كيش پارسايان

دروس استاد آيت الله مجتبى تهرانى
تدوین زیر نظر علی اکبر رشاد

- ۷ -


كلامه حكمة

سخنش حكمت است .

در تفاوت علم و حكمت گفته اند: كه علم ، دانش است و حكمت بينش ، علم مفهوم است و بينش ، نگرش و ديد. در مباحث معقول ، حكمت را چنين تعريف كرده اند: علم به حقايق اشيا به قدر طاقت بشر. به اين ترتيب مومن آنگاه كه سخن مى گويد طرح بينش مى كند، مفهوم القا نمى كند، بلكه نگرش و ديد مى دهد. در حالات اولياى الهى زياد نوشته اند كه گاهى يك سخن ، فردى را منقلب مى كرده است . چنين تصرفى از مفهوم ساخته نيست .

چنان كه در احوال ملا حسين قلى همدانى ، آن عالم ربانى ، متواتر نقل شده است كه وقتى با فرد منحرفى كه استعداد و زمينه داشت بر مى خورد كلامش وى را دگرگون و وارد جرگه متقين مى كرد.

مؤ من سخنش كيميا اثر است . مس را طلا مى سازد و مرده را زنده مى كند.

مناصحا متبادلا

مؤ من پندپذير و پند دهنده است و اهل بذل و بخشش .

مناصح به فردى گويند كه هم نصيحت مى كند و هم نصيحت مى پذيرد. برخى فقط نصيحت كردند هستند و گوش نصيحت شنيدن ندارند. برخى هم اهل شنيدن تذكر هستند اما حاضر به تذكر دادن نيستند. البته اولى بيشتر رايج است . مؤ من چنين نيست . هم تذكر مى دهد و هم تذكر مى پذيرد.

متباذل از بذل است . بذل متعلق ندارد. مؤ من نسبت به مؤ منان ، چه از نظر امور مادى و چه معنوى ، بذل مى كند و اگر مؤ من ديگرى بخواهد به او بذل كند، مى پذيرد.

متواخيا

رابطه مؤ من بر اساس اخوت و برادرى است .

اخوت ، علقه درونى است . مؤ منان نسبت به يكديگر علقه روحى و باطنى دارند.

ناسح فى السر و العلانيه

مؤ من در آشكار و پنهان اهل نصيحت كردن است .

البته شرايط و موقعيتها كاملا فرق مى كند. گاهى بايد نصيحت علنى كرد و گاهى مخفى .

از اين رو در مى يابيم كه مؤ من موقع شناس است و ظرافتهاى اخلاقى را درك مى كند. معناى ديگرى كه از اين روايت مستفاد مى شود؛ اين است كه مؤ من هم در آشكار خير خواه مؤ من است و هم در باطن ، هم به زبان تذكر مى دهد. هم قلبا اصلاح مؤ من را خواستار است .

لايهجر اخاه

از برادر مؤ منش دورى نمى گزيند.

هجران كه به معناى جدا شدن و قطع است وقتى به كار مى رود كه قبلش ‍ وصلى بوده است . قطع بدون وصل معنا ندارد. از اين كلمه در مى يابيم كه مؤ من با برادران مؤ منش رابطه دارد و هجر و دورى معناى ثانوى است .

روابط انسان در جامعه ، گاهى بر محور پيوندهاى خويشاوندى است ، گاهى نيز شغلى يا آموزشى ، و روابط غير رسمى به صورت دوستيها و رفاقتها است .

در ميان اين چهار محيط، آنچه از نظر اصلاح و افساد، عاملى مؤ ثر شده است ، محيط رفاقتهاى صميمى است . رفاقت در انتقال روحيات و افكار خوب يا بد تاءثير بسزايى دارد؛ ارتباط مؤ من در پيوندهايى كه برقرار مى سازد، مبتنى بر ايمان است . چرا مؤ من از برادر مؤ منش مى برد؟

هجران براى مومن گاهى جنبه وجوب و گاهى حرمت پيدا مى كند. در نهى از منكرها گاهى هجران سبب اصلاح است . در اين موارد قطع رابطه واجب است . البته در رساله هاى عمليه ، همه فقها فرموده اند كه هجران و قطع پس ‍ از اين است كه با راههاى ديگر، منكر قابل دفع نباشد. روايت اميرالمؤ منين عليه السلام ناظر به اين هجران نيست ؛ مقصود حضرت ، قهرها و بريدنهايى است كه ريشه هاى نفسانى دارد. حتى در موردى كه حقى از مؤ من ضايع شده است ؛ چنان كه على عليه السلام مى فرمايد:

اذا ابغضت فلا تهجر(192)

هنگامى كه خشمگين شدى پس قطع رابطه نكن .

