تدبر در آفرينش
اقليم وجود
و چون فضيلت تفكر در آيات عالم آفاق و انفس را دانستى، بدان كه از تفكر در
هرموجودى از موجودات مشاهده عجائب صنع پروردگار مىتوان نمود.و از تدبر در هرمخلوقى
از مخلوقات ملاحظه غرايب قدرت آفريدگار مىتوان كرد، زيرا كه آنچه دراقليم وجود بجز
ذات پاك آفريدگار يافت مىشود رشحهاى از رشحات وجود او وقطرهاى از درياى
بىمنتهاى فيض وجود او است.و از اوج عالم مجردات تا حضيضمنزل ماديات را اگر سير
كنى بجز صنع او نبينى، و از كشور افلاك تا خطه خاك را اگرتفحص كنى به غير از آثار
قدرت او نيابى.مجردات و ماديات از صنايع عجيبه او و «جواهر» (1) و
اعراض فلكيات و عنصريات و بسائط و مركبات از بدايع غريبه او.
اى همه هستى زتو پيدا شده خاك ضعيف از تو توانا شده
زير نشين علمت كاينات ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
مبدا هر چشمه كه جوديش هست
مخترع هر چه وجوديش هست
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاك است پر از شوق اوست
لوالدى - قدس سره
اى ز وجود تو وجود همه پرتوى از بود تو بود همه
نيست كن و هست كن و هست و نيست غير تو و صنع تو موجود نيست
صفحه خضرا ز تو آراسته عرصه غبرا (2) زتو پيراسته
غيب ازل نور شهود از تو يافت لوح عدم نقش وجود از تو يافت
روشنى لعل بدخشان (3) زتو پرتو خورشيد درخشان زتو
نور ده ظلمتيان عدم ربط ده خيل حدوث و قدم
جنبشى از بحر وجودت، سپهر پرتوى از عكس رخت، ماه و مهر
نقطهاى از دفتر صنعت فلك شحنهاى از عسكر ملكت ملك
و هيچ ذره از ذرات عالم نيست مگر اينكه از انواع عجايب حكمت و غرايبصنعت
پروردگار اينقدر در آن يافت ميشود كه اگر جميع عقلاى عالم و حكماىبنى آدم از بدو
آفرينش تا قيام قيامت دامن همتبر ميان بندند كه ادراك آن را كنند به «عشرى از
اعشار» (4) و اندكى از بسيار آن نتوانند رسيد، چه جاى اين كه آثار
قدرتكامله را در جميع موجودات توانند فهميد.
و مخفى نماند كه موجوداتى كه از «كتم عدم» (5) به فضاى وجود
آمدهاند بسيارى ازآنها را ما نمىشناسيم، نه مجمل آنها را ميدانيم نه مفصل، نه
نامى از آنها شنيدهايم و نهنشانى.و دست تصرف اوهام ما از آنها كوتاه، و قدم
انديشه ما را در نزد آنها راه نيست.
پس از براى ما تفكر در آنها و ادراك عجايب و غرايب آنها ممكن نيست، بلكهتفكر و
تدبر ما منحصر استبآنچه مجملا وجود آنها را دانستهايم و اصل آنها راشناخته.و آنها
بر دو قسماند: يكى آنچه ديده نمىشود و به حس در نمىآيد و آنرا «عالم ملكوت»
گويند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائكه و جن و شياطين.و ازبراى آنها انواع و
طبقات بسيارى كه بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند كرد.
و ديگرى آنچه محسوس ميشود و مشاهده ميگردد.و از براى آنها سه طبقه است.
يكى آنكه: از عالم افلاك مشاهده ميشود از ثوابت و سيارات و گردش آنها در ليلو
نهار.
دوم: خطه خاك محسوس با آنچه در آن هست از بلندى و پستى و كوه و دريا وبيابان و
صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حيوانات و جمادات.
سيم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده ميشود از رعد و برق و برف و باران و ابر
وصاعقه و امثال اينها.
و هريك از اين طبقات را انواع متكثره و هر نوعى را اقسام و اصناف غير
متناهيهاست كه هر يكى را صنعتى و هيئتى و اثر و خاصيتى و ظاهرى و باطنى و حركت
وسكونى و حكمت و مصلحتى است كه بجز خداوند دانا نتواند ادراك نمود.
و هر يك از اينها را كه دست زنى محل تفكر و عبرت، و باعثبصيرت و
معرفتمىگردد، زيرا كه همگى آنها گواهان عدل و شهود صدقاند بر وحدانيتخالق آنها
وحكمت او و كمال او و قدرت و عظمت او.
برگ درختان سبز در نظر هوشيارهر ورقش دفترىست معرفت كردگارپس هر كه ديده بصيرت
بگشايد و به قدم حقيقت گرد سراپاى عالم وجود بر آيد ومملكتخداوند ودود را سير كند
در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجايب حكمت وآثار قدرت، اين قدر مشاهده مىكند كه فهم
او حيران و عقل او واله و سرگردانمىگردد.
و شبههاى نيست در اينكه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوتاند وهر
عالم پستى را نسبتبه مافوق آن قدر محسوسى نيست پس عالم خاك را كهپستترين عالم
خداوند پاك است قدرى نيست در نزد عالم هوا، همچنان كه عالم هوارا مقدارى نيستبه
قياس عالم سموات، و عالم سموات را نسبتبه عالم مثال، و عالممثال را نظر به عالم
ملكوت، و عالم ملكوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اينها رانسبتبه آنچه ما را راهى
به ادراك آن نيست از عوالم الهيه.و آنچه از مخلوقات را كهبر روى پستترين همه اين
عوالم است كه زمين باشد از حيوانات و نباتات و جماداتقدر محسوسى نسبتبه اهل زمين
نيست.و از براى هر يكى از اين اجناس ثلاثه انواع واقسام و اصناف و افراد بىنهايت
است.و هر يك از اين عوالم مشتمل استبر عجايببسيار و غرايب بىشمار كه تعداد آنها
از حد و حصر متجاوز و بنان (6) و بيان از ترقيم (7) آنابكم
(8) و عاجز است.
