر كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست» . (4)
و نيز از آن بزرگوار منقول است كه: «ترسناكترين چيزى كه از آن بر
امتخودمىترسم اين است.كه: مال ايشان زياد شود، پس بر يكديگر حسد بورزند و يكديگر
رابه قتل رسانند» . (5)
و نيز فرمود: «به درستى كه از براى نعمتهاى خدا، دشمنانى هست.عرض شد:
كياناند؟ فرمود: كسانى كه حسد مىبرند مردم را بر آنچه از فضل خدا به
ايشانرسيده» . (6)
و در بعضى از احاديث قدسيه وارد شده است كه: «خدا فرمود كه: حاسد، دشمننعمت
من، و خشمناك از براى قضاى من است.و راضى به قسمتى كه در ميان بندگانمكردهام
نيست» . (7)
و از حضرت ابى عبد الله - عليه السلام - مروى است كه: «آفت دين، حسد و عجيب
وفخر است» . (8)
و نيز از آن جناب مروى است كه: «حاسد ضرر به نفس خود مىرساند پيش از آنكه ضررى
به محسود برسد، مانند ابليس، كه به واسطه حسد، از براى خود لعنت را حاصلكرد و از
براى آدم برگزيدگى و هدايت و بلندى و ارتفاع به محل حقايق عهد و اصطفارا. پس محسود
باش و حاسد مباش.به درستى كه ترازوى حاسد، هميشه سبك است، بهواسطه ترازوى
محسود.يعنى اعمال حسنه حاسد به ترازوى اعمال محسود گذاردهمىشود.و روزى هر كسى
قسمتشده است.پس چه نفعى مىرساند حسد به حاسد؟ وچه ضرر مىرساند به محسود؟ و اصل
حسد، از كورى دل، و انكار فضل خداست.واين، دو بالاند از براى كفر.و فرزند آدم به
واسطه حسد در حسرت ابدى افتاد و بههلاكتى رسيد كه هرگز نجاتى از براى او نيست» .
(9)
و از كلام بعضى از حكماست كه: «حسد، جراحتى است كه بهبود از براى آننيست» .
(10)
و يكى از بزرگان دين گفته است كه: «حاسد را از مجالس و مجامع عايد نمىشودمگر
مذمت و ذلت.و از ملائكه به او نمىرسد مگر بغض و لعنت.و از خلق نفعىنمىبرد مگر غم
و محنت.و در وقت مردن نمىبيند مگر هول و شدت.و در قيامتچيزى به او نمىرسد مگر
عذاب و فضيحت» . (11)
حسود سود نمىبرد
و بدان كه صاحب اين صفت، هميشه خوار و بىمقدار است.
و از اين جهت است كه: حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرموده است كه:
«الحسود لا يسود»
يعنى: «صاحب حسد، خداوند شرف و بزرگى نمىگردد» . (12)
و حسود پيوسته به غصه و الم گرفتار است.
و از اين جهت است كه سيد انس و جان فرموده:
«اقل الناس لذة، الحسود»
يعنى:
«كمترين مردمان از حيث لذت، حسود است» . (13)
چون كه: مذاق طبعش هميشه از تلخى حسد متغير است.
و بر طبق اين كلام است آنچه حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودهاند:
«الحسود مغموم»
يعنى: «حسد، آدمى را به غم و اندوه مبتلا مىسازد» . (14)
خلاصه آنكه: صفتحسد، موجب عذاب و نكال اخروى، و مايه اندوه و ملالدنيوى است.و
آدمى را صفتى از اين ناپسندتر، و دل بيچاره را مرضى از اين كشندهترنيست.و اخبار و
آثار در مذمت آن بىشمار وارد شده است.و آنچه مذكور شد ازبراى قابل هدايت كافى
است.و اين همه در صورتى است كه غرض او از زوال نعمت ازمحسود امر دينى نباشد.اما
هرگاه غرض، ديندارى باشد داخل حسد نيست.و بر آنضررى مترتب نمىباشد، مثل اينكه: هر
گاه نعمتى يا دولتى يا منصبى و عزتى، به كافرىيا فاجر معصيت كارى برسد و او به دست
آويزى آن، فتنه برپا، يا اذيتبندگان خدانمايد.يا در ميان مردم افساد كند.يا مرتكب
معصيتى گردد و به اين سبب كسى طالبزوال نعمت از او باشد و عزت او را مكروه داشته
باشد، ضرر ندارد، و داخل حسدنيست.و بر آن معصيتى مترتب نمىگردد.
و مخفى نماند كه: - همچنان كه اشاره به آن شد - حسد آن است كه: كسى طالبزوال
نعمتى از برادر دينى خود باشد.و اگر زوال آن را نخواهد و ليكن مثل آن را ازبراى خود
خواهد اين منافسه و غبطه است.و بر آن مذمتى نيست، بلكه آن در امورپسنديده است.
