معراج السعادة
عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)
- ۴ -
باب دوم : در سبب انحراف اخلاق از جاه پسنديده و حصول اخلاق
ذميمهو بيان قواى نفس انسانى و در آن چند فصل است:
فصل اول: قواى
چهارگانه و تبعيتساير قوا از آنها
بدان كه: - همچنان كه گذشت - تن، مملكتى است كه خداوند عالم آن را به اقطاعروح
مجرد مقرر فرموده، و از براى روح در اين مملكت، از اعضاء و جوارح و حواسو قواى
ظاهريه و باطنيه، لشكر و خدم بسيار قرار داده، كه بعد از اين شمهاى از آنهامذكور
خواهد شد، و
«ما يعلم جنود ربك الا هو». (1)
و هر يك را خدمتى معين و شغلى مقرر تعيين داده، و از ميان ايشان قواى اربع كه:
«عقل» «شهوت» «غضب» و «وهم» باشد، حكم كارفرمايان و سران لشكر و عمالمملكت
دارند، و ساير قوا، زيردستان و فرمان برانند.
و شان «عقل» ، ادراك حقايق امور، و تميز ميان خيرات و شرور، و امر به افعال
جميله و نهى از صفات ذميمه است.
و فايده ايجاد «قوه شهويه» ، بقاى بدن است، كه آلت تحصيل كمال نفس است،
زيراكه: زيستبدن چند روزى در اين دنيا، موقوف استبه تناول غذا، شراب، تناكح
وتناسل.و احتياج آنها به قوه شهويه روشن و ظاهر است.
و ثمره «قوه وهميه» فهميدن امور جزئيه است، و دانستن دقايق امورى كه به
وسيلهآنها به مقاصد صحيحه مىرسند.
و شغل «قوه غضبيه» آن است كه: دفع مضرتهاى خارجيه را از بدن نموده، و نيز
اگرقوه شهويه يا وهميه اراده سركشى و خودسرى كرده، و قدم از جاده اطاعت عقل
بيروننهند، ايشان را مقهور نموده، به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل
بازدارد.
و بدان كه هيچ يك از قواى ظاهريه و باطنيه را به غير از اين چهار قهرمان، در
هيچوقتى خيال فرمانروايى و انديشه سرورى نيست، بلكه هر يك محكوم حكم حاكم
خطهبدناند.
اما اين چهار سرهنگ
يكى از آنها كه عقل است، وزير پادشاه است كه روح باشد، و هماره در تدبير آناست
كه روح از مقتضاى صوابديد او تجاوز ننموده، و انقياد اوامر و نواهى آن را نمايد، تا
به حسن كفايت و تدبير آن، امر مملكت را «منسق» (2) و مضبوط كند و
پادشاه راتهيه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد.
و دوم كه شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دروغزن، فضول و «تخليطگر»
(3) است، و هر چه وزير كه عقل است گويد، شهوت، هواى مخالفت آن كند،و هميشه
طالب آن است كه راه روح را زده و او را محكوم حكم خود نمايد.و مانندبهايم و
چهارپايان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نمايد از مشتهيات «اكل»
«شرب» «جماع» «مركب» «لباس» «مسكن» و امثال آن، روح بدون آنكه درارتكاب آن با
وزير مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهميده باشد، متابعت نمايد.
و سوم كه غضب است، به «شحنگى» (4) آن شهر منصوب است، و تند و تيز
و بىباكو شرير است، همه كشتن و بستن و زدن و شكستن و ظلم و ايذاء و عداوت و بغض
راطالب است.و در صدد آن است كه: پادشاه را كه روح است فريب دهد، تا به آنچه اواشاره
نمايد، عمل كند، و فرمان عقل را اطاعت ننمايد، و او را چون سباع درنده، همهشغل،
دريدن و ايذاء بوده باشد.
و چهارم كه وهم است، شغل آن مكر، خدعه«تلبيس»، (5) خيانت و فتنه
است، ومىخواهد كه سلطان مملكتبدن، مطيع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد
ازفريفتن و شيطنت و افساد و مكر، اطاعت نموده تجاوز نكند.
و به سبب اختلاف هواهاى اين قواى اربع، و تفاوت آراى اين چهار سرهنگ استكه
پيوسته مملكتبدن ميدان محار به آنها و معركه تنازع ايشان است.گاهى در آنجاآثار
فرشتگان و اعمال قدسيان ظاهر مىشود، و زمانى كه افعال بهايم و چهارپايان از
آنهويدا مىگردد، و ساعتى مشغول شغل سباع و درندگان است، و لحظهاى مظهر آثارشيطان
مىشود.و هميشه چنين است تا اينكه غلبه كليه از براى يكى از اين قوا حاصلشود، و
ديگران مقهور حكم او گردند.در اين هنگام پيوسته آثار آن يك از نفس سرمىزند و صاحب
آن داخل در عالم آن مىشود.
پس اگر سلطنت از براى قهرمان عقل باشد، در مملكت نفس آثار ملائكه ظاهرمىگردد،
و احوال مملكت انتظام به هم مىرساند، و صاحب آن داخل در صنففرشتگان مىشود، و
هميشه چنين است.و اگر غلبه از براى ديگران باشد، آثار آنها درآنجا پيدا مىشود و
مملكتخراب و ويران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هممىرساند، و صاحب آن داخل
در حزب بهايم يا سباع يا شياطين مىشود، نعوذ بالله من ذلك.
قوه عاقله
و مخفى نماند كه: منشا نزاع و سبب جدال در مملكت نفس، قوه عاقله است، زيرا
كهآن، مانع ساير قوا مىشود از اينكه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمىگذارد كه
نفسرا مطيع و منقاد خود سازند، چون كه اعمال و افعال آنها خلاف صوابديد عقل ومخالف
مقتضاى آن است.
اما آن سه قوه ديگر را با يكديگر نزاعى نيست، از اين جهت كه: هيچ يك به
خودىخود منكر فعل ديگرى نيستند، و ممانعت از اعمال ديگرى نمىنمايند مگر به
اشارهعقل تواند شد كه: بالذات يا به جهتبعضى عوارض خارجيه، بعضى از اين قوا
راضعفى، و بعضى را غلبه و قوتى باشد، و ليكن اين نه به جهت معاندتى است كه فيما
بينايشان باشد، بلكه به اين سبب است كه: در نفوس ساير حيوانات كه از قوه عاقله
خالىاندمنازعه نيست، اگر چه مختلفاند در قوهاى كه در آنها غلبه و تسلط
دارد.همچنان كهغلبه در جند شياطين از براى قوه واهمه است، و در خيل سباع از براى
قوه غضبيه است،و در حزب بهايم از براى شهويه.و همچنين در نفوس ملائكه نيز منازعه
نيست ومجادله راه ندارد، زيرا كه قوه ايشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه
ديگر خالىهستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نيست.
و از اينجا روشن مىشود كه: جامع همه عوالم و محل جميع آثار، انسان است كه
ازميان جميع مخلوقات، مخصوص شده استبه قواى متخالفه و صفات متقابله، و از اينجهت
است كه مظهريت اسماء «متقابله الهيه» (6) به او اختصاص دارد.و مرتبه
قابليت «خلافت ربانيه» (7) به او تعلق گرفته، و عمارت عالم «صورت و
معنى» (8) در خور اوست.وخلعتسلطنت اقليم غيب و شهود برازنده قامت
او.و طايفه ملائكه اگر چه مخصوصاندبه رتبه روحانيت و مبتهج و مسرورند به لذات
عقليه و انوار علميه، و ليكن در عالمجسمانيت كه يكى از عوالم پروردگار است ايشان
را تسلطى نيست.
