معراج السعادة

عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)

- ۱۰ -


تدبر در آفرينش اقليم وجود

و چون فضيلت تفكر در آيات عالم آفاق و انفس را دانستى، بدان كه از تفكر در هرموجودى از موجودات مشاهده عجائب صنع پروردگار مى‏توان نمود.و از تدبر در هرمخلوقى از مخلوقات ملاحظه غرايب قدرت آفريدگار مى‏توان كرد، زيرا كه آنچه دراقليم وجود بجز ذات پاك آفريدگار يافت مى‏شود رشحه‏اى از رشحات وجود او وقطره‏اى از درياى بى‏منتهاى فيض وجود او است.و از اوج عالم مجردات تا حضيض‏منزل ماديات را اگر سير كنى بجز صنع او نبينى، و از كشور افلاك تا خطه خاك را اگرتفحص كنى به غير از آثار قدرت او نيابى.مجردات و ماديات از صنايع عجيبه او و «جواهر» (1) و اعراض فلكيات و عنصريات و بسائط و مركبات از بدايع غريبه او.

اى همه هستى زتو پيدا شده خاك ضعيف از تو توانا شده

زير نشين علمت كاينات ما به تو قائم چو تو قائم به ذات

مبدا هر چشمه كه جوديش هست

مخترع هر چه وجوديش هست

گر سر چرخ است پر از طوق اوست

ور دل خاك است پر از شوق اوست

لوالدى - قدس سره

اى ز وجود تو وجود همه پرتوى از بود تو بود همه

نيست كن و هست كن و هست و نيست غير تو و صنع تو موجود نيست

صفحه خضرا ز تو آراسته عرصه غبرا (2) زتو پيراسته

غيب ازل نور شهود از تو يافت لوح عدم نقش وجود از تو يافت

روشنى لعل بدخشان (3) زتو پرتو خورشيد درخشان زتو

نور ده ظلمتيان عدم ربط ده خيل حدوث و قدم

جنبشى از بحر وجودت، سپهر پرتوى از عكس رخت، ماه و مهر

نقطه‏اى از دفتر صنعت فلك شحنه‏اى از عسكر ملكت ملك

و هيچ ذره از ذرات عالم نيست مگر اينكه از انواع عجايب حكمت و غرايب‏صنعت پروردگار اينقدر در آن يافت ميشود كه اگر جميع عقلاى عالم و حكماى‏بنى آدم از بدو آفرينش تا قيام قيامت دامن همت‏بر ميان بندند كه ادراك آن را كنند به «عشرى از اعشار» (4) و اندكى از بسيار آن نتوانند رسيد، چه جاى اين كه آثار قدرت‏كامله را در جميع موجودات توانند فهميد.

و مخفى نماند كه موجوداتى كه از «كتم عدم‏» (5) به فضاى وجود آمده‏اند بسيارى ازآنها را ما نمى‏شناسيم، نه مجمل آنها را ميدانيم نه مفصل، نه نامى از آنها شنيده‏ايم و نه‏نشانى.و دست تصرف اوهام ما از آنها كوتاه، و قدم انديشه ما را در نزد آنها راه نيست.

پس از براى ما تفكر در آنها و ادراك عجايب و غرايب آنها ممكن نيست، بلكه‏تفكر و تدبر ما منحصر است‏بآنچه مجملا وجود آنها را دانسته‏ايم و اصل آنها راشناخته.و آنها بر دو قسم‏اند: يكى آنچه ديده نمى‏شود و به حس در نمى‏آيد و آنرا «عالم ملكوت‏» گويند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائكه و جن و شياطين.و ازبراى آنها انواع و طبقات بسيارى كه بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند كرد.

و ديگرى آنچه محسوس ميشود و مشاهده ميگردد.و از براى آنها سه طبقه است.

يكى آنكه: از عالم افلاك مشاهده ميشود از ثوابت و سيارات و گردش آنها در ليل‏و نهار.

دوم: خطه خاك محسوس با آنچه در آن هست از بلندى و پستى و كوه و دريا وبيابان و صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حيوانات و جمادات.

سيم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده ميشود از رعد و برق و برف و باران و ابر وصاعقه و امثال اينها.

و هريك از اين طبقات را انواع متكثره و هر نوعى را اقسام و اصناف غير متناهيه‏است كه هر يكى را صنعتى و هيئتى و اثر و خاصيتى و ظاهرى و باطنى و حركت وسكونى و حكمت و مصلحتى است كه بجز خداوند دانا نتواند ادراك نمود.

و هر يك از اينها را كه دست زنى محل تفكر و عبرت، و باعث‏بصيرت و معرفت‏مى‏گردد، زيرا كه همگى آنها گواهان عدل و شهود صدق‏اند بر وحدانيت‏خالق آنها وحكمت او و كمال او و قدرت و عظمت او.

برگ درختان سبز در نظر هوشيارهر ورقش دفترى‏ست معرفت كردگارپس هر كه ديده بصيرت بگشايد و به قدم حقيقت گرد سراپاى عالم وجود بر آيد ومملكت‏خداوند ودود را سير كند در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجايب حكمت وآثار قدرت، اين قدر مشاهده مى‏كند كه فهم او حيران و عقل او واله و سرگردان‏مى‏گردد.

و شبهه‏اى نيست در اينكه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوت‏اند وهر عالم پستى را نسبت‏به مافوق آن قدر محسوسى نيست پس عالم خاك را كه‏پست‏ترين عالم خداوند پاك است قدرى نيست در نزد عالم هوا، همچنان كه عالم هوارا مقدارى نيست‏به قياس عالم سموات، و عالم سموات را نسبت‏به عالم مثال، و عالم‏مثال را نظر به عالم ملكوت، و عالم ملكوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اينها رانسبت‏به آنچه ما را راهى به ادراك آن نيست از عوالم الهيه.و آنچه از مخلوقات را كه‏بر روى پست‏ترين همه اين عوالم است كه زمين باشد از حيوانات و نباتات و جمادات‏قدر محسوسى نسبت‏به اهل زمين نيست.و از براى هر يكى از اين اجناس ثلاثه انواع واقسام و اصناف و افراد بى‏نهايت است.و هر يك از اين عوالم مشتمل است‏بر عجايب‏بسيار و غرايب بى‏شمار كه تعداد آنها از حد و حصر متجاوز و بنان (6) و بيان از ترقيم (7) آن‏ابكم (8) و عاجز است.

