سلوك معنوى

تدوين و ويرايش: اكبر اسدى

- ۴ -


گفتار 6

در رابطه با خلأ روحى و معنوى موجود در جامعه و با در نظر گرفتن اين كه كتب شبه عرفانى غربى‏ها در جامعه ما زياد مشاهده مى‏شود و تا حدى مورد استقبال مى‏باشد، حضرت عالى براى پر كردن اين خلأ چه نظرى داريد1.

ـ كلمه عرفان براى آنها مثل كلمه عدالت از معنى خود خارج شده است. مردم در رشته ماديات هستند و اين مطالب از فهمشان دور است. ما دو علم داريم؛ يكى علمى كه براى تحصيل آن به مراكز علمى بايد مراجعه كرد و ديگر علوم انبيا كه حركت نفسى مى‏خواهد، نه حركت مكانى، كه عبارت از تهذيب است و بايد معصيت را از بين برد. راست است و دروغ نيست. زحمت مى‏خواهد. فرق است بين اتباع هوى و هوس و اتباع حق. اتباع هوى و هوس، ميل و دلم مى‏خواهد است، كه او شيطان است. اتباع حق، خيلى مشكل است. انسان در اثر آن، مختصرى به معارف مى‏رسد. اين، علمى است كه تزكيه و تهذيب مى‏خواهد. معارف اسلام، قابل فهم است و منوط به تزكيه نفس است. و مى‏توانند افراد مطالب را درك كنند. مثلاً در مورد نماز كه روايت است: يغتسل منها فى اليوم و الليله خمس مرات...2 و يا من أخلص لله اربعين...3.
و صدها مرتبه از اين قضايا ديديم، آن وقتى كه مى‏خواستيم براى نماز شب بلند شويم. يك بار چهار سال پيش امام (ره) قبل از سحر گفت: بلند شو4! اين‏ها همه راست است. مرد كار، انبيا بوده‏اند، كسانى كه با خدا مصاحبت داشتند و مطالب را مى‏فهميدند. شايد بيش از صد مرتبه حاج آقا مصطفى، موقع تهجد مرا صدا مى‏زد و اين مربوط به دو سه سال پيش است و حتى يك بار گفت: غذاى تو نخود آب باشد.

نظر شما در مورد استمداد از ائمه معصومين (عليهم السلام) در كسب اين معارف چيست؟

ـ بايد اهل عمل باشيم و توفيقات خدا مى‏خواهد، و بايد بنده خدا شد. چند مرتبه اياك نعبد و اياك نستعين مى‏گوييد، ولى شيطان را عباد مى‏كنيد؟

لطفا مطالبى را كه بيان فرموديد بيش‏تر توضيح دهيد.

ـ اين امور واقعيت دارد، اگر حقيقتا مرد خدا باشيد. ما يك مقدار درسهاى علمى مى‏خوانديم و با بعضى از چيزها توافق نداشتيم و يك خرده تكانى مى‏خورديم و آقاى روحى مى‏گفت: كه پول از طاقچه براى ما مى‏ريخت، و آقاى روحى اهل دروغ نبود.

آيا منظور شما دقت در انجام واجبات و ترك محرمات است؟

ـ بله، اين خيلى مؤثر است. چيزى كه امروز بازارش رواج دارد دروغ است و با دروغ نمى‏توان به خدا رسيد. مردان باحقيقتى را من ديدم كه نفرين آنها مستجاب بود، با نفرين آنها موافق نبودم و كسانى را ديديم كه اگر مى‏خواستى دو سال درس حقه‏بازى يادش بدهى ياد نمى‏گرفت. بساط اسلام، دروغ نيست.

آيا نياز به استاد در عرفان و معارف حقه نيست؟

ـ اين علوم استاد نمى‏خواهد، استاد، تزكيه و تهذيب است.

منظورتان مضمون آيه شريفه والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا5 است؟

ـ بله، با تزكيه و تهذيب، نفس آماده مى‏شود، در صورتى كه صد سال هم درس بخوانيم، نايل نمى‏شويم. اگر تزكيه و تهذيب داشته باشيم، خودش مى‏آيد. در شصت سال پيش كسانى كه در مسجد سهله مى‏خواستند تشرف به حضور حضرت پيدا كنند، يكى زن مى‏خواست، يكى پول مى‏خواست، يكى نبود كه معارف اسلام و نور پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) و نور ائمه هدى (عليهم السلام) را بخواهد.

يعنى آنها دردشان درد دنيا بوده است؟

ـ بله، درد دنيا را غربى‏ها معالجه مى‏كنند، در شرق و غرب در جهنم دنيا، دنبال قدرت هستند، و محاربه‏اى كه پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) با كفار داشت همين بود. اما اجمالاً معارف اسلام است كه سازنده است. ما اهل رياضت نبوديم، ولى از بعضى چيزها كناره‏گيرى مى‏كرديم و به همين سبب بود كه مسائلى براى ما روشن گرديد. البته نه آن رياضتى كه طيبات خدا را نخوريد، همين كه معصيت نكنيد.

در مورد ارشاد نسل حاضر كه متوجه شدند و كمبود و نقصى در فهم اين مطالب دارند چه مى‏فرماييد؟

ـ فساد بيشتر شده، قبلاً دروغ ياد نمى‏گرفتند. الآن كره زمين، جهنم سوزان است و آن آتشى كه انسان را مى‏سوزاند آتش خود نفس اوست.

الا بذكر الله تطمئن القلوب را توضيح دهيد.

وجوده من اعرف الاشياء   و كنهه فى غاية الخفاء6

ما را دعا كنيد.

ـ به فكر خودت باش، حتى بايد ائمه (عليهم السلام) دعا كنند.

گفتار 7

با تشكر از لطف شما كه وقت خود را در اختيار ما گذاشتيد، اگر اجازه فرماييد، گفتگو را آغاز كنيم7.

ـ انشاءالله كه مقصود از اين مصاحبه‏ها و ديگر زحماتى كه شما در راه انتشار مجله مى‏كشيد، ساخته شدن طلبه‏ها است. براى رسيدن به اين مقصود اول بايد خودتان را بسازيد. قدم اول در سازندگى ساختن خود انسان است. اگر انسان خودش را نساخته باشد، در ساختن ديگران موفق نمى‏شود. نه اين كه كار شما تنها اين خصوصيت را داشته باشد، هر تبليغى اين گونه است. مبلغ بايد به آنچه مى‏گويد رسيده باشد. مانند پيامبران الهى كه اول خود، ساخته شده بودند، بعد به سازندگى دعوت مى‏كردند.
اگر پيامبر مى‏گويد: امين باشيد، اول خودش امين است. اگر مى‏گويد: صادق باشيد، اول خودش صادق است. هر مبلغى بايد بعد از پرداختن به خود، به ديگران بپردازد. در غير اين صورت، هيچ فايده‏اى ندارد. كسى كه مى‏خواهد مصلح جمعيت يا منطقه‏اى بشود، اول بايد خودش را اصلاح كند، اين يك قاعده كلى است و استثنا هم برنمى‏دارد. اگر اصلاح خوب است، اول خودت را اصلاح كن. اگر خودسازى خوب است، اول خودت را بساز. اگر حرام بد است، اول خودت ترك كن. چطور شده كه همه بايد تطهير شوند، ولى خودت نبايد تطهير شوى؟!

