مقام دوم: در بيان رذائل و فضائلى كه متعلق به قوه غضب است و راه علاج آن
تهور و جبن و شجاعت - خوف - خوف مذموم و اقسام آن - خوف ستوده و اقسام و درجات
آن - خوف چگونه پديد مىآيد - خوف از خدا برترين فضائل است - خوف اگر از حد
بگذرد نكوهيده و ناپسند است - طرق تحصيل خوف ستوده - خوف از سرانجام بد و عوامل
آن - فرق بين آرامش و اطمينان دل و ايمنى از مكر خدا - با هم بودن خوف و رجاء -
جاى خوف و جاى رجاء و ترجيح يكى بر ديگرى - عمل بر رجاء برتر است از عمل بر خوف
- مداوا كردن مردم به وسيله خوف و رجاء با اختلاف بيماريهايشان - ضعف نفس و
بزرگى نفس و صلابت و مهابت آن - ثبات و پايدارى - پستى و دنائت همت و علو آن -
غيرت و مردانگى و عدم آن - غيرت در دين و عرض و ناموس و فرزندان خود - عجله و
شتابكارى - تانى و وقار و آرامش - بدگمانى - خوش گمانى - خشم - افراط و تفريط و
اعتدال در نيروى خشم - نكوهش خشم - امكان برطرف كردن غضب و راه علاج آن -
فضيلتحلم و فرو خوردن خشم - انتقام و عفو - غلظت و درشتخوئى، و رفق و نرمى -
فضيلت رفق - مدارا - بدخلقى به معنى اخص - راههاى كسب حسن خلق - كينه - عداوت
آشكار - زدن و دشنام و لعن و طعن - خودبينى و عجب - نكوهش خودبينى - آفات عجب -
علاج اجمالى و تفصيلى عجب - شكسته نفسى - كبر - نكوهش آن - تكبر بر خدا و بر
مردم - درجات كبر - علاج آن از راه علم و عمل - تواضع - ذلت - افتخار - ستم و
تجاوز - تزكيه نفس - عصبيت - پوشيدن و كتمان حق - انصاف و ايستادن بر حق -
سنگدلى و قساوت. اما دو جنس رذائل قوه غضب (افراط و تفريط آن) يكى:
تهور
است، چنانكه دانستى، و آن در طرف افراط [نسبتبه شجاعت] است: يعنى اقدام به
كارى كه نبايد كرد و انداختن خود در مهلكههائى كه در عقل و شرع منع شده است.
و دليل بر بدى و ناپسندى آن و در وجوب محافظت و نينداختن خود در مهلكه آيات و
اخبار مربوطه است.و همين قدر كافى است كه خداى تعالى مىفرمايد:
«و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة» (1) بقره، 195) «و خويشتن را به هلاكت
ميفكنيد.» حق اين است كه هر كه خود را از آنچه عقل به لزوم محافظت از آن حكم
مىكند نگاه ندارد از نوعى جنون و ديوانگى خالى نيست.و چگونه چنين كسى را
مىتوان عاقل ناميد كه خود را بىباكانه به خطر مىاندازد مثلا از كوههاى بلند
به زير مىافكند و از شمشيرهاى آخته و بر كشيده پروا نمىكند، يا در گردابها و
رودهاى غرق كننده فرو مىرود يا از درندگان احتراز نمىكند.چنين شخصى اگر هلاك
شود به حكم شريعت قاتل خود به شمار مىرود و خودكشى موجب هلاك ابدى و شقاوت
هميشگى است.
و علاج آن - بعد از به ياد آوردن مفاسد آن در دنيا و آخرت - اين است كه هر كارى
كه مىخواهد بكند ابتدا درباره آن تامل و فكر كند، اگر عقل و شرع آن را تجويز
مىكنند بدان دستيازيد، و گرنه از آن اجتناب نمايد.و بسا هست كه در معالجه آن
بايد از بعضى كارها كه احتراز از آن لازم نيست احتراز كند تا به سوى تفريط
بيفتد، و چون به زوال تهور و بى باكى علم پيدا كرد طرف تفريط را رها كند و بر
حد وسط كه شجاعت استبايستد.
