معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۱۲ -


مقام سيم: در بيان صفات رذيله و اخلاق جميله كه متعلق است‏به قوه غضبيه

تهور

و دانستى كه جميع رذايل متعلق به اين قوه، و منشا آنها نيز دو صفت‏خبيثه است، وهر كدام متضمن صفاتى چندند.و آن دو، يكى «تهور» است و ديگر «جبن‏» .

اما تهور: كه طرف افراط شجاعت است، عبارت است از: احتراز نكردن از آنچه بايداز آن بپرهيزد، و انداختن خود به مهالكى كه عقلا و شرعا ممنوع باشد.و شكى نيست‏كه اين صفت از مهلكات دنيويه و اخرويه است.و آيات و اخبار در وجوب محافظت‏خود از حد و حصر متجاوز است و همين قدر كافى است كه - حق سبحانه و تعالى - مى‏فرمايد:

«و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة‏» (1)

يعنى: «خود را به هلاكت نيندازيد» .

و حق آن است كه هر كه صاحب اين صفت‏باشد و خود را از آنچه عقل حكم كندبه لزوم محافظت از آن، نگاه ندارد، از شايبه جنون و ديوانگى خالى نيست.و چگونه‏چنين نباشد و حال اينكه كسى كه احتراز نكند از موضعى كه ظن هلاكت‏باشد و هلاك شود به حكم شريعت مقدسه باعث قتل خود شده است و به هلاكت ابديه و شقاوت‏سرمديه گرفتار گشته است.

پس كسى كه مبتلا به اين صفت‏باشد بايد اول مفاسد آن را در دنيا و آخرت به نظرآورد بعد از آن، هر كارى كه مى‏خواهد بكند. ابتدا در آن تامل كند اگر عقل و شرع‏تجويز آن را كند مرتكب شود والا از آن اجتناب نمايد.و بسا باشد كه معالجه اين‏صفت موقوف باشد بر اينكه از بعضى چيزها كه احتراز از آن لازم نيست احتراز كند تابه حد وسط بايستد.

جبن

و اما جبن: كه در طرف مقابل تفريط واقع است، آن است كه: از چيزى كه نبايدحذر كرد احتراز نمايد.و اين صفت در نهايت‏خباثت و موجب هلاكت است، آدمى به‏سبب آن ذليل و خوار، و زندگانى او تلخ و ناگوار مى‏گردد.و مردم در جان و مال اوطمع مى‏كنند.و ظلمه دست تسلط بر او مى‏گشايند.و صاحب آن مضطرب و بى‏ثبات وكسل و راحت دوست، [راحت طلب] مى‏شود.و به اين جهت از جميع سعادات بازمى‏ماند.و انواع فضايح و رسوائى را متحمل مى‏شود.و فحش و دشنام را بر خودمى‏پسندد.و نام نيك را بر باد مى‏دهد.

و از اين جهت‏سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:

«سزاوار نيست كه مؤمن بخيل يا جبان باشد» . (2)

و فرمودند كه:

«بار پروردگارا! پناه مى‏گيرم به تو از بخل و پناه مى‏گيرم به تو از جبن‏» . (3)

و كيفيت معالجه آن، در بيان صفت‏خوف، كه از لوازم صفت جبن ناشى از آن‏است، بيان مى‏شود.

و ضد اين دو جنس، صفت‏شجاعت است كه عبارت است از اطاعت قوه غضبيه ازبراى قوه عاقله، يعنى نترسد از آنچه نبايد ترسيد و حذر كند از آنچه بايد از آن احترازكند.و اين صفت، اشرف صفات كماليه و افضل ملكات نفسانيه است.و كسى كه اين‏صفت را نداشته باشد حقيقتا از جمله زنان است و از مردى بى‏نشان.

از اين جهت كه خداى تعالى در وصف نيكان اصحاب پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مى‏فرمايد:

«اشدآء على الكفار» (4)

يعنى: «سخت و شديدند بر كفار» .

و به اين سبب امير مؤمنان - عليه السلام - در وصف مؤمن فرمودند كه: «دل مؤمن ازسنگ محكم‏تر است‏» . (5)

و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «مؤمن از كوه‏محكم‏تر است، زيرا كه سنگ از كوه مى‏ريزد و از دين مؤمن هيچ فرو نمى‏ريزد» . (6)

و اما انواع صفات رذيله متعلقه به قوه غضبيه بسيار است.

خوف و اقسام آن

صفت اول خوف است و آن عبارت است از: دل سوختن و متالم بودن به سبب‏تشويش رسيدن به ناخوشى كه تحقق آن محتمل باشد.و تالم از تشويش امرى كه يقين‏باشد حصولش يا مظنون باشد.اگر چه آن را خوف نگويند وليكن چون آن نيز ازضعف نفس و موجب هلاكت است در ضمن خوف مذكور مى‏شود.