و اجسام فلكيه اگر چه بنابر قواعد حكماء، صاحب نفوس مجرده هستند، (9)
اما آنها را از اوصاف متضاده و طبايع مختلفه خبرى نيست، منازل هولناك و راههاى
خطرناكىطى نكردهاند، و سنگلاخهاى نزاع و جدال قوا را از پيش برنداشتهاند، و بار
گران تقلبدر «اطوار» (10) نقص و كمال را بر دوش نكشيدهاند، و زهر
جانگزاى انقلاب صفات واحوال را نچشيدهاند، و بر خلاف انساناند كه چون به مرتبه
كمال رسد احاطه به جميعمراتب نموده، و سير در طورهاى مختلفه، كرده و عالم جماد و
نبات و حيوان و ملائكهرا در نور ديده، و به مرتبه «مشاهده وحدت» (11)
برسد.
پس انسان نسخهاى است جامع ملك و ملكوت، و معجونى است مركب از عالم امرو خلق.
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مىفرمايد كه: «حق - سبحانه و تعالى - مخصوص
گردانيد ملائكه را به عقل، و ايشان را بهره از شهوت و غضب نداد.ومخصوص ساختحيوانات
را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بىنصيب كرد.ومشرف گردانيد انسان را به همه
اينها، پس اگر شهوت و غضب را مطيع و منقاد عقلگرداند افضل از ملائكه خواهد بود،
زيرا كه خود را به اين مرتبه رسانيده و با وجود منازع،و ملائكه را منازع و مزاحمى
نيست» . (12)
و از اين معلوم مىشود كه: اگر مطيع شهوت و غضب شود پستتر از حيواناتخواهد
بود، زيرا كه اطاعت آنها را نموده با وجود معين و ياورى مثل عقل، و سايرحيوانات را
معينى نيست.
فصل دوم: لذت و الم
قواى چهارگانه
چون شناختى كه آدمى را چهار قوه است كه حكم سرهنگان دارند: نظريه عقليه،وهميه
خياليه، سبعيه غضبيه، و بهيميه شهويه. بدان كه به ازاى هر يك از اينها لذتى استو
المى، و لذت هر يك در چيزى است كه مقتضاى طبيعت و مناسب جبلت آن است كهبه جهت آن
خلق شدهاند، و المش در خلاف آن است.
پس، چون مقتضاى عقل و سبب ايجاد آن، معرفتحقايق اشياء است، لذت آن درعلم و
معرفت، و الم آن در جهل و حيرت است.
و مقتضاى غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش
درمغلوبيت.
و شهوت، چون مخلوق است از براى تحصيل غذا و ساير آنچه قوام بدن به آناست، لذتش
در رسيدن به آنها، و المش در حرمان و ممنوعيت از آنها است.و همچنيناست در وهميه.
پس همچنان كه قوا در آدمى چهارند، همچنين هر يك از لذت و الم نيز بر
چهارقسماند: عقليه، خياليه، غضبيه و شهويه.و بالاترين لذتها، لذت عقليه است كه
بهاختلاف «احوال» ، (13) مختلف نمىشود و ساير لذات در جنب آنها قدر
و مقدارى نداردو ابتداى امر آدمى ميل او به ساير لذات است، و هر چند جنبه حيوانيت
قوت مىگيرداين لذات نيز قوىتر مىگردد.و چندان كه ضعف در قوه حيوانيتحاصل گردد
اينلذات نيز ضعيفتر مىگردند.و در بدو امر لذات عقليه از براى آدمى نيست، زيرا
كهآنها حاصل نمىشوند مگر از براى نفوس مطهره از رذايل، و «متحليه» (14)
به فضايل.
و بعد از آنكه آدمى به مرتبه درك لذات عقليه رسيد، هر چند قوه عقليه زيادمىشود
و تسلط عقل بر ساير قوا زياد مىگردد، لذات آن هم اتم مىشود، و همه روزهدر قوت و
شدت است، و نقص و زوالى از براى آن نيست.
منحصر نبودن لذات در
لذات جسم
و عجب از كسانى كه چنان پندارند كه: لذات منحصر است در لذات جسميه، وغايت كمال
انسان را در رسيدن به لذت «اكل» و «شرب» و «نكاح» و «جماع» و امثالاينها
مىدانند، و نهايتسعادت آن را در التذاذ به اين لذات گمان مىكنند.
اينان لذات نشاه (15) آخرت و منتهاى مرتبه انسانيت را نمىدانند،
مگر در رسيدن بهوصال غلمان و حور، و خوردن انار و سيب و انگور، و كباب و شراب.و
المها وعقابهاى آن عالم را منحصر مىكنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز»
(16) گران و «سرابيل قطران» . (17)
و از عبادات و طاعات و ترك دنيا و بيدارى شبها نمىطلبند مگر رسيدن به آنها و
نجات از اينها را.آيا اينان نمىدانند كه چنين عباداتى عبادت مزدورانو بندگان است،
و امثال اين كسان، ترك كردهاند لذات جسميه كم را كه به بيشتر آنبرسند، و
گذاردهاند اندك آن را كه زيادت را دريابند؟ و غافلاند از اينكه: امثال اينچيزها
چگونه كمال حقيقى انسان، و باعث قرب به پروردگار ايشان است، و كسى كهگريهاش از
ترس سوختن آتش، يا عبادتش از شوق وصال حوران دلكش است، مقصوداز روزهاش طعامهاى
الوان، و از نمازش اميد لقاى حور و غلمان باشد، چگونه او را ازاهل بساط قرب خداى -
تعالى - مىتوان شمرد، و به چه كمال استحقاق تعظيم و توقيردارد؟ ! آرى نيست اينها
مگر از غفلت از ابتهاجات روحانيه و لذات عقليه، و منحصردانستن لذت و الم در جسميه.
گويا به گوش ايشان نرسيده كه سيد اولياء - عليه السلام - مىفرمايد:
«الهى ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك، و لكن وجدتك اهلا
للعبادةفعبدتك» يعنى: «خداوندا! من عبادت ترا نمىكنم به جهت ترس از آتش دوزخت،
يا ازطمع شوق در نعيم بهشتت، و لكن ترا سزاوار پرستش يافته، پس بندگى ترا مىكنم»
. (18)
و بالجمله لذتهاى جسمانيه را اعتبارى، و در نظر اهل بصيرت قدر و مقدارى نيست،در
اين لذات انسان با بهايم و حشرات و ساير حيوانات شريكاند، و چه كمال است درآنچه
انسان در آن مشاركتحيوانات عجم باشد، و در استيفاى آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه
بهيميه گردد.
و عجبتر آنكه: طايفهاى كه لذات را منحصر در اكل، شرب، جماع، مسكن، لباس،حشم،
مركب، و جاه و منصب مىدانند، و كسانى را كه از اينها بىنصيباند محروممىشمارند،
و بر آنها افتخار مىكنند و بزرگى به آنها مىفروشند، هرگاه به كسىبرخورند كه ترك
شهوات كرده و پشت پا بر لذات دنيويه زده، در خدمت و نهايتتواضع و فروتنى و مذلت و
شكستگى مىنمايند و خود را در جنب ايشان از زمره اشقيامىدانند.
و چگونه نيل به لذات جسميه كمال باشد، و حال اينكه همگى دامن كبرياى خالقعالم
را از لوث اين لذات پاك مىكنند، و مىگويند كه: اگر نه چنين باشد نقص لازم خواهد
آمد.پس اگر اينها كمال بودى بايستى كه از براى مبدا كل نيز ثابتباشد.و اگرنه اين
است كه اين لذات قبيح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعىدر
پوشيدن آنها مىكند؟ و چرا اگر كسى را پرخواره و شكم پرستخوانند تغيير درحالش به
هم مىرسد و حال اينكه هر كسى طالب نشر در كمال خود است.بلكهفى الحقيقه لذات
جسمانيه لذت نيستند، بلكه دفع آلامى چندند كه از براى بدن حاصلمىشوند.
