بر اين جماعت است انذار حق |
|
فانظر الى عاقبة المنذرين
(69) |
نوشته در كتاب احباب او |
|
كتاب الاءبرار لفى عليين
(70) |
وجوههم يومئذ ناضره
(71) |
|
انا كذلك نجزى المحسنين
(72) |
به جنت قرب چو گيرند جاى |
|
قيل لهم تمتعوا حتى حين
(73) |
سر آن بود كه باشدش ز استان |
|
در آن بود كه ريزدش ز آستين |
اشاره اش به خلق اشياء دليل |
|
اراده اش به نظم عالم متين |
ودادش از شكست پشتى قوى |
|
ولايش از عذاب حِصنى حَصين |
نبيند آنكه هر زمانش به چشم |
|
بود بهر دو نشئه كور و غبين |
به حاسدين او بود اين خطاب |
|
ان انتم الا فى ضلال مبين
(74) |
مكذبش ، ددان ابليس خو |
|
مصدقش ملايك و مرسلين |
ولى او به مل دين پادشاه |
|
دو عالمش تمام زير نگين |
مؤ الفش به وصف حق متصف |
|
مخالفش به سوء سيرت رهين |
نديدش آنكه يا كه ديدش بكم |
|
كم از كم است از گروه عمين |
خطاست ظلم و شرك و بت ، باش فرد |
|
ز اول و ز دوم و سومين |
ولا يغوث و يعوق و نسر(75)
|
|
وكن مع الواحد حق مبين |
بجز به اذن و امر او روز حشر |
|
عبث بود شفاعت شافعين |
جماعتى كز او شكستند عهد |
|
اولئك لهم عذاب مهين |
به مرتضى گرت بود اتكال |
|
ولا تخف اءنت من الامنين
(76) |
نشسته باشى ار كه در فلك نوح |
|
مدار غم نئى تو از مُغرقين |
خود آن كسى بود كه با مهر او |
|
گِلش بود در آفرينش عجين |
يؤ يّد بنصره من يشاء(77)
|
|
گر او گندمگر كه نصرت به دين ؟ |
به سَبّش آنكه شد ز خلق مجاز |
|
نبوده جز به اصل فطرت لعين |
ابليس نام او برد با ادب |
|
اءعوذ بالله من الجاهلين
(78) |
به دوزخ اين خطابش آيد به گوش |
|
كذلك نفعل بالمجرمين
(79) |
بجو ولاى مرتضى نى به ظن |
|
كه ظن بود رويه غافلين |
مباش متكى به عقل و نظر |
|
كه نيست حكمت اندرين ره متين |
مجو طريقى بجز از راه فقر |
|
طريق عارفان كامل يقين |
طريق رستگان از هر دو كون |
|
نه فقر جاهلان دنيا گزين |
نه فقر آن كسان كه آگه نى اند |
|
ز اعتقاد و عمل متقين |
لتركبن طبقا عن طبق
(80) |
|
مطابقى ، كه گردى از آمنين |
جهان چون آفريد از بهر تست |
|
مباش غافل از جهان آفرين |
ببر ز خلق ، بند خوف و طمع |
|
كه عاجزند و مضطر و مستكين |
حريف نفس تست پولاد مشت |
|
ترا ببايد اسپرى آهنين |
حسين دين تست ، مقتول نفس |
|
كنى تو لعن ابن سعد و حصين |
علاج كن بكش ز نفس انتقام |
|
به پيروى قبله راستين |
موحدى كه روز ميدان از او |
|
شكست ، پست و پنجه مشركين |
به بى كسان چون موم نرم و شفيق |
|
به سركشان چو قلزم آتشين |
مقابل آنكه گشت با او به رزم |
|
شكسته بود و كشته بر پشت زين |
ز صوت صولتش تو گو بر مثل |
|
فاصبحوا فى دارهم جاثمين
(81) |
عدوبدار هزار، ورصد هزار |
|
هنالك وانقلبوا صاغرين
(82) |
كسى كه كين او بُدش در كمون |
|
نبوده جز كه دوزخش در كمين |
و يحسبون انهم مهتدون
(83) |
|
اللهنا اعلم بالمتهدين
(84) |
ز علم او نشانه بحر محيط |
|
ز حلم او نمونه كوه رزين |
حقايقش بر اهل حق منكشف |
