اخلاق در قرآن جلد اول

آيت الله مكارم شيرازى
با همكارى جمعى از فضلاء و دانشمندان

- ۱۴ -


چهره ديگر ولايت و تاثير آن در تهذيب نفوس!

تاثير گذارى اعتقاد به ولايت‏بر اخلاق و نفوذ آن در مسايل مربوط به تهذيب نفس، و سير و سلوك الى‏الله، تنها از جهت اسوه بودن اولياءالله و هدايتهاى آنها از طريق گفتار و رفتار نيست; بلكه به عقيده جمعى از بزرگان و دانشمندان، نوعى ديگر از ولايت وجود دارد كه از شاخه‏هاى ولايت تكوينى محسوب مى‏شود، و از نفوذ معنوى مستقيم رهبران الهى، در تربيت نفوس آماده از طريق ارتباط پيوندهاى روحانى خبر مى‏دهد.

توضيح اين كه: پيامبر صلى الله عليه و آله و امام معصوم عليه السلام به منزله قلب تپنده جامعه انسانى هستند; هر عضوى از اعضاء اين پيكر با آن قلب ارتباط بيشترى و هماهنگى افزونترى داشته باشد، بهره بيشترى مى‏گيرد; يا به منزله خورشيد درخشانى هستند كه اگر ابرهاى تيره و تار كبر و غرور و خود بينى و هواى نفس كنار برود، تابش آفتاب وجود آنان به شاخسار ارواح آدميان،سبب رشد و نمو آنها مى‏گردد، و برگ و گل و ميوه مى‏آورد.

در اينجا، ولايت‏شكل ديگرى به خود مى‏گيرد، و از دايره تصرفات ظاهرى فراتر مى‏رود و سخن از تاثير مرموز و ناپيدايى به ميان مى‏آيد كه با آنچه تاكنون گفته‏ايم متفاوت است.

قرآن مجيد مى‏گويد: <يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا; اى پيغمبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و انذار كننده، و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او قرار داديم، و چراغى پرفروغ و روشنى بخش.» (1)

اين چراغ پرفروغ و خورشيد تابان هم مسير راه را روشن مى‏سازد تا انسان راه را از چاه باز يابد، و شاهراه را از پرتگاه بشناسد و در آن سقوط نكند;

و هم اين نور الهى بطور ناخودآگاه در وجود انسانها اثر مى‏گذارد، و نفوس را پرورش داده و به سوى تكامل مى‏برد.

حديث معروف <هشام به حكم‏» كه براى مناظره با <عمرو بن عبيد» (عالم علم كلام و عقائد اهل سنت) به بصره رفت، و او را با بيان منطقى زيبايى به اعتراف به لزوم وجود امام در هر عصر و زمان وادار نمود، گواه ديگرى بر اين معنى است.

او وارد مسجد بصره شد; صفوف مردم كه اطراف عمرو بن عبيد را گرفته بودند شكاف و پيش رفت و رو به سوى او كرده و گفت: من مرد غريبى هستم سؤالى دارم اجازه مى‏فرمايى؟

عمرو گفت: آرى!

هشام گفت: آيا چشم دارى؟

عمرو گفت: فرزندم! اين چه سؤالى است مى‏كنى؟ و چيزى را كه با چشم خود مى‏بينى چگونه از آن پرسش مى‏كنى؟!

هشام گفت: سؤالات من از همين قبيل است; اگر اجازه مى‏دهى ادامه دهم؟

عمرو از روى غرور گفت: بپرس، هر چند سؤالى احمقانه باشد!

سپس هشام سؤال خود را تكرار كرد.

هنگامى كه جواب مثبت از عمرو شنيد، پرسيد: با چشمت چه مى‏كنى؟

گفت: رنگها و انسانها را مى‏بينم.

سپس سؤال از دهان، و گوش و بينى كرد و جوابهاى ساده‏اى از عمرو شنيد!

در پايان گفت: آيا قلب (عقل) هم دارى و با آن چه مى‏كنى؟!

گفت: تمام پيامهايى را كه از اين جوارح و اعضاى من مى‏رسد با آن تشخيص مى‏دهم. (و هركدام را در جاى خود به كار مى‏گيرم.)