و اين است مراد، از آنچه از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه:
«حسد نيكو نيست مگر بر دو كس: يكى مردى كه: خدا او را مالى داده باشد و همه
آنرا در راه خدا صرف كند.و ديگرى مردى كه: خدا علمى به او كرامت فرموده باشد واو
به آن عمل كند و مردم را تعليم كند» . (15)
و سبب غبطه بردن بر شخصى، محبت آن بر نعمتى است كه از براى او حاصل است.
پس اگر آن نعمت، امر دينى باشد، سبب آن غبطه، محبتخدا و محبت طاعت اوست.
و اين امرى است مستحسن و مرغوب.و اگر امر دنيوى باشد كه مباح باشد، سبب آن،محبت
تنعم و التذاذ در دنياست.و اين اگر چه حرام نباشد و ليكن شكى نيست كه: باعثپستى
مرتبه، و بازماندن از مقامات بلند، و منازل ارجمند است.
و از براى غبطه دو مرتبه است:
يكى آنكه: منظور آدمى، رسيدن خود به نعمتى باشد كه از براى ديگرى هم حاصلاستبه
جهت «تمشيت» (16) امر دين يا دنياى خود، و هيچ چيز ديگر در نظر او
نباشد.واين هيچ گونه ناخوشى ندارد.
دوم آنكه: علاوه بر تمشيت امر خود، بر خود نپسندد كه كمتر از آن شخص ديگر
باشد.و خود را راضى به نقصان از او نكند.و اين مرتبه موضع خطر و لغزش است،زيرا كه:
بسا باشد رسيدن به آن نعمت، ميسر نشود.پس نفس، ميل به زوال نعمت از آنشخص مىكند
تا بالاتر از او نباشد.و كم كسى است كه: خود را پستتر از ديگرى بتواندديد و خود
نتواند به مرتبه او رسيد و پستى مرتبه او را ميل نداشته باشد.و اين خودصفتحسد است
كه اخبث صفات، و ارذل ملكات است.
فايده: مراتب حسد
بدان كه: از براى حسد چهار مرتبه است:
اول اينكه: ميل نفس او به برطرف شدن نعمت ديگرى باشد، اگر چه از زوال آن،نفعى
به حاسد نرسد.و اين خبيثترين مراتب حسد است.
دوم اينكه: ميل نفس او به زوال نعمت از ديگرى باشد، به جهت اينكه خود
هماننعمتبه دست او آيد، مثل اينكه خانه معينى، يا زن جميلهاى را شخصى داشته
وديگرى همان خانه يا همان زن را طالب باشد، و خواهد از دست او دررود و به تصرفخودش
درآيد.و شكى نيست در خباثت اين مرتبه و حرمت آن.
چنان كه خداى - تعالى - نهى صريح از آن فرموده كه:
«و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض».
خلاصه معنى اينكه: «آرزو مكنيد چيزى را كه خدا به سبب آن،بعضى را به بعضى تفضيل
داده» . (17)
سوم اينكه: ميل نفس او به مثل آنچه ديگرى دارد بوده باشد نه به خود آن، اماچون
از رسيدن به آن عاجز باشد ميل داشته باشد كه از دست او نيز دررود، تا با
يكديگربرابر باشند.و اگر متمكن گردد كه آن نعمت را از دست آن شخص بيرون كند و
تلفسازد، سعى مىكند تا بيرون كند.
چهارم اينكه: مثل سيم باشد، و ليكن اگر متمكن شود از تلف كردن نعمت آنشخص، قوت
دين و عقل او مانع او شود كه سعى كند در ازاله آن نعمت.و بر نفسخود خشمناك شود از
شادشدن به زوال نعمت او.و صاحب اين مرتبه را اميد نجاتهست، و ميل نفسانى او اگر چه
خوب نيست و ليكن خدا از او عفو مىفرمايد.
فصل: موجبات حسد
بدان كه: باعثحسد، يكى از هفت چيز مىشود:
اول: خباثت نفس و بخل ذاتى به بندگان خدا، بدون سابقه عداوتى يا منشا حسدى،بلكه
به محض «خبث نفس» (18) و رذالت طبع، زوال نعمت غير را خواهد.و به
گرفتارىبندگان خدا به محنت و بلاشاد و فرحناك گردد.و از راحت و رسيدن ايشان به
مطالبخود، و وسعت معاش ايشان متالم و محزون شود، اگر چه نسبتبه وى هيچ ضررىمتصور
نباشد.