|
مَحامدش بر اهل دين مستبين |
جهاد اكبرش ز اصغر فزون |
|
كه نفس از او گشت دليل و مهين |
فتاد جبريل به درياى نيل |
|
نداشت چونكه مرشدى بى قرين |
چو گشت مرتضايش آموزگار |
|
به وحى و تنزيل حق آمد امين |
بر اين اميدم كه نمانم خجل |
|
به مجمع مقربين يوم دين |
عمل نَبد، به دادهايت سبب |
|
مرا مگر كه گشت لطف معين |
و ربنا الرحمان المستعان
(85) |
|
ارحم و اءنت اءرحم الراحمين
(86) |
ز خلق و حق ، درود بى حد و حصر |
|
به احمد و به آل او اجمعين |
به يك هزار و سيصد و شانزده |
|
نوشتم اين قصيده دلنشين |
در تهنيت ولادت با سعادت ولى عصر - ارواحنا فداه
-
جهان ز بهجت ، امروز باغ رضوان شد |
|
فضاى گيتى از خرمى گلستان شد |
كدام غنچه نورس به فرخى بشكفت ؟ |
|
كه باز گلشن هستى ، زوَجد خندان شد |
گرفت جمله آفاق جلوه اشراق |
|
مگر زجِيب عيان ؛ دست پور عمران شد؟ |
جمال اءشرقت الاءرض از زمين پيداست |
|
مگر ز غيب عيان نور پاك يزدان شد؟! |
هماره پرتو افلاك تافتى بر خاك |
|
زمين تيره از اين ره رهين احسان شد |
شگفت اينكه مهمى از زمين درخشان گشت |
|
كه از طلوعش در عرش نور باران شد |
كدام عيسى ، دلهاى خسته را بنداخت ؟ |
|
كه از شهودش هر درد، جفت درمان شد؟ |
خداى گفت كه قرآن شفاى اهل حق است |
|
كه بود اينكه به معنى شريك قرآن شد؟ |
سخن به تعميه تا چند گويمت روشن |
|
ظهور شمس حقيقت به ماه شعبان شد |
جمال حضرت قائم ز بزم گاه و جوب |
|
گرفت پرده و تابان به صقع
(87) امكان شد |
هنوز مهدى ، زيب قِماط(88)
مهدى بود |
|
كه به فلك زد و، تا جلوگاه سبحان شد |
هنوز ساعد قدسش تميمه
(89) مى طلبيد |
|
كه تاج عزت بر سر نهاد و سلطان شد |
هنوز در نظر خلق خرد مى آمد |
|
كه پير عقل برش كودك سبق
(90) خوان شد |
امام عصر ولى خدا كفيل هدى |
|
كه ظل هستى از خلقت دو كيهان شد |
وجود پاكش كاندر كمال بى همتاست |
|
يگانه بار خدا را دليل و برهان شد |
خضر به خاك درش چونكه سود، روى نياز |
|
به رهنمونى او سوى آب حيوان شد |
چو اسم پاكش در خاتم سليمان بود |
|
گرفت اهرمنى خاتم و سليمان شد |
هر آنكه پيرو او، رهسپار جنت شد |
|
هر آنكه دشمن او سرنگون به نيران شد |
مرا ز حكمت بى چون بسى شگفت آيد |
|
كه روز اول وصل ابتداى هجران شد! |
نداشت ديده مردم چو تاب ديدن او |
|
چو آفتابى در زير ابر پنهان شد |
ز چشم مردم پنهان ولى بمعنى فاش |
|
كه ما سو، همه يك جسم و شخص او جان شد |
اگر چو روح به صورت ز تن بود غائب |
|
درست بين كه ز اطراف تن نمايان شد |
خوشا دمى كه ببينم صبح طلعت او |
|
فتاده پرده و شام فراق پايان شد |
نشسته بر زبر اسب پيلتن شاهى |
|
بدان صفت كه به عرض استواى رحمان شد |
گرفته تيغ درخشان براى خونريزى |
|
همه بسيط زمين غيرت بَدَخْشان شد |
درخت عدل جهان را به زير سايه گرفت |
|
بريده ريشه ظلم و فساد و طغيان شد |
ز فيض مهرش بنيان دين عمارت يافت |
|
به دست قهرش بنياد كفر ويران شد |