حكمت الهى در خلقت
پشه و زنبور
و اساطين علماء و اعاظم حكما در بيان عجايب صنايع، و غرايب بدايع، بذل جهدخود
را كرده و در درياى حكمت فكرت غواصى نموده و كتب و دفاترى ساخته و پرداختهاند ولى
با وجود اين، نسبتبه آنچه در واقع و نفس الامر هست تهيدستماندهاند.و ما در اين
موضع، اشاره مىكنيم به قليلى از حكمتها و عجايبى كه در اضعفحيوانات، كه: پشه و
زنبور است، و اشرف آنها كه: انسان است، و بعضى از انواع يكىاز اجناس پستترين
عوالم الهيه است تا ديگر اجناس و عوالم، به قياس به آن دانستهشود.و چنانچه متعرض
بيان آنچه فهميدن از براى ما ممكن است از عجايب ومصالحى كه در يك عضو از اعضاى يكى
از اين سه حيوان است نشويم از وضع كتاببيرون، و شرح آن از حد افزون مىگردد.
پس بر سبيل اختصار و اجمال بعضى از عجايب و حكم آنها را بيان مىكنيم تاكيفيت
تفكر در صنايع پروردگار دانسته شود.و لهذا مىگوئيم:
اما پشه: تامل كن در آن، كه با وجود خردى جثه آن، خداوند عالم آن را به
هيئتفيل، كه بزرگترين حيوانات استخلق نموده و از براى آن خرطومى چون خرطوم
فيلقرار داده، و جميع اعضائى كه از براى فيل است در آن خلق كرده، به علاوه دو بال
ودو شاخ.و اين جثه ضعيف را منقسم به اعضاى ظاهريه و باطنيه فرموده است، و دودست و
دو پاى آن را كشيده و دو چشم و دو گوش آن را شكافت، و سر و شكم ازبراى آن قرار
داد.و در باطن آن موضع غذا مقرر داشت.و جميع قوائى كه در مرمتبدن ضرورى است از
«غاذيه» (9) و جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه و ناميه، به آن عطانموده
و آن را به غذائى كه خون حيوانات است دلالت كرد.و دو بالش داد كه به وسيلهآنها به
طلب غذا پرواز كند.و خرطومش عطا كرد كه از آن خون را به خود بكشد، وخرطوم آن را با
وجود هايتباريكى «مجوف» (10) كرد تا خون صاف از آن بالا رود.وآن را
طريقه فرو بردن خرطوم در بدن حيوان و مكيدن، تعليم كرد.و آن را از دشمنىانسان آگاه
ساخت و ياد داد كه چون انسان دستخود را حركت دهد قصد آن را دارد،پس راه فرارش را
آموخت.و گوش آن را چنان شنوا گردانيد كه همهمه حركت دسترا از دور مىشنود و راه
فرار پيش مىگيرد و چون دستساكن شد باز «معاودت» (11)
مىنمايد.و آن را دو حدقه كرامت فرمود كه مواضع غذاى خود را ببيند و به سمت
آنپرواز كند، و چون حدقه او كوچك بود و محل «جفن» (12) و مژه در آن
نبود كه گرد وغبار را از حدقه محافظت كند تعليم آن نمود كه به دو دستخود گرد و
غبار را از حدقه دور و آن را صيقل دهد.و به اين سبب است كه حيوانات خرد مانند مگس و
پشه علىالاتصال دستهاى خود را به حدقه مىزنند.و اين قدر قليلى است از عجايب صنع
خدادر آن، و چنانچه اولين و آخرين جمع شوند كه احاطه به جميع عجايب ظاهريه وباطنيه
آن كنند عاجز مىگردند.
و اما زنبور: تفكر كن كه چگونه خداوند حكيم از آب دهان آن موم و عسل راآفريد كه
يكى نور و ضياء، و ديگرى مرهم و شفاست.و آن را تعليم كرد تا از گلها وشكوفهها غذاى
خود را بردارد و از نجاسات و كثافات اجتناب نمايد.و از براى ايشانپادشاهى قرار داد
و هيئت آن را از ديگران ممتاز كرد و همه را مطيع و منقاد امر و نهىآن گردانيد.و آن
را عدل و سياست آموخت و خير خواه همه گردانيد تا يكى را بر درخانه گماشت كه هر كدام
كه نجس باشد منع كند و بكشد.و به آن وحى نمود كه دربلنديها و كوهها و درختها از موم
خانه سازد تا از آفات محفوظ باشند.
و نظر كن در كيفيتبناى خانههاى ايشان كه همه را به شكل مسدس مىسازند،
زيرااگر «مستدير» (13) ساختندى در بيرون خانهها خلل و فرج «مهمل»
(14) ماندى.و اگر مربع بناكردندى زواياى آن در اندرون خالى بودى، پس شكل مسدس
را اختيار كردند كه هيچموضعى از مواضع خارجه و داخله آن ضايع نماند «فسبحان من
خالق خبير و حكيملطيف و بصير» .
قدرت نمائى حق در
خلقت انسان
و اما انسان: پس اين خود ظاهر است كه: اول او قطره آبى بود گنديده كه در
تماماجزاى بدن مستغرق بود و خداوند حكيم از حكمتبالغه محبتى ميان مرد و زن
قرارداد، و به كمند شهوت ايشان را به جانب مجامعت كشيد تا به حركت «وقاعيه»
(15) نطفه ازمواضع مستغرقه، مستخرج شود.و آلت رجوليت را قوه دفع، و رحم زن را
قوه جذبعطا كرد تا نطفه مرد را به جانب خود جذب نمود و با منى زن ممزوج شده و در
رحمقرار گرفت.