و چنين شخصى هرگاه اضطراب احوال مردم، و تنگى معيشت و «ادبار» (19)
و «افلاس» (20) ايشان را بشنود شگفتگى در طبع او حاصل مىشود و مسرور
و خوشوقتمىگردد.و بلكه گاهى بىاختيار مىخندد.و شماتت آغاز مىكند، اگر چه سابقا
فيما بيناو و ايشان عداوتى، بلكه رابطه آشنائى نبوده باشد.و اين كار، تفاوتى در حق
او حاصلنمىكند از رسيدن به جاه و مال و غير اينها.
و هر گاه خوبى احوال يكى از بندگان خدا را بشنود و انتظام امر او را بفهمد، بر
اوگران مىآيد.و طبع او افسرده مىگردد، اگر چه هيچ نقصى به او نرسد.
و علاج اين نوع از حسد در نهايت صعوبت و دشوارى است، چون سببش خبثذات، و رذالت
جبلت است.و معالجه امر ذاتى مشكل است.و همانا شاعر، اين نوعحسد را اراده كرده و
گفته است:
كل العداوة قد يرجى اماتتها الا عداوة من عاداك من حسد
يعنى: هر قسم عداوتى را اميد هست زايل كردن آن، مگر عداوت كسى كه دشمنتو باشد
از محض حسد.
دوم: عداوت و دشمنى.و اين بزرگترين اسباب حسد است، زيرا كه: هر كسى - الانادرى
از اهل تسليم و رضا - به گرفتارى و ابتلاى دشمن خود شاد و فرحناك مىگردد.
و تمناى نكبت و ادبار او را مىنمايد.و هر احدى - مگر يگانه از مقربين درگاه
خدا - چون از كسى ايذائى به وى رسد و او قادر بر انتقام نباشد طالب آن است كه:
روزگار،انتقام او را بكشد.و بسا باشد كه: اگر او به بليهاى گرفتار شود آن را به
جمع كراماتنفس حسود خبيثخود بندد و چنان گمان كند كه نفس زبون حسود او را در نزد
خدا مرتبهاى هست.و اگر نعمتى به او برسد غمناك و افسرده خاطر مىشود.و گاه
چنانتصور مىكند كه: خود او را منزلتى در نزد خدا نيست كه: انتقام او را از دشمن
بكشد.واز اين خيالها مرضى ديگر به سواى حسد در نفس او حاصل مىشود.
سوم: از اسباب حسد، حب اشتهار و آوازه است، بدون قصد مطلبى ديگر.پسكسى كه نام و
آوازه را دوست داشته باشد، و شهرت در اطراف عالم را طالب باشد، وخواهد در امرى كه
دارد از شجاعتيا شوكتيا علم يا عبادت يا صنعتيا جمال يا غيراينها، مشهور و معروف
عالم گردد، و او را يگانه عصر و نادره دهر و فريد روزگار ووحيد زمان خوانند.و چون
بشنود كه ديگرى نظير اوست در اقصاى عالم يا يكى از بلادبعيده، بر وى حسد مىبرد،
اگر چه هرگز يكديگر را نديده بلكه نخواهند ديد، از بدگوئىاو شاد مىشود. بلكه به
مردن او شگفته خاطر مىگردد، تا كسى در عالم مقابل او نباشد.
چهارم: ترسيدن از بازماندن از مقصود و مطلوب خود است.و اين مخصوصدو نفرى است
كه هر دو يك چيز را طالب باشند، مثل اينكه: دو نفر قصد ايالت وحكومتيك شهرى را
داشته باشند، كه اين سبب حسد هر يك بر ديگرى مىشود، اگر چهعداوتى ميان آن دو نفر
نباشد.پس هر يك از اينها مىخواهد كه نعمتهاى آن ديگرىزايل شود تا اسباب تحصيل آن
مطلب را نداشته باشد، و از آن عاجز گردد، تا شايد بهاين وسيله آن مطلب از براى او
حاصل شود.
و از اين قبيل است: حسد زنانى كه يك شوهر دارند بر يكديگر.چون هر يك
تمامىالتفات شوهر را از براى خود مىخواهد.و حسد برادران با هم در قرب و مرتبه در
نزدپدر.و حسد مقربين پادشاه و خواص او با يكديگر.و حسد واعظين و فقهائى كه اهليك
شهرند باهم.
پنجم: از اسباب حسد«تعزز» است.و آن عبارت است از اينكه: بر او گران باشد كهيكى
از امثال و اقران او، يا شخصى كه از او پستتر باشد از او بالاتر شود.و چنان
گمانكند كه اگر آن شخص را ثروتى، يا عزتى حاصل شود بر او تكبر خواهد كرد، و او
رابهتر خواهد شمرد، و او طاقت تحمل آن را نخواهد داشت.پس به اين جهت طالب آناست كه
آن نعمتبه او نرسد.
