فلسفه اخلاق

محسن غرويان

- ۵ -


نقش نيّت در فعل اخلاقى

يـكـى از مـبـاحـث فـلسـفـه اخـلاق ايـن اسـت كـه آيـا ارزش اخـلاقـى يـك عـمـل مـربـوط بـه خـود آن عـمـل اسـت و فـعـل جـداى از فـاعـل آن مـى بـاشـد يـا ارزش فـعـل مـربـوط بـه فـاعـل و چـگـونگى نيّت و قصد اوست و يا به هردو مربوط است ؟ عده اى در افعال خوب ، فقط حُسن فعلى را شرط مى دانند، عده اى فقط حُسن فاعلى را لازم مى شمارند و عده اى ديگر، هم حُسن فعلى را لازم مى دانند و هم حُسن فاعلى را. بايد ديد اسلام ، در اين زمينه چه مى گويد.

نيّت چيست ؟

نـيـّت ، امـرى قـلبـى و بـاطـنـى و ـ بـه اصـطـلاح ـ فـعـل نـفـسـانـى اسـت . فـعـل دوگـونـه اسـت : بـرخـى افـعـال مـربـوط بـه اعـضـاى بـدن هـسـتـنـد؛ مـثـل خـوردن و آشـامـيـدن كـه بـه آن هـا (افـعـال جـوارحـى ) گـفـتـه مى شود و برخى ديگر از افـعـال مـربـوط بـه قـلب و نـفـس انـسـانـنـد؛ مـثـل حـُسـن ظـن و سـوء ظـن و نـيـّت كـه بـه اين ها (افعال جوانحى ) گفته مى شود.

حـقـيـقـت نـيـّت هـمـان كـشـش و تـوجـه شـديـد نـفـس نـسـبـت بـه غـايـت و هـدف نـهـايى در انجام يك فـعـل اسـت و (تـوجـه ) كـارى مـربـوط بـه نـفـس و روح انـسـان اسـت . از ايـن رو، نـيـّت يـك فعل نفسانى شمرده مى شود.

(نـيـّت ) در واقـع ، روح عـمـل اسـت و خود فعل به منزله جسمى براى آن است . همان گونه كه انـسـان داراى جـسـم و روح مـى بـاشـد، در رفـتـار او نـيـز روح و جـسـم عـمـل هـر دو با هم مطرح مى شود. و همان گونه كه قوام شخصيت انسان به روح و نفس و ضمير اوست ، قوام رفتار آدمى نيز به نيّت است .

در روايات آمده است :

(اِنّما الاَْعْمالُ بِالنِّيّاتِ)81

ارزش اعمال وابسته به نيّات افراد است .

و نيز آمده است :

(اِنَّ بِالنِّيّاتِ خُلِّدَ اَهْلُ الْجَنَّةِ فِى الْجَنَّةِ وَ اَهْلُ النّارِ فِى النّارِ)82

بـه راسـتـى بـه دليـل نـيـّت هـا اسـت كـه اهـل بـهـشـت در بـهـشـت ، و اهل دوزخ در دوزخ جاويدند.

از ايـن روايـات اسـتـفـاده مـى شـود كـه نـيـّت ، نـقـش اسـاسـى را در مـيـزان ارزش يـك عمل ايفا مى كند تا آن جا كه اصل بهشتى يا دوزخى شدن انسان و بالتبع ، خلود يا عدم خلود در بهشت و دوزخ وابسته به آن شمرده شده است .

نيّت و تكامل روح

روح آدمـى مـوجودى كمال طلب و بى نهايت خواه است . روح دايم در طلب كمالى بالاتر و مرتبه اى بـهـتـر اسـت و ايـن خـصـوصـيـت روح مـربـوط بـه يـك بـُعد خاص نيست ، بلكه در همه ابعاد مثل علم و قدرت و جمال سريان دارد؛ مثلاً، انسان به هر درجه اى از علم برسد، باز هم دوست دارد مـرتـبـه اى بـالاتـر را احـراز كـنـد. در قـدرت و ثـروت و جـمـال و امـور ديـگـر نـيـز بـه هـمـيـن صـورت اسـت . مـى تـوانـيـم بـگـويـيـم ميل به خلود و جاودانگى و مطلق گرايى از خصوصيات ذاتى هر انسانى است .83

از سوى ديگر، چون در انسان ميل ها و كشش هاى متعدد و متزاحم وجود دارد، گاه توجه انسان در حد خـاصـى از مـراتـب يك كمال متوقف مى شود؛ مثلاً، در باب علم ، نهايت توجه يك فرد اين است كه ديـپـلم بگيرد يا به مرتبه دكترى برسد و يا در بُعد قدرت ، نهايت توجه انسان اين مى شود كـه رئيـس كـلانـتـرى مـحـل شـود! ايـن جـاسـت كـه مـيـزان تـكـامـل و مـرتـبـه كمال روحى افراد با نيّت پيوند مى خورد و رابطه پيدا مى كند؛ يعنى : هر قدر توجه و عنايت شـمـا بـه مـرتـبـه بـالاتـرى از مـراتـب كـمـالات انـسـانـى مـعـطـوف شـود، نـشـان دهـنـده كمال برتر نفس و اراده بالاتر و همت متعالى تر شماست . اگر شما به يك لذّت مادى زودگذر دلخـوش شـويـد و نـفـسـتـان بـه آن مـتـوجـه شـود و بـه دنبال اين توجه ، اراده و عزم رسيدن به آن لذّت در شما پديد آيد، معلوم مى شود شما حقيقتاً در مـرتـبـه اى همسنگ و همطراز با همان لذّت مادى هستيد و نفس شما در همان مرتبه توقف كرده است . كسى كه با ديدن يك سكّه طلا، از خود بى خود مى شود و براى رسيدن به آن اراده و عزم پيدا مـى كـنـد و بـه تـلاش و تـكـاپـو مـى افـتـد و پس از رسيدن به آن از هر لذت ديگرى دست مى شـويـد، مـرتبه وجودى اش متناسب با همان طلا و زرق و برق ظاهرى و لذت مادى است ، وگرنه اگـر نـفـس او در مـرتـبـه بـالاتـرى قـرار داشـت ، بـه دنبال مرتبه بالاتر مى رفت و در حدّ طلا و زرق و برق مادى متوقف نمى شد. پس براى اين كه ببينيم هر كس در چه مرتبه اى از كمال روحى و نفسانى است ، بايد به نيّت او توجه كنيم .

در اين زمينه ، آية اللّه مصباح مى نويسد:

كـارهايى كه به وسيله بدن انجام مى گيرد مسلّماً از آن جهت كه از اراده و اختيار انسان سرچشمه مـى گـيرد، ارتباط با نفس پيدا مى كند. وقتى نفس آگاهانه انجام كارى را اراده كرد و بدن به دنبال آن حركت كرد، اين كار بدنى از راه توجه نفس ، با نفس هم ارتباط پيدا مى كند و اگر اين كـار بـدنى موجب كمالى براى نفس شود، از راه همان توجه نفس است به بدن و به اين كار. در واقع ، كارهايى كه از بدن صادر مى شود اگر ارادى و اختيارى باشد، با نفس ارتباط دارد كه مـنـشـاء ايـن اراده هـم تـوجـه نـفـس اسـت بـه آن شـاءن و آن كـمـالى كـه بـرايـش حـاصـل مـى شـود. پـس در واقـع ، كـارهـاى بـدنـى از آن جـهـت مـوجـب كـمـال نـفـس مـى شـود كـه از مـسـيـر اراده و تـوجـه نـفـس تـحـقـق مـى يـابـد. پـس آنـچـه مـوجـب كـمـال مـى شـود بـراى نـفـس ، هـمـان اراده و تـوجـه نـفـس اسـت و از ايـن اصـل ، ايـن نـتـيـجـه را مـى گـيـريـم كـه افـعـال اخـلاقـى ـ كـه مـوضـوعـش ‍ افـعـال اخـتـيـارى انـسـان اسـت و در آن هـا اراده اخـذ شـده ـ از هـمـيـن مـسـيـر اراده اسـت كـه مـوجـب كـمـال نـفـس ‍ مـى شود؛ يعنى : روحِ افعال اختيارى ، نيّت است . انگيزه نفس براى انجام اين كار، چيزى است كه از خود نفس سرچشمه مى گيرد. آن توجهى كه نفس پيدا مى كند و انگيزه مى شود تـا بـدن را به كار گيرد و كارى را انجام دهد، همان است كه به اين كار ارزش مى بخشد و اين كـار را مـؤ ثـر قـرار مى دهد تا كمال براى نفس حاصل شود. اگر نبود اراده ، اگر نبود توجه نـفـس بـه ايـن فـعـل بـدنـى ، هـيـچ كـار بـدنـى مـوجـب كـمـال نـفـس نـمـى شـد و ايـن اصـل ، مـبـيِّن ايـن اسـت كـه چـگـونـه (نـيـّت ) در فـعـل اخـلاقـى مـى تواند اثر داشته باشد و مخصوصاً اين جهت كه موجب كمالِ نفس هم بشود.84

خلوص نيّت

آنـچـه در اخـلاق اسـلامـى اهـمـيـت بـسـزايـى دارد، اخـلاص در عمل و پاك كردن نيّت ها از شرك و ريا است .

امام خمينى (ره ) در اين زمينه ، بيانات بسيار دقيق و ظريفى دارند. ايشان مى فرمايند:

و دوم عـامـل بـزرگ در اصـابـه و كـمـالِ اعـمـال ، نـيـّت صـادقـه و اراده خـالصـه اسـت كـه كـمـال و نـقـص و صحت و فساد عبادات كاملاً تابع آن است ، و هر قدر عبادات از تشريك و شوب نـيـّات خـالص تـر بـاشـند، كامل ترند و هيچ چيز در عبادات به اهمّيت نيّت و تخليص آن نيست ؛ زيـرا كـه نـسبتِ نيّات به عبادات ، نسبتِ ارواح به ابدان و نفوس به اجساد است ، چنانچه پيكره آن هـا از مـقـامِ مـُلكِ نـفـس و بـدنِ آن صـادر شود و نيّت و روح آن ها از جنبه باطن نفس و مقامِ قلب صادر شود.

و بـبـايد دانست كه تخليص نيّت از تمام مراتب شرك و ريا و غير آن و مراقبت و ابقا بر آن ، از امـور بـسـيـار مـشكل و مهم است ، بلكه بعض مراتب آن جز براى خُلَّص اولياءاللّه ميسّر و ميسور نـيـسـت ؛ زيـرا كـه نـيـّت عـبـارت اسـت از اراده بـاعـثـه بـه عـمـل و آن تـابـع غايات اخيره است ، چنانچه اين غايات تابع ملكات نفسانيه است كه باطنِ ذات انـسـان و شـاكـله آن را تـشـكـيل دهد. كسى كه داراى حبّ جاه و رياست است و اين حبّ ملكه نفسانيه و شـاكـله روح شـده اسـت ، غـايـتِ آمـال او رسـيـدن بـه آن مـطـلوب اسـت و افـعـال صـادره از او تـابـع آن غـايـت اسـت و داعـى و مـحـرّك او هـمـان مـطـلوب نـفـسـانـى اسـت و اعمال او براى وصول به آن مطلوب از او صادر گردد.

پـس مـعـلوم شـد كـه تخليص نيّت از مطلق شرك كار بسيار بزرگى است كه از هر كس نيايد و كـمـال و نـقـص ‍ اعـمـال تـابـع كـمـال و نـقـص نيّت است ؛ زيرا كه نيّت صورت فعليه و جنبه مـلكـوتيه عمل است . و در حديث شريف اشاره به همين مطلب مى نمايد، آن جا كه فرمايد: (اَلنِيَّةُ اَفـْضـَلُ مـِنَ الْعـَمـَلِ، اَلا وَ اِنَّ النِّيَّةَ هـِىَ الْعـَمـَلُ)؛ نـيـّت از عـمـل افـضـل اسـت ، بـلكه نيّت تمام حقيقتِ عمل است . و اين مبنى بر مبالغه نيست ، بلكه مبنى بر حـقـيـقـت اسـت ؛ زيـرا نـيـّت صـورت كـامـله عـمـل و فـصـلِ مـحـصِّلِ اوسـت ، و صـحـت و فـسـاد و كمال و نقص اعمال به آن است ، چنانچه عمل واحد به واسطه نيّت ، گاهى تعظيم و گاهى توهين اسـت و گـاهى تام و گاهى ناقص است و گاهى از سنخ ملكوتِ اعلى و صورت بهيّه جميله دارد و گـاهـى از مـلكـوتِ اسـفـل و صـورت مـوحـشـه مـُدهـشـه دارد. پـس تـمـام حـقـيـقـتـِ اعـمـال هـمـان صـُوَر اعـمال 85 و جنبه ملكوتيه آن ها است كه نيّت است . و اين معنىِ حديث مـشـهـور است : (نيّةُ الْمُؤْمِنِ خَيْرٌ مِنْ عَمَلِهِ) و تمام اعمال در نيّات فانى هستند و از خود استقلالى نـدارنـد. پـس از آن [امـام صـادق (ع )] اسـتـشـهـاد فـرمـود بـه قـول خـداى تـعـالى : (قـُلْ كـُلُّ يـَعـْمـَلُ عـَلى ش اكـِلَتـِهِ)86؛ هـركـس بر شاكله خود، عـمـل مـى نـمـايـد و اعـمـال تابع شاكله نفس است . و شاكله نفس گرچه هيئت باطنى روح و ملكات مـخـمَّره (عـجـيـن شـده ) در آن است ، لكن نيّات ، شاكله ظاهريه نفسند. توان گفت كه ملكات شاكله اوّليـه نـفـس و نـيّات شاكله ثانويه آن هستند و اعمال تابع آن ها است ، چنانچه حضرت فرموده است : شاكله ، نيّت است .87

حُسن فعلى يا حُسن فاعلى ؟

از آنچه گفته شد، روشن مى شود كه در فلسفه اخلاق اسلامى ، براى ارزش داشتن يك رفتار و عـمل اخلاقى ، هم حُسن فعلى لازم است و هم حسن فاعلى . مراد از حُسن فعلى اين است كه صورت و جـرم فعل بايد متناسب با نيّت خير باشد، نه اين كه كاملاً با آن ناهمگون و نامتناسب باشد؛ مثلاً، كسى كه نيّت نيكى كردن به كودك يتيمى دارد، نبايد به او سيلى بزند؛ چون سيلى زدن بـا نـيـّت خير نسبت به كودك يتيم سازگارى ندارد.88 مراد از حُسن فاعلى هم اين است كه فاعل بايد مقصودش از انجام عمل ، خير باشد؛ مثلاً، كسى كه به ديگرى سلام مى كند، وقتى سـلام او ارزش مـثـبـت اخـلاقـى دارد كـه مقصود گوينده ، اداى احترام باشد، نه تملّق يا تمسخر. درسـت اسـت كـه ظـاهر عمل سلام كردن ، داراى حُسن است ، اما حُسن اخلاقى وقتى است كه با نيّت ارزشمند همراه باشد.

حـال مـمـكـن اسـت سـؤ ال شود كه بالاخره نقش كدام يك از حُسن فعلى يا فاعلى در حُسن اخلاقىِ عمل ، بيشتراست ؟ پاسخ اين است كه حُسن فاعلى نقش مهم تر را داراست ؛ زيرا براساس آنچه از آيـات و روايـات و تـحـليـل هـاى عـقـلى و وجـدانـى بـه دسـت آمـده ، روح عمل همان نيّت است و نيّت نشانگر شاكله شخصيت و روحيات و باطن هر كس .