و گاه باشد كه: مزاج زن را قوتى تام، قريب به قوت ذكوريتبوده، مزاج جگرش
راحرارتى كامل باشد، و منى كه از كليه راست جدا شود حرارت آن اشد از آنچه از
كليهچپ منفصل مىشود بوده باشد، به نوعى كه آثار نطفه مرد از آن به ظهور رسد، و
قائم مقام نطفه مرد شود و منفصل از كليه چپ به جاى نطفه زن شود.و رحم در جذب
وامساك، قوى باشد.در اين صورت هم ممكن است كه هر گاه از خارج هم قوتى به زنرسد، از
نطفه او به تنهائى فرزند متكون گردد.همچنان كه مريم بتول - عليها السلام - كهبعد
از آنكه روح القدس خود را در نزد او به صورت بشرى متمثل كرد، و امدادروحانى از او
به جميع قوايش رسيد، حضرت مسيح - عليه السلام - به وجود آمد.
و بالجمله، بعد از استقرار نطفه مرد در رحم زن و ملصق شدن (16) آن
به رحم، مانندخمير كه بر تنور زده شود، شروع به خلق جنين شود.پس خداى تعالى خون حيض
را ازدفع شدن منع فرموده، و نطفه بىشعور را قوه داد، تا خون را از اعماق عروق به
جانبخود كشيده، تا نقطههاى دمويه (17) در آن ظاهر گشته و علقه
(18) گرديد.و بعد از آن، سرخىآن بيشتر و ظاهرتر گشت، تا شبيه به خون بسته
شد، و باد گرمى در آن به هيجان آمدهمضغه (19) شد.
پس، خالق بىچون، به قدرت كامله خود نشان جوارح و اعضاء در آن پيدا، و هيئتشكل
و صورت در آن هويدا گردانيد.و با وجود تشابه اجزاى آن، آن را به امورمختلفه، از رگ
و پى و استخوان و گوشت و پيه و پوست منقسم كرد، و در آن اعضاىمختلف الشكل را ظاهر
كرد، سر را مستدير گردانيد، و چشم و گوش و دهان و بينى وساير منفذها را شكافت، و
دست و پا را كشيد و از براى هر يك پنج انگشتخلق فرمودهر انگشتى را سر انگشتى و
ناخنى مقرر فرمود.و در باطن آن دماغ و دل و جگر وسپرز و شش و معده و رحم و مثانه و
رودهها و غير اينها، از اعضاء كه هر يكى را هيئتىخاص و شكلى مخصوص است ايجاد
نمود، و هر كدام را شغلى معين و عملى مشخصداد، و در جميع اين احوال در ظلمت رحم در
كيسهاى محبوس، و به خون حيض فرورفته، و كفهاى دستبر دو طرف روى، و مرفقها بر
تهيگاه نهاده، و دو زانوى خود را برسينه جمع كرده و زنخدان (20) را بر
سر زانو گذاشته، و نافش به ناف مادر متصل و از آنغذا مىمكد.و پسر را روى به جانب
پشت مادر، و دختر را روى به جانب روى مادر،نه او را از اين نقشهاى بديع كه بر او
وارد مىشود خبر، و نه پدر و مادر را اطلاعى، نهدر اندرون نقاشى پيدا، و نه در
بيرون مصورى هويدا، و زبان حال جنين در اين حال باخداوند متعال به اين مقال گوياست:
بالاتر از آنى كه بگويم چون كنخواهى جگرم بسوز و خواهى خون كنمن صورتم و زخود
ندارم خبرىنقاش توئى عيب مرا بيرون كن
تفكر در استخوانها و
رگهاى بدن
و اگر ترا ديده بصيرت بينا باشد، تفكر كن در اندكى از عجايب و حكمتهائى كه
دربعضى از اين اعضاست، نظر كن در استخوانها، كه چگونه آنها را از نطفه روان در
ميانآب و خون صلب، محكم خلق كرده، و آنها را ستون بدن قرار داده، به مقدار مختلفو
شكل متفاوت، بزرگ و كوچك، بلند و كوتاه، راست و كج، پهن و باريك، و مجوفو مصمت،
(21) به نحوى كه مقتضاى حكمت و مصلحتبود.
و نظر به آنكه انسان، گاه محتاج به حركت تمام بدن، و زمانى محتاج به حركتبعض
اعضا بود، او را از يك استخوان خلق نكرد، بلكه استخوانهاى بسيار از براى اوقرار
داد، و ميان آنها مفاصل مقرر كرد تا هر نوع حركتى كه خواهد از براى او ميسرباشد، و
هر استخوانى كه در حركتبه آن محتاج نبود آن را مصمت آفريد، و آنچه درحركتبه آن
محتاج بوده مجوف، خلق كرد تا سبك بوده و به سهولتحركت نمايد.وهر كدام كه احتياج به
استحكام آن بيشتر، تجويف آن را كمتر، و هر يكى كه سبكى آنمطلوبتر تجويف آن را
بيشتر قرار داد.و غذاى هر استخوانى را كه مخ بوده باشد، درجوف آن معين كرد تا
استخوان به جهتحركتخشك نشود، و از هم پاشيده نگردد.
و مفاصل استخوانها را به يكديگر به اوتار وصل نموده، و در بعضى از آنها زيادتى
خلقكرد، و در بعضى ديگر گودى به هيئت آن زيادتى، تا داخل شده به يكديگر
منطبقگردند، و چون استخوان صلب و گوشت رخو بود، و اتصال آنها به يكديگر متعذر،
ميانگوشت و استخوان جسمى ديگر آفريد از استخوان نرمتر و از گوشت صلبتر كه آن
راغضروف نامند تا گوشت متصل به آن و آن ملصق به استخوان گردد.
تامل كن در رگها، و عجايب حكمتهائى كه در آنهاست.و بدان كه آنها بر دونوعاند:
يكى رگهاى متحرك و ديگرى ساكنه كه اولى را «شرائين» و دومى را «اورده» (22)
مىباشد.