و فرق بين خوف و جبن آن است كه در جبن، الم و دل سوختن ضرورى نيست.

پس كسى كه شب در خانه تنها نمى‏خوابد جبن دارد و خوف ندارد، زيرا كه تا در آنجانخوابيده المى ندارد.

و بدان كه: خوف بر دو قسم است:

يكى: خوف ممدوح و مستحسن، و آن خوف از خداى و عظمت او از گناه خود است‏كه ضد امن از مكر خداست، و در بيان صفت دوم مذكور خواهد شد.

دوم: خوف مذموم، و اين قسم است كه از جمله مهلكات است.و مراد در اين‏موضع، اين قسم است و اين قسم از خوف، نتيجه صفت جبن است.

فصل: انواع خوف مذموم

بدان كه اين قسم از خوف بر چند نوع است كه همه آنها مذموم و صاحب آنها درنزد عقل معاقب و ملوم است:

اول آنكه: خوف او از امرى باشد كه البته وقوع خواهد يافت و دفع آن در قوه بشرنيست.و شكى نيست كه خوف از چنين چيزى از جهل و نادانى است و به غير از الم‏عاجلى كه دل آدمى را مشغول كند و او را از كار دنيا و آخرت باز دارد فايده‏اى بر آن‏مترتب نمى‏شود.و عاقل مثل اين را بر دل خود راه نمى‏دهد و خود را به قضاى الهى و مقدرات سبحانى راضى مى‏سازد تا راحت‏حال و سعادت مآل به جهت او حاصل‏گردد.

دوم آنكه: خوف او از امرى باشد كه وجود آن احتمالى باشد و ممكن باشد كه‏وقوع نيابد، و شدن و نشدن آن در دست آن شخص نباشد.اين خوف نيز مانند اول‏خلاف مقتضاى عقل و از نادانى و جهل است، بلكه اين از اولى بدتر است.زيرا كه هردو شريك‏اند در اينكه علاج و چاره آن در دست آدمى نيست.و مع ذلك در اين نوع‏احتمال مى‏رود كه آن امر وقوع نيابد و متحقق نشود.

آرى الليلة حبلى (سحر تا چه زايد شب آبستن است) هر لحظه فلك را گردشى است‏و روزگار را رنگى، و پروردگار مهربان را الطاف خفيه از حد بيرون و از نهايت افزون‏است.

بلى نبود در اين ره نااميدى سياهى را بود روز سفيدى

زصد در، گر اميدت بر نيايد به نوميدى جگر خوردن نشايد

سوم آنكه: خوف او از امرى باشد كه سبب آن در دست آن شخص باشد اما هنوزسبب آن يافت نشده باشد و از اين ترسد كه مبادا فلان اثر بر آن مترتب شود.و علاج‏آن، آن است كه: مراقب احوال خود باشد كه اين امر از او صادر نشود و مرتكب عملى‏كه از عاقبت آن ترسد نگردد.و در هر كارى عاقبت آن را ملاحظه نمايد، و جانب بدآن را به نظر آورد، و به محض ملاحظه يك طرف اكتفا نكند. و اگر بعد از صدور آن‏فعل، تشويش عاقبت آن را داشته باشد از نوع دوم خواهد بود.

چهارم آنكه: خوف او از چيزهائى باشد كه طبع از آن بدون سبب و جهت وحشت‏مى‏كند، مثل جن و ميت، خصوصا در شب در حالت تنهائى.و منشا اين خوف غلبه قوه‏واهمه و قصور عقل و مدرك است، و دلالت‏بر ضعف نفس مى‏كند.

و بر عاقل لازم است كه اندكى با خود تامل كند كه امثال اين امور به چه سبب باعث‏تشويش و خوف مى‏شوند.كسى كه در زندگانى او با قوت و قدرت از او نمى‏ترسيدى‏بلكه از حرب و مجادله او احتراز نمى‏كردى چگونه از بدن ميت‏بى‏حس و حركت اوخوف مى‏كنى؟ ! و كجا ديده و يا شنيده‏اى كه مرده بر زنده حمله كرده باشد و بر اوغالب شده باشد؟ ! و جنى كه در ميان علما در وجود آن خلاف است تو به چه دليل‏يقين بر وجود او كردى؟ .و بعد از آنكه موجود باشد به چه سبب در مقابل تو در مى‏آيدخود را به تو مى‏نمايد؟ و اگر هم نمود به چه دشمنى و عداوت در صدد ايذاء توبر مى‏آيد؟ و اگر هم در صدد آن برآيد به كدام قوت بر تو غالب مى‏گردد؟ آخر نه انسان‏اشرف ممكنات و اكثر آنها مطيع و منقاد اويند به چه جهت اشرف كاينات با وجود اين همه احتمالات از موجودى ضعيف الوجود و ناقص القوه پست فطرت خوف مى‏كند؟ ! و صاحب اين صفت‏بايد كه در شبهاى تاريك به تنهائى خصوصا در مواضع موحشه‏صبر كند و خود را به آنجا بيفكند تا به تدريج اين خوف از او زايل گردد.و خوف‏مرگ نيز در اين نوع و نوع اول است.