كمان او نكشد كس كه راست از سهمش |
|
به چشم دشمن مژگان بسان پيكان شد |
من و رسيدن كنه مديح او هيهات |
|
كه در مناقب او عقل مات و خيران شد |
در اظهار اشتياق و شكايت از هجران شمس فلك هدايت
مهدى موعود (عليه السلام )
روز فراق يار به پايان نمى رسد |
|
دردش به جان فزون شد و درمان نمى رسد |
در آرزوى ديدن آن شهسوار حُسن |
|
جانم به لب رسيده و فرمان نمى رسد |
باشد دلم مدام پريشان چو زلف او |
|
دستم بر آن دو زلف پريشان نمى رسد |
كو مشترى كه گوهر اشك مرا خرد؟ |
|
وان مشترى ديده گريان نمى رسد |
بس خون دل ز ديده فرو ريخت در غمش |
|
بر رنگ چهره لعل بدخشان نمى رسد |
آيى اگر به خاك رهت جان كنم نثار |
|
بى ديدن تو دست سوى جان نمى رسد |
ايوان بارگاه تو باشد ز بس رفيع |
|
دست كسى بر آن لب ايوان نمى رسد |
يوسف به گريه گوشه زندان به سر برد |
|
پيك عزيز و قاصد ريّان نمى رسد |
يعقوب وار وا اسفاها زنم ولى |
|
آواز من به مصر، ز كنعان نمى رسد |
پيراهن عزيز به دست بشير عشق |
|
بويى از آن به كلبه احزان نمى رسد |
در ظلمت فراق بسى دل كه آب شد |
|
وان خضر راه چشمه حيوان نمى رسد |
جانا بيا كه كفر، جهان را فرو گرفت |
|
جز تو كسى به داد مسلمان نمى رسد |
طوفان كفر كشتى دين را غريق ساخت |
|
باز آن فرو كشنده طوفان نمى رسد |
احكام دين به زير لگد، پايمال شد |
|
يا رب چه شد كه مجرى قرآن نمى رسد؟ |
فرعون عصر بانگ اناالله مى زند |
|
وان نور طور موسى عمران نمى رسد |
دو نان به عيش و عشرت و خوبان به انتظار
|
|
آخر ز چيست خسرو خوبان نمى رسد |
اوقات خلق مصرف برهان ولاف شد |
|
بس دير ماند و قاطع برهان نمى رسد |
چون طفل بى پدر همه سالكان راه |
|
وان رهنماى خيل محبان نمى رسد |
نزديك نيست اينكه حجاب افكند ز رخ ؟ |
|
وقت قيام قائم دوران نمى رسد؟ |
يا رب دلم گداخت كه از شهسوار عشق |
|
با ذوالفقار سركش بُران نمى رسد |
آخر چه شد كه خرمن كفر و نفاق را؟ |
|
از برق تيغش آتش سوزان نمى رسد؟ |
كو آن كس كه در غم هجرش به جان شدم ؟ |
|
بر داد اين ستم كش هجران نمى رسد |
گفتى بهاى ديدن او جان سپردن است |
|
جان مى دهد صفا ز، چه جانان نمى رسد؟ |
سروده شيخ الرئيس قاجار در ولادت با سعادت حضرت
ابا عبدالله ارواحنا فداه
اى شوخ پرى پيكر اى دلبر طناز |
|
باز اى مرا خانه ز اندوه بپرداز |
امروز به كاشانه بساط طرب انداز |
|
در تهنيت عيد همايون سر افراز |
هم جام پياپى ده و هم بوسه دما دم
اين عيد به پاداشتن از نيك نهاديست |
|
خوش بودن امروز هم از پاك نژاديست |
اى غم زده دل ! خيز كه هم مردى و راديست
|
|
امروز به گيتى همه هنگامه شاديست |
بالله كه روا نبود در روز چنين غم
امروز همه روى زمين رشك جنان شد |
|
وز خرمى ايدون فلك پير، جوان شد |
از پرده عيان روى خداوند جهان شد |
|
مرخيل ملايك را امروز عيان شد |
آن نكته كه پنهان بود در خلقت آدم
آن نكته كه مخفى بود گرديد پديدار |
|
شد سر حقيقت به همه خلق نمودار |
در هيكل توحيد عيان جلوه دلدار |