اما شرائين: رگهاى زننده متحركه هستند، كه از دل روئيده و به ساير اعضاء
منتشرگشتهاند، و شغل آنها آن است كه: روح حيوانى را از دل كه شرچشمه حيات و منبع
روححيوانى و حرارت غريزى است، به ساير اعضاء و جوارح برسانند، و دل را از
بخاراتدخانيه، كه از معده متصاعد مىشود، محافظت نموده و نسيم صافى را از خارج به
آنجابرسانند، و دل را از بخارات جذب كنند.و آنها را دو حركت است: يكى انقباضى
كهواسطه آن بخارات را از اطراف دل مىافشاند.و ديگرى انبساطى، كه از آن، نسيم را
بهسوى دل جذب مىكند.و چون كه اين رگها بايد هميشه متحرك باشند خداوند حكيم - جل
شانه - آنها را دو پوسته آفريد تا محكم بوده و به جهتحركت، شكافته نگردند، وروح
رقيق از خلل و فرج آنها بيرون نرود.و پوست داخل را چون ملاقى حرارتغريزيه و مورد
حركت روح بود غليظتر و محكمتر گردانند تا حرارت از آن بيرون نرودو قوه حركت آن را
نشكافد.و چون غذاى شش از دل بايد برسد يكى از اين رگها كه آنرا «شريان وريدى»
نامند به آن عمل مامور، و يك سر آن در دل و سرى ديگر در ششفرو رفته و در آنجا فروع
و شعب از براى آن حاصل تا غذا را از او برداشته به جميعاعضاى شش رساند، و چون شش
نرم و پوست آن نازك بود اين رگ را يك پوستهآفريد تا از صلابت و حركت آن، شش متاذى
نشود.
و اما اورده: رگهاى ساكنه هستند كه شغل آنها رساندن غذاست از معده به جگر و
ازآنجا به ساير اعضاء، و چون آنها ساكن هستند و صدمه بر آنها وارد نمىشود
يكپوسته خلق شدهاند، مگر يكى از آنها كه آن را «وريد شريانى» گويند كه از
جگرمنفصل شده و نفوذ در دل نموده و غذائى كه بايد به شش برسد از جگر به دل مىآوردو
دل آن را به شريان وريدى مىسپارد كه حمل و نقل به شش كند به اين جهت آن رادو پوسته
آفريده تا از صدمه حركت دل معيوب نگردد.و زهى حكمتبالغه پروردگارآفريننده را ببين
كه چگونه حكمت را بكار برده و رگى را كه حامل غذاى شش است تادر قلب نافذ است آن را
دو پوسته آفريده كه از صدمه حركت، شق نگردد، و چون ازاو تجاوز نمود به جانب شش كه
طاقت نفوذ صلب را ندارد آن را يك پوسته گردانيد.
فسبحانه سبحانه ما اجل شانه و اعظم برهانه.
تامل در عجايب
استخوان سر
و ساعتى تامل كن در سر و عجايب خلقت آن و ببين كه آن را از استخوانهاىمختلف
الشكل مركب نموده - مانند كره - كه باطن آن را مجمع حواس كرده و كاسهسر را از شش
استخوان آفريده، دو استخوان از آنها بجاى سقف و چهارتاى ديگر بهمنزله ديوار است.و
همه آنها را به يكديگر وصل كرد و در محل وصل آنها كه «شئون» نامند درزهاى بسيار
قرار داد تا بخاراتى كه در دماغ بهم مىرسد از آنها بيرونرود و در باطن سر مكث
نكند تا موجب حصول امراض گردد.
و چهار استخوان ديوار را چون صدمات بيشتر بر آنها وارد مىشود صلبتر
ازاستخوانهاى سقف آفريده.و از اين چهار تا يكى را كه در پشتسر واقع است محكمترو از
ديگران كرد، زيرا كه چون از پيش نظر غايب است ديده را محافظت آن ممكن نيستپس بايد
استحكام آن بيشتر باشد تا از آفات محفوظ باشد.
و در آنجا دماغ را خلق كرد چرب و نرم، تا رگهائى كه از آن مىرويد نرم باشد
ونشكند و صور محسوسات در آنجا نقش شود، و مزاج آن را تر و سرد گردانيد تا به
سببحرارتى كه از حركات فكريه حاصل مىشود نسوزد.و دو پرده بر روى آن كشيد: يكىنرم
و نازك، كه ملاصق دماغ است.و ديگرى صلب و غليظ كه به كاسه سر متصل استو در آن
سوراخهاى بسيار است كه فضلات دماغيه از آنها بيرون مىريزد.و از براىآن شعبههاى
بسيار باريك است از درزهاى كاسه سر بالا رفته و به آنها پرده و كاسه بهيكديگر
ملصق شدهاند.
و اصل دماغ را منقسم به دو قسم نمود: يكى نرمتر از ديگرى.و در ميان آنها
پردهنازكى آفريد كه نرم از صلب متاذى نگردد.و در تحت دماغ ما بين پرده غليظ
واستخوان، صفحه فرش گردانيد مشبك، كه متكون است از شرائينى كه از دل و جگر بهسمت
دماغ صعود كردهاند و در آن صفحه خون و روحى كه به جهت غذاهاى دماغ ازدل و جگر بالا
مىآيند نضج مىيابد و برودتى هم مىرساند و مناسب مزاج دماغمىگردد و به تدريج
غذاى آن مىشود.و اگر چنين نبودى خون جگر و روح دل بهجهت كثرت حرارتى كه دارند
صلاحيت غذاى دماغ را نداشتندى و چون منشا حس وحركت و مبدا آن دماغ است و ساير اعضاء
را به خودى خود حسى نيست پس خداىتعالى از ماده دماغ رگهاى بسيار آفريد و از آن
رويانيد و به ساير اعضاء متصل كرد تا بهواسطه آنها اثر حس و حركت از دماغ به ساير
اعضاء برسد.و اگر همه اين رگها از اصلدماغ جدا گشتى سر سنگين شدى بلكه از اندازه
بزرگتر شدى از اين جهت از ماده دماغ رگى سفيد كه آن را «نخاع» گويند شبيه دماغ
آفريد و آن را از سوراخى كه در زير كاسهسر خلق كرد بيرون كرده و داخل استخوان گردن
نموده تا صلب كشيد.و بسيارى ازرگها كه به آنها احتياج بود از آنها جدا كرده و به
ساير اعضاء فرستاد، پس دماغ به منزلهچشمه، و نخاع بجاى نهر بزرگى است كه از آن
جارى و ساير رگها چون نهرهاىكوچك است.