حكمت الهى در خلقت پشه و زنبور

و اساطين علماء و اعاظم حكما در بيان عجايب صنايع، و غرايب بدايع، بذل جهدخود را كرده و در درياى حكمت فكرت غواصى نموده و كتب و دفاترى ساخته و پرداخته‏اند ولى با وجود اين، نسبت‏به آنچه در واقع و نفس الامر هست تهيدست‏مانده‏اند.و ما در اين موضع، اشاره مى‏كنيم به قليلى از حكمتها و عجايبى كه در اضعف‏حيوانات، كه: پشه و زنبور است، و اشرف آنها كه: انسان است، و بعضى از انواع يكى‏از اجناس پست‏ترين عوالم الهيه است تا ديگر اجناس و عوالم، به قياس به آن دانسته‏شود.و چنانچه متعرض بيان آنچه فهميدن از براى ما ممكن است از عجايب ومصالحى كه در يك عضو از اعضاى يكى از اين سه حيوان است نشويم از وضع كتاب‏بيرون، و شرح آن از حد افزون مى‏گردد.

پس بر سبيل اختصار و اجمال بعضى از عجايب و حكم آنها را بيان مى‏كنيم تاكيفيت تفكر در صنايع پروردگار دانسته شود.و لهذا مى‏گوئيم:

اما پشه: تامل كن در آن، كه با وجود خردى جثه آن، خداوند عالم آن را به هيئت‏فيل، كه بزرگترين حيوانات است‏خلق نموده و از براى آن خرطومى چون خرطوم فيل‏قرار داده، و جميع اعضائى كه از براى فيل است در آن خلق كرده، به علاوه دو بال ودو شاخ.و اين جثه ضعيف را منقسم به اعضاى ظاهريه و باطنيه فرموده است، و دودست و دو پاى آن را كشيده و دو چشم و دو گوش آن را شكافت، و سر و شكم ازبراى آن قرار داد.و در باطن آن موضع غذا مقرر داشت.و جميع قوائى كه در مرمت‏بدن ضرورى است از «غاذيه‏» (9) و جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه و ناميه، به آن عطانموده و آن را به غذائى كه خون حيوانات است دلالت كرد.و دو بالش داد كه به وسيله‏آنها به طلب غذا پرواز كند.و خرطومش عطا كرد كه از آن خون را به خود بكشد، وخرطوم آن را با وجود هايت‏باريكى «مجوف‏» (10) كرد تا خون صاف از آن بالا رود.وآن را طريقه فرو بردن خرطوم در بدن حيوان و مكيدن، تعليم كرد.و آن را از دشمنى‏انسان آگاه ساخت و ياد داد كه چون انسان دست‏خود را حركت دهد قصد آن را دارد،پس راه فرارش را آموخت.و گوش آن را چنان شنوا گردانيد كه همهمه حركت دست‏را از دور مى‏شنود و راه فرار پيش مى‏گيرد و چون دست‏ساكن شد باز «معاودت‏» (11) مى‏نمايد.و آن را دو حدقه كرامت فرمود كه مواضع غذاى خود را ببيند و به سمت آن‏پرواز كند، و چون حدقه او كوچك بود و محل «جفن‏» (12) و مژه در آن نبود كه گرد وغبار را از حدقه محافظت كند تعليم آن نمود كه به دو دست‏خود گرد و غبار را از حدقه دور و آن را صيقل دهد.و به اين سبب است كه حيوانات خرد مانند مگس و پشه على‏الاتصال دستهاى خود را به حدقه مى‏زنند.و اين قدر قليلى است از عجايب صنع خدادر آن، و چنانچه اولين و آخرين جمع شوند كه احاطه به جميع عجايب ظاهريه وباطنيه آن كنند عاجز مى‏گردند.

و اما زنبور: تفكر كن كه چگونه خداوند حكيم از آب دهان آن موم و عسل راآفريد كه يكى نور و ضياء، و ديگرى مرهم و شفاست.و آن را تعليم كرد تا از گلها وشكوفه‏ها غذاى خود را بردارد و از نجاسات و كثافات اجتناب نمايد.و از براى ايشان‏پادشاهى قرار داد و هيئت آن را از ديگران ممتاز كرد و همه را مطيع و منقاد امر و نهى‏آن گردانيد.و آن را عدل و سياست آموخت و خير خواه همه گردانيد تا يكى را بر درخانه گماشت كه هر كدام كه نجس باشد منع كند و بكشد.و به آن وحى نمود كه دربلنديها و كوهها و درختها از موم خانه سازد تا از آفات محفوظ باشند.

و نظر كن در كيفيت‏بناى خانه‏هاى ايشان كه همه را به شكل مسدس مى‏سازند، زيرااگر «مستدير» (13) ساختندى در بيرون خانه‏ها خلل و فرج «مهمل‏» (14) ماندى.و اگر مربع بناكردندى زواياى آن در اندرون خالى بودى، پس شكل مسدس را اختيار كردند كه هيچ‏موضعى از مواضع خارجه و داخله آن ضايع نماند «فسبحان من خالق خبير و حكيم‏لطيف و بصير» .

قدرت نمائى حق در خلقت انسان

و اما انسان: پس اين خود ظاهر است كه: اول او قطره آبى بود گنديده كه در تمام‏اجزاى بدن مستغرق بود و خداوند حكيم از حكمت‏بالغه محبتى ميان مرد و زن قرارداد، و به كمند شهوت ايشان را به جانب مجامعت كشيد تا به حركت «وقاعيه‏» (15) نطفه ازمواضع مستغرقه، مستخرج شود.و آلت رجوليت را قوه دفع، و رحم زن را قوه جذب‏عطا كرد تا نطفه مرد را به جانب خود جذب نمود و با منى زن ممزوج شده و در رحم‏قرار گرفت.

