صفت چهاردهم: عجب و
خود بزرگ بينى و مذمت آن
و آن عبارت است از اينكه: آدمى خود را بزرگ شمارد به جهت كمالى كه در خودبيند،
خواه آن كمال را داشته باشد يا نداشته باشد. و خود همچنان داند كه دارد.و خواهآن
صفتى را كه دارد و به آن مىبالد فى الواقع هم كمال باشد يا نه.
و بعضى گفتهاند: عجب آن است كه صفتى يا نعمتى را كه داشته باشد بزرگ بشمردو از
منعم آن فراموش كند.
و فرق ميان اين صفت و كبر، آن است كه: متكبر آن است كه خود را بالاتر از
غيرببيند و مرتبه خود را بيشتر شمارد.ولى در اين صفت، پاى غيرى در ميان
نيستبلكهمعجب آن است كه كه به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتى،
شخصىشمارد و از منعم اين صفت فراموش كند.
پس اگر به صفتى كه داشته شاد باشد از اين كه نعمتى است از خدا كه به او
كرامتفرموده و هر وقت كه بخواهد مىگيرد و از فيض و لطف خود عطا كرده است نه
ازاستحقاقى كه اين شخص دارد، عجب نخواهد بود.
و اگر صفتى كه خود را به آن بزرگ مىشمارد همچنين داند كه خدا به او
كرامتفرموده است و ليكن چنين داند كه حقى بر خدا دارد كه بايد اين نعمت و كمال را
به اوبدهد، و مرتبهاى از براى خود در پيش خدا ثابت داند.و استبعاد كند كه خدا سلب
ايننعمت را كند و ناخوشى به او برساند.و از خدا به جهت عمل خود توقع كرامت
داشتهباشد، اين را «دلال» (1) و ناز گويند.و اين از عجب بدتر است،
زيرا كه صاحب اين صفتعجب را دارد و بالاتر.و اين مثل آن است كه كسى عطائى به ديگرى
كند پس اگر اينعطا در نظر او عظمتى دارد منتبر آن شخص كه گرفته است مىگذارد.و
عجب بر اينعطا دارد.
و اگر علاوه بر آن، به آن شخصى كه عطا به او شده براى خدمات به او رجوع كند
وخواهشها از او كند و همچنين داند كه البته او هم خدمات او را به جا آورد به
جهتعطائى كه بر او كرده دلال بر آن شخص خواهد داشت.
و همچنان كه عجب گاه استبه صفتى است كه صاحب آن، آن را كمال مىداند وفى
الحقيقه هيچ كمالى نيست، همچنين عجب گاه استبه عملى است كه هيچ فايدهاىبر آن
مترتب نمىشود و آن بيچاره خطا كرده است و آن را خوب مىداند.
و مخفى نماند كه اين صفتخبيثه بدترين صفات مهلكه و ارذل ملكات ذميمه است.
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «سه چيز است كه از جملهمهلكات
است: بخل، كه اطاعت آن را كنى.و هوا و هوسى كه پيروى آن را نمائى.وعجب نمودن آدمى
به نفس خود» . (2)
و فرمودند كه:
«هر وقتببينى كه مردم بخل خود را اطاعت مىكنند، و پيروى هواهاى خود را
مىنمايند، و هر صاحب رايى به راى خود عجب مىنمايد و آن را صواب مىشمارد بر تو
باد كه خود را محافظت كنى و با مردم ننشينى» . (3)
و نيز در روايتى از آن سرور وارد شده است كه فرمود:
«اگر هيچ گناهى نكنيد من از بدتر از گناه از شما مىترسم و آن عجب است، عجب» .
(4)
مروى است كه: «روزى موسى - عليه السلام - نشسته بود كه شيطان وارد شد و با او
«برنسى» (5) رنگارنگ بود چون نزديك موسى - عليه السلام - رسيد برنس را
كند و ايستاد،سلام كرد.موسى - عليه السلام - گفت: تو كيستى؟ گفت: منم ابليس آمدم
سلام بر توكنم، چون مرتبه تو را نزد خدا مىدانستم.موسى گفت اين برنس چيست؟ گفت:
اين رابه جهت آن دارم كه دلهاى فرزندان آدم را به وسيله آن به سوى خود كشم.موسى -
عليه السلام - گفت كه: كدام گناه است كه چون آدمى مرتكب آن شد تو بر آن
غالبمىگردى؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتى كه كرد به نظر او بزرگ آمد
وگناهش در نزد او حقير نمود» . (6)
خداوند عالم به داود - عليه السلام - وحى نمود كه:
«مژده ده گناهكاران را.و بترسانصديقان را.عرض كرد كه چگونه عاصيان را مژده دهم
و مطيعان را بترسانم؟ فرمود:
عاصيان را مژده ده كه: من توبه را قبول مىكنم.و گناه را عفو مىكنم و صديقان
رابترسان كه به اعمال خود عجب نكنند كه هيچ بندهاى نيست كه من با او محاسبه كنم
مگر اينكه هلاك مىشود» . (7)
حضرت باقر - عليه السلام - فرمودند كه:
«دو نفر داخل مسجد شدند كه يكى عابد وديگرى فاسق، چون از مسجد بيرون رفتند فاسق
از جمله صديقان بود و عابد از جمله فاسقان.و سبب اين، آن بود كه: عابد داخل مسجد شد
و به عبادت خود مىباليد و دراين فكر بود.و فكر فاسق در پشيمانى از گناه و استغفار
بود» . (8)
و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه:
«خدا دانست كه گناه كردن از براى مؤمن بهتر است از عجب كردن.و اگر به اين جهت
نمىبود هرگز هيچ مؤمنى را مبتلانمىكرد» . (9)
و فرمود كه:
«مردى گناه مىكند و پشيمان مىشود بعد از آن عبادتى مىكند و به آنشاد و
فرحناك مىشود، و به اين جهت از آن حالت پشيمانى سست مىشود و فراموشمىكند، و اگر
بر آن حالت مىبود بهتر بود از عبادتى كه كرد» . (10)
مروى است كه:
«عالمى به نزد عابدى آمد و پرسيد چگونه است نماز تو؟ عابد گفت:
از مثل منى از نماز او مىپرسى؟ من چنين و چنان عبادت خدا را مىكنم.عالم گفت:
گريه تو چقدر است؟ گفت: اين قدر مىگريم كه اشكها از چشمهاى من جارى
مىشود.عالمگفت كه: خنده تو با ترس بهتر است از اين گريه كه تو بر خود مىبالى» .
(11)
و نيز مروى است كه: «اول كارى كه با صاحب صفت عجب مىكنند اين است كه: اورا از
آنچه به او عجب كرده بىبهره مىسازند تا بداند كه چگونه عاجز و فقير است.وخود
گواهى بر خود دهد تا حجت تمامتر باشد، همچنان كه با ابليس كردند.و عجبگناهى است
كه تخم آن كفر است.و زمين آن نفاق است.و آب آن فساد است.وشاخههاى آن جهل و نادانى
است.و برگ آن ضلالت و گمراهى است. و ميوه آن لعنتو مخلد بودن در آتش جهنم.پس هر كه
عجب كرد تخم را پاشيد و زرع كرد و لابدميوه آن را خواهد چيد» . (12)
و نيز مروى است كه: «در شريعت عيسى بن مريم بود سياحت كردن در شهرها، درسفرى
بيرون رفت و مرد كوتاه قامتى از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به كنار
دريارسيدند، جناب عيسى - على نبينا و آله و عليه السلام - گفت: بسم الله و بر روى
آب روانشد. آن مرد كوتاه چون ديد عيسى - عليه السلام - بسم الله گفت و بر روى آب
روان شد،او نيز گفتبسم الله و روانه شد و به عيسى - عليه السلام - رسيد.در آن
وقتبه خود عجب كرد و گفت: اين عيسى روح الله استبر روى آب راه مىرود و من هم بر
روىآب راه مىروم، فضيلت او بر من چه چيز است؟ و چون اين به خاطرش گذشتبه آبفرو
رفت.پس استغاثه به حضرت عيسى - عليه السلام - نمود، عيسى دست او را گرفت واز آب
بيرون آورد و گفت: اين كوتاه چه گفتى؟ عرض كرد كه: چنين چيزى به خاطرمگذشت. گفت:
پا از حد خود بيرون گذاشتى، خدا تو را غضب كرد، توبه كن.