هشام در آخرين و مهمترين سؤال مقدماتى خود پرسيد: آيا وجود اعضاء و حواس، ما را از قلب و عقل بى‏نياز نمى‏كند؟

گفت: نه. زيرا اعضاء و حواس ممكن است گرفتار خطا و اشتباهى شود; اين قلب است كه آنها را از خطا باز مى‏دارد.

اينجا بود كه هشام رشته اصلى سخن را به دست گرفت و گفت: <اى ابامروان! (ابامروان كنيه عمرو بن عبيد بود.) هنگامى كه خداوند متعال اعضا و حواس انسان را بدون امام و رهبر و راهنمايى قرار نداده، چگونه ممكن است جهان انسانيت را در شك و ترديد و اختلاف بگذارد، و امامى براى اين پيكر بزرگ قرار ندهد؟»

عمرو بن عبيد در اينجا متوجه نكته اصلى بحث‏شد و سكوت اختيار كرد، و بعد فهميد كه اين جوان پرسش كننده، همان هشام بن حكم معروف است، او را در كنار خود نشاند، و احترام شايانى نمود.

امام صادق عليه السلام بعد از شنيدن اين ماجرا در حالى كه خنده بر لب داشت‏به هشام فرمود: <چه كسى اين منطق را به تو ياد داده است؟»

هشام عرض كرد: بهره‏اى است كه از مكتب شما آموخته‏ام.

امام صادق عليه السلام فرمود: <به خدا سوگند اين سخنى است كه در صحف ابراهيم و موسى عليه السلام آمده است.» (2)

آرى! امام به منزله قلب عالم انسانيت است و اين حديث مى‏تواند اشاره به ولايت و هدايتهاى تشريعى او باشد يا تكوينى يا هر دو .

حديث معروف ابوبصير و همسايه توبه كارش گواه ديگرى بر اين مطلب است:

او مى‏گويد: همسايه‏اى داشتم كه از كارگزاران حكومت ظالم (بنى اميه يا بنى عباس) بود و اموال فراوانى از اين طريق فراهم ساخته و به عيش و نوش لهو و شرابخوارى و دعوت گروههاى فساد به اين مجالس مشغول بود; بارها شكايت او را به خودش كردم ولى ست‏برنداشت هنگامى كه زياد اصرار كردم گفت: اى مرد! من مردى مبتلا و آلوده به گناهم و تو مرد پاكى هستى، اگر شرح حال مرا براى دوست‏بزرگوارت، امام صادق عليه السلام بازگويى اميدوارم كه خدا مرا بدين وسيله نجات دهد.

سخن او در دل من اثر كرد; هنگامى كه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و حال او را باز گفتم; فرمود: هنگامى كه به كوفه باز مى‏گردى او به ديدار تو مى‏آيد; به او بگو: جعفر بن‏محمد براى تو پيام فرستاده و گفته است كارهاى گناه آلوده‏ات را رها كن و من بهشت را براى تو ضامن مى‏شوم!

ابوبصير مى‏گويد: هنگامى كه به كوفه بازگشتم در ميان كسانى كه از من ديدن كردند، او بود; هنگامى كه مى‏خواست‏برخيزد، گفتم: بنشين تا منزل خلوت شود، كارى با تو دارم. هنگامى كه منزل خلوت شد به او گفتم اى مرد! شرح حال تو را براى امام صادق عليه السلام گفتم، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو اعمال زشت‏خود را ترك كند و من براى او ضامن بهشتم!

همسايه‏ام سخت منقلب شد و گريه كرد; سپس گفت: تو را به خدا جعفربن‏محمد چنين سخنى را به تو گفته است؟! ابو بصير مى‏گويد سوگند ياد كردم كه او چنين پيامى را براى تو فرستاده است!

آن مرد گفت: همين كافى است و رفت!

پس از چند روز به سراغ من فرستاد; ديدم پشت در خانه‏اش در حالى كه بدنش (تقريبا) برهنه است ايستاده و مى‏گويد: اى ابو بصير! چيزى در منزل من (از اموال حرام) باقى نمانده مگر اين كه از آن خارج شدم. (آنچه را كه صاحبانش را مى‏شناختم به آنها دادم و بقيه را به نيازمندان بخشيدم.) و تو مى‏بينى اكنون من در چه حالتم!

ابو بصير مى‏گويد من از برادران شيعه لباس (و ساير نيازمنديهاى زندگى) را براى او جمع آورى كردم; مدتى گذشت كه باز به سراغ من فرستاد كه بيمارم نزد من بيا! من مرتب به او سر مى‏زدم و براى درمان او مى‏كوشيدم. (ولى درمانها سودى نبخشيد) و سرانجام او در آستانه مرگ قرار گرفت.

من در كنار او نشسته بودم و او در حال رحلت از دنيا، بى‏هوش شد; هنگامى كه به هوش آمد، صدا زد اى ابو بصير! يار بزرگوارت به عهد خود وفا كرد! اين سخن را گفت و جان به جان آفرين تسليم نمود.

مدتى بعد به زيارت خانه خدا رفتم; سپس براى زيارت امام صادق عليه السلام به در خانه آن حضرت آمدم و اجازه ورود خواستم; هنگامى كه وارد شدم در حالى كه يك پاى من در دالان خانه و پاى ديگرم در حياط خانه بود، امام عليه السلام بدون مقدمه از داخل اطاق صدا زد اى ابو بصير! ما به عهدى كه با دوست تو كرده بوديم وفا كرديم! (او نيز به عهد خود وفاكرد.) (3)

درست است كه ممكن است اين حديث جنبه يك توبه عادى و معمولى داشته باشد، ولى با توجه به آلودگى فوق‏العاده آن مرد گنهكار و اعتراف خودش به اين كه بدون نظر و عنايت امام قدرت بر تصميم گيرى و نجات از چنگال شيطان را نداشت، اين احتمال بسيار قوى به نظر مى‏رسد كه اين انقلاب و دگرگونى در آن مرد آلوده ولى آماده، با تصرف معنوى امام صورت گرفت; زيرا در اعماق قلبش نقطه روشنى از ولايت داشت و همان نقطه نورانى سبب شد كه امام عليه السلام به او توجه و در او تصرفى كند و او نجات يابد!

نمونه ديگرى از اين تاثير معنوى و ولايت تكوينى در تهذيب نفوس آماده همان موردى است كه مرحوم علامه مجلسى در <بحارالانوار» نقل مى‏كند، مى‏گويد:

<در آن هنگام كه موسى بن جعفر عليه السلام در زندان هارون بود; هارون كنيزى زيبا و صاحب جمال به خدمتش فرستاد (البته در ظاهر براى خدمت‏بود و در باطن به پندار خودش فريب دادن امام عليه السلام از طريق آن كنيز بود) هنگامى كه امام متوجه او شد، همان جمله‏اى را كه سليمان عليه السلام در مورد هداياى <ملكه سبا» گفته بود بيان فرمود: <بل انتم بهديتكم تفرحون; شما هستيد كه بر هدايايتان خوشحال مى‏شويد! (4)

<سپس افزود: من نيازى به اين كنيز و مانند آن ندارم.

<هارون از اين مساله خشمناك شد، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفت‏به او بگو ما با ميل و رضاى تو، تو را حبس نكرديم; و با ميل تو، تو را دستگير نساختيم; كنيزك را نزد او بگذار و برگرد!

<مدتى گذشت، هارون خادمش را فرستاد تا از وضع حال كنيز با خبر شود. (آيا توانسته است در امام نفوذ كند يا نه؟) خادم برگشت و گفت كنيز را در حال سجده براى پروردگار ديدم! سر از سجده بر نمى‏داشت و پيوسته مى‏گفت: قدوس سبحانك سبحانك!

<هارون گفت: به خدا سوگند موسى بن جعفر عليه السلام او را سحر كرده! كنيز را نزد من بياوريد! هنگامى كه او را نزد هارون آوردند بدنش (از خوف خدا) مى‏لرزيد و چشمش به سوى آسمان بود.

<هارون گفت: جريان تو چيست؟

<كنيز گفت: من حال تازه‏اى پيدا كرده‏ام; نزد آن حضرت بودم و او پيوسته شب و روز نماز مى‏خواند; هنگامى كه سلام نماز را گفت در حالى كه تسبيح و تقديس خدا مى‏كرد، عرض كردم مولاى من! آيا حاجتى دارى انجام دهم؟ فرمود: من چه حاجتى به تو دارم؟ گفتم: مرا براى انجام حوائج‏شما فرستاده‏اند!

<اشاره به نقطه‏اى كرد و فرمود اينها چه مى‏كنند؟ كنيز مى‏گويد: من نگاه كردم، چشمم به باغى افتاد پر از گلها كه اول و آخر آن پيدا نبود; جايگاههائى در آن ديدم كه همه با فرشهاى ابريشمين مفروش بود; خادمانى بسيار زيبا كه مانند آنها را نديده بودم آماده خدمت‏بودند; لباسهاى بى نظيرى از حرير سبز در تن داشتند، و تاجهايى از در و ياقوت بر سر، و در دستهايشان ظرفها و حوله‏هايى براى شستن و خشك كردن بود; و نيز انواع غذاها را در آنجا آماده ديدم; من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا اين خادم مرا بلند كرد، هنگامى كه سر برداشتم خود را در جاى اول ديدم!

<هارون گفت: اى خبيثه! شايد سجده كرده‏اى و به خواب رفته‏اى و آنچه ديدى در خواب ديدى! كنيز گفت: نه به خدا قسم اى مولاى من! من قبلا اين صحنه‏ها را ديدم، سپس به خاطر آن سجده كردم! هارون‏الرشيد به خادم گفت: اين زن خبيث را بگير و نزد خود نگاه دار، تا احدى اين داستان را از او نشنود!

<كنيز بلافاصله مشغول نماز شد; هنگامى كه از او سؤال كردند چرا چنين مى‏كنى؟ گفت: اين گونه عبد صالح (موسى بن جعفر عليه السلام) را يافتم. هنگامى كه توضيح بيشترى خواستند، گفت: در آن زمان كه آن صحنه‏ها را ديدم حوريان بهشتى به من گفتند: از بنده صالح خدا دور شو تا ما وارد شويم، ما خدمتكار او هستيم نه تو!

<كنيز پيوسته در اين حال بود تا از دنيا رفت.» (5)

در اين داستان به نمونه ديگرى از نفوذ معنوى امام عليه السلام در كنيزى كه آمادگى براى پرورش و تربيت روحى داشت‏برخورد مى‏كنيم كه تاثير معنوى و هدايت روحانى پيشواى بزرگى مانند موسى بن جعفر عليه السلام را در دست پروردگان خود به روشنى بيان مى‏كند.

كوتاه سخن اين كه، در تاريخ پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان معصوم: مواردى ديده مى‏شود كه افرادى با يك برخورد با آنان، بكلى دگرگون شدند و تغيير مسير دادند; تغييراتى كه برحسب ظاهر و با اسباب عادى امكان پذير نبوده است. اين نشان مى‏دهد كه آن انسانهاى كامل عنايتى در حق اين اشخاص كرده و آنان را دگرگون ساخته‏اند; و ما از اين تصرف، به نوعى ولايت تكوينى تعبير مى‏كنيم.

بديهى است اين عنايات، بى‏حساب نيست و حتما نقطه قوتى در شخص مورد عنايت وجود داشته كه مشمول عنايت پيامبر صلى الله عليه و آله و يا امام معصوم عليه السلام واقع شده‏اند.

سخنى از علامه استاد شهيد مرتضى مطهرى

در اينجا رشته سخن را به دست علامه شهيد، مرحوم مطهرى، مى‏سپاريم. او در كتاب <ولاءها و ولايتها» مى‏گويد: <اين دو واژه معمولا در چهار مورد استعمال مى‏شود: ولاء محبت (عشق و علاقه به اهل‏بيت)، و ولاء امامت‏به معنى الگو قرار دادن امامان براى اعمال و رفتار خويش، و ولاء زعامت‏به معنى حق رهبرى اجتماعى و سياسى امامان، و ولاء تصرف يا ولاء معنوى كه بالاترين مراحل، ولاء تصرف است‏».

سپس بعد از توضيحاتى درباره معنى اول و دوم و سوم، به توضيح معنى چهارم مى‏پردازد كه مربوط به بحث ما است; مى‏گويد: <ولايت‏يا تصرف معنوى نوعى اقتدار و تسلط فوق‏العاده تكوينى است; به اين معنى كه، انسان بر اثر پيمودن طريق عبوديت و بندگى خدا، به مقام قرب معنوى الهى نائل مى‏گردد; و نتيجه وصول به اين مقام اين است كه به صورت انسان كاملى در مى‏آيد كه قافله سالار معنويات، مسلط بر ضمائر، و شاهد بر اعمال، و حجت زمان مى‏شود!

<از نظر شيعه در هر زمان يك انسان كامل كه نفوذ غيبى بر جهان و انسان دارد و ناظر بر ارواح و قلوب است وجود دارد كه نام او حجت‏خداست.

<مقصود از ولايت تصرف يا ولايت تكوينى اين نيست كه بعضى از جهال پنداشته‏اند كه انسانى از انسانها سمت‏سرپرستى و قيموميت نسبت‏به جهان پيدا كند، بطورى كه او گرداننده زمين و آسمان و خالق و رازق از جانب الله بوده باشد!

<درست است كه اين اعتقاد شرك نيست و شبيه چيزى است كه قرآن درباره ملائكه مدبرات امرا و مقسمات امرا به اذن الله بيان فرموده، ولى قرآن به ما مى‏گويد: مساله خلقت و رزق را و زنده كردن و ميراندن و غير آن، به غير خدا نسبت ندهيم.

<بلكه منظور اين است كه انسان كامل به خاطر قرب به پروردگار به جائى مى‏رسد كه داراى ولايت‏بر تصرف در (بعضى امور) جهان مى‏شود.

سپس مى‏افزايد: <در اينجا كافى است كه اشاره اجمالى به اين مطلب بنمائيم و پايه‏هاى اين طرز فكر را با توجه به معانى و مفاهيم قرآنى روشن سازيم تا گروهى خيال نكنند كه اين يك سخن قلندرى است.

<شك نيست كه مساله ولايت‏به معنى چهارم از مسائل عرفانى است، ولى اين دليل نمى‏شود كه چون يك مساله عرفانى است مردود قلمداد شود.»

سپس با توضيحات فراوانى درباره قرب خداوند و آثار آن چنين نتيجه‏گيرى مى‏كند:

<بنابراين محال است كه انسان بر اثر طاعت و بندگى و پيمودن طريق بندگى خدا به مقام فرشتگان نرسد، يا بالاتر از فرشته نرود، و يا لااقل در حد فرشتگان از كمالات هستى بهره‏مند نباشد (فرشتگانى كه قدرت تدبير و تصرف در جهان هستى به اذن الله دارند.)» (6)

از اين سخن مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه رابطه معنوى با اين انسانهاى كامل مى‏تواند سبب نفوذ و تصرف آنان در انسانها آماده گردد; و تدريجا آنها را از رذائل اخلاقى دور كرده و به فضائل و كمالات نزديك سازد.

سوء استفاده‏ها

هميشه و در هر عصر و زمان و در ميان هر قوم و ملتى، از مفاهيم صحيح و سازنده سوء استفاده‏هائى شده است; ولى هرگز اين بهره‏گيريهاى نادرست لطمه‏اى به صحت و قداست اصل مطلب نمى‏زند.

مساله رهبرى اخلاقى و لزوم استفاده از اساتيد عمومى و خصوصى براى بهتر پيمودن راه تهذيب نفس و سير و سلوك الى الله نيز از اين قاعده كلى مستثنا نبوده است.

گروهى از صوفيه خود را به عنوان <مرشد»، <شيخ‏»، <پير طريقت‏» و <قطب‏» عنوان كرده و افراد را به پيروى بى‏قيد و شرط از خود دعوت مى‏كنند، و تا آنجا پيش رفته‏اند كه گفته‏اند اگر از پير طريقت كارهايى كه بر خلاف شرع ببينى زنهار، كه خرده نگيرى، چرا كه با روح تسليم در برابر او مخالفت دارد!

<غزالى‏» كه تمايل او به صوفيه از كلماتش در فصول مختلف كتاب <احياءالعلوم‏» نمايان است، و فرق صوفيه او را از بزرگان خويش مى‏شمارند، در فصل 51 از جلد پنجم احياءالعلوم، در باب پنجم، چنين مى‏گويد:

<ادب مريدان، در برابر شيوخ خود در نزد صوفيه از مهمترين آداب است; مريد در برابر شيخ بايد مسلوب‏الاختيار! باشد و در جان و مال خويش جز به فرمان او تصرف نكند.... بهترين ادب مريد در برابر شيخ، سكوت و خمود و جمود است; تا اين كه شيخ خودش آنچه را از كردار و رفتار صلاح مى‏داند به او پيشنهاد كند ... هرگاه كار خلافى از شيخ ببيند و مطلب بر او مشكل شود، به ياد داستان موسى و خضر بيفتد كه خضر اعمالى انجام داد كه موسى آنها را منكر مى‏شمرد ولى هنگامى كه خضر سر آن را فاش كرد، موسى از انكارش بازگشت; بنابراين، شيخ هر كارى انجام دهد، عذرى به زبان علم و حكمت دارد!» (7)

شيخ عطار در شرح حال يوسف ابن حسين رازى مى‏نويسد: هنگامى كه ذى‏النون مصرى (مرشد او) به او دستور داد كه از مصر خارج شده و به شهر خود بازگردد، يوسف دستورى از او خواست; ذى‏النون گفت: هر چه خوانده‏اى فراموش كن! و هر چه نوشته‏اى بشوى تا حجاب برخيزد!

از ابو سعيد نقل شده كه (به مريدان) مى‏گفت: راس هذا الامر كبس المحابر و خرق الدفاتر و نسيان العلم; اساس اين كار (تصوف) جمع كردن دوات و مركب و پاره كردن دفترها (و كتابها) و فراموش نمودن علم است!» (8)

در حالات <ابو سعيد كندى‏» آمده است كه در خانقاهى منزل داشت و در جمع دراويش به سر مى‏برد و گاهى در پنهانى به حوزه درس وارد مى‏شد; روزى در خانقاه دواتش از جيبش بيرون افتد و رازش كشف شد (و معلوم شد دنبال تحصيل علم است.); يكى از صوفيان به او گفت: عورت خويش را پنهان دار! (9)

بى شك جوى كه بر آن خانقاه حاكم بود نتيجه تعليمات مرشد و راهنماى آن جمع‏است.

اين در حالى است كه در حديث معروف و مشهورى كه در اسلام آمده است مى‏خوانيم كه امام صادق عليه السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى‏كند كه فرمود: <وزن مداد العلماء بدماء الشهداء فيرجح مداد العلماء على دماء الشهداء; روز قيامت مركبهاى (نوك قلمهاى) علما و دانشمندان با خونهاى شهيدان در ترازوى سنجنش اعمال مقايسه مى‏شود و مركبهاى دانشمندان بر خونهاى شهيدان برترى مى‏گيرد!» (10)

ببين تفاوت راه از كجاست تا به كجا!

براى اين كه روشن شود هنگامى كه كار به دست نااهل بيفتد چگونه از يك مساله منطقى و شرعى با ايجاد تحريفها و دگرگونيها سوء استفاده مى‏شود، كافى است كه به سخنى كه <كيوان قزوينى‏» (ملقب به <منصور عليشاه‏» كه خود از اقطاب صوفيه بود) در حدود اختيار قطب، آورده است، توجه كنيد!

او مى‏گويد: حدود ادعاى قطب ده ماده است:

1- من داراى همان باطن ولايت هستم كه خاتم‏الانبياء داشت! ... جز اين كه او مؤسس بود و من مروج و مدير و نگهبانم!

2- من مى‏توانم عده‏اى را تكميل كنم به گونه‏اى كه روح قبائح را در تن آنها بميرانم يا از تن آنها بيرون كرده به تن ديگران (كفار) بيندازم!

3- من از قيود طبع و نفس آزادم!

4- همه عبادات و معاملات مريدان بايد به اجازه من باشد!

5- هر نامى را كه به مريدان تلقين كنم و اجازه دهم به دل يا به زبان بگويند، آن اسم خدا مى‏شود و بقيه از درجه اعتبار ساقط است!

6- معارف دينى و عقائد قلبى اگر با امضاء من باشد مطابق واقع است، والا عين خطااست!

7- من <مفترض الطاعة و لازم الخدمة و لازم الحفظ‏» هستم!

8- من در عقائد خود آزادم!

9- من هميشه حاضر و ناظر احوال قلبى مريدم!