|
كو آنكه بشد از اَرِنى طالب ديدار؟ |
تا فاش ببيند رخ مقصود دو عالم
صبح ازل امروز بر آورد تنفس |
|
انوار هدى تافت به آفاق و به اءنفس |
تا چند دلا! رانده از صقع تقدس |
|
امروز فراگير پرو بال چو فُطرس |
از تهنيت مقدم مولود مكرم
روزى كه زمين غيرت افلاك برين شد |
|
چون از صدف پاك ، جدا در ثمين شد |
فرمان خداوند به جبريل امين شد |
|
با خيل ملك از عرش تازان به زمين شد |
تا عرضه دهد تهنيت حضرت خاتم
كاى شاه رُسُل سيد كل خواجه اءسرى |
|
امروز حسين بن على زاده ز زهرا |
از عالمغيب آمده در ساحت دنيا |
|
زين نوگل خندانت طوبى لك طوبى |
با حالت شادان زى و با خاطر خرم
كيهان همه چون جسم و حسين بن على جان |
|
در كشور هستى زازل مظهر احسان |
نورى است الهى شده در صورت انسان |
|
ذاتش به صفت واجب در عالم امكان |
زين شبهه خرد مانده بسى خيره و درهم
خورشيد بود تابشى از نور جبينش |
|
مصباح خرد پرتوى از راءى متينش |
اقليم بقا يكسر در زير نگينش |
|
نُه چرخ بگردند همى طوع يمينش |
چونان كه در انگشت يكى حلقه خاتم
از ضربت تيغش بدرد صخره صمّا |
|
تيرش نكند هيچ خطا از دل اعداد |
رمحش
(91) به وغا،(92)
پيل دمان بركند از جا |
|
شِبل
(93) اسدالله كه در عرصه هيجا(94)
|
از هيبت او آب شود زهر ضيغم
(95)
اى ملجاء جن و بشر اى شافع محشر |
|
وى از تو بپا، دين خدا شرع پيمبر |
تا صبح منور بود و شام مكدر |
|
اعداى ترا نكبت و ادبار مقرر |
احباب ترا دولت و اقبال مسلم
اشعار متفرقه
دل آينه صورت غيبى است وليكن |
|
شرط است كه بر آينه زنگار نباشد |
«آفرينش »
گر تو انكار نظر در آفرينش مى كنى |
|
من همى گويم كه چشم از بهر اين كار آمده
|
«عربيه »
اذا اءنت اءكرمت الكريم ملكته |
|
و ان اءنت اءكرمت اللئيم تمردا |
«عشق »
اگر آنكه شور عشقت به جان و سر نباشد |
|
ز مقام آدميت دگرت خبر نباشد |
چه وجود نقش ديوار و چه آدمى كه با او |
|
سخنى ز عشق گويند و در او اثر نباشد |
هله فكر راهبر كن ، دل خويش را خبر كن |
|
كه دل آگهى نيابد چو كه راهبر نباشد |
«اينجا و آنجا»
حرف اغيار دغا(96)
در حق ياران مشنو |
|
آشنايان مگذار از پى بيگانه مرو |
سوى گلزار خرامان شو و با گل بنشين |
|
بلبلى ، جغدنئى جانب ويرانه مرو |
هست معشوق تو در خانه ات اندر طلبش |
|
بى سبب هر دم از اين خانه به آن خانه مرو
|
عن بعض اهل العلم و المعرفة «لا تنظر الى
الحركات انظر الى المحرك . لا تنظر الى الاءسباب ، انظر الى المسبب .
ان الحيوانات تسير الى الله فى سلسلة الطول و الجمادات تسير الى الله
فى سلسلة العرض و ترى الجبال تحسبها جامدة .
چه كلام لطيفى است خوشا آن كه ببيند و بشنود و در او اثر كند. مى
فرمايد: «نظر به حركات مكن محرك را بنگر». آن عارف مى گويد: «سالها
زحمت كشيدم در علوم به قدر معرفت اين عجوزه چرخ ريس چيزى نفهميدم ؛ از
او سوال نمودند: خدا را به چه شناختى ؟ دست از چرخه خود برداشت و گفت :
به اين شناختم خالق خود را!»