و گاه باشد كه: مزاج زن را قوتى تام، قريب به قوت ذكوريت‏بوده، مزاج جگرش راحرارتى كامل باشد، و منى كه از كليه راست جدا شود حرارت آن اشد از آنچه از كليه‏چپ منفصل مى‏شود بوده باشد، به نوعى كه آثار نطفه مرد از آن به ظهور رسد، و قائم مقام نطفه مرد شود و منفصل از كليه چپ به جاى نطفه زن شود.و رحم در جذب وامساك، قوى باشد.در اين صورت هم ممكن است كه هر گاه از خارج هم قوتى به زن‏رسد، از نطفه او به تنهائى فرزند متكون گردد.همچنان كه مريم بتول - عليها السلام - كه‏بعد از آنكه روح القدس خود را در نزد او به صورت بشرى متمثل كرد، و امدادروحانى از او به جميع قوايش رسيد، حضرت مسيح - عليه السلام - به وجود آمد.

و بالجمله، بعد از استقرار نطفه مرد در رحم زن و ملصق شدن (16) آن به رحم، مانندخمير كه بر تنور زده شود، شروع به خلق جنين شود.پس خداى تعالى خون حيض را ازدفع شدن منع فرموده، و نطفه بى‏شعور را قوه داد، تا خون را از اعماق عروق به جانب‏خود كشيده، تا نقطه‏هاى دمويه (17) در آن ظاهر گشته و علقه (18) گرديد.و بعد از آن، سرخى‏آن بيشتر و ظاهرتر گشت، تا شبيه به خون بسته شد، و باد گرمى در آن به هيجان آمده‏مضغه (19) شد.

پس، خالق بى‏چون، به قدرت كامله خود نشان جوارح و اعضاء در آن پيدا، و هيئت‏شكل و صورت در آن هويدا گردانيد.و با وجود تشابه اجزاى آن، آن را به امورمختلفه، از رگ و پى و استخوان و گوشت و پيه و پوست منقسم كرد، و در آن اعضاى‏مختلف الشكل را ظاهر كرد، سر را مستدير گردانيد، و چشم و گوش و دهان و بينى وساير منفذها را شكافت، و دست و پا را كشيد و از براى هر يك پنج انگشت‏خلق فرمودهر انگشتى را سر انگشتى و ناخنى مقرر فرمود.و در باطن آن دماغ و دل و جگر وسپرز و شش و معده و رحم و مثانه و روده‏ها و غير اينها، از اعضاء كه هر يكى را هيئتى‏خاص و شكلى مخصوص است ايجاد نمود، و هر كدام را شغلى معين و عملى مشخص‏داد، و در جميع اين احوال در ظلمت رحم در كيسه‏اى محبوس، و به خون حيض فرورفته، و كفهاى دست‏بر دو طرف روى، و مرفقها بر تهيگاه نهاده، و دو زانوى خود را برسينه جمع كرده و زنخدان (20) را بر سر زانو گذاشته، و نافش به ناف مادر متصل و از آن‏غذا مى‏مكد.و پسر را روى به جانب پشت مادر، و دختر را روى به جانب روى مادر،نه او را از اين نقشهاى بديع كه بر او وارد مى‏شود خبر، و نه پدر و مادر را اطلاعى، نه‏در اندرون نقاشى پيدا، و نه در بيرون مصورى هويدا، و زبان حال جنين در اين حال باخداوند متعال به اين مقال گوياست:

بالاتر از آنى كه بگويم چون كن‏خواهى جگرم بسوز و خواهى خون كن‏من صورتم و زخود ندارم خبرى‏نقاش توئى عيب مرا بيرون كن

تفكر در استخوانها و رگهاى بدن

و اگر ترا ديده بصيرت بينا باشد، تفكر كن در اندكى از عجايب و حكمتهائى كه دربعضى از اين اعضاست، نظر كن در استخوانها، كه چگونه آنها را از نطفه روان در ميان‏آب و خون صلب، محكم خلق كرده، و آنها را ستون بدن قرار داده، به مقدار مختلف‏و شكل متفاوت، بزرگ و كوچك، بلند و كوتاه، راست و كج، پهن و باريك، و مجوف‏و مصمت، (21) به نحوى كه مقتضاى حكمت و مصلحت‏بود.

و نظر به آنكه انسان، گاه محتاج به حركت تمام بدن، و زمانى محتاج به حركت‏بعض اعضا بود، او را از يك استخوان خلق نكرد، بلكه استخوانهاى بسيار از براى اوقرار داد، و ميان آنها مفاصل مقرر كرد تا هر نوع حركتى كه خواهد از براى او ميسرباشد، و هر استخوانى كه در حركت‏به آن محتاج نبود آن را مصمت آفريد، و آنچه درحركت‏به آن محتاج بوده مجوف، خلق كرد تا سبك بوده و به سهولت‏حركت نمايد.وهر كدام كه احتياج به استحكام آن بيشتر، تجويف آن را كمتر، و هر يكى كه سبكى آن‏مطلوبتر تجويف آن را بيشتر قرار داد.و غذاى هر استخوانى را كه مخ بوده باشد، درجوف آن معين كرد تا استخوان به جهت‏حركت‏خشك نشود، و از هم پاشيده نگردد.

و مفاصل استخوانها را به يكديگر به اوتار وصل نموده، و در بعضى از آنها زيادتى خلق‏كرد، و در بعضى ديگر گودى به هيئت آن زيادتى، تا داخل شده به يكديگر منطبق‏گردند، و چون استخوان صلب و گوشت رخو بود، و اتصال آنها به يكديگر متعذر، ميان‏گوشت و استخوان جسمى ديگر آفريد از استخوان نرم‏تر و از گوشت صلب‏تر كه آن راغضروف نامند تا گوشت متصل به آن و آن ملصق به استخوان گردد.

تامل كن در رگها، و عجايب حكمتهائى كه در آنهاست.و بدان كه آنها بر دونوع‏اند: يكى رگهاى متحرك و ديگرى ساكنه كه اولى را «شرائين‏» و دومى را «اورده‏» (22) مى‏باشد.

اما شرائين: رگهاى زننده متحركه هستند، كه از دل روئيده و به ساير اعضاء منتشرگشته‏اند، و شغل آنها آن است كه: روح حيوانى را از دل كه شرچشمه حيات و منبع روح‏حيوانى و حرارت غريزى است، به ساير اعضاء و جوارح برسانند، و دل را از بخارات‏دخانيه، كه از معده متصاعد مى‏شود، محافظت نموده و نسيم صافى را از خارج به آنجابرسانند، و دل را از بخارات جذب كنند.و آنها را دو حركت است: يكى انقباضى كه‏واسطه آن بخارات را از اطراف دل مى‏افشاند.و ديگرى انبساطى، كه از آن، نسيم را به‏سوى دل جذب مى‏كند.و چون كه اين رگها بايد هميشه متحرك باشند خداوند حكيم - جل شانه - آنها را دو پوسته آفريد تا محكم بوده و به جهت‏حركت، شكافته نگردند، وروح رقيق از خلل و فرج آنها بيرون نرود.و پوست داخل را چون ملاقى حرارت‏غريزيه و مورد حركت روح بود غليظتر و محكم‏تر گردانند تا حرارت از آن بيرون نرودو قوه حركت آن را نشكافد.و چون غذاى شش از دل بايد برسد يكى از اين رگها كه آن‏را «شريان وريدى‏» نامند به آن عمل مامور، و يك سر آن در دل و سرى ديگر در شش‏فرو رفته و در آنجا فروع و شعب از براى آن حاصل تا غذا را از او برداشته به جميع‏اعضاى شش رساند، و چون شش نرم و پوست آن نازك بود اين رگ را يك پوسته‏آفريد تا از صلابت و حركت آن، شش متاذى نشود.

و اما اورده: رگهاى ساكنه هستند كه شغل آنها رساندن غذاست از معده به جگر و ازآنجا به ساير اعضاء، و چون آنها ساكن هستند و صدمه بر آن‏ها وارد نمى‏شود يك‏پوسته خلق شده‏اند، مگر يكى از آنها كه آن را «وريد شريانى‏» گويند كه از جگرمنفصل شده و نفوذ در دل نموده و غذائى كه بايد به شش برسد از جگر به دل مى‏آوردو دل آن را به شريان وريدى مى‏سپارد كه حمل و نقل به شش كند به اين جهت آن رادو پوسته آفريده تا از صدمه حركت دل معيوب نگردد.و زهى حكمت‏بالغه پروردگارآفريننده را ببين كه چگونه حكمت را بكار برده و رگى را كه حامل غذاى شش است تادر قلب نافذ است آن را دو پوسته آفريده كه از صدمه حركت، شق نگردد، و چون ازاو تجاوز نمود به جانب شش كه طاقت نفوذ صلب را ندارد آن را يك پوسته گردانيد.

فسبحانه سبحانه ما اجل شانه و اعظم برهانه.

تامل در عجايب استخوان سر

و ساعتى تامل كن در سر و عجايب خلقت آن و ببين كه آن را از استخوانهاى‏مختلف الشكل مركب نموده - مانند كره - كه باطن آن را مجمع حواس كرده و كاسه‏سر را از شش استخوان آفريده، دو استخوان از آن‏ها بجاى سقف و چهارتاى ديگر به‏منزله ديوار است.و همه آن‏ها را به يكديگر وصل كرد و در محل وصل آن‏ها كه «شئون‏» نامند درزهاى بسيار قرار داد تا بخاراتى كه در دماغ بهم مى‏رسد از آن‏ها بيرون‏رود و در باطن سر مكث نكند تا موجب حصول امراض گردد.

و چهار استخوان ديوار را چون صدمات بيشتر بر آن‏ها وارد مى‏شود صلب‏تر ازاستخوانهاى سقف آفريده.و از اين چهار تا يكى را كه در پشت‏سر واقع است محكمترو از ديگران كرد، زيرا كه چون از پيش نظر غايب است ديده را محافظت آن ممكن نيست‏پس بايد استحكام آن بيشتر باشد تا از آفات محفوظ باشد.

و در آنجا دماغ را خلق كرد چرب و نرم، تا رگهائى كه از آن مى‏رويد نرم باشد ونشكند و صور محسوسات در آنجا نقش شود، و مزاج آن را تر و سرد گردانيد تا به سبب‏حرارتى كه از حركات فكريه حاصل مى‏شود نسوزد.و دو پرده بر روى آن كشيد: يكى‏نرم و نازك، كه ملاصق دماغ است.و ديگرى صلب و غليظ كه به كاسه سر متصل است‏و در آن سوراخهاى بسيار است كه فضلات دماغيه از آن‏ها بيرون مى‏ريزد.و از براى‏آن شعبه‏هاى بسيار باريك است از درزهاى كاسه سر بالا رفته و به آن‏ها پرده و كاسه به‏يكديگر ملصق شده‏اند.

و اصل دماغ را منقسم به دو قسم نمود: يكى نرم‏تر از ديگرى.و در ميان آن‏ها پرده‏نازكى آفريد كه نرم از صلب متاذى نگردد.و در تحت دماغ ما بين پرده غليظ واستخوان، صفحه فرش گردانيد مشبك، كه متكون است از شرائينى كه از دل و جگر به‏سمت دماغ صعود كرده‏اند و در آن صفحه خون و روحى كه به جهت غذاهاى دماغ ازدل و جگر بالا مى‏آيند نضج مى‏يابد و برودتى هم مى‏رساند و مناسب مزاج دماغ‏مى‏گردد و به تدريج غذاى آن مى‏شود.و اگر چنين نبودى خون جگر و روح دل به‏جهت كثرت حرارتى كه دارند صلاحيت غذاى دماغ را نداشتندى و چون منشا حس وحركت و مبدا آن دماغ است و ساير اعضاء را به خودى خود حسى نيست پس خداى‏تعالى از ماده دماغ رگهاى بسيار آفريد و از آن رويانيد و به ساير اعضاء متصل كرد تا به‏واسطه آنها اثر حس و حركت از دماغ به ساير اعضاء برسد.و اگر همه اين رگها از اصل‏دماغ جدا گشتى سر سنگين شدى بلكه از اندازه بزرگتر شدى از اين جهت از ماده دماغ رگى سفيد كه آن را «نخاع‏» گويند شبيه دماغ آفريد و آن را از سوراخى كه در زير كاسه‏سر خلق كرد بيرون كرده و داخل استخوان گردن نموده تا صلب كشيد.و بسيارى ازرگها كه به آنها احتياج بود از آنها جدا كرده و به ساير اعضاء فرستاد، پس دماغ به منزله‏چشمه، و نخاع بجاى نهر بزرگى است كه از آن جارى و ساير رگها چون نهرهاى‏كوچك است.

نگاهى به اسرار چشم و نقش آن

و چون بر قليلى از عجايب سر مستحضر گشتى نظرى به جانب چشم كن و ببين كه‏چگونه آن را به شكلى خوش و هياتى دلكش و رنگى مرغوب و طرزى محبوب‏آفريده و از براى آن هفت طبقه و سه رطوبت قرار داده كه اگر يكى از آنها متغير گرددامر ديدن مختل شود.و تامل كن كه صورت آسمان به اين عظمت و وسعت را در حدقه‏آن كه از عدسى بيشتر نيست ظاهر گردانيد.و از براى هر چشمى دو «جفن‏» آفريد كه‏آن را از دود و گرد و ساير موذيات محافظت نمايد.و جفن زيرين چون ساكن بودكوچكتر آفريد كه حدقه را نپوشاند و فضلات چشم در آن مجتمع نگردد و جفنها رازينت داد به مژه‏ها كه هر گاه گشودن چشم ضرورى و خوف دخول موذيات به چشم‏باشد مژه آن را محافظت نمايد، همچنان كه در وقت‏باد شديد كه با آن خاك و غبارباشد اندكى چشم را مى‏گشايند و مژه‏هاى بالا و زير را به يكديگر وصل نموده تا پنجره‏حاصل مى‏شود و از عقب آن نگاه مى‏كنند.

در عجايب گوش

و چون عجايب چشم را ديدى، گوش هوش بدار، و شمه‏اى از حكمتهاى گوش رابشنو، كه چگونه خداى تعالى آن را شكافته، و در اندرون قرار داده، كه به وسيله آن‏امتياز صداهاى مختلفه مى‏كند، و آدمى را از ما فى الضمير ديگران به واسطه آن آگاه‏مى‏سازد.و بر دو سوراخ گوش بلندى چون صدف خلق كرد، كه آن را از سرما و گرماو غير آنها محافظت نمايد.و در منفذ آن گردشهاى بسيارى مقرر كرد، تا اگر حيوانى قصدگوش كند به سهولت داخل نتواند شد، و با وجود اين در آنجا چركى متعفن خلق كرد،كه حشرات موذى از آن متنفر گردند و داخل گوش نشوند.

حكمتهاى نهفته در صورت انسان

و بعد از آن تامل كن در روى آدمى ببين كه آفريدگار چگونه آن را زينت داده است‏به آنچه از براى آن ضرورى و در كار است از جبهه و جبين و ابرو و محاسن وبينى و دهان.

و محاسن را حسن مرد و قبح زن كرد.و از براى بينى دو سوراخ گشوده و قوه شامه‏را در آن قرار داده تا به واسطه آن «روايح‏» (23) نيك و بد را از هم امتياز دهد و از آن‏سوراخها هواى صاف و خنك را به دل جذب و هواى حار و متعفن را دفع نمايد، وفضلاتى كه در دماغ حاصل مى‏شود از آنها دفع شود و چون دفع فضلات موجب سدمنفذ مى‏شد و جذب و دفع هوا متعسر مى‏گرديد چنان قرار داده كه پيوسته يكى از دوسوراخ به جهت استنشاق هوا، و ديگرى محل دفع فضلات باشد.و از اين جهت، غالبايكى از اين دو مفتوح، و ديگرى فى الجمله مسدود است‏و دهان را گشاده و زبان را در آن نهاده و آن را ترجمان دل كرد، و كيفيت تكلم را به‏لغتهاى مختلفه به آن آموخته، و مخرج هر حرفى را به آن نشان داده، و دهان را مركب‏از دو فك گردانيد، و از براى آنها مفصلى قرار داده، به نوعى كه فك زيرين مانند آسياگردش مى‏كند و طعام را خرد مى‏نمايد.و فك بالا را ساكن كرد، به خلاف آسيا كه سنگ‏بالا در گردش است.حكمت در اين آن است كه: كاسه سر، كه محل دماغ و حواس‏است، بر فك بالا قرار دارد، چنانچه اگر آن متحرك بود حواس مضطرب و مغشوش‏مى‏گشت.

و در اين دو فك دندانهاى بسيار نصب كرد، چون در منظوم، با صفهاى آراسته وسرهاى مساوى و ترتيب «نسق‏» (24) و لون حسن و بيخ محكم، و شكلهاى آن را به مقتضاى‏مصلحت مختلف گردانيد، بعضى را پهن و عريض، چون دندانهاى آسيا، تا غذا به سبب‏آنها «جائيده‏» (25) گردد.و بعضى را تيز تا هر چه محتاج به پاره كردن باشد با آنها پاره كند،مانند دندانهاى پيش كه آنها را رباعيات گويند. و بعضى را متوسط ميان اينها، تا آنچه‏محتاج به شكستن باشد به آنها بشكند، و چون جائيدن غذا موقوف به اين بود كه در زيردندانها گردش كند، و آنچه جائيده شده به فضاى دهن آمده، و آنچه نجائيده به زيردندان آيد، زبان را دلالت نمود كه در آن وقت اطراف و جوانب دهان «طوف‏» (26) كند، وغذا را از ميان دهان به زير دندان نقل كند، و در حلقوم قوه بلع را خلق نمود، تا بعد ازجائيدن طعام آن را بلع كند، و چون اكثر غذاها خشك بود و بلع آن ممكن نبود، در زيرزبان چشمه‏اى جارى آفريد، تا آب از آن به قدر احتياج به دهان آيد، و غذا به وسيله آن خمير شده بلع شود.و در اقصاى دهان حنجره را خلق كرده، و حنجره‏ها را در تنگى وگشادگى و هموارى و زبرى و بلندى و كوتاهى مختلف گردانيد، تا به آن واسطه‏صداهائى كه بيرون مى‏آيد مختلف باشد، و مشتبه به يكديگر نگردند.و بعد از آن گردن‏را كشيد و سر را بر آن سوار كرد، و آن را مركب ساخت از هفت مهره مجوف منطبقه بريكديگر، و چون بيشتر منفعت گردن بر حركت كردن است مفاصل و مهره‏هاى آن راروان خلق كرد، و آنها را به رگ و پى بسيار بر هم بسته محكم گردانيد.