ششم: از اسباب حسد، تكبر است.و آن عبارت است از اينكه: در طبع انسان،رفعت و
بلندى نسبتبه بعضى از مردم باشد و بخواهد كه آن بعض، مطيع و منقاد اوباشد، و از
فرمان او تجاوز نكند.و مىخواهد كه: قطع اسباب سركشى از او نموده باشد.
و چون نعمتى به او برسد چنان تصور كند كه او ديگر متحمل تكبر او نخواهد شد و
ازمتابعت او سرباز خواهد زد.يا آنكه داعيه برابرى و يا برترى با او خواهد داشت.از
اين جهتحسد بر او مىبرد و زوال نعمت او را دوست مىدارد.و حسد اكثر كفار با
رسولمختار - صلى الله عليه و آله - از اين قبيل بود.چون مىگفتند: چگونه تحمل كنيم
كه بر مامقدم شود، طفل فقيرى يتيم؟
«و قالوا لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم».
يعنى: «چگونه نازل نشدقرآن بر مرد عظيم الشانى از اهل اين دو ولايت؟ و به اين
مرد تهى دستبىيار و ياور نازلگرديد؟ !» . (21)
هفتم: تعجب و استبعاد است.و اين در وقتى است كه: محسود، در نظر حاسد حقيرو پست
و در نعمت عظيم باشد.پس تعجب كند كه مثل آن شخص به چنين نعمتى رسيد! و به اين سبب،
بر او حسد برد و زوال آن نعمت را از او خواهد.و از اين قبيل بود حسدبسيارى از امتها
بر پيغمبران خود كه مىگفتند:
«ما انتم الا بشر مثلنا»
يعنى: «شما نيستيد مگر بشرى مانند ما» . (22)
پس چگونه سزاوار خلعت نبوت، و افسر كرامت گرديديد، و مرتبه وحى و رسالتيافتيد؟
! و بدان كه: بسا باشد كه بيشتر اين اسباب، يا همه آنها در يك نفر جمع شود.و در
اينوقتحسد نهايت قوت مىگيرد.و به حدى مىرسد كه: ديگر حاسد قدرت بر اخفاءآن
ندارد.و باطن خود را ظاهر مىسازد و عداوت را آشكار مىكند.
و گاه باشد كه حسد چندان قوت گيرد كه صاحب آن هر نعمتى را كه از براىهر كسى
بيند از براى خود خواهد، و طالب اين باشد كه هر نعمت و چيزى كه از براىهر كسى حاصل
استبه او عايد شود.و اين نيست مگر از جهل و حماقت.
فايده: حسدورزى هر
صنفى به صنف خود
بدان كه: اكثر اسباب مذكوره حسد، ميان اشخاصى است كه با يكديگر ربطى دارند،و در
مجالس و محافل يكديگر جمع هستند، و منظور ايشان يك مطلب است.و از اينجهت است كه
اغلب، ما بين اشخاصى كه شهرهاى ايشان از هم دور استحسدىنمىباشد، زيرا كه:
رابطهاى ميان ايشان نيست.و از اين سبب است كه: غالب، آن استكه: هر صنفى حسد به
صنف خود مىبرند نه به صنفى ديگر، چون مقصود اهل يك صنف، يك چيز و هر يك مزاحم
ديگرى مىگردند.پس عالم به عالم حسد مىبرد نه بهعابد.و تاجر به تاجر حسد مىبرد
نه به عالم.مگر به سبب ديگرى كه باز باعث رابطهگردد.
بلى: كسى كه طالب اشتهار در جميع اطراف عالم است، و مايل به اين است كه: دروقتى
يگانه دوران باشد حسد مىبرد به هر كه با او در اين فن شريك و نظير است.
محبت دنيا منشا همه
اسباب حسد
و مخفى نماند كه: باعث و منشا همه اينها محبت دنياى دنيه، و منافع آن است،زيرا
كه: به جهت تنگى دنيا و محصور بودن منابع آن، محل نزاع و مخاصمه مىشود.
چون ممكن نيست كه: منفعتى از آن مال و منصب به كسى برسد مگر اينكه از دستديگرى
بيرون رود.به خلاف آخرت، كه چون آن را تنگى نيست لهذا نزاع و خصومتىميان اهل آن
نمىباشد.
و مثال آن در دنيا، علم حقيقى و معرفتخداست.چون هر كه طالب معرفتحق - سبحانه
و تعالى - و علم به صفات جلال و جمال او، و شناختن عجائب صنع او است،حسد به ديگرى
كه عالم به اينها باشد نمىبرد، زيرا كه: از بسيارى علماء، علم ديگرى كمنمىشود.و
به يك چيز، هزار هزار نفر مىتوانند عالم شوند.و هر يك به معرفت و دانائىخود شاد و
فرحناك گردند.و لذت او به واسطه لذت ديگرى از علم خود، كمنمىگردد.بلكه به جهات
بسيار باعث زيادتى لذت و بهجت مىگردد.و همچنين استمرتبه قرب خدا و محبتبه او، و
شوق لقاى او.و غير اينها از نعمتهاى اخرويه.