مولف گويد: فرمودند:
حب الدنيا راءس كل خطيئة
(97)محبت دنيا سر همه گناهان است ، اگر سكر شراب
محبت دنيا در سر نباشد، كه فرمودند:
حب الشى ء
يعمى و يصم محبت به هر چيز كور مى كند چشم را از ديدن حقايق و
گوش را كر مى كند از شنيدن كلام حق ، و اگر حب مال و جاه ، احداث عجب
در دل نكند و به ديده سر كه همه را ميسر است به متحركات بنگرد، يعنى هر
چيزى را در حركت ديد اول مرتبه متوجه محركات شود، يعنى ذات اقدسى كه
اشياء و موجودات را به حركت آورده بعدا متوجه خود متحرك شود. اول وجود
و هستى به نظرش مى آيد، سپس موجود. چون
اظهر
الاشياء الوجودظاهرترين اشياء هستى است و اشياء نمود هستى است ؛
از اين سبب فرمود حسين بن على (عليه السلام ) كه
«ما راءيت شيئا الا و رايت الله قبله و معه و بعده » نعم ما قال :(98)
ظهور تو به من است و وجود من از تو |
|
ولست تظهر لولاى لم اءكن لولاك |
ميرفندرسكى - طاب ثراه - چنين فرموده :
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانى به تن |
|
در دل هر ذره هم پنهان و هم پيداستى |
راه خداشناسى
معصوم (عليه السلام ) فرموده هر كس را به مناسب خود تزريق
خداپرستى مى نمايند گاهى از راه استدلال از مصنوع بر صانع و از اثر پى
به موثر بردن ، چنانكه از على (عليه السلام ) سوال كردند از صانع عالم
فرمود:
البعرة تدل على البعير و الروثة تدل على
الحمير و آثار القدم تدل على المسير؛(99)سرگين
شتر دلالت مى كند بر بودن شتر، سرگين الاغ دلالت بر الاغ دارد.
به محض ديدن جاى پايى يقين پيدا مى شود كه كسى عبور كرده ؛ پس چگونه
آسمان و زمين و خورشيد و ماه و انجم و تمام موجودات و محسوسات راهنما
نباشد به وجود خال عالم ؟! از امام صادق (عليه السلام ) سوال كردند كه
چه دليل هست بر خلاق عالم ! حضرت تخم مرغى طلبيدند و در كف دست مبارك
گذاشتند و فرمودند: قلعه اى ست املس و لغزنده و هيچ فرجه و شكافى
ندارد؛ و در آن دو چيز روان است به رنگ طلا و نقره و از آن توليد مى
شود طاوس و غراب و نسر و كركس و گنجشك و غيره ؛ پس خالقى هست كه
اينها را به اين اطوار ايجاد مى فرمايد.
(100)
ايمان
اصل ايمان بر دو قسم است : ايمان واقعى و ايمان مستودع ، يعنى
ايمان تقليدى و آن به اندك طمع يا تشكيك زائل مى شود و از دست مى رود و
اگر قبل از حضور مرگ زائل نشد، در وق نزع به وسوسه شيطان زائل خواهد
شد. مانند گياهى كه در روى زمين سبز شده باشد ولى ريشه ندوانيده باشد
كه به وزيدن اندك بادى از جا بر كنده مى شود. از اين قبيل بود ايمان
عمر سعد و سران لشكر كربلا، بلكه تمام اهل كوفه كه خود را از شيعيان
على (عليه السلام ) و دو فرزندش مى دانستند و نامه به وجود مقدس امام
حسين (عليه السلام ) نوشتند كه :
ليس لنا امام
فاءقبل لعل الله اءن يجمعنابك على الحق ؛يعنى : ما امام نداريم
بيا به سوى ما شايد خداوند ما را به سبب جناب تو بر حق جمع فرمايد.»
همين ها كه نامه نوشتند از قبيل : شبث بن ربعى و حجار بن اءبجر و عروة
بن قيس و عمرو بن حجاج زبيدى ، رؤ ساى لشكر عمر سعد شدند و موكلين آب
فرات بودند كه براى خوش آمد ابن زياد ملعون ، به اهل كوفه مى گفتند:
مبادا شك كنيد در اينكه خون حسين بن على مباح و جنگ با او حلال است .
به روايت شعبى چهل هزار نفر بودند كه بر خود قرار دادند كه جنگ كنند با
هر كه با حسين بن على (عليه السلام ) قتال كند و صلح باشند با كسى كه
با آن جناب صلح باشد، و به حضرت نوشتند كه ما صد هزار نفريم كه با تو
بيعت داريم ، حضرت از آنها قبول فرمود و به سوى آنها رفت .
