مقدمه ناشر
حوادثى كه پس از رحلت پيامبر صلى اللّه عليه و آله ،
براى جامعه اسلامى رخ داد، آن چنان سهمگين و گسترده بود كه مسلمانان را به حيرت و
سر در گمى واداشت . سعى پيامبر آن بود كه علاج واقعه قبل از وقوع كند. ماجراى غدير
و سفارش بر پيروى از قرآن و عترت از همين نگرانى نشاءت مى گرفت .
در اين ميان ، شيعه طبق وصيت و سفارش پيامبر، گام برداشت ، راه امامت را برگزيد،
گوش جان به احاديث معصومين عليهم السلام سپرد و تفسير قرآن را از مفسران آن ، سلسله
جليله امامت برگرفت . در اين عرصه ، اما خسته دل و تنها، گرمى دستى را بر سر انتظار
مى كشيد تا آن كه علماى شيعه با تلاشى كه پى گير سخنان معصوم عليه السلام را گرد
آوردند و اين چنين ، (( كتب اربعه ))
پديد آمد. اين ، اما همه ماجرا نبود و لازم بود بزرگ مردى كوله بار بر دوش و پاى در
ركاب ، قدم گذارد و خزانه اى ذخار و گنجينه اى پر بار از كلام معصوم به دست دهد تا
از تطاول ايامش نگه دارد. اين بزرگ مرد، همان علامه مجلسى رحمة اللّه عليه فرزند
مولى محمد تقى مجلسى است كه عمر خود را سخاوت مندانه در سودايى مبارك و آسمانى نهاد
و براى وظيفه خوران خوان معنويت ، مجلسى را به گلپاره هاى نور آراست ، باغستان رو
به خشكى نهاده شيعه را طراوتى بخشيد و پرندگان دور مانده از سوسن و سنبل و ياسمن را
به آن جا پر داد. وى با ذهنى وقاد و حافظه اى سرشار گام به اين ميدان نهاد و براى
پاسدارى و گردآورى آن چه از معصوم رسيده است ، همت گماشت و بى وقفه دست به تاءليف
آثار و تربيت شاگردان نامور زد. هر گوشه اى كه از كتابى يا كتاب خانه اى سراغى مى
يافت از آن نمى گذشت تا بتواند بحارالانوار را دريايى كند از روشنى . از طرفى ، آن
چه وجهه همت ساخت اين بود كه آثارى نيز بيافريند تا همه گروه فارسى زبانان يا غالب
آنان از معارف اهل بيت دور نمانند؛ از اين رو، تاءليفات فارسى اش تجلى نمود و سخنان
معصوم اين چنين در دست عامه فارسى زبان شيعه قرار گرفت .
آن چه پيش رو داريد گزيده يكى از آثار فارسى علامه است كه با همت و زمينه سازى جناب
آقاى مهدى مهريزى و كوشش جناب آقاى محمد على اسفند يارى رياحى فراهم شده است . ناشر
با ارج نهادن بر اين همت و تلاش ، بر خود لازم مى داند آن را سپاس گزارد.
باشد كه بتوانيم آن سرچشمه هاى پاك را بهتر بشناسيم و بهره كافى از آنها ببريم .
گر خطا گفتيم ، اصلاحش تو كن !
علامه محمد باقر مجلسى در سال 1037 قمرى در اصفهان زاده شد. پدرش ، مولى محمد تقى ،
معروف به مجلسى اول ، از فقيهان و محدثان نامبردار بود و نسبش به حافظ ابو نعيم
اصفهانى ، از حافظان و بزرگان حديث مى رسيد.
علامه مجلسى در خانواده اى كه همه اهل قبله و قلم بودند، باليد و پس از درك محضر
عالمان بزرگ ، در فقه و حديث سرآمد عصر خويش شد و صدها شاگرد تربيت نمود. وى ضمن
اشتغال به مباحث علمى ، عهده دار مسؤ وليت هاى اجتماعى نيز بود و امور مردم را حل
فصل مى كرد. نماز جمعه و جماعت را با شكوه خاصى اقامه مى كرد و در مساجد و مجالس
وعظ، مردم را به دين رهنمون مى شد.
علامه مجلسى از عالمان بسيار نويس در جهان اسلام است و مجموع آثارش به حدود دويست
جلد مى رسد كه موضوع اغلب آنها حديث است . در اين عرصه كسى از از وى سبقت نجسته است
و او همچنان بزرگ ترين حديث كه او شيعه قلمداد مى شود.
بحارالانوار، در 110 جلد، مرآة العقول ، در 25 جلد و ملاذالاخيار، در 16 جلد، از
مهم ترين آثار او و همگى به زبان عربى است . جالب اين كه تاريخ ولادت وى به حساب
ابجد معادل است با (( جامع كتاب بحار الانوار
)) .