لا خير فى من يهجر اخاه من غير جرم (193)

خيرى نيست در كسى كه برادر مؤ منش را بى آنكه جرمى از او سر زده باشد، رها كند.

در روايتى امام صادق عليه السلام مى فرمايد حتى مؤ منان نمى توانند توافق كنند كه با يكديگر رابطه نداشته باشند:

لاخير فى المهاجرة (194)

خيرى در قطع رابطه دو طرفه نيست .

رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمودند كه جايز نيست قطع رابطه مؤ من بيش از سه روز به طول انجامد؛ برخى فقهاى ما به استناد اين روايات ، حكم به حرمت كرده اند. حكمت اين نهى ها اين است كه مكاتب الهى مبتنى بر وصل هستند نه قطع ، آنگاه كه جامعه اسلامى متصل به همه شد، آثار مبارك زيادى پديد خواهد آمد.

از نظر فردى نيز اين گونه قطعها مبتنى بر عداوت ، حقد و حسد است و اسلام با پيوند برادر مؤ من با مؤ منان ، بيماريهاى مهلك نفسانى را مى سوزاند. از اين رو، در اسلام به تزاور مومنان توصيه شد است . در روايات متعدد ذكر شده كه مؤ من آنگاه كه براى ديدار برادرش مى رود به هر گامى ثوابهاى زيادى عايدش مى شود. ملائكه از او استقبال مى كنند. باب مصافحه سلام عبادت ، همه اينها در كتب روايى براى وصل و وحدت است ، به قطع و تفرقه ، شيطانى و اتحاد، رحمانى است .

در بعد معنوى و سير و سلوك نيز آخرين مرحله مطابق نظر اهل معرفت ، اتحاد و وحدت و فناى فى الله است .

وقتى شراع مقدس به جدايى دو تن مؤ من راضى نيست ، چگونه از تفرقه جامعه اسلامى ، مى تواند راضى باشد؟! از اينجا در مى يابيم كه تمام عواملى كه بخواهد روابط اجتماعى را در جامعه اسلامى به تفرقه بكشاند، از شيطان هستند. در روايات براى مؤ منى كه براى پيوند يك قدم جلوتر است ، ثواب دخول در بهشت در نظر گرفته اند.يعنى اگر هر دو به بهشت بروند پيشگام در اتصال ، زودتر به بهشت داخل مى شود.

ولا يغتابه

مؤ من از مؤ من غيبت نمى كند.

در تعريف غيبت آمده است :

ذكرك اخاك بما يكره (195)

يعنى در غياب برادرت ياد آورى چيزى را كه او دوست ندارد.

اين تعريف اختصاص به زبان ندارد. كنايه ، كتابت ، اشاره ، همه مصداق غيبت مى توانند باشند. چيزى هم كه گفته مى شود مطلق است ، مى تواند صفات نفسانى ، افعال يا جهتى از جهات خلقت مؤ من را در برگيرد.

غيبت از معاصى بزرگ است و آدمى را به سرعت به وادى جهنم مى كشاند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:

من مشى فى عيب اخيه و كشف عورته ، كانت اول خطوة خطاها و وضعها فى جهنم .

كسى كه به قصد غيبت از برادر مؤ من و كشف عيوب او گام بر مى دارد، اولين گامى كه بر مى دارد در جهنم قرار مى گيرد.

وكشف الله تعالى عورته على رئوس الخلائق (196)

خداوند تعالى عيوب او را در قيامت براى همگان آشكار مى كند.

حتى اگر مغتاب ، توبه كرد و از برادر مؤ منش حليت طلبيد آيا نظير كسى است كه غيبت نكرده است . مطابق روايات پاسخ منفى است . در روايتى ، وحى به حضرت موسى عليه السلام شد:

من مات تائبا من الغيبة فهو آخر من يدخل الجنة

اگر كسى تائب از غيبت بميرد، آخرين كسى است كه داخل در بهشت مى شود.