نگاهى به اسرار چشم
و نقش آن
و چون بر قليلى از عجايب سر مستحضر گشتى نظرى به جانب چشم كن و ببين كهچگونه
آن را به شكلى خوش و هياتى دلكش و رنگى مرغوب و طرزى محبوبآفريده و از براى آن هفت
طبقه و سه رطوبت قرار داده كه اگر يكى از آنها متغير گرددامر ديدن مختل شود.و تامل
كن كه صورت آسمان به اين عظمت و وسعت را در حدقهآن كه از عدسى بيشتر نيست ظاهر
گردانيد.و از براى هر چشمى دو «جفن» آفريد كهآن را از دود و گرد و ساير موذيات
محافظت نمايد.و جفن زيرين چون ساكن بودكوچكتر آفريد كه حدقه را نپوشاند و فضلات چشم
در آن مجتمع نگردد و جفنها رازينت داد به مژهها كه هر گاه گشودن چشم ضرورى و خوف
دخول موذيات به چشمباشد مژه آن را محافظت نمايد، همچنان كه در وقتباد شديد كه با
آن خاك و غبارباشد اندكى چشم را مىگشايند و مژههاى بالا و زير را به يكديگر وصل
نموده تا پنجرهحاصل مىشود و از عقب آن نگاه مىكنند.
در عجايب گوش
و چون عجايب چشم را ديدى، گوش هوش بدار، و شمهاى از حكمتهاى گوش رابشنو، كه
چگونه خداى تعالى آن را شكافته، و در اندرون قرار داده، كه به وسيله آنامتياز
صداهاى مختلفه مىكند، و آدمى را از ما فى الضمير ديگران به واسطه آن
آگاهمىسازد.و بر دو سوراخ گوش بلندى چون صدف خلق كرد، كه آن را از سرما و گرماو
غير آنها محافظت نمايد.و در منفذ آن گردشهاى بسيارى مقرر كرد، تا اگر حيوانى قصدگوش
كند به سهولت داخل نتواند شد، و با وجود اين در آنجا چركى متعفن خلق كرد،كه حشرات
موذى از آن متنفر گردند و داخل گوش نشوند.
حكمتهاى نهفته در
صورت انسان
و بعد از آن تامل كن در روى آدمى ببين كه آفريدگار چگونه آن را زينت داده
استبه آنچه از براى آن ضرورى و در كار است از جبهه و جبين و ابرو و محاسن وبينى و
دهان.
و محاسن را حسن مرد و قبح زن كرد.و از براى بينى دو سوراخ گشوده و قوه شامهرا
در آن قرار داده تا به واسطه آن «روايح» (23)
نيك و بد را از هم امتياز دهد و از آنسوراخها هواى صاف و خنك را به دل جذب و هواى
حار و متعفن را دفع نمايد، وفضلاتى كه در دماغ حاصل مىشود از آنها دفع شود و چون
دفع فضلات موجب سدمنفذ مىشد و جذب و دفع هوا متعسر مىگرديد چنان قرار داده كه
پيوسته يكى از دوسوراخ به جهت استنشاق هوا، و ديگرى محل دفع فضلات باشد.و از اين
جهت، غالبايكى از اين دو مفتوح، و ديگرى فى الجمله مسدود استو دهان را گشاده و
زبان را در آن نهاده و آن را ترجمان دل كرد، و كيفيت تكلم را بهلغتهاى مختلفه به
آن آموخته، و مخرج هر حرفى را به آن نشان داده، و دهان را مركباز دو فك گردانيد، و
از براى آنها مفصلى قرار داده، به نوعى كه فك زيرين مانند آسياگردش مىكند و طعام
را خرد مىنمايد.و فك بالا را ساكن كرد، به خلاف آسيا كه سنگبالا در گردش است.حكمت
در اين آن است كه: كاسه سر، كه محل دماغ و حواساست، بر فك بالا قرار دارد، چنانچه
اگر آن متحرك بود حواس مضطرب و مغشوشمىگشت.
و در اين دو فك دندانهاى بسيار نصب كرد، چون در منظوم، با صفهاى آراسته وسرهاى
مساوى و ترتيب «نسق» (24) و لون حسن و بيخ محكم، و شكلهاى آن را به
مقتضاىمصلحت مختلف گردانيد، بعضى را پهن و عريض، چون دندانهاى آسيا، تا غذا به
سببآنها «جائيده» (25) گردد.و بعضى را تيز تا هر چه محتاج به پاره
كردن باشد با آنها پاره كند،مانند دندانهاى پيش كه آنها را رباعيات گويند. و بعضى
را متوسط ميان اينها، تا آنچهمحتاج به شكستن باشد به آنها بشكند، و چون جائيدن غذا
موقوف به اين بود كه در زيردندانها گردش كند، و آنچه جائيده شده به فضاى دهن آمده،
و آنچه نجائيده به زيردندان آيد، زبان را دلالت نمود كه در آن وقت اطراف و جوانب
دهان «طوف» (26) كند، وغذا را از ميان دهان به زير دندان نقل كند، و
در حلقوم قوه بلع را خلق نمود، تا بعد ازجائيدن طعام آن را بلع كند، و چون اكثر
غذاها خشك بود و بلع آن ممكن نبود، در زيرزبان چشمهاى جارى آفريد، تا آب از آن به
قدر احتياج به دهان آيد، و غذا به وسيله آن خمير شده بلع شود.و در اقصاى دهان حنجره
را خلق كرده، و حنجرهها را در تنگى وگشادگى و هموارى و زبرى و بلندى و كوتاهى
مختلف گردانيد، تا به آن واسطهصداهائى كه بيرون مىآيد مختلف باشد، و مشتبه به
يكديگر نگردند.و بعد از آن گردنرا كشيد و سر را بر آن سوار كرد، و آن را مركب ساخت
از هفت مهره مجوف منطبقه بريكديگر، و چون بيشتر منفعت گردن بر حركت كردن است مفاصل
و مهرههاى آن راروان خلق كرد، و آنها را به رگ و پى بسيار بر هم بسته محكم
گردانيد.