علامه مجلسى از معدود عالمانى است كه تنها براى دانشمندان كتاب ننوشت ، بلكه عموم
مردم را نيز مخاطب و مطمح نظر قرار داد و بر خلاف بسيارى از همگان خويش ، به زبان
فارسى نوشت تا به گفته خودش : (( جميع طوائف الانام ، سيما
جمعى كه از فهم لغت عربى عاجزند از آن بهره مند گردند. ))
از ميان آثار فارسى مجلسى ، پنج كتاب از همه مهم تر است : حق اليقين ، در اعتقادات
، عين الحياة ، در اخلاق ، حلية المتقين ، در آداب و احكام ، حياة القلوب ، در
تاريخ پيامبران ، و جلاء العيون ، در تاريخ امامان .
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى به مناسبت همايش بزرگداشت علامه مجلسى ، بر آن شد مهم
ترين آثار فارسى اين عالم ربانى را كه نامشان آمد به صورت چكيده منتشر كند؛ باشد كه
هم پيراسته تر شود و هم عده بيش ترى مجال مطالعه آن را بيابند. درستى اين تصميم با
مراجعه به آثار علامه نيز تاءييد شد؛ آن جا كه در مقدمه حياة القلوب مرقوم داشته
است :
(( در اين زمان همت اكثر ناس از تحصيل كتب مطوله ، هر چند
كثير الفايده باشد، قاصر است . ))
اثر حاضر چكيده اى است از كتاب عين الحياة بى آن كه كلمه اى به متن افزوده و يا
تصرفى در آن شده باشد. همراه اين اثر، چهار كتاب ديگر منتشر شده است و بدين ترتيب
پنج چكيده از مهم ترين آثار فارسى علامه مجلسى به خوانندگان تقديم مى شود.
بسم اللّه الرحمن الرحيم
مستمد فيوض ازلى ، محمد باقر بن محمد تقى عفى اللّه عن جرائمهما به موقف عرض
برادران ايمانى و دوستان روحانى مى رساند: اين بى بضاعت را به خاطر فاتر رسيد كه
وصيتى كه حضرت سيد المرسلين صلى اللّه عليه و آله برگزيده اصحاب ، و زبده اتباع
خود، ابوذر غفارى رضوان اللّه عليه را فرموده اند، ترجمه نمايم ، و مقيد بر نيكى
عبارات و حسن استعارات نگرديده ، به عبارات قريبه به فهم ، مضامين آن را ادا كنم ،
و آن چه محتاج به تفسير و تبيين باشد و اشكال آن منحصر در عدم فهم لغت نباشد بر وجه
ايجاز متوجه حل آن بشوم ، تا كافه مؤمنان و عامه شيعيان را از اين مائده سبحانى ، و
عايده ربانى بهره فاضل و نصيب كامل بوده باشد.
چون از فضل شامل سبحانى اميد دارم كه موجب حيات قلوب و ارواح مرده دلان سراى غرور
گردد. آن را به عين الحياة مسمى گردانيدم .
ابوالاسود ديلمى روايت مى كند كه وارد ربذه شدم در هنگامى كه ابوذر عليه الرحمة در
آن جا متوطن بود، به خدمت ابوذر رفتم ، مرا خبر داد كه در اول روزى داخل مسجد مدينه
شدم ، در مسجد كسى نديدم جز حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله . و حضرت
اميرالمؤمنين عليه السلام در پهلوى وى نشسته . خلوت مسجد و تنهايى آن حضرت غنيمت
شمرده ، گفتم : يا رسول اللّه ! پدر و مادرم فداى تو باد، وصيت كن مرا و موعظه بگو
به وصيتى كه خدا مرا به آن وصيت نفع دهد، يعنى به توفيق الهى به آن عمل نمايم .
حضرت رسالت فرمود: بلى تو را وصيت مى كنم ، و چه بسيار گرامى و پسنديده اى تو نزد
ما اى ابوذر! تو از ما اهل بيتى ، و به درستى كه تو را وصيت مى كنم به وصيتى عظيم ،
پس حفظ كن آن را، و عمل كن به آن به درستى كه جامع جميع مسالك خيرات و طرق نجات است
، و اگر به خاطر دارى و عمل نمايى به آن تو را بهره اى عظيم از رحمت الهى خواهد
بود:
يا اءباذر اعبد اللّه كاءنك تراه ، فان كنت لا تراه فانه
يراك ؛ اى ابوذر خداى را چنان عبادت كن كه گويا او را مى بينى ، پس اگر او
را نبينى او تو را مى بيند.
رؤيت
بدان كه رؤ يت را بر ديدن به چشم اطلاق مى كنند، و بر نهايت انكشاف و ظهور
نيز اطلاق مى كنند گو به چشم ديده نشود، و ضرورى مذهب شيعه است كه خدا را به چشم
نتوان ديد، زيرا كه جسم و جسمانى نيست و حصول او در مكان محال است كه به چشم ديده
شود، و آن چه در آيات و اخبار در شاءن بارى تعالى به لفظ رويت واقع شده مراد از آن
معنى دوم است ؛ زيرا كه ظهور آن نزد عارفان زياده از ظهور امرى است كه به چشم ديده
شود.
چنان چه اسانيد معتبره از حضرت امام العارفين و يعسوب الدين اءميرالمؤمنين عليه
السلام منقول است كه از او پرسيدند كه يا اميرالمؤمنين خداى خود را ديده اى ؟
فرمود: تا خدا را نمى ديدم هرگز او را عبادت نمى كردم ، سائل پرسيد كه خدا را به چه
كيفيت ديدى ؟ فرمود: خطا كردى به چشم او را نتوان ديد، وليكن دل ، او را به حقيقت
ايمان و يقين ديده است .
و به روايت ديگر مثل اين سؤ ال از حضرت مبين الحقايق جعفر بن محمد الصادق عليه
السلام نمودند، و آن حضرت چنين جواب فرمود.
و جناب نبوى در اين عبارت به اين اشارت فرموده اند: گويا او را مى بينى ، يعنى او
را نتوان ديد، اما در مقام عبادت از بابت كسى باش كه شخصى را بيند، و در حضور او
خدمت او كند، و در مرتبه يقين خود را به درجه عارفان كه اقوا از مشاهده و عيان است
برسان .
و ممكن است كه معنى دوم رؤ يت مراد باشد، و مراد غايت مرتبه انكشاف باشد، و چون اين
قسم از انكشاف مخصوص انبيا و ائمه است ، و از ابوذر و مثل او متصور نيست ، فرمود:
چنان عبادت كن كه گويا به آن مرتبه رسيده اى ، چنان چه رويت در تتمه سخن به همين
معنى است ، زيرا كه خدا اشيا را به چشم نبيند، و او را جارحه و عضو نباشد.
و بايد دانست كه عبادت عبارت از نهايت مرتبه خشوع و شكستگى و فروتنى است ، و لهذا
نزد غير معبود حقيقى كه بخشنده وجود و حيات و جميع نعمتها و كمالات است سزاوار نيست
، و چون خدمت و عبادت بايد كه در خور معبود باشد هر چند مخدوم بزرگوارتر است ، خدمت
او را با شرايط به جا آوردن دشوارتر است ، چنان چه اشرف مكنونات
(1) اقرار به عجز نموده ، مى فرمايد: ما
عبدناك حق عبادتك . يعنى : الهى عبادت نكرده ايم تو را چنان چه تو سزاوار
پرستيدنى ، و اعلاى مراتب عبادت عابدان اقرار ايشان است به عجز از عبادت با نهايت
سعى و بذل طاقت ، و چون حق سبحانه و تعالى مى دانست كه عقول خلايق از ادراك و
چگونگى عبادت او قاصر است ، تا آداب عبادت تعليم نفرموده تكليف ننمود.
و اعلم اءن اءول عبادة اللّه المعرفة به ، اءنه الاءول قبل
كل شى ء، فلاشى ء قبله ، و الفرد فلاثانى له ، و الباقى ، فاطر السموات و الاءرض و
ما فيهما و ما بينهما من شى ء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شى ء قدير.
پس حضرت فرمود كه بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناختن اوست به آن كه اول است پيش
از همه اشيا، پس چيزى از او بيشتر نيست ، و يگانه است پس شريكى ندارد، و باقى است
هميشه ، و باقى بودن او نهايتى ندارد، از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است ، و آن
چه در آسمانها و آن چه در زمين است . و آن چه در ميان آسمان و زمين است ، اوست
خداوند صاحب لطف ، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست :
توضيح بعضى از مطالب عليه كه اين كلمات به آنها اشاره دارد بر سبيل اجمال موقوف بر
چند اصل است .
اول عبادت ، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن
اين معنى از آيات بسيار و اخبار بى شمار به ظهور پيوسته ، و خلافى
(2) در اين نيست كه صحت عبادات موقوف بر ايمان است ، و بدون ايمان
هيچ عبادتى موجب ثواب نيست ، بلكه مورث
(3) عثاب است ، و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجب الوجود، و
صفات ثبوتيه و سلبيه او، و اقرار به يگانگى خدا، و به عدالت او، و اقرار به نبوت
پيغمبر آخرالزمان صلى اللّه عليه و آله و حقيقت آن چه او از جانب خدا آورده ، و آن
چه ضرورى دين باشد مفصلا، و آن چه غير آن باشد مجملا، و اقرار به امامت ائمه اثنى
عشر صلوات اللّه عليهم و اقرار به معاد جسمانى ، كه خداوند عالميان همين بدنها را
بعد از مردن زنده خواهد كرد، و ثواب و عقاب خواهد داد، و اقرار به بهشت و دوزخ و
ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده ، تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى كه در آن
شده اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.
و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است ، و هر عضوى از اعضا عبادتى
دارد، و اعتقادات عبادت دل است ، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود: اول
عبادت است ، يعنى بر همه مقدم است ، و عبادات ديگر بدون آن بى فايده است .
