معراج السعادة
عالم ربانى ملا احمد نراقى (قدس سره)
- ۳ -
باب اول: در بيان بعضى مقدمات نافعه، از بيان حالات نفس و
منفعت فضايل اخلاق و مضرت رذايل آن
فصل اول: شناختن نفس
مقدمه شناختن خدا
بدان كه كليد سعادت دو جهانى، شناختن نفس خويشتن است، زيرا كه شناختن آدمىخويش
را اعانتبر شناختن آفريدگار خود مىنمايد.چنانكه حق - تعالى - مىفرمايد: «سنريهم
آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق»
يعنى: «زود باشد كهبنمائيم به ايشان آثار قدرت كامله خود را در عالم و در
نفسهاى ايشان، تا معلوم شودايشان را كه اوست پروردگار حق ثابت» . (1)
و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - منقول است كه: «من عرف نفسه
فقدعرف ربه» يعنى: «هر كه بشناسد نفس خود را پس به تحقيق كه بشناسد پروردگار
خودرا» . (2)
و خود اين ظاهر و روشن است كه: هر كه خود را نتواند بشناسد به شناخت ديگرى چون
تواند رسيد، زيرا كه هيچ چيز به تو نزديكتر از تو نيست، چون خود را نشناسى ديگرى
را چون شناسى؟
تو كه در علم خود زبون (3) باشى عارف كردگار چون باشى
تاثير شناختن نفس در
تهذيب اخلاق
و نيز شناختن خود، موجب شوق به تحصيل كمالات و تهذيب اخلاق و باعثسعى در دفع
«رذائل» (4) مىگردد، زيرا كه آدمى بعد از آنكه حقيقتخود را شناخت
ودانست كه: حقيقت او «جوهرى» (5) است از «عالم ملكوت» ، (6)
كه به اين عالم جسمانىآمده باشد، كه به اين فكر افتد كه: چنين جوهرى شريف را عبث و
بىفايده به اين عالمنفرستادهاند، واين گوهر قيمتى را به بازيچه در صندوقچه بدن
ننهادهاند، و بدين سببدر صدد تحصيل فوائد تعلق نفس به بدن بر مىآيد، و خود را به
تدريجبه سر منزلشريفى كه بايد مىرساند.
و گاه است كه گوئى: من خود را شناختهام، و به حقيقتخود رسيدهام.زنهار
زنهار،كه اين نيست مگر از بىخبرى و بىخردى.عزيز من چنين شناختن را كليد
سعادتنشايد، و اين شناسائى ترا به جائى نرساند، كه ساير حيوانات نيز با تو در اين
شناختنشريكاند، و آنها نيز خود را چنين شناسند.زيرا كه: تو از ظاهر خود نشناسى
مگر سر وروى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانى مگر
اينقدر كه چون گرسنه شوى غذا طلبى، و چون بر كسى خشمناك شوى در صدد انتقامبرآئى،
و چون شهوت بر تو غلبه كند مقاربتخواهش نمائى و امثال اينها، و همهحيوانات با تو
در اينها برابرند.
پس هرگاه حقيقت تو همين باشد از چه راه بر «سباع» (7) و «بهائم»
(8) ، مفاخرتمىكنى؟ و به چه سبب خود را نيز از آنها بهتر مىدانى؟ و اگر تو
همين باشى به چه سببخداوند عالم ترا بر ساير مخلوقات ترجيح داده و فرموده:
«و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا»
يعنى: «ما تفضيل داديم فرزندان آدم را بر بسيارى از مخلوقات خود» (9)
.
و حال اينكه در اين صفات و عوارض، بسيارى از حيوانات بر تو ترجيح دارند.
پس بايد كه: حقيقتخود را طلب كنى تا خود چه چيزى، و چه كسى، و از كجاآمدهاى،
و به كجا خواهى رفت.و به اين منزلگاه روزى چند به چه كار آمدهاى، تو رابراى چه
آفريدهاند.و اين اعضا و جوارح را به چه سبب به تو دادهاند، و زمام قدرت واختيار
را به چه جهت در كف تو نهادهاند.
و بدانى كه: سعادت تو چيست، و از چيست، و هلاكت تو چيست.
و بدانى كه: اين صفات و ملكاتى كه در تو جمع شده استبعضى از آنها
صفاتبهايماند، و برخى صفات سباع و درندگان، و بعضى صفات شياطين، و پارهاى
صفاتملائكه و فرشتگان.
و بشناسى كه: كدام يك از اين صفات، شايسته و سزاوار حقيقت تو است، و باعثنجات
و سعادت تو، تا در استحكام آن بكوشى.و كدام يك عاريتاند و موجب خذلانو شقاوت، تا
در ازاله آن سعى نمائى.
و بالجمله آنچه در آغاز كار و ابتداى طلب، بر طلب سعادت و رستگارى لازماست آن
است كه: سعى در شناختن خود، و پىبردن به حقيقتخود نمايد، كه بدون آنبه سر منزل
مقصود نتوان رسيد.
فصل دوم: تركيب
انسان از جسم و نفس
اگر خواهى خود را بشناسى، بدان كه: هر كسى را از دو چيز آفريدهاند: يكى اين
بدنظاهر، كه آن را تن گويند، و مركب است از: گوشت و پوست و استخوان و رگ و پى وغير
اينها.و آن از جنس مخلوقات همين عالم محسوس است، كه عالم جسمانياتاست.و اصل آن
مركب از عناصر چهارگانه است كه «خاك، آب، باد و آتش» است، وآن را به همين چشم
ظاهرى مىتوان ديد.
و يكى ديگر «نفس» است كه آن را روح و جان و عقل و دل نيز گويند، و آنجوهرى
است «مجرد» (10) از عالم ملكوت، و گوهرى ستبس عزيز از جنس فرشتگان و
«عقول قادسيه» ، (11) و درى استبس گرانمايه از سنخ مجردات، كه خداى -
تعالى - بهجهت مصالحى چند - كه شمهاى از آن مذكور خواهد شد - به قدرت كامله خود
ربطىميان آن و اين بدن ظاهرى قرار داده و او را مقيد به قيد علاقه اين بدن و محبوس
درزندان تن نموده، تا وقتى معين و اجلى موعود، كه قطع علاقه نفس از بدن مىشودرجوع
به عالم خود مىكند.
و اين نفس را به چشم ظاهر نتوان ديد بلكه ديده نمىشود مگر به بصيرت باطنيه.وهر
گاه حديث نفس يا روح، يا جان، يا دل، يا عقل مذكور شد همين جزء اراده مىشود،بلكه
هرگاه انسان و آدم نيز گفته شود، به غير از اين، چيز ديگر مراد نيست، زيرا - چنانكه
مذكور خواهد شد - حقيقت انسان و آدمى همين است.
پس بدن، آلتى است از نفس كه بايد به آن حالتبه امورى چند كه مامور است
قيامنمايد.