اسلام و ايمان
صدوق - عليه الرحمة - در كتاب «هداية » به نقل بيرجندى در
«كبريت احمر» فرموده كه فرق اسلام و ايمان آن است كه اسلام اقرار به
شهادتين است كه به مجرد آن ، مال و جان شخص محفوظ است و حسابش با
خداست ، و اما ايمان پس از اقرار به زبان ، عقد به قلب و عمل به جوارح
است و آن به عمل زياد مى شود و به ترك عمل ناقص مى گردد.
مَثَل مسلم و مومن مَثَل كعبه است و مسجد، كعبه ، مسجد است وليكن هر
مسجدى كعبه نيست ، به همين طريق هر مومنى مسلم است ولى هر مسلمى مومن
نيست ، خداوند بيان فرمود كه
قالت الاعراب
آمناقل لم تؤ منوا و لكن قولوا اسلمنا(101)و
بيان فرموده : كه ايمان قول ، و عمل است به اينكه فرمود:
انما
المومنون الذين اذا ذكرالله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته
زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون .(102)
به طور خلاصه ؛ مكلفين بر سه دسته تقسيم مى شوند: يك دسته ايمانشان
تقليدى است دسته دوم استدلالى است ، اما دسته سوم ايمانشان تحقيقى است
، و آن به تابش انوار ربانيه است بر لطيفه روحانيه الهيه ، كه تعبير از
آن به قلب روح مى شود، و آن نياز به امتداد زمان ندارد، بلكه به اسرع
وقت حاصل مى شود و عبد. به سعادت دريافت قرب به مولى مى رسد از راه
معنى و حقيقت ، نه به مكان و مسافت .
شعر :
راه بيرون تا به حق فرسنگهاست |
|
وان درونى راه يك موتا خداست |
و اين مقام را نهايت نباشد، هر كس به آن رسيد خواهد فهميد نه غير او، و
اين عنايت از كريم جواد و حكيم عوّاد على الاطلاق است نسبت به صاحبان
قلوب زكيه طاهره سليمه ، و محجوب است از قلوب نتنه كدره مشتغله ، و اين
است معنى كلام حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه فرمود:
ان
لربكم فى اءيام دهركم نفحات اءلا فتعر ضوالها(103)
و قول آن حضرت است :
لولا ان الشياطين يحومون على
قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات ؛(104)
يعنى : اگر شياطين احاطه نمى كردند بر اطراف دلهاى فرزندان آدم و ايشان
را وسوسه نمى كردند هر آينه مى ديدند امور آسمان را.
و بنا به فرمايش سابق الذكر آن حضرت اگر معترض نفحات غيبيه الهيه شود،
به تطهير و تزكيه قلب از شواغل دنيّه دنيويّه ، و اعراض كند از متابعت
شهوات نفسانيه ، و خود را مطيع امر مولى قرار دهد، برسد او را رحمت هاى
غير متناهيه .
و در حديث قدسى است :
من تقرب الى بشبر تقربت
اليه ذراعا(105)
در «تفسير ابو الفتوح » اضافه بر اين دارد،
و من
تقرب الى ذراعا تقربت اليه باعا و من تقرب الى مشيا تقربت اليه هرولة .(106)
و نيز وارد است از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه فرمود
حكاية من الله تعالى :
لقد طال شوق الاءبرار الى
و اءنا الى لقائهم اءشد شوقا
يعنى : حق تعالى مى فرمايد: طول كشيد و زياد شد شوق نيكوكاران به لقاى
من و اشتياق من ديدار اين بندگانم زيادتر است از اشتياق آنان به سوى من
!
چه خوش گفته حافظ عليه الرحمه :
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم |
|
خوشا دمى كه از آن چهره پرده بر فكنم |
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحا نيست |
|
روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم |
عيان نشد كه چرا آمدم ؟ كجا بودم ؟ |
|
دريغ و درد! كه غافل ز حال خويشتنم |
چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس ؟ |
|
كه در سراچه تركيب تخته بند تنم ؟ |
اگر ز خون دلم بوى عشق مى آيد |
|
عجب مدار كه همدرد نافه ختنم |
مرا كه منظر حوراست مسكن و ماءوى |
|
چرا به كوى خراباتيان بود وطنم |
طراز پيرهن زر كشم مبين چون شمع |
|
كه سوزهاست نهانى درون پيرهنم |
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار |
|
كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم |