معراج السعادة
عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)
- ۶ -
باب چهارم: در تفصيل انواع اخلاق و بيان شرافت فضايل و
كيفيتاكتساب هر يك و شرح مفاس د رذايل و بيان معالجه خصوصيات هر يك از آنها
اخلاق حسنه و ذميمه
و فوايد و مفاسد آنها
و پيش از اين دانستى كه: قوه انسانيه كه مدخليت در صفات و اخلاق دارند چهارند:
قوه عاقله، عامله، غضبيه و شهويه.و دانستى كه: كمال قوه عامله، انقياد و اطاعت
اوستاز براى عاقله در استعمال ساير قوا در اعمال حسنه.و عدالت عبارت از آن است، و
نقصآن در عدم انقياد است.
پس هر گاه ساير قوا به مرتبه كمال باشند عدالتحاصل خواهد بود، و هر گاه
ناقصباشند عدالت منتفى خواهد بود و تحقق و انتفاء عدالت تابع كمال و نقص ساير قوا
است.
و عدالت، امرى است جامع جميع صفات كماليه.پس از براى كسب عدالتبه خصوصكيفيتى
خاص، و از براى ازاله ضدش كه جور است، معالجهاى مخصوص نيست، و ازبراى قوه عامله
صفات كماليه مخصوصى كه تعلق به ساير قوا نداشته باشد نيست، بلكهجميع صفات مخصوصه
از فضايل و رذايل متعلق استيا به قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه، يا به دو قوه از اين
قوا يا سه قوه، و تفصيل آنها را در چهار مقام ذكر مىكنيم.
و از براى عدالت اگر چه طريقه خاصه در اكتساب آن، و معالجه مخصوصه از
براىازاله ضد آن نيست، و به اكتساب ساير فضايل، عدالتحاصل، و ازاله بقيه رذايل
ضدآن زايل مىشود، و ليكن خود عدالت چون مستلزم جميع ملكات فاضله، بلكه جامعجميع
است، و اشرف فضايل و كمالات است، ابتدا، شرف و فضيلت آن را هم در يكمقام على حده
بيان مىكنيم.پس، اين باب مشتمل استبر پنج مقام به اين ترتيب:
مقام اول: در بيان آنچه متعلق به قوه عامله است كه عبارت است از عدالت.
مقام دوم: در ذكر اخلاق و صفاتى كه متعلق استبه قوه عاقله.
مقام سوم: در بيان اخلاق متعلق به قوه غضبيه.
مقام چهارم: در شرح ملكات متعلقه به قوه شهويه.
مقام پنجم: در تفصيل و تبيين اوصاف متعلقه به دو قوه يا سه قوه از قواى ثلاث.
و در هر مقامى از سه مقام آخر صفات رذيله كه متعلق به آن مقام است
عنوانمىكنيم، و در ذيل آن عنوان، علامات و اقسام و اسباب و مضرت و علاج آن صفت
را،و ضد آن از صفات حسنه، و علامات و منفعت و تدبير تحصيل آن را در فصول چندبيان
مىكنيم.
مقام اول: عدالت
فصل اول: در بيان آن
چه متعلق استبه قوه عامله و آن عبارت است كه از عدالت و در آن چند فصل است
بدان كه: عدالت، افضل فضايل و اشرف كمالات است، زيرا كه دانستى كه آنمستلزم
جميع صفات كماليه است، بلكه عين آنهاست. همچنان كه جور كه ضد آناست، مستلزم جميع
رذايل، بلكه خود آنهاست.و چگونه چنين نباشد، و حال آنكهشناختى كه: عدالت ملكهاى
استحاصل در نفس انسان كه به سبب آن قادر مىشود برتعديل جميع صفات و افعال، و
نگاهداشتن در وسط، و رفع مخالفت و نزاع فيما بينقواى مخالفه انسانيه، به نحوى كه
اتحاد و مناسبت و يگانگى و الفت ميان همه حاصلشود.
پس، جميع اخلاق فاضله و صفات كامله، مترتب بر عدالت مىشوند.و به اين
سبب،افلاطون (1) الهى گفته است كه: چون از براى انسان صفت عدالتحاصل
شد، روشن ونورانى مىشود، به واسطه آن جميع اجزاى نفس او، و هر جزوى از ديگرى كسب
ضياءو تلالؤ مىكند، و ديدههاى نفس گشوده مىشود، و متوجه مىشود به جاى آوردن
آناز او خواستهاند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدا كل - جل شانه - مىشود،
وغايت تقرب در نزد «ملك الملوك» از براى او حاصل مىشود.
و از خواص صفت عدالت و فضيلت آن، آن است كه: شان او الفت ميان امورمتباينه و
تسويه فيما بين اشياء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را مىنشاند، و گردبيگانگى و
مخالفت را از چهره كارفرمايان مملكت نفس مىافشاند، و بر مىگرداند همهچيزها را از
طرف افراط و تفريط به حد وسط، كه امرى است واحد، و در آن تعدىنيست، به خلاف اطراف
كه امور متخالفه متكاثره هستند، بلكه از كثرت به حدى هستند كه نهايت از براى آنها
نيست، و شكى نيست كه: وحدت، اشرف از كثرت، و هر چه بهآن نزديكتر، افضل و اكمل، و
از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچهمشاهده مىشود از تاثير اشعار
موزونه، و نغمههاى متناسبه به جهت تناسبى است كه مياناجزاى آنها واقع، و نوع
اتحادى كه فيما بين آنها حاصل است، و جذب قلوبى كه درصور جميله و وجوه حسنه است، به
جهت تناسب اعضا و تلايم اجزاى آنهاست.
پس اشرف موجودات «واحد حقيقى» (2) است كه دامن جلالش از گرد كثرت
منزه،و ساحت كبريائيش از غبار تركيب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودى بهقدر
قابليتش را ادا نموده، همچنان كه پرتو وجود هر صاحب وجودى از اوست.پسهر گونه وحدتى
كه در عالم امكان، متحقق است، ظل «وحدت حقه» او، و هر اتحادىكه در امور متباينه
حاصل، از اثر يكتائى اوست.
اى هر دو جهان محو خود آرائى تو كس را نبود ملك به زيبائى تو
يكتائى تو باعث جمعيت ما جمعيت ما شاهد يكتائى تو
و هر چه از تركيب و كثرت دورتر و به وحدت نزديكتر، افضل و اشرف است،
بلكهچنانچه اعتدال و وحدت عرضيه ما، كه پرتو وحدت حقيقيه است نبودى دايره وجودتمام
نشدى.چون اگر نوع اتحاد فيما بين «عناصر اربعه» ، (3) كه امهاتند هم
نرسيدى«مواليد ثلاث» (4) از ايشان متولد نگرديدى، و اگر از براى بدن
انسانى اعتدال مزاجىحاصل نشدى«روح ربانى و نفس قدسى» به آن تعلق نگرفتى، و از
اين جهت است كه:
چون مزاج را اعتدال لايق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه مىنمايد، بلكه
نظرتحقيق مىبيند كه: در هر چه حسن و شرافتى استبه واسطه اعتدال و وحدت است، وآن
امرى است كه مختلف مىشود به اختلاف محل.پس در اجزاى عنصريه ممتزجهآن را اعتدال
مزاجى گويند، و در اعضاى انسانيه حسن و جمال، و در حركات«غنج» و «دلال» ،
(5) در نگاه«عشوه» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است،و
در ملكات نفسانيه عدالت، در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعى نامى، و در هر
مظهرى كه ظهور كند مطلوب، و به هر صورتى كه خود را جلوه دهد محبوب است،و به هر
لباسى كه خود را بيارايد نفس به آن عاشق است، و از هر روزنى كه سر برآوردروح به آن
گرفتار است.
فانى احب الحسن حيث وجدته و للحسن فى وجه الملاح مواقع (6)
آرى! وحدت اگر چه عرضيه باشد، اما بادى است كه بوى پيراهن آشنائى با اوست،خاكى
كه نقش كف پاى در اوست.از كلام والد ماجد حقير است در اين مقام كهفرمودهاند: «فى
هذا المقام تفوح نفحات القدسيه تهتز بها نفوس اهل الجذبة و الشوق،و يتعطر منها مشام
اصحاب التاله و الذوق، فتعرض لها ان كنت اهلا لذلك» .يعنى: «در اينمقام «نفحات»
(7) قدسيه مىوزد، كه نفوس اهل شوق را به حركت و اهتزار مىآورد، ومشام اصحاب
ذوق را معطر مىسازد، پس در ياب آن را اگر ترا قابليت آن هست واستعداد آن دارى» .
(8)
مجملش گفتم نكردم زان بيان ورنه هم لبها بسوزد هم زبان
و چون شرافت عدالت را دانستى، و يافتى كه كار آن تسويه كردن در امور
مختلفهاست، و شغل آن برگردانيدن از طرف افراط و تفريط استبه حد وسط و ميانه
روى،بدان كه: عدالتيا در اخلاق و افعال است، يا در عطاها و قسمت اموال، يا در
معاملاتميان مردمان، يا در حكمرانى و سياست ايشان.و در هر يك از اينها عادل كسى
است كه:
ميل به يك طرف روا ندارد، و افراط و تفريط نكند.بلكه سعى در مساوات نمايد و
هرامرى را در حد وسط قرار دهد.و شكى نيست كه: اين موقوف استبر شناختن وسط دراين
امور، و دانستن طرف افراط و تفريط.و علم به آن در همه امور در نهايت اشكالاست، و
كار هر كسى نيست.بلكه موقوف استبه ميزانى عدل كه به واسطه آن زياده ونقصان شناخته
شود.همچنان كه شناختن مقدار هر وزنى بىزياده و نقصان محتاج بهترازوئى است كه به
آن وزن نمايند، و ميزان عدل در دانستن وسط هر امرى نيست گرشريعتحقه الهيه، و
«طريقه سنيه» نبويه كه از سر چشمه «وحدت حقيقيه» صادر شده.
پس آن ميزان عدل است در جميع چيزها، و متكفل بيان جميع مراتب حكمت عمليهاست.پس
عادل واقعى واجب است كه حكيمى باشد دانا به قواعد شريعت الهيه و عالمبه «نواميس»
نبويه.
اقسام و درجات عادل
و بدان كه: علماى اخلاق عدول را سه قسم گفتهاند:
اول: عادل اكبر، و آن شريعت الهيه است كه از جانب حق - سبحانه و تعالى -
صادرشده، كه محافظت مساوات ميان بندگان را نمايد.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، كه تابع شريعت مصطفويه بوده باشد، وآن
خليفه ملت و جانشين شريعت است.
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است كه محافظت مساوات در معاملات رامىنمايد.و
در كتاب الهى اشاره به اين سه عادل شده مىفرمايد:
«و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم بالقسط و انزلنا الحديد فيه باس شديد و
منافع للناس»
يعنى:
«ما فرستاديم قرآن را كه مشتمل استبر احكام شريعت، و ترازوىعدل را كه مردم به
واسطه آنها بر حد وسط بايستند و از حد خود تجاوز نكنند، وفرستاديم آهن را كه در آن
است عذاب شديد و منفعتبسيار از براى مردمان» . (9)
پس قرآن عبارت است از: شريعت پروردگار، و ميزان اشاره به درهم و دينار، وآهن
اشاره به شمشير سلطان عادل است كه مردم را به راه راست وابدارد و از جور وتعدى در
جميع امور محافظت نمايد.
و ضد عادل كه جابر باشد نيز بر سه وجه است:
اول: جابر اعظم، و آن كسى است كه از حكم شريعتبيرون رود، و از حكمصاحب شرع
سرباز زند، و متابعتشرع را ننمايد و او را كافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصى است كه از اطاعتسلطان عادل و احكام او سر پيچد، و
آن را ياغى و طاغى خوانند.
سوم: جابر اصغر، و آن كسى است كه به حكم درهم و دينار نايستد و مساوات آنرا
ملاحظه نكند، بلكه زيادتر از آنچه حق او ستبردارد و آنچه حق ديگران استكمتر
بدهد.و او را دزد خائن گويند.
فصل دوم: اقسام
عدالت
بدان كه عدالتبر سه قسم است:
اول: آنكه ميان بندگان و خالق ايشان است، و بيان آن اين است كه: دانستى عدالت
عبارت است از: عمل به مساوات به قدر امكان.و چون دانستى كه: حق - سبحانهو تعالى -
بخشنده حيات و عطا كننده جميع كمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج،از او آماده، و
خوان نعمت و احسان و روزى از براى هر كسى نهاده، آنچه از نعمتهاىبيكران او هر
ساعتى مىرسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهاى بىپايانش هرلحظه حاصل
مىشود، از حد و حصر و بيان متجاوز است، و آنچه از مراتب عاليهدرجات متعاليه و
سرور و بهجت و عيش و راحت، كه در عالم آخرت مهيا نموده، بهمراتب غير متناهيه
بالاتر و بهتر، نه چشمى مثل آن ديده و نه گوشى شنيده، و نه بهخاطرى خطور كرده.
پس، البته حقى واجب از براى خدا بر بندگان ثابت است، كه بايد به ازاى آن
عدالتفى الجمله حاصل شود، زيرا كه: از هر كه فيضى و نعمتى به ديگرى رسد، و او
درمقابل نوع مكافاتى (10) به عمل نياورد، البته ظالم و جابر خواهد بود،
و ليكن مكافاتنسبتبه اشخاص مختلف مىشود.و مكافات احسان پادشاه دعاى بقاى دولت، و
نشرمحامد و شكر نعمت اوست، و مكافات مخدوم اطاعت و سعى در خدمت او، و ديگرمكافات،
به دادن مال و قضاى حاجت اوست، و ساحت كبريائى حضرت آفريدگار ازاحتياج به اعانت و
سعى ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدساست.و ليكن، بر بندگان
واجب است كسب معرفت و تحصيل محبت او، و سعى در بجاآوردن فرمان، و جد در اطاعت
پيغمبران او.و انقياد احكام شريعت و امتثال آدابدين و ملت، هر چند كه توفيق اينها
نيز از جمله نعمتهاى اوست.
از دست و زبان كه بر آيد كز عهده شكرش به در آيد
و ليكن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخليتى و اختيارى دارد از وظايف طاعات
ودورى از معاصى و سيئات به جا آورد، از «جور مطلق» ، (11) خارج
مىشود، اگر چه اصلاختيار و قدرت هم نعمت او، بلكه وجود و حيات از فيض موهبت اوست.
دوم: عدالتى كه در ميان مردم است، و از بعضى نسبتبه بعضى ديگر حاصلمىشود، از
ادا كردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظيم بزرگان،و احترام
پيران، و فريادرسى مظلومان و دستگيرى ضعيفان.
و مقتضاى اين قسم از عدالت، آن است كه: آدمى به حق خود راضى بوده و ظلم بهاحدى
را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امكان، حقوق برادران دينى خود را بهجا
آورد، و هر كسى را از ابناى نوع خود به مرتبهاى كه لايق او باشد بشناسد و بداند كه
هر كسى را از جانب پروردگار حقى لازم است، و به اداى آن بشتابد.و در حديث «نبوى»
(12) وارد است كه: از براى برادران مؤمن بر يكديگر سى حق است.كه آدمى
برىءالذمه نمىشود مگر با بجا آوردن آنها، و يا آنكه از او عفو نمايد و از تقصير
او در اداءحقش در گذرد.
اول: اگر گناهى در حق او از برادر مؤمن سر زند، يا تقصيرى از او صادر شود از
اوبگذرد.
دوم: اگر غريب باشد دلدارى او كند و با او مهربانى نمايد.
سوم: چنانچه بر عيبى از او واقف باشد بپوشاند.
چهارم: اگر لغزشى از او به وجود آيد چشم از او بپوشاند.
پنجم: اگر عذر خواهى نمايد عذر او را بپذيرد.
ششم: اگر كسى غيبتبرادر مؤمنى را كند او را منع نمايد.
هفتم: آنچه خير او را بداند به او برساند و پند و نصيحت از او باز نگيرد.
هشتم: دوستى او را محافظت كند و شرايط دوستى را به جا آورد.
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد.
دهم: اگر مريض باشد او را عيادت كند.
يازدهم: به جنازه او حاضر شود.
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت كند.
سيزدهم: اگر هديهاى از براى او فرستد قبول كند.
چهاردهم: اگر با او نيكى كند مكافات كند.
پانزدهم: اگر نعمتى از او برسد شكر آن را به جا آورد.
شانزدهم: يارى او را نمايد.
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت كند.
هيجدهم: حاجت او را بر آورد.
نوزدهم: آنچه از او سئوال نمايد رد ننمايد.
بيستم: اگر عطسه كند تحيت او نمايد.
بيست و يكم: گمشده او را راه نمائى كند.
بيست و دوم: سلام او را جواب گويد.
بيست و سوم: با او به گفتار نيك تكلم نمايد.
بيست و چهارم: نعمتهاى او را نيكو شمارد.
بيست و پنجم: قسمهاى او را تصديق كند.
بيست و ششم: با او دوستى كند و از دشمنى او احتراز كند.
بيست و هفتم: او را يارى كند، خواه ظالم باشد يا مظلوم، و يارى او در وقت
ظالمبودن اين است كه او را از ظلم ممانعت كند و در وقت مظلوم بودن، آنكه او را
اعانتكند.
بيست و هشتم: او را تسليم دشمن نكند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بيست و نهم: از براى او دوست داشته باشد آنچه را از براى خود دوست داشته باشداز
نيكيها.
سىام: و از براى او مكروه شمارد آنچه از براى خود مكروه مىشمارد از بديها.
سيم: از اقسام عدالت، عدالتى است كه ميان زندگان و ذوى الحقوق ايشان است
ازاموات، مثل اينكه قروض مردگان خود را ادا كنند، و وصيتهاى ايشان را به جا آورند
وايشان را ياد كنند به تصدق و دعا.
فصل سوم: عدالتسر
منشا كمال و سعادت
از آنچه مذكور شد معلوم شد كه: نهايت كمال و غايتسعادت، از براى هر شخصىاتصاف
اوستبه صفت عدالت، و ميانهروى در جميع صفات و افعال ظاهره و باطنه،خواه از امورى
باشد كه مخصوص ذات او و متعلق به خود او باشد، يا امرى باشد كه مياناو و ديگرى
بوده باشد.و نجات در دنيا و آخرت حاصل نمىشود، مگر به استقامتبر وسط و ثبات بر
مركز.
پس اى جان برادر! اگر طالب سعادتى، سعى كن تا جميع كمالات را جامع باشى، ودر
جميع امور مختلفه وسط و ميانه روى را شعار خود كن.پس، اول سعى كن كهمتوسط باشى
ميان علم و عمل، و جامع اين هر دو مرتبه باشى، به قدر استطاعت وامكان، و اكتفا به
يكى از اين دو مكن، كه هر كه اكتفا به يكى نمايد از شكنندگان پشتپيغمبر - صلى الله
عليه و آله و سلم - خواهد بود، همچنان كه در حديثسابق گذشت.
و بدان كه: علم بى عمل، وبال و موجب خسران و نكال است. (13)
از جاهل هفتادلغزش را چشم مىپوشند، پيش از آنكه از عالم يكى را در گذرند.
(14)
و عمل بى علم زحمتبىفايده است (15) .
زيرا كه علم آن است كه: از روى علم و معرفت صادر شود.و بايد در عمل متوسط باشى
ميان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اينكه ظاهر خود را پاكيزهنمائى و آن را به عبادات و
طاعات بيارائى، و باطن به انواع خباثات آلوده باشد.مانندعجوزه كريه منظر زشت لقاى
ديو سيرت كه خود را ملبس به لباس عروسان «حوروش» ،و مزين به زينت «مهوشان» دلكش
نمايد، و به انواع «تدليسات» ، خود را بيارايد، نه اينكهسعى در نيكى ذات و پاكى
باطن خود كنى، و ليكن بالمره (16) از ظاهر غافل شوى، و مطلقاملاحظه آن
را نكنى، و به هيچ نوع از ملامت مردم انديشه ننمائى، و از كثافات ظاهريهخود را
محافظت ننمائى، مانند درى شاهوار كه آن را به انواع قاذورات و نجاساتملوث
سازند.بلكه، بايد ظاهرت آئينه باطنتباشد، و باطنت از جميع خباثات و كثافاتپاك
باشد.و بايد در جميع صفات باطنيه و افعال ظاهريه متوسط ميان افراط و تفريطباشى، به
تفصيلى كه در اين كتاب گوش زد تو خواهد شد.
و همچنين در تحصيل علوم بايد ميانه روى را اختيار كنى، و وسط ميان علوم
باطنيهعقليه و علوم ظاهريه شرعيه را بگيرى، نه از آن كسان (17) باشى كه
اقتصار مىكنند بر ظواهرآيات و اخبار، و «جمود» مىنمايند بر ترجمه احاديث و آثار،
و از حقايق قرآن و سنتبىخبر، و از دقايق حكم كتاب و روايت قطع نظر كردهاند.زبان
ايشان به مجرد تقليد بهمذمت علماى حقيقت دراز، و با يكديگر در طعن و لعن ايشان هم
آواز، و گاهى ايشانرا ملحد و كافر مىنامند، و زمانى آنها را زنديق و تارك شريعت
مىخوانند، بدوناينكه كلام ايشان را «غور» كنند و مطلب ايشان را بفهمند، و از
طريقه ايشان آگاه شوندو از عقايد ايشان فحص نمايند و تفتيش كنند.و نه از اشخاصى
(18) باشى كه عمر خود راصرف علوم عقليه نموده به فضول يونانيان خود را راضى
مىكنند، و عقول قاصره خودرا در هر چيزى دليل و رهبر مىدانند، و هر چه عقل ناقص
ايشان آن را نفهمد طرح ياتاويل مىكنند، و آيات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود
صرف مىكنند.و احكامشريعت نبويه در نزد ايشان مهجور، و از تتبع آيات و اخبار
دورند.علماى شريعت رامذمت و بدگويى مىكنند، و به ايشان نسبتبيفهمى و نادانى
مىدهند، ورثه انبياء راجاهل و نادان مىشمارند، و از براى خود كه هنوز عقل را از و
هم تميز ندادهاند، زيركىو فطانت ثابت مىكنند.و از اين غافل كه: عقل بىرهنمايى
شرع قدم بر نمىتواند داشت، و گامى در راه نمىتواند گذاشت.و چون خواهى كه جامع
ميان عقليات و نقليات باشى،بايد در هر دو وسط و ميانه روى را اختيار كنى.
پس در عقليات به محض تعصب و تقليد بر يك طريقه خاصى اقتصار نكنى، نه «متكلم»
صرف باشى كه به غير از بحث و جدل چيزى نشناسد، و نه «مشائى» محض، كهدين را ضايع و
شريعت را مهمل گذارد.و نه صوفى باش كه به دعواى بىگواه مشاهده وكشف خود را به
استراحت اندازد، و دست از جميع علوم بردارد، بلكه بايد جميعمراتب را جمع نموده وسط
همه را اختيار كنى.
پس لازم استبر طالب علم كه: ابتدا از صاحب شرع و دين، چراغ و رهبر جويد، وعقل
خود را از اثر او روانه سازد، و عصاى استدلال را به دست گيرد و نفس خود را بهعبادت
و طاعت، و مجاهده و رياضت تصفيه نموده، قابل قبول صور علميه نمايد.پسآنچه اينها او
را به آن كشانند و دلالت كنند اختيار كند، خواه موافق طريقه «حكماء» بوده باشد يا
«متكلمين» ، (19) و خواه مطابق قاعده «مشائيين» (20)
بوده باشد يا «اشراقيين» ، (21) و خواه متحد به اقوال «عرفا»
(22) باشد يا «متصوفه» ، (23) و در علوم شرعيات به مجرد
تبعيت،يك طريقه را اختيار نكند، نه از آن «اخباريين» (24) باشد كه
قواعد اصوليه عقليه و نقليه واجماعات قطعيه را التفات نمىكنند، و نه از آن اصوليين
باشد كه در استنباط احكامشريعت قواعد اهل سنت را به كار مىبرند، و آراء و ظنون
خود را حجت قاطعمىشمارند، و هر ظنى را در ترجيح احكام اعتبار مىكنند و به
«قياسات» (25) عامه متمسك مىشوند.بلكه جمع ميان جميع طرق نموده،
آنچه عقل صريح و نقل صحيح وى را به،آن كشاند، اختيار كند.و همچنين در جميع امور
باطنيه و ظاهريه توسط را اختيار كند،تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادت ابد را
دريابد.
فصل چهارم: اتصاف
مصلح به عدالت
دانستى كه: حقيقت عدالتيا لازم آن اين است كه: عقل كه خليفه خداست غالبشود بر
جميع قوا، تا هر يكى را به كارى كه بايد و شايد بدارد، و نظام مملكت انسانىفاسد
نشود.پس، بر هر انسانى واجب است كه سعى و مجاهده كند، كه عقل كه حكمحاكم عادل و
خليفه از جانب خداست، بر قواى او غالب شود، و اختلاف قوا را بر طرفكند، و خواهشها
و هواهاى آنها را بر كنار گذارد، و همه را به راه راست مستقيم بدارد.
و بدان كه كسى كه قوه و صفات خود را اصلاح نكرده باشد، و در مملكتبدنخود
عدالت را ظاهر ننموده باشد، قابليت اصلاح ديگران و اجراى حكم عدالت درميان ساير
مردمان را ندارد، نه قابليت تدبير منزل خود را دارد، و نه شايستگى سياستمردم را،
نه لايق رياستشهر است و نه سزاوار سرورى مملكت.
آرى! كسى كه از اصلاح نفس خود عاجز باشد، چگونه ديگرى را اصلاح مىنمايد،و
چراغى كه حوالى خود را روشن نگرداند، چگونه روشنائى به دورتر مىبخشد؟
طبيبى كه باشد و را زرد روى از او داروى سرخ روئى مجوى
پس، هر كه قوا و صفات خود را به اصلاح آورد، و تعديل در شهر بند نفس خودنمود، و
از طرف افراط و تفريط دورى كرد، و متابعت هوى و هوس نفس خود راننمود، و بر جاده وسط
ايستاد، چنين شخصى قابليت اصلاح ديگران را دارد، و سزاوارسرورى مردمان است، و خليفه
خدا و سايه پروردگار است در روى زمين.و چون چنينشخصى در ميان مردم حاكم و فرمانروا
شد، و زمام امور ايشان در قبضه اقتدار او درآمد، جميع مفاسد به اصلاح مىآيد، و همه
بلاد روشن و نورانى مىشود، و عالم آباد ومعمور مىگردد، و چشمهها و نهرها پر آب
مىگردد، و زرع و محصول فراوان، و نسلبنىآدم زياد مىشود، و بركات آسمان، زمين را
فرو مىگيرد، و بارانهاى نافعه نازلمىشود.
و از اين جهت است كه: بالاترين اقسام عدالت، و اشرف و افضل انواع سياست،عدالت
پادشاه است، بلكه هر عدالتى بسته به عدالت اوست، و هر خير و نيكى منوط به خيريت
او.و اگر، عدالتسلطان نباشد، احدى متمكن از اجراى احكام عدالت نخواهدبود.چگونه
چنين نباشد، و حال اينكه تهذيب و تحصيل معارف و كسب علوم وتهذيب اخلاق و تدبير امر
منزل و خانه و تربيت عيال و اولاد، موقوف استبه «فراغبال» ، و اطمينان خاطر، و
انتظام احوال، و با جور سلطان و ظلم پادشاه، احوال مردممختل، و اوضاع ايشان پريشان
مىگردد.و از هر طرفى فتنه بر مىخيزد.و از هر جانبىمحنتى رو مىآورد.و دلها مرده
و خاطرها افسرده مىشود.و از هر گوشه «عايقى» سربر مىآورد.و در هر كنارى مانعى
پيدا مىشود.طالبين سعادت و كمال در بيابانها وصحراها حيران و سرگردان مىمانند.و
ارباب علوم و دانش در زواياى خفا و گمنامىمنزوى مىشوند.نه ايشان را به سر منزل
كمال راهى، و نه از براى شاه، راه هدايتراهنمائى و آگاهى.آثار «عرصات» (26)
علم و عمل مندرس و كهنه مىشود، و در و ديوارمنازل دانش و بينش تيره و تار مىگردد.
پس، آنچه لابد است در تحصيل سعادت ازجمعيتخاطر، و انتظام امر معاش كه ضرورى
زندگانى انسان است، به هم نمىرسد.
بالجمله «مناط» (27) كلى در تحصيل كمالات، و وصول به مراتب سعادات،
و كسبمعارف و علوم و نشر احكام، عدالتسلطان است، و التفات او به اعلاى كلمه دين،
وسعى او در ترويجشريعتسيد المرسلين.
و از اين جهت در اخبار وارد است كه: «پادشاه عادل شريك است در ثواب هرعبادتى كه
از هر رعيتى از او صادر شود، و سلطان ظالم شريك است در گناه هر معصيتىكه از ايشان
سرزند» . (28)
از سيد انبياء - صلى الله عليه و آله و سلم - مروى است كه فرمودند:
«مقربترين مردمدر روز قيامت در نزد خدا پادشاه عادل است، و دورترين ايشان از
رحمتخدا پادشاه ظالم است» . (29)
و باز از آن بزرگوار مروى است كه:
«عدل ساعة خير من عبادة سبعين سنه» . (30)
يعنى:
«عدالت كردن در يك ساعتبهتر از عبادت هفتاد سال است» .
و سر آن اين است كه: اثر عدل يك ساعتبسا باشد كه به جميع بلاد مملكتبرسدو در
ازمنه بسيار باقى ماند.
و بعضى از بزرگان دين گفتهاند كه: «اگر بدانم يك دعاى من مستجاب مىگردد آن را
در حق سلطان مىكنم، كه خدا او را به اصلاح آورد، تا نفع دعاى من عام باشد وفايده
آن به همه كس برسد» .
و رسيده كه: «بدن سلطان عادل در قبر از هم نمىريزد» .
و مخفى نماند كه: آنچه در اينجا مذكور شد، عدالتبه معنى اعم است، و
اماعدالتبه معنى اخص كه مقابل ظلم است، و اغلب كه در مورد سلاطين و حكاممذكور
مىشود مراد آن است، كه بعد از اين در مقام چهارم مذكور خواهد شد.
پىنوشتها:
1. افلاطون شاگرد سقراط و استاد ارسطو است كه 428 سال قبل از ميلاد مسيح متولد
شد و در سن هشتاد سالگىاز دنيا رفت.و بنا به نقل «ملل و نحل شهرستانى» علوم و
سلسله اساتيد افلاطون و سقراط به حضرت موسى بن عمران - على نبينا و آله و عليه
السلام - مىرسد.حكمت الهى مرحوم قمشهاى، ج 2، ص 317.جهت آگاهى بيشتر به كتاب
سيرحكمت در اروپا، ج 1، ص 21 و تاريخ فلسفه ويل دورانت ص 7 مراجعه شود
2. مراد از «واحد حقيقى» «واحد من جميع الجهات» و «وحدت حقه و حقيقيه» ذات
حق - متعال - است.
3. مراد: هوا، آتش، خاك و آب است كه از آنها به اسطقس هم تعبير مىكنند.فرهنگ
معارف اسلامى، ج 2، ص 1346.
4. مراد از «مواليد ثلاث» معدن، نبات و حيوان است.فرهنگ معارف اسلامى، ج 3، ص
1954.
حكما معتقدند كه: ذرات نامحسوس، مبدا اجسام محسوسهاند.كه از تركيب آنها صورت
جسميه و سپس صورتنوعيه و طبايع مختلف موجودات از اجسام بسيطه فلكى و عناصر اربعه و
آنگاه مواليد ثلاث مركبه (معدن و نبات وحيوان) پديد آيد.حكمت الهى مرحوم قمشهاى، ج
1، ص 176.و جهت آگاهى بيشتر، به فرهنگ معارف اسلامى،ج 1، ص 184.و اسفار، ط قديم، ج
2، ص 6 و ج 3، ص 19 مراجعه شود.
5. ناز و كرشمه
6. به درستى دوست مىدارم زيبايى را در هر كجا بيابم.و براى زيبايى در صورت
زيبا و نمكى جايگاهايى است.
7. نسيمها.
8. جامع السعادات، ج 1، ص 78.
9. حديد، (سوره 57)، آيه 25
10. پاداش.
11. يعنى از روى علم و عمد ظلم و ستم نكند
12. بحار الانوار، ج 74، ص 236، ح 36
13. بحار الانوار، ج 2، ص 38، ح 63.
14. بحار الانوار، ج 2، ص 27، ح 5.
15. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 153، ص 480
16. بطور كلى.
17. اشاره به فرقه اشاعره و اهل حديث است.
18. اشاره به فرقه معتزله و اسماعيليه و اخوان الصفا است
19. مراد اهل كلام است كه يكى از علوم اسلامى است و درباره عقائد اسلامى بحث
مىكند. (جهت آگاهى ازعلت نامگذارى اين علم به «علم كلام» به مقدمه شوارق الالهام
لاهيجى و علم كلام شهيد مطهرى مراجعه شود) .
20. منسوب به مشاء است، كه دستهاى از فلاسفه اسلامى هستند كه سر دسته آنان
بوعلى سينا است و پيرو افلاطونمىباشند.
21. منسوب به اشراق است، كه دستهاى ديگر از فلاسفه اسلامى هستند و سر دسته
آنان شيخ شهاب الدينسهروردى است و پيرو ارسطو مىباشند.در روش اشراقى براى تحقيق
در مسائل فلسفى مخصوصا در حكمت الهى تنهااستدلال و تفكرات عقلى كافى نيستبلكه سلوك
قلبى و مجاهدات نفسانيه نيز براى كشف حقائق ضرورى است، اما درروش مشاء، تكيه فقط بر
استدلال است. (جهت اطلاع بيشتر، رك: آشنائى با علوم اسلامى شهيد مطهرى - فلسفه،
ص141- 143.و تاريخ فلسفه ويل دورانت، فصل اول و دوم.
22. رك: فرهنگ لغات و مصطلحات عرفانى، ص 330.و كتاب عرفان شهيد مطهرى.
23. «متصوفه» ، به جماعتى گويند كه از بعضى صفات نفوس، خلاصى يافته و به بعضى
احوال و اوصاف صوفيانمتصف گشتهاند و ليكن هنوز به اذيال صفات نفوس، متشبث
ماندهاند و بدان سبب از اصول و نهايات اهل قرب و صوفيهمتخلف گشتهاند. (رك: فرهنگ
مصطلحات عرفانى، ص 410) .
شهيد مطهرى مىگويد: اهل عرفان هر گاه با عنوان فرهنگى ياد شوند با عنوان «عرفا»
، و هر گاه با عنواناجتماعى شان ياد شوند غالبا با عنوان «متصوفه» ياد
مىشوند.كلام و عرفان شهيد مطهرى ص 70.
24. «اخباريه» ، همان اصحاب حديث هستند كه تابع اخبار بوده و اجتهاد را باطل
مىدانند. (رك: فرهنگ فرقاسلامى، ص 40.
25. قياس عبارت است از: حمل و مقايسه دو معلوم با يكديگر (در اثبات يا نفى)
بسبب جامع و علت مشتركى كهميان آن دو معلوم وجود دارد.و آن يا منصوص العلة استيا
مستنبط العلة، و آنچه از ديدگاه علماء شيعه محكوم به بطلان است قسم دوم است.جهت
اطلاع بيشتر مراجعه شود به كتاب الاصول العامه للفقه المقارن، ص 303 و فرهنگمعارف
اسلامى، ج 3، ص 1547
26. ميدانها.
27. ميزان، معيار.
28. جامع السعادات، ج 1، ص 86.
29. بحار الانوار، ج 75، ص 350، ح 59. (با اندك تفاوتى) .
30. بحار الانوار، ج 75، ص 352، ح 61
|
|