عجب، سرمنشا آفات و
صفات خبيثه ديگر
و بدان كه: عجب با وجود آنكه خود از صفات خبيثه است منشا آفات و صفاتخبيثه
ديگر مىشود، مثل كبر، - همچنان كه خواهد آمد - ، كه يكى از اسباب كبر، عجباست.و
چون فراموشى گناهان و مهمل گذاردن آنها، كه آنها را به خاطر نگذراند و اگرگاهى به
خاطر او چيزى از گناهانش بگذرد وقعى به آن ننهد و سعى در ادراك آننكند، بلكه
همچنان گمان كند كه البته خدا آن را خواهد آمرزيد.و عبادتى اگر از اوسرزند آن را
عظيم شمرد و به آن خوشحال شود و منتبر خدا گذارد و توفيقهاى خدارا فراموش كند.و در
اين وقت از آفات و معايب اعمال خود نيز غافل مىشود، زيرا كه:
آفات آنها را كسى مىفهمد كه متوجه آنها باشد، و كسى متوجه مىشود كه خائف
وترسان باشد، و معجب كجا ترسان است؟ بلكه مغرور است و از مكر خدا ايمن است، وچنان
پندارد كه: منزلتى در نزد خدا دارد و بر او حقى دارد.و بسا باشد كه در
مقامخودستائى برآيد.و اگر عجب به عقل و فكر و علم خود داشته باشد از سئوال كردن
بازمىماند و در مشورت و تعلم كوتاهى مىكند.و گاه باشد كه تدبير خطائى نموده و به
آناصرار مىكند، و پند كسى را نمىشنود.و به اين جهت، گاه است ضرر كلى به او
مىرسديا به فضيحت و رسوائى مىانجامد.
پس صواب آن است كه: هر كسى نفس خود را خاطى داند، و آن را متهم شمارد، واعتماد
و وثوق بر آن نكند، و به علماء و دانايان رجوع كند و از ايشان استعانت جويد.
فصل: معالجه مرض عجب
بدان كه از براى مرض عجب، دو معالجه است: يكى اجمالى و دوم تفصيلى.امامعالجه
اجمالى اين است كه: پروردگار خود را بشناسى و بدانى كه عظمت و كمال وعزت و جلال،
سزاوار غير او نيست، و معرفتبه حال خود هم رسانى و بشناسى كه توبه خودى خود از هر
ذليلى ذليلتر و از هر قليلى قليلترى، و بجز ذلت و خوارى و مسكنت و خاكسارى در خور
تو نيست.پس تو را با عجب و بزرگى چه كار؟ ! مگر نهاين است كه آخر تو خود ممكنى بيش
نيستى، و ممكن به خودى خود عدم محضاست، و وجود و كمال او و آثار و افعال او همه از
واجب الوجود - تعالى شانه - است؟ !
ما كه ايم اندر جهان هيچ هيچ چون الف او خود چه دارد هيچ هيچ
پس كبريا و بزرگى بر اندازه آن است كه وجود همه مستند به اوست.و كمالات،جملگى
پرتوى از كمالات بىنهايات او«غاشيه» بندگى بر دوش جمله كاينات نهاده، وطوق ذلت و
سرافكندگى را بر گردن همگى انداخته.
گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاك است پر از شوق اوست
دور جهان استبه فرمان او خنگ فلك غاشيه گردان او (13)
كشمكش هر چه درو زندگيست پيش خداوندى او بندگيست
با جبروتش كه دو عالم كم است اول ما و آخر ما يكدم است
پس اگر كسى بزرگى كند بايد به واسطه پروردگار خود بزرگى كند.و اگر به چيزىفخر
و مباهات كند به آفريدگار خود افتخار نمايد و خود را به خودى خود حقير وپستشمارد،
بلكه خود را عدم محض ببيند.و اين معنى است كه: همه ممكنات در آنشريكاند.و اما
خوارى و ذلتى كه مخصوص بنىنوع اين بيچاره مسكين است كه بهخود عجب مىكند از حد
متجاوز و قلم از حد تحرير آن عاجز است.و چگونه چنيننباشد؟ و حال آنكه ابتداى آن
نطفه نجس و پليدى بود، و آخرش جثه متعفن وگنديده، در اين ميان، حمال نجاسات متعفنه
است، و جوالى است پر از كثافات متعدده،كه از بولگاهى به بولگاهى ديگر عبور كرده و
از آنجا نيز بيرون آمده، سه مرتبه از ممربول گذشته.و اگر بصيرتى بوده باشد يك آيه
قرآن او را از خواب عجب بيدار مىكند وپشت او را مىشكند.
مىفرمايد:
«قتل الانسان ما اكفره من اى شىء خلقه من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ثم
اماته فاقبره»
خلاصه معنى: آنكه كشته شود انسان، چه چيز او را بر كفر و سركشى داشت كه نمىداند
از چه چيز، خدا او را آفريد؟ ! از قطره آبى او را آفريد و مقدر گردانيد او را، وراه
بيرون آمدن را از براى او آسان گردانيد، پس او را ميرانيد، آنگاه او را در گور كرد.
(14)
و در اين آيه مباركه اشاره فرمودند كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ
چيزىنبود، بعد از آن او را از نجسترين چيزها و پستترين آنها كه نطفه باشد خلق
فرمود،. بعد از آن، او را مىرانيد و جثه خبيثه گنديده گردانيد.
و اگر اندكى تامل نمائى مىدانى كه چه چيز پستتر و رذلتر است از چيزى كه:
ابتداى او عدم، و ماده خلقتش از همه چيز نجستر، و آخرش از همه اشياء متعفنتر،
وآن مسكين بيچاره در اين ميان عاجز و ذليل، نه از خود اختيارى و نه او را قدرتبر
كارى، نه خبر دارد كه بر سر او چه مىآيد و نه مطلع است كه فردا روزگار به جهت اوچه
مىزايد، و مرضهاى گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بيماريهاى صعب به جهت اوآماده، از
هر جا سر بر آورد آفتى در كمينش، و به هر طرفى ميل كند حادثهاى قرينش،چهار «خلط»
(15) متناقض در باطن او اجتماع كرده و هر يك به ضد يكديگر در ويرانكردن جزوى
از عمارت بدنش در سعى و اجتهاد.بيچاره بينوا از خود غافل، و هر لحظهخواهى نخواهى
در حجره بدنش حادثهاى رو مىدهد.و از هر گوشه، دزدى متاعى ازاعضاء و جوارحش
مىبرد.نه گرسنگى او به اختيارش هست و نه تشنگى، نه صحت او دردست اوست و نه خستگى،
نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگى، نه نفع خود را مالكاست و نه ضرر، و نه خير
خود را اختيار دارد و نه شر، مىخواهد كه چيزى را بداندنمىتواند، اراده مىكند كه
امرى به ياد او بماند فراموش مىكند، مىخواهد كه چيزى رافراموش كند از خاطرش
نمىرود.و دل او به هر وادى كه بخواهد مىرود و نمىتواندعنانش را نگاه دارد.و فكرش
به هر سمتى كه ميل مىكند مىدود و قدرت بر ضبطشندارد.و غذائى كشنده اوست و در
خوردن آن بىاختيار است.و دوائى باعثحياتاوست و در كام او ناگوار است.ساعتى از
حوادث روزگار ايمن نمىباشد.و لحظهاى ازآفات دهر غدار مطمئن نيست.اگر در يكدم، چشم
و گوش او را بگيرند دست و پائىنمىتواند زد.و اگر در طرفة العينى عقل و هوش او را
بربايند چارهاى نمىتواند كرد.واگر كاركنان عالم بالا در يك نفس از او غافل شوند
اجزاى وجودش از هم مىپاشد.واگر نگاهبانان خطه اعلى دست از او بدارند نشانى از او
نمىماند.
«عبدا مملوكا لا يقدر على شىء». (16)
پس خود انصاف بده كه از چنين چيزى چه پستتر و ذليلتر است؟ و كجا مىسزداو را
كه عجب و خود فروشى كند؟ ! و كى در خور آن است كه خود را كسى شمارد؟ ! وكسى كه با
وجود تامل در اينها باز خود را كسى داند عجب بىشرم و بىانصافى است.
بهتر ازين در دلش آزرم (17) باد يا ز خودش يا ز خدا شرم باد
اين وسط احوال انسان بيچاره است.
و اما آخرش بايد بميرد و رخت از اين سراى عاريتبيرون كشد.بدنش «جيفه»
(18) گنديده مىگردد.و شيرازه كتاب وجودش از هم مىريزد.و صورت زيبايش متغير
ومتبدل مىشود.و بند بندش از يكديگر جدا مىافتد.و استخوانهايش مىپوسد كرم بهبدن
نازكش مسلط مىشود.و مور و مار بر تن نازنينش احاطه مىكند.
پس آن جسمى را كه به ناز مىپرورد، و از نسيم، آن را محافظت مىكرد خوراككرم
مىشود و به نيش مار و عقرب مجروح مىگردد.پس از اين حال، خاك مىشود، وگاهى لگدكوب
كاسهگران مىشود و زمانى پايمال خشت زنان.
گه خورش جانورانت كنند گاه گل كوزه گرانت كنند
گاهى از خاكش خشتى سازند، و گاهى از گلش عمارتى پردازند، لحظهاىكلنگ داران،
به ضرب كلنگش از پا درآورند، و ساعتى بيلداران، بر سر بيلش برآورند.
زدم تيشه يك روز بر تل خاك به گوش آمدم ناله دردناك
كه زنهار گر مردى آهستهتر كه چشمست و روى و بناگوش و سر
بر اين خاك چندين صبا بگذرد كه هر ذره از او به جائى برد
بلى:
هر ورقى چهره آزادهايست هر قدمى چشم ملكزادهاى است
و هاى و هاى، چه خوش بودى اگر اين خاك را به حال خود گذاشتندى و ديگر بااو كار
نداشتندى، هيهات! هيهات! «يحيى بعد طول البلاء ليقاس شدائد البلاء» يعنى: بعد از
آنكه روزگارى بر آنخاك كهنه بگذرد باز او را زنده مىكنند تا بلاهاى شديد را به او
بنمايند.ذرات خاكمتفرق را جمع ساخته او را به هيئت اول باز مىآورند.و او را از
قبر بيرون آورده بهعرصات قيامت مىكشند و به صحراهاى هولناك محشر در مىآورند.آه!
در آن وقتچه رنجها كه مىبينند، آسمانى نگاه مىكند شكاف خورده، زمينى گداخته،
كوههايىپراكنده، و در رفتار ستارههاى تيره و تار خورشيدى در پرده كسوف، ماهى در
ظلمتخسوف، آتشى افروخته و مشتعل، و دوزخى بر انواع عذابها مشتمل، بهشتى دلگشا،
وكوثرى فرح بخشا، ترازوى اعمال را بر پا كرده، و دفترهاى افعال گشوده«مستوفيان»
(19) زيرك به محاسبه ايستاده، ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب، در معرض
محاسبه ومؤاخذه مىبيند و ملائكه غلاظ و شداد ايستاده، و نامههاى عمل پران شده،
نامه عمل او را به دست راستيا چپ او مىدهند، هر چه كرده در آنجا ثبت «قطميرى»
(20) از قلمنيفتاده.
آه آه، اگر در آن وقت نافرمانى بر حسناتش غالب گردد و در موقف مؤاخذه وعذابش در
آورند بر سگ و خوك حسرت خواهد برد و خواهد گفت:
«يا ليتني كنت ترابا»
يعنى: «اى كاش من خاك بودمى و به اين روز سياه نيفتادمى» . (21)
چه شك كه حال دد و دام و بهايم و «هوام» ، (22) در آن روز از حال
بنده گناهكار بسىبهتر، زيرا كه آنها عصيان پروردگار قهار را نكردهاند، و در مقام
مؤاخذه و عقابگرفتار نگشتهاند.
آه آه، چه مؤاخذه و چه عقابها، كه اهل دنيا صورت يكى از اهل عذاب را اگر دراين
دنيا ديدندى از قباحت منظر و كراهت صورت او فرياد بركشيدندى، و اگر تعفن اورا
شنيدندى از گند او بمردندى.اگر قطرهاى از آبى كه به آن مسكين مىدهند بهدرياهاى
دنيا بيفكنند آب همه آنها متعفنتر از بوى مردار گردد.
پس عجب عجب، چنين كسى را با عجب و بزرگى چكار؟ ! چقدر از حال خود بايدغافل
باشد، و امروز و فرداى خود را فراموش نموده باشد! و اگر از عذاب الهى نجاتيافت و
از آتش دوزخ خلاص شد بايد بداند كه اين از عفو خداوندگار است، زيرا كه:
كم بندهاى هست كه گناهى نكرده و هر گناهكارى مستحق عقوبت است.
پس اگر او را عقاب ننمايند از عفو و بخشش است، و عفو و بخشش، امرى استمحتمل،
آدمى نمىداند كه متحقق خواهد شد يا نه. پس بايد هميشه محزون و ترسانباشد، نه
اينكه عجب و بزرگى كند.نگاه كن به كسى كه نافرمانى از سلطانى كرده باشد كهمستحق
سياستباشد و او را گرفته در زندان محبوس كرده باشند و منتظر اين باشد كه اورا به
حضور برده سياست نمايند، و نداند كه: چون او را به حضور سلطان برند از او عفوخواهد
نمود يا نه؟ آيا چنين كسى در آن حالت هيچ غرور و پندار و عجب به خود راهمىدهد؟ و
هيچ بنده گناهكارى نيست اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحقسياست پروردگار
شده و در زندان دنيا محبوس است تا او را به موقف حساب برند، ونمىداند كه: كار او
به كجا خواهد انجاميد.ديگر چه جاى عجب و بزرگى؟ ! و تامل دراينها كه مذكور شد
معالجه اجمالى عجب است.
معالجه تفصيلى مرض
عجب
و اما معالجه تفصيلى آن، اين است كه: تفحص كند از آنچه سبب عجب او شده وچاره آن
را كند، به نوعى كه مذكور مىشود.
و تفصيل آن اين است كه: اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت وطاعت، و
غير اينها از كمالات نفسانيه مانند: ورع و تقوى و شجاعت و سخاوت و امثالاينها، و
نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسيارى اعوانو انصار، و
زيركى و ذكاء و فهم و صفا.
علاج عجب به علم
اما عجب به علم: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه علم حقيقى آن است كه آدمىرا
به خود شناسا كند، و او را به خطر و تشويش و خاتمه امر دانا نمايد، و او را از
عظمتو عزت و جلال خداوندى آگاه كند و بفهمد كه سزاوار بزرگى و كبريا اوست و بس، و
بهغير از او هر چه هست هيچ و نابود، و كمال و صفات جلال از آن مفقود است.
و شكى نيست كه اين علم، خوف و مذلت و خوارى و مسكنت را زياد مىكند، وآدمى را
معترف به قصور و تقصير خود مىسازد.
و از اين جهت گفتهاند: هر كه علمش بيشتر دردش بالاتر است.
و علمى كه آدمى را به اينها متنبه نسازد يا از علوم دنيويه است، كه حقيقة علم
نيستبلكه از حرف و صناعات است.و يا آنكه صاحبش خبيث النفس و بد اخلاق است وبدون
اينكه دل خود را پاك كند و خباثت را از خود زايل كند، مشغول علم شده ودرخت آن را در
شورهزار دل خود نشانيده، و به اين جهتبه جز ميوه خبيثبارى نداده.
حد اعيان (23) و عرض دانسته گير حد خود را دان كه نبود زان گزير
و علم مانند بارانى است كه از آسمان فرود مىآيد و در نهايت صافى وخوش گوارى
درختان و گياهان از آن سيراب مىگردند.پس اگر درختى كه بار آن تلخاست از آن سيراب
گردد تلخى ميوهاش افزون مىشود، و اگر ميوهاش شيرين است ازآن آشاميد شيرينتر
گردد.و همچنين علم، چون به زمين دل فرو ريزد دل ناپاك خبيثرا خبيثتر و تاريكتر
مىگرداند، و صفا و روشنى دل پاك را زياد مىكند.و چون آدمى اين را يافت مىداند كه
عجب به علم، از حمق و جهالت است.
و از ثمره علم آن است كه: بداند هر كه صاحب صفت عجب استخدا او را دشمندارد.و
در نزد خدا ذلت و پستى و حقارت و شكستگى محبوب است و بس.
در راه او شكسته دلى مىخرند و بسبازار خود فروشى از آن سوى ديگر استو در
احاديث قدسيه وارد است كه خدا فرموده:
«تا خود را بىقدر مىدانى تو را درنزد ما قدر و مرتبه ايست.و چون از براى خود
قدرى بدانى در پيش ما هيچ قدرىندارى» . (24)
و ديگر فرموده كه:
«خود را خرد و كوچك بشماريد تا من محل شما را بزرگ كنم. (25)
پس سزاوار عالم آن است كه: خود را به نوعى بدارد كه مولاى او مىطلبد.و
بداندكه: امر بر عالم شديدتر، و حجتبر او محكمتر است.از جاهل مىگذرند آنچه را كه
«عشر» (26) آن را از عالم نمىگذرند، زيرا كه چون عالم لغزيد قدم جمعى
كثير مىلغزد.وكسى كه با علم و معرفت معصيت كرد البته خباثتباطن او بيشتر است.
و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه:
«در روز قيامت عالمرا مىآورند و به جهنم مىافكنند به نوعى كه رودههاى او
بيرون مىافتد و بر دور آنهامىگردد، همچون خرى كه بر دور آسيا گردد.پس او را به
گرد دوزخ مىگردانند تا همهاهل جهنم او را مشاهده كنند.پس به او گويند كه: چه شده
است تو را؟ گويد كه: منمردم را به خوبى مىخواندم و خود بجا نمىآوردم.و از بدى
منع مىكردم و خودمرتكب آن مىشدم» . (27)
و خداوند عالم در قرآن مجيد علماى يهود را به خر مثال زده (28) و
«بلعم بن باعور» (29) را به سگ، چون به علم خود عمل نكرده بودند.
و حضرت روح الله فرمود:
«واى بر علماى بد، چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد؟ !» . (30)
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه:
«هفتاد گناه از جاهل مىآمرزند پيش از آنكه يك گناه از عالم آمرزيده شود» .
(31)
آرى:
چون علمت هستخدمت كن كه زشت آيد بر دانا
گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا
و هر عالمى كه مردم را به فروتنى و انكسار امر مىكند، و از كبر و عجب
منعمىنمايد و خود متكبر و معجب باشد، البته از بدان علماء، و از كسانى كه به علم
خودعمل نكردهاند خواهد بود، و از اهل عذابى كه از اين اخبار رسيده خواهد
گرديد،علاوه بر معاصى ديگر كه صادر مىشود.و كدام عالم در اين زمانها يافت مىشود
كه بههمه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از اوامر پروردگار خود را ضايع نكرده
باشدو تمام اعمال ظاهره و صفات باطنه خود را تصحيح نموده و مطمئن شده باشد كه هر
چهاز او خواستهاند به جا آورده و تكليفات خود را به انجام رسانيده؟ پس تشويش او
ازديگران بيشتر و تكليف او بالاتر است.
نيك مىدانى يجوز و لا يجوز خود ندانى تو يجوزى يا عجوز
«روزى حذيفه امامت جمعى را در نماز كرد چون سلام داد گفت: برويد امامى غيراز من
بجوئيد يا تنها نماز بگذاريد كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من بهترى نيست»
. (32)
و چون مانند او كسى از چنگ شيطان خلاصى نيافت چگونه ضعفاى امت از مكر اونجات
مىيابند؟ بخصوص در امثال اين زمان كه از علماى آخرت نشانى، و در آفاقايشان بجز
نامى نيست.
آرى: علماى آخرت را علامتى ديگر است: كسانى هستند به حالتخود پرداخته، وروى به
كار خود آورده، از ابناى زمان گريزاناند، و از دوستان و آشنايان پنهان، كارىبزرگ
پيش دارند كه ايشان را از دنيا و نعمت آن باز داشته و عزت دنيا را در نظر
ايشانخوار و بىمقدار كرده، خوف خدا در ظلمتشبها ايشان را از خوابگاه
خودبرمىانگيزاند و به خدمتخدا باز مىدارد، نه گرم دنيا را طالباند و نه سردش
را، نهبلاى خدا را شكوه مىكنند و نه دردش را، فكرشان جز يك فكر، و ذكرشان جز يك
ذكرنيست.در سرشان بجز يك سودا، و در دلشان بجز يك كس را جاى نمىباشد.هيهات،هيهات
صفحه آخر زمان كجا و امثال ايشان كجا؟ «فهم ارباب الاقبال و اصحاب الدولو قد
انقرضوا فى الصدر الاول» ايشان جماعتى بودند كه كوى دولت از ميان ربودند و رفتند.
حريفان بادهها (33) خوردند و رفتند تهى خمخانهها (34)
كردند و رفتند
بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه فروتنى و تواضعش از براى غير
اغنياءو اهل دنيا باشد، و بر فقرا و مسكينان متكبر نباشد.و مطلب او از تحصيل علم،
قربخدا و رضاى او باشد.
معرفتى در گل آدم نماند اهل دلى در همه عالم نماند
سربهسر نامه اين نه دبير (35)
نيستيكى صورت (36) معنى (37) پذير
پس سزاوار علماء آن است كه در كردار و گفتار خود تامل كنند و ببينند كه از
ايشانچه خواستهاند و عاقبت ايشان به كجا خواهد انجاميد تا ذلت نفس خود را بشناسند
و ازعجب و تكبر خالى شوند.
علاج عجب به عبادت و
طاعت
و اما علاج عجب به عبادت و طاعت، آن است كه: بدانى كه غرض از عبادات وطاعات،
اظهار ذلت و مسكنت است.و عادت و ملكه شدن اينها از براى نفس انسانى تامعنى بندگى و
حقيقت آن حاصل شود.و عجب چون منافات با اين مطلب دارد لا محالهعبادت را باطل
مىكند و بعد از بطلان آن، عجب به آن چه معنى دارد.بلكه تركعبادت بهتر است از
عبادت با عجب.
گنه كار انديشه ناك از خداى بسى بهتر از عابد خودنماى
علاوه بر اينكه شرايط و آداب عبادت بسيار، و عبادت بدون يكى از اينها فاسد
وبىاعتبار، و آفاتى كه باعثحبط و رد آنها مىگردد بىشمار است.پس در هر
عبادتىيحتمل كه شرطى از آن مختل، و يا آفتى به آن عارض شود.و به اين جهت فاسد و
ازدرجه قبول ساقط شده باشد.و با اين احتمال در عبادت، عاقل چگونه به آن عجبمىكند؟
و كسى كه ادعاى آن نمايد كه يقين دارد كه: عبادت او مستجمع جميع شرايطو آداب، و
خالى از همه آفات استبسى غافل، و از حقيقت كار جاهل است.
دردا كه دوش طاعتسى سال خويش رادادم به مىفروش و به يك جرعه بر نداشتعلاوه
بر اينكه اگر همه اهل عالم، عمر خود را در طاعت و عبادت صرف كنندعبادت ايشان را در
درگاه خداوندى وقعى نيست.
مپندار گر طاعتى كردهاى كه نزلى (38) بر اين حضرت آوردهاى
و بر فرض اينكه: عبادت از هر خللى خالى باشد در وقتى ثمرى مىدهد و
اثرىمىبخشد كه عاقبت صاحبش به خير ختم شود.و كيست كه از خاتمه امر خود
مطمئنباشد.و با وجود اين، عجب به عبادت و طاعت نيست مگر حمق و سفاهت.
علاج عجب به ورع و
تقوى و نحو اينها
و اما عجب به ورع و تقوى و صبر و شكر و شجاعت و سخاوت و غير اينها ازصفات
كماليه نفسانيه: پس معالجه آن اين است كه: متفطن شود به اينكه اين صفاتوقتى نافع و
موجب نجاتاند كه عجب با آنها نباشد، و چون عجب بيايد همه آنها راباطل و ضايع و
فاسد مىكند.
پس عاقل كى يك صفتبد را به خود راه مىدهد كه همه صفات نيك او را ضايعسازد.و
چرا فروتنى و ذلت را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلتبر فضيلتش افزايد وعاقبتش محمود
گردد؟ و بايد تامل كند كه هر يك از اين صفات حسنه را كه در خودمىبيند در بسيارى از
بنى نوع انسان يافت مىشود با زيادتى.و چيزى كه اكثر مردم با اودر آن شريك بوده
باشند كجا در خود عجب به آن است؟ و اين تامل باعث زوالعجب مىگردد.
و گويند: يكى از شجاعان روزگار در هنگام كارزار چون در برابر دشمن آمدىرنگ روى
او زرد شدى، و دلش مضطرب گشتى، و اعضاى او به لرزه در آمدى.او راگفتندى كه: اين چه
حالت است و حال آنكه تو از شجاعان نامدارى؟ گفت: خصم خودرا آزمايش ننمودهام شايد
او از من شجاعتر باشد.علاوه بر اينكه استيلا و غلبه و عاقبتنيك از براى كسى است
كه خود را خوار و ذليل بيند نه براى آنكه به قوت و شجاعتخود مغرور شود. «و ان الله
عند المنكسرة قلوبهم» خدا در نزد دلهاى شكسته است. (39)
درين حضرت آنان گرفتند صدر (40)
كه خود را فروتر نهادند قدر
ره اينست جانا كه مردان راه به عزت نكردند در خود نگاه
از آن بر ملايك شرف داشتند كه خود را به از سگ نپنداشتند
و علاج ديگر از براى عجب به هر يك از اين صفات آن است كه: تامل كند كه ازكجا
اين صفت از براى او حاصل شده؟ و كه به او داده؟ و توفيق تحصيل آن از جانبكيست؟ اگر
چنان دانست كه: همه اينها نعمتى است از جانب خدا، بايد به جود و كرم اوعجب نمايد، و
به فضل و توفيق او شاد و فرحناك گردد، كه بدون سابقه استحقاقىتوفيق چنين فضيلتى او
را كرامت فرمود.و اگر چنان دانست كه: به خودى خود به آنصفت رسيده، زهى جهل و
نادانى.
در بعضى روايات وارد شده است كه: «بعد از آنكه ايوب پيغمبر - عليه السلام -
مبتلاشد و مدت مديدى در انواع محنت و بلا و رنج و عناد گذرانيد، روزى عرض كرد كه:
پروردگارا! تو مرا به اين بلا مبتلا ساختى و هيچ امرى از براى من روى نداد مگر
اينكهرضاى تو را طلبيدم.و خواهش ترا بر خواهش خود مقدم داشتم.پس پارچه ابرى
بربالاى سر او ايستاد و از ميان آن ده هزار آواز بر آمد كه: اى ايوب! از كجا اين
صفت ازبراى تو حاصل شد؟ و كه آن را به تو داد؟ پس ايوب - عليه السلام - مشتى
خاكستربرداشت و بر سر خود نهاد و گفت: «منك يا رب» اى پروردگار! اين نيز از تو
است» . (41)
و به اين سبب بود كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه:
«احدىنيست كه عمل و طاعت او باعث نجات او شود. عرض كردند كه: تو نيز چنين نيستى؟
فرمود نه، من هم چنين نيستم مگر اينكه رحمتخدا مرا فرا گيرد» . (42)
علاج عجب به حسب و
نسب
و اما عجب به نسب و حسب: پس علاج آن دانستن چند چيز است:
اول آنكه: بدانى كه فخر و بزرگى كردن به كمال ديگرى نيست مگر سفاهت وبىخردى،
زيرا كسى كه خود ناقص و بىكمال باشد كمال جد و پدر او را چه سودبخشد.بلكه اگر آنان
زنده بودند ايشان را مىرسيد كه گويند: اين فضيلت از ماست، تورا چه افتاده است؟ و
در حقيقت تو نيستى مگر كرمى كه از فضله آنها به هم رسيده.اگركرمى كه از فضله انسان
حاصل شود اشرف باشد از كرمى كه از سرگين خرى به هم رسدكسى كه پدر يا جدش را كمالى
باشد اشرف از كسى خواهد بود كه چنين نباشد.
هيهات هيهات اين دو كرم يكساناند و شرافت از براى خود انسان است.از اين
جهتحضرت امير المؤمنين - صلوات الله و سلامه عليه - مىفرمايد:
انا ابن نفسى و كنيتى ادبى من عجم كنت او من العرب
ان الفتى من يقول ها انا ذا ليس الفتى من يقول كان ابى
يعنى: من فرزند خود هستم و نام و كنيت من، ادب من استخواه از عجم باشمخواه از
عرب.به درستى كه جوانمرد كسى است كه گويد: هان، من اين شخص هستم.نهآنكه گويد كه:
پدر من كه بود. (43)
و ديگرى گفته است:
لئن فخرت بآباء ذوى شرف لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا
يعنى: اگر تو فخر كردى به پدران خود كه اشرف و بزرگاناند راست گفتى، ليكن
بدفرزندى كه از ايشان متولد شدهاى. (44)
جائى كه بزرگ بايدت بود فرزندى كس نداردت سود
چون شير به خود سپه شكن باش فرزند خصال خويشتن باش
مروى است كه:
«روزى در حضور حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - اباذر بهمردى گفت كه: اى
سياه زائيده.حضرت فرمود: اى اباذر! سفيد زائيده را بر سياه زائيده فضيلتى
نيست.اباذر بر زمين افتاد به آن مرد گفتبيا پاى خود را بر رخسار من نه» .
(45)
«بلال حبشى چون روز فتح مكه بر بام كعبه اذان گفت جماعتى گفتند كه: اين سياه
اذان گفت.در آن وقت نازل شد
«ان اكرمكم عند الله اتقيكم» (46)
يعنى: «كريمترين وبهترين شما در نزد خدا، پرهيزگارترين شما است» . (47)
يكى از بزرگان يونان زمين بر غلامى فخر كرد، آن غلام به او گفت: اگر فخر تو
بهپدران تو است پس برترى براى ايشان است نه براى تو و اگر به جهت لباسى است
كهپوشيدهاى، پس شرافت از براى لباس تو است نه تو.و اگر به مركبى است كه
سوارشدهاى پس فضيلت از براى مركب تو است.و از براى تو چيزى نيست كه به آن عجبو
افتخار كنى. (48)
و از اين جهتبود كه صاحب مكارم اخلاق، و سيد اهل آفاق فرمود كه:
«حسب و نسب خود را نزد من نياوريد، بلكه اعمال خود را از نزد من بياوريد» .
(49)
دوم آنكه: تامل كند كه اگر كسى به نسب فخر كند، چرا نسب حقيقى خود رافراموش
مىكند؟ پدر نزديكترش نطفه خبيث است، و جد اعلايش خاك ذليل، و خدااصل و نسب هر كسى
را بيان فرموده كه:
«و بدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين» (50)
خلاصه معنى آنكه: خدا آدم را از گل آفريده، و نسل او را از نطفهاى از آب پست
گردانيده.
و كسى كه جد او پايمال هر ذليل و پست، و پدر او نجس كننده هر چيزى كه هستباشد
چه رتبه و منزلتى از براى خود او است.
سوم آنكه: نظر به گذشتگان كند كه به آنها عجب و افتخار مىكند، اگر از نيكان
وصاحبان مكارم اخلاق و بزرگى و شرافت واقعى بودند، شكى نيست كه شيوه ايشانذلت و
شكسته نفسى بوده.پس اگر اين صفت ايشان پسنديده است چرا خود از آنخالى است و به
ايشان اقتدا نمىكند؟ و اگر اين صفت، پسنديده نيست پس چه افتخارىبه ايشان مىكند؟
بلكه همين عجب طعن بر ايشان است.و اگر از نيكان و خوبان واقعىنبودهاند بلكه همين
بزرگى ظاهرى و شوكت عاريتى از براى ايشان بوده، چون: سلاطينجور و حكام ظلم و امراى
بىديانت و وزراى صاحب خيانت و ساير ارباب مناصبدنيويه.
پس اف بر او به كسانى كه به آنها افتخار مىكنند.و خاك بر دهانش كه به
واسطهاين اشخاص، بزرگى مىفروشد، زيرا كه خويشاوندى و نسبتبه دد و دام و سگ وخوك،
از خويشاوندى ايشان بهتر.چگونه چنين نباشد و حال اينكه مغضوب درگاهخداوند عظيم، و
معذب در دركات جحيماند.و اگر صورت ايشان را در جهنم ببيند وتعفن و نكبت ايشان را
ملاحظه كند از خويشى ايشان بيزارى جويد.
و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند:
«بايد بگذارند قومى فخريه به پدران خود را كه در جهنم ذغال شدهاند يا در پيش
خداوند پستتر باشند از «جعلهائى» (51) كه نجاسات را مىپويند» .
(52)
مروى است كه: «دو نفر در حضور موسى - عليه السلام - افتخار مىكردند، يكى
ازآنها گفت: من پسر فلان، پسر فلانم تا نه شتخود را شمرد، خدا به موسى - عليه
السلام - وحى فرستاد كه: به او بگوى كه همه آن نه نفر از اهل جهنماند و تو دهم
ايشانى. (53)
علاج عجب به جمال
و اما عجب به حسن و جمال: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه آن به زودى درمعرض
زوال است و به اندك علتى و مرضى جمال تو زايل، و حسن تو باطل مىشود.وكدام عاقل به
چيزى عجب مىكند كه تب شبى آن را بگيرد، يا دملى آن را برطرف كند،و يا آبلهاى آن
را فاسد گرداند.
بر مال و جمال خويشتن غره مشو كان را به شبى برند و اين را به تبى
و اگر به بيمارى و مرض زايل نشود، هيچ شبههاى نيست كه به رفتن جوانى و
آمدنپيرى جمال و حسن نيز خواهد رفت.و مرگى كه هر كسى خواهى نخواهى آن راخواهد چشيد
آن را تباه خواهد ساخت.نگاه كن به رخسارهاى زيبا و قامتهاى رعنا وبدنهاى نازك، كه
چگونه در خاك پوسيده و متعفن شده، كه هر طبعى از آنها متنفرمىگردد و علاوه بر
اينكه مايه حسن و جمال خود را نظر نمايد كه چيست، اخلاطمتعفنه جمع گشته و خون و
چركى فراهم آمده و هيئتى از اينها حاصل شده.
گوشت پاره آلت گوياى تو پيه پاره منظر بيناى تو
مسمع (54) تو آن دو پاره استخوان مدركت (55) دو قطره خون
يعنى جنان (56)
كرمكى و از قذر آكندهاى طمطراقى (57) در ميان افكندهاى
از منى بودى منى (58) را واگذار اى اياز آن پوستين را ياد آر
(59)
اى كه به حسن و جمال خود مىنازى، و با خود «نرد» (60) عجب و غرور
مىبازى، اگربه نظر عقل، خود را بنگرى از پندار و غرور بگذرى.نظرى به خود كن كه
كدام عضو تو راكثافت فرو نگرفته، دهانت منبع آبى است كه اگر چيزى به آن آلوده شود
خود نفرت كنى.و بينيت آكنده كثافتى است كه اگر ظاهر شود خود خجل گردى.حقه گوشت
راچرك پر كرده.زير بغلت را گند فرو گرفته.هر جاى پوستبدنت را بشكافى چرك و «ريم»
(61) برآيد.و هر عضوى را كه مجروح سازى خون نجس درآيد.معدهات از
فضلهآكنده.و رودههايت از غايط مملو گشته.مثانهات پر از بول كثيف است.و در
«احشايت» (62) كرم پنهان است.و در زهرهات صفرا جا كرده، و در
باطنتبلغم ماوىگرفته، شبانه روزى لا اقل دوبار به بيت الخلا تردد كنى، و به دستى
كه بر جمالت كشىغايط خود را بشوئى.از ديدن آنچه از تو بيرون مىآيد متنفر مىگردى،
چه جاى آنكهآن را ببوئى يا به دست گيرى.اگر يك روز متوجه خود نگردى و خود را پاك
نسازى ونشوئى چرك و تعفن به تو احاطه مىكند.و شپش بدن و جامه ترا فرو مىگيرد.و از
هرچارپائى كثيفتر مىگردى.اين حال وسط تو است.و اگر ابتداى خود را خواهى همهماده
خلقتت اشياء كثيفه، و محل عبور و قرارت مكانهاى خبيثه، زيرا كه ماده خلقت وغذاى تو
منى و خون حيض است، و مكان عبور و قرارت صلب و ذكر و رحم و فرج.واگر آخر خود را
طلبى مردار گنديده، كه از همه نجاسات متعفنتر.پس اى نادان سفيه! ترا با عجب و غرور
به حسن و جمالى كه اين حقيقتش باشد چه كار؟
در علاج عجب به مال
و اما عجب به مال: پس علاج آن اين است كه: آفات مال را به نظر در آورد و
تفكركند كه آن در معرض زوال و فنا، و عارى از دوام و بقاست.گاهى نهب و غارتمىشود،
و زمانى به ظلم و ستم مىرود، به آتش مىسوزد، و به آب غرق مىشود، دزدآن را مىبرد
و «طرار» (63) آن را مىربايد، و غير اينها از آفات سماويه و ارضيه.و
متذكرشود كه: در بين يهود و هندو كسانى هستند كه مال و ثروتشان افزونتر از ايشان
است.واف بر شرفى كه هندو و يهود در آن پيش باشد.و تف بر بزرگىاى كه دزد آن را در
يكلحظه بربايد و صاحبش را مفلس و ذليل بنشاند.
بسى كم است ز گاو و خر، آنكه در عالم زيادتى بود از ديگران به گاو و خرش
علاوه بر اين، ملاحظه كند آيات و اخبارى كه در مذمت مال و حقارت
مالدارانرسيده.و آنچه در فضيلت فقرا و شرافت فقر و عزت ايشان در روز قيامت و
سبقتشانبه بهشت وارد شده. - همچنان كه بعد از اين در موضع خود مذكور خواهد شد -
چگونه عاقل ديندار به مال شاد و فرحناك و خوشحال مىگردد، و به آن عجب
مىكند.باوجود اينكه حقوق بسيار از جانب پروردگار به آن تعلق مىگيرد.و از عهده همه
آنهابر آمدن در نهايت صعوبت و اشكال، و در حلال آن پستى مرتبه در روز قيامت و
طولحساب، و در حرام آن مؤاخذه و عقاب است.بلكه سزاوار مالداران آن است كه:
ساعتى از خوف و اندوه، و از تقصير در حقوق ماليه و راه دخل و خرج آن
خالىنباشد.و حال اينكه قيمت مرد به كمال و هنر است نه به سيم و زر، بزرگى و شرف
دربندگى خداوند اكبر است نه به گاو و خر.
قلندران (64) حقيقتبه نيم جو نخرند
قباى اطلس آن كس كه از هنر عارى است
علاج عجب به قوت و
قدرت خود
و اما عجب به قوت و قدرت خود: علاجش آن است كه به ياد آورد امراض وآلامى را كه
خدا مسلط بر بدن او گردانيده.و نظر كند كه شبى تب چگونه قوت او راضعيف، و بدن او را
لاغر و نحيف مىگرداند.و اگر يك رگ از بدن او به درد آيد از هرعاجزى عاجزتر و از هر
ذليلى ذليلتر مىشود.و احمق كسى است كه به قوت و قدرتخود نازد و حال اينكه اگر
مگسى چيزى از او بربايد نتواند استرداد كند.و اگر مورچهاىبه گوش او داخل شود روز
و شب فرياد كند.و اگر خارى به پاى او رود عاجز گردد.واگر غبارى به چشمش رسد متاثر
شود.
«يخوفه الدق و يقتله البق»
يعنى: «اندك «دقى» كه بلند شود او را مىترساند، وپشهاى او را مىكشد» .
و حال آنكه هر چه او را قوت باشد از خرى يا گاوى يا شترى بيش نخواهد بود.وچه
عجب و افتخار به چيزى كه مىكند كه گاو و خر در آن از او بالاتر است.
علاج عجب به جاه و
منصب و نحو اينها
و اما عجب به جاه و منصب و حكومت و امارت و قرب سلطان و كثرت انصار واعوان، از
اولاد و خويشان و خدم و غلمان و قبيله و عشيره: پس اين مرضى است كهبسيارى از اهل
دنيا به آن مبتلا و به اين جهت مساكين از پندار و غرور ايشان در بلا، بهزيردستان
به نظر حقارت نظر مىكنند، و از هر كسى چشم زير دستى و فروتنى دارند.
غافل از اينكه همه رياست دنيويه در معرض فنا و زوال، و مايه خسران و وبال است.
بر اين صحيفه مينا به خامه خورشيد (65)
نگاشته سخنى خوش به آب زر ديدم
كه اى به دولت ده روزه گشته مستظهر (66)
مباش غره كه از تو بزرگتر ديدم
كسى كه به نظر عقل نگاه كند همه اين جاه و منصب را مانند سرابى مىبيند
كهتشنگان باديه را مىفريبد، خيالاتى چند است كه به آن كودك طبعان را به دام
مىكشند،تا چشم بر هم مىزنى بايد تخت و افسر و كلاه و سر و جاه و رياست را ترك
نمود و درخانه گور تنها و ذليل بر روى خاك خوابيده نه اهل همراهاند و نه عيال، نه
جاه به فريادرسد نه مال، فرزندان و اقارب قدمى چند آيند تا او را داخل قبر كرده به
كرم و مار وعقرب بسپارند و مراجعت كنند.
چند غرور اى دغل خاكدان چند منى اى دو سه من استخوان
پيشتر از تو دگران بودهاند كز طلب جاه نياسودهاند
حاصل آن جاه ببين تا چه بود سود بد اما به زيان شد چه سود
اين چه نشاطست كز و خوشدلى غافلى از خود كه زخود غافلى
با وجود اينكه اين انصار و اعوان و قبيله و خويشان در دنيا نيز تا خواهش ايشان
بهعمل مىآيد بر دور او جمعاند و گرد او مىگردند، و آن بيچاره مسكين بايد خود را
بهمهالك اندازد، و دين و دنياى خود را دربازد، و خود را بر كوه و دريا و بيابان و
صحراسرگردان سازد، و متعرض عقوبتسخط خداوند قهار گردد تا حلال و حرام را به
همرساند و صرف ايشان كند تا از دور او متفرق نگردند، و بر جاده اطاعت او
مستقيمباشند، و در حوادث، اعانت و يارى او نمايند.و اگر سالهاى فراوان به ايشان
نعمتبىپايان دهد و از براى ايشان همه چيز آماده سازد و يك روز در يك خواهش
ايشانمسامحه كند سر از اطاعت او پيچند، بلكه كمر دشمنى او را بر ميان بندند و در
محافل ومجامع بدى او را مذكور سازند.همچنان كه مكرر خود مشاهده كردهايم.
علاج عجب به عقل و
زيركى خود
و اما عجب به عقل و زيركى خود: پس اين علامتبىعقلى و «بلادت» (67)
است، زيرا كه عاقل پيرامون عجب نمىگردد بلكه عقل خود را حقير مىشمارد.و اگر در
مكانىتدبير صوابى از او ظاهر شد يا به امر پنهانى برخورد آن را از جانب خدا
مىداند و بر آن شكر مىكند.
و بدترين اقسام عجب، عجب به راى و تدبيرى است كه از او ظاهر شود و در نزدارباب
عقل و هوش، خطا باشد ولى در نظر صاحبش از راه «جهل مركب» ، (68) صواب
ودرست نمايد.و گمراهى و ضلالت جميع اهل بدعت و ضلال، و طوايفى كه مذاهبفاسده و
آراء باطله را اختيار كردهاند به اين سبب است.و اصرار و پايدارى ايشان بر اينراى
و مذهب به جهت عجبى است كه به آن دارند.و به اين جهتبه مذهب خودافتخار مىنمايند.و
بدين جهت امم بسيار و طوايف بىشمار هلاك شدند، چون آراءمختلفه پيدا كردند، و هر يك
به راى خود معجب بودند.و
«كل حزب بما لديهم فرحون». (69)
و پيغمبر - صلى الله عليه و آله - خبر داده است كه:
«اين نوع عجب غالب خواهد شد بر اهل آخر الزمان از اين امت» . (70)
و علاج اين، از علاج ساير انواع، صعبتر است، زيرا كه: صاحب آن از خطاى
خودغافل، و به غلط خود جاهل است، و الا هرگز آن را اختيار نمىكرد.و كسى كه خود
رامريض نمىداند چگونه در صدد معالجه خود برمىآيد؟ ! و چون عجب به راى خوددارد،
گوش به حرف ديگران نيز نمىكند، بلكه ايشان را محل تهمت مىداند.
و علاج فى الجمله اين مرض، آن است كه: آدمى ذهن خود را متهم شمارد، و -
تامادامى كه آدمى حجتى قاطع از عقل يا شرع در دست نداشته باشد - به راى خودمطمئن و
مغرور نگردد.و شناخت ادله قطعيه از شرع و عقل، و مواضع سهو و خطاىدر براهين و
قضايا موقوف استبر عقل كامل و «قريحه مستقيمه» (71) با سعى تمام، و
«مزاولت» (72) قرآن و حديث، و مصاحبت اهل علم.و با اين همه، باز آدمى
از غلط وخطا ايمن نيست، و صواب آن است كه: آدمى افكار فاسده و مذاهب باطله را
تتبعننمايد، و در آنها خوض نكند، و قدم از قدم خانواده وحى و رسالتبرندارد.
فصل: شرافتشكسته
نفسى و حقير شمردن خود
بدان كه: ضد اين صفت عجب و خودنمائى، شكسته نفسى و خود را حقير شمردن وذليل و
پست دانستن است.و اين بهترين صفت از صفات كمالات است.و فايده آن دردنيا و آخرت
بىحد و حصر، و هر كه به مرتبه بلندى يا رتبه ارجمندى رسيد به وسيلهاين صفت رسيد.و
هيچ كسى خود را ذليل نشمرد مگر اينكه خدا عزيزش شمرد.واحدى خود را نيفكند، مگر
اينكه خدا او را برداشت و بلند كرد.
يكى قطره باران ز ابرى چكيد خجل شد چو پهناى دريا بديد
كه جائى كه درياست من كيستم گر او هستحقا كه من نيستم
چو خود را به چشم حقارت بديد صدف در كنارش به جان پروريد
سپهرش به جائى رسانيد كار كه شد نامور «لؤلؤ شاهوار» (73)
بلندى از آن يافت كو پستشد در نيستى كوفت تا هستشد
آرى خدا در دلهاى شكسته است و شكستگان را دوست دارد.
حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«با هر كسى دو ملك است، كه اگر آن شخص خود را بزرگ شمرد و برداشت، مىگويند:
خداوندا! او را ذليل كن. و اگر خود را وضيع و خوار شمرد، مىگويند: خداوندا! او را
بردار» . (74)
مروى است كه:
«خدا به موسى بن عمران وحى فرستاد كه: اى موسى! هيچ مىدانىكه چرا ترا برگزيدم
و اختيار كردم به سخن گفتن با خودم؟ عرض كرد: به چه سبب بود؟ فرمود كه: من ظاهر و
باطن همه بندگان خود را ديدم، هيچ يك را نديدم كه ذلت ايشان از براى من چون تو
باشد، اى موسى! به درستى كه تو هر وقت نماز مىكردى رخسار خود را بر خاك
مىگذاردى» . (75)
در بعضى از روايات وارد شده كه: «چون خداوند عالم به كوهها وحى فرستاد كه:
من كشتى نوح را بر كوهى خواهم گذاشت، همه كوهها گردن كشيدند و خود را بلندكردند
مگر «كوه جودى» ، (76) كه خود را حقير شمرد و با خود گفت كه: با وجود
اين كوهها، بر من كجا قرار خواهد گرفت پس كشتى بر آن قرار گرفت» . (77)
و از جمله فوايد شكسته نفسى آن است كه: در نزد همه مردم بزرگ و محترم است.
و همه دلها او را دوست مىدارند، به خلاف كسى كه خود را بزرگ مىشمارد، كه
البته از دلها دور و مردم از او در نفورند.
پىنوشتها:
1. كرشمه، غمزه
2. بحار الانوار، ج 72، ص 314، ح 13.
3. محجة البيضاء، ج 6، ص 272.و احياء العلوم، ج 3، ص 318.
4. احياء العلوم، ج 3، ص 318.و محجة البيضاء، ج 6، ص 273.
5. كلاه دراز.
6. كافى، ج 2، ص 314.و بحار الانوار، ج 72، ص 312، ح 8.
7. كافى، ج 2، ص 314
8. بحار الانوار، ج 72، ص 311، ح 6.
9. بحار الانوار، ج 72، ص 306، ح 1.
10. اصول كافى، ج 2، ص 313، ح 4.
11. كافى، ج 2، ص 313، ح 5.
12. جامع السعادات، ج 1، ص 324
13. يعنى ماه قمر (ستارگان) فرمانبردار و مطيع او است.
14. عبس (سوره 80)، آيه 17- 21.
15. اخلاط چهارگانه در طب قديم عبارتند از: خون، بلغم، سوداء و صفراء كه ضد هم
هستند.
16. بنده مملوكى كه قادر بر هيچ چيز (حتى بر نفس خود) نيست.اين تعبير برگرفته
از آيه 75 نحل (سوره 16) است.
17. شرم و حياء.
18. مردار، لاشه.
19. حساب رسان
20. قطمير به معناى پوست هسته خرما، شيار هسته، و...آمده است و مثلى استبراى
چيز بىارزش.رك:
قاموس قرآن، ج 6 ص 22.
21. نباء (سوره 78)، آيه 40.
22. حشرات.
23. جمع «عين» ، يعنى موجودات قايم به ذات، مانند: جواهر و اجسام، در مقابل
عرض، يعنى: موجودات قايمبالغير، مانند رنگ، و. ..
24. احياء العلوم، ج 3، ص 314.
25. احياء العلوم، ج 3، ص 314.
26. يك دهم.
27. احياء العلوم، ج 3، ص 313.
28. آيه 5 سوره جمعه (62) .
29. اشاره استبه آيه 176 سوره اعراف (7) .
«فمثله كمثل الكلب» ...
) .
30. كافى، ج 1، ص 47، ح 2
31. كافى، ج 1، ص 47، ح 1.
32. جامع السعادات، ج 1، ص 332
33. «باده» در اصطلاح عرفا به معناى «نصرت الهى و عشق رفيع و بلند مىباشد»
.فرهنگ معارف اسلامى،ج 1، ص 373.
34. عرفا، عالم تجليات ظاهر را كه در قلب است و مهبط غلبات عشق مىباشد
«خمخانه» گويند.فرهنگمعارف اسلامى، ج 2، ص 818.
35. ظاهرا مراد از «نه دبير» همان «نه فلك» مىباشد كه عبارتند از: فلك
الافلاك، فلك ثوابت، فلك زحل،مشترى، مريخ، خورشيد، زهره، عطارد و قمر.
36. طبيعت، نفس.
37. حقيقت
38. هديهاى.
39. به همين مضمون در بحار الانوار، ج 73، ص 157، ذيل حديث 3.
40. يعنى: به رتبه و مقام والا رسيدند
41. احياء العلوم، ج 3، ص 322.و محجة البيضاء، ج 6، ص 281.
42. كنز العمال، ج 3، ص 44، خ 5397
43. جامع السعادات، ج 1، ص 336.
44. محجة البيضاء، ج 6، ص 257.
45. محجة البيضاء، ج 6، ص 243.
46. حجرات، (سوره 49) آيه 13.
47. احياء العلوم، ج 3، ص 323.و محجة البيضاء، ج 6، ص 284.
48. جامع السعادات، ج 1، ص 337
49. تفسير البرهان، ج 3، ص 120.
50. سجده، (سوره 32)، آيه 7 و 8.
51. «جعل» : حشرهاى استسياه رنگ كه بيشتر روى سرگين حيوانات مىنشيند.
52. محجة البيضاء، ج 6، ص 243.و سنن ابى داود، ج 2، ص 624، (با اندك تفاوتى) .
53. كافى، ج 2، ص 329. (با اندك تفاوتى).
54. گوش.
55. وسيله درك كننده.
56. قلب.
57. فر و شكوه، خودنمايى.
58. منيت، خود پسندى.
59. اياز، غلام سياهپوستى بود كه در دربار سلطان محمود غزنوى خدمت مىكرد و در
اثر عقل و هوش وكياست فوق العادهاى كه داشت مورد علاقه سلطان محمود قرار گرفت.و او
را جزء نديمان و محرم اسرار خود قرارداد.و مدتى نيز امارت «قصدار و مكران» را به
عهده داشت.او پوستين و چاروقى را در داخل اطاقى پنهان كرده بودو براى اين كه مقام و
رتبه، ويرا فريب ندهد از هر مدتى آن پوستين و چاروق را مورد ملاحظه قرار
مىداد.كهمولوى داستان ويرا مفصل ذكر نموده است.رك: مثنوى مولوى، طبع كتابفروشى
اسلامى، ص 489.و قصههاىمثنوى مولوى، ص 55.
60. نوعى بازى
61. كثافت.
62. روده.
63. جيببر
64. درويشهاى واقعى كه از دنيا گذشتهاند
65. در اين آسمان آبى به قلم خورشيد.
66. پشت گرم، دلگرم.
67. كودنى
68. نادانى و جهل شخصى كه نمىداند نادان و جاهل است، زيرا جهل او مركب است از:
نادانى به امور، و ازعدم اطلاع به جهل خويش.
69. مؤمنون، (سوره 23) آيه 53.
70. حقايق فيض، (ره)، ص 98.
71. ادراك صحيح و به دور از كجى و انحراف.
72. ممارست.
73. گنجبا ارزش در خور شان شاه.
74. بحار الانوار، ج 73، ص 225، حديث 16.
75. كافى، ج 2، ص 123، ح 7.
76. «جودى» كوهى است كه در نزديكى «موصل» كه با كوههاى ارمنستان پيوسته است.و
داراى دو قله است كهارتفاع قله اول 17260 قدم، و ارتفاع قله دوم 16270 قدم از سطح
دريا است.بعضى مانند «هاكس» در «قاموسكتاب مقدس» آن را كوه «ارارات» - كه بين
روسيه، تركيه و ايران واقع است - دانستهاند، و در توراة، آراراط آمدهاست.رك:
قاموس قرآن، ج 2، ص 87
77. كافى، ج 2، ص 124، ح 12
|