پس آنچه را در وقت «اكل» ، لذت مىدانى نيست مگر دفع الم «گرسنگى» .و آنچهرا
در وقت «مجامعت» ، لذت مىشمارى نيست مگر ازاله كردن «منى» .و از اين جهتاست كه:
سير را لذتى از اكل نيست، و اين خود ظاهر است كه خلاصى از الم، غير ازمرتبه كمال
است.
و چون اين معلوم شد و دانستى كه: در لذات جسميه كمالى نيست، و شناختى كهانسان
در قوه عاقله و لذات عقليه شريك ملائكه قدسيه است، و در قواى غضبيه، شهويه،بهيميه و
لذات جسميه، شبيه سباع و بهائم و شياطين است، بر تو معلوم مىشود كه هريكى از اين
قوا در آن غالب و طالب لذات آن مىشود، شريك مىشود با طايفهاى كهاين قوه منسوب
به آن است تا آنكه غلبه به سرحد كمال رسد، در اين وقتخود آنمىشود، و داخل در آن
حزب مىگردد.
پس، اى جان برادر! چشم بصيرت بگشا و باهوش باش، و ببين كه خود را در كجاداشته و
مرتبه خود را به كجا رسانيدهاى.
و بدان كه: اگر قوه شهويه تو بر ساير قوا مسلط شده تا اينكه اكثر شوق تو، و
بيشترفكر تو در كار اكل و شرب و جماع و ساير لذات شهويه است، و اكثر اوقات در
آراستنطعامهاى لذيذه، و يا خواستن زنهاى جميله است، خود را يكى از بهايم بدان و
نام انسانبر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از براى قوه غضبيه است، و پيوسته خود را مايل منصب
وجاه، و برترى بر عباد الله مىبينى، و طالب زدن، بستن، انداختن، شكستن، فحش،
دشنامو اذيت «انام» (19) هستى، خويش را سگى گزنده و يا گرگى درنده
مىدان، و خود را اززمره انسان مشمار.
و اگر استيلا و قهر از براى قوه شيطانيه است، و هميشه در فكر مكر و حيله و
تزوير وخدعه و بستن راههاى مخفيه از براى رسيدن به مقتضاى غضب و شهوت است، خود
راشيطانى دان مجسم و خارج از حزب بنىآدم.
و اگر تسلط و استيلا از براى عقل باشد، و پيوسته در صدد تحصيل معرفت الهيه،
وكسب ملكات ملكيه باشى، و فكر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسولمختار، و
طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفريدگار باشد، خود راانسان حقيقى مىدان،
كه عالم آن از عالم ملائكه مقدسه بالاتر، و رتبهاش از رتبه ايشانوالاتر است.
سعى در استيلاى قوه
عاقله بر ساير قوا
پس هر كه را از اندكهوشى بوده باشد، و دشمن نفس خود نباشد، بر او لازم استسعى
در استيلاى قوه عقليه، و جد و جهد در «استيفاى» (20) سعادت ابديه، و
صرف وقتدر تحصيل صفات جميله، و دفع اخلاق رذيله.و پيرامون شهوات نفسانيه و
لذاتجسمانيه نگردد مگر به قدر ضرورت.
پس، از غذا«اقتصار» كند به آنچه در صحتبدن به آن احتياج، و به جهتبقاىحيات
از آن لابد و «لا علاج» (21) است.و روزگار خود را در تحصيل الوان
طعامها و اقسامغذاها ضايع و تلف نكند.و اگر هم از اين تجاوز كند، اين قدر طلبد كه
موجب ذلت درنزد اهل و عيال نباشد، و زياده از اين«وبال» ، (22) و
باعثخسران «مآل» (23) است.
و از جامه و لباس، اقتصار كند بر آنچه بدن را بپوشاند، و دفع سرما و گرما كند.و
اگراز اين مرتبه درگذرد به قدرى جويد كه در نظرها خوار، و در برابر همگان
بىاعتبارنگردد.
و از مجامعت، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقاى نفس و نسل متحقق شود.
و بپرهيزد از اينكه غريق لجه شهوات نفسانيه و گرفتار قيود و علائق دنيويه شود،
و ازاين جهتبه شقاوت ابد و هلاكتسرمد رسد.
پس اى معشر اخوان و گروه برادران! از براى خدا بر خود رحمت آريد، و بر نفسخود
ترحم كنيد، بيدار شويد پيش از آنكه همه راهها بر شما بسته شود.و راهى طىكنيد قبل
از آنكه پاى شما شكسته گردد.و دريابيد خود را كه وقت در گذر است.غافلننشينيد كه
عمر كوتاه و مختصر است.چاره بسازيد پيش از آنكه ريشه اخلاق رذيله مستحكم شود، و
صفات رديه عادت گردد، و لشكر شيطان مملكت دل را تسخير كند، و تختگاه دل، مقر سلطان
شيطان شود، و جوانى تو كه وقت قوت و توانائى استسپرىگردد. بلى«آنا فآنا»
(24) تو روى به ضعف و پيرى و ناتوانى مىروى، و صفاتى كه درنفس تو هست محكم و
قوى مىگردد.
خاربن در قوت و برخاستن خاركن در سستى و در كاستن
تو كه در جوانى مقابله با حزب شيطان نكردى، كه هنوز احاطه بر ملك دلت
نكردهبودند، چگونه در پيرى با ايشان مجاهده كنى؟!
«و لا تياسوا من روح الله»
يعنى:
«اما در هيچ حال نوميدى از رحمتخدا روا نيست (25) و در هر وقتى
بايد به قدر قوه سعى و اجتهاد نمود)» .
منقول است از شيخ كامل فاضل احمد بن محمد بن يعقوب مسكويه، (26) كه
استاداست در علم اخلاق، و اول كسى است كه از اهل اسلام كه در اين فن شريف تصنيف
وتاليف نمود كه گفته: «من در وقتى از مستى طبيعت هشيار، و از خواب غفلتبيدارشدم كه
مايه جوانى بر باد رفته بود، و پيرى مرا فرا گرفته و عادات و رسوم در منمستحكم
گشته، و صفات و ملكات در نفس من رسوخ كرده بود، در آن وقت دامناجتهاد بر ميان زدم،
و به مجاهدات عظيمه و رياضات شاقه، نفس خود را ازخواهشهاى آن باز داشتم، تا آنكه
خداوند عالم مرا توفيق كرامت فرموده و خلاصى ازمهلكات حاصل شد» .
پس اى جان برادر! مايوس مباش و بدان كه درهاى فيض الهى گشاده است، و اميدنجات
از براى هر كسى هست.و ليكن چنان نپندارى كه صفا و نورانيتى كه از نفس فوتمىشود به
جهت كدورت و تيرگى كه از معصيت در حالتى حاصل مىشود، تدارك آنممكن باشد، و توان
نوعى نمود كه صفايى كه اگر معصيتى صادر نشده بود حاصلمىشد توان تحصيل نمود،
زنهار، اين انديشهاى است محال، و خيالى است فاسد، زيراكه نهايت امر آن است كه:
آثار اين معصيت را به افعال حسنه محو نمايى، در اين وقتنفس مثل حالتى مىشود كه آن
معصيت را نكرده بود.
پس به اين حسنات روشنايى و سعادتى حاصل نمىگردد و اگر معصيت را نكرده بودو اين
حسنات از او صادر مىشد، از براى او در دنيا صفا و بهجتى، و در عقبى درجهاى هم
مىرسيد، و چون ابتدا معصيت كرده بود اين صفا و درجه از دست او رفت، و فايدهحسنه،
محو آثار معصيتشد و بس.
فصل سوم: قواى
چهارگانه سر منشا نيكيها و بديها
از آنچه گذشت روشن شد كه: از براى انسان اگر چه قوى و جوارح بسيار است،و ليكن
همه آنها به غير از چهار قهرمان، مطيع و فرمانبردارند، و ايشان را مدخليتى درتغيير
و تبديل احوال مملكت نفس نيست، و آنچه منشا اثر و باعث نيك و بد صفات، وخير و شر
ملكات هستند از اين چهار قوهاند.پس همه اخلاق نيك و بد از اين چهارپديد آيد، و
منشا صفات خير و شر اينها هستند.