علل خوف از مرگ

و چون عموم خوف از مرگ بيشتر، و خوف از آن در نزد اكثر شديدتر است ومعالجه آن اهم است لهذا به خصوص بيان آن را مى‏كنيم و مى‏گوئيم كه باعث‏خوف ازمرگ چند چيز مى‏تواند شد:

اول آنكه: چنان تصور كند كه به مرگ فانى و معدوم صرف مى‏شود و ديگر اصلاوجودى از براى او در هيچ عالمى نخواهد بود.و منشا اين خوف، سستى اعتقاد و جهل‏به مبدا و معاد است.و چنين شخصى از زمره كفار و از دايره اسلام بر كنار است.

و علاج آن تحصيل اصول عقايد و استحكام آنها به ادله و براهين قطعيه ومجاهدات و عبادات است تا اينكه يقين از براى او حاصل شود كه مرگ نيست مگراينكه نفس جامه بدن را از خود دور كند و قطع علاقه از بدن نمايد.

و بداند كه آدمى هميشه باقى و در بهجت و راحت و نعمت، و يا عذاب و نقمت‏خواهد بود.علاوه بر اينكه چنانكه العياذ بالله فرض نمائيم كه آدمى به مرگ، عدم‏صرف شود اين امرى نيست كه منشا خوف و تشويش باشد، زيرا كه عدم را المى نيست‏و از چيزى متاثر نمى‏گردد.

و از اين جهت است كه يكى از علماء گفته: چنانچه آتشى بيفروزند و گويند هر كه‏داخل آن شود معدوم مى‏گردد من از آن خوف دارم كه تا خود را به آن برسانم بميرم واز معدوم شدن محروم گردم.

دوم آنكه: چنان گمان كند كه از مردن نقصى به او مى‏رسد و تنزلى از براى او حاصل‏مى‏شود.و اين نيست مگر از غفلت و جهل به حقيقت مرگ و انسان، زيرا كه هر كه‏حقيقت اين دو را شناخت مى‏داند كه مرگ باعث كمال رتبه انسان و انسانيت است وآدمى تا نمرده ناقص و ناتمام.نشنيده‏اى كه هر كه بمرد، او تمام و [كامل] شد.

از جمادى مردم و نامى شدم مردم از نامى زحيوان سر زدم

مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى زمردن كم شوم

بار ديگر هم بميرم از بشر تا بر آرم از ملايك بال و پر

بار ديگر از ملك پران شوم آنچه در عقل تو نايد آن شوم

پس انسان كامل هميشه مشتاق مرگ و طالب مردن است.چنانچه سيد اوصياء - عليه السلام - فرمودند:

«و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه‏» (7)

يعنى: «به خدا قسم كه انس‏پسر ابى طالب به مرگ و اشتياقش به آن بيشتر است از انس طفل به پستان مادر» .

آرى كسى را كه عقل كامل باشد مى‏داند كه مرگ، آدمى را از ظلمت‏سراى طبيعت‏مى‏رهاند و به عالم بهجت و نور و نعمت و سرور مى‏رساند.

گر بنگرى آنچنانكه رايست اين مرگ نه مرگ، نقل جايست

از خورد گهى به خوابگاهى و زخوابگهى به بزم شاهى

به واسطه مرگ، از تنگناى زندان «دار بوار» (8) مستخلص، و در ساحت وسيع الفضاى «سراى قرار» (9) داخل مى‏شود.و از محل الم و مرض و خوف و بيم و فقر و احتياج‏فارغ، و در منزل راحت و صحت و امن و غنا متمكن مى‏گردد.و از همنشينى منافقين واشرار و ظالمين ديو سار دور، و به مرافقت‏سكان عالم قدس و محرمان خلوتخانه انس‏مبتهج و مسرور مى‏شود.نيم جانى خسته و دست و پايى بسته و شكسته از تو مى‏گيرند وزندگانى حقيقى و حيات ابدى به تو مى‏دهند.