در مقابل ، كسى كه از غيبت پشيمان شده و عملا آن را تكرار مى كند، اولى كسى است كه وارد جهنم مى شود:

و من مات مصرا عليها فهو اول من يدخل النار

اولى كسى كه داخل نار مى شود كسى است كه اصرار بر عيبت داشته باشد.

ولا يمكربه

با برادر مؤ منش نيرنگ نمى بازد.

مؤ من ، مؤ منان را مانند خود مى داند و چون نسبت به خود نيرنگ نمى زند، درباره مؤ منان نيز چنين رفتارى ندارد. پيوند ايمانى ، وحدت روحى پديد مى آورد. در اين روايت به عوامل هجران و بريدنها كه در روايت قبل مطرح شده بود، اشاره شده است . غيبت ، از مهمترين عوامل قطع ارتباطهاست . اگر انسان بفهمد كه معاشر و رفيقش سر او كلاه گذاشته است ، آيا تصميمى غير از قطع ارتباط مى گيرد؟

بنابر اين مؤ من نه خود جدا مى شود و نه سبب جدايى را فراهم مى كند.

ولا ياءسف على مافاته ولا يحزن على ما اصابه

تاءسف براى از دست رفته نمى خورد و محزون از آنچه روى داده نمى شود.

كلمه ماى موصوله در ما فاته و ما اصابه امور دنيوى است . در روايتى از اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است :

اذا فاتك من الدنيا شى ء فلا تحزن (197)

هنگامى كه چيزى از دنيا از دستت رفت ، پس اندوهگين مشو.

اما اگر از دست رفته ، موضوعى معنوى بود، حزن در اينجا ممدوح است چنان كه فرموده اند:

ولا يفشل فى الشدة (198)

مؤ من در شدايد، مست نمى شود.

فشل ، مستى است كه با ترس و اضطراب تواءم است . در اصطلاحات معمولى هم كه مى گويند كه فشل شد، يعنى به هدف نرسيد. مؤ من در سختيها نه تنها نمى برد كه كالجبل الراسخ است . يعنى مؤ من در حوادث هضم نمى شود، بلكه هاضمه اش به قدرى قوى است كه حوادث در او هضم مى شود.

ولا يبطر فى الرخاء

در آسايش دشتخوش شادمانى ها نمى شود.

بطر، شادى است كه انسان را از خود بيخود كند، به طورى كه نتواند قواى درونى و بيرونيش را مهار كند. زيرا بينشى عميق به دنيا دارد. مؤ من مى داند كه دنباله خوشيهاى دنيوى ، رذايل نفسانى است . خوشيها زمينه مناسبى فراهم مى كند تا برخى رذايلى كه در نهانخانه دل مخفى بودند، بروز و ظهور كنند. تا وقتى در آسايش نبود، اين رذايل ، قدرت خودنمايى نداشتند. مؤ من اين حقيقت را با همه وجود حس كرده است كه :

البطر يسلب النعمه و يجلب النقمة (199)

خوشحالى زياد نعمت ها را سلب و نقمت ها را جلب مى كند.

دريافت مؤ من از حقيقت دنيا، فنا و نيستى است ، بنابراين خوشيها و ناخوشيهاى دنيوى را پايدار نمى داند. به علاوه ، خوشيها و ناخوشيها نقض ‍ مى شوند. اگر آدمى تحت تاءثير فرح و حزن دنيوى قرار گيرد، سلب فرح و حزن ، عكس العمل نفسانى پديد مى آورد. كسى كه تصور مى كند صد درجه خوشى كسب كرده ، با از دست رفتنش صد درجه دچار ناراحتى مى شود و بالعكس ، اما اگر ميزان خوشى و ناراحتى ها تنزل پيدا كند تا به صفر درجه برسد، عكس العمل به همراه نخواهد داشت .

در اين زمينه خود حضرت مى فرمايند:

كل سرور متنغص (200)

هر خوشحالى ، نقض و شكسته مى شود.

بقدر السرور يكون التنغيص (201)

شكستها به مقدار سرور و شادمانى هاست .

يعنى به هر مقدار كه آدمى خوشحال مى شود به همان مقدار مى شكند. بالاتر از اين گاهى خوشيهاى ناپايدار، الم جاودانه به دنبال دارد.

چه بسيار شادمانى كه در پى آن حزن و اندوه جاودانه است .

يمزج الحلم بالعلم و العقل بالصبر

مؤ من حلم را به علم و عقل را با صبر در مى آميزد.

اهل ادبيات تفاوتى ميان خلط و مزج قايل اند. خلط، تركيب دوشى ء است اما نه به گونه اى كه از اين تركيب ، شى ء سومى پديد آيد. مزج ، آميختگى و تركيبى است كه اجزا در تركيب منحل شده باشند.تركيب حلم با علم و عقل با صبر از نوع تركيب مزجى است . علم ، ادراكات آدمى است ، و عقل اعم از نظرى و عملى ، نيرويى است كه آدمى به واسطه آن ، حق از باطل را تشخيص مى دهد.

عقل ، قوه اى درونى ، و علم ادراكاتى است كه منشاء آن ، خارج است .

حلم ، آرامش نفس است آنگاه كه با حوادث مكروه مواجه مى شود. به تعبير ديگر اضطراب ندارد. صبر هم ثبات نفس است و اقسام گونه گون دارد نظير صبر در مصائب . و نقطه مقابل صبر، جزع است . صبر در شدايد، كه به ويژه در جنگ پديد مى آيد و از آن به شجاعت تعبير مى كنند و ضدش ‍ جبن و ترس است . صبر بر طاعات و ترك معاصى كه ضدش را به قسق تعبير مى كنند. صبر در كنترل شهوات كه به عفت تعبير مى شود.

صبر اهميتش به حدى است كه راءس ايمان شمرده شده است الصبر راءس الايمان (202)

ايمان صبر است .

در توضيح اين كلام فرمودند:

لانه اكثر اعماله و اشرفه

براى آنكه اكثر و اشرف اعمال به اين صفت مربوط است .

توضيح آنكه باعث دين دو چيز است . يكى به عقل نظرى و ديگرى به عقل عملى مربوط است . عقل نظرى ، ادراكات انسان در ابعاد عقيدتى است ، ادراك كليات است . اما عقل عملى ، ادراك حسن و قبح است .آنچه عقل نظرى صحيح تشخيص داد، عقل عملى اراده مى كند و آن را به اعضا و جوارح عرضه مى كند.باعث دين در اينجا ثبات و صبر است .

در مقابل ، باعث هواى نفس ، قواى حيوانى ، شهوت و غضب و امثال اينهاست . صبر و ثبات موجب مى شوند كه باعث هواى نفس نتوانند عقل نظرى و عملى را متزلزل كنند. آنها كه نفوس قدسيه الهيه دارند كه در تصور من و شما نمى گنجند، از سرادقات اعلى خطاب مى شوند: يا ايتها النفس ‍ المطمئنة ارجعى الى ريك (203) از اين نفوس مطمئنه تعبير مى كنند.

گروهى هم هستند كه باعث هوا بر باعث دينشان غلبه دارد و آنان كفارند. برخى هم بينابين هستند. گاهى باعث هوا مغلوب و گاهى باعث دين . متوسطين از نفوس زبان حالشان اين است ، رب انى مغلوب فانتصر

باعث دين و باعث هوا، هر دو داراى جنودى هستند. از جنود باعث دين به رحمانى و از جنود باعث هوا، به جنود شيطانى تعبير شده است . در روايتى از على عليه السلام آمده است :

نعم وزير العلم الحلم (204)

خوب ياورى است حلم براى علم .

در روايتى ديگر شرط ثمر بخشى علم را، حلم دانسته اند:

لن يثمر العلم حتى يقارنه الحلم (205)

علم هرگز ثمر نمى دهد مگر وقتى كه قرين حلم شود.

در روايتى ديگر على عليه السلام اهميت حلم را در سطحى برتر مطرح فرموده اند. اساسا علم بدون حلم را مصداق علم نمى دانند.

لا علم لمن لا حلم له (206)

علم ندارد كسى كه حلم ندارد.

زيرا علم بدون حلم ، علم لاينفع است . دانستن آنگاه مفيد است كه در كنارش آرامش نفس باشد تا دانستنى ها به كار گرفته شود. گاه آدمى مى داند عملى را كه انجام مى دهد، جهنمى است اما چون فاقد آرامش و ثبات است نمى تواند مقاومت كند.

من غلب عقله شهوته و حلمه غضبه كان جديرا بحسن السيرة (207)

حسن سيرت در كسى است كه عقلش بر شهوتش و حلمش بر غضبش ‍ پيشى گرفته باشد.

چرا مؤ من علمش با حلمش و عقلش با صبرش ممزوج است ؟ پاسخ اين است كه بينش مؤ من اين امتزاج را تعليم مى كند. مومن اهل مقايسه است . او باور دارد كه پايدارى در برابر هواهاى نفسانى ، اگر چه مقرون به فشار و تلخى است اما در مقايسه با صبر بر عقوبت الهى ، بسى سهلتر است . رنج موقت را تحمل مى كند تا از درد جاويدان رهايى يابد.

الصبر على طاعة الله اهون من الصبر على عقوبته (208)

صبر بر طاعات الهى سهل تر از صبر بر عقوبت الهى است .

قرين بودن حلم با علم اين معنا را هم تفهيم مى كند كه مؤ من در برابر جهل جاهل ، حليم است .

تراه بعيدا كسله دائما نشاطه

او را مى بينى در حاليكه كسالت از او دور و نشاطش دائمى است .

كسالت رخوف و سستى و كاهلى روح در مقابل شادابى روح است .

ميان روح و جسم تناسب است .تاءلمات روحى بر روى بدن تاءثير مى گذارد و بالعكس بيماريهاى جسمى ، روح را تحت تاءثير قرار مى دهد. البته برخى افراد تحت تاءثير ارتباطات روحانى به بيماريهاى روحى مانند افسردگى مبتلا نمى شوند. در امور دنيوى اين مسئله كاملا محسوس است . طالبان جاه و مال كه صبح تا شب مى دوند، آخر شب اگر چه اكثرشان از نظر جسمى كاملا خسته اند، اما روحشان نشاط دارد.

اميرالمؤ منين عليه السلام در وصف مؤ من ، كسالت را از او به دور مى دانند.

روح مؤ من ، تنبل نيست . شاد است و شاداب و آماده تلاش و حركت .مؤ من اهل نشاط روحانى است . روايات در اين زمينه فراوان است .امام صادق عليه السلام فرمودند:

آياك وخصلتين لضجر و الكسل

از دو حالت پرهيز كن : اضطراب درونى كه موجب عدم تحرك است و تنبلى .

فانك ان ضجرت لم تصبر على حق

چون اگر داراى حالت ضجر باشيد، نمى توانيد به هيچ حقى پايدارى كنيد.نه حق الله را مى توانى ادا كنى و نه حق الناس را و نه حق خودت را.

و ان كسلت لم تود حقا(209)

و اگر روحيه كسل و تنبل داشته باشند نمى توانى حق كسى را ادا كنى . در روايتى ديگر على عليه السلام از تنبلى هشدار مى دهند، زيرا؛

من كسل لم يؤ د حق الله عليه (210)

كسى كه سستى بورزد نمى تواند حق خدا را ادا كند. يعنى به واجبات عمل نمى كند.

در ضمن ، روايتى ، روند اثر گذارى حالت كسالت مطرح شده است . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

قال لقمان لابنه : للكسلان ثلاث علامات : يتوانى حتى يفراط. و يفرط حتى يضيع . و يضيع حتى ياثم (211)

لقمان به فرزندش فرمود: اهل كسالت داراى سه علامت هستند. سستى مى كند تا آنكه به كوتاهى منجر مى شود - يعنى سستى كردنش باعث مى شود تا كوتاه بيابد. وقتى كوتاه آمد، ضايع مى كند. آنگاه كه تضييع كرد به معصيت و گناه دچار مى شود.

تنبليها حقوق را ضايع مى كند. چنانكه على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده اند:

من اطاع التوانى ضيع الحقوق (212)

آنكس كه از سستى اطاعت كند حقوق را ضايع گرداند.

مؤ من شاداب است . چون متصل به مبداء پايدار و جاويدى است كه زوال نمى پذيرد. ممكن است كسى را طلب مال يا جاه با نشاط كند، اما اين گونه نشاطها زوال پذيرند. در روايات تاءكيد فراوان شده است كه در عبادات ، بويژه اعمال عبادى استحبابى ، با نشاط به عبادت بپردازيد. در روايت توصيه شده كه براى پيدا كردن نشاط يكى از راهها اين است كه عبادت با خدا را همچون معامله اى در نظر آورد. همان طور كه در مسائل دنيوى ، در معامله اى كه سودى عايد انسان مى شود، روح نشاط پيدا مى كند، در مسائل عبادى چرا نبايد چنين محاسبه اى كرد.

ان كان الثواب من الله فالكسل لماذا(213)

اگر معتقديم كه در ازاى عبادت ثواب و پاداش است ، پس كسالت چرا؟!

اتقوا الله ولا تملوا من الخير ولا تكسلوا(214)

تقواى الهى پيشه گزينيد و ملول و افسرده از كار خير نشويد و تنبلى نورزيد.

فان الله عز و جل و رسوله غنيان عنكم و عن اعمالكم انتم الفقراء الى الله

پس خدا و رسول از اعمال آدميان بى نيازند. و شماها به خداوند محتاج هستيد.

انما اءراد الله عز و جل بلطفه سببا يد خلكم به الجنة (215)

اين است و جز اين نيست كه خداى تعالى از روى لطفى كه نسبت به بندگان دارد، اراده كرده است كه مؤ منين را داخل در بهشت گرداند.

على عليه السلام فرمود:

بالعمل يحصل الثواب لا بالكسل (216)

با عمل ، ثواب و پاداش تحصيل مى شود نه با تنبلى

تاءخير العمل عنوان الكسل (217)

علامت كسالت ، تاءخير انداختن عمل است .

از نظر تربيتى ، بزرگان دستور داده اند كه با تنبلى و كسالت ، از اداى مستحبات چشم پوشى كنيد. در واجبات هم دستور فرموده اند كه نفس را قبل از عبادت ، آماده سازيد. يكى از بزرگان مى فرمودند كه خوب است قبل از نماز، انسان يكى دو دقيقه با خود فكر كند و در انعام الهى كه خداوند به وى داده است توجه كند و حمد و شكر الهى كند و آنگاه به عبادت بپردازد. على عليه السلام در ضمن نامه اى به حارث همدانى مرقوم فرمودند:

و خارع نفسك فى العبادة و ارفق بها ولا تقهرها

نفست را در هنگام عبادت گول بزن و با آن مدارا كن و بر آن فشار و زور نياور.

وخذ عفوها و نشاطها

وقتى آن حالت گذشت و شادابى در نفس پديد آمد، از آن بهره گير.

الا ماكان مكتوبا عليك من الفريضة (218)

مگر آنچه به عنوان واجب بر تو نوشته شده است .

يعنى در واجبات اين حرفها نيست .

و انه لابد من قضايها و تعاهدها عند محلها (219)

در واجبات ناگزير از اداى آن هستى و در وقت و شرايطى كه براى آن مقرر شده است بايد انجام بدهى .

از مطلب فوق نتيجه مى شود كه مؤ من تحت تاءثير فشارها جسمانى ، افسردگى خاطر پيدا نمى كند. نقل است كه يكى از انبيا به جايى مى رفت . در راه كسى را ديد كه دست و پايش فلج است و چشمانش هم كور و بر لب ذكر الحمدالله مى گويد. يكى يكى نعمتى كه خدا در حقش كرده بود مى شمرد. اين شادابى روح به واسطه اتصال به مبداء وجود است . اصولا آلام و دردهاى دنيوى با عبادات تخفيف پيدا مى كند.

الا بذكر الله تطمئن القلوب (220)

ياد رسول خدا به دلها آرامش مى بخشد.

قَريباً اَمَلُهُ،

آرزويش نزديك است .

مقصود از امل آرزوهاى دنيوى است كه به طول امل نيز تعبير كرده اند. يعنى انسان معقد شود كه در دنيا سالها باقى خواهد بود. قهرا چنين تفكرى منجر به تحصيل توابع حب بقا در دنيا خواهد شد. توابع بقا چيست ؟ پول زندگى ، تجارت . روشن است كه كسى كه مى داند فردا مى ميرد، محبتش به دنيا با كسى كه فكر مى كند هزار سال عمر خواهد كرد متفاوت است .

استمرار بقا در دنيا، آرزوى مذموم است كه با حب به توابع بقا همراه است . از نظر علمى ، يك شاخه طول امل به رذيله عقلانى جهل و شاخه ديگر آن به رذليه شهوانى حب دنيا مربوط است .

آرزوى دراز دو اثر زشت دارد كه موجب بدبختى انسان مى شود:

1. آدمى را از اعمال صالح باز مى دارد و به كارهاى زشت دچار مى كند.على عليه السلام فرمود:

اطول الناس املا اءسوء هم عملا(221)

هر چه آرزوها بلندتر باشد، اعمال قبيح تر است .

ما اءطال احد فى الامل الا قصر فى العمل (222)

هيچ كسى آرزوى دراز پيدا نكرد مگر آنكه كوتاه كرد در عمل .

يسير الامل يوجب فساد العمل (223)

آرزوهاى بيجا فساد عمل مى آورد.

2. باعث فراموشى مرگ مى شود.على عليه السلام فرمود:

الامل ينسى الاجل (224)

آرزو فراموش مى گرداند مرگ را.

آرزو حجاب اجل و مانع ديدن مرگ است .

در روايتى على عليه السلام فرموده اند:

ان اشد ما اءخاف عليكم خصلتان اتباع الهوى و طول الامل (225)

شديدترين چيزى كه بر شما مى ترسم دو خصلت است : تبعيت از هواى نفس و آرزوى دراز.

واما اتباع الهوى فانه يعدل عن الحق

اما پيروى از نفسانيات باعث مى شود كه آدمى از حق باز بماند.

يعنى چشمانى كه آلوده و عملا كور است . نمى تواند حق را مشاهده كند.

واما طول الامل فانه يورث الحب للدنيا ثم قال الا ان الله تعالى يعطى الدنيا من يحب و يبغض

اما آرزوى دراز، موجب حب به دنياست .سپس فرمودند: همانا خداى تعالى دنيا را به هر كس ، چه دوست بدارد يا ندارد، مى دهد.

اما كسى را كه دوست دارد چيزى اضافه مى دهد.

و اذا احب عبدا اعطاه الايمان

بنده اى را كه دوست ندارد به او ايمان عطا مى كند.

مطابق سخن على عليه السلام ، مومن آرزويش اندك است . چون زندگى بدون آرزو امكان ندارد. آرزوى مؤ من ، نزديك است ؛ يعنى مال امروز و به مقدار متعارف است . وقتى آرزو كم بود، دنباله اش آثارى پديد مى آيد.

قليلا زلله متوقعا لاجله

لغزشهايش كم و مرگ را محقق مى بيند.

طول امل دو اثر داشت : 1. عمل را فاسد مى كرد؛ 2. موجب فراموشى مرگ مى شد.

مؤ من آرزويش اندك است ، به همين دليل مبتلاى به آثار شوم طول امل نمى شود. از اين رو، لغزشهايش اندك است و انتظار مرگ را مى كشد. دلبستگى به حق تعالى ، مرگ را در نزد انسان به صورت رها شدن از آزارها جلوه مى دهد. انتظار مرگ براى مومن ، در حكم فرج بعد از شدت است . دنيادار ابتلا و اذيت و در نزد اوليا تلخ است . حقيقت دنيا، زشت و كريه است و مفارقت از آن آرزوى انبياست .

خاشعا قلبه ذاكرا ربه قانعه نفسه منفيا جهله

مؤ من قلبش خاشع است ذاكر پروردگار است ، نفس او قانع است و جهلش ‍ زدوده است .

قواى درونى انسان مطابق اصطلاح اهل معرفت ، قلب و نفس و عقل است .

قلب محور محبتها و احساسات آدمى است . نفس محور خواسته هاى حيوانى است ، اعم از شهوت و غضب ، و عقل محور ادراكات كلى است . در اين روايت ، اميرالمؤ منين عليه السلام هر سه محور عقل و نفس و قلب را مطرح مى فرمايند.

خشوع امرى است قلبى ، مؤ من قلبش خاشع است و اگر در ظاهر هم فروتنى دارد؛ اين تواضع و فروتنى ناشى از همان خشوع قلبى است ؛ اما خشوع مومن به چه كسى است ؟ جمله بعد توضيع مى دهد.

ذاكرا ربه

به پروردگارش متذكر است .

ذكر در اينجا مطلق است و شامل ذكر باطنى و ظاهرى است . فروتنى قلب مؤ من از ذكر رب ناشى مى شود.

چرا حضرت ، تعبير رب به كار برده اند و كلمه الله را ذكر نكرده اند؟ رب ، صفت ربوبيت و مقام تربيت است . مومن آنگاه كه متذكر الطاف و مراحم حضرت حق مى شود، دلش خاشع مى شود.از نظر زمانى هم محدوديتى ندارد.

مؤ من در همه زمانها در همه زمانها ذاكر رب است ؛ اما نفس مومن چگونه است ؟ حضرت در دنباله روايت مى فرمايند:

قانِعَةً نَفْسُهُ،

نفسش به آنچه دارد قانع است .

قناعت از ملكات فضايل نفسانى است . مومن به حد كفاف قافع است . اما كفافى كه مقرون به رضا و خشنودى است .قناعت ضد حرص و فزون طلبى است . حرص از صفات جهنم است . آنگاه كه به جهنم خطاب مى شود:

هل امتلات

آيا پر شدى .

جهنم مى گويد:

هل من مزيد (226)

آيا باز هم چيزى هست .

قناعت ، در مومن يك اصل است ؛ على عليه السلام فرمود:

لن يلق المؤ من الا قانعا(227)

هيچ گاه مؤ منى را نخواهى ديد كه قانع نباشد.

القناعة علامة الاتقياء (228)

قناعت نشانه اهل تقواست .

از نظر عقلى ، على عليه السلام درباره مومن مى فرمايند:

منفيا جهله

جهل از مومن منفى است .

يعنى مؤ من ، به علاوه جهل نيست ، منهاى جهل است . جهل گاهى در برابر علم قرار مى گيرد و علم را اگر به معناى يادگيرى بدانيم ، مؤ من از اين نظر منفى از جهل است . مومن اهل يادگيرى است و اجازه نمى دهد چيزى برايش مجهول باشد.

دين آميخته با نافهمى نيست ؛ منافاتى ندارد كه انسان متدين باشد و همه چيزهاى مفيد را بداند.

زمانى به غلط ميان دين و علوم ، به ويژه علوم تجربى قائل به ناسازگارى بودند؛ اما اين مطلب به صورت حيله اى از جانب اجانب مطرح شده بود. به بهانه تضاد علم و دين قصد ترويج بى دينى داشتند. در صورتى كه متون دين چنين نسبتى را درست نمى داند.

على عليه السلام مى فرمايد:

الايمان و العلم اخوان تواءمان و رفيقان لا يفترقان (229)

ايمان و علم دو برادرند كه با يكديگر تواءمند و دو رفيقند كه جدايى ناپذيرند.

على عليه السلام مى فرمايد:

تعلموا العلم و تعلموا مع العلم السكينة و الحلم فان العلم خليل المومن و الحلم وزيره (230)

علم را بياموزيد و بياموزانيد با علم آرامش و حلم را كه علم دوست مؤ من و حلم وزير اوست .

مقصود، علوم آموختنى است . گاهى هم جهل در برابر عقل قرار دارد. يعنى همان شعور باطنى كه ادراك كليات مى كند.چنان كه در روايت مشهور كافى امام صادق عليه السلام جنود عقل را در برابر جنود جهل مطرح مى فرمايند.

اين عقل ، اعم از نظرى و عملى است ؛ به اين معنى مؤ من اهل تفكر است .

در روايتى ، امام على عليه السلام كمال ايمان را در سه چيز دانسته اند:

ثلاث من كن فيه كمل ايمانه ، العقل و الحلم و العلم (231)

سه چيز اگر در شخصى باشد ايمانش كامل مى شود، عقل ، حلم و علم

للمؤ من عقل و فى و حلم مرضى و رغبة فى الحسنات و فرار من السيئات (232)

مؤ من عقل وافى دارد و بردباريست پسنديده و رغبت به حسنات دارد و از سيئات فرار مى كند.

جمله هاى اين روايت با آنچه در سابق درباره طول امل بحث كرديم كاملا مناسبت دارد. عاقل هيچ گاه اعتماد به آرزوهاى بيجا نمى كند، طول امل ناشى از جهل است . چنان كه در روايت آمده است :

العاقل يعتمد على عمله الجاهل يعتمد على امله (233)

عاقل بر عمل و جاهل بر امل تكيه مى كند.