و ليكن، خيرات و نيكيهاى قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بديها و
شرورآن در حالت زبونى و عجز آن در تحتساير قوا، و آن سه قوه ديگر بر عكس
ايناند،زيرا كه: آثار خير و نيكوئيهاى آنها در حالت ذلت و انكسار و عجز ايشان در
نزد عقلاست، و شرور و آفات ايشان در وقت غلبه و استيلاى آنها استبر عقل.
فصل چهارم: در بيان
اينكه قوه عقليه ادراك كليات كند، و قوه وهميه ادراك جزئيات نمايد
بدان كه: شان قوه عقليه وهميه، ادراك امور است.و ليكن اولى ادراك كليات راكند و
دومى تصور جزئيات را.و چون هر فعلى كه از بدن صادر مىشود، افعال جزئيهاست، پس
مبدا تحريك بدن در جزئيات افعال به تفكر و رويه قوه وهميه است، و از اينجهت آن را
«عقل عملى» و «قوه عامله» مىنامند، و اولى را «عقل نظرى» و «قوه عاقله» .
و شان قوه غضبيه و شهويه تحريك بدن است، و اين دو مبدا تحريكاند.اما
غضبيه،مبدا حركتبدن استبه سوى دفع امور «غير ملائمه» (27) از بدن، و
شهويه، مبدا حركتآن استبه سوى تحصيل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر ساير قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطيع خود گرداند،
البتهتصرف و افعال جميع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر
مملكتنفس و نشاه انسانيتحاصل خواهد گرديد.و از براى هر يك از قوا، تهذيب و
پاكيزگىبه هم خواهد رسيد.و هر يك را فضيلتى كه مخصوص به آن استحاصل خواهد شد.
پس، از تهذيب و پاكيزگى قوه عاقله، صفت «حكمت» حاصل مىشود، و از تهذيب قوه
عامله، ملكه «عدالت» ظاهر مىگردد، و از تهذيب غضبيه، صفت «شجاعت» به هممىرسد،
و از تهذيب شهويه، خلق «عفت» پيدا مىشود.و اين چهار صفت، اجناساخلاق فاضلهاند،
و ساير صفات حسنه مندرج در تحت اين چهار، يعنى: از اين چهارصفت ناشى مىشوند، و اين
چهار صفت مصدر هستند. همچنان كه: «حكمت» ، مصدر «فطنت» «فراست» ، (28)
حسن تدبير و توحيد و امثال آن مىشود، و «شجاعت» ، منشا صبر،علو همت، حلم، و قار و
نحو اينها مىگردد، و «عفت» ، سبب سخاوت، حيا، امانت،گشادهرويى و مانند اينها
مىشود.
پس، سر همه اخلاق حسنه اين چهار فضيلت است:
اول «حكمت» : و آن عبارت است از: شناختن حقايق موجودات به طريقى كههستند، و
آن بر دو قسم است: «حكمت نظرى» ، و آن علم به حقايق موجوداتى استكه وجود آنها به
قدرت و اختيار ما نيست.و «حكمت عملى» ، و آن علم به حقايقموجوداتى است كه وجود
آنها به قدرت و اختيار ماست، مانند افعالى كه از ما صادرمىشود.
دوم «عفت» : و آن عبارت است از: مطيع بودن قوه شهويه از براى قوه عاقله،
وسركشى نكردن از امر و نهى عاقله تا آنكه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و ازبندگى
و عبوديت هوا و هوس خلاصى يابد.
سيم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقياد و فرمانبردارى قوه غضبيه از براى
عاقله، تا آنكه آدمى نيفكند خود را در مهالكى كه عقل حكم به احتراز از آنها كند،
ومضطرب نشود از آنچه عقل حكم به عدم اضطراب از آنها مىكند.
چهارم «عدالت» : و آن عبارت است از: مطيع بودن قوه عامله از براى قوه عاقله،
ومتابعت آن عاقله را در جميع تصرفاتى كه در مملكتبدن مىكند، يا در خصوصبازداشتن
آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع.
و بعضى عدالت را تفسير نمودهاند به اجتماع جميع قوا، و اتفاقشان بر
فرمانبردارى عاقله، و امتثال اوامر و نواهى آن به نحوى كه هيچ گونه مخالفتى از
ايشان سر نزند.ووالد ماجد حقير طاب ثراه در كتاب «جامع السعادات» ، تفسير اول را
اختيار كرده وفرمودهاند كه: «تفسير ثانى و ساير تفاسير ديگر، كه بعضى از علماى علم
اخلاق از براىعدالت كردهاند، از لوازم آن است نه عين آن» . (29)
فصل پنجم:
كارفرمائى قوه عامله
چون دانستى كه: جنس همه فضايل چهار فضيلت مذكوره است، كه هر يك ازتهذيب و پاكى
يكى از قواى اربع حاصل مىشود، و ساير فضايل و اخلاق حسنهمندرجاند در تحت اين
فضايل، بدان كه بسيارى از علماى اخلاق از براى هر يك از اينچهار فضيلت انواعى ذكر
كردهاند كه مندرجاند در تحت آنها.
و ليكن والد ماجد حقير - قدس سره - در «جامع السعادات» (30)
فرمودهاند كه: اينخلاف مقتضاى نظر است، زيرا كه بعد از آنكه معلوم شد كه عدالت،
انقياد قوه عاملهاست از براى قوه عاقله در كار فرمودن خود قوه عاقله و قوه غضبيه و
شهويه، ظاهرمىشود كه: جميع صفات فضايل و اخلاق حسنه به سبب كارفرمائى قوه عامله
مىشودآن سه قواى ديگر را.پس حقيقت هر صفت نيكى از يكى از اين سه قوه و منسوب بهآن
است، كه حصول آن فضيلت از آن قوا به واسطه قوه عامله، و ضبط و ربط وكارفرمائى آن
باشد.و ليكن، مجرد اين، باعث نمىشود كه آن فضيلت را نسبتبه قوهعامله دهند، با
وجود اينكه حقيقت مصدر آن، قوهاى ديگر است.همچنان كه هر گاهقوه عامله مطيع عاقله
نشده باشد رذايل ساير قوا را نسبتبه آن نمىدهند.پس امرى ازبراى قوه عامله باقى
نمىماند مگر محض اطاعت و انقياد از براى عاقله.و ظاهر استكه: اين خود اگر چه
فضيلتى است در غايت كمال، و عدم آن رذيله است موجب «نكال» ، (31) بلكه
همه فضايل و رذايل از لوازم اين دو است، وليكن موجب فضيلتى ديگرشود و عدمش باعث
رذيلتى ديگر گردد، كه تعلق به يكى از اين سه قوه ديگر نداشتهباشد نمىشود، بلكه هر
صفتى از فضايل يا رذايل متعلق استبه قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه به توسط قوه
عامله.و از براى عامله - بنفسها - فضيلت و رذيلتى ديگر نمىشودمگر محض كارفرمائى، و
اگر اين موجب استناد هر فضيلتى كه به آن سبب حاصلمىشود به قوه عامله بودى، بايستى
جميع فضايل مستند به قوه عامله باشد، و همهمندرج در تحت عدالتبوده باشند.و شمردن
بعضى از فضايل را از انواع عدالت: بدونبعضى ديگر، صحيح نخواهد بود.
پس مقتضاى نظر صحيح آن است كه گفته شود: همه فضايل مندرجاند در تحت آنسه
فضيلت ديگر، كه «حكمت» «شجاعت» و «عفت» بوده باشد، و اضداد آنها متعلقاند به
قواى ثلاث «عاقله» «غضبيه» و «شهويه» .
و از اين، ظاهر مىشود كه: جميع اخلاق حسنه و صفات ذميمه، انواعى هستندمندرجه
در تحتسه صفت مذكوره، و اضداد آنها متعلقاند به يكى از قواى عاقله،غضبيه و شهويه،
يا به دو قوه از آنها يا به سه قوه از آنها، كه به كارفرمايى قوه عالمهباشد.
مثال آنكه متعلق به يكى از آنها است: مثل «علم و جهل» ، كه متعلقاند به قوه
عاقله،و «حلم و غضب» ، كه متعلقاند به قوه غضبيه، و «حرص و قناعت» ، كه
متعلقاند به قوهشهويه.
و آنكه متعلق به دو قوه يا سه قوه استبه اين نحو است كه: از براى آن،
اصنافىچندند كه بعضى متعلق به قوهاى و بعضى متعلق به قوهاى ديگر است، مثل «حب
جاه» ،كه اگر مقصود از آن برترى بر مردم و تسلط بر خلق باشد از مقتضيات قوه غضبيه
است.
و اگر مطلوب از آن جمع مال و «تنقيح» (32) امر اكل و جماع باشد از
متعلقات قوه شهويهاست.و همچنين «حسد» ، اگر باعث آن عداوت باشد از دمائم قوه غضبيه
است، و اگرسبب آن خواهش نعمت محسود باشد از رذائل قوه شهويه است.
يا به اين نحو است كه: از براى آن، دو يا سه بالاشتراك مدخليتى است در نوع
آنصفت فضيلتيا رذيلت، يا در صنفى از اصناف آن، مانند: حسدى كه منشا آن،عداوت، يا
توقع وصول آن نعمتبه حاسند، بعد از زوال آن از محسود باشد.و مثلغرور، چنان كه
آدمى بالطبع مايل به چيزى باشد كه خير او نباشد و از راه جهل آن راخير پندارد.
پس اگر آن چيز از مقتضيات قوه شهويه است، اين صفت رذيله خواهد بود و متعلقبه
قوه عاقله و شهويه، و اگر مقتضاى قوه غضبيه باشد اين صفت رذيله متعلق خواهد بودبه
قوه عاقله و غضبيه، و اگر از مقتضيات غضبيه و شهويه باشد، اين صفت رذيله
متعلقخواهد بود به سه قوه عاقله، غضبيه و شهويه.
و مراد از تعلق صفتى به قواى متعدده و بودن از رذائل يا فضائل آنها، اين است
كه:
از براى هر يك از آن قوا اثرى در حدوث و حصول آن صفتبوده باشد، به اين
معنىكه: از جمله علل فاعليه آن باشد.پس، اگر مدخليت قوه در صفتى مجرد
باعثيتباشد،به اين معنى كه: آن قوه باعثشده باشد كه آن قوه ديگر آن صفت را ايجاد
كند كهموجد صفت آن قوه ثانيه باشد كه اولى باعثباشد، آن صفت از جمله متعلقات
قوهثانيه شمرده خواهد شد نه اول، مانند غضبى كه حاصل شود از تلف گرديدن يكى از
ملايمات قوه شهويه، كه در حقيقت متعلق به قوه غضبيه است، اگر باعث ايجاد قوهغضبيه
اين غضب را، قوه شهويه شده باشد.
و چون دانستى كه جميع فضايل و رذائل متعلقاند به يكى از قوه عاقله يا غضبيه
ياشهويه، يا به دو قوه از آنها يا به سه قوه، بدان كه ما در اين كتاب چنان كه والد
ماجد در «جامع السعادات» ذكر كردهاند، اول اوصاف حسنه و صفات رذيله را كه
متعلقاند بهقوه عاقله بيان مىكنيم، و سپس آنچه را كه متعلق استبه قوه غضبيه ذكر
مىنمائيم.وپس از آن اوصافى را كه منسوب استبه قوه شهويه شرح مىدهيم، بعد از آن
صفاتى راكه متعلقاند به دو يا سه قوه از اين قوا، بيان مىنمائيم.
فصل ششم: اجناس
صفات رذيله
شكى نيست كه: در مقابل هر صفت نيكى خلق بدى است كه ضد آن است.و چوندانستى كه
اجناس همه فضايل چهارند، پس معلوم مىشود كه اجناس صفات رذايل نيزچهارند:
اول: جهل، كه ضد حكمت است.
دوم: جبن، كه ضد شجاعت است.
سوم: شره، كه ضد عفت است.
چهارم: جور، كه ضد عدالت است.
وليكن اين به حسب «مؤداى نظر» (33) است، اما تحقيق مطلب آن است كه:
از براى هرفضيلتى حدى است مضبوط و معين، كه به منزله وسط است، و تجاوز از آن خواه
بهجانب افراط و خواه به طرف تفريط مؤدى استبه رذيله.
پس هر صفت فضيلتى كه وسط استبه جاى مركز دايره است، و اوصاف رذايل بهمنزله
ساير نقطههايى است كه در ميان مركز يا محيط فرض شود.و شكى نيست كهمركز، نقطهاى
است معين و ساير نقاط متصوره در اطراف و جوانبش غير متناهيهاند.
پس بنابر اين، در مقابل هر صفت فضيلتى، اوصاف رذيله غير متناهيه خواهد بود،
ومجرد انحراف از صفت فضيلتى از هر طرفى موجب افتادن در رذيله خواهد بود.واستقامت در
سلوك طريقه اوصاف حميده به منزله حركت در خط مستقيم، و ارتكابرذايل به جاى انحراف
از آن است.و چون خط مستقيم در ميان دو نقطه نيست مگريكى، و خطوط منحنيه ميان آنها
لا محاله غير متناهيه است، پس استقامتبر صفات نيك نيست مگر بر يك نهج، و از براى
انحراف از آن مناهجبىشمارى است.
و اين استسبب در اينكه اسباب بدى و شر بيشتر است از اسباب و بواعثخير ونيكى.و
از آنجا كه پيدا كردن يك چيز معين در ميان امور غير متناهيه مشكل، و وسطرا يافتن
فيما بين اطراف متكثره مشكلتر است، پس استقامتبر آن و ثبات در آن «اصعب»
(34)
از هر دو است، و لهذا جستن وسط از ميان اخلاق، كه آن حد اعتدال است واستقامتبر آن،
در غايت صعوبت است.و از اين جهت است كه: بعد از آنكه سوره «هود» به برگزيده معبود
نازل شد، و در آنجا امر به آن بزرگوار شد كه:
«فاستقم كما امرت»
يعنى: «بايست و ثابتباش همچنانكه ترا امر فرمودهايم» . (35)
فرمود: «شيبتنى سورة هود» يعنى: «پير كرد مرا سوره هود» . (36)
و مخفى نماند كه وسط بر دو قسم است: حقيقى و اضافى.حقيقى آن است كهنسبتبه آن،
طرفين حقيقتا مساوى بوده باشد.مثل نسبت چهار به دو و شش.و وسطاضافى آن است كه
نزديك به حقيقى باشد عرفا.و بعضى تفسير نمودهاند به اينكهنزديكتر چيزى استبه وسط
حقيقى كه ممكن است از براى نوع يا شخص.و وسطى كهدر علم اخلاق معتبر است و امر به
استقامت و ثبات بر آن شده آن وسط اضافى است،زيرا كه يافتن وسط حقيقى و رسيدن به آن
متعذر، و استقامت و ثبات بر آن غير ميسراست.و چون معتبر، وسط اضافى است و اختلاف آن
ممكن است، به اين جهت استكه: اوصاف حميده گاه به اختلاف اشخاص و احوال و اوقات
مختلف مىشود.پس بساباشد مرتبهاى از مراتب وسط اضافى فضيلتباشد به نظر شخصى يا
حالى و وقتى، ورذيله باشد نسبتبه غير آن.
فصل هفتم: مقابل هم
بودن اوصاف رذيله و صفات فاضله
از آنچه گفتيم معلوم شد كه: در برابر هر صفت نيكى، اخلاق رذيله غير متناهيهاى
ازدو طرف افراط و تفريط است و ليكن هر يك را اسم معين و نام عليحدهاى نيست،
بلكهشمردن جميع ممكن نيست، و شمارش تعداد جميع در شان علم اخلاق نيست، بلكهوظيفه
آن بيان قاعده كليه آن است كه جميع در تحت آن مندرج باشند.
و قاعده كليه، آن است كه: دانستى كه اوصاف حميده، حكم وسط را دارند، وانحراف از
آنها به طرف افراط يا تفريط - هر يك كه باشد - مذموم است، و از اخلاق رذيله است.
پس در مقابل هر جنسى از صفات فاضله، دو جنس از اوصاف رذيله متحققخواهد بود.و
چون دانستى كه اجناس و سر فضايل چهارند، پس اجناس رذايل هشتخواهند بود. - و رذيله
ضد حكمت است - .
يكى «جربزه» ، كه كار فرمودن فكر است در زايد از آنچه سزاوار است، و عدمثبات
فكر در موضعى معين، و اين در طرف افراط است.
و ديگرى «بلاهت» ، و آن معطل بودن قوه فكريه و كار نفرمودن آن در قدرضرورت يا
كمتر از آن است و اين در طرف تفريط است.و گاهى از اول به فطانت و ازدوم به جهل بسيط
تعبير مىشود.
و دو تا در مقابل شجاعتاند: يكى «تهور» ، كه آن رو آوردن به امورى است كهعقل
حكم به احتراز از آنها مىنمايد، و اين در طرف افراط است، و ديگرى «جبن» ، وآن
روگردانيدن از چيزهايى است كه نبايد از آنها روگردانيد و آن در جانب تفريطاست.
و دو تا در برابر عفتاند: يكى «شره» ، كه عبارت از غرق شدن در لذات
جسميهاستبدون ملاحظه حسن آن در شريعت مقدسه يا به حكم عقل، و اين افراط است،
وديگرى «خمود» ، و آن ميرانيدن قوه شهويه استبه قدرى كه ترك كند آنچه را كه ازبراى
حفظ بدن يا بقاء نسل ضرورى است، و اين تفريط است.
و دو تا در ازاى عدالتاند: يكى «ظلم» ، كه تصرف كردن در حقوق مردم و
اموالآنهاستبدون حقى، و اين افراط است، و ديگرى «تمكين ظالم را از ظلم بر خود
آنشخص بر سبيل خوارى و مذلتبا وجود قدرت بر دفع آن» .
و ليكن اين در عدالتبه معنى مصطلح در ميان اكثر مردم است.و اما بنا به
تفسيرىكه گذشت كه عدالت عبارت است از: اطاعت قوه عمليه از براى قوه عاقله و ضبط
عقلعملى جميع قوى را در تحت فرمان عقل نظرى، اين از براى عدالتيك طرف خواهدبود كه
ظلم و جور باشد، و جميع صفات رذيله ذميمه داخل در آن خواهد بود، ومخصوص نخواهد بود
به تصرف در اموال و حقوق مردم بدون جهتشرعيه، زيرا كهعدالتبه اين معنى جامع جميع
صفات كماليه است.پس ظلمى كه مقابل و ضد آناستشامل جميع اوصاف نقص خواهد بود.
و مخفى نماند كه: آنچه كه مذكور شد از اخلاق ذميمه، اجناس دو طرف افراط وتفريط
فضايل اربعاند، و همچنانكه از براى فضايل مذكوره انواعى بسيار است كه مندرجدر تحت
آنها هستند، همچنين از براى هر يك از رذايل نيز انواع بىشمارى است كه مندرج در آن
و ناشى از آن است.همچنانكه از جربزه حاصل مىشود: مكر و حيله.واز بلاهت: حمق و جهل
مركب.و از تهور مىرسد: تكبر و لاف و گردنكشى و عجب.
و از جبن: سوء ظن و جزع و دنائت.و از شره متولد مىشود: حرص و بىشرمى و بخل
واسراف و ريا و حسد.و از خمود ناشى مىشود: قطع نسل و امثال آن.و علماى
اخلاق،بسيارى از آنها را شرح داده و بيان نمودهاند، و ما نيز آنها را در اين كتاب
بيان مىكنيم.
و دانستى كه: بعضى از آنها متعلق استبه قوه عاقله، و برخى به غضبيه، و
طايفهاىبه شهويه، و بعضى به دو يا به سه قوه.پس ما آنها را در چهار مقام بيان
مىكنيم.و بدانكه والد ماجد حقير - طاب ثراه - ابتدا بر سبيل اجمال، جميع اخلاق را
از فضايل ورذائل بيان فرمودهاند، و بعد از آن در مقامات اربع، تفصيل آنها و معانى
و معالجات وساير متعلقات آنها را بيان كردهاند، (37) و چون فايدهاى
چندان بر ذكر اجمال مترتبنيست، ما در اين كتاب متعرض آن نشديم.
فصل هشتم: مشتبه
شدن صفات رذيله به صفات حسنه
از امورى كه دانستن آن قبل از شروع در تفصيل اخلاق و معالجات آنها لازماست، آن
است كه بدانى كه بسيار اتفاق مىافتد كه از بعضى مردمان صفات و افعالىچند به ظهور
مىآيد كه در ظاهر نيك است و صاحب آنها از ارباب اخلاق حسنهمتصور مىشود و حال
آنكه چنين نيست.
پس بايد فرق ميان فضايل صفات و آنچه شبيه به آنهاست و حقيقتا از فضايلنيست
دانسته شود، تا بر غافل مشتبه نشود و بر گمراهى نيفتد.و هر كسى عيوب نفسخود را
بشناسد تا طالب فريب نخورد، و خود را صاحب اخلاق جميله نشمرد، و ازتحصيل معالى
(38) اخلاق باز نماند.
پس مىگوئيم كه: دانستى كه صفت «حكمت» عبارت است از علم به حقايقموجودات به
نحوى كه هستند، و لازم اين، علم اليقين و اطمينان نفس و ثبات خاطرافتاده است.پس محض
فرا گرفتن بعضى از مسائل به عنوان تقليد و بيان تقرير آنها بروجه لايق، بدون وثوق و
اطمينان نفس، حكمت نيست، و صاحب آن را حكيمنمىنامند، زيرا كه حقيقتحكمت، منفك
نمىشود از اعتقاد جازم و تصديق قطعى.ويقين چنين شخصى مانند طفلى است كه خود را
شبيه به مردان كند، و سخنان ايشان را گويد.يا مثل حيوانى است كه بعضى سخنان آدمى را
آموخته باشد و حكايت كند، يابعضى افعال انسان را تعليم گرفته باشد و به جا آورد.
و اما «عفت» : شناختى كه آن عبارت است از اينكه: قوه شهويه در فرمان و
اطاعتعقل، و همه تصرفات آن موافق و مطابق امر و نهى قوه عاقله بوده باشد، و
آنچهمتضمن مصلحت معاش و معاد باشد بر آن اقدام نمايد، و هر چه موجب مفسده باشد
ازآن دورى كند و كناره جويد، و هرگز مقتضاى صوابديد عقل را مخالفت نكند.و باعثبر
اين، فرمانبردارى و اطاعت هم نباشد، مگر كمال نفس و بزرگى ذات او، يا تحصيلسعادت
دنيا و آخرت.و غرض او فريب مردم يا محافظت آبروى خود نباشد، و ترس «شحنه» و سلطان
او را بر اين نداشته باشد.
و بسيارى از كساناند كه ترك دنيا را هم به جهت دنيا نمودهاند، و ترك
بعضىلذات دنيويه را نمودهاند و مطلب ايشان رسيدن به لذات بالاتر است.پس
چنيناشخاص، صاحب فضيلت عفت نيستند.و همچنيناند آن كسانى كه از راه اضطرار والجاء،
يا به سبب بىآلتى، و بىقوتى، يا به جهت اينكه از بسيارى از آنها متنفر شدهاند،
يابه جهت تشويش حدوث بعضى مرضها و ناخوشيها، يا از بيم اطلاع مردمان و خوفملامت
ايشان ترك لذت مىكنند.پس چنين كسان را نيز عفيف نتوان گفت.و بسيارى ازاشخاص هستند
كه بعضى لذات را ترك آنها مىكنند.و پيروى بعضى لذات را نمىكنند بهجهت آنكه آنها
را نفهميدهاند، و به لذت آنها نرسيدهاند. همچنان كه در ميان بسيارىاز باديه
نشينان و اهالى كوهستان مشاهده مىشود، و اين نيز صفت عفت نيست.بلكهصاحب عفت كسى
است كه: با وجود صحت قوى و قوت آنها، و دانستن كيفيات لذاتو مهيا بودن اسباب و
آلات، و عدم تشويش از آفات و مرض، و بىآنكه مانعى ازخارج بوده باشد، در استيفاى
لذات دنيويه پا از جاده اطاعتشرع و عقل بيروننگذارند.
و اما صفت «شجاعت» : دانستى كه عبارت است از اينكه: قوه غضبيه، منقاد و
مطيععقل بوده باشد، تا آنچه را كه عقل امر به اقدام آن نمايد اقدام كند، و آنچه را
نهى كنداز آن حذر نمايد.و بايد داعى و باعثى در اين امر، غير از تحصيل كمال و
سعادتنداشته باشد. پس كسى كه خود را در امور هولناك اندازد، و بىباك و تنها بر
لشكرسهمناك تازد، و پرواز از زدن و خوردن و كشته شدن و بىدست و پاگشتن نكند بهجهت
تحصيل جاه و مال، يا به شوق وصال معشوقه صاحب جمال، يا از خوف امير وسردار و بيم
پادشاه ذو الاقتدار، يا به جهت مفاخرت بر امثال و اقران، يا مشهور شدن درميان
مردمان، چنين شخصى را شجاع نتوان گفت، و او را از ملكه شجاعت نصيبى نباشد، بلكه
منشا صدور اين امور از او، يا شهوت استيا جبن.
پس هر كه بيشتر خود را به جهتيكى از اين امور به مهالك مىاندازد او جبانتر
وحريصتر، و از فضيلتشجاعت دورتر است.و همچنيناند كسانى كه از راه تعصبطايفه و
خويشان و قبيله و نزديكان، داخل در امور مهلكه مىشوند.
و بسا باشد كه كسى بسيار در مهالك داخل شده، و در آن غلبه كرده تا اينكه بيم
وترس او زايل شده، و بنابر عادت احتراز نمىكند و هميشه خود را غالب مىداند،
چنينشخصى نيز شجاع نيست، بلكه طبيعت او به جهت عادت بجز غلبه را در نظر ندارد،
وتصور مغلوبيت را نمىنمايد.و از اين قبيل است: حمله حيوانات درنده و رو
آوردنايشان به يكديگر يا به غير جنس خود از انسان يا حيوان بدون عجز و بيم، و خود
ظاهراست كه ايشان را قوه عاقله نيست تا غضب در فرمانشان باشد، و حملات ايشان از
ملكهشجاعتبوده باشد، بلكه طبيعت ايشان بر اين «مجبول» (39) است.
و بالجمله شجاع واقعى كسى است كه: افعال او به مقتضاى عقل باشد و به اشارهعقل
صادر شود، و باعث دنيوى در آن نباشد.و بسا باشد كه عقل در بعضى مواضعحكم به حذر
مىكند، پس فرار از آن، منافاتى با شجاعت ندارد، و از اين جهت استكه گفتهاند:
نترسيدن از صاعقههاى قويه و زلزلههاى شديده نشانه جنون است نهشجاعت، و بىسبب رو
آوردن به جانوران درنده يا سباع گزنده، (40) نيست مگر ازحماقت.
و ببايد دانست كه: در نزد شجاع حقيقى محافظت ننگ و نام، بالاتر از زندگى
چندروزه ايام است، و چنين كسى مرگ و هلاكت را بر خود پسندد و رسوائى و عار را برخود
روا ندارد.
آرى! مردان، ساغر بلا و مصيبت را لا ابالىوار مىنوشند، و جامع عار و بدنامى
رانمىپوشند، فضيحت اهل و حرم را ديدن، و از شرف و بزرگى نينديشيدن به جهت دوروزه
حيات، از مردانگى نيست، بلكه در پاس زندگانى بىثبات از سر ناموس و آبروگذشتن
ديوانگى است.شجاعان نامدار مردن با نام نيك را مردانگى مىدانند، و «ابطال»
(41) روزگار ذكر جميل را حيات ابد مىشمارند.و از اين جهتبود كه شير مردان
ميدان دينو حفظ شريعت، روى از خنجر تيز و شمشير خون ريز نگردانيدند، و به اين سبب
بودكه يكه تازان معركه مذهب و آئين در حمايت ملت و گرز گران و تيغ بران را بر
فرقخود پسنديدند.
بلى، كسى كه بقاى نام نيك را در صفحه روزگار، و پاداش اعمال را در دار قرار، وسر
آمدن عمر ناپايدار دانست، البته باقى را بر فانى اختيار مىكند، پس در حمايت دين
وشريعتسينه خود را سپر مىكند، و از تيغ ملامت ابناى روزگار حذر نمىكند، و
مىداندكه به آئين مردان شير دل در راه دين در خون تپيدن، و به سعادت ابد رسيدن، از
دوروزى ذليل و خوار در دنيا ماندن و عاقبت مردن، و از مرتبه شهادت دور ماندن،
بسىبهتر و بالاتر است.و از اين جهتشير بيشه شجاعت، و شاه سرير ولايت، به
اصحابخود فرمودند كه:
«ايها الناس انكم ان لم تقتلوا تموتوا و الذى نفس ابن ابيطالب بيده لالف ضربة
بالسيف على الراس اهون من ميتة على الفراش»
يعنى:
«اى مردمان! به درستى كه شما اگر كشته نشويد خواهيد مرد، قسم به خدائى كه جان
پسر ابوطالب در دست اوست، كه هزارضربتشمشير بر سر، آسانتر و گواراتر است از اينكه
آدمى در بسترش بميرد» . (42)
بارى، هر عملى كه از صاحب مرتبه شجاعتسر مىزند، در هر وقتى كه بوده باشدموافق
طريقه عقل و مناسب وقت است، نه او را از و ضعفى، و نه از چشيدن زهر «نوائب»
(44) و محن، المى و ملالى است.نه در دلش ازحوادث زمان اضطرابى و حيرتى، و نه
در خاطرش از آفات جهان تشويش و دهشتىاست.و آنچه بر ديگران گران است، در پيش او سهل
و آسان است، و آنچه بر مردمانسخت و دشوار است، و در نزد او نرم و هموار است، اگر
غضب كند از فرمان عقل بيروننمىرود، و اگر انتقام كشد پا از جاده شرع بيرون
نمىنهد.
و اما ملكه «عدالت» : معلوم شد كه عبارت است از: انقياد و اطاعت قوه عمليه از
براىقوه عاقله، به نوعى كه هيچ عملى از آدمى سر نزند مگر به فرموده عقل.و اين در
وقتىحاصل مىشود كه ملكه در نفس آدمى به هم رسد كه جميع افعال بر نهج اعتدال از
اوصادر شود، بى آنكه او را در آن غرضى يا مطلب دنيوى باشد.
پس كسى كه عدالت را بر خود ببندد، و به مشقتخود را عادل وانمود نمايد، و ازراه
ريا اعمال خود را شبيه به اعمال عدول كند، و مطلب او تسخير دلهاى مردمان، ياتحصيل
مال ايشان، يا رسيدن به منصب و جاه، و يا تقرب به وزير و شاه باشد، عادلنباشد.
و همچنين استحال در جميع صفات فاضله، كه در تحت اين چهار صفتمندرجاند به
تفصيلى كه مذكور خواهد شد.
مثلا «سخاوت» ، عبارت است از: ملكه بخشش و عطاى اموال بر مستحقين بدونقصد و
غرضى.پس بذل مال به جهت تحصيل مالى بيشتر از آن، يا به سبب دفع ضررىاز خود يا به
قصد حصول مناصب دنيه، يا وصول به لذات حيوانيه، يا به جهتشهرت ونام و مفاخرت بر
انام، سخاوت نيست.و همچنين بخشش به غير اهل استحقاق، واسراف در انفاق را سخاوت
نگويند.و كسى كه مسرف باشد جاهل استبه رتبه مال، ونمىداند كه به وسيله مال،
محافظت اهل و عيال، و تحصيل مرتبه كمال ميسر مىشود، وثروت را دخل بسيار است در
ترويج احكام شريعت، و نشر فضايل و حكمت.و از اينجهت است كه در صحيفه سليمانيه وارد
است كه:
«ان الحكمة مع الثروة يقظان و مع الفقر نائم»
يعنى:
«علم و حكمتبا مال و ثروت حكم كسى را دارد كه بيدار باشد، و با فقر و تهى دستى
در خواب است» .
و بسا باشد كه سبب و منشا اسراف، جهل به اشكال تحصيل مال حلال است.واغلب كسانى
كه بدون زحمت تحصيل، به مالى رسيدهاند، از ميراث يا مثل آن چنيناند،زيرا كه زحمت
تحصيل حلال را نديدهاند، و ندانستهاند كه راه مداخل حلال و مشاغلطيبه بسيار كم
است، و بزرگان را از ارتكاب هر شغلى مشكل است.و از اين جهت استكه نصيب آزادگان از
دنيا در نهايت قلت است و ايشان هميشه از بختخود درشكايتاند، به خلاف ديگران كه
چون در تحصيل مال بىپروايند، نه در فكر حلال وحراماند، و نه تشويشى از عذاب و
وبال دارند، از هر جا كه رسد بگيرند و به هر جا كهرسد صرف كنند.بعضى از حكما
گفتهاند كه:
«تحصيل مال مثل اين است كه سنگ را بهقله كوه بالابرى، و خرج آن مثل اين است كه
از آنجا رها كنى» .
پىنوشتها:
1. يعنى: و لشكريان پروردگارت را جز او كسى نمىداند.مدثر (سوره 74) آيه 31.
2. منظم، مرتب
3. خرابكار، آميختن باطل در كلام.
4. پاسبانى، نگهبانى.
5. پنهان كردن حقيقت.
6. مظهر اسماء جماليه و جلاليه، و محل ظهور لطف و رافت، و قهر و غضب.
7. در اصطلاح عرفا«مقام خلافت» مقامى است كه: «سالك در اثر تصفيه و تجليه
باطن، و پس از مسافتمنازل سير الى الله و از خود و خودى محو شدن و وصول به مبدا،
سزاوار آن خلافت مىگردد
«انى جاعل فىالارض خليفة»
(بقره«سوره 2» آيه 30) او در اين هنگام متجلى به تجلى ذات شده و مظهر تمام
اسماء صفات الهىقرار مىگيرد.فرهنگ معارف اسلامى، ج 2، ص 816.
8. ظاهر و باطن. (در اصطلاح فلاسفه و عرفا «صورت» ، معانى متعدده دارد) رك:
مدرك ياد شده.ج 2، ص 1121.
9. اين نظريه حكماء و فلاسفه است، ولى عالمان و فقيهان بزرگ شيعه، مانند شيخ
مفيد و سيد مرتضى و سيد بنطاووس و ديگران با اين نظريه مخالف بوده و بر رد آن به
روايات و اجماع مسلمين استدلال نمودهاند.رك:
بحار الانوار، ج 58، ص 276 به بعد
10. در عرفان به مظاهر گوناگون و حالات مختلف دل«اطوار» گويند.رك: فرهنگ معارف
اسلامى، ج 1، ص 234.
11. يعنى تمام جهان هستى را جلوه حق ببيند.
«اينما تولوا فثم وجه الله»
(بقره«سوره 2» آيه 115) .
12. بحار الانوار، ج 60، ص 299، ح 5.و علل الشرايع، ص 4، باب 6
13. در اصطلاح عرفا «احوال» معانى متعدده دارد، ولى ظاهرا اينجا مراد حالاتى
است كه: بدون قصد و تعمدوارد قلب مىشود، از قبيل: فرح، حزن، قبض، شوق، انزعاج،
هيبت و غيره.ر ك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 98.
14. آراسته.
15. هر يك از مراتب انتقالى اشياء را «نشات» گويند، چنانكه گويند «نشات برزخ»
«نشات آخرت» «نشاتهيولى» ، و...ر ك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 3، ص 2013.
16. عمود آهنين، يكى از وسائلى است كه معصيت كاران را با آن عذاب مىكنند، چنان
كه در حديثى امامصادق - عليه السلام - فرموده: «...ضرباك على راسك بمطرقة معهما
تصير منه رمادا» .يعنى «...با گرز (آهن كوب) بر سر تو مىزنند و از اثر آن به
خاكستر تبديل مىشوى» .بحار الانوار، ج 6، ص 236، ح 53.
17. «سرابيل» جمع «سربال» استبه معناى پيراهن و «قطران» ، جسمى استسياه
رنگ، بدبو و قابل اشتغال در آيه قرآن آمده است:
«سرابيلهم من قطران».
[ابراهيم، (سوره 14)، آيه 50] يعنى لباس مجرمان در جهنم ازنوعى ماده سياهرنگ
بدبوى قابل اشتعال مىباشد كه هم زشت و بدمنظر است و هم بدبو، و هم خود قابل سوختن
وشعلهور شدن.تفسير نمونه، ج 10، ص 388.
18. بحار الانوار، ج 70، ص 234، و مرآت العقول، ج 8، ص 89
19. مردم، خلق
20. به دست آوردن كامل سعادت جاودانى.
21. ناگزير.
22. گرفتارى.
23. نتيجه، عاقبت.
24. لحظه به لحظه.
25. يوسف، (سوره 12)، آيه 87.
26. سيد محسن امين (ره) مىگويد: لقب او مسكويه بوده و معلم ثالث نيز به او
مىگويند.او در علم اخلاق،كتابى به نام «الطهارة» دارد كه خواجه نصير الدين طوسى
كتاب «اخلاق ناصرى» را بر منوال و روش آن تاليف نمودهاست.او در سال 421 ه.ق وفات
نموده است.اعيان الشيعه، ج 3، ص 158.و روضات الجنات، ج 1، ص 254
27. غير مناسب، ناسازگار
28. فطنت و فراستبه معنى: زيركى، هوشيارى و دانائى است.
29. جامع السعادات، ط اسماعيليان، ج 1، ص 53.
30. جامع السعادات، ط اسماعيليان، ج 1، ص 54.
31. عقوبت، عذاب
32. اصلاح
33. در نسخه خطى «بادى نظر» ذكر شده يعنى ابتداى امر و آغاز نظر، و ظاهرا آن
صحيح است
34. سختتر، دشوارتر.
35. هود، (سوره 11)، آيه 112.
36. مجمع البيان، ج 3، ص 140 (با اندك تفاوتى)
37. جامع السعادات، ج 1، ص 9.
38. معالى جمع «معلاة» به معناى شرف و رفعت است
39. آفريده شده.
40. ظاهرا بايد «جانوران گزنده، يا سباع درنده» باشد.
41. جمع «بطل» ، يعنى قهرمانان
42. ارشاد شيخ مفيد، ط بيروت، ص 127. (با اندك تفاوتى) .
43. خستگى، ماندگى.
44. جمع نائبه يعنى حادثه، پيش آمد
|
|