نيم جان بستاند و صد جان دهد آنچه در وهم تو نايد آن دهد

و كدام عاقل ابتهاجات عقليه و لذتهاى حقيقيه و حيات ابد و پادشاهى سرمد رامى‏گذارد و در وحشت‏خانه پر از مار و مور مشوب به انواع مصيبت و بلا و مرض ورنج و عنا، ساكن مى‏گردد؟ ! اى جان برادر!

توئى آن دست پرور مرغ گستاخ كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ

چو از آن آشيان بيگانه گشتى چو دو نان جغد اين ويرانه گشتى

بيفشان بال و پر زآميزش خاك بپر تا كنگر ايوان افلاك

پس اى دوستان! بياييد تا از خواب غفلت‏بيدار شويم و از مستى طبيعت هشيارگرديم و ساعتى با هم بنشينيم و به يكديگر نصيحت كنيم و با هم بگوئيم:

كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين

نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست

تو را زكنگره عرش مى‏زنند صفير

ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده‏ست

هان هان از وطن اصلى خود ياد آور و زنهار، كه ديار حقيقى خود را فراموش مكن.

آتش شوق را دامن زن، و شعله اشتياق به حركت آور، و بال و پر روح قدسى را بر هم‏زن، گرد و غبار كدورات عالم جسمانيت را از آن بيفشان، اين قفس تنگ خالى رابشكن و به آشيان قدس پرواز كن، بند گران علايق و عوايق را از پاى خود باز كن، وخود را از تنگناى زندان ناسوت خلاصى ساز، قدمى در فضاى دلگشاى عالم لاهوت‏گذار و در صدر ايوان انس بر مسند عزت قرارگير!

شاهد دولت در آغوش خود آر دست از اين معشوق هر جائى بدار

بشكن اين گوهر كه مقدارش نماند در دو عالم يك خريدارش نماند

مرغ زيرك باش و بشكن دام را خاك ره بر سرفكن ايام را

چند چند گرفتار دام طبيعت، تا به كى محبوس در زندان رنج و زحمت، هر ساعتى‏بار غمى تا به كى كشى، هر لحظه جام المى تا چند نوشى نيش؟ زهر آلود هم صحبتان منافق تا به چند، زهر جانفرساى عزاى دوستان موافق تا به كى، پاى از اين خانه ويران‏بيرون نه و قدم در گلستان عالم سرور گذار!

چون تو بگذشتى ازين بالا و پست گلبنى بينى در آن صحرا كه هست

زير هر برگ گلى خوش اخترى بيخ آن بگذشته از تحت الثرى

شاخ آن از لا مكان سر بر زده سايه آن عرش را بر سر زده

يك جهان بينى به معنى صد هزار نو عروسان فارغ از رنگ و نگار

دمى از ياران و دوستان پاك (10)

ياد آور، و زمانى از رفيقان آن شهر و ديار را به خاطرگذران.

«فما بالك نسيت عهود الحمى و رضيت‏بمصاحبة من لا ثبات له و لا وفاء» . (11)

زد سحر طاير قدسم زسر سدره صفير

كه در اين دامگه حادثه آرام مگير

گاهى باسكان عالم انوار رازى گوى، و زمانى با همجنسان آن ديار صحبتى دار، آه‏سرد از دل پر درد برآور و رفيقان وطن اصلى را به خاطر آور با ايشان خطاب آغازكن و بگو:

اين روا باشد كه من در بند سخت كه شما بر سبزه گاهى بر درخت

اين كجا باشد وفاى دوستان من به بند اندر شما در بوستان (12)

ياد آريد اى مهان زين مرغ زار يك صبوحى (13) در ميان مرغزار

ياد ياران يار را ميمون (14) بود خاصه كان ليلى و اين مجنون بود

سوم: از امورى كه باعث‏خوف از مرگ مى‏شود، صعوبت قطع علاقه از اولاد وعيال، و دشوارى گذشتن از منصب و مال است و ظاهر است كه اين ترس از مرگ نيست‏بلكه غم مفارقت‏بعضى از زخارف فانيه و مهاجرت از لذات دنياى دنيه است.و علاج‏اين خوف آن است كه تامل كند كه چيزى كه لا محاله گذاشتى [گذاشتنى] و خانه‏اى كه‏البته از آن گذشتنى است چگونه عاقل دل به آن ببندد. اگر تو نميرى و آن را به جاى‏گذارى آن خواهد مرد و تو را خواهد گذاشت.پس خواهى نخواهى بايد از آن مفارقت‏كرد و چاره از مهاجرت آن نيست.و كسى را كه اندك شعورى باشد چگونه به چنين‏چيزى مطمئن و دل خود را به آن ساكن مى‏كند.پس بايد محبت دنيا و ساكنان آن را ازدل دور كرد تا از اين خوف و الم، فراغت‏حاصل كرد.