10- من تقسيم كننده بهشت و دوزخم! (11)

اين سخنان كه به هذيان شبيه‏تر است تا به بحث منطقى، گرچه شايد مورد قبول همه صوفيان نباشد ولى همين اندازه كه مى‏بينيم كسى كه خود را قطب مى‏دانسته به خود اجازه مى‏دهد چنين ترهاتى بگويد و چنان اختياراتى براى اقطاب قائل شود كه حتى پيامبران بزرگ الهى مدعى‏آن نبودند;كافى است كه بدانيم سوء استفاده كردن از مساله نياز به‏معلم و مربى در امر سير و سلوك و تهذيب اخلاق ممكن است چه عواقب شومى به بار آورد.

اين ادعاها كه قسمتى از آن مخصوص انبياء است و قسمتى از آن را هيچ پيامبر و امامى هم ادعا نكرده، هركس مختصر آگاهى نسبت‏به مسائل مذهبى داشته باشد متوجه عمق خطر فاجعه مى‏كند.

اگر كتابهاى اهل تصوف را مانند: <تذكرة‏الاولياء شيخ عطار» و <تاريخ تصوف‏» و <نفحات الانس‏» و بعضى از بحثهاى احياءالعلوم را به دقت‏بررسى كنيم به ادعاهائى در مورد اقطاب برخورد مى‏كنيم كه راستى وحشتناك است; و همين امور است كه محققان علم كلام و فقهاى شيعه را وا داشته است كه در مقابل اين گروه موضع‏گيرى‏هاى سختى داشته باشند; همان موضع‏گيرى‏هايى كه گاه براى افراد ناآگاه ناراحت كننده است، ولى آگاهان مى‏دانند كه اگر جلو اين ادعاها رها شود، كارى بر سر اصول و فروع اسلام و اخلاق مى‏آورند كه چيزى از آن باقى نمى‏ماند!

در اينجا به پايان بحث درباره كليات مسائل اخلاقى در سايه آيات قرآن مجيد مى‏رسيم; بحثهايى كه اساس و پايه‏هاى اصلى در علم اخلاق و تهذيب نفس را تشكيل مى‏دهد و در پرتو آن راههاى روشنى به سوى بحثهاى آينده كه از تك تك فضائل و رذائل اخلاقى سخن مى‏گويد، گشوده مى‏شود.

بارالها!

رسيدن به اوج فضائل اخلاقى و راه يافتن بر بساط قرب ذات پاك تو، جز به يارى تو ممكن نيست; ما را در اين راه يارى فرما! و به مقام قرب عباد صالحين خود برسان! و صاحب نفس مطمئنه‏اى بگردان كه شايستگى خطاب <فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى‏» را پيدا كنيم!

خداوندا!

دام شيطان بسيار سخت و سهمگين است، و هواى نفس دشمن خطرناكى است; رذائل اخلاقى همچون خارهاى جانگداز مغيلان روح ما را آزار مى‏دهد، تنها عنايات خاص تو است كه مى‏تواند ما را از چنگال آن دام و آن هوى و هوسها و آن خارهاى جانگداز رهايى بخشد.

پروردگارا!

در پايان اين سخن، خود را به تو مى‏سپاريم و دعاى معروف و بسيار پر محتواى پيامبر گرامى‏ات را زمزمه مى‏كنيم و مى‏گوييم: <اللهم لاتكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا» (12)

پايان جلد اول اخلاق در قرآن

24/3/1376

برابر با هشتم صفر 1418

هرگونه اظهار نظر در مورد اين كتاب را به آدرس ناشرارسال فرمائيد. متشكريم


1- سوره احزاب، آيات 45 و46 .

2- نقل با تلخيص و اقتباس از اصول كافى، جلد1، صفحه‏169، حديث‏3.

3- بحارالانوار، جلد47، صفحه 145، حديث‏199.

4- سوره نمل، آيه‏36.

5- بحارالانوار، جلد 48، صفحه‏239 - مناقب، جلد3، صفحه 414 (با كمى تلخيص).

6- كتاب ولاءها و ولايتها، صفحه‏56 به بعد.

7- احياء العلوم، جلد 5، صلفحه 198 تا 210 (باتلخيص).

8- اسرار التوحيد، صفحه 32 -33، چاپ تهران.

9- نقد العلم والعلماء، صفحه‏317.

10- بحارالانوار، جلد 2، صفحه‏16، حديث 35.

11- استوار نامه، صفحات 95 تا106 (باتلخيص).

12- بحار الانوار، جلد 18، صفحه 204 .