دستگاه گوارش بدن
پس، تفكر كن در عجايب معده، و آلاتى كه از براى اكل و هضم و طبخ غذا خلقكرده،
و ملاحظه كن، بر سر حلقوم طبقاتى قرار داده كه در وقت فرو بردن طعام گشودهمىشود و
بعد از بلع سر به هم آورده و فشرده مىگردد، تا غذا از دهليز مرى به معدهوارد
شود.و معده را چون ديگى آفريده، و در آن حرارتى خلق فرمود كه به سبب آنغذا پخته
شود، و به آن حرارت و حرارتى كه از جگر و سپرز و صلب و پيه محيط بهمعده از اطراف،
به معده مىرسد، غذا در معده پخته مىشود، و شبيه مىگردد به آبكشك غليظ، و آن را
«كيلوس» (27) مىگويند.و چون بايد صافى و خالص آن به جگر بالارود، و
در آنجا بعد از طبخ ديگر تقسيم به اعضا شود، خداوند حكيم رؤف در سمتمعده رگهائى
آفريد، كه آنها را «ماساريقا» (28) گويند، و لطيف كيلوس از دهان
ماساريقاداخل آنها مىشود، و ماساريقا متصل استبه رگى ديگر كه آن را باب الكبد
گويند، كهيك طرف آن به جگر نفوذ كرده است، و از سر آن رگهاى بسيار مانند مو منشعب
گشته،و در اجزاى جگر منتشر است، و آنها را «عروق ليفيه» (29) خوانند.
پس، خالص كيلوس به ماساريقا و از آنجا به باب الكبد و از آن به عروق
ليفيهمىريزد و از آنجا جگر آن را مىمكد و به خود جذب مىكند و آن را طبخ
ديگرمىدهد، و از اين طبخ چهار چيز از كيلوس حاصل مىشود:
يكى مانند كف، و آن صفراست.و ديگرى زردى، و آن سوداست، و سوم چونسفيده تخم و آن
بلغم است.و چهارم صاف و خالص اينها و آن خونى است آبناكمنتشر در عروق ليفيه.
و از آنجا كه اگر صفرا و سودا و بلغم و آبناكى مخلوط به خون باشد، مزاج بدن
فاسدمىشود، خالق حكيم دو كليه و زهره و سپرز آفريد و هر يك را گردنى داد كه گردن
خودرا به سوى جگر دراز كردهاند، و گردن كليتين متصل استبه رگى كه از «حدبه»
(30)
جگرسر بر آورده است، و كليتين به وسيله آن گردن، آن رطوبت و آبناكى را كه به
خونممزوج استبه جانب خود مىكشند، و اندك خونى كه بايد غذاى كليتين شود نيز با
آنرطوبت جذب مىكند، و چون آن رطوبتبه كليتين رسيد خون و چربى كه با آن
هستكليتين به جهت غذاى خود ضبط، و باقى آن را كه آب صاف استبه مثانه دفع مىكندو
از آنجا به مخرج بول مىريزد و بيرون مىآيد.
و گردن زهره و سپرز در جگر داخل است و زهره صفرا را به خود جذب مىكند ومىريزد
به «امعاء» ، (31) و چون صفرا «حدتى» (32)
دارد امعا را مىگزد و آن را مىفشرد و بهحركت مىآورد تا «دردى» (33)
كيلوس را كه در معده مانده بود از مخرج غايط دفع كند وآن صفرا نيز با آن دردى دفع
مىشود، و زردى غايط به اين سبب است.
و «سپرز» (34) از گردن خود سودا را به سوى خود مىكشد و در سپرز
ترشى و قبضى ازبراى آن حاصل مىشود و سپرز هر روز قدرى از آن را به دهان معده
مىفرستد تا معدهرا از گرسنگى آگاه سازد و خواهش غذا را به حركت آورد و بعد از آن
با دردىكيلوس از مخرج غايط دفع مىشود.
و اما خون صاف، پس از رگى عظيم كه از حدوبه كبد روئيده شده و از براى آنشعب
بسيار است و هر شعبه نيز شعبى ديگر دارد به اعضا بالا مىرود و به آن قسمتىمقرر
تقسيم مىگردد و از آن گوشت و استخوان و ساير اعضاء متكون مىشود.
و اما بلغم در جگر نضج مىيابد و خون مىگردد.و بلغم همچنان كه در جگرحاصل
مىشود در معده از طبخ اول نيز متكون مىگردد و همراه كيلوس به جگرمىرود، و مىشود
كه بعضى از آن در امعاء باقى بماند و حدت صفرا آن را پاك كرده باغايط بيرون
مىآورد.و بعضى از آن باقى با آب دهان دفع مىشود.و گاهى از سر فرودمىآيد و به
سرفه و مثل آن مندفع مىگردد.
دستگاه گردش خون
و چون فى الجمله از حكمتهاى معده و آلات اكل مطلع گشتى تامل كن در عجايبدل كه
آن را جسمى به شكل صنوبر آفريده و چون سر چشمه روح حيوانى است آن راصلب خلق كرد تا
از حوادث محفوظ و به اندك چيزى «مؤف» (35) نشود.
و حيات آدمى را به همين روح منوط گردانيد و هر عضوى كه از فيض اين روحمحروم شد
چون ناخن و مو و امثال اينها از لعتحيات بىنصيب است، و چونعضوى را راه وصول اين
روح مسدود شد از حس و حركت مىافتد.و اين روح را دلبه امناء شرائين و اورده
مىسپارد و آنچه را شرائين اخذ مىكنند به دماغ مىرسانند و درآنجا به سبب برودت
مزاج دماغ اعتدالى در آن حاصل و به اعضاء متحركه بدنمىريزد، و آن را روح نفسانى
مىگويند.و آنچه اورده اخذ مىكنند به جگر كه منبعقواى نباتيه است مىآورند و از
آنجا به ساير اعضاء متفرق مىشوند و آن را روح طبيعىنامند و لطيف و صاف اخلاط
اربعه روح مىشود همچنان كه درد و كثيف آنها گوشت وپوست و ساير اعضاء مىگردد.
نگاهى به چگونگى
خلقت دستها و انگشتان
پس نظرى گشاى و دو دست آدمى را بنگر كه چگونه خالق حكيم آنها را كشيده تابه هر
مطلبى كه آدم خواهد دراز كند، و كف آن را پهن نمود و پنج انگشت نصبفرمود و هر
انگشتى را بر سه قسم كرد.و «ابهام» (36) را در يك طرف قرار داد و
چهارانگشت ديگر را در طرف ديگر، به نوعى كه ابهام بر آنها محيط مىشد.و اگر اولين
وآخرين جمع شوند كه در وضع انگشتان و درازى و كوتاهى آنها نوعى ديگر فكر كنندكه
بهتر از اين نوع از جهت زينت و مصلحتباشد يا مثل آن، نمىتوانند، زيرا كه به
اينترتيب قابل گرفتن و دادن و ساير مصالح است، اگر آن را پهن كنى طبقى است نمايان
واگر جمع كنى گرزى است گران.و از جمع آنها بعد از پهن كردن هر چه خواهى مىگيرىو
از پهن نمودن بعد از جمع هر چه اراده كنى مىدهى، اگر كفچه خواهى از آن سازى واگر
صندوقچه اراده كنى از آن پردازى.اگر ابهام را بر «سبابه» (37) نهى هر
چه خواهى به آن پاره كنى و اگر سبابه را راستبدارى به آنچه خواهى اشاره كنى.اگر
عددى را ضبطخواهى از آن توانى و اگر مكانى را خواهى بروبى ميسرت گردد به آسانى و
غير اينها ازمنافع محسوسه.
و سر انگشتان را زينت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چيزهاى خرد را كه
سرانگشت نمىتواند برچيند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد.و دلالت نمود
دستبىشعور را به مكانى كه مىخارد، به نوعى كه بىفحص و تجسس، خود را به
آنجامىرساند، اگر چه در خواب يا حالت غفلتباشد، و اگر خواهى آن مكان را بهذى
شعورى نشان دهى به آن بر نمىخورد.
تركيب مخصوص آفرينش
پاى آدمى
و از براى هر شخصى دو پاى آفريد مركب از ران و ساق و قدم، و هر يك به شكلىخاص
و تركيبى مخصوص، تا به هر جا كه خواهد حركت كند.و اگر اندكى تغيير درتركيب يا شكل
يا وضع يكى از اينها به هم رسد امر حركت مختل مىگردد و آنها راستون بدن و مركب تن
قرار داد و تن را بر آنها سوار كرد.و همه اين عجايب و غرايب راكه اندكى از بسيار، و
عشرى از اعشار عجايب بدن انسان است از قطرهاى نطفه خلق كرددر ظلمت رحم.و اگر پرده
در پيش نمىبود و نظر بر آن مىافتاد مىديدى كه نقوش وخطوط و رسوم در اعضاء در پى
يكديگر بر آن ظاهر مىشوند و نه نقاشى ظاهر و نهقلمى پيداست فسبحانه سبحانه جل
شانه.
بود نقش دل هر هوشمندى كه باشد نقشها را نقشبندى
حكمت الهى در غذا و
تربيت نوزاد
و اين شمهاى بود از حكمتها و عجايبى كه در نطفه در ظلمتكده رحم به ظهور رسيدو
چون جثه او بزرگتر و جاى او در رحم تنگ شد نظر كن كه چون آن را راه نمود تاسرنگون
شده قدم از تنگناى رحم به فضاى دنيا نهاد و چون بعد از بيرون آمدن محتاجبه غذائى
بود و بدن او نرم و سست و تحمل غذاى ثقيل را نداشتخون حيض را «گازرى» (38)
كرده رنگ سياه آن را سفيد و ممر آن را كه از اسافل اعضا بود مسدود و آنرا از راه
پستان به جهت غذاى طفل روانه فرمود، و پستان را سرى آفريد مطابق دهانطفل شيرخوار،
و چون طفل را توانايى بلع شير بسيار در يك دفعه نبود در آن سوراخهاى بسيار كوچك
قرار داد تا شير به تدريج از آنها به مكيدن برآيد.و بنگر كهچگونه آن طفل را
راهنمائى به پستان و مكيدن آن نمود.و بيرون آمدن دندان را بهتاخير افكند تا از آن،
پستان مادر را المى نرسد.و چون به سبب شير، رطوبتبسيار دردماغ او مجتمع مىشد گريه
را بر آن گماشت تا به سبب آن، رطوبت دفع شود و نزول بهچشم يا عضو ديگر نكند و آن
را فاسد كند.و چون چندى از آن گذشت و گوشت اومحكم و طاقت غذاهاى غليظ را به هم
رسانيد از براى او دندان رويانيد بدون آنكه دروقت آن تقديمى يا تاخيرى واقع شود.و
تا خود آن طفل متكفل تربيتخودنمىتوانستشد پدر و مادر را بر او مهربان گردانيد تا
آرام و خواب را بر خود حرامكرده به پرستارى او قيام نمايند.و بعد از آن به تدريج
او را ادراك و فهم و توانائى وعقل كرامت فرمود و در قواى باطنيه و نفس مجرده او
اسرارى چند مخزون ساخت كهعقول در آن حيران و فهوم واله و سرگرداناند.
نقش قوه خياليه و
واهمه و عاقله
تامل كن در قوه خيال بىعرضهاى كه قابل قسمت نيست چگونه در يك طرفة
العينآسمان و زمين را به هم مىنوردد و از مشرق به مغرب مىدود.
و قوه واهمه را ببين كه چگونه در يك لحظه چندان معانى دقيقه و امور خفيه
رااستنباط مىكند.
و متخيله را نگر كه اين معانى را با هم جمع و تركيب، و از ميان آنها آنچه
موافقمصلحت است جدا مىكند.
و بعد از فراغ از سير عالم بدن و ملاحظه عجايب مملكت تن قدمى در عالم نفسمجرد
گذار و نظر كن كه با وجود اينكه از آلايش مكان منزه است چگونه احاطه به بدنكرده و
مشغول تدبير امر او گشته با آنكه از شناختخود عاجز است انواع علوم از براىاو حاصل
مىگردد، و احاطه به حقايق اشياء مىكند، و به قوت عقل و عمل تصرف درملك و ملكوت
مىنمايد.و از هنگام تعلق آن به نطفه گنديده تا زماناتصالش به ملكوت اعلا و
احاطهاش به حقايق اشياء هر روز در تماشاى مقامى ونشاهاى و در سير طورى و درجهاى،
با آنكه خود يك عالم است جمع ميان عالم سباع وبهائم و شياطين و ملائكه كرده و جميع
موجودات «غاشيه» (39)
طاعتش بر دوش نهاده،سباع درنده حكم او را تابع، و مرغان پرنده در پيش او خاضع و
خاشع، و ديو و جن را به زنجير خدمتكارى مىبندد و كواكب و ارواح را به رشته تسخير
مىكشد.او را صوتىهم مىرسد كه به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حيوانات را بىهوش
مىسازد.و اورا طبعى حاصل مىشود كه به اشعار دلكش، دل مىربايد، به لحظهاى فكر،
صنعتىعجيب اختراع، و به ساعتى تامل، حرفتى غريب ابداع مىنمايد.
چون بدن به خواب رفتبه اطراف عالم سير مىكند و باشد كه به جواهر روحانيهمتصل
و امور آينده را از آنها فرا گيرد.و گاه در قوت به مرتبهاى رسد كه در موادكاينات
تاثير كند و هر چيزى را به هر صورتى كه خواهد بنمايد، هوا را ابر سازد، و از
ابرباران فرو ريزد، به التفاتى قومى را نجات دهد، و به دعائى طايفهاى را هلاك
سازد، باملائكه صحبت دارد.و خود را در يك ساعتبه چندين صورت بنمايد، گاهى
پادشاهىقهار گردد و ربع مسكون را به زيرنگين در آورد و زمانى پيغمبر مرسلى گردد و
از خطهخاك تا محيط افلاك را به «چنبر» (40) اطاعت كشد.
پس اى جان برادر! اگر از خواب غفلتبيدارى و از مستى طبيعت هشيارى، ديدهبصيرت
بگشاى و قدرت پروردگار عظيم را تماشا كن كه نطفه گنديده را كه حال آن رادانستى به
كجا مىرساند و چه حكمتها و چه عجايب در آن ظاهر مىسازد.
چو ديدى كار رو در كار كرار (41)
قياس كارگر از كار بردار
دم آخر كز آنكس را گذر نيست سر و كار تو جز با كارگر نيست
و آنچه اشاره به آن شد از غرايب و مصالح عالم انسانيت اگر چه قطرهاى است
ازدرياى بىپايان عجايب آن وليكن آگاه مىسازد آدمى را از كيفيت تفكر و تامل
درصنايع صانع حكيم.
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند:
«صورت انسانى بزرگترين حجتهاى خداستبر خلق، و آن كتابى است كه به يدقدرت خود
آن را نوشته.و هيكلى است كه به مقتضاى حكمتخود بنا كرده، در آنصور جميع موجودات
عالم ملك و ملكوت جمع است.و نمونهاى است از جميععلومى كه در لوح محفوظ ثبت است.و
آن گواه و شاهد استبر امورى كه از نظر حسىپنهان است.و حجت استبر هر كه منكر خالق
منان است.و انسان كامل را راهى استراست كه به هر چيز مىرساند.و صراطى است كشيده
ميان بهشت و دوزخ» . (42)
پىنوشتها:
1. «جوهر» ، موجودى است مستقل مانند: اجسام.و «عرض» ، موجودى است غير مستقل و
قائم به غير، مانند:
رنگ.و هر يك اقسامى دارد. (جهت اطلاع بيشتر رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 661
و حكمت الهى،ج 1، ص 88)
2. زمين.
3. نام ناحيهاى از تركستان افغان است كه داراى معدن «لعل» است و لعل آن معروف
مىباشد.و «لعل» يكىاز سنگهاى قيمتى است كه به رنگ سرخ مانند ياقوت است.
4. يك صدم.
5. جهان نيستى
6. انگشتان.
7. رقم زدن، شمارش.
8. گنگ، كر.
9. قوهاى كه غذا را تحليل ببرد و جزو بدن كند.
10. توخالى.
11. برگشت.
12. پلك چشم
13. گرد و دايره مانند.
14. بيهوده و بيكار.
15. مؤنث وقاع: همبستر شدن
16. چسبيدن.
17. خونى.
18. خون بسته شده.
19. پاره از گوشت.
20. چانه
21. مجوف به معناى ميان تهى و مصمتبه معناى ميانپر مىباشد.
22. شرائين جمع شريان به معناى سرخرگ و اورده جمع وريد به معناى سياهرگ است
23. جمع رائحه: بوها.
24. منظم.
25. جويده.
26. گردش
27. كيلوس (ژسدخپ) ماخوذ از يونانى است و آن عبارت است از مواد غذايى داخل
معده كه با عصير معدىو دياستازهاى معده آميخته و به صورت مايعى غليظ در مىآيد.
28. روده بند.
29. مويرگ
30. برآمدگى، برجستگى.
31. جمع معى (روده) .
32. تيزى و تندى.
33. ته نشين.
34. طحال.
35. تباه.
36. انگشتشصت.
37. انگشت مجاور شصت، كه به آن انگشتشهادت نيز مىگويند
38. سفيد كارى
39. «غاشيه بر دوش» ، كنايه از مطيع و فرمانبردارى است
40. حلقه.
41. در نسخه مصحح شعرانى: «چو ديدى كار، دور كار بگذار» ، مىباشد.
42. حقايق فيض (ره)، ص 349.
|