چهارم: خوف از دشمنان و تصور خوشحالى ايشان است.و شكى نيست كه اين‏نيست مگر از وسوسه شيطان، زيرا كه شادى و سرزنش ايشان نه به دين ضرر مى‏رساند ونه به ايمان، و نه به بدن المى از آن حاصل مى‏شود و نه به جان.چون توازين خانه رفتى‏چيزى كه به خاطر تو نمى‏گذرد امثال اين مزخرفات است، علاوه بر اينكه شماتت‏دشمنان و شادى ايشان مخصوص به مرگ نيست.زيرا كه انواع بلا و نكبت و عنا ومصيبت از براى هر كسى در دنيا ممكن و دشمن به همه آنها شاد و خرم مى‏گردد.پس‏هر كه كراهت از آن داشته باشد بايد چاره دشمنى را كند و دشمنان خود را به نوعى كه‏مذكور خواهد شد دوست گرداند.

پنجم آنكه: خوف ازين داشته باشد كه بعد از وفات او اهل و عيال او ذليل و خار وضايع و پايمال شوند، و دوستان و اعوان و انصار او هلاك گردند.و اين خيال نيز ازوسوسه‏هاى شيطانيه و خيالهاى فاسده است، زيرا كه هر كه چنين خيالى كند معلوم است‏كه خود را منشا اثرى مى‏داند و از براى وجود خود مدخليتى در عزت ديگران يا ثروت‏و قوت ايشان مى‏پندارد.زهى جهل و نادانى به خداوند عالم و قضا و قدر او! چگونه‏چنين خوفى را به خود راه مى‏دهد و حال اينكه مقتضاى فيض اقدس آن است كه هر ذره‏اى از ذرات عالم را به كمالى كه برازنده و سزاوار آن است‏برساند، و هر كسى را به‏هر چه از براى آن خلق شده و اصل نمايد، و هيچ آفريده‏اى را حد تغيير و تبديل آن‏نيست.

به چشم خود ديده‏ايم كه اطفالى كه نگاهبان و پرستار متعدد دارند هلاك شده‏اند،و طفلان خودسر و بى‏پدر و مادر در كوچه و صحرا تنها و بى‏كس به سلامت مانده‏اند.

نمى‏بينى كه بسيارى از علما و فضلا سعى‏ها كردند در تربيت اولاد خود ولى سعى ايشان‏اثرى نبخشيد.و چه قدر از ارباب دولت و اغنيا مالهاى بى‏حد از براى فرزندان خودگذاردند ولى به اندك وقتى از دست ايشان به در رفته ثمرى نداد.بسى يتيمان سر و پابرهنه كه نه مالى از براى ايشان بود و نه تربيتى، به واسطه تربيت مربى ازل به اعلى مرتبه‏كمال رسيدند و اموال بى‏حد و حصر فراهم آوردند، بلكه به مراتب عاليه و مناصب‏جليله رسيدند.

و غالب آن است كه يتيمانى كه در طفوليت پدر از سر ايشان رفته ترقى ايشان در دنياو آخرت بيشتر مى‏شود از اطفالى كه در آغوش پدران پرورش يافته‏اند.و به تجربه‏رسيده است كه هر كه خاطر جمع و مطمئن بوده از اولاد خود به جهت مالى كه از براى‏ايشان گذاشته، يا به شخصى كه اولاد خود را به او سپرده عاقبت‏به فقر و تهى دستى‏گرفتار گشته و به خوارى و ذلت و پستى رسيده‏اند.بلكه بسيار شده است كه آن مال ياآن شخص باعث هلاكت اولاد او شده‏اند.و هر كه كار اولاد و بازماندگان خود را به‏خدا واگذارد و ايشان را به رب الارباب سپرد البته بعد از او هر روز عزت و قوت و مال‏و دولت ايشان زيادتر شده.

پس كسى كه عاقل و خير خواه اهل خود باشد بايد كار و بار اولاد و عيال خود را به‏خالق و پروردگار ايشان گذارد و آنها را به مولى و آفريدگار ايشان سپارد.

نعم المولى و نعم النصير. (15)

ششم آنكه: خوف او از عذاب الهى باشد، به واسطه معاصى و گناهانى كه از اوصادر شده.و اين نوع خوف، از انواع خوف ممدوح، و در آيات و اخبار مدح صاحبان‏آن شده - همچنان كه بعد از اين مذكور خواهد شد - و ليكن، باقيماندن بر اين ترس، ودر صدد علاج آن بر نيامدن به توبه و انابه، و ترك معصيت، از جهل و غفلت است.وشرح اين خوف، بعد از اين بيايد، علاوه بر اين، خوف حقيقة از مرگ نيست، بلكه‏خوف از چيزى است كه مى‏ترسد بعد از مرگ حاصل شود.