از مـيـان فـلاسـفـه غـربـى ، كـسـى كـه در اخـلاق ، بـه نيّت توجه زيادى كرده كانت (1724 ـ 1804)، فـيـلسـوف مـشـهـور آلمـانـى ، اسـت 89 وى (اراده خـيـر) را مـهـم تـريـن ركـن عـمـل اخـلاقـى مـى دانـد و در اخـلاق ، بـر اصـالت فـاعـل تاءكيد زيادى دارد. او مراد از اصالت فاعل را اين مى داند كه براى حسن و قبح رفتار آدميان ، بايد تنها به نيّات آن ها توجه كنيم .

كرامت نفس در اخلاق اسلامى

ارج و ارزش انـسـان و عـزّت نـفـس او، مـحـورى ترين بحث در فلسفه اخلاق اسلامى است . امروزه فـلسـفـه انـسـان مـدارى (Humanism) در جـهـان مـعـاصـر نـيـز از جـاذبـيـت و جـلوه فريبنده اى بـرخوردار است . اين نگرش معتقد است كه آدمى را به ارزش و جايگاه مطلوب خود رسانيده است . تاءكيد اومانيسم بر كرامت ، تعالى و ارجمندى انسان است . بايد ديد حقيقتاً كرامت انسان به چيست ، ديـدگـاه اسلام در اين زمينه چگونه است و چه فرقى بين كرامت انسان از ديدگاه وحى و قرآن با كرامت انسان از ديدگاه فلسفه اومانيسم وجود دارد؟

اهميت كرامت نفس در اسلام

(نـفـس ) بـه مـعناى روح و جان آدمى و همان چيزى است كه حقيقت انسان را مى سازد و آدمى به آن شـنـاخـتـه مـى شود. شما براى اين كه خود يا ديگرى را درست بشناسيد بايد نفس خود يا فرد ديگرى را حقيقتاً شناسايى كنيد.

اوليـاى ديـن تـوجـه اكـيـدى بـه نفس ناطقه انسانى داشته اند و همواره بر ارجمندى و ارزش آن تـاءكـيـدكرده اند. اميرمؤ منان ، على (ع )، در وصيت نامه اى كه به فرزندشان ، امام حسن مجتبى (ع )، نوشته اند، مى فرمايند:

(اَكـْرِمْ نـَفـْسـَكَ عـَنْ كـُلِّ دَنِيَّةٍ وَ اِنْ ساقَتْكَ اِلَى الرَّغائِبِ فَاِنّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً)90

(فـرزنـدم ) نـفـس خـود را گـرامـى و ارجمند بدار كه به هيچ خوارى و پستى اى دچار نشوى . و اگر نفس ، تو را به سمت اميال و هواها سوق دهد، در برابر آنچه از نفست مى دهى و مى بازى ، هيچ عوضى به دست نمى آورى .

شهيد مطهرى (ره ) در ذيل اين حديث ، مى نويسند:

اگـر بـدنـت را از دسـت بـدهـى جـايـش پـر شـدنـى هـسـت تـا چـه رسـد كـه مال و ثروتت را از دست بدهى . هر چه را از دست بدهى چيز ديگرى مى تواند جاى آن را پر كند (گفت : آنچه عوض دارد گله ندارد.) اما يك چيز است كه اگر آن را از دست بدهى ديگر جا پر كن نـدارد [و آن نـفـس خودت است ]... اگر از خود خود، از خويشتن خود چيزى را از دست بدهى ، عوض بـرايـش پـيـدا نـمـى كـنـى . نـظـيـر ايـن مـضـمون است شعرى از امام صادق (ع ) كه در بحار در احوال امام صادق (ع ) نقل مى كند كه ايشان اين شعر را مى خواندند:

(اُثامِنُ بِالنَّفْسِ النَّفيسَةِ رَبَّها

وَ لَيْسَ لَها فِى الخَلْقِ كُلِّهِمْ ثَمَنٌ)91

مـن بـا نـفس خودم هيچ موجودى را برابر نمى كنم . اگر بخواهى معامله بكنى با نفس خودم ، هيچ چـيـزى را با آن برابر نمى كنم ، جز پروردگارم . در عوض ، فقط او را مى گيرم . از آن كه بگذرد، حاضر نيستم اين سرمايه خودم و اين خويشتن خودم را بدهم . تمام دنيا و مافيها را، تمام ماسوى اللّه را من با اين گوهر نفيس برابر نمى كنم .92

قرآن و كرامت انسان

قـرآن در مورد انسان به دوگونه سخن گفته است : در برخى آيات ، انسان را موجودى شريف و ارجـمـنـد و شـايـسته تكريم مى شمارد و از برترى او بر ساير موجودات سخن مى گويد. مى فرمايد: او مورد تكريم خداوند است ، از بهترين نوع خلقت برخوردار است ، همه آنچه در آسمان هـا و زمـيـن مـى باشد مسخَّر اوست و براى او خلق شده ، مسجود ملائكه است ، عالم به اسماء اللّه اسـت ، داراى مـقـامـات خـلافـت ، امـامـت ، و نـبوّت است و.... از سوى ديگر قرآن ، انسان را موجودى ضـعـيـف ، حـريـص ، سـتـمكار، ناسپاس ، نادان ، شبيه چهارپايان و بلكه گمراه تر از آنها مى داند.

آيـا مـى تـوان ايـن دو بـيـان قـرآنـى در مـورد انـسـان را مـتـنـاقـض دانـسـت ؟ خـيـر، بـراى حل اين مساءله ، بايد گفت : كرامت بر دو قسم است : كرامت ذاتى و كرامت اكتسابى .

1 ـ كرامت ذاتى

مـقـصـود از كـرامـت ذاتى ، نحوه وجود و خلقت انسان از ناحيه خداوند است . انسان نسبت به ساير مـوجـودات عـالم طـبـيـعـت ، از امـكانات ويژه و برترى برخوردار است و ساختمان آفرينش او به گـونـه اى اسـت كـه قـدرت دارد شـمار زيادى از موجودات ديگر را مسخّر خود گرداند و از آن ها اسـتـفـاده نـمـايـد. ايـن بـرتـرى هـا و امـتـيـازات ، تـكـويـنـى اسـت و هـيـچ كـس نـبـايـد بـه دليـل بـرخـوردارى از ايـن ويـژگـى هـا، فـخـر كـنـد و آن هـا را مـلاك ارزشـمـنـد و كـمـال خود بداند و يا به واسطه آن ها مورد ستايش و تمجيد قرارگيرد، بلكه بايد خداوند را بـراى چـنـين آفرينش ، مورد مدح و ستايش قرار داد؛ چرا كه اين كرامت ، ربطى به اختيار و اراده آدمـى نـدارد و انـسـان ، چـه بـخـواهـد و چـه نخواهد، از اين كرامت برخوردار است و مخصوص ‍ يك گروه و فرقه خاص نيست ، بلكه كرامتى همگانى است و همه بنى آدم از آن برخوردارند.

آيات ذيل ، نمونه هايى از آيات دالّ بر كرامت ذاتى انسان است :

(لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ فى اَحْسَنِ تَقْويمٍ)93

به تحقيق ، ما انسان را در بهترين نوع خلقت آفريديم .

(لَقـَدْ كـَرَّمـْنـا بـَنـى آدَمَ وَ حـَمَلْناهُمْ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلاً)94

مـا بـه راسـتـى بنى آدم را مورد تكريم قرار داديم و آنان را در خشكى و دريا از اين سو به آن سـو مـنـتـقـل سـاخـتـيـم و از رزق پـاك ، روزى شان نموديم و آنان را بر بسيارى از مخلوقاتمان برترى داديم .

2 ـ كرامت اكتسابى

مقصود از كرامت اكتسابى ، كمالاتى است كه انسان با اختيار و اراده خود به آن ها، دست مى يابد. اين نوع كرامت ، بيانگر تلاش و رنج خود انسان است و مى تواند ملاك ارزشمندى و مايه افتخار او بـاشـد. هـمـيـن كـرامـت اسـت كـه مـوجـب تـقـرّب انـسـان در پـيـشـگـاه خـداونـد متعال مى شود. آن ها كه با رنج و زحمت ، اين كرامت ها را كسب مى كنند حتى از ملايك هم بالاتر مى رونـد و جـايـگـاهى بس رفيع در نظام هستى را واجد مى شوند و آن ها كه با اختيار، در پى كسب ايـن كـمالات نيستند و يا اگر دارا هستند، آن ها را از دست مى دهند حتى از چهارپايان نيز پست تر مـى شـونـد. از ايـن رو قـرآن كـريـم در يـك دسـتـه از آيات به نكوهش انسان مى پردازد و او را مـوجـودى مـى شـمـارد كـه بـه دسـت خـود و بـا اخـتـيـار و اراده مـى تـواند به پست ترين مراتب نزول كند. نمونه هايى از اين قبيل آيات بدين قرار است :

(ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلينَ)95

سپس آدمى را به پست ترين پستى ها برگردانديم .

(اُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ اُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ)96

آنان همانند چهارپايان ، بلكه گمراه ترند. آنان همان غافلانند.

(خُلِقَ الاِْنسانُ هَلُوعاً اِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَ اِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً)97

انـسـان حـريـص آفـريده شده است ؛ هرگاه كه شرّى به او برسد، بى تاب مى شود و هرگاه خيرى به او برسد، بخل مى ورزد.

كرامت حقيقى : بايد توجه كرد كه كرامت اكتسابى انسان ، حقيقى است ، نه اعتبارى و قراردادى ؛ يـعـنـى : تـكـامـل انـسـان بـا اكـتـسـاب ايـن كـرامـت هـا، حـقـيـقـتـاً حاصل مى شود. از اين رو، هم مى توان انسان ها را از حيث برخوردارى از كرامت اكتسابى و يا عدم آن بـا يـكديگر مقايسه كرد و يكى را فراتر و ديگرى را فروتر دانست و هم مى توان آدمى را از اين حيث با حيوانات و ديگر موجودات مقايسه نمود و آن ها را فراتر از فرشتگان يا فروتر از جمادات و حيوانات شمرد. در آيات قرآن كريم ، اين مقايسه ها صورت گرفته است .

نفْس كُشى و تحقير نفس

در اخـلاق اسـلامـى ، تـوصيه مى شود كه انسان بايد نفس خود را بكشد و آن را تحقير كند. اين توصيه با مساءله كرامت و عزّت نفس چگونه سازگار است ؟ در پاسخ ، بايد دانست كه مراد از (نـفس كُشى ) جلوگيرى از طغيان هواهاى نفسانى است ، نه ذلّت پذيرى و خوار كردن خود. در يـونـان قـديـم ، گـروهـى بـودند كه به آنان (كلبيون ) مى گفتند.98 اينان خود را هـمـچون سگان ، خوار و پست مى شمردند و به همگان نيز چنين روشى را توصيه مى كردند. در مـيـان صـوفـيـان نـيـز مـلامـتيّه معتقدند، براى مهار نفس امّاره ، بايد خود را در انظار مردم خوار و خاكسار كنيم تا كسى براى ما ارزش قايل نشود.

شهيد مطهرى (ره ) در نقد اين طرز تفكر مى نويسد:

من مكرّر گفته ام كه اين شعر سعدى تعبير صحيحى نيست :...

من آن مورم كه در پايم بمالند

نه زنبورم كه از نيشم بنالند

... اين درست نيست . زبان حال يك مسلمان اين است :

نه آن مورم كه در پايم بمالند

نه زنبورم كه از نيشم بنالند

مگر امر داير است كه انسان يا مور باشد و يا زنبور؟! نه مور باش و نه زنبور. بعد (سعدى ) مى گويد:

چگونه شكر اين نعمت گذارم

كه زور مردم آزارى ندارم

مـن خدا را شكر مى كنم كه زور ندارم كسى را بيازارم ! خوب زور ندارى بيازارى كه هنرى نيست ، هـنـر ايـن اسـت كـه زور داشـتـه بـاشـى و نـيـازارى . زبـان حال يك مسلمان اين است :

چگونه شكر اين نعمت گذارم

كه دارم زور و آزارى ندارم

اين ها همان افراط در اخلاق بعضى از روش هاى ملامتيّه و صوفيانه است كه اسلام چنين چيزى را نمى پذيرد.99

كرامت نفس يا خودمحورى ؟

فـرق بـيـن كـرامت نفس در اسلام و اومانيسم غربى اين است كه در اسلام ، خدامحورى مطرح است ، نه انسان محورى . اما در گرايش هاى اومانيستى غربى ، محور، خود انسان است و كرامت و ارزش ، انـسـان مـدارانـه اسـت كـه اصـلاً ارزش و كـرامـت حـقـيـقـى نـمـى بـاشـد. انـسـان اسلام ، ارزش و كـمـال حـقـيـقـى خـود را در فـنـاى فـى اللّه و عبوديت و قرب به خدا مى بيند. اما انسان اومانيست غربى تنها به خود مى انديشد و خودمحور است .

در اخـلاق اومـانـيـسـتـى ، نـفـس آدمى نه تنها عزّت نمى يابد، بلكه اسير هوا و هوس و گرفتار غرايز و شهوات مى شود. با نگاهى به جوامع غربى امروز، به خوبى مى توان سيطره مادّيت و رفـاه طـلبـى افـراطى را ديد و روشن است كه هر چه ارزش هاى مادى و حيوانى بيشتر بر يك جـامـعـه حـاكـم شـود، ارزش هـاى اخـلاقـى و مـعـنـوى كـم رنـگ تـر مـى گـردد و ابتذال و دنائت بيشتر جايگزين مى شود. اما قرآن كريم مى فرمايد:

(وَ لِلّه الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ)100

عزّت براى خدا و رسول او و براى اهل ايمان است .

از اين آيه ، به دست مى آيد كه از ديدگاه اسلام ، عزّت و كرامت حقيقى ، در پرتو ايمان به خدا حاصل مى شود؛ زيرا ايمان ، سرچشمه تقوا است و تقوا، موجب كرامت :

(اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ اَتْقيكُمْ)101

به راستى ، ارجمندترين شما نزد خدا، باتقواترين شماست .

(من ) حقيقى و غيرحقيقى در انسان

يكى از بحث هاى انسان شناسانه در روان شناسى و اخلاق اين است كه آيا انسان داراى دو نفس و دو (مـن ) مـى باشد: يكى من علوى و ديگرى من سفلى ؟ يا حقيقتاً انسان بيش از يك نفس و يك (من ) نـدارد و تـقـسـيـم بـنـدى نـفـس بـه عـلوى و سـفلى يا به ربّانى و حيوانى و يا به زمينى و آسـمـانى و امثال اين ها، مجازى و اعتبارى است ؟ با توجه به اين كه در قرآن كريم از نفس آدمى بـا تـعـابـيـر متفاوت (نفس امّاره )، (نفس لوّامه ) و (نفس مطمئنّه ) ياد شده ، پرداختن به اين بحث از اهميت خاصى برخوردار است .

خود و ناخود

هـمـان گونه كه در درس گذشته اشاره شد، در اسلام از يك سو، توصيه مى شود كه با خود مـبـارزه كـنـيـم و نفس را بكشيم و از سوى ديگر، به عزّت نفس و تكريم و احترام آن توصيه مى شود. حال سؤ ال اين است كه آيا انسان داراى دو (من ) و دو (خود) است ؟

شهيد مطهرى (ره ) در اين زمينه ، در بيانى زيبا مى نويسند:

ايـن چـگـونـه اسـت كـه در اسلام ، از نظر اخلاقى از يك طرف ، توصيه و تاءكيد مى شود به مبارزه و مجاهده با نفس و هواى نفس و از طرف ديگر، تمام تكيه ها روى بزرگوارى نفس است ؟

اين ها چگونه با يكديگر جور درمى آيد؟ آيا در انسان دو (خود) وجود دارد كه از نظر اخلاقى ، بـا يكى از اين ها بايد مبارزه كرد و (خود) ديگر را بايد احيا كرد و زنده نگه داشت ؟ بديهى است هر كس دو (من ) و دو (خود) مجزّا از يكديگر ندارد. اين مساءله اى است كه تنها در اسلام و اخلاق اسلامى مطرح نيست ، براى ديگران هم مطرح است كه براى انسان دو (خود) سراغ دارند و دو (خود) نشان مى دهند كه با يك (خود)، انسان بايد مبارزه كند و انسانيّتش به آن نيست ، و (خـود) ديـگـرى دارد كـه خـود شـريـف و اسـاسـى و اصيل انسان ، آن خود است .102

سخن ماركسيست ها

مـاركسيست ها معترفند كه در انسان دو نوع (خود) وجود دارد: يكى (خود اختصاصى ) و ديگرى (خـود اشـتـراكى ) مراد از (خود اختصاصى )، همان خودى است كه انسان به اعتبار آن ، خود را مـالك مـى دانـد و بـيـن خـود و ديـگـران ديـوار و حـد و مـرزى مى كشد و براى خود، حق خصوصى قـايـل مـى شـود و ديـگـران را از آن محروم مى كند. با اين (خود)، بايد مبارزه كرد؛ چرا كه اين (خـود)، خـود پـليـد اسـت . (خود) ديگر، (خود اشتراكى ) است كه شريف و مقدس مى باشد و بـايـد محترم شمرده شود. اين (خود) همان است كه انسان را با ديگران يكى مى كند و من و ما را برمى دارد و حد و مرز و مالكيت خصوصى بين افراد را از بين مى برد.

مـاركـسـيـست ها مى گويند: بشر ابتداءً زندگى اشتراكى داشته و همگان همچون آب هاى يك دريا بـوده انـد، امـا در اثـر پيدايش مالكيت هاى خصوصى ، جوامع قطعه قطعه شده اند و ديوارهايى بـيـن انـسـان هـا كـشـيـده شـده و (خـود اشـتـراكـى ) بـه (خـود اخـتـصـاصـى ) مـبـدّل گـرديـده اسـت . بـه اعـتـقـاد مـاركـسـيـسـت هـا، ريـشـه هـمـه مـفـاسـد و رذايـل اخـلاقـى هـمين (خود) فردى و مالكيت خصوصى است و اگر خود جمعى و مالكيت اشتراكى برقرار شود، همه مفاسد اخلاقى از بين خواهد رفت و محاسن اخلاقى پديد خواهد آمد.

نقد و بررسى

اشـكـال اساسى ايين نظريه آن است كه با واقعيت سازگارى ندارد؛ مگر آنچه ميان افراد انسان ديـوار مـى كـشـد ـ يـعـنى : (من )ها را از يكديگر جدا مى كند ـ منحصر به مالكيت است ؟ آيا تمام مواهب زندگى منحصر به مال و ثروت است ؟ يا اين كه در زندگى بشر، مواهب ديگرى هم وجود دارد؟ آيا واقعاً افراد يك خانواده كه با هم زندگى مى كنند، اگر فرض كنيم از نظر مالكيت هم اشتراك داشته باشند، ديگر من و ما از ميان برادرها و خواهرها به كلى از بين مى رود؟ يا چيزهاى ديـگـرى هـسـت كـه آن هـا هـم مـن و مـا ايـجـاد مـى كـنـد؟ آيـا چـيـزهـايـى مـثـل جـاه و مـقـام ، شـهرت ، محبوبيت و قدرت نمى تواند حد و مرز و جدايى ايجاد كند؟ واقعيت اين است كه هر يك از اين عوامل ، منيّت ها و مرزبندى هايى را ايجاد مى كند و در موارد فراوانى ، ديده شـده كـه افـراد حـاضـرنـد ثـروت مـادى را فـداى رسـيـدن بـه قدرت و شهرت و شهوت كنند! بـنـابـراين ، معلوم مى شود كه تاءثير اين چيزها در مرزبندى و ايجاد (خود اختصاصى )، نه تنها كم تر از ثروت و مالكيت نيست ، بلكه در مواردى بالاتر است .103

ديدگاه ژان پل سارتر

وى مـى گويد: خود حقيقى انسان آن است كه نفى (خودى ) مى كند. آدمى يك خود حقيقى دارد و يك خـود مـجـازى . خـود حـقـيقى وقتى محقَّق مى شود كه انسان هيچ خودى نداشته باشد! انسان موجود بـى سـرشت ، بى ماهيت و مطلقى است كه از قيد هرگونه خوديت و ماهيتى آزاد است . بنابراين ، آدمى همين كه يك نحوه خودى پيدا كند، در حقيقت ، خود واقعيش را از دست مى دهد.

نقد نظريه سارتر

مـقـصـود سـارتـر نـفـى فـطـرت و مـاهـيـت بـراى انـسـان اسـت و ايـن مـدعـايـى اسـت باطل . از ديدگاه اسلام ، انسان داراى فطرتى الهى و ماهيتى ربّانى است كه تكويناً او را به سمت خوبى ها و ارزش هاى اخلاقى هدايت مى كند. اما اين مانع اختيار و آزادى اراده آدمى نيست . خود حـقـيـقـى مـا هـمـان خـود الهـى و ربـّانـى است كه با خوديت ها و منيّت هاى حيوانى منافات دارد. از ديـدگـاه اسـلام ، آزادى انـسـان وقـتى تاءمين مى شود كه او عبد خدا شود، نه اين كه خدا را كنار بگذارد. شهيد مطهرى (ره ) در نقد ديدگاه سارتر مى نويسد:

بـعـضـى ادعـا كرده اند كه خود واقعى انسان ، خود نداشتنى و آزادى است و عجيب اين است كه به جـاى اين كه از حرّيت و آزادى انسان نردبانى بسازند، براى اين كه خدايى در عالم هست ، آقاى سـارتـر مـى گـويـد: مـن بـه دليـل اين كه انسان آزاد است ، مى گويم : پس خدايى نبايد وجود داشـته باشد؛ چون اگر خدايى وجود داشته باشد، انسان ديگر نمى تواند آزاد باشد. چطور؟ يـك حـرفى مى زند كه اصلاً انسان تعجب مى كند كه واقعاً اين ها اين قدر بى خبر و ناآگاهند؟! مـى گـويـد: اگـر خـدايـى بـاشـد مـعنايش اين است كه خدا يك ذهنى دارد و قبلاً طبيعت من را در ذهن خـودش تـصـور كـرده و اگـر مـن در ذهـن خدا تصور شده باشم ، نمى توانم آزاد باشم ، بلكه بـايـد مـجـبـور بـاشـم ، هـمـان جـور بـاشـم كـه در ذهـن خـدا بـوده ام ! سـؤ ال مـا از آقـاى سـارتـر اين است كه اصلاً ذهن براى خدا چه معنا دارد؟ موجود داراى ذهن ، اصلاً خدا نيست .

گـذشته از اين ، اصلاً خود آزادى و اختيار را چه كسى به انسان داده است ؟ اگر خدايى نباشد و فـقـط طـبـيـعـت و مـاده و قوانين مادى بر آدمى حاكم باشند، جز جبر طبيعى و مادى چيز ديگرى بر انـسـان حـاكـم نـخواهد بود و ديگرى در اين صورت ، جايى براى آزادى انسان وجود ندارد. پس خود آزادى و اختيار نردبانى است براى رسيدن به وجود خدا، نه براى نفى خدا.104

ديدگاه اسلام درباره (من ) حقيقى و غير حقيقى

ازنظر فلسفه اسلامى ، انسان داراى دو (من ) و دو (خود) نيست . روح و نفس ، كه همان (من ) و (خود) حقيقى انسان است ، از نظر فلسفى ، يكى بيش نيست و واحد و بسيط است و در آن ، تركيب و اجزاى متعدد وجود ندارد.

آنـچـه در روح و نـفـس انـسـان متعدد است ، كشش ها و اميال گوناگون است كه هر يك انسان را به سمتى سوق مى دهند؛ برخى به سوى طبيعت و ماديت و حيوانيت فرامى خوانند و بعضى به سوى فضايل اخلاقى و معنويات و ارزش هاى الهى دعوت مى كنند. به اين اعتبار، مى توان مجازاً گفت كه انسان داراى چند نفس و چند خود است ، اما حقيقتاً تعدّدى در نفس ‍ نيست .

از نـظـرگـاه اسـلامـى ، انـسـان حـيـوانـى اسـت مـانـنـد هـر حـيـوان ديـگـر، در عـيـن حـال ، بـه تـعبير قرآن ، نفخه اى از روح الهى در او وجود دارد و (من ) واقعى يك انسان ، همان (مـن ) الهى است . البته انسان (من ) حيوانى هم دارد، ولى (من ) حيوانى انسان ، طفيلى و غير اصـيل است . (من ) اصيل آدمى ، همان (من ) ملكوتى است . به تعبير ديگر، آنچه در يك حيوان ، (مـن ) واقـعى و حقيقى است ، در انسان ، (من ) غيرحقيقى و طفيلى است . وقتى شما مى گوييد: من مى خورم ، مى آشامم ، مى خوابم و... اين ها همه به يك (من ) بازمى گردد و آن (من ) حيوانى و درجه پايين شماست . همين (من ) در عين حال ، مى گويد: من فكر مى كنم ، من خدا را ياد مى كنم ، مـن ايـثـار مى كنم ، من احسان و عاطفه دارم . همه اين (من )ها يكى بيش نيست ، اما درجات و ظهورات مختلف دارد. آن جا كه (من ) حرف هاى عالى مى زند، درجه عالى (من ) انسان است و آن جا كه از مسائل پست حيوانى مى گويد، درجه سافل (من ) انسان است .105