دستگاه گوارش بدن

پس، تفكر كن در عجايب معده، و آلاتى كه از براى اكل و هضم و طبخ غذا خلق‏كرده، و ملاحظه كن، بر سر حلقوم طبقاتى قرار داده كه در وقت فرو بردن طعام گشوده‏مى‏شود و بعد از بلع سر به هم آورده و فشرده مى‏گردد، تا غذا از دهليز مرى به معده‏وارد شود.و معده را چون ديگى آفريده، و در آن حرارتى خلق فرمود كه به سبب آن‏غذا پخته شود، و به آن حرارت و حرارتى كه از جگر و سپرز و صلب و پيه محيط به‏معده از اطراف، به معده مى‏رسد، غذا در معده پخته مى‏شود، و شبيه مى‏گردد به آب‏كشك غليظ، و آن را «كيلوس‏» (27) مى‏گويند.و چون بايد صافى و خالص آن به جگر بالارود، و در آنجا بعد از طبخ ديگر تقسيم به اعضا شود، خداوند حكيم رؤف در سمت‏معده رگهائى آفريد، كه آنها را «ماساريقا» (28) گويند، و لطيف كيلوس از دهان ماساريقاداخل آنها مى‏شود، و ماساريقا متصل است‏به رگى ديگر كه آن را باب الكبد گويند، كه‏يك طرف آن به جگر نفوذ كرده است، و از سر آن رگهاى بسيار مانند مو منشعب گشته،و در اجزاى جگر منتشر است، و آنها را «عروق ليفيه‏» (29) خوانند.

پس، خالص كيلوس به ماساريقا و از آنجا به باب الكبد و از آن به عروق ليفيه‏مى‏ريزد و از آنجا جگر آن را مى‏مكد و به خود جذب مى‏كند و آن را طبخ ديگرمى‏دهد، و از اين طبخ چهار چيز از كيلوس حاصل مى‏شود:

يكى مانند كف، و آن صفراست.و ديگرى زردى، و آن سوداست، و سوم چون‏سفيده تخم و آن بلغم است.و چهارم صاف و خالص اينها و آن خونى است آبناك‏منتشر در عروق ليفيه.

و از آنجا كه اگر صفرا و سودا و بلغم و آبناكى مخلوط به خون باشد، مزاج بدن فاسدمى‏شود، خالق حكيم دو كليه و زهره و سپرز آفريد و هر يك را گردنى داد كه گردن خودرا به سوى جگر دراز كرده‏اند، و گردن كليتين متصل است‏به رگى كه از «حدبه‏» (30) جگرسر بر آورده است، و كليتين به وسيله آن گردن، آن رطوبت و آبناكى را كه به خون‏ممزوج است‏به جانب خود مى‏كشند، و اندك خونى كه بايد غذاى كليتين شود نيز با آن‏رطوبت جذب مى‏كند، و چون آن رطوبت‏به كليتين رسيد خون و چربى كه با آن هست‏كليتين به جهت غذاى خود ضبط، و باقى آن را كه آب صاف است‏به مثانه دفع مى‏كندو از آنجا به مخرج بول مى‏ريزد و بيرون مى‏آيد.

و گردن زهره و سپرز در جگر داخل است و زهره صفرا را به خود جذب مى‏كند ومى‏ريزد به «امعاء» ، (31) و چون صفرا «حدتى‏» (32) دارد امعا را مى‏گزد و آن را مى‏فشرد و به‏حركت مى‏آورد تا «دردى‏» (33) كيلوس را كه در معده مانده بود از مخرج غايط دفع كند وآن صفرا نيز با آن دردى دفع مى‏شود، و زردى غايط به اين سبب است.

و «سپرز» (34) از گردن خود سودا را به سوى خود مى‏كشد و در سپرز ترشى و قبضى ازبراى آن حاصل مى‏شود و سپرز هر روز قدرى از آن را به دهان معده مى‏فرستد تا معده‏را از گرسنگى آگاه سازد و خواهش غذا را به حركت آورد و بعد از آن با دردى‏كيلوس از مخرج غايط دفع مى‏شود.

و اما خون صاف، پس از رگى عظيم كه از حدوبه كبد روئيده شده و از براى آن‏شعب بسيار است و هر شعبه نيز شعبى ديگر دارد به اعضا بالا مى‏رود و به آن قسمتى‏مقرر تقسيم مى‏گردد و از آن گوشت و استخوان و ساير اعضاء متكون مى‏شود.

و اما بلغم در جگر نضج مى‏يابد و خون مى‏گردد.و بلغم همچنان كه در جگرحاصل مى‏شود در معده از طبخ اول نيز متكون مى‏گردد و همراه كيلوس به جگرمى‏رود، و مى‏شود كه بعضى از آن در امعاء باقى بماند و حدت صفرا آن را پاك كرده باغايط بيرون مى‏آورد.و بعضى از آن باقى با آب دهان دفع مى‏شود.و گاهى از سر فرودمى‏آيد و به سرفه و مثل آن مندفع مى‏گردد.

دستگاه گردش خون

و چون فى الجمله از حكمتهاى معده و آلات اكل مطلع گشتى تامل كن در عجايب‏دل كه آن را جسمى به شكل صنوبر آفريده و چون سر چشمه روح حيوانى است آن راصلب خلق كرد تا از حوادث محفوظ و به اندك چيزى «مؤف‏» (35) نشود.

و حيات آدمى را به همين روح منوط گردانيد و هر عضوى كه از فيض اين روح‏محروم شد چون ناخن و مو و امثال اينها از لعت‏حيات بى‏نصيب است، و چون‏عضوى را راه وصول اين روح مسدود شد از حس و حركت مى‏افتد.و اين روح را دل‏به امناء شرائين و اورده مى‏سپارد و آنچه را شرائين اخذ مى‏كنند به دماغ مى‏رسانند و درآنجا به سبب برودت مزاج دماغ اعتدالى در آن حاصل و به اعضاء متحركه بدن‏مى‏ريزد، و آن را روح نفسانى مى‏گويند.و آنچه اورده اخذ مى‏كنند به جگر كه منبع‏قواى نباتيه است مى‏آورند و از آنجا به ساير اعضاء متفرق مى‏شوند و آن را روح طبيعى‏نامند و لطيف و صاف اخلاط اربعه روح مى‏شود همچنان كه درد و كثيف آنها گوشت وپوست و ساير اعضاء مى‏گردد.