و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: خوف از موت، به سبب يكى از جهات مذكوره، راهى ندارد.و عاقل نبايد آن را به خود راه دهد، و بايد تامل نمايد، كه مرگ، شربتى‏است كه هر كس را چشيدنى است، و ضربتى است كه به هر فرقى رسيدنى است.بلكه درفن حكمت ثابت است كه: هر مركبى البته فاسد مى‏شود.پس بدن، كه مركب ازعناصر است، ناچار بايد به فساد انجامد.پس آرزوى حيات دائمى و تمناى بقاى ابدى‏از براى بدن، خيالى است محال، و عاقل چنين آرزوئى نمى‏كند، بلكه يقين مى‏داند كه:

هر چه در نظام عالم مى‏شود، خير و صلاح است.پس، خود را به هر چه مى‏شود رضا وخشنود مى‏كند، و الم و كدورت به خود راه نمى‏دهد.و اگر تمنا و آرزويش طول عمراست، تامل كند كه اگر طول عمر را به جهت استيفاى لذات جسمانيه مى‏خواهد، بداندكه: چون پيرى او را دريافت مزاج ضعيف مى‏گردد، و قوا و حواس مختل مى‏شود، و ازكار باز مى‏ماند، و صحت كه عمده لذات است زوال مى‏پذيرد، نه از اكل، لذت مى‏برد ونه از جماع.و لحظه‏اى از دردى و المى خالى نيست.و روز به روز در تنزل و رو به‏پستى دارد، تا به حدى مى‏رسد كه در نزد مردمان، بلكه اهل و عيال خود خوار وبى‏مقدار مى‏شود.همچنان كه در كتاب خداست كه:

«و من نعمره ننكسه فى الخلق‏» (16)

يعنى: «هر كه را پير و معمر كرديم او را در ميان مردم‏خوار و منكوس مى‏گردانيم‏» .

و علاوه بر اينها، هر روز مبتلا به عزاى فرزندى و صديقى، و هر شام گرفتار مرگ‏دوستى و رفيقى است.و بسا باشد كه: گرفتار انواع مصيبت و ناخوشى گردد، و فقر واحتياج به او رو آورد.و حقيقة كسى كه طالب طول عمر است، طالب اين همه‏زحمتهاست.و اگر مقصودش از طول عمر، كسب فضايل و اخلاق حسنه و طاعت وعبادت است، شكى نيست كه: در پيرى.تحصيل كمال در نهايت صعوبت است.و كسى‏كه ملكات بد را از خود دفع نكرد تا به پيرى رسيد، و ريشه آنها در دل او مستحكم‏گشت، كجا مى‏تواند كه آنها را زايل كند، و اخلاق حسنه را تحصيل نمايد، زيرا كه بعداز استحكام ريشه آنها، دفع آنها موقوف است‏به رياضاتى و مجاهداتى، كه در پيرى‏تحمل آنها ممكن نيست.

و از اين جهت است كه: در اخبار وارد شده است (17) كه:

«چون آدمى را سن به چهل‏سالگى رسيد، و رجوع به نيكى نكرد شيطان به نزد او مى‏آيد و دست‏بر روى اومى‏كشد، و مى‏گويد پدرم فداى روئى باد كه ديگر براى او هرگز رستگارى نيست‏» .

با وجود اينكه طالب سعادت، بايد در هر حالى در فكر تحصيل آن باشد، و صفات بد را كه از جمله آنها طول امل است، از خود زايل كند، و به عمرى كه از براى او مقررشده است راضى بوده باشد، و هميشه به قدر امكان در فكر تحصيل كمال، و خلاصى اززندان دنياى غدار، و قطع علاقه از لذات دنيه، و ميل به حيات ابديه، روز و شب دراكتساب كمالات، و مناجات با حضرت خالق الارباب بوده، تا از قفس طبيعت‏مستخلص، و به اوج عالم حقيقت پرواز نمايد.و از براى او موت ارادى، كه منشا حيات‏طبيعى است‏حاصل گردد.و در اين وقت مشتاق مرگ مى‏شود، و از تقديم و تاخير آن‏روا ندارد.نه او را به اين ظلمتكده كه منزل اشقياء و فجار، و مسكن شياطين و اشراراست ميلى، و نه اين زندگانى فانى را در نظر او اعتبارى و وقعى است.خاطرش به عالم‏اعلى متعلق، و دلش به مصاحبت مجاوران حرم قدس «شايق‏» ، (18) هميشه بساط قرب حق‏را جويا، و زبان حالش به اين مقال گوياست.

خرم آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم از پى جانان بروم

به هواى لب او ذره صفت رقص كنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

فصل: اطمينان قلب و طريقه تحصيل آن

بدان كه: ضد اين خوف، اطمينان قلب است در امور مذكوره، كه مطلقا از امثال اين‏امور مضطرب نگردد، و ترس و بيم در دل او راه نيابد.و شكى نيست كه: اين فضيلتى‏است مطلوب، و كمالى است‏به غايت مطلوب، صاحب آن در نظرها محترم، و در نزدارباب بصيرت مكرم، و كسى كه از اين صفت‏خالى است، و از چيزهائى كه مذكور شدخائف و ترسان است، نام مرد بر آن نهادن ناگوار، و در نظر مردمان بى وقع و بى‏اعتبار،كودكى است جثه مردان دارد، و مردى است كه طبيعت زنان دارد.

پس كسى كه خود را از زمره مردان شمارد، بايد تحصيل اين صفت نمايد، و قوت‏قلب را كسب كند، و چون شاخ ضعيف از هر بادى نلرزد.مانند گياه خشك هر نسيمى اورا به اضطراب نياورد، بلكه مانند كوه، پاى بر جاى بوده باشد.و بداند كه: صاحبان‏قلوب قويه و نفس مطمئنه را در دلها هيبتى و حشمتى است.بلكه آنچه مشاهده مى‏شوداز اضطراب و تزلزل بعضى ديگر، در نزد شخص ديگر، به واسطه قوه نفس آن شخص‏است.و غالب آن است كه در مقام مخاصمه و منازعه، بلكه مباحثات علميه، دل هر يك‏قويتر و نفس هر كدام مطمئن‏تر آن ديگرى را مغلوب و مضمحل مى‏سازد.و طريقه‏تحصيل اين صفت تامل كردن است در آنچه مذكور شد.و اندك اندك خود را در مواضع خوف و بيم نگاهداشتن و در «مخاوف‏» (19) و محل خطر صبر كردن تا به تدريج‏ملكه حاصل گردد و در دل قوتى و اطمينانى پيدا شود.

ايمنى از مكر خدا

صفت دوم: از صفات رذيله متعلق به قوه غضبيه، ايمنى از مكر الله است، كه آدمى‏از عذاب الهى و امتحانات او ايمن نشيند و از عظمت و جلال او نينديشد، و در دل‏انديشه مؤاخذه او را نداشته باشد.و در اينجا چند فصل است:

فصل اول: سبب ايمنى از مكر الله

بدان كه: سبب اين صفت، غفلت از عظمت رب العزه و جهل به ابتلاء و امتحانات آن‏حضرت، يا عدم اعتقاد به محاسبه روز قيامت و جزا دادن اعمال از نيك و بد، يا اطمينان‏به سعه رحمت و رافت او يا اعتماد بر طاعت و عبادت خود است.و اين صفت از هريك از اين اسباب كه ناشى شده باشد از صفات مهلكه و موجب نكال و خسران مال‏است، چون باعث آن يا كفر است‏يا جهل يا غرور يا عجب، و هر يك از آنها راهى است‏كه آدمى را به هلاكت مى‏كشاند.

پس اگر غفلت از عظمت الهى باشد باعث آن جهل و نادانى است.و اگر از عدم‏اعتقاد باشد منشا آن كفر و بى‏ايمانى است.و اگر از تكيه به رحمت الهى باشد غروراست.و اگر از اعتماد بر عمل خود باشد عجب است.و اخبار و آيات بر مذمت ايمنى ازمكر خدا مستفيض، (20) و در كتاب كريم وارد است كه:

«فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون‏» (21)

يعنى: «از مكر خدا ايمن نمى‏گردند مگر جماعت زيانكاران‏» .

و به تواتر ثابت‏شده است كه: طايفه فرشتگان و خيل پيغمبران از مكر الهى خائف وترسان‏اند.همچنان كه مروى است كه:

«بعد از آنكه از ابليس سر زد آنچه سر زد ومردود درگاه احديت‏شد، و به آن لعين رسيد آنچه رسيد، جبرئيل و ميكائيل كه ازمقربان بارگاه رب جليل‏اند با هم به گريه و زارى نشستند، خطاب الهى به ايشان رسيد كه:

چه شده است‏شما را و به چه سبب گريه مى‏كنيد؟ عرض كردند كه: پروردگارا! از امتحان تو مى‏ترسيم و از ابتلاى تو ايمن نيستيم. پس خداوند جليل فرمود كه: هميشه‏چنين باشيد و از مكر من ايمن نگرديد» (22) .

مروى است كه:

«حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - و جبرئيل امين از خوف خداگريستند، پس خدا به ايشان وحى فرستاد كه چرا مى‏گرييد و حال آنكه من شما را ايمن‏گردانيدم؟ عرض كردند: كيست كه از آزمايش تو ايمن شود» . (23)

گويا كه ايمن نشدن ايشان از اين راه بود كه ايمن نبودند از اينكه خدا فرمودند كه:

«من شما را ايمن كردم، از راه امتحان و آزمايش باشد، يا اگر خوف ايشان تسكين يابد معلوم شود كه ايشان از مكر ايمن گشته‏اند و وفا به قول خود ننموده‏اند» .

همچنان كه چون ابراهيم خليل الرحمن - عليه السلام - را در منجنيق گذاردند كه به‏آتش افكنند، گفت: «حسبى الله‏» يعنى: خدا كافى است مرا در هر حال و هيچ چيز ديگررا اعتنا ندارم.و چون اين ادعاى بزرگى بود پروردگار عالم او را آزمايش فرمود وجبرئيل - عليه السلام - را فرستاد تا در هوا به او رسيده گفت: «اى ابراهيم! اگر حاجتى‏دارى بگو تا بر آرم‏» .آن بزرگوار گفت: حاجت دارم اما نه به تو.گفت: به آنكه حاجت‏دارى بخواه و طلب كن.گفت:

«علمه بحالى حسبى عن مقالى‏».

يعنى: «با وجود علم اوبه حال من، احتياج به گفتن من نيست‏» . (24)

زهى بزرگوار شخصى كه در چنين حالى به روح القدس التفات نكرد و ذات شريفش‏از بوته امتحان، تمام عيار برآمد و از اين هت‏خداى - تعالى - فرمود:

«و ابراهيم الذى وفى‏» (25)

يعنى: و ابراهيمى كه به گفته خود وفا كرد و به غير من التفات‏و اعتنا نكرد» .

پس بنده مؤمن بايد در هيچ حال از آزمايش و امتحان خدا غافل ننشيند همچنان كه‏ملائكه و انبياء، ايمن نبودند و مؤاخذه و عذاب الهى را فراموش نكند.

ابتلاها مى‏كند آه الغياث اى ذكور از ابتلاهايش اناث

گر تو نقدى يافتى نگشادهان هست در ره سنگهاى امتحان

و از خوف آزمايش و مكر الله بودى كه موسى بن عمران چون ملاحظه سحر سحره‏را نمود اندكى در باطن ترسيد، چنانكه خداى - تعالى - خبر داده كه:

«فاوجس فى نفسه خيفة موسى‏». (26)

و معالجه اين صفت - علاوه بر آنچه خواهد آمد از معالجه عجب و غرور - ، آن‏است كه تحصيل صفت‏خوف از خدا كند كه ضد اين صفت است.

پى‏نوشتها:


1. بقره، (سوره 2)، آيه 195

2. كنز العمال، ج 3، ص 453، ح 7415.

3. كنز العمال، ج 2، ص 200، ح 3748.و ص 690، ح 5095.

4. فتح، (سوره 48)، آيه 29

5. كافى، ج 2، ص 227، ح 1.

6. كافى، ج 2، ص 241، ح 37.

7. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 57، خطبه 5.

8. خانه هلاكت و نيستى، (كنايه از خانه دنيا) .

9. خانه پايدار، (خانه آخرت)

10. نسخه خطى: دوستان عالم پاك.

11. چيست ترا كه عهد دوستان را فراموش كردى و به رفاقت و مصاحبت كسى تن دادى كه پايدار نيست وبى وفا است؟ !

12. در نسخه‏هاى ديگر بيت چنين است:

اينچنين باشد وفاى دوستان من در اين حبس و شما در بوستان

13. صبحگاهى، نوشيدنى كه صبحگاهان نوشند.

14. مبارك

15. يعنى: خداوند بهترين يار و بهترين ياور است.انفال، (سوره 8)، آيه 40

16. يس، (سوره 36)، آيه 68.

17. احياء العلوم، ج 3، ص 25 و سفينة البحار، ج 1، ص 504. (با اندك تفاوتى)

18. مشتاق، مايل

19. جايگاههاى ترسناك.

20. رك: بحار الانوار، ج 72، ص 336، باب «الياس من روح الله و الا من مكر الله‏» .

21. اعراف، (سوره 7)، آيه 99

22. محجة البيضاء، ج 7، ص 305.و احياء العلوم، ج 4، ص 157.

23. احياء العلوم، ج 4، ص 148، و محجة البيضاء ج 7، ص 290.

24. بحار الانوار، ج 71، ص 155، ح 70، و ج 70 و ج 12، ص 38، ح 21.

25. نجم، (سوره 53)، آيه 37.

26. طه، (سوره 20)، آيه 70.