ايمان سرمايه ابدى است
بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است ، و ترك آن شقاوت ابدى ، و شيطان دزد
عقايد و اعمال است ، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس مى زند، و اگر بر آن دست
نيافت متاعهاى ديگر را مى برد، و عقباتى كه كمين گاه شيطان است در اين باب بسيار
است : عقبه اول عقبه معرفت واجب الوجود است ، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم
برده ، و اگر نجات از اين عقبه خواهى دست از سفينه نجات كه اهل بيت رسالتند بر
مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مى دانند، و كمين گاههاى شيطان را مى شناسند،
و تابعان خود را به ساحل نجات مى رسانند، و اين فريب را مخور كه تا خدا را نشناسى
به دليل عقل پيغمبر و امام را نمى توان شناخت ؛ زيرا كه معرفت الهى دو شعبه دارد:
شعبه اول علم به وجود واجب الوجود است ، و آن از جميع اشيا ظاهرتر است ، به دليل
دور و تسلسل كه موجب سرگردانى و تعطل است احتياج ندارد، چنان چه از اخبار بسيار
ظاهر مى شود كه معرفت وجود واجب الوجود فطرى است ، و همين كه آدمى به حد شعور رسيد
مى داند كه صانعى دارد، و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل مى
داند كه خدا را از روى دلايل حكمى نشناخته ، بلكه خدا در هنگام صباوت
(4) او را معرفت روزى كرده ، بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان به وجود
واجب الوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن
ايشان را به عبادت و بندگى خدا وا داشتند كه از آن راه ايمان ايشان كامل گردد.
شعبه دوم تفكر در كنه ذات و چگونگى صفات واجب الوجود است و كنه ذات واجب را دانستن
محال است و كنه صفات نيز چون عين ذات است محال است و تفكر در انحاى وجوه و كيفيات
ذات و صفات ممنوع است . پس در اين باب بايد به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و
حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و حضرات ائمه معصومين عليهم السلام فرموده اند
اعتقاد نمايد.
از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام منقول است كه شخصى به خدمت حضرت صادق عليه
السلام آمد و گفت : مرا دلالت كن به خداوند خود كه ملاحده
(5) با من بسيار مجادله مى نمايند، و مرا حيران كرده اند، حضرت
فرمود: هرگز به كشتى سوار شده اى ؟ گفت : بلى ، فرمود: هرگز كشتى تو شكسته است كه
مضطرب شده باشى ، و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى ؟ گفت : بلى ، فرمود: در آن
هنگام اميد نجات از كه داشتى ؟ و چه كسى را قادر بر نجات دادن خود مى دانستى ؟ همان
خداوند توست .
حدوث عالم
بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوى بر آن دلالت دارد
حدوث عالم است ، چنان چه فرمود: خدا اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اضافى نيست ،
كه چيزى پيش از او نتواند بود، يا آن كه زمان موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار
باشد، تا لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد، و تحقيق و معنى اوليت و سبق الهى در
اين مقام مناسب نيست .
وليكن اعتقاد بايد داشت كه آن چه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل
متناهى است ، كه چند هزار سال است ، و وجودشان زمان اولى دارد، اما خداوند عالميان
قديم است ، و وجود او را اولى و نهايتى نيست .
و حدوث عالم به اين معنى اجماع جميع اهل اديان است ، و هر طائفه اى كه دينى داشته
اند و به پيغمبرى مؤمن بوده اند، به اين معنى قائل بوده اند، و آيات بسيار بر اين
معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر است .
و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قائل بوده اند. و مدار امور را بر عقل ناقص
خود مى گذاشتند، به قدم عالم قائل نبوده اند، و به عقول قديمه قائل شده اند، و
افلاك را قديم مى دانند، و هيولاى عناصر را قديم مى دانند.
و اين مذهب كفر است ، و مستلزم تكذيب پيغمبران است ، و متضمن انكار بسيارى از آيات
قرآنى است ؛ زيرا ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز كه قديم است عدم بر او محال
است ، و هيولى و صورت افلاك را قديم مى داند، پس مى بايد كه بر طرف شدن و متفرق شدن
افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها
از مواقع بسيار مى فرمايد: در قيامت آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد، و شق خواهند
شد، و پيچيده خواهند شد، به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند، و كواكب از يكديگر خواهد
پاشيد. و عبارت (( فاطر )) كه در قرآن
و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد؛ زيرا كه در لغت ، ((
فطر )) اختراع كردن و از نو پديد آوردن است ، و ايشان مى
گويند هر چيزى كه هست مسبوق به ماده اى است كه قبل از آن مى باشد، و تفصيل اين سخن
را اين مقام گنجايش ندارد.