و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: در ميان علماء آخرت، حسد و عداوتى نمىباشد،بلكه
ايشان از كثرت نوع خود، و بسيارى شريك مبتهج و مسرور مىگردند.و حسدىكه از براى
اهل علم هست، در ميان علماى دنياست.و ايشان كسانى هستند كه: مقصودايشان از علم، طلب
مال و جاه و قرب امير و پادشاه است.چون مال جسمى است كهچون به دست كسى رسيد دست
ديگران از آن خالى مىماند.و دل مردم چون به تعظيمعالمى مملو شد از تعظيم ديگرى
منصرف مىگردد و يا كم مىشود.و اين سبب نقصانجاه مىشود.پس به اين سبب، حسد در
ميان ايشان حاصل مىشود.و چون اگر شخصىمالك همه روى زمين و آنچه در آن است گردد
ديگر چيزى باقى نمىماند كه ديگرىمالك آن شود، به خلاف نعمتهاى آخرت كه نهايت از
براى آنها نيست، و اگر كسىمالك بعضى از آنها شود، منع ديگرى را از آن
نمىكند.چنانكه اگر كسى عالم به بعضىاز علوم شود مانع اين نيست كه ديگران هم به آن
عالم گردند. و از آنچه مذكور شد روشن شد كه: سر حسد مردمان بر يكديگر منظور بودن
امرىاست كه كفايت همه را نمىكند.و وفا به مطلوب جميع نمىنمايد.و به اين جهت،
اينصفتخبيثه از صفات گرفتاران زندان دنياست.
پس اى جان برادر! بر خود مهربان، و طالب راحت و عيش جاودان مباش.نعمتى راطلب كن
كه مزاحمتى از براى آن نيست.و لذتى را بجوى كه كدورتى به آن نه.مالى راتحصيل كن كه
از تصرف دزدان مامون، و منصبى بگير كه از عزل، مصون باشد.
خيز و وداعى بكن ايام را از پى دانه مكش اين دام را
خط به جهان دركش و بىغم بزى (23)
دور شو از دور و مسلم بزى
مملكتى بهتر ازين ساز (24) كن خوشتر ازين حجره، درى باز كن
و آن نعمت، نعمت معرفتخداست.و محبت و انس به آن مولى.و انقطاع به جنابمقدس
او.و تسليم و رضا به مشيت و اراده او.
پس اگر اين لذت، از براى تو نباشد، و مشتاق رسيدن به آن نباشى، و لذت تو
منحصرباشد به نعمتهاى حسيه خسيسه دنيويه، كه همه محض و هم و خيال، و عاقبت آن
وبالو نكال است، پس بدان كه: جوهر ذات تو معيوب، و از عالم نور و بهجت، محجوباست.
شيطان لعين تو را با خود قرين ساخته و تو را فريب داده است.و تو را چون خود
ازمشاهده انوار عالم قدس محروم ساخته است.و عن قريب با بهايم و شياطين محشورخواهى
گشت، و در اسفل سافلين با آنها در غل و زنجير خواهى بود.همچنان كه در ايندنيا نيز
به اين لذتهاى پست گرفتار گشتهاى.
رو مگس مىگير تا هستى هلا (25)
سوى دوغى زن مگسها را صلا
و تو را مرتبه ادراك بهجت و سرور معرفت پروردگار، و محبت و انس به او نيست.
و مثال تو چون فرد «عنين» (26) است كه: ادراك لذت جماع را
ننمودهاند.پس همچنان كهفهميدن اين لذت، مخصوص مردان صحيح المزاج است، همچنين
ادراك لذت معرفتخدا مخصوص به مردانى است كه
«لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله».
يعنى: «مشغولنمىسازد ايشان را هيچ گونه داد و ستدى از ياد خدا» . (27)
به ياد حق از خلق بگريخته چنان مستساقى كه مىريخته
اهل كام و ناز را، در كوى رندان راه نيسترهروى بايد جهانسوزى نه خامى بىغمى
فصل: معالجه مرض حسد
با علم و عمل
چون دانستى كه مرض حسد از جمله امراض مهلكه نفس است.پس در صدد معالجهآن برآى.
همچنان كه مذكور شد، علاج امراض نفسانيه، به معجون مركب از علم و عمل است.
اما علمى كه نافع است از براى اين مرض، آن است كه: اول تامل در بىثباتى دنيا
وفنائى اين عاريتسرا نمائى.و ياد مرگ خود و محسود كنى.و بدانى كه اين چند
روزهدنيا را قابليت آن نيست كه به واسطه آن، حسد بر بندگان خدا برى.