چگونه و از كجا بايد خودسازى را آغاز كرد؟

ـ پايه و اساس تمام كمالات انسان، توحيد و منشأ تمام بدبختى‏هاى انسان، شرك است. در ابتداى امر، بايد تمام كوششمان بر اين باشد كه موحد شده و خودمان را از هر گونه شرك تزكيه كنيم. توحيد و برائت از شرك، در لفظ بسيار ساده است و با بهترين صورت با بيانى خوش مى‏توان از آن صحبت كرد؛ اما در عمل چنان مشكل است كه نمى‏شود آن را تصور كرد. از اين رو، موحد و مؤمن كم داريم؛ موحد و مؤمنى كه از مرحله لقلقه زبان گذشته و توحيد و ايمان را وجدان كرده باشد. كه اين از تمام معارف اسلام بالاتر است. البته معارف اسلام و مدارج ايمان، ذات تشكيك [داراى درجات [است؛ مانند نور، مراتب مختلفى دارد. مرتبه اعلاى آن مخصوص پيامبر و اولياى خداست و ما نمى‏توانيم به آن برسيم. ولى نبايد از تلاش غفلت كنيم. بايد در همان مسير بكوشيم تا هر چه بيشتر به اولياى خدا نزديك شويم.
پيامبر اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) به مرتبه اقامه صلات معراجيه رسيده است. صلاتى كه در اياك نعبد و اياك نستعين آن، حصر عبوديت خدا و سلب استعانت از ماسواى حق است، انقطاع از ماسوى‏الله است. اين صلات منتهاى تكامل بشرى است. انسان بايد در نتيجه معارف، عبادات و ترك محرمات، به اين صلات برسد، صلاتى كه با يك شرك هم منافات دارد، با تشبثات به زيد و عمرو نمى‏سازد. ما كه تا اين اندازه در امورمان به غير توجه داريم به لحاظ فاصله با اياك نعبد و اياك نستعين است. بايد سعى كنيم هر چه اين فاصله كم شود و در عمل به حصر عبوديت خدا و سلب استعانت از غير خدا برسيم. آنگاه تمام امورمان اصلاح مى‏شود.

آمادگى انسان براى خودسازى در كدام مرحله از عمر بيشتر است؟

ـ به اين سؤال بايد از دو نظر جواب داد: طبيعى، اجتماعى. از نظر طبيعى، انسان تا حيات دارد، فرصت خودسازى را از دست نداده و هيچگاه نبايد از خود فراموش كند. در لحظه لحظه عمر، انسان بايد به فكر خود باشد. البته ايام جوانى غنيمتى است كه نبايد از آن غافل ماند و به سادگى آن را از دست داد. چون در اين ايام، نفس براى ساخته شدن مستعدتر است و قواى انسان توان كامل دارد.
و اما از نظر اجتماعى، انسان بايد تا قبل از اين كه در اجتماع قبول مسؤوليتى بكند خودش را بسازد. زمانى بايد شخص، مسؤوليت اجتماعى قبول كند كه خود را كاملاً ساخته و به اجتماع، نظر غيرالهى نداشته باشد؛ چرا كه همراه با داشتن پست و مقام، خودسازى بسيار مشكل است. و شخص غير خود ساخته هم به در اجتماع نمى‏خورد. كسى مى‏تواند به اداى وظيفه بپردازد و به حال مردم مفيد باشد كه هيچ گونه طمعى نسبت به اجتماع نداشته باشد، از اجتماع، مقام، موقعيت و منصب نخواسته باشد. مردم هم از چنين شخصى استقبال مى‏كنند. و به خوبى ميان او و كسى كه براى اكتساب پا به جامعه گذاشته است فرق مى‏گذارند. اگر اين گونه باشد. ما در جامعه تنازع و مزاحمت نخواهيم داشت. البته، ميان افرادى كه قصد اكتساب ندارند، ممكن است اختلاف سليقه و رأى باشد، اما منازعه و مزاحمت نيست.

شما مى‏فرماييد: روحانيت اول بايد خود را بسازد، سپس وارد اجتماع شده و به تبليغ يا پذيرش مسئوليتى، به‏پردازد، در حالى كه انسان در اجتماع و برخورد با مردم و حوادث گوناگون اجتماعى بهتر به ضعف‏هاى خود پى مى‏برد و بيشتر به فكر درمان مى‏افتد.

ـ من نگفتم كه انسان موقعى كه مى‏خواهد خود را بسازد از اجتماع فاصله بگيرد و انزوا اختيار كند. نه؛ در حال خودسازى هم انسان بايد در اجتماع باشد. همان گونه كه مى‏گوييد، انسان در اجتماع و مراوده با ديگران بهتر به ضعف‏هاى خود مى‏رسد. آنچه من گفتم اين است كه تا قبل از خودسازى و فراغت از خود، ايام تبليغش نرسيده، نبايد پست قبول كند. طلبه بايد در اجتماع باشد، با امور اجتماعى سر و كار داشته باشد، اما دوران تبليغ يا قبول مسئوليتش زمانى است كه براى اين كار آمادگى كامل پيدا كند.
اگر ما خود را بسازيم، تمام تعارضات و تزاحمات ميان روحانيت از ميان مى‏رود. چرا كه منشأ تمام اينها شرك به خداوند متعال است. دستگاه خدا با اين رقابت‏ها نمى‏سازد. اگر شخص تسليم خداوند متعال باشد و به اياك نعبد و اياك نستعين ايمان داشته باشد، ممكن نيست شخص ديگرى را تضعيف كند. مگر اين كه آن شخص نااهل باشد و اين بخواهد به وظيفه امر به معروف و نهى از منكر اقدام كند.
اگر ما قبل از تبليغ، خودمان را ساخته باشيم. و از خود رها شده باشيم، هرگز تبليغ ما براى تأمين زندگى نمى‏شود و مردم هم از دعوت ما تنها اجراى مرسوماتشان را انتظار ندارند. تبليغ جان مى‏گيرد. و به همان كه بايد باشد تبديل مى‏گردد. اگر قبل از قبول مسئوليت اجتماعى، خودمان را ساخته باشيم، هرگز در مسئوليت، نان و آب، نفوذ و قدرت، جستجو نمى‏كنيم.
و اين نه بدان معنا است كه رياضت بكشيم، نه؛ انسان خودساخته مى‏داند كه زيد و عمرو، و تمام روابط اجتماعى، محكوم نظر خداوند متعال است. او از اينها چيزى نمى‏خواهد. البته خدا هم چنين فردى را به احسن وجه تأمين مى‏كند، به گونه‏اى كه گويا افراد مأمور مى‏شوند كه كارهاى او را انجام بدهند. بدون آن كه او دنبال افراد بدود و التماس و خواهش كند، افراد به سراغش مى‏آيند. نبايد تصور كه برآورده شدن احتياجات، تابع روابط اجتماعى است و با روابط حل مى‏گردد، نه؛ اين گونه نيست. روابط اجتماعى، خود، محكوم حكومت الهى است. اگر شخص خود را بسازد و الهى شود، بدون اين گونه روابط، افراد مانند يك مأمور كارهاى او را انجام مى‏دهند. اين را خيال نكنيد حرف است. اين مطلب، اضافه بر مذاكره و بيانات علمى، مورد تجربه ما هم هست. يعنى ما تجربه كرديم و ديديم چنين است. آن روزى كه آدمى مرد خدا بشود، علومى كه در غير دستگاه الهى نيست؛ يعنى در دانشگاه و فيضيه نيست، [نصيب انسان مى‏شود [فقط دستگاه خداوند است كه توان چنين فيضى را دارد.
پس مطلب اين گونه شد كه دورانى كه انسان در جامعه توجه به نواقص و معايب خود مى‏كند، اين دوران، دوران تبليغ نيست، بعد از فراغت از اينها، ايام تبليغ مى‏رسد. انسان بايد در هر حال مرد اجتماعى باشد. منتها دوران سازندگى و تبليغاتى او دورانى است كه خودش ساخته شده باشد، و آزادى و استقلال از تشبثات به نفوس، در احتياجات شخصى، پيدا كرده باشد. اين مرد خودساخته، كالجبل الراسخ مى‏شود. و ديگر توطئه‏هاى رنگارنگ و حوادث گوناگون اجتماعى در او اثر نمى‏كند.

كسانى كه خود را تا حدودى ساخته‏اند اگر بخواهند تا همان حد، ديگران را بسازند، چگونه بايد اين كار را انجام دهند، و قدم اول چيست؟

ـ هيچ چيز به اندازه عمل انسان در ساختن ديگران مؤثر نيست. رفتار و حركات يك انسان وارسته، خود تبليغ به وارستگى است: كونوا دعاة الناس بغير ألسنتكم. اين كه تمام روحانيت به حضرت امام (ره) توجه دارند و ايشان را به عنوان الگو پذيرفتند، اين به خاطر دعاوى امام نيست، به خاطر عمل ايشان است. آنچه به ايشان اين جنبه را داده است، اعمال و رفتار ايشان است. ما بيش از شصت سال است كه امام را مى‏شناسيم. ايشان از ابتداى امر متعبد بودند. در پنجاه سال پيش شايع بود، كه ايشان استاد فلسفه‏اند، و براى افرادى مثل مرحوم مطهرى تدريس مى‏كردند. در عين حال، همه مى‏گفتند: ما چنان مرد حكيمى كه تا اين اندازه به مسائل، ائمه (عليهم السلام) و اوضاع امور، آشنا باشد؛ سراغ نداريم. بى‏جهت نيست كه چنين توفيقاتى نصيب امام شده است.
از نظر اخلاق هم ايشان بى‏نظير بودند. شايد حدود 30 يا 25 سال ايشان با مرحوم زنجانى در جلسات فيضيه شركت داشتند، هميشه پشت سر ايشان حركت مى‏كرد. حتى يك مرتبه ديده نشد كه بر ايشان پيشى بگيرد. جلسات نشست امام هم با شاگردانش تشكيل مى‏شد. مسأله استاد و شاگرد اصلاً براى امام موضوعيت نداشت. ايشان نمى‏گفت: اينها شاگردان من هستند، نبايد با اينها بنشينم، نه اين حرفها نبود. گاهى رياست جلسه هم به دست شاگردان مى‏افتاد، امام استاد جلسه بود، اما جلسه را ديگران اداره مى‏كردند.
از نظر سياست و بينش اجتماعى هم كه جاى حرف نيست. اشاره مى‏كنيم: اين كه زعامت و مرجعيت عامه، به دست آية‏الله بروجردى افتاد، تا حدود زيادى مرهون زحمات امام بود. ايشان صلاح مى‏ديدند كه بايد مرجعيت در دست يك نفر متمركز باشد. روى همين اصل در اين جهت زياد كوشيدند.
خلاصه كنم، از ابتداى تأسيس حوزه علميه قم تاكنون ما براى امام نظير نيافتيم.

به نظر شما درسهاى اخلاقى كه اساتيد حوزه در گذشته داشتند، و از آن جمله درس اخلاق خود حضرت عالى (كه با توصيه امام مدظله ـ در مدرسه فيضيه ـ آغاز شد) تا چه حد در تربيت نفوس مؤثر است؟

ـ البته تذكر و گفت و شنود مسائل اخلاقى در سازندگى انسان مؤثر است: ان الذكرى تنفع المؤمنين. اما آنچه در اين باب مهم است، قابليت افراد است. فرد بايد استعداد پذيرش حقايق را داشته باشد. چون به همين ميزان مى‏تواند بهره‏مند گردد. حتى انذار و بشارت انبيا هم در تمام افراد مؤثر نبوده، تنها طايفه به خصوصى استعداد پذيرش اين حقايق را داشتند. پيامبر اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) نسبت به همه افراد، يك نسبت تبليغى داشت. كتاب هم يكى بود. ولى هر كس به ميزان استعداد خود بهره برد. كتاب هم هدى للمتقين و شفاء للمؤمنين بود. البته با استمداد از خداوند متعال و اجتناب از معاصى مى‏توان استعداد فهم حقايق را ايجاد كرد و افزايش داد. ولى قاعده كلى اين است كه مظروف، بيش از قابليت ظرف امكان ندارد. كسانى كه در پى فراگيرى و درك معارف و حقايق‏اند، بايد قابليت و ظرفيت خود را افزايش دهند، تا هر چه بيشتر بهره‏مند گردند. و كسانى هم كه به عنوان استاد در يك درس اخلاق حاضر مى‏شوند، بايد حضورشان حضور انسان خودساخته و وارسته‏اى باشد كه اعمالش، گفتارش را تأييد مى‏كند و بر قلب‏ها مى‏نشاند.

شما فرموديد: ابتدايى‏ترين گام، ساختن خود انسان است. از اين روى، آشنايى به زندگى انسان‏هاى وارسته و خودساخته مى‏تواند ما را در اين جهت ـ به عنوان الگو ـ كمك كند. لذا اگر به زندگى بزرگانى كه شماموفق به درك حيات آنان شده‏ايد، اشاره‏اى داشته باشيد، مفيد است.

ـ مسأله اصلى، تصميم خود شخص است. هر كس بايد به فكر خود باشد و بداند كه پرونده حياتى او را روزى بررسى خواهند كرد. البته ما بزرگانى داشتيم كه بعد از زندگى ائمه معصومين (عليهم السلام)، مى‏توان به عنوان اسوه و نمونه روى خصوصيات زندگى آنها تكيه كرد. راجع به مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى، مؤسس حوزه علميه قم و مرحوم حاج آقا مصطفى خمينى، كه من ساليان دراز با آنها بودم، دوست دارم چند سطرى خودم بنويسم، زيرا آنچه پيرامون شخصيت اين دو بزرگوار مى‏دانم جزء وجدانيات من است، و به آن معتقدم، بدون كم و كاست8.
حضرت آية‏الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى، بنيان‏گذار حوزه علميه (در حدود سال 1340 هجرى. قمرى) فقيهى انديشمند، استادى پژوهشگر، در فقه، اصول و اخلاق بود.
آن مرحوم، همواره با اهل علم و طلاب ـ مانند پدرى مهربان نسبت به فرزند ـ، مهربان بود. پاسدار مصالح علم و محصلين بود. بودن هر يك از طلاب را كه براى تحصيل، سودمند مى‏ديد، ترغيب به ماندن وى مى‏كرد. و هر كه را، در حوزه منشأ اثر نمى‏يافت در جايگاه مناسبى، به تبليغ وادارش مى‏كرد.
در برپايى شعائر مذهبى، مراسم دينى، مجالس توسل و يادآورى اهل‏بيت (عليهم السلام) خود مى‏كوشيد، و حتى هنگام درس نيز به آنان اقدام مى‏كرد. همواره در برابر ستمگران زمانش، مبارز و مقاوم بود ـ خداى اين ستمگران را به كيفر كردارشان رسانده، وادى هلاكت و جهنمش را نصيب ايشان بگرداند، جهنمى كه در آن فرو افكنده شوند كه بد جايگاهى است (سوره ابراهيم (عليه السلام)، 14 28 ـ 29).
از ابتداى كار، در شناخت اشخاص و استعدادها، فراست و زيركى خاص داشت، (كه اين حقيقت را از راستى گفتارش دريافتيم و تجربه كرديم) به گونه‏اى كه افراد به وى، انس و آرامش مى‏يافتند. در نهايت انصاف با مردم مدارا مى‏كرد، اگر چه آن طرف خادمش بود.
در رفتار فروتن بود. در اياب و ذهاب، خودمانى بود، تشريفات و بلندپروازى‏هاى خيالى را به كنارى گذاشته بود. همواره و در همه حال، به ياد خداوند بود.
نگهبان نفس و رها كننده هواهاى نفسانى بود، چنان كه شأن فقيه اسلام‏شناس چنين است. گرفتار مشكلات و حوادث ناگوار زمانه بود ـ زمانه‏اى كه همواره چنين دشوارى‏هايى را دارد ـ مشكلاتى كه با مهاجرت علما و روحانيون، از شهرهاى خود براى مبارزه با ستمگران؛ پديد آمده بود.
در امور زندگى ميانه‏رو و كم مؤونه بود. در سرانجام كارها، درست مى‏انديشيد. همواره بر دشوارى‏ها و ستمگرى ستمگران پايدارى كرد تا وفات يافت.
خداوند با خاندان عصمت و طهارت محشورش گرداند! آن خاندانى كه منشأ تحول فكرى، براى نفوس آدمى هستند. تحولى كه از انحطاط فكرى به اوج معارف الهى، ـ فقه، اخلاق، سياست و خلافت اسلامى ـ پيدا شد.
خلافت اسلامى كه مبدأ حركت اجتماعى و سرافرازى اسلام بر تمامى اديان و مذاهب گرديد. سرافرازى‏اى كه با حسن تفاهم انجام گرفت، آن حسن تفاهمى كه در حيات انسانى، ضرورى است.
اين تحول فكرى است كه آرزوى ديرينه آدمى است، نه آنچه كه شرق و غرب از تجهيزات مدرن (اگر چه به آن چه بايد برسند رسيده باشند)، گمان مى‏كنند.
از اين روست كه هجرت، مبدأ تاريخى براى اسلام و مسلمين گشت و منشأ درخشش انوار و هدايت شد.
ما مبدأ تاريخ را هجرت نوشته‏ايم، زيرا، منشأ پيدايش تحول فكرى در نفوس بوده است. يعنى نفوس بت‏پرست و مشرك و...، تحول يافتند. اين تحول را پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) ايجاد كرد، لذا هجرت النبى، مبدأ تاريخ اسلام شد و بايد هم مبدأ تاريخى اين باشد، زيرا مبدأ انسان سازى است.
آية‏الله حاج آقا مصطفى خمينى (ره)، دانش‏هاى عقلى، نقلى، سياست اسلامى و دينى را در جوانى فراهم آورده بود. و به آنجا كه بايد برسد، رسيده بود.
از نخبگان زمان ما، بلكه عصرها و زمان‏ها بود.
درست گفتار و نيك‏سيرت بود.
با كمال زيركى و هوشيارى، به نفوس، آگاهى داشت.
سهم فراوانى در انقلاب و حوادث آن مى‏برد.
فرزند امام بود، بلكه خود امامى بود. پدرى مانند امام داشت. امام او را دوست مى‏داشت، نه به خاطر فرزند بودنش و او نيز امام را دوست مى‏داشت، نه به خاطر پدر بودنش، بلكه به خاطر كمالات و انگيزه‏هاى ديگرى كه جاى بيان آنها نيست.
آنچه من در اين جا نسبت به حاج آقا مصطفى آوردم، هيچ مبالغه و گزاف نيست. اگر كمى به ذهن بعيد به نظر مى‏رسد، به علت اين است كه ما حاج آقا مصطفى را نمى‏شناسيم. او به راستى يكى از شخصيت‏هاى بزرگ، اما گمنام ماست. كسى نتوانست خوب او را بشناسد و بشناساند. من معتقدم كه هيچ كس به اندازه خود امام حاج آقا مصطفى را نمى‏شناخت. افسوس كه امام هم به لحاظ‏هاى گوناگون نمى‏تواند ايشان را معرفى كند.
به نظر من از جمله كسانى كه مى‏تواند به عنوان الگو و نمونه براى حوزه‏هاى علميه و طلبه‏ها مطرح باشد، شهيد مطهرى (ره) است. او را به عنوان محصول نمونه حوزه و فردى كه در حوزه موفق بوده است مى‏توان به عنوان الگو برگزيد. چيزى كه در شهيد مطهرى چشمگير بود، خستگى‏ناپذير بودن ايشان در كار و تقوا بود. مطهرى، به راستى مرد كار و تلاش بود. به جرأت مى‏توان گفت از 24 ساعت شبانه‏روز 18 ساعت كار و تلاش داشت، در تقوا هم مرد كم‏نظيرى بود. از جلسات كم‏فايده به شدت پرهيز داشت. رفت و آمدهاى معمولى ديگران را نداشت و بيشتر به كار خود مشغول بود.

لطفا اشاره‏اى نيز به زندگى و ويژگى‏هاى مرحوم ميرزا ابوالقاسم قمى و مرحوم حاج شيخ محمدتقى بافقى بكنيد.

ـ زهد و تقواى مرحوم ميرزا ابوالقاسم قمى9 نمونه بود. ايشان با تمام محبوبيت و نفوذى كه داشت تنها با سادات، اهل علم و طبقه ضعيف خوب بود، و به آنها روى خوش نشان مى‏داد. با متنفذين هيچ خوب نبود. به گونه‏اى كه هيچ يك از آنها جرأت نداشتن براى او هديه‏اى بفرستند. ميرزا اجازه نمى‏داد متنفذين در كارهاى او دخالت كنند. زندگى كاملاً درويشى و بى‏آلايشى داشت. حتى خادمى نداشت كه به كارهاى بيرونى او برسد. يكى از سادات فقير بود كه ميرزا از سهم سادات به او كمك مى‏كرد، او هم گاهى در بيرونى چاى و غليانى درست مى‏كرد.
مرحوم حاج شيخ محمدتقى بافقى10 نيز از نوادر زمان بود. او در تأسيس حوزه قم سهم بزرگى داشت. طهارت نفس او فوق‏العاده بود. به صورتى كه محرز و مسلم بود شيخ در كارهايش به چيزى جز رضاى خدا نظر و وابستگى ندارد. به روحانيت بسيار خدوم بود و به كرامت طلبه‏ها بسيار توجه داشت. در آن اوايل تأسيس حوزه، در اول هر ماه حدود هزار تومان (سكه) كه وزنش هم زياد مى‏شد، درون كيسه‏اى مى‏ريخت و به سراغ تك‏تك حجره‏هاى فيضيه مى‏آمد و شهريه طلبه‏ها را مى‏داد. به طلبه‏اى كه مى‏فهميد كوششى در درس و امور تقوايى دارد، خيلى احترام و تواضع مى‏كرد. هنگام تعطيلى تابستان كه طلبه‏ها مسافرت مى‏رفتند، شهريه چند ماه را يك جا پرداخت مى‏كرد كه مجبور نباشند هر ماه براى گرفتن شهريه رنج مسافرت را تحمل كنند.
مرحوم بافقى آن گونه صادق بود كه دوست و دشمن به صداقتش ايمان داشت. خواهر رضاخان كه فوت كرده بود، رضاخان گفته بود مرحوم بافقى بر او نماز ميت بخواند! شيخ مى‏گفت: ما در حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) بوديم كه گفتند: بيا نماز بخوان، من گذاشتم همه كه جمع شدند، گفتم: نمى‏آيم.
مرحوم بافقى مرد مبارزى بود، به مبارزه با رضاخان برخاست، بعد هم تبعيد شد و به زندان افتاد، اما آن گونه محكم و پابرجا بود كه حرف‏هاى بعد از زندانش با قبل از زندان هيچ فرقى نكرد. خانه ايشان در حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) در خيابانى واقع شده بود كه رفت و آمد نظاميان در آن خيابان زياد بود. در اتاقى هم كه ايشان در آن مى‏نشست، درست مقابل در حياط بود. شيخ بر اين موضوع كه او را مى‏بينند و هر آن، ممكن است مزاحمش شوند، هيچ توجهى نداشت. بى‏اعتنا به همه چيز در همان اتاق جلسات گفت و شنود داشت. من خودم مكرر در همان جا خدمت ايشان رسيدم.

حضرت عالى چه تفاوتى ميان طلبه‏هاى امروز و گذشته مى‏بينيد؟

ـ من امروز بين طلبه‏ها نيستم. يك وقتى بود با آنها محشور بودم، ولى الآن به خاطر كسالت مزاج، كمتر با طلبه‏ها هستم. دوره اول فيضيه خيلى طلبه‏ها با صفا بودند. يادم هست يك روز ايام‏البيض، از حجره خارج شدم، ديدم به جز يك حجره همه مشغول عبادات مخصوص بودند، فقط يك حجره ترك كرده بود. در صورتى كه حاج شيخ نگفته بود؛ بلكه خودشان همت داشتند. شب‏ها تا نيمه شب مى‏ديديم كه طلبه‏ها كنار چراغ‏هاى لامپاى نفتى مشغول مطالعه هستند و روحيه، خيلى روحيه سرشارى بود، اين وضع پيش از حكومت و قدرت پهلوى بود. اما او كه سر كار آمد، همه را حتى خود حاج شيخ را به زحمت انداخت.
درباره امور مادى، طلبه‏هاى گذشته نسبت به امروزى‏ها، قانع‏تر بودند. گاهى مى‏شد چهار تا طلبه با يك ديزى آبگوشت به سر مى‏بردند. اين را عرض كنم كه كلاً حركت انسانى و الهى در حوزه و در مسير انبيا با چلوكباب آماده، نمى‏سازد، كسى كه همه چيزش آماده باشد، پيشروى نمى‏كند، تكامل در نتيجه فشار است. اگر پيشروى مى‏خواهيد بايد سختى بكشيد.
و اما طلبه‏هاى امروز با واقعيت‏هاى اجتماعى بيشتر سر و كار دارند و بهتر به درد اجتماع مى‏خورند. و اين همه از بركات وجود امام (ره) است. ايشان اين حركت را ايجاد كرد و به حوزه‏ها حيات داد. واقعا ايشان بر گردن حوزه‏ها حق حيات دارند. شايد علماى سابق خيال مى‏كردند همين كه يك درسى بگويند و شهريه‏اى هم بدهند، ديگر وظيفه را انجام داده‏اند. البته اين غير از نوادرى است كه در شيعه بوده‏اند، مثل بحرالعلوم و شيخ انصارى و ديگران، از اين افراد الهى داشتيم، اما كم بوده‏اند. نوعا در زمانى كه ما هم تحصيل مى‏كرديم. خيال مى‏كردند اگر تدريسى بكنند و پولى به طلبه‏ها بدهند و جماعتى برگزار كنند، وظيفه را انجام داده‏اند. در حالى كه اين گونه نيست. در روايات خودمان داريم: بنى الاسلام على خمس... و لم يناد بشى‏ء كما نودى بالولايه...11.
البته اين تذكر را هم داشته باشيم كه طلبه‏اى بايد وارد مسائل اجتماعى بشود كه خوب درس‏هايش را خوانده باشد. ايام تحصيل نبايد زياد خود را مشغول كرد. طلبه بايد حداقل ده سال خوب درس بخواند و تحصيلات خود را كامل كند. بعد اگر خواست به سراغ مسائل اجتماعى برود، مانعى ندارد. در غير اين صورت خسران كرده و به حال اجتماع هم زياد نافع نيست.

چند ماه پيش، از مسافرت كاشمر برگشته بوديد، كسى سؤال كرد كه: به چه منظور به كاشمر رفتيد؟ شما فرموديد: براى زيارت مرحوم مدرس. سؤال كننده تعجب كرد. سپس شما به شخصيت و عظمت‏مدرس اشاره كرده و محبوبيت او را در حوزه بيان داشتيد. پرسيده شد كه احترام مرحوم مدرس نزد حاج شيخ عبدالكريم چه اندازه بود؟ فرموديد: مرحوم مدرس يك رجل علمى، دينى و سياسى‏بود، و اين گونه فردى مهم‏تر از رجل علمى و دينى است. زيرا اين، مظهر ولايت است، كه در روايت مى‏فرمايد: بنى الاسلام على خمس...، كه اگر ولايت و سياست مسلمين‏نباشد، ديگر فروع اسلامى تحقق كامل نمى‏يابند.

ـ بله، مرحوم مدرس را نمى‏شناسند. مدرس مرد فوق‏العاده‏اى بود. نمونه‏اى از يك روحانى واقعى. اگر از يك مرجع بالاتر نبود، كمتر نبود. اين مرد در مقابل طغيان رضاخان ايستاد. رضاخان ديكتاتور عجيبى بود. شما فقط وصفش را شنيده‏ايد. يك وقت آمده بود قم. رؤساى ادارات قم رفته بودند استقبالش، گفتند: صف مستقبلين، چنان صاف و بى‏حركت ايستاده بودند كه اگر عقرب به آنان نيش مى‏زد تكان نمى‏خوردند. اين چنين در مقابل او بيچاره و ذليل بودند. اما مرحوم مدرس براى او هيچ ارزشى قائل نبود، و در مقابلش ايستاد.
در مرحوم مدرس سه خصوصيت جمع شده بود: ذكاوت، ديانت، و شجاعت. هيچگاه از مسير ديانت خارج نشد. مسائل سياسى را خوب مى‏فهميد و در امور سياسى اجتماعى، صاحب‏نظر بود. با شجاعتى هم كه داشت مى‏توانست انديشه‏اش را به كرسى بنشاند. يك وقت حاكمان آن روز، زمزمه سر داده بودند كه نماينده هر منطقه بايد مشهورترين فرد منطقه باشد. مرحوم مدرس گفت: اين حرف اشتباه است، نماينده هر منطقه بايد بصيرترين شخص به اوضاع منطقه باشد. مشهورترين را مى‏خواهيم چه كنيم؟
اين كه ما به زيارت مرحوم مدرس رفتيم، اگر هزار نفر از ما مى‏خواستند اين كار را نكنيم شايد حريف ما نبودند. اما اين خود سيد و وضع سيد بود كه ما را به آنجا كشاند. قبر ايشان هم اكنون در آنجا مزار است. خودش هم به رضاخان فرموده بود، مرا هر كجا دفن كنند مزار مى‏شود.

امام ـ مدظله ـ در يكى از پيام‏هاى اخير خود قشرى را ـ كه نوعا با انقلاب و جنگ و مبارزه با طواغيت، مخالف هستند و در عين حال خود را اهل ولايت مى‏دانند ـ مورد انتقاد قرار داده و فرمودند: ايشان اهل ديانت هم نيستند، چه رسد به ولايت. به نظر شما ولايت حقيقى چيست؟

ـ قبلاً هم عرض كردم كه معارف اسلام، مقوله ذات تشكيك است. مانند نور مراتب مختلفى دارد. مرتبه كامل آن مخصوص پيامبر اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) و اولياى خدا است و كسى نمى‏تواند به آن برسد. و اما مراتب پايين‏تر را هر كس به اندازه استعداد و لياقتش مى‏تواند درك كند. در همين مراتب پايين هم درجاتى داريم. درجات عالى آن مخصوص نفوس مهذب و مزكى است؛ آنها كه از حب و بغض‏ها خود را تزكيه كرده باشند. درك وجدانى معارف عاليه اسلام مشكل است و تقريبا اختصاص به همين نفوس دارد.
كسانى هستند كه مى‏گويند چون درك معارف اسلام بسيار مشكل است، و از طاقت ما خارج است، ما تنها ولى را مى‏شناسيم، چرا كه او را مى‏شود شناخت و از راه شناخت ولى مى‏خواهند به قرب الهى نزديك شوند. خوب اين هم يك مرتبه‏اى از اسلام است، به شرط اين كه با حركت‏هاى اصيل اسلامى مخالفت نكنند. مرتبه ضعيفى از اسلام را دارند، بيش از اين هم از آنها توقع نيست، زيرا توان دركش را ندارند، ولى اگر به مزاحمت حركت‏هاى اصيل اسلامى بپردازند، اين محل اشكال مى‏شود. چرا كه ايمان واقعى مانع از اخلالگرى است. حالا كه اين‏ها بيش از اين هنر ندارند و نمى‏توانند جز مبادى اوليه اسلام را درك كنند، يا قدرت حركت ندارند، نبايد هم اخلالگرى و مانع‏تراشى بكنند.
البته اسلام واقعى هم در يك سطحى است كه نمى‏شود مذمت كرد؛ چرا نمى‏فهمى؟ سطح معارف بالاست به گونه‏اى كه از آن بالاتر نمى‏شود. انسان در اين مكتب زياد اوج گرفته است. در عين حال، مانع رسيدن به حقايق هم خود انسان است، هوسها، قوميت‏ها، عصبيت‏ها، جهل‏ها، اين‏ها مانع رسيدن به حقايق مى‏شود.

اينك كه خداوند متعال، با فتح مهران توسط رزمندگان اسلام، دل مؤمنين را شاد كرده است، درباره جنگ و تقويت جبهه‏ها چه توصيه‏اى براى طلبه‏ها داريد؟

ـ استقلال و آزادى كشور، چه در زمينه نظامى، چه در زمينه فرهنگى و چه در زمينه اقتصادى، وابسته به پيروزى در اين جنگ است. خداوند متعال كمك كند كه هر چه زودتر با توان رزمندگان اسلام اين پيروزى به دست بيايد، و استقلال و آزادى كشور بيمه گردد.
بعد از پيروزى در اين جهاد اصغر، ما مى‏مانيم و جهاد اكبرمان، پيروزى در اين جهاد مقدمه بر اين مى‏شود كه ما به فكر استقلال و آزادى نفوس خود بيفتيم و فكرى به حال خودمان بكنيم، تا اين تعارضات و تزاحمات و جناح‏بندى‏ها از ميان برود. اين اشكالات تا زمانى كه پيروزى در جهاد اكبر نصيبمان نشود و نتوانيم به استقلال و آزادى از غير خدا برسيم از ميان نمى‏رود و اگر به حول و قوه الهى و همت خودمان به اين پيروزى برسيم، آنگاه ما منشأ آثارى مى‏شود كه هم به حال خودمان و هم به حال جامعه ما مفيد خواهد بود.

در پايان، اگر توصيه و پيامى، براى حوزه، طلاب و دست‏اندركاران مجله داريد بفرماييد.

از جمله اشكالاتى كه به ما حوزويان وارد است اين است كه: ما درباره فروع زياد زحمت مى‏كشيم و كار مى‏كنيم، تا به استنباط مى‏رسيم. اما در اصول ضعيف هستيم. استدلال در فروع و تقليد در اصول، يا ترديد در اصول، بر يك فقيه عيب است و جاى اشكال مى‏گردد. با كمال تأسف بايد عرض كنم كه حوزه، اصول اعتقادات را علم نمى‏داند و تنها بحث‏هاى متداول فقه و اصول را علم مى‏شمارد. در صورتى كه اصول، سازنده نفوس است. عبادات و فقه هم مقدمه بر سازندگى انسان است. انسان در فقه هم اگر به مراتب عالى برسد، اما خودش را نساخته باشد، فايده‏اى ندارد. در روايت داريم كه درون انسان آتشى است كه با هر مرتبه و مقام علمى كه انسان داشته باشد، باز آن آتش شعله‏ور است. و چه بسا مقام و موقعيت علمى، آن را شعله‏ورتر نيز مى‏كند. مگر اين كه انسان قبل از هر چيز به فكر خود و نفس اماره‏اش باشد، و به فكر اصلاح خودش باشد.
البته اين بدان معنى نيست كه به علوم، بى‏توجهى شود. به علوم هم بايد توجه كامل داشت، ادبيات، فقه، اصول و فلسفه را بايد خوب خواند. اما اصل را هم نبايد فراموش كرد. ظاهرا قضيه دو جهت دارد: علم بدون تقوا به درد نمى‏خورد. تقواى بدون علم هم كافى نيست.
اگر فرد عامى، متقى باشد مورد عنايت خداوند قرار مى‏گيرد، اما نمى‏تواند آنچه را به او رسيده نشر و گسترش دهد، قدرت استدلال ندارد. علوم به انسان قدرت استدلال و نشر مى‏دهد، اگر چه نورانيتش را بايد از جاى ديگر گرفت. به دوستان طلبه هم توصيه مى‏كنم: بعد از خودسازى، زياد فكر كنند، در تمام امور بينديشند و از روى تفكر و انديشه چيزى را بپذيرند. زيرا تعبديات زياد كارساز نيست، و دوامى ندارد. تفكر، منشأ اثر است و اين اثر، حتى در تتبع هم نيست. چرا كه با حفظ تمام كتب، رفع شك و شبهه نمى‏شود. اما با تفكر اين كار مى‏شود. در خاتمه از خداوند متعال مى‏خواهم به همه ما توفيق دهد كه عالمان عامل باشيم. و به ما حسن عاقبت عنايت كند. من به شما دعا مى‏كنم كه خداوند شما را موفق كند كه همواره در پى رضاى او باشيد و توفيقات الهى نصيب شما گردد.

گفتار 8

حضرت آية‏الله بهاءالدينى، به صرف آگاهى از رحلت جانگداز حضرت امام، رضوان‏الله تعالى عليه، با دلى آكنده از غم و اندوه، سطورى در عظمت امام، به عربى نگاشته‏اند، كه ترجمه آن را به گونه‏اى آزاد در اين جا مى‏آوريم12.
حضرت آية‏الله العظمى خمينى، كه بى‏كران رحمت خداوند بر او باد، حدود شصت سال در احياى اسلام و ارائه چهره ناب معارف و علوم آن، از عرفان فقه و سياست دينى، با تمام توان كوشيد و در مقابل سختى‏ها و رنج‏هاى حوادث، در مسير مبارزه با كفر و شرك و الحاد، نستوه ايستاد. مقاومت استوار امام، در راه هدف و در مقابل ظلم و ستم و فراخوانى امت اسلامى به خدا و رسول، جبهه كفر و شرك را به واكنش واداشت و بدين سان استكبار با تمام قدرت و توان مادى و فكرى، عليه آن بزرگوار به توطئه برخاست. خداوند آن بزرگوار را پاداش خير دهاد و با ائمه اطهار (عليهم السلام) كه مصابيح هدايت، كشتى نجات و مشعل‏هاى فروزان راهند، محشور فرمايد.
بارى،[حضرت امام] در مقابل كفر و نفاق و شرك و ظلم شرق و غرب ايستاد و رسالت بزرگ الهى‏اش را بدون سستى و درنگ ادا نمود، و بر حوادث شكننده و ناگوارى كه از جباران شرق و غرب و واپس‏گرايان خارجى و داخلى در راه ديد، شكيبايى ورزيد.
رضوان خدا بر او باد كه در اين راه به اجداد بزرگوارش اقتدا نمود؛ چرا كه او از فرزندان گرانقدر آن بزرگواران و نور چشم حضرت زهرا (سلام‏الله عليه) و رسول خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) و امتداد وجود آن عزيزان بود. (و آنان به وجود او مبتهج بودند و به انتسابش افتخار مى‏كردند.)
با وجود حضرت امام، در دوران غيبت حضرت ولى عصر (عج) و در هنگامه جولان كفر و قدرت مآبى و طغيان شرك، با تمام تجهيزات و نيرو، تشيع و اسلام زنده شد.
بدين سان امام، با احياى دين و سنت الهى، احياگر شريعت اسلام و تجديد كننده حيات روحانى مسلمانان در تمام ابعاد آن است: در اصول و فروع و اخلاق و عرفان و سياست دينى.
گزيده سخن آن كه: امام ذخيره‏اى از گنجينه اهل‏بيت عصمت (عليهم السلام) بود. خداوند او را پاداش خير دهد و با اجداد بزرگوارش، محشور گرداند13.

حضرت عالى از دوستان و افراد مورد علاقه حضرت امام، رضوان‏الله تعالى عليه بوده‏ايد، لطفا از ويژگى‏هاى آن بزرگوار، براى ما و خوانندگان مجله مطالبى را بفرماييد.

ـ بله، من به امام شديدا علاقه‏مند بودم و ايشان را دوست مى‏داشتم. من درس زياد مى‏گفتم و گاهى به خاطر درس زياد، بعضى از آقايان كه مراجعه مى‏كردند كه درس بگويم، قبول نمى‏كردم. اين افراد، چون مى‏دانستند من به امام علاقه دارم، ايشان را واسطه مى‏كردند. امام كه واسطه مى‏شد و مى‏فرمود: اين درس را قبول كن؛ من هم قبول مى‏كردم. البته در جلسات زيادى با ايشان بوده‏ام. بالاخره، روابط نزديكى با يكديگر داشتيم. امام منزل ما مى‏آمدند.
اما خصوصيات ايشان:
1 ـ خدمتگزار روحانيت:
امام از همان ابتدا، تا وقتى كه آمد جماران، خدمتگزار روحانيت بود. شما حالا خبر داريد. ما شصت سال پيش را خبر داريم. احترام و تجليل از روحانيت از طرف ايشان سابقه‏اى طولانى دارد. كسى قادر نبود اهانتى به روحانيت بكند. شصت سال پيش كه امام حدود 25، 26 سال سن داشت، يك همچنين وضعى داشت. من خودم شاهد بودم كه كسى را كه به روحانيت اهانت كرد، از فيضيه بيرون كرد. اين قضيه مربوط مى‏شود به شصت سال پيش.
در گرفتارى‏هاى طلاب، امام به آنان كمك مى‏كرد. از اجاره خانه‏اش و ملكى كه در خمين داشت، به طلاب كمك مى‏كرد. من خودم خبر دارم كه در يك ماه رمضانى بود (در شصت سال پيش) به طلاب كمك كرد.
2 ـ اخلاق و فضل:
در اين بعد، نظير امام را در حوزه نجف و قم نديدم. جهات معنوى و اخلاقى امام روى تبليغات نبود، روى واقعيت بود. مثل خود اجدادش كه روى جهات واقعى است.
3 ـ احترام به شاگردان:
از خصوصيات امام اين بود كه با شاگردانش، جلسه مى‏گرفت و مسأله شاگرد و استاد در برنامه امام، منها بود. اين كه در برنامه‏اش باشد كه بله، ما استاديم و اين‏ها شاگرد و من با اينها بنشينم! خير، اين چنين برنامه و مرامى نداشت. با شاگردان مى‏نشست، جلسه مى‏گذاشت. گاهى رياست جلسه، با يكى از شاگردان خودش بود. مى‏خواهم بگويم بزرگى روحى امام تا اين حد بود.
4 ـ احترام به دوستان:
در جلساتى كه با دوستانش شركت مى‏كرد، هميشه دوستانش را جلو مى‏انداخت و خودش از عقب مى‏آمد. با اين حركت از دوستانش تجليل مى‏كرد. اين كار، كار يك دفعه و دو دفعه نبود، بلكه كار بيست سال بود كه خود من شاهد اين مسأله بودم. عجب عظمت روحى داشت.

در جلسات و گفتگوهايى كه با امام داشتيد، چه موضوعاتى مطرح مى‏شد؟!

ـ يك نمونه از آن گفتگوها را نقل مى‏كنم. حدود 56، 57 سال پيش بود كه از طرف حكومت پهلوى، جشن كشف حجاب برگزار شده بود و ما در فيضيه بوديم و عده‏اى از رفقا هم آنجا بودند. در آن شب جشن، همه ناراحت بودند؛ چون به اصطلاح، رجال دعوت شده بودند كه با بانوانشان مكشفه بروند فرماندارى. فيضيه خلوت شد. امام، تنها در صحن فيضيه بود. وقتى كه خلوت شد، امام به ما گفت: اگر فرماندارى از ما دعوت كرد، چه بايد كرد؟ ما خواستيم فكر كنيم و يك چيزى بگوييم كه امام به ما فرصت نداد و گفت: ما قبول نخواهيم كرد. اين حرف را امام در جمع نزد؛ چون اطمينان به نفوس نبود و فقط به ما گفت. ما هم ذخيره كرديم و جايى بروز نداديم. البته رضاخان، آخوندها را رها كرد و گفته بود: نمى‏شود سر به سر اينها گذاشت. از روحانيت دعوتى براى آن كار به عمل نيامد؛ زيرا عده‏اى مخالفت كرده بودند و گفته بودند: اگر سرمان هم برود، تن به اين چنين كارى نمى‏دهيم. اين حرف را به روحانيت تهران نسبت مى‏دهند.

حضرت امام (ره)، درس فصوص مرحوم شاه‏آبادى مى‏رفتند اگر در اين باره مطلبى داريد بفرماييد.

ـ بله، ما وقتى به درس اسفار مرحوم شاه‏آبادى مى‏رفتيم، امام را مى‏ديديم كه از اتاق عقبى مى‏آيد بيرون. مرحوم شاه‏آبادى، به ايشان فصوص درس مى‏داد. مباحثه ما اسفار بود. البته من خيلى نرفتم. نمى‏دانم چطور بود كه خيلى علاقه به فلسفه نداشتم. ما خيلى در فقه و اصول، اهتمام داشتيم.

حوزه‏هاى علميه بايد چه ديدى به حضرت امام (ره) داشته باشند.

ـ اين مسأله، تابع فكر و نظر خودشان است. طبق تشخيص خودشان است. در دستگاه خدا و ائمه (عليهم السلام)، هر كس تابع نظريه خودش است. انسان واقعيات را آن طور كه هست درك نمى‏كند؛ بلكه مطابق درك خودش مى‏فهمد. مطابق افق ديد خودش، ادراك مى‏كند. امام را هم همين طور، خدا را هم همين طور و...
مثلاً قرآن، نهج‏البلاغه و صحيفه سجاديه را آن طور كه خدا مى‏خواست، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و يا امام سجاد (عليه السلام) مى‏خواست، معلوم نيست انسان‏ها بتوانند بفهمند. مفسرين طبق افق ديد خودشان، قرآن را مى‏فهمند، نه آن طور كه در واقع هست. يك نامه معمولى را يك آدم ساده و عامى يك جور مى‏فهمد و يك انسان عميق جورى ديگر مى‏فهمد.
بالاخره، افق ديد اشخاص در فهم مطالب خيلى دخالت دارد. مى‏بينيد كه تفاسير عامه خيلى‏اش ادبى و ان قلت و قلت‏هاى نحوى و صرفى است، بعضى‏ها هم علمى است. مجموع اين‏ها به حسب افق ديد مفسر است. مفسر اگر حكيم بوده، بيانات حكيمانه دارد، اديب بوده، بيانات ادبى دارد، مورخ بود، بيانات تاريخى دارد و... . حضرت فرموده: الموعظه اذا صدرت من أهله وقعت فى محله بايد هم محل، قابليت داشته باشد و هم گوينده.
امام دلش مى‏خواست، روحانيت در يك سطح عالى حركت كنند، ولى آن جورى كه ايشان مى‏خواست نشد.

فصل سوم: خاطره‏ها

بى‏ترديد كسانى كه توفيق مصاحبت و مجالست با حضرت آية‏الله بهاءالدينى (قدس سره الشريف) را يافته‏اند، خاطره‏هايى ارزشمند و فراموش ناشدنى از محضر پرفيض اين مرد الهى با خود دارند؛ كه همه شنيدنى و آموزنده است. در اين فصل پاره‏اى از خاطرات جناب حجة‏الاسلام و المسلمين آقاى سلطانى، يكى از ارادتمندان آن بزرگ‏مرد از نظرتان مى‏گذرد.

رؤياى صادق

يك سال، محرم و صفر را در ايلام بودم. بعد از مسافرت تبليغى، روزى كه به قم برگشتم، در نزديكى حرم از ماشين پياده شدم و با شيخ محترمى كه قبلاً سابقه آشنايى داشتم برخورد كردم. ايشان چندى قبل با زحمت فراوان خانه‏اى به قيمت هفتاد، هشتاد هزار تومان تهيه كرده بود؛ به طورى كه براى تهيه آن، همه كتاب‏ها و زيور آلات همسرش را فروخته بود. لذا در اولين برخورد پس از احوال‏پرسى از او پرسيدم: منزل را چه كردى؟ گفت: هنوز ده، پانزده هزار تومانش مانده است كه اگر اين هفته پرداخت نكنم، خانه از دستم بيرون مى‏رود. من يك مرتبه تصميم گرفتم هفت هزار تومانى كه طى دو ماه تبليغ گرفته بودم به اين شيخ بدهم. پول را به او دادم و گفتم: برو كه خانه از دستت نرود.
وقتى به خانه رسيدم، حدود دويست تومان بيش‏تر نداشتم و اين قضيه را به هيچ كس نگفتم. و آن شيخ هم با آقاى بهاءالدينى رابطه‏اى نداشت، ولى شيخ بسيار محترمى بود و از اطراف خراسان هم بود. چند روزى گذشت و آن دويست تومان هم تمام شد. همان شب آقا (آية‏الله بهاءالدينى) را در خواب ديدم كه دو هزار تومان به من دادند؛ من هم اين خواب را حمل بر اين كردم كه آدم تشنه، خواب آب مى‏بيند؛ لذا به خواب ترتيب اثرى ندادم. فرداى آن