عاشقى از فرط عشق آشفته بود |
|
بر سر خاكى بزارى خفته بود |
رفت معشوقش به بالينش فراز |
|
ديد او را خفته وز خود رفته باز |
رقعه اى بنبشت چست و لايق او |
|
بست آن بر آستين عاشق او |
عاشقش از خواب چون بيدار شد |
|
رقعه بر خواند و برو خون بار شد |
اين نوشته بود كاى مرد خموش |
|
خيز اگر بازارگانى سيم گوش |
ور تو مرد زاهدى ، شب زنده باش |
|
بندگى كن تا به روز و بنده باش |
ور تو هستى مرد عاشق ، شرم دار |
|
خواب را با ديده عاشق چه كار |
مرد عاشق باد پيمايد به روز |
|
شب همه مهتاب پيمايد زسوز |
چون تو نه اينى نه آن ، اى بى فروغ |
|
مى مزن در عشق ما لاف دروغ |
گر بخفتد عاشقى جز در كفن |
|
عاشقش گويم ، ولى بر خويشتن |
چون تو در عشق از سر جهل آمدى |
|
خواب خوش بادت كه نااهل آمدى |
سعدى شيرازى هم در ديوان اشعارش يك سو نگرى و توحيد در محبت ، و بى خبرى از اغيار،
و نهراسيدن از خطرات را از پيامدهاى عشق و محبت به خدا دانسته ، به لاف زنان وادى
محبت خطاب مى كند.
كه گفت من خبرى دارم از حقيقت عشق |
|
دروغ گفت گر از خويشتن خبر دارد |
اگر نظر به دو عالم كند حرامش باد |
|
كه از صفاى درون با يكى نظر دارد |
گر از مقابله شير آيد از عقب شمشير |
|
نه عاشق است كه انديشه از خطر دارد |
وگر بهشت مصور كنند عارف را |
|
به غير دوست نشايد كه ديده بر دارد |
نظر به روى تو انداختن حرامش باد |
|
كه جز تو در همه عالم كسى دگر دارد |