دنيى آن قدر ندارد كه بر آن رشك برنداى برادر كه نه محسود بماند نه حسودتا چشم
بر هم زنى حسود و حاسد در خاك پوسيده و فاسد گرديدهاند، و نام ايشاناز صفحه
روزگار محو شده و در آن عالم به كار خود درماندهاند.
آخر همه كدورت گلچين و باغبانگردد بدل به صلح چه فصل خزان شودو بعد از آن به
تحقيق بدان كه: حسد تو بر كسى، باعث ضرر دين و دنياى تومىشود.و به آن كس مطلقا
ضررى نمىرسد، بلكه نفع دنيا و آخرت به او عايدمىگردد.
و اما اينكه از حسد داشتن، ضرر دينى به حاسد مىرسد، خود امرى است ظاهر وروشن،
زيرا كه: اين صفت، - همچنان كه گذشت - آدمى را به عذاب الهى گرفتار مىكند.
علاوه بر اين، دانستى كه حاسد، خشمناك استبه قضاى پروردگار، و كراهت داردعطاى
آفريدگار را، كه به بندگان خود قسمت فرموده.و چنين پندارد كه: افعال اودرست نيست و
به طريقه عدالت رفتار نكرده.و اين مقتضاى ضديت و عناد با خالقعباد است.و اصل توحيد
و ايمان به واسطه اين، فاسد مىگردد، چه جاى آنكه ضرر بهآنها رساند.
و با وجود اينها، غالب آن است كه: حسد باعث كينه و عداوت، و ترك دوستىبرادر
مؤمن مىشود.و آدمى به واسطه آن در شادى از نزول بلاء بر مؤمنين، و زايلشدن
نعمتهاى ايشان شريك شيطان و تابعان آن از: كفار و اعداء دين مىگردد.و در محبت، خير
و راحت و نعمت از براى كافه اهل اسلام و ايمان از خيل پيغمبران و اولياءمفارقت
مىكند.
حسد مايه ضرر دنيوى
حاسد است نه محسود:
و اما اينكه: حسد باعث ضرر دنيوى حاسد مىگردد، پس به جهت آن است كه:
كسى كه مبتلا به اين صفت است پيوسته در حزن و الم، و هميشه در غصه و غم
است،زيرا كه: نعمتهاى خدا به واسطه حسد تو از دشمنان تو قطع نخواهد شد.پس هر
نعمتىكه خدا به او مىدهد بار غمى بر دل تو مىگذارد.و هر بلائى كه از او دفع
مىشود همانابر جان تو نازل مىگردد.پس على الدوام مغموم و محزون و تنگدل و پريشان
خاطراست.و آنچه از براى دشمنان خود مىخواهى خود به جان خود مىخرى.و چه نادانكسى
كه: دين و دنياى خود را فاسد كند، و خود را در معرض غضب پروردگار و مبتلابه آلام
بسيار نمايد و اصلا فايده يا لذاتى از براى او نداشته باشد.
و اما اينكه: حسد كسى، نه ضرر دنيوى به محسود مىرساند و نه دينى، امرى
استظاهر، زيرا كه: هر چه فياض على الاطلاق، از براى بندگان خود مقدر فرموده است
از:
عزت و نعمت و كمال و حيات، مدتى از براى آن قرار داده است، و اگر جن و انس
جمعشوند كه دقيقهاى پيش و پس نمايند نمىتوانند كرد.
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى
نه تدبير تقدير او را مانع مىآيد، و نه حيله قضاى او را دافع. «لا مانع لما
اعطاهو لا راد لما قضاه» آنچه او داد ديگر كسى نتواند گرفت. و آنچه او حكم كرد
كسى نتواندرد كرد.
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار در گردشند بر حسب اختيار
دوستسرى گز تو گردد بلندى گراى بافكندن كس نيفتد ز پاى
كسى را كه قهر تو از سر فكند به پا مردى كس نگردد بلند
«لكل اجل كتاب».
يعنى: «نهايت هر چيزى را وقتى است ثابت» . (28)
«و كل شىء عنده بمقدار».
يعنى: «و از براى هر چيزى در نزد او قدرى است معين» . (29)
و اگر به حسد حاسد، آن نعمت از كسى زايل شدى نعمتى در عالم بر كسى باقى نماندى،
زيرا كسى نيست كه از براى او حاسدان بسيار نباشد.و حسود بيچاره را نيز البتهحاسدين
ديگر است.
پس اگر حسد و تدبير و چاره او ضررى به محسودان او رساند حسد حسودان او نيزنعمت
او را زايل خواهد كرد.و حال اينكه از فكر خود غافل افتاده و نعمتخود راپايدار تصور
كرده و شب و روز خود را به فكر محسود مىگذراند.
چون دانستى كه: به واسطه حسد كسى، نعمت از محسود زايل نمىشود، مىدانى كه:
حسد كسى مطلقا ضرر دنيوى به كسى نمىرساند.و گناهى بر محسود نيست تا ضرراخروى به
او عايد شود، بلكه از حسد حاسدين، نفع اخروى به او مىرسد.خصوصا اگرحسد او را بر
اين بدارد كه غيبت او را كند.يا بهتان بر او زند، و سخنان ناحق در حق اوگويد، و
بديهاى او را ذكر كند، و به اين واسطه حسنات و طاعات خود را از ديوان عملخود به
دفتر اعمال او نقل كند، و وزر و گناه او را در نامه عمل خود ثبت كند.پسمفلس و
تهيدستبه بازار قيامت داخل شود، همچنان كه در دنيا هميشه محزون وغمناك بود.بلكه
اگر به ديده تحقيق بنگرى هر لحظه نفع دنيوى حسود به محسود نيزمىرسد، زيرا كه:
بالاترين مطالب مردم، بدى حال دشمنان و اندوه و تالم ايشان است.
و حسود مسكين، هر دم به واسطه حسد به انواع الم قرين است.پس حسد، آدمى رابه كام
دل دشمنان مىكند.و مراد ايشان را بر مىآورد.پس هر حسودى فى الحقيقهدشمن خود و
دوست دشمنان است.و چنان كه كسى در آنچه مذكور شد تامل نمايد ودشمن خود نباشد، البته
سعى در ازاله صفتحسد از خود مىنمايد.
و اما عمل نافع از براى شفاى مرض حسد آن است كه: بر آثار و لوازم خير خواهىآن
شخص، كه حسد بر او دارى مواظبت نمائى، و مصمم گردى كه خود را بر خلافمقتضاى حسد
بدارى.پس چون از راه حسد تكبر بر آن شخص بطلبى، تواضع از براىاو كنى.و اگر غيبت و
بدگوئى او را طالب باشى، خواهى نخواهى در مجامع و محافلزبان را به مدح و ثناى او
بگشائى.و اگر از ديدن او تو را لالتحاصل شود و نفس شوم،تو را بر عبوس و ترش روئى و
درشت گوئى به او امر كند، خود را به خوش كلامى وشگفتهروئى با او بدارى.و اگر حسد،
تو را از انعام و احسان با او منع كند، عطا و بذل رانسبتبه او زياد كنى.و چون بر
اين اعمال مداومت نمائى ملكه تو مىگردد و مادهحسد از تو قطع مىشود.
علاوه بر اين، چون محسود تو را چنين يافت، دل او با تو صاف و پاك مىشود.ومحبت
تو در دل او جاى گير مىشود.و آثار محبت او در خارج ظهور مىكند.و چونتو او را
چنين يافتى به دل، او را دوست مىگردى.و شايبه حسد بالمره مرتفع مىگردد. و آنچه
مذكور شد معالجه كليه صفتحسد است.و از براى هر نوعى از آن، علاجمخصوصى هست كه آن
قطع سبب آن است، از: حب رياست و كبر و حرص و خباثتنفس و غير اينها.
فايده: دو قسم حسد
مذموم و حرام
بدان كه: - همچنان كه اشاره به آن شد - حسد، يا آدمى را بر آن مىدارد كه اظهار
آنرا كند در حق محسود، و افعال و اقوال ناپسند اظهار سازد.و زبان به غيبت و بدگوئى
اوگشايد.و تكبر و برترى بر او نمايد، به نحوى كه حسد او ظاهر شود.يا خود را از
اظهارآن نگاه دارد.و از آثار و افعالى كه دلالت كند بر حسد اجتناب نمايد، اما در
باطنزوال نعمت او را طالب، و به مصيبت و الم او راغب است.و از اين جهت هم مطلقا
برخود خشمناك نيست.
و شكى نيست كه: اين هر دو قسم، حرام و مذموم، و صاحب آن در شرع و عقل «معاتب»
(30) و ملوم است.و نفس شخص، در هر دو صورت بيمار، و به ظلمت و كدورتگرفتار
است.
بلى در قسم اول، علاوه بر ابتلاى او به مرض حسد، معاصى ديگر نيز از او
صادرمىگردد، كه مادامى كه حليت از محسود حاصل نكند از مظلمه و وبال آنها
مستخلصنمىشود.
و اما در قسم دوم، از اين نوع مظلمه خالى است.و علاوه بر اينكه: آثار حسد از
اوبه ظهور نمىرسد، بر خود نيز خشمناك باشد و اتصاف خود را به اين صفت مكروهداشته
باشد.و اگر گاهى اثر حسد از او بر سبيل سهو، بىاختيار ظاهر شود، در مقام عتابخود
برآيد.در اين صورت، مطلقا بر او گناهى نخواهد بود و غضب او بر خود، مقابله باحسدى
كه در باطن او هستخواهد نمود.و نورانيت اين، مكافات ظلمت آن راخواهد كرد.