معنى فرد
بدان كه فرد و وتر و واحد و احد كه در اسماء الهى وارد شده به حسب معنى
نزديكند به يكديگر، و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان به هر دو واجب است :
اول : يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنان چه كفار قريش بتان را
شريك خدا مى دانستند، و بعضى از نصارا عيسى مريم را شريك او مى دانند، و گبران به
نور و ظلمت قائلند، و اين معنى كفر است ، و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين
قاطعه وارد شده ، و عقل همگى حكم مى كند اين چنين نظامى با اين نسق
(6) به يك شخص منسوب مى باشد، و اگر خداوند ديگر العياذبالله مى
بود، مى بايست كه خلق را از شناخت خود محروم نگرداند، و چنان چه اين خداوند
پيغمبران و كتاب ها فرستاده ، و خود را به مردم شناسانيده ، مى بايست كه او نيز
بفرستد، چنان چه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به اين معنى اشاره فرموده ، با آن
كه كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص
و عيب و كذب مبرايند كافى است .
دوم : يگانه بودن در ذات و صفات است ، يعنى : بسيط است ، و او را اجزا به هيچ نحو
نيست . و جزو بر دو قسم است : جزو خارجى ، و جزو ذهنى . جزو خارجى آن است كه داخل
در ماهيت شى ء باشد، و وجودش در خارج متميز و جدا باشد از وجود كل ، مثل دست و پا و
چشم و گوش از براى انسان ، و سركه و عسل براى سكنجبين ، و اين چنين جزوى بر كل
محمول نمى شود، و نمى توان گفت كه انسان دست اوست يا چشم اوست ، يا سكنجبين عسل است
يا سركه است .
و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شى ء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد،
بلكه متحد باشد در خارج با كل ، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو، مثل
حيوان و ناطق نسبت به انسان ، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند، اما عقل
ماهيت انسان را بعد از تعقل به اين دو جزو تحليل مى دهد، و اين چنين جزوى محمول مى
شود بر كل ، و لهذا مى توان گفت : انسان حيوان است ، و انسان ناطق است ، و به دلائل
عقل و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است ، و تعدد واجب
الوجود لازم مى آيد، و آن ممتنع است .
و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست ، و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا
را صفات زايد بر ذات نيست ، چنان چه ممكنات صفتى مى دارند و ذاتى . و به آن صفت
متصف مى شود ذات ايشان ، مثلا زيد ذاتى مى دارد و علمى جدا از ذات مى دارد كه به آن
علم متصف مى شود، و به سبب آن او را عالم مى گويند، و همچنين قادر است به قدرتى كه
خدا در او ايجاد كرده ، و همچنين ساير صفات .
و خداوند عالميان صفات مقدس او عين ذات است ، و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است
چنان چه ما چيزها را به علم مى دانيم ، او به اصل ذات مى داند، و ما كارها را به
قدرت مى كنيم ، او به اصل ذات مى كند، و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات ،
اما وجود او عين ذات است ، و به اصل موجود است ، لهذا عدم او ممتنع است ، و اگر
صفات زايد داشته باشد در كمالش ، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب
الوجود قديم خواهند بود.
بقاى حق تعالى
حق تعالى باقى است ، و فنا و عدم بر او محال است ، و بقاى او غايتى ندارد، و
بيان اين معنى سابقا ذكر شد، و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه
باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد؛ زيرا كه بقاى الهى به ذات خود
است ، و بقاى ايشان به غير، و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است ، و هيچ تغيير در او
نيست ، و بقاى ديگران با انواع تغيرات و تبدلات است .
چنان چه منقول است كه عبدالله بن اءبى يعفور از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از
تفسير اين آيه (هو الاءول و الآخر)
(7) گفت : اول را دانستم ، بيان معنى آخر بفرما، حضرت فرمود:
هيچ چيز نيست مگر اين كه كهنه مى شود و متغير مى گردد، و يك نحو زوالى در او راه مى
يابد، و از رنگى به رنگى متغير مى شود، و از هيئتى به هيئتى مى گردد، و از صفتى به
صفتى انتقال مى نمايد، و نقصان و زيادتى بر آن طارى
(8) مى شود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده ، و بر يك
حال بوده ، و اول است پيش از همه اشياء و آخر است ، و هميشه خواهد بود، و صفات و
نامهاى مختلف بر او وارد نمى شود، چنان چه بر ديگران مى شود، مثل آدمى كه يك مرتبه
خاك است ، و يك مرتبه گوشت و خون است و يك مرتبه استخوان و پوسيده است ، و مانند
خرما كه يك مرتبه غوره است ، و يك مرتبه تمر است ، پس اسما و صفات بر اين ها متبدل
مى شود، و خدا بر خلاف اين هاست .
معنى لطيف و خيبر
بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مى نمايند:
اول : چيزهايى بسيار ريزه را كه به ديده در نيايد لطيف مى گويند، و به اين معنى در
خدا كنايه از تجرد خداست ، يعنى از خواص مبراست ، و در مكانى و جهتى نيست ، و
ديده نمى شود به چشم ، بلكه به عقل در نمى آيد.
دوم : لطيف مى گويند و صانع امور لطيفه را مى خواهند، چنان چه صانعى اگر چيزهاى
بسيار ريزه سازد و دقايق در آن صنعت به كار برد كه ديگران از آن عاجز باشند، آن را
لطيف مى گويند. و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است ، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا
و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به چشم در نمى آيند، و قوا و مشاعرى كه در
ايشان مقرر فرموده عقل حيران مى شود.
سوم : عالم به لطايف و دقايق را لطيف مى گويند، و اين نيز ظاهر است .
چهارم : لطيف مشتق از لطف و احسان مى باشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان .
و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مى نمايند:
اول : آن كه فعيل به معنى فاعل باشد، يعنى : عالم به جميع امور و كه حقايق و حقيات
و دقايق اشياء.
دوم : آن كه فعيل به معنى مفعل باشد: يعنى : خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق
اشياء.
ثم الايمان بى ، والاقرار باءن الله تعالى اءرسلنى الى الى
كافة الناس ، بشيرا و نذيرا الى الله باذنه و سراجا منيرا.
حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود به ابوذر: بعد از معرفت ذات و صفات
واجب و ايمان به آن ها، ايمان به من است ، و اقرار نمودن به اين كه حق تعالى مرا به
كافه آدميان به پيغمبرى فرستاده ، كه اطاعت كنندگان را بشارت مى دهم به ثوابهاى غير
متناهى ، و مخالفت كنندگان را مى ترسانم از عذابهاى الهى ، و مى خوانم مردم را به
سوى خدا و اطاعت او به فرمان او توفيق او، و چراغ نور بخشنده ام كه مردم را از
تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مى رسانم .
بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و
سلم است ، و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمى توان نمود، و ليكن مجملى از
آن را تحرير مى نمايد.
ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق به او
بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود
نيست ، چه معلوم است كه او غنى بالذات است ، و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست ،
بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فائز گرداند.
و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات ، و رفع نقايص مى شود، و شكى نيست
كه اين نوع از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤ يد بوده باشد، و به وحى
حسن و قبح اشياء را داند، و به وعد و وعيد مردم را بر خيرات شهوات و لذات راغب به
بديها مى باشند، و امور قبيحه در نظر ايشان مستحسن مى باشد، و اكثر مردم امور قبيحه
را به شهوات خود حسن مى دانند.
و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها متمشى
(9) نمى شود. و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به
خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمى كند، پس به غير شخصى كه از جانب حق سبحانه
و تعالى ماءمور باشد و حسن و قبح اشيا را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل
ايشان حاصل نمى گردد، و اين شخص را ناچار است از دو جهت : يكى جهت بشريت ، كه به آن
اعتبار محال است ، و مؤ انست و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد، و الفت و آميزش با
ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تاءثير نمايد. و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و
كمال است ، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى ، و قرب به جناب اقدس الهى بوده
باشد، كه از جهت ثانى استفاضه علوم و حكم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق
رساند.
چنان چه منقول است كه زنديقى به خدمت حضرت صادق عليه السلام آمد، و سؤ الهايى نمود،
و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فائز گرديد از جمله آن سؤ الها اين بود كه به چه
دليل اثبات انبيا و رسل مى نماييد؟ حضرت فرمودند: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه
خالق و صانع ماست و منزه است از صفات جميع مخلوقين ، و آن صانع حكيم است و بناى
جميع امورش بر حكمت و مصلحت است ، و خلق او را نمى توانند ديد، و به لمس و حس در
نمى آيند، و جسم نيست كه با او روبرو و مكالمه و محاجه و گفتگو نمايند، پس ثابت شد
كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند، كه ايشان را دلالت نمايند بر
آن چه مصلحت ايشان در آن است ، و باعث نفع ايشان است ، و راهنمايى كنند ايشان را به
چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است ، و ترك آنها مورث فناى ايشان است .
پس ثابت شد كه جمعى مى بايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند،
و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق برسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشانند،
كه برگزيده هاى خدايند از ميان خلق ، كه ايشان را تاءديب به حكمت نموده ، و مبعوث
به حكمت ساخته ، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند، و در خلق و صورت و
تركيب به ايشان شبيهند، و از جانب خدا مؤ يدند به دلائل و معجزات و براهين و شواهد،
كه بر حقيقت ايشان دلالت مى كند، مثل مرده زنده كردن ، و كور روشن كردن ، و پيس
را شفا دادن ، و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمى باشد، كه كمال علم و معجزه
اش دليل حقيت اوست ، و هر وصى دليل است بر حقيت پيغمبرش ..
بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده ، كه چون انسان مدنى الطبع
است ، و هر فردى به ديگران در امور معاش و معاد خود محتاجند، و با يكديگر آميزش
ايشان ضرور است ، و آميزش باعث منازعات و مشاجرات مى شود، پس ناچار است ايشان را از
حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد، به نحوى كه حيفى و ميلى در حكم او نباشد، و اگر
نه به زودى يكديگر را مى كشند و فانى مى شوند، و اگر اين حاكم تا مؤ يد از جانب خدا
نباشد ماءمون از حيف و ميل نيست ، و ايضا حكم موقوف است بر علم به خصوصيات احكام ،
و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمى تواند نمود، پس حاكم بايد
مويد به وحى باشد.
معجزه
بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد معجزه
است ، و آن عبارت است از امر خارق عادت كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد، و ديگران از
اتيان
(10) به مثل عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن ، و مرده زنده
كردن ، و ماه را شق كردن .
و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است . چه ، هر گاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر و
فرستاده خدايم ، و گواه بر حقيقت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من
جارى مى كند، و مطابق آن چه گفته ، به ظهور در آيد، و آن كار خارج از طاقت بشر
باشد، علم به هم مى رسد كه آن شخص فرستاده خدا است .
همچنان كه گاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه من از جانب پادشاه ماءمور شده ام
كه شما را به فلان كار بدارم ، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روز نه را سه
مرتبه مى بندد و مى گشايد، يا سه بار از تخت بر مى خيزد و مى نشيند، و پادشاه سخن
آن شخص را مى شنيده باشد، خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بى حجاب و خواه پرده در ميان
باشد، و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين
به هم مى رسد كه آن شخص راست مى گويد.
و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده
باشد، و تصديق كاذب قبيح است ، و بر خدا رو نيست . و ايضا چگونه عقل تجويز مى نمايد
كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به
ظهور در آيد، و هم چنان كه از ديدن معجزه علم به نبوت مى رسد از علم به ظهور از راه
اخبار متواتره نيز علم به هم مى رسد، چنان چه ما را از تواتر وجود شهر مكه علمى به
هم رسيده كه بعد از ديدن هيچ زياده نمى شود.
دليل بر نبوت پيغمبر آخرالزمان
بدان كه معجزات ظاهرات و آيات باهرات
(11) آن حضرت فوق حد و احصاست ، و از جمله معجزات آن حضرت قرآن مجيد
است ؛ زيرا كه با تواتر معلوم شده است قرآن را بر طبق دعواى نبوت خود معجزه آوردند،
و جميع فصحا و بلغاى قبايل عرب را با آن كه از ريگ بيابان بيش تر بودند، تكليف
نمودند كه در برابر يك سوره كوچك از سوره هاى قرآنى سوره اى بياوريد، كه در بلاغت و
فصاحت مثل آن باشد، و با وفور جماعات و كثرت ايشان ، و شدت عداوت و عصبيت و كفرى كه
داشتند، چندان كه سعى كردند چيزى نتوانستند آورد، و همه اعتراف به عجز كردند؛ و به
مقاتله و كشته شدن تن در دادند، و به اين امر اتيان كردند، با اين كه در آن زمان
فصاحت و بلاغت پيشه ايشان بود، و مدار ايشان بر خطب و اشعار بود،
چنان چه ابن بابويه عليه الرحمة روايت كرده است كه ابن السكيت كه از علماى عامه بود
به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، و سؤ ال كرد كه چرا خداوند عالميان موسى بن
عمران را بايد بيضا و عصا و چيزى چند كه شبيه به سحر بود فرستاد؟ و حضرت عيسى را به
طب فرستاد؟ و پيغمبر ما را با معجزه سخن و كلام فرستاد؟
حضرت فرمود: خدا چون موسى را فرستاد بر اهل عصرش سحر غالب بود، و ساحران در آن زمان
بسيار بودند، لهذا موسى را با معجزه چند فرستاد كه به آن امرى كه ايشان در آن مهارت
داشتند شبيه بود، و سحر ايشان را باطل گردانيد، و ايشان عاجزند از برابرى آن ، و به
اين نحو حجت را بر ايشان تمام كرد. و حضرت عيسى عليه السلام در زمانى مبعوث گرديد
كه كوفت هاى
(12) مزمن و بلاهاى عظيم در آن زمان به هم رسيده بود، و مردم به
طبيب بسيار محتاج بودند و اطباى ماهر بودند پس او را به معجزه اى چند فرستاد از
مرده زنده كردن ، و كور و پيس را شفا بخشيدن ، كه اهل آن عصر از آنها عاجز شدند، و
حجت الهى بر ايشان تمام شد. و پيغمبر ما را در زمانى مبعوث گردانيد، كه مدار اهل آن
عصر بر خطبها و كلامهاى بليغ و اشعار بود، و تفاخر ايشان به همين صنعت سخن بود، پس
آن حضرت از كتاب الهى و مواعظ احكام چيزى چند آورد، كه ايشان معترف به عجز خود
شدند، و حجت خدا را بر ايشان تمام كرد.
ابن السكيت گفت : والله كه مثل تو عالمى در اين زمان نديده ام بگو كه امروز حجت خدا
بر مردم چه چيز است ؟ فرمود: حجت خدا در اين زمان عقل است ، كه به آن تميز نمايى
ميان كسى كه راست بر خدا گويد، و تصديق او نمايى ، و به گفته او عمل كنى ، و كسى كه
دروغ به خدا بندد، او را تكذيب كنى ، اين السكيت گفت : والله كه جواب حق همين است .
و غير قرآن از معجزات و خوارق عادات كه در كتب خاصه و عامه روايت نموده اند و اكثر
آنها به تواتر پيوسته ، بسيار است . و بر تقدير عدم تواتر بعضى ، در متواتر بودن
بعضى قدر مشتركى است ، و ميان آنها شكى نيست ، مثل شق قمر، و با وجود چيزى نخواندن
و از بشرى تعلم نگرفتن ، از احوال گذشته ها از پيغمبران و غير ايشان خبر دادن موافق
واقع بدون خللى و اختلافى ، و با اين حال بر جميع مطلع بودن ، و از هيچ كس در حجت
مغلوب نشدن ، و در هيچ سؤ ال عاجز از جواب نشدن ، و خبر دادن از وقوع امور بسيار در
زمان آينده ، و همه به فعل آمدن ، مثل فتح مكه ، و فتح خيبر، و مغلوب شدن روم ، و
مفتوح گشتن خزاين فارس و روم به دست اهل اسلام ، و مقاتله نمودن حضرت اميرالمؤمنين
عليه السلام با سپاه عايشه و طلحه و زبير و معاويه و خوارج نهروان ، و مظلوميت اهل
بيت عليه السلام .
ثم حب اءهل بيتى اءذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.
يعنى : بعد از اقرار به رسالت ، محبت اهل بيت من است ، كه خدا از ايشان هر شكى و
شركى را دور گردانيده ، و ايشان را معصوم و مطهر گردانيده از جميع گناهان و بديها،
پاك گردانيدنى .
بدان كه در اين حديث حضرت اشاره فرموده اند به اين كه آيه تطهير در شاءن اهل بيت
عليه السلام نازل شده ، و اين آيه يكى از دلايل عصمت و امامت ايشان است ، و در كتب
اصحاب تفاصيل اين امور مذكور است ، و ما بعضى از آن مطالب را بر سبيل اجمال به ظهور
مى رسانيم :
نازل شدن آيه تطهير در شاءن اهل بيت عليه السلام
بدان كه احاديث از طرق عامه و خاصه به حد تواتر رسيده كه آيه تطهير در شاءن
اهل بيت رسالت عليه السلام نازل شده كه آل عبا باشند، و موافق بعضى از احاديث ما
جميع ائمه ما داخل اند.
و صاحب كشاف كه از متعصبين علماء اهل سنت است در قصه مباهل ذكر كرده است كه چون
حضرت رسول نصاراى نجران را به مباهله خواند، ايشان مهلت طلبيدند، و چون با يكديگر
خلوت كردند به عاقب كه صاحب راءى ايشان بود گفتند: چه مصلحت مى دانى ؟ گفت : والله
اى گروه نصارا شما دانستيد كه محمد پيغمبر و فرستاده خداست و در بيان احوال عيسى حق
را بر شما ظاهر ساخت ، والله كه هيچ قومى با پيغمبر خود مباهله نكردند مگر پير و
جوان ايشان هلاك شدند، و اگر مباهله كنيد البته هلاك خواهيد شد، و اگر بسيار اهتمام
در نگاه داشتن دين خود داريد، و از مسلمان شدن ابا داريد، با او مصالحه نماييد و بر
گرديد.
چون صبح شد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت امام حسين را در بر گرفت . و
دست حضرت امام حسن را گرفت ، و فاطمه و على را از پى خود روان ساخت ، و فرمود: من
چون دعا كنم شما آمين بگوييد، پس اسقف نجران گفت : اى گروه نصارا من رويى چند مى
بينم كه خدا به اين روها كوه را از جا مى كند، با ايشان مباهله مكنيد كه هلاك مى
شويد، و بر روى زمين يك نصرانى تا قيامت نخواهد بود. ايشان به خدمت حضرت آمدند و
گفتند: ما با تو مباهله نمى كنيم ، تو بر دين خود باش و ما بر دين خود. حضرت فرمود:
اگر مباهله نمى كنيد مسلمان شويد، ابا كردند. فرمود: پس با هم جنگ مى كنيم ، گفتند:
ما طاقت جنگ عرب نداريم ، و ليكن با تو صلح مى كنيم كه با ما جنگ نكنى و به دين ما
كار ندارى (نداشته باشى)، و ما به تو هر سال دو هزار حله در ماه صفر بدهيم ، و هزار
حله در ماه رجب و سى زره نفيس هر سال بدهيم حضرت به اين نحو با ايشان مصالحه فرمود.
و گفت : والله كه هلاك بر اهل نجران مشرف شده بود، و اگر مباهله مى كردند همه مسخ
مى شدند به صورت ميمون و خوك ، و اين صحرا همه بر ايشان آتش مى شد، و خدا جميع اهل
نجران را هلاك مى كرد، حتى مرغى كه بر روى درختان بود، و بر تمام نصارا سال نمى
گذشت كه همه هلاك مى شدند.