و بدان كه: شناختن حقيقت «بدن» ، امرى استسهل و آسان، زيرا دانستى كه آن
ازجنس ماديات است و شناختحقايق ماديات، چندان صعوبتى ندارد.و اما «نفس» ، چون كه
از جنس مجردات استبه حقيقت او رسيدن و او را به كنه، شناختن در اينعالم ميسر
نيست، - رو مجرد شو مجرد را ببين - و از اين جهتبود كه بعد از آنكهحضرت رسول -
صلى الله عليه و آله و سلم - شرح حقيقت او را خواستند حضرت بياننفرمود، خطاب رسيد
كه:
«و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى» (12)
يعنى: «از تو از حقيقت روح سئوالمىكنند، بگو كه «روح» از امور پروردگار است و
از عالم امر (13) است» .
و بيش از اين رخصت نيافت كه بيان كند.
بلى هر گاه نفس انسانى خود را كامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول
تجرد از براى آن مىتواند شد كه آن را بشناسد.بلكه هر گاه در اين عالم نيز كسى
نفسخود را كامل نموده باشد و بخواهد به سر حد كمال برساند و علاقه او از بدن كم
شود،دور نيست كه تواند فى الجمله معرفتبه نفس بهم رساند.
فصل سوم: راه شناختن
نفس
بدان كه: آنچه گفتم آدمى را غير از همين بدن مادى و صورت حسى، جزوى ديگرهست
مجرد، كه آن را «نفس» مىگويند، اگر چه فهميدن و دانستن آن صعوبت داردوليكن هر گاه
كسى به نظر تحقيق، تامل كند اين مطلب بر او ظاهر و روشن مىشود،زيرا كه: هر كه ساحت
دل خود را از غبار عالم طبيعت پاك كند و علايق و شهواتحيوانيت را اندكى از خود دور
نمايد و آئينه دل را از زنگ كدورات اين عالمفى الجمله جلائلى دهد و گاه گاهى در دل
را بر روى اغيار نابكار ببندد و با محبوبحقيقى خلوتى نمايد و با حضور قلب، متوجه
به عالم انوار شود و با نيتخالص مشغولبه مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهى تفكر
در عجايب ملك و «ملكوت» (14)
جمال و «جبروت» (16) قادر ذو الجلال كند، البته از براى او حالتى
نورانى و «بهجتى» عقلى حاصل مىشود كه به سبب آن يقين مىكند كهذات او از اين
عالم جسمانى نيست، بلكه از عالم ديگر است.
و راهى ديگر كه به سبب آن بتوان دانست كه آدمى را غير از اين بدن، جزئى ديگراست
كه از جنس بدن نيست، «خواب» است، كه در خواب، راه حواس بسته شود و بدناز
حركتبازماند و چشم از ديدن، و گوش از شنيدن بسته، و تن در گوشهاى ساكن وبىحس شود
و با وجود اين، در آن وقت آدمى در آفاق و اطراف عالم مشغولسير كردن باشد و با
اصناف خلايق در گفتن و شنودن.بلكه اگر نفس را فى الجمله صفائىباشد در عالم ملكوت
راه يابد، و از آنجا امور آينده را ببيند و بشناسد و بر مغيبات،مطلع شود، به نوعى
كه هرگز در بيدارى و در وقتى كه اين بدن در نهايت هوشيارى استنتواند بدان رسيد.
و راه ديگر آنكه: آدمى را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنهاپى
مىبرد به حقايق اشياء و مىفهمد امورى چند را كه نه از اين عالم است و نه
مىداندكه از كجا اين امور داخل قلب او شده و از كجا فهميده و دانسته.بلكه گاه است
كه: دريك لحظه، فكر او از مشرق به مغرب و از «ثرى» تا «ثريا» (17)
رود، با آنكه تن او در عالمخاك محبوس و ايستاده.
و بالجمله اين مطلب امرى است كه بر هر كه اندكى تامل نمايد، مخفى و
پوشيدهنمىماند.و در كتاب الهى و اخبار ائمه معصومين در مقامات متعدده اشاره به آن
شده،مثل قول خداى - تعالى - كه خطاب به سيد رسل مىفرمايد:
«قل الروح من امر ربى» (18)
يعنى: «بگو در جواب كسانى كه سؤال مىكنند از تو ازحقيقت روح انسان، كه: «روح»
از جمله كارهاى الهى است و از عالم امر است» .
«الا له الخلق و الامر» (19)
«يعنى: عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» .
هر چه به مساحت و «كميت» در آيد آن را «عالم خلق» گويند و روح انسانى چون
مجرد است آن را مقدار و كميت نباشد.
و ديگر مىفرمايد:
«يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية». (20)
و ديگر مىفرمايد:
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من
دسيها». (21)
و از پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه»
يعنى: «هر كه شناخت نفس خود را پس مىشناسد پروردگار خود را» . (22)
و معلوم است كه: شناختن اين بدن جسمانى كه امرى استسهل و آسان، چندانمدخليتى
در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه فرمودند:
«خلق الانسان ذا نفس ناطقه» (23)
يعنى: «انسان خلق كرده شد صاحب نفسى كه به سبب آن ادراك معقولات مىكند» .
فصل چهارم: حقيقت و
ماهيت آدمى
چون كه دانستى كه: هر كسى مركب است از نفس و بدن، پس بدان كه حقيقتآدمى و آنچه
به سبب آن بر ساير حيوانات ترجيح دارد همان «نفس» است كه از جنسملائكه مقدسه
است.و «بدن» امرى است عاريت، و حكم مركب از براى نفس دارد،كه بدان مركب سوار شده و
از عالم اصلى و موطن حقيقى به اين دنيا آمده، تا از براىخود تجارتى كند و سودى
اندوزد، و خود را به انواع كمالات بيارايد، و اكتسابصفات حميده و اخلاق پسنديده
نمايد، و باز مراجعتبه وطن خود نمايد.يا هر بدنىحكم شهرى را دارد آفرينش، كه
پادشاه كشور هستى كه حضرتآفريدگار است، هر بدنى را «اقطاع» (25) روحى
كه از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرمودهتا از منافع و مداخل آن شهر تهيه خود را
ديده، و مسافرت به عالم قدس كند و سزاوارخلوتخانه انس گردد. و در اين بدن شريك
استبا ساير حيوانات، زيرا كه هر حيوانى رانيز بدنى است محسوس و مشاهد، مركب از
دست، پا، چشم، گوش، سر، سينه و سايراعضاء.به اين سبب بر هيچ حيوانى فضيلتى ندارد، و
آنچه باعث افضليت آدمى بر سايرحيوانات مىشود آن جزء ديگر است، كه «نفس ناطقه»
باشد كه حيوانات ديگر را اينجزء نيست.
