عاشقى از فرط عشق آشفته بود |
|
بر سر خاكى بزارى خفته بود |
رفت معشوقش به بالينش فراز |
|
ديد او را خفته وز خود رفته باز |
رقعه اى بنبشت چست و لايق او |
|
بست آن بر آستين عاشق او |
عاشقش از خواب چون بيدار شد |
|
رقعه بر خواند و برو خون بار شد |
اين نوشته بود كاى مرد خموش |
|
خيز اگر بازارگانى سيم گوش |
ور تو مرد زاهدى ، شب زنده باش |
|
بندگى كن تا به روز و بنده باش |
ور تو هستى مرد عاشق ، شرم دار |
|
خواب را با ديده عاشق چه كار |
مرد عاشق باد پيمايد به روز |
|
شب همه مهتاب پيمايد زسوز |
چون تو نه اينى نه آن ، اى بى فروغ |
|
مى مزن در عشق ما لاف دروغ |
گر بخفتد عاشقى جز در كفن |
|
عاشقش گويم ، ولى بر خويشتن |
چون تو در عشق از سر جهل آمدى |
|
خواب خوش بادت كه نااهل آمدى |