نگاهى به چگونگى خلقت دستها و انگشتان

پس نظرى گشاى و دو دست آدمى را بنگر كه چگونه خالق حكيم آنها را كشيده تابه هر مطلبى كه آدم خواهد دراز كند، و كف آن را پهن نمود و پنج انگشت نصب‏فرمود و هر انگشتى را بر سه قسم كرد.و «ابهام‏» (36) را در يك طرف قرار داد و چهارانگشت ديگر را در طرف ديگر، به نوعى كه ابهام بر آنها محيط مى‏شد.و اگر اولين وآخرين جمع شوند كه در وضع انگشتان و درازى و كوتاهى آنها نوعى ديگر فكر كنندكه بهتر از اين نوع از جهت زينت و مصلحت‏باشد يا مثل آن، نمى‏توانند، زيرا كه به اين‏ترتيب قابل گرفتن و دادن و ساير مصالح است، اگر آن را پهن كنى طبقى است نمايان واگر جمع كنى گرزى است گران.و از جمع آنها بعد از پهن كردن هر چه خواهى مى‏گيرى‏و از پهن نمودن بعد از جمع هر چه اراده كنى مى‏دهى، اگر كفچه خواهى از آن سازى واگر صندوقچه اراده كنى از آن پردازى.اگر ابهام را بر «سبابه‏» (37) نهى هر چه خواهى به آن پاره كنى و اگر سبابه را راست‏بدارى به آنچه خواهى اشاره كنى.اگر عددى را ضبطخواهى از آن توانى و اگر مكانى را خواهى بروبى ميسرت گردد به آسانى و غير اينها ازمنافع محسوسه.

و سر انگشتان را زينت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چيزهاى خرد را كه سرانگشت نمى‏تواند برچيند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد.و دلالت نمود دست‏بى‏شعور را به مكانى كه مى‏خارد، به نوعى كه بى‏فحص و تجسس، خود را به آنجامى‏رساند، اگر چه در خواب يا حالت غفلت‏باشد، و اگر خواهى آن مكان را به‏ذى شعورى نشان دهى به آن بر نمى‏خورد.

تركيب مخصوص آفرينش پاى آدمى

و از براى هر شخصى دو پاى آفريد مركب از ران و ساق و قدم، و هر يك به شكلى‏خاص و تركيبى مخصوص، تا به هر جا كه خواهد حركت كند.و اگر اندكى تغيير درتركيب يا شكل يا وضع يكى از اينها به هم رسد امر حركت مختل مى‏گردد و آنها راستون بدن و مركب تن قرار داد و تن را بر آنها سوار كرد.و همه اين عجايب و غرايب راكه اندكى از بسيار، و عشرى از اعشار عجايب بدن انسان است از قطره‏اى نطفه خلق كرددر ظلمت رحم.و اگر پرده در پيش نمى‏بود و نظر بر آن مى‏افتاد مى‏ديدى كه نقوش وخطوط و رسوم در اعضاء در پى يكديگر بر آن ظاهر مى‏شوند و نه نقاشى ظاهر و نه‏قلمى پيداست فسبحانه سبحانه جل شانه.

بود نقش دل هر هوشمندى كه باشد نقشها را نقشبندى

حكمت الهى در غذا و تربيت نوزاد

و اين شمه‏اى بود از حكمتها و عجايبى كه در نطفه در ظلمتكده رحم به ظهور رسيدو چون جثه او بزرگتر و جاى او در رحم تنگ شد نظر كن كه چون آن را راه نمود تاسرنگون شده قدم از تنگناى رحم به فضاى دنيا نهاد و چون بعد از بيرون آمدن محتاج‏به غذائى بود و بدن او نرم و سست و تحمل غذاى ثقيل را نداشت‏خون حيض را «گازرى‏» (38) كرده رنگ سياه آن را سفيد و ممر آن را كه از اسافل اعضا بود مسدود و آن‏را از راه پستان به جهت غذاى طفل روانه فرمود، و پستان را سرى آفريد مطابق دهان‏طفل شيرخوار، و چون طفل را توانايى بلع شير بسيار در يك دفعه نبود در آن سوراخهاى بسيار كوچك قرار داد تا شير به تدريج از آنها به مكيدن برآيد.و بنگر كه‏چگونه آن طفل را راهنمائى به پستان و مكيدن آن نمود.و بيرون آمدن دندان را به‏تاخير افكند تا از آن، پستان مادر را المى نرسد.و چون به سبب شير، رطوبت‏بسيار دردماغ او مجتمع مى‏شد گريه را بر آن گماشت تا به سبب آن، رطوبت دفع شود و نزول به‏چشم يا عضو ديگر نكند و آن را فاسد كند.و چون چندى از آن گذشت و گوشت اومحكم و طاقت غذاهاى غليظ را به هم رسانيد از براى او دندان رويانيد بدون آنكه دروقت آن تقديمى يا تاخيرى واقع شود.و تا خود آن طفل متكفل تربيت‏خودنمى‏توانست‏شد پدر و مادر را بر او مهربان گردانيد تا آرام و خواب را بر خود حرام‏كرده به پرستارى او قيام نمايند.و بعد از آن به تدريج او را ادراك و فهم و توانائى وعقل كرامت فرمود و در قواى باطنيه و نفس مجرده او اسرارى چند مخزون ساخت كه‏عقول در آن حيران و فهوم واله و سرگردان‏اند.

نقش قوه خياليه و واهمه و عاقله

تامل كن در قوه خيال بى‏عرضه‏اى كه قابل قسمت نيست چگونه در يك طرفة العين‏آسمان و زمين را به هم مى‏نوردد و از مشرق به مغرب مى‏دود.

و قوه واهمه را ببين كه چگونه در يك لحظه چندان معانى دقيقه و امور خفيه رااستنباط مى‏كند.

و متخيله را نگر كه اين معانى را با هم جمع و تركيب، و از ميان آنها آنچه موافق‏مصلحت است جدا مى‏كند.