و بدان كه بدن، امرى است فانى و بىبقاء كه بعد از مردن از هم ريخته مىشود،
واجزاى آن از يكديگر متفرق مىگردد و خراب مىشود، تا باز وقتى كه به امر پروردگار
- تعالى - اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده كرده شود.
اما «نفس» ، امرى استباقى، كه اصلا و مطلقا از براى آن فنائى نيست، و بعد
ازمفارقت آن از اين بدن و خرابى تن، از براى آن خرابى و فنائى نيست و نخواهد
بود.واز اين روست كه خداوند - سبحانه - مىفرمايد:
«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون»
(26)
يعنى:
«گمان نكنى كه آن كسانى كه در راه خدا كشته شدند و جان خود را درباختند
مردههستند، بلكه ايشان زندهاند نزد پروردگارشان و روزى داده مىشوند» .
و ديگر مىفرمايد:
«ارجعى الى ربك». (27)
يعنى: «اى نفس، رجوع و بازگشت كن بهنزد پروردگار خود همچنانكه در اول از نزد او
- سبحانه - آمدى» .
و نيز از اين روست كه پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - در روز بدر به
شهداى بدر ندا مىفرمود:
«هل وجدتم ما وعد ربكم حقا»
يعنى: «اى كشته شدگان در راهخدا! آيا آنچه را كه پروردگار شما به شما وعده داده
بود حق و راستيافتيد؟».
آنگاهبعضى از اصحاب عرض كردند: يا رسول الله ايشان مردهاند چگونه آواز مىدهى
ايشانرا؟
حضرت فرمود: «انهم اسمع منكم».
يعنى: «ايشان از شما شنواترند و فهم و ادراك ايشان الآن از شما بيشتر است» .
(28)
و ظاهر است كه شنيدن ايشان در آن وقت نه به همان بدنى بود كه در صحراى
بدرافتاده بود، بلكه به نفس مجرده باقيه بود.
فصل پنجم: سير به
عالم بالا با جنبه روحانى
از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: از براى انسان دو جنبه است: يكى جنبه
«روحانيت» ، كه مناسبت دارد به سبب آن با ارواح طيبه و ملائكه مقدسه.و ديگرىجنبه
«جسمانيت» كه مشابهت دارد به جهت آن با حيوانات، از بهائم و سباع.و بهواسطه آن
جزء جسمانى چند روزى در اين عالم هستى زيست مىنمايد و مقام مىكند.
سپس به واسطه جزء روحانى مسافرت به عالم اعلى مىكند و در آنجا هميشه
مقاممىسازد و مصاحبت مىكند با ساكنان عالم قدس، به شرطى كه در مدت اقامت در دنيا
ميل به آن عالم نموده همه روزه در ترقى باشد، تا جانب جزء روحانى بر جسمانىغالب
شود، و كدورات عالم طبيعت را از خود بيفشاند و در او آثار روحانيت پيداگردد.
و چون چنين باشد مىرسد به جائى كه با وجود اينكه در اين دنيا هست، هر لحظه
ازسير به عالم بالا با جنبه روحانى «مبادى فياضه» (29) كسب فيوضات
مىكند، و دل او به نورالهى روشن مىشود.و هر چه علاقه او از جسم و جسمانيات كمتر
مىگردد، روشنائىدل و صفاى خاطرش زياد مىشود، تا زمان مفارقت از اين دنيا رسد
تمامى پردههاىظلمانى طبيعت از پيش ديده بصيرتش برداشته مىشود، و حجابهاى «عوايق
هيولانيه» (30) از چهره نفسش دور مىگردد، و در آن وقت از دل او جميع
اندوهها و المها بيرونمىرود، و از همه حسرتها و محنتها فارغ مىشود، و مىرسد به
سرور ابدى و راحتسرمدى.هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نورى تازه، و هر دم او را
از «موايد» (31) احسان «لم يزل» (32) فيضى بىاندازه حاصل
مىگردد.و باشد كه با وجود بقاى در دنيا، هرگاه ريشهجميع علايق دنيويه را از زمين
دل بركند، پيش از ارتحال به عالم بقاء، اين حالات ازبراى او حاصل شود، و در اين
هنگام مال و عيال بر خود «كل» (33) و وبال مىبيند، مگر بهقدر
ضرورت.بلكه از تن و بدن خود دلگير مىشود و طالب سفر آخرت مىگردد، و بهزبان حال
مىگويد:
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم
بدن او مقيم خطه خاك، و دل او مصاحب سكان عالم افلاك، بجز مراد خدا رانجويد و
سخنى كه نه از براى اوست نگويد، و راهى كه نه به سوى اوست نپويد، تا برسدبه مجاورت
ملا اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولى.و بيابد آنچه را كه هيچچشمى نديده و هيچ
گوشى نشنيده و به هيچ خاطرى خطور نكرده.و ببيند آنچه را كهدر كتاب الهى اشاره به
آن شده كه:
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين». (34)
يعنى: «هيچ كس نمىداند آنچه ذخيره شده است از براى ايشان از چيزهائى كه ديدهها
را روشن مىكند» .
فصل ششم: لذت و الم
جسم و روح
چون كه دانستى كه: آدمى را روحى و بدنى است كه هر كسى مركب است از ايندو، بايد
بدانى كه هر يك از اين دو جزء را المى و لذتى و محنتى و راحتى و مرضى وصحتى است.
و آلام و محنتهاى بدن عبارت است از: امراض و بيماريها كه عارض بدن مىگردد،و
جسم را لاغر و نحيف مىكند، و آن را از درك لذات جسمانيه باز مىدارد، و بامسامحه
در معالجه به هلاكت منجر مىشود.و «علم طب» موضوعى است از براى بياناين امراض و
معالجات آنها.
و آلام و بيماريهاى روح عبارت است از: اخلاق ذميمه و صفات رذيله، كه موجبهلاكت
و بدبختى روح است، و باز مىدارد آن را از درك لذات روحانيه، و رسيدن بهسعادت
ابديه.و آن را محروم مىگرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، ومجاورت عالم قدس.
و صحت و راحت روح، عبارت است از: اتصاف به اوصاف قدسيه و ملكات ملكيه،كه موجب
قرب حضرت بارى، و باعث نجات و رستگارى است.و تفصيل اين امراضو معالجات آنها در
«علم اخلاق» است كه در اين كتاب بيان مىشود.
فصل هفتم: مفاسد
بيمارى نفس و فوائد صحت آن
زنهار اى جان برادر! تا حديثبيمارى روح را سهل نگيرى، و معالجه آن را
بازيچهنشمارى، و مفاسد اخلاق رذيله را اندك ندانى، و صحت روح را به صحتبدن
قياسنكنى.و چگونه عاقل چنين قياس كند، و حال آنكه مقصود از صحتبدن از براىكسانى
كه از روح و صلاح و فساد آن فراموش كردهاند، نيست مگر زندگانى پنج روزهدنيا، و
زيست كردن در اين عاريتسرا.و بر مرض آن مفسدهاى مترتب نمىشود مگربازماندن از
لذات خسيسه جماع و غذا و امثال اينها.و اما اخلاق ذميمه كه بيمارى روحاز آنها است،
باز مىدارد آدمى را از رسيدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهى سرمد.وهر يك از آنها
پردهاى است ظلمانى، كه مانع «اشراقات» (35) انوار الهيه، و عايق
فيوضات «نفحات» (36) رحمانيه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمى را
به هلاكت دائمه وشقاوت ابديه مىرساند.و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث
زندگانىابدى و حيات حقيقى است.
و بعد از آنكه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاك، و به صفات ارجمند بهترتيب
مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فيضهاى غير متناهيه «رب الارباب» ، (37)
بلكه بهسبب آن رفع حجاب مىشود.و صور جميع موجودات در آئينه دلش ظاهر مىشود،و در
اين هنگام موجودى مىشود تام الوجود، ابدى الحيات، «سرمدى البقا» ، (38)
قامتشسزاوار خلعتخلافت الهيه، و «تاركش» (39) لايق تاج سلطنت و
رياست معنويه.و مىرسدبه بهجتها و لذتهائى كه هيچ ديده مانند آن نديده، و به خاطر
هيچ آفريده نگذشته.
و از اين رواست كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:
«لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات و
الارض»
يعنى:
«اگرنه اين مىبود كه لشكر شياطين اطراف دلهاى بنى آدم را فرا گرفتهاند، هر
آئينه مشاهده مىكردند حقايق موجودات «عوالم علويه و سفليه» (40) را،
و مطلع مىشدند بر آثار قدرت كامله حق - سبحانه و تعالى - در آنها» . (41)
همچنان كه تطهير نفس از جميع صفات خبيثه، مورث رفع جميع «پردههاى ظلمانيه» ،
(42) و كشف حقايق جميع موجودات امكانيه مىگردد.و همچنين ازاله بعضى ازآنها
نيز باعث صفائى و روشنايى در نفس مىشود.و بالجمله به قدرى كه آئينه نفس اززنگ
كدورات عالم طبيعت پاك مىشود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهرمىگردد، و به همان
مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار مىشود.
مفاسد بيمارى نفس و فوائد صحت آن و به اين سبب خاتم انبياء - صلى الله عليه و
آلهو سلم - فرمودهاند:
«ان لى مع الله حالات لا يحتملها ملك مقرب و لا نبى مرسل» . (43)
يعنى:
«مرا با خداى حالاتى چند است كه هيچ ملك مقربى و پيغمبر مرسلى طاقت و توانائى
آن را ندارد» .
و هر كسى كه در مقام سلوك راه سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نمايد،به
قدر استعداد و قابليتخود بر مىخورد به آنچه مىرسد به او از الطاف ربانيه وفيوضات
رحمانيه، و ليكن فهم ما ادراك فوق رتبه خود را نمىكند اگر چه بايد از بابتايمان
به بعثت، تصديق و اقرار به آن نمايد.همچنان كه ما ايمان داريم به نبوت و
خواصپيغمبرى و ليكن حقيقت آنها را نمىشناسيم.و عقول قاصره ما احاطه به كنه
آنهانمىكند، چنانچه احاطه ندارد جنين به عالم طفل، و طفل نمىداند عالم مميز را، و
مميزعامى نمىفهمد عالم علماء را، و علماء نمىشناسند عالم انبياء و اولياء را.
و به حكم عنايت ازليه درهاى رحمتهاى غير متناهيه الهيه بر روى هر كسى گشاده،
وبخل و «ضنت» (44) از براى احدى نشده، و ليكن رسيدن به آنها موقوف
استبه اينكه آئينهدل صيقل داده شود، و از كدورات عالم طبيعت پاك شود، و زنگ اخلاق
ذميمه از آنزدوده گردد.پس حرمان از انوار فيوضات الهيه، و دورى از اسرار ربوبيه،
نه از بخلمبدا فياض است، «تعالى شانه عن ذلك» (45)
بلكه از پردههاى ظلمانيه ذمايم صفات وعوايق جسمانيه است كه بدن آدمى را احاطه
نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بىاندام ماستورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيستو
مخفى نماند كه آنچه از علوم و معارف و اسرار كه آدمى به واسطه تطهير نفس وتصفيه آن
مىفهمد، نه مانند اين علومى است كه از «مزاوله» (46) كتب رسميه و
ادله عقليهگرفتاران عالم طبيعت و محبوسان زندان و هم و شهوت مىفهمند، بلكه آنها
علومحقيقيه نورانيهاند كه از انوار الهيه و الهامات حقه ربانيه مستفاد شدهاند.و
چندان ظهورو جلا و نورانيت و صفا از براى آنها هست كه قابل شك و شبهه نيستند، و اين
علمىاست كه حضرت فرمودند:
«انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يريد» . (47)
«يعنى: علم، نورى است كه حق - تعالى - مىافكند آن را در هر دلى كه مىخواهد».
و حضرت امير مؤمنان - عليه السلام - دركلمات بسيار، اشاره به اين علم
فرمودهاند، و از آن جمله در وصف راستين از علمامىفرمايند:
«هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة، و باشروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره
المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة
بالمحل الاعلى» (48) .
يعنى:
«علم به ايشان هجوم آورده است، ايشان به بصيرت و بينائى و بهحقيقت روح و يقين
رسيدهاند.و نرم و آسان شده است از براى ايشان، آنچه سخت ومشكل استبر ديگران از
اهل عيش و تنعم در دنيا، و يار و انيس شدهاند، آنچهوحشت مىكنند از آن جاهلان، و
زندگانى مىنمايند در دنيا به بدنهايى كه روح آنهاتعلق به عالم اعلى دارد» .
و در مكان ديگر مىفرمايد:
«قد احيى عقله، و امات نفسه، حتى دق جليله، و لطف غليظه، و برق له لامع كثير
البرق، فابان له الطريق، و سلك به السبيل» . (49)
يعنى:
«زنده كرد دل خود را و ميرانيد نفس خود را، تا آنكه ناهموارى و درشتى او لطيف و
هموار شد. و درخشيد از براى او نورى درخشنده.پس ظاهر و هويدا كرد از براى او راه حق
را، وبرد او را در راه، تا رسانيد او را به مطلوب» .
وليكن، مادامى كه صفحه دل از نقوش اخلاق ذميمه پاك نگردد، اين قسم علم ومعرفت
در آن مرتسم نشود، زيرا كه علوم و معارف، عبادت باطنى است، همچنان كهنماز، طاعت
ظاهر است.و همچنان كه تا ظاهر از جميع نجاسات ظاهر، پاك نباشد نمازصحيح متحقق
نمىشود، همچنين تا از باطن، جميع نجاسات باطنيه را كه صفات خبيثهاست زايل نكنى،
نور علم صحيح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمىتابد.و چگونهمىتواند شد كه دل ناپاك،
منزل علوم حقه شود، و حال اينكه افاضه علوم بر دلها ازعالم «لوح محفوظ» (50)
به وساطت ملائكه مقدسه است كه وسائط فيض الهى هستند.
علم بدون تزكيه، علم
نيست
و پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمود:
«و لا تدخل الملائكة بيتا فيه كلب» .
يعنى:
«ملائكه داخل نمىشود بر خانهاى كه در آن سگ باشد» . (51)
پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذيله كه سگان درنده هستند باشد، چگونه. ملائكه
كه حمله علوم و معارفاند داخل مىشوند؟ و از اينجا معلوم مىشود كه كسانىكه عمر
خود را صرف تحصيل علم از طريق مجادلات كلاميه و استدلالات فكريهنمودهاند، و از
تزكيه نفس از صفات ذميمه غافل ماندهاند، بلكه دلهاى ايشان متعلق به «قاذورات»
(52) دنياى دنيه، و نفوس ايشان منقاد قوه غضبيه و شهويه است، از حقيقت
علمبىخبر، و سعى ايشان بىثمر است.و آنچه را تحصيل كردهاند و علم پندارند، بر
خلافواقع است، زيرا كه علم حقيقى را بهجت و سرور و صفا و نورى است، و دلى را كه
نورعلم واقعى در آن داخل شد مستغرق لجه عظمتخداوند جليل، و محو مشاهده جمالجميل
مىشود، و التفات به غير او نمىكند.و غايت همت اكثر اين اشخاص تحصيلزخارف دنيا، و
حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخير قلوب عباد است.و نههمين است كه صفات
خبيثه و اخلاق رذيله، مانع از طلوع انوار علوم حقيقيه از مطلعفيوضات الهيه باشد و
بس، بلكه بدون تزكيه نفس و تصفيه قلب، عبادات ظاهريه رااثرى، و طاعات بدنيه را ثمرى
نيست.و چه فايده مترتب مىشود بر آراستن ظاهر وكاستن باطن.
قال الله - سبحانه - :
«ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر»
يعنى:
«نماز، باز مىدارد نمازگزاران را از اعمال زشت و منكر» . (53)
اگر نماز با خباثتباطن و اخلاق سيئه مقبول خداوند بىنياز بودى، پس چرا
مىبينىاكثر مردم را كه هر روز نماز پنجگانه به جا مىآورند، و هر ساعت چندين منكر
ومعصيت از ايشان صادر مىشود؟!
و حضرت فرمودند:
«الصلوة معراج المومن»
يعنى:
«به واسطه نماز مؤمن عروج مىكند به معارج قرب پروردگار» . (54)
پس اگر آنچه مىكنيم نماز باشد چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمىيابيم؟!
گرنه موش دزد در انبان ماست گندم اعمال چل ساله كجاست؟
اول اى جان دفع شر موش كن بعد از آن در جمع گندم جوش كن
و مثال كسانى كه مواظبتبر عبادات جسميه مىكنند، و صفاى دل و پاكى آن وظلمت
نفس و ناپاكى آن را فراموش كردهاند، و التفاتى به آن نمىكنند مانند قبور مردگان
است كه ظاهر آن را زينت نمايند، و در باطن آن مردار گنديده پنهان است.يامثل خانهاى
است ظلمانى و تاريك كه چراغى بر بام آن نهند.يا چون مرد دهقانى است كه تخمى افكند و
آن تخم سبز شود، و با آن گياهى كه زرع را تباه مىكند برويد، و آنشخص سر آن گياه
را قطع كند و از بيخ آن غافل ماند، تا آنكه قوت گيرد و همهمحصول آن را فاسد و خشك
نمايد.يا شبيه شخصى است كه بدن او را «جرب» (55) فراگرفته باشد، و
طبيب حاذق امر فرمايد كه: دوائى بنوشد كه ماده جرب را از باطن قلعنمايد، و طلائى
را بر ظاهر بدن بمالد كه اثر آن را از ظاهر دفع كند، و او دوا را ترككند و به طلا
اكتفا نمايد، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن «اضعاف» آن منفجرگردد تا او را
هلاك سازد.
توجه به صحت جسم، و
غفلت از صحت و روح
چون معلوم شد كه: قياس بيمارى و صحت نفس به مرض و سلامتى بدن، محضجهل و خطاست،
پس عجب از طايفهاى كه شب و روز اوقات خود را صرف محافظتصحتبدن فانى مىكنند، و
صبح و شام در دفع امراض جسمانيه سعى تام به عملمىآورند، و قول طبيب فاسقى، بلكه
كافرى را گردن اطاعت نهاده و به شرب دواهاىناگوار، و ارتكاب اعمال ناهنجار قيام
مىنمايند، و سر از فرمان طبيب الهى در تحصيلحصول ملكات نفسانيه به تكرار اعمال
سعادت دائميه و حيات ابديه مىپيچند، ومعالجه نفس را اندك و سهل مىشمارند.
ترا يزدان همى گويد كه در دنيا مخور بادهترا ترسا همىگويد كه در صفرا مخور
حلوازبهر دين نه بگذارى حرام از گفته يزدانز بهر تن تو بگذارى حلال از گفته ترساو
چون پرده غفلتبرداشته شود، و بيمارى نفس خود را معاينه ببيند، و دسترس بهدوائى
نداشته باشد فرياد
«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله» (56)
از نهاد ايشان برآيد.
فصل هشتم: حصول
ملكات نفسانيه به تكرار اعمال
بدان كه: هر نفسى در مبادى آفرينش و اوان طفوليت، از جميع صفات و ملكاتخالى
است، مانند صفحهاى كه ساده از نقش و صورت باشد، و حصول ملكات و تحقق صفات به واسطه
تكرار اعمال و افعال مقتضيه آنها است.و هر عملى كه يك مرتبه سر زداثرى از آن در دل
حاصل، و در مرتبه دوم آن اثر بيشتر مىشود، تا بعد از تكرار عمل،اثر مستحكم و ثابت
مىگردد و «ملكه راسخه» مىشود در نفس، همچنان كه «انگشت» (57) چون
مجاور آتش شود حرارت در آن تاثير مىكند و گرمى در آن ظاهر مىشود، ليكنضعيف است و
به مجرد دور كردن از آتش سرد مىشود.و هر گاه مجاورت طول كشيدتاثير حرارت در آن
بيشتر مىشود، و رنگ آتش در آن هم مىرسد، و بعد از آنروشن مىشود و آتشى مىگردد
كه هر چه به آن نزديك شود مىسوزد، و هر چه به آنمقابل شود روشن مىكند.
و همين استسبب در سهولت تعليم اطفال و تاديب ايشان، و صعوبت تغيير اخلاقمشايخ
و پيران.و هرگاه كسى مراقبت احوال خود كند، و نظرى در اعمال و افعال خودكند، و صفحه
دل خود را گشوده و به ديده بصيرت در آن تامل نمايد، بر مىخورد بهملكات و صفاتى كه
در آنجا رسوخ كردهاند، و اكثر مردم به جهت گرفتارى علايق وكثرت عوايق از نقوش و
نفوس خود غافلاند.
اما چون زمان رحلت از اين سراى پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل
ازمشاغل دنيويه فارغ، و ريشه علايق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبيعت از مقابل
ديدهبصيرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد.
چنانكه حق - سبحانه و تعالى - فرموده:
«و اذا الصحف نشرت». (58)
و در مكان ديگر مىفرمايد:
«فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد»
يعنى:
«پسدر آن روز پرده از پيش ديده تو برداشته مىشود، و چشم تو تيز بين مىگردد،
و اعمالخود را مىبينى» . (59)
پس نتايج اعمال خود را معاينه مىبيند، و ثمرات افكار و افعال خود را
مشاهدهمىكند، و مىرسد به آنچه در كتاب كريم است كه:
«و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقيه منشورا
اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا». (60)
يعنى:
«هر شخصى را لازم ساختهايم عمل او را از خير و شر در گردن او مانند «طوق» كه
از او جدا نمىشود.و در روز قيامت كتابى را كهاعمال او در آن ثبت استبه جهت او
بيرون مىآوريم، در حالى كه گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته مىشود
بخوان نامه عمل خود را، و كافى هستى تو از براىمحاسبه خود» .
پس كسانى كه در دنيا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل
نمودهاند، بىاختيار مىگويند:
«ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها»
يعنى:
«چگونه است اين كتاب كه باقى نگذارده است از اعمال صغيره و كبيره را مگر اينكه
شمرده است آن را» . (61)
فصل نهم: فايده علم
اخلاق و برترى آن بر ساير علوم
چون كه شناختى كه حيات ابد، و سعادت سرمد، از براى انسان موقوف استبه
دفعاخلاق ذميمه و اوصاف رذيله، و كسب ملكات ملكيه و صفات قدسيه، و اين ميسرنمىشود
مگر به شناختن رذائل صفات و فضائل ملكات، و تميز نيك و بد آنها ازيكديگر، و دانستن
معالجاتى كه در علم اخلاق از براى تهذيب نفس مقرر است، معلوممىشود كه شرف اين علم
از ساير علوم برتر، و ثمر و فايدهاش بيشتر است.
و چگونه چنين نباشد، و حال آنكه شرافت هر علمى به شرافت موضوع آن است.وموضوع
اين علم، نفس ناطقه انسانيه است، كه اشرف انواع كائنات و افضل طوايفممكنات است، و
به واسطه اين علم از حضيض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائكه عروجمىنمايد.
بلى، از براى بنى نوع انسان و عرضى است عريض، اول آن فروتر از عالم چهارپايان،و
آخرش برتر از اقليم فرشتگان.
در حق اولش فرموده:
«ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا»
يعنى:
«نيستند ايشان مگر مانند چهارپايان،بلكه پست رتبهتر و گمراهترند» . (62)
و به اين جهت مىگويند:
«يا ليتنى كنت ترابا»
يعنى:
«كاش كه من خاك بودمى» . (63)
و در شان آخرش رسيده:
«لولاك لما خلقت الافلاك».
يعنى:
«اگر مقصود تو نبودىآسمانها را خلق نكردمى» . (64)
اى نقد اصل و فرع ندانم چه گوهرى
كز آسمان تو برتر و از خاك كمترى
به اين جهت است كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:
«انى وزنتبامتى فرجحتبهم».
يعنى:
«مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم» . (65)
و اين، خود ظاهر و روشن است كه: اين تفاوت و اختلاف در ميان افراد اين نوع،
نهاز جهت جسميت و لواحق آن است، زيرا كه همه در اين شريك هستند، بلكه به
جهتاختلاف در اخلاق و صفات است، و اين علم باعث رسيدن به اعلا مراتب آن است.وكدام
علم، اشرف از علمى است كه پست ترين موجودات را به اشرف كايناتمىرساند؟ و به اين
جهت، حكماى سلف نام علم را به غير از «علم اخلاق» حقيقتااطلاق نمىكردند، و به اين
سبب آن را «اكسير اعظم» مىناميدند، و آن را اول تعليمخود قرار داده بودند، و اول
به شاگردان خود اين علم را مىآموختند.و تحصيل سايرعلوم را از براى كسى كه تهذيب
اخلاق نكرده بىثمر مىدانستند.
آرى، همچنان كه بدنى كه مواد فاسده و «اخلاط رديه» (66) در آن
مجتمعاند، ازكثرت غذا بجز فساد اخلاط و زيادتى مرض حاصل نبيند، همچنين نفسى كه
مجتمعاخلاق ذميمه و صفات رذيله باشد، از تحصيل علوم بجز شر و فساد ثمرى نبيند.
و از اين روست كه: بيشتر كسانى كه ملبس به لباس علماء گشتهاند، و خود را از
زمرهاهل علم مىشمرند، به مراتب حال ايشان از عوام بدتر، و دل ايشان سياهتر
است.ماه وسال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصيل جاه و منصب،و
اين را ترويج دين و مذهب مىدانند.با امثال و اقران در مراء و جدال، تا
اظهارفضيلتخود بر جمعى از عوام كنند، پاى اعتقاد ايشان سست، و اصول
عقايدشاننادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتى چند از براى خود ساخته
وپرداخته، و آن را مقتضاى حكمت ناميده غافلاند از اينكه: حكمت، حقيقة همان استكه
در شريعت نبويه مقرر فرموده.و ندانستهاند كه: علم بدون عمل گمراهى و ضلال، وتعلم
بدون طاعت، خسران و وبال است.
همانا قول پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - را نشنيدهاند كه:
«البلاهة ادنى الى الخلاص من فطانة بتراء».
يعنى:
«ابلهى و نادانى به نجات نزديكتر است از زيركى ناقص و ناتمام» .
و گويا به گوش ايشان نرسيده كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم -
فرموده:
«قصم ظهرى رجلان: عالم متهتك و جاهل متنسك».
يعنى
«دو نفر پشت مرا شكستند:
يكى عالمى كه پرده شريعت را درد و به علم خود عمل نكند، و ديگرى جاهلى كه آداب
عبادت را نداند و بدون علم عبادت كند» . (67)
فصل دهم: تهذيب
اخلاق و ثمره آن
از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: فايده علم اخلاق، پاك ساختن نفس است از صفات
رذيله، و آراستن آن به ملكات جميله، كه از آن به «تهذيب اخلاق» تعبيرمىشود.
و ثمره تهذيب اخلاق، رسيدن به خير و سعادت ابديه است.و بايد دانست كهسعادت
مطلق حاصل نمىشود، مگر اينكه صفحه نفس در جميع اوقات از همه اخلاقذميمه «معرا» ،
(68) و به تمام اوصاف حسنه «محلى» (69) باشد.
و اصلاح بعضى صفات يا در بعضى اوقات، اگر چه خالى از ثمر نيست، و ليكنموجب
سعادت ابديه نمىشود.همچنان كه صحتبدن و نظام مملكت نيست مگر بهدفع جميع امراض، و
اصلاح جميع طوايف و اشخاص در تمام اوقات.
سعيد مطلق كيست
پس، «سعيد مطلق» كسى است كه: اصلاح جميع صفات و افعال خود را بر وجهىنموده
باشد كه ثابت و پايدار بوده باشد از تغيير احوال، و در آنها خللى راه نيابد، و
ازتبدل ازمان متغير نشود، و از شعلههاى مصائب و بلايا برقى به خرمن صبرش نرسد، و
از سيلاب محنتها و «رزايا» (70) رخنه در بنيان شكر گزاريش نشود.و خار و
خس شبهات را بهدامن اعتقادش دسترس نباشد.بد كردن مردمان با او، را از احسان و
نيكوكارى بازندارد.و دشمنى نمودن ديگران با او در دوستى او خلل نرساند.
و بالجمله در پايدارى و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگى ذات، و حسنصفات، به
مرتبهاى رسد كه اگر آنچه به ايوب پيغمبر رسيد به او رسد تغير در احوالشحاصل
نگردد.و اگر بلاهاى «برناس» (71) حكيم بر او نازل شود تبدل در اعمالش
نشود. بلكه كسى كه گوى سعادت در ربود و او را سعادت واقعى نصيب گرديد، چون فى
الحقيقه داخل خيل مجردات مىشود، از عالم جسمانيات بالاتر مىرود، و دستتصرف
«افلاك» (72) به دامن او نرسد، و گرد تاثيرات ثوابت و سيار بر چهره او
ننشيند.نهسعد فلك در او تاثير كند و نه نحسش، و نه قمرش را با او كارى باشد و نه
شمسش را.
«اهل التسبيح و التقديس لا يبالون بالتربيع و التسديس و الانسان بعد علو النفس
لا يعتنى بالسعد و النحس».
يعنى:
«اهل ذكر پروردگار را، از «تربيع و تسديس» (73) كواكب چه باك است،
و ارباب نفوس قويه را از سعد و نحس فلك چه بيم» .
آرى دست «كيوان» (74) فلك از «كنگره» ايوان رفعتشان دور، و چراغ
خورشيد در كنجخلوتشان تار و بىنور، و مشترى خود را شناسد، و «بهرام» (75)
مرد ميدان خود را داند، وساز و نواى زهره در محفل انسشان بىساز و نوا، و دف و
بربطش در بزم عيششان خالىاز صدا.قلم عطارد چون به نام ناميشان رسد سر اندازد، و
ماه نو چون به جمالشان نگردخود را از نظر اندازد.بلكه بسا باشد كه انسان در قوت نفس
و تجرد به مرتبهاى رسد كهتصرف در افلاك، بلكه در جميع مواد كائنات نمايد، چنانكه
واقعه شق القمر از سيدانبياء و قصه رد شمس (76) از سرور اوصياء بر آن
شهادت مىدهد.
پىنوشتها:
1. فصلت (سوره 41)، آيه 53.
2. بحار الانوار، ج 2، ص 32، ح 23.
3. ناتوان، عاجز.
4. جمع رذيله، و به معنى فرومايگى، پستى و ضد فضيلت است.
5. معرب گوهر است، يعنى چيز گران قيمت و با ارزش.و در فلسفه، لفظ «جوهر» ، بر
عقول و نفوس مجردهنيز اطلاق مىشود. فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 658.
6. عالم فرشتگان، عالم عقول و نفوس مجرده كه مافوق عالم ناسوت و ماده است
7. جمع «سبع» استيعنى حيوانات درنده.
8. چهارپايان و هر حيوانى غير از درندگان است.
9. اسراء، (سوره 17)، آيه 70.
10. «مجرد» يعنى عارى از قيد و شرط، و لواحق و ضمائم.حكما، مجرد به امرى
مىگويند كه روحانى محضبوده و مخلوط با ماده نباشد، مانند عقول و نفوس مدبره
انسانى.فرهنگ معارف اسلامى، ج 3، ص 1696.
لاهيجى در تقسيم عوالم گويد: اول عالم جبروت است...كه مجرد از ماده و صورت و
مدت است دوم عالمملكوت است كه مجرد از ماده و مدت استسوم عالم ملك است و آن عالم
اجساد است.رك: فرهنگ معارفاسلامى ج 1 ص 630.
11. مراد همان «عقول دهگانه» بنابر نظريه فلاسفه «مشاء» و «عقول» انوار
بىشمار بنابر نظريه حكماء اشراقمىباشد، كه معتقدند: صادر اول از ذات حق و واسطه
فيض آن عقول مىباشند.فرهنگ معارف اسلامى، ج 2،ص 1270- 1293
12. اسراء، (سوره (17)، آيه 85.
13. عالم مجردات را «عالم امر» مىنامند كه به امر تكوينى الهى از «كتم عدم»
[جهان نيستى] به وجودآمدهاند، و بر حسب امر تكوينى، دفعة واحدة پديدار
گشتهاند.فرهنگ معارف اسلامى، ج 2، ص 1227. (جهتاطلاع بيشتر به تفسير الميزان، ج
13، ص 210«طبع اول» مراجعه شود) .
14. «عالم ملك» ، جهان جسمانى و عالم ماده و ماديات را گويند، كه به آن، عالم
شهادت و ناسوت وكون و فساد نيز مىگويند: و «عالم ملكوت» ، عالم مجردات، عالم
ارواح و معقولات است كه به آن، عالم باطن و بقاءو اسرار نيز مىگويند.فرهنگ معارف
اسلامى، ج 2، ص 1231.و ج 3، ص 1921.
15. جمع «غريب» استبه معنى شگفتى.
16. ظاهرا همانطور كه در نسخه خطى موجود است «جلال و جبروت» صحيح باشد به
معناى عظمت و بزرگى و غلبه و سلطنت. چنانكه عراقى گويد:
برتر زچند و چون جبروت و جلال او بيرون زگفتگو صفت لا يزال او
فرهنگ و معارف اسلامى، ج 1، ص 631.
17. از زمين تا آسمان.
18. اسراء (سوره 17) آيه 85.
19. اعراف (سوره 7)، آيه 54.
20. يعنى: اى نفس قدسى مطمئن و آرام يافته! به ياد خدا به سوى پروردگارت بازگرد
در حالى كه هم تو ازاو خشنودى و هم او از خشنود است.فجر، (سوره 89)، آيه 27 و 28
21. يعنى: قسم به نفس ناطقه انسان، و قسم به آن خداوندى كه آن را اين چنين مرتب
آفريد و اعضايش رامنظم ساخت و قوايش را تعديل نمود.الشمس، (سوره 91)، آيه 7- 10.
22. بحار الانوار، ج 2، ص 32، ح 23.
23. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم ص 231.
24. مملكت، كشور.
25. بخشيدن چيزى به كسى جهت استفاده
26. آل عمران، (سوره 3)، آيه 169.
27. فجر، (سوره 89)، آيه 28.
28. بحار الانوار، ج 6، ص 207
29. در اصطلاح فلاسفه مراد از «مبادى فياضه عاليه و متعاليه» همان عقول مجرد
طوليه و نفوس كليه و عقولعرضيه است، كه «مبادى مفارقه» هم ناميدهاند.و فلاسفه
معتقدند كه: آنان صادر اول و واسطه فيض مىباشند.
فرهنگ معارف اسلامى، ج 3 ص 1667.
30. منسوب به «هيولى» (خميره اجسام، ماده و عنصر اوليه جسم) است.فرهنگ معارف
اسلامى، ج 3، ص 2188.
31. جمع مائده است.يعنى: سفره.
32. جاودان.
33. گران و سنگين.
34. سجده، (سوره 32)، آيه 17.
35. تابشها، درخششها
36. نسيمها.يعنى: مانع تجليات نسيم رحمانى است.
37. مراد ذات حق استبه اعتبار اسم اعظم و تعين اول، كه منشا تمام اسماء، و
صفات است.فرهنگ معارفاسلامى، ج 2، ص 901.
38. هميشه زنده و جاودان، باقى.
39. تارك به معناى سر، و فرق سر است.
40. مراد از «عالم سفلى» عالم ماده و طبيعت ناسوت است.و مراد از «عالم علوى»
عالم ماوراء طبيعت، و عالمملكوت و جبروت است.
41. بحار الانوار، ج 70، ص 59، ح 39.
42. مراد تاريكىهائى است كه در اثر گناه، روى قلب انسان احساس مىشود.
43. بحار الانوار، ج 82، ص 243. (در مصدر بجاى «لا يحتملها» كلمه «لا يسعنى»
ذكر شده)
44. دريغ.
45. خداوند - متعال - بالاتر و برتر از آن است كه محروميت افراد از انوار فيض
الهى را به او نسبت داد.
46. ممارست.
47. بحار الانوار، ج 1، ص 225، ح 17
48. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 1158، حكمت 139.
49. مدرك فوق، ص 692، خطبه 210.
50. او همان لوحى است در نزد خداوند، كه از هر گونه تغيير و تبديل و تحريفى
محفوظ است، و همه حقايقعالم و حوادث آينده و گذشته در آن درج است.در مقابل آن، لوح
«محو و اثبات» است كه امورات نوشته در آن باتوجه به شرائط و موانع، قابل تغيير
است.ر ك: تفسير نمونه، ج 21، ص 9 و ج 10، ص 241.و بحار الانوار، ج57، ص 375.و حق
اليقين علامه شبر، ج 1، ص 78.و اسفار، ط قديم، ج 3، ص 62.
51. مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 28 و من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 159، رقم 744.
52. پليدىها، نجاستها.
53. عنكبوت، (سوره 29)، آيه 45.
54. سير سلوك علامه مجلسى (مترجم) ص 58
55. يكى از بيماريهاى جلدى است كه عوارض آن، سوزش و خارش پوستبدن و پيدا شدن
دانههاى بسيارريز در روى آن است.
56. يعنى: افسوس بر من از كوتاهيهائى كه در اطاعت فرمان خدا كردم.زمر، (سوره
39)، آيه 56
57. زغال.
58. يعنى: و هنگامى كه نامه اعمال خلق گشوده شود.تكوير، (سوره 81)، آيه 10.
59. ق، (سوره 50)، آيه 22.
60. اسراء، (سوره 17)، آيه 13
61. كهف، (سوره 18)، آيه 49.
62. فرقان، (سوره 25)، آيه 44.
63. نبا، (سوره 78)، آيه 40.
64. بحار الانوار، ج 57، ص 199 و ج 15، ص 28
65. مسند احمد بن حنبل، ج 2، ص 76.
66. جمع «خلط» (رطوبت فاسد و گنديده) است.و در اصطلاح قديم، خون، بلغم، صفرا و
سودا را اخلاطچهارگانه مىناميدند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 110
67. بحار الانوار، ج 2، ص 111، ح 25.
68. برهنه، خالى، سالم.
69. مزين، آراسته.
70. مصيبتها.
71. آنچه در كتب تراجم و غيره تفحص نموديم شرح حال وى را نيافتيم.
72. عقيده عالمان نجوم و علوم غريبه و بعضى از حكما بر آن است كه: ستارگان و
افلاك در سرنوشت انسانتاثير دارد و تدبير امور افراد به دست آنها سپرده شده، و
بعضى از آنها را سعد، و بعضى ديگر را نحس مىدانند (رك: فرهنگ معارف اسلامى ج 3، ص
1996) .
رواياتى از اهل بيت - عليهم السلام - در مذمت و رد اين نوع اعتقاد و طرز تفكر
وارد شده و فقهاء بزرگ شيعهمانند: علامه حلى و ديگران، اعتقاد به تاثير ستارگان و
ارتباط حركات موجودات به حركت افلاك و ستارگان را كفرمىدانند.رك: بحار الانوار ج
58، ص 217- 311 و منتهى المطلب ج 2، ص 1014.
73. تربيع و تسديس از اصطلاحات نجومى است، كه هرگاه فاصله دو ستاره با همديگر
90 درجه (سه برج) باشد آنرا تربيع گويند.و اگر فاصله دو كوكب 60 درجه (دو برج) باشد
آنرا تسديس گويند. (حاصل تقسيم 360 برعدد 4 و 6) .
74. نگاه ستاره زحل را كيوان گويند، كه نحس اكبر هم ناميدهاند.فرهنگ معارف
اسلامى ج 3، ص 1621.
75. مراد ستاره مريخ است كه اهل فن او را نشانه نحوست دانند.مدرك ياد شده ص
1998.
76. اشاره به قضيه برگشتن خورشيد براى حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است،
كه بنا به نقل مورخينمتعدد: روزى حضرت رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - سر بر
روى زانوى حضرت على (ع) نهاده و در حال گرفتنوحى بود.كه اين به قدرى طول كشيد كه
آفتاب غروب نمود، و نماز عصر حضرت على (ع) قضا شد.سپس به دعاىحضرت رسول - صلى الله
عليه و آله - آفتاب برگشت و حضرت نمازش را به جا آورد و دوباره خورشيد غروب كرد.
جهت اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب: الغدير، ج 3، ص 140.
|
|