دوم:
جبن
جبن (ترسوئى) در طرف تفريط و عبارت است از اينكه در مواردى كه مثلا اولى انتقام
است هيچ جنبشى و حركتى نكند.و غضب افراط در اين حركت است.پس جبن به يك اعتبار
ضد غضب است و به اعتبارى ديگر ضد تهور.و به هر دو اعتبار در طرف تفريط و از
مهلكات بزرگ است و آدمى به سبب آن دچار صفات مذمومى مانند خوارى نفس و ذلت و
ناگوارى زندگى مىشود و مردم در جان و مال او طمع مىكنند و در كارهاى خود
بىثبات و تنبل و راحت طلب مىگردد.
و از اين رو از همه سعادتها باز مىماند و ستمكاران دست تجاوز بر او مىگشايند،
و انواع رسوائيها را درباره خود و اهل خود تحمل مىكند، و دشنامها و تهمتهاى
ناروا را مىشنود و نسبتبه آنچه موجب ننگ و رسوائى استبىمبالات مىشود و
مقاصد و امور مهم خود را مهمل و معطل مىگذارد.و لذا در شريعت از آن نكوهش شده
است.رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است:
«لا ينبغى للمؤمن ان يكون بخيلا و لا جبانا» .
«سزاوار نيست كه مؤمن بخيل و ترسو باشد» .و نيز فرمود:
«اللهم انى اعوذ بك من البخل، و اعوذ بك من الجبن، و اعوذ بك ان ارد الى ارذل
العمر» .
«خدايا از بخل به تو پناه مىبرم، و از جبن به تو پناه مىبرم، و از اينكه به
فرتوتى و پستترين دوران عمر برسم به تو پناه مىبرم» .
و علاج آن - بعد از آگاه ساختن نفس بر نقص و مهلك بودن آن - اين است كه
انگيزههاى غضب را در آنچه جبن به سبب آنها پديد مىآيد تحريك كند.
زيرا قوه غضب در هر كسى موجود است، ولى در بعضى از افراد ضعف و نقص مىيابد و
در آنها جبن پديدار مىگردد.و چون پىدرپى برانگيخته شود فزونى و قوت گيرد،
چنانكه آتش كم با تحريك پياپى برافروخته و شعلهور گردد.از حكما نقل شده است كه
خود را در مخاطرات شديد و ترسناك مىافكندند تا اين رذيله را دفع كنند.و از
چيزهائى كه براى معالجه آن سودمند است اين است كه با كسانى كه خود را از شر و
دشمنى او ايمن مىدانند وضع مخاصمه بگيرد تا نيروى غضب او تحريك شود، و چون در
نفس او ملكه شجاعتحاصل شد آنگاه خويشتن را از اينكه تجاوز كند و به طرف افراط
بيفتد نگاه دارد.
پيوست
(شجاعت)
چنانكه دانستى ضد اين دو جنس (تهور و جبن) «شجاعت» است.ستودگى و شرافت آن را
به ياد آور و نفس خويش را بر آثار و لوازم آن وادار كن تا به صورت طبع و ملكه
درآيد، و آثار دو ضد آن بكلى برطرف شود.و دانستى كه شجاعت از برترين كمالات و
شريفترين ملكات نفسانى است، و فاقد آن از مردانگى بىبهره است و در حقيقت از
جمله زنان است نه از مردان.و خداوند در وصف نيكان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم مىفرمايد:
اشداء على الكفار» (فتح، 29) «با كافران سخت و شديدند» .
و پيامبر خود را به آن امر كرده است:
«و اغلظ عليهم» (توبه، 74) «و بر آنها (كافران و منافقان) سختبگير.» زيرا
سختگيرى و خشونت از لوازم و آثار شجاعت است.و در اخبار تصريح شده است كه مؤمن
شجاع است.امير مؤمنان عليه السلام در وصف مؤمن فرموده است: «نفسه اصلب من
الصلد» ، «دل مؤمن از سنگ محكمتر و سختتر است» و امام صادق عليه السلام
فرمود:
«المؤمن اصلب من الجبل اذ الجبل يستقل منه و المؤمن لا يستقل من دينه» .
«مؤمن از كوه استوارتر و محكمتر است زيرا كه از كوه مىشود چيزى برگرفت و از
دين مؤمن چيزى برگرفته نشود» .
و اما انواع صفات رذيلهاى كه به قوه غضب متعلق است، از جمله:
خوف
است و آن عبارت است از رنج و تالم و ناراحتى به سبب انتظار ناملايمى كه در
آينده وقوع آن محتمل است.و اگر علم يا ظن به وقوع آن نلاملايم داشته باشد «توقع
و انتظار مكروه و ناگوار» ناميده مىشود، و رنج و ناراحتى آن بيشتر از خوف
خواهد بود و ما از هر دو - خوف و توقع مكروه - بحث مىكنيم.و فرق بين خوف و جبن
اين است كه جبن بىجنبشى و عدم تحرك نفس است در جائى كه عقلا و شرعا حركتبراى
انتقام يا چيزى ديگر مستحسن و پسنديده است.و اين سكون و بىحركتى گاه بدون حدوث
تالم و رنجى كه لازمه خوف است تحقق مىيابد.مثلا كسى كه جرات نمىكند در كشتى
سوار شود يا در خانه تنها بخوابد يا متعرض دفع كسى كه به او ظلم مىكند بشود
مىتوان او را متصف به چنين سكون و بى جنبشى دانست در حالى كه متالم و ناراحت
نيست. چنين شخصى جبن دارد و خوف ندارد.و كسى كه ملكه حركتبراى انتقام و غيره
از افعالى كه شرع و عقل جايز مىشمرند دارد گاهى براى او رنج و تالم از توقع
حدوث مكروه و ناگوار پيش مىآيد، مثل ناراحتى از اينكه سلطان به قتل او فرمان
دهد.چنين فردى خوف دارد و جبن ندارد.
خوف دو نوع است: (اول) خوفى كه همه اقسام آن مذموم است، و آن خوفى است كه نه از
خدا و صفات مقتضى هيبت و عظمت او ناشى شده و نه از گناهان و جنايات خود
بنده.بلكه ناشى از امورى غير اينها باشد كه تفصيل آن خواهد آمد.و اين نوع خوف
از رذائل قوه غضب از طرف تفريط و از نتايج جبن است.و (دوم) خوف ستوده و مستحسن
و آن خوفى است كه از خدا و از عظمت او و از خطا و گناه بنده برخاسته است، و آن
از فضائل قوه غضبيه است، زيرا قوه عاقله به آن فرمان مىدهد و آن را نيكو
مىشمرد. بنابراين اين گونه خوف حاصل از انقياد غضب از عقل است.و ما اينك گفتار
خود را درباره اقسام هر دو نوع تفصيل مىدهيم، و علاج برطرف كردن اقسام اول و
راه تحصيل اقسام دوم را بيان مىكنيم:
فصل 1: خوف نكوهيده و اقسام آن
نوع اول خوف اقسامى دارد كه عقل همه را زشت و ناروا مىشمارد.پس سزاوار نيست كه
عاقل آن را به دل خويش راه دهد.بيان اين مطلب اين است كه:
انگيزه اين گونه خوف ممكن استبر چند قسم باشد:
اول - اينكه خوف از امرى ضرورى و لازم الوقوع باشد كه دفع آن از قدرت بشر بيرون
است.و شكى نيست كه خوف از چنين امرى نادانى و خطاى محض است و غير از رنج و
عقوبتى زودرس و عاجل كه آدمى را از تدبير در مصالح دنيا و آخرت باز دارد
فايدهاى بر آن مترتب نيست.و عاقل چنين چيزى را به دل خود راه نمىدهد بلكه خود
را دلدارى مىدهد و به آنچه شدنى است راضى و خشنود مىسازد تا راحت اين دنيا و
سعادت آن جهان برايش حاصل شود.
دوم - آنكه خوف او از امرى ممكن باشد كه وقوع و عدم وقوع آن قطعى و حتمى نباشد
و شدن و نشدن آن در دست اين شخص نباشد.و شكى نيست كه قطع و يقين به وقوع آن و
ناراحتى براى آن خلاف مقتضاى عقل است، بلكه لازم است كه آن را به ديده احتمال
بنگرد و پديد آمدن آن را حتمى نشمارد، زيرا:
«لعل الله يحدث بعد ذلك امرا» (طلاق، 1) .
«شايد خدا بعد از اين چيزى پديد آورد» .
اين گونه خوف با اينكه با قسم اول در اين امر شريك است كه بى سبب عقوبت را به
شتاب و تعجيل طلب مىكند و حال آنكه وقوع حادثه محتمل در اختيار او نيست، فرقش
با آن اين است كه به وقوع آن يقين و حتم ندارد.پس به نترسيدن از آن سزاوارتر
است [زيرا احتمال مىرود كه آن امر وقوع نيابد] .
سوم - آنكه خوف او از كارى باشد كه فاعل آن خود اين شخص و ناشى از سوء اختيار
اوست.علاج آن اين است كه مرتكب آن كار نشود و به كارى كه از سرانجام بد آن
مىترسد اقدام نكند.زيرا اين عمل يا فى حد ذاته بد نيست ولى به آنچه زيان آور
است منجر مىشود، و شكى نيست كه ارتكاب چنين عملى خلاف عقل است، و اگر بعد از
وقوع زيان آن ظاهر شد از قسم دوم خواهد بود، يا بذاته كارى زشت و ناپسند است كه
اگر آشكار شود رسوائى و بازخواستبه دنبال دارد، و اين شخص به خيال اينكه علنى
نخواهد شد آن را انجام داده است.
بى شك اين گمان ناشى از نادانى است، زيرا هر فعلى كه از هر فاعلى سر بزند هر
چند پنهانى باشد ممكن است آشكار و علنى گردد و اگر علنى شد ممكن است رسوائى و
بازخواستبه بار آورد.و عاقلى كه به ماهيت و طبيعت امر ممكن علم دارد مرتكب
چنين كارى نمىشود.و باعثخوف در شق دوم اين است كه حكم واجب را بر ممكن بار
كرده و در اين حكم امر ممكن را ممتنع و واقع نشدنى شمرده است.
و اگر اين شخص به امر ممكن به مقتضاى ذات آن حكم مىكرد (يعنى آن را محتمل
مىدانست نه حتمى يا محال) از هر دو نوع خوف ايمن مىبود.
چهارم - اينكه خوف او از چيزهائى باشد كه طبع مردم از آن بىسبب و جهت عقلى و
واقعى (نفس الامرى) وحشت دارد، مانند مرده و جن و امثال اينها مخصوصا در شب در
حال تنهائى.بىشك اين گونه خوف ناشى از كوتاهى و نارسائى عقل و مغلوبيت آن از
قوه واهمه است.پس بايد قوه غضب را تحريك و تهييج كند تا بدين سبب عقل بر وهم
چيره شود.و چه بسا براى چنين شخصى سودمند است كه در شبهاى تاريك به تنهائى در
جاهاى ترسناك درنگ كند تا اين خوف بتدريج از او زائل گردد.
و چون ترس از مرگ شديدترين و عامترين اقسام اين نوع خوف است، به علاج آن بخصوص
اشاره مىكنيم و مىگوئيم: آنچه باعث ترس از مرگ است چند چيز مىتواند باشد:
1- اين تصور كه به مرگ نابود و فانى و معدوم صرف مىشود.و شكى نيست كه اين گمان
ناشى از جهل محض است، زيرا مرگ چيزى جز قطع وابستگى و علاقه نفس از بدن نيست، و
نفس براى هميشه باقى است، چنانكه براهين قاطع عقلى و شواهد ذوقى (مجاهدات و
رياضتها و عبادات) و ظواهر دلائل نقلى بر بقا و خلود نفس دلالت دارد.و شايد
آنچه قبلا در اين باره گفتيم براى اثبات اين مطلوب كافى باشد.و صرف نظر از آن
مىگوئيم: كسى كه كمترين بصيرتى دارد چگونه براى او جايز است كه همه بزرگان نوع
انسان از صاحبان وحى و الهام و استوانههاى حكمت و عرفان را به دروغ محض و باطل
صرف نسبت دهد.
بنابراين كسى كه اندكى تامل كند از ترس از مرگ رهائى مىيابد.
2- تصور اينكه مرگ موجب درد و الم جسمانى شديد طاقت فرسا مىشود كه شبيه آن را
در همه عمر ادراك نكرده است.و اين نيز از خيالات باطل و فاسد است، زيرا درد و
رنج فرع حيات است و درد جسمانى مادام كه حيات هستشديدتر از دردهاى سخت و قطع
عضو نيست، بعد از زوال حيات درد وجود و معنى ندارد.زيرا ادراك هر چه جسمانى
استبه واسطه حيات است و پس از گسيختن رشته حيات ادراكى باقى نيست تا دردى
احساس شود.
3- آنكه گمان كند كه از مرگ كاستى و نقصان به او مىرسد.اين گمان نيز به سبب
غفلت از حقيقت مرگ و انسان است.زيرا كسى كه حقيقت اين دو را شناخت مىداند كه
مرگ باعث كمال و تماميت انسانيت و آثار آن است و مردن جزء حد انسان مىباشد.و
از اين رو حكماى نخستين گفتهاند: «انسان حى ناطق ميرنده است» .و حد هر چيزى
موجب كمال آن است نه نقص و ناتمامى آن.
پس با مرگ كمال و تماميتحاصل مىشود نه نقصان. «نشنيدهاى كه هر كه بمرد او
تمام (يعنى كامل) شد» .پس انسان كامل مشتاق مرگ است، زيرا مرگ مقتضى تماميت و
كمال او در خروج از ظلمتسراى طبيعت و همسايگى اشرار به عالم نور و همنشينى با
اخيار و نيكان يعنى عقول قدسى و نفوس پاك است، و كدام خردمند حيات عقلى و سرور
و ابتهاج حقيقى را بر حيات هراس انگيز وحشتناك مادى كه آميخته به انواع دردها و
رنجها و مصيبتها و بيماريها و سختيهاست ترجيح نمىدهد و برنمىگزيند.
پس اى دوست من! سر از خواب غفلت و مستى طبيعتبردار، و نصيحتم را كه از تو به
آن نيازمندترم بشنو: شوقى را كه در نهاد و جوهر ذات تو نسبتبه جايگاه حقيقى و
وطن اصلىات نهفته استبرانگيز، و از پوست طبيعت مادى به درآى و روح قدسى خود
را از آلودگيها و تيرگيهاى جسمانى بزداى، و نفس خويش را از پليديهاى سراى غرور
پاك ساز، و قفس تنگ و تاريك خاكى را بشكن و بال و پر همتبه آشيان قدسى نورانى
را بر هم زن، و از حضيض جهل و نقص به اوج عزت و عرفان پرواز كن، و خود را از
تنگناى زندان ناسوت رها ساز و قدم در فضاى دلگشاى عالم لاهوت گذار.چرا عهد يار
و ديار حقيقى خود را فراموش كردهاى و به مصاحبت اين سراى ناپايدار و بىوفا دل
بسته و خشنود گشتهاى؟ !
زد سحر طاير قدسم ز سر سدره صفير كه در اين دامگه حادثه آرام مگير (2)
4- سختى و صعوبت دل كندن و قطع علاقه از فرزندان و دوستان و مال و منصب.و معلوم
است كه اين ترس از مرگ نيستبلكه اندوه جدائى از اندوختهها و زيورهاى ناپايدار
است.و علاج اين خوف آن است كه بينديشد كه چيزهائى كه فناپذير است در خور آن
نيست كه عاقل به آن دل ببندد.و چگونه عاقل آنچه را مايه پستى و زبونى است محبوب
خود گيرد و به آن اطمينان پيدا كند با اينكه مىداند كه بزودى از آنها جدا
خواهد شد.پس لازم است كه محبت دنيا و اهل آن را از دل خود بيرون كند تا از اين
خوف و درد و اندوه رهائى يابد.
5- تصور شادى و خوشحالى دشمنان از مرگ او.و اين وسوسه شيطانى است كه از توهم
محض سرچشمه مىگيرد، زيرا شادى و شماتت ايشان به دين و ايمان او زيانى
نمىرساند و درد و رنجى در جسم و جان او پديد نمىآورد.
وانگهى اين گونه شادى و شماتت اختصاص به مرگ ندارد.زيرا دشمن بر هر مصيبت و بلا
و رنجى كه در حال حيات به انسان وارد مىشود شماتت و شادمانى مىكند، و اگر كسى
اين را نمىپسندد و از آن ناراحت استبايد بكوشد تا عداوتها را از طريق
معالجاتى كه براى كينه و حسد بيان خواهد شد از ميان ببرد.
6- تصور اينكه بعد از مرگ او فرزندان و همسرش خوار و پايمال شوند و دوستان و
يارانش هلاك گردند.و اين گمان نيز از وسوسههاى شيطانى و خيالهاى فاسد است.زيرا
كسى كه چنين خيالى كند خود را منشا اثرى در عزت و استكمال ديگران مىداند و
براى خويشتن مدخليتى در قوت و ثروت آنها مىپندارد.و اين خيال باطل ناشى از جهل
به خداوند و قضا و قدر اوست زيرا مقتضاى فيض اقدس او اين است كه هر ذرهاى از
ذرات عالم را به مقام لايق خود كه براى آن آفريده شده استبرساند.و هيچ كس را
ياراى تغيير و تبديل آن نيست.و از اين رو به چشم خود مىبينى كه بسيارى از
افاضل در تربيت اولاد خود مىكوشند ولى در اين كوشش خود هرگز موفق و پيروز
نمىشوند، و يا ثروتمندانى كه براى فرزندان خود اموال بيحد به جا مىگذارند و
به اندك مدتى از دست آنان بيرون مىرود.
و نيز مىبينى كه بسى يتيمان كه نه دست تربيت پدر بر سر آنان بوده و نه مالى
داشتهاند و مع ذلك به واسطه تربيت مربى ازلى به مدارج كمال رسيدهاند، يا
اموال بيحد و حصر فراهم آوردهاند.و غالبا يتيمانى كه پدر خود را در كودكى از
دست دادهاند ترقى آنان در دنيا و آخرت بيش از اطفالى بوده است كه در آغوش
پدران پرورش يافتهاند.تجربه گواه است كه كسانى كه به جهت مالى كه از براى
فرزندان خود گذاشتهاند خاطر جمع شدهاند يا به شخصى كه اولاد خود را به او
سپردهاند مطمئن بودهاند فرزندانشان به فقر و تهىدستى و به خوارى و ذلت
گرفتار گشتهاند، و چه بسا كه همين سبب هلاك آنان و نابودى اموالشان شده است.و
هر كه كار اولاد و بازماندگان خود را به رب الارباب و خالق بندگان سپرد بعد از
او عزت و قوت و مال و ثروتشان فزونتر شد.پس كسى كه عاقل و خيرخواه اهل خود باشد
بايد كار فرزندان و نزديكان و ياران خود را به آفريدگار و پروردگار آنان
واگذارد و آنان را به موجد و مولايشان بسپرد، كه او نيكو مولى و نيكو تكيهگاهى
است.
و آشكار است كه ترس از مرگ براى انگيزههاى ياد شده بيمورد است.
پس از آن شايسته است كه خردمند در اين بينديشد كه هر پديد آمدهاى سرانجام از
ميان مىرود - چنانكه در حكمت ثابتشده است.و خود او از موجودات پديد آمده
(كائنات) است و تباهى و فناى او نيز ضرورى خواهد بود.بنابراين كسى كه وجود تن
را كه مركب از عناصر استبخواهد در واقع فسادى را كه همراه آن است نيز خواسته
است.پس آرزوى دوام زندگى از خيالات ممتنع است. و عاقل گرد محالات نمىگردد و
آرزوى آن را در دل نمىپرورد.بلكه به يقين مىداند كه آنچه در نظام كلى عالم
يافت مىشود بهترين و كاملترين نظام است و تغيير آن منافى حكمت و مصلحت و خير
است، و در نتيجه آنچه را كه براى او و ديگران رخ مىدهد بدون ناراحتى و كدورت
مىپذيرد و به آن راضى است.
به علاوه كسى كه آرزوى عمر دراز دارد اگر مقصودش برخوردارى از لذات جسمانى و
دوام آنهاست، بايد بداند كه چون پيرى فرا رسد اعضاء بدن ضعيف و سست مىشود و
قواى تن مختل مىگردد و تندرستى كه پايه و اساس لذات است از ميان مىرود.و
بنابراين ديگر از خوردن و آميزش و ساير لذات حسى بهره نمىبرد، بلكه هيچگاه از
بيمارى و درد خالى نيست و همه حالات جوانى دگرگون مىشود، نيرومنديش رو به ضعف
و عزتش رو به ذلت و خوارى دارد و همچنين ديگر حالاتش، چنانكه در كتاب الهى به
آن اشاره شده است:
«و من نعمره ننكسه فى الخلق» (يس، 68) «و هر كه را عمر دراز دهيم خلقت وى
دگرگون كنيم.» و با اين همه هيچ روزى از مفارقت و هجران دوستيا خويشاوند نزديك
يا رفيق شفيقى آسوده نخواهد ماند.و چه بسيار كه به انواع مصيبتها دچار شود و
فقر و تنگدستى و نكبتبه او روى آورد، و خواستار عمر دراز در واقع طالب اين
رنجها و ناملايمات است.و اگر مقصود او از عمر دراز كسب فضائل علمى و عملى
استشكى نيست كه تحصيل كمالات در دوران پيرى بسى دشوار و سخت است، و كسى كه
فضائل اخلاقى را تا زمان پيرى تحصيل نكرده باشد و خويها و صفات هلاك كننده از
جهل و غيره در او استوار شده باشد، چگونه مىتواند در پيرى آنها را برطرف كند و
يا به ملكات ضد دگرگون سازد.زيرا برطرف كردن آنچه در نفس ريشه كرده و استوار
شده در دوران پيرى كه نيروى تحمل رياضت و مجاهده سستى و ناتوانى گرفته غير ممكن
است.و لذا در آثار وارد شده است كه: «مرد چون به سن چهل رسيد و به خير
بازنگشتشيطان پيش آيد و دستبر رويش كشد و گويد: پدرم فداى اين رخسارى كه ديگر
رستگار نخواهد شد» .
با وجود اين طالب سعادت همواره بايد همتبر تحصيل سعادت مقصور دارد.و از جمله
شرايط كسب سعادت دفع آرزوى دراز و خشنودى به تقدير الهى از درازى و كوتاهى عمر
است.و سعى و كوشش او هميشه بايد در تحصيل كمالات به قدر امكان و رهائى از قيد
زمان و مكان باشد و رشته علاقه خود را از دنيا و زيورهاى ناپايدار آن بگسلد و
به زندگانى و لذتهاى باقى و پايدار پيوند دهد.و در كسب ابتهاج و سرور عقلى و
اتصال كامل به درگاه قدس الهى اهتمام ورزد تا از زندان طبيعت آزاد شود و به سوى
عالم قيقتبالا رود، و براى او مرگ ارادى كه منشا زندگانى طبيعى استحاصل گردد،
چنانكه معلم اشراق گفته است: «به مرگ ارادى بمير تا به حيات طبيعى زنده شوى»
.بدين گونه سعادتمند در انديشه است كه به جايگاه پسنديده كه قرارگاه صديقان است
انتقال يابد و به جوار پروردگار جهانها برسد، و در اين موقع مشتاق مرگ مىشود و
از تقديم و تاخير آن پروا ندارد و به ظلمات برزخ كه منزلگاه اشقيا و بدكاران و
مسكن شيطان و اشرار است تمايل و علاقه نشان ندهد، و هرگز آرزوى زندگى زودگذر
ننمايد، و به زبان حال چنين گويد:
خرم آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم وز پى جانان بروم به هواى لب او
ذره صفت رقصكنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم (3) .
7- تصور عذاب جسمى و روحى كه بر اعمال نكوهيده و افعال زشت مترتب است.و شكى
نيست كه اين گونه خوف ستوده است و از اقسام نوع دوم به شمار مىرود، جز اينكه
باقيماندن بر اين ترس و درصدد دفع و علاج آن از طريق ترك خطاها و كسب طاعات
برنيامدن جهل و بطالت است، زيرا اين خوف ناشى از سوء اختيار و اعمال بد است، و
خداوند رسولان و اوصياء ايشان را براى رهائى بخشيدن مردم از آن برانگيخته
است.پس علاج آن ترك گناهان و تحصيل اخلاق شريف و عالى است.و معلوم است كه
انسانى كه از عذاب مىترسد و در عين حال در گرداب گناهان فرو رفته كسى را ماند
كه با ترس از غرق شدن و سوختن خود را در دريا و در آتش پرشعله بيفكند.و بى شك
ازاله اين ترس به اختيار خود اوست، پس بايد معاصى را ترك كند و در كسب طاعات و
عمل به وظايف بكوشد تا خلاصى يابد.و اهتمام بزرگان دين از پيامبران و حكما و
صديقان در اداى وظايف و طاعات و صبرشان بر عبادات مشقت آور و پيكارشان با لشكر
شياطين همانا براى دفع اين گونه ترس از نفوس خود بوده است.بنابراين، اين گونه
خوف ناشى از خود تو و از سوء اختيار تست.پس آن را با اعمال شايسته و افعال
فاضله كاهش ده.و گاهى اين خوف تازيانه خدا و براى برانگيختن آدمى بر عمل است.مع
هذا اگر به حد افراط باشد بايد به وسيله رجاء معالجه شود.و اگر در حد اعتدال
استبايد در وجود تو بماند تا انگيزه عمل باشد.با اين همه هر چند گناه بزرگ و
همت از جبران و تدارك آن ناتوان باشد نبايد از لطف و رحمتخدا نااميد گردد.زيرا
اميد آن هست كه رحمت گسترده الهى كه بر غضب او پيشى دارد او را دريابد.