و بعد از فراغ از سير عالم بدن و ملاحظه عجايب مملكت تن قدمى در عالم نفس‏مجرد گذار و نظر كن كه با وجود اينكه از آلايش مكان منزه است چگونه احاطه به بدن‏كرده و مشغول تدبير امر او گشته با آنكه از شناخت‏خود عاجز است انواع علوم از براى‏او حاصل مى‏گردد، و احاطه به حقايق اشياء مى‏كند، و به قوت عقل و عمل تصرف درملك و ملكوت مى‏نمايد.و از هنگام تعلق آن به نطفه گنديده تا زمان‏اتصالش به ملكوت اعلا و احاطه‏اش به حقايق اشياء هر روز در تماشاى مقامى ونشاه‏اى و در سير طورى و درجه‏اى، با آنكه خود يك عالم است جمع ميان عالم سباع وبهائم و شياطين و ملائكه كرده و جميع موجودات «غاشيه‏» (39) طاعتش بر دوش نهاده،سباع درنده حكم او را تابع، و مرغان پرنده در پيش او خاضع و خاشع، و ديو و جن را به زنجير خدمتكارى مى‏بندد و كواكب و ارواح را به رشته تسخير مى‏كشد.او را صوتى‏هم مى‏رسد كه به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حيوانات را بى‏هوش مى‏سازد.و اورا طبعى حاصل مى‏شود كه به اشعار دلكش، دل مى‏ربايد، به لحظه‏اى فكر، صنعتى‏عجيب اختراع، و به ساعتى تامل، حرفتى غريب ابداع مى‏نمايد.

چون بدن به خواب رفت‏به اطراف عالم سير مى‏كند و باشد كه به جواهر روحانيه‏متصل و امور آينده را از آنها فرا گيرد.و گاه در قوت به مرتبه‏اى رسد كه در موادكاينات تاثير كند و هر چيزى را به هر صورتى كه خواهد بنمايد، هوا را ابر سازد، و از ابرباران فرو ريزد، به التفاتى قومى را نجات دهد، و به دعائى طايفه‏اى را هلاك سازد، باملائكه صحبت دارد.و خود را در يك ساعت‏به چندين صورت بنمايد، گاهى پادشاهى‏قهار گردد و ربع مسكون را به زيرنگين در آورد و زمانى پيغمبر مرسلى گردد و از خطه‏خاك تا محيط افلاك را به «چنبر» (40) اطاعت كشد.

پس اى جان برادر! اگر از خواب غفلت‏بيدارى و از مستى طبيعت هشيارى، ديده‏بصيرت بگشاى و قدرت پروردگار عظيم را تماشا كن كه نطفه گنديده را كه حال آن رادانستى به كجا مى‏رساند و چه حكمتها و چه عجايب در آن ظاهر مى‏سازد.

چو ديدى كار رو در كار كرار (41) قياس كارگر از كار بردار

دم آخر كز آنكس را گذر نيست سر و كار تو جز با كارگر نيست

و آنچه اشاره به آن شد از غرايب و مصالح عالم انسانيت اگر چه قطره‏اى است ازدرياى بى‏پايان عجايب آن وليكن آگاه مى‏سازد آدمى را از كيفيت تفكر و تامل درصنايع صانع حكيم.

از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند:

«صورت انسانى بزرگترين حجتهاى خداست‏بر خلق، و آن كتابى است كه به يدقدرت خود آن را نوشته.و هيكلى است كه به مقتضاى حكمت‏خود بنا كرده، در آن‏صور جميع موجودات عالم ملك و ملكوت جمع است.و نمونه‏اى است از جميع‏علومى كه در لوح محفوظ ثبت است.و آن گواه و شاهد است‏بر امورى كه از نظر حسى‏پنهان است.و حجت است‏بر هر كه منكر خالق منان است.و انسان كامل را راهى است‏راست كه به هر چيز مى‏رساند.و صراطى است كشيده ميان بهشت و دوزخ‏» . (42)

پى‏نوشتها:


1. «جوهر» ، موجودى است مستقل مانند: اجسام.و «عرض‏» ، موجودى است غير مستقل و قائم به غير، مانند:

رنگ.و هر يك اقسامى دارد. (جهت اطلاع بيشتر رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 661 و حكمت الهى،ج 1، ص 88)

2. زمين.

3. نام ناحيه‏اى از تركستان افغان است كه داراى معدن «لعل‏» است و لعل آن معروف مى‏باشد.و «لعل‏» يكى‏از سنگهاى قيمتى است كه به رنگ سرخ مانند ياقوت است.

4. يك صدم.

5. جهان نيستى

6. انگشتان.

7. رقم زدن، شمارش.

8. گنگ، كر.

9. قوه‏اى كه غذا را تحليل ببرد و جزو بدن كند.

10. توخالى.

11. برگشت.

12. پلك چشم

13. گرد و دايره مانند.

14. بيهوده و بيكار.

15. مؤنث وقاع: همبستر شدن

16. چسبيدن.

17. خونى.

18. خون بسته شده.

19. پاره از گوشت.

20. چانه

21. مجوف به معناى ميان تهى و مصمت‏به معناى ميان‏پر مى‏باشد.

22. شرائين جمع شريان به معناى سرخرگ و اورده جمع وريد به معناى سياهرگ است

23. جمع رائحه: بوها.

24. منظم.

25. جويده.

26. گردش

27. كيلوس (ژس‏دخپ) ماخوذ از يونانى است و آن عبارت است از مواد غذايى داخل معده كه با عصير معدى‏و دياستازهاى معده آميخته و به صورت مايعى غليظ در مى‏آيد.

28. روده بند.

29. مويرگ

30. برآمدگى، برجستگى.

31. جمع معى (روده) .

32. تيزى و تندى.

33. ته نشين.

34. طحال.

35. تباه.

36. انگشت‏شصت.

37. انگشت مجاور شصت، كه به آن انگشت‏شهادت نيز مى‏گويند

38. سفيد كارى

39. «غاشيه بر دوش‏» ، كنايه از مطيع و فرمانبردارى است

40. حلقه.

41. در نسخه مصحح شعرانى: «چو ديدى كار، دور كار بگذار» ، مى‏باشد.

42. حقايق فيض (ره)، ص 349.