و اما بر اصل ميل قلبى به زوال نعمت از غير، معصيتى مترتب نمىشود، زيرا كه:
آناغلب از تحت اختيار بيرون است.و تغيير دادن طبع، و رسانيدن آن به مرتبهاى كه
نيكىو بدىكردن نسبتبه او مساوى، و بلا و نعمت و رنج و راحت در نزد او يكسان
باشد،كار هر كسى نيست.و مرتبهاى نيست كه هر كسى به آن تواند رسيد.
بلى كسانى هستند كه انوار معرفت پروردگار بر در و ديوار خانه دل ايشان
پرتوافكنده، و اشعه لمعات محبت انس او بر ساحت نفسشان تابيده، و به ياد او ياد
همهچيزى را فراموش كرده.
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه ياد خويش گم شد از ضميرم
از مشاهده جمال ازل واله و مدهوش، و از باده محبت محبوب حقيقى، مست وبيهوش.
حريفان خلوت سراى الست (31)
به يك باده تا نفخه صور (32)
مستبه ربط خاص جميع مخلوقات خالق آگاه گشته، و نسبتبه آفرينش را به
آفرينندهپى برده، و يقين نمودهاند كه: جميع موجودات، رشحهاى از رشحات وجود يك
كس،و همه كاينات، قطرهاى از درياى وجود آن ذات اقدساند.تمامت زادگان كارخانه
وجودرا يك دايه پروريده.و همه اطفال سراى آفرينش، از يك پستان شير مكيده.تشنه
لبانعالم كون را آبخورش از يك چشمه رحمت.و برهنگان باديه امكان را خلعت وجوداز يك
كسوت است.و اين طايفه را چون ترقى در مرتبهاى حاصل شده بسا باشد بهجائى رسند كه
تمامت عالم را به نظر دوستى و رحمتببينند.و همه را به چشم بندگىيك مولى نظر كنند
و گويند:
صلح كل كرديم با خيل بشر تو به ما بد مىكن و نيكى نگر
هيچ كس را به چشم بدى نگاه نمىكنند.و اگر چه از او هزار گونه بليه به ايشان
رسد،زيرا كه: به هر كه مىنگرند از خودى او غافل، و نسبت او را به مبدا كل ملاحظه
مىكنند.
و به اين سبب هر چه از او بر ايشان وارد مىشود راضى و بر خود پسندند.چون هر كه
رادوستى است همچنان كه به بلاى او شاد است، به هر چه از منسوبان او به او برسد
نيزخشنود است.
نه از خارش غم دامن دريدن نه از تيغش هراس سر بريدن
پىنوشتها:
1. جمع رشحه به معناى تراوش و قطره.
2. نساء، (سوره 4) آيه 54.
3. بحار الانوار، ج 73، ص 257، ح 30.
4. كافى، ج 2، ص 307، ح 6.
5. محجة البيضاء، ج 5، ص 326.و احياء العلوم، ج 3، ص 163.
6. بحار الانوار، ج 73، ص 256، ح 26 (با اندك تفاوتى) .
7. محجة البيضاء، ج 5، ص 326 (با اندك تفاوتى) .
8. كافى، ج 2، ص 307، ح 5
9. بحار الانوار، ج 73، ص 255، ح 23.
10. محجة البيضاء، ج 5، ص 330.
11. محجة البيضاء، ج 5، ص 330.
12. غرر الحكم، چاپ دانشگاه، ج 1، ص 255.
13. بحار الانوار، ج 73، ص 250، ح 8.
14. بحار الانوار، ج 73، ص 256، ح 29
15. احياء العلوم، ج 3، ص 166.و محجة البيضاء، ج 5، ص 332.
16. به راه انداختن
17. نساء، (سوره 4)، آيه 32.
18. پليدى و ناپاكى.
19. تيره بختى.
20. تنگدستى
21. زخرف، (سوره 43)، آيه 31.
22. يس، (سوره 36)، آيه 15
23. زندگى كن.
24. آماده.
25. براى آگاهانيدن و تنبيه، به كار مىرود.
26. مردى كه به خاطر مرض مخصوصى كه دارد قادر بر عمل زناشويى نيست.
27. نور، (سوره 24)، آيه 37
28. رعد، (سوره 13)، آيه 38.
29. رعد، (سوره 13)، آيه 8
30. سرزنش شده
31. اشاره به پيمان خدا با مردم است در زمانى كه به آنها گفت:
«ا لستبربكم؟ قالو بلى».
اعراف، (سوره 7)، آيه 172.
32. دميدن شيپور، كه ملكى از جانب خدا آن را انجام مىدهد و مردگان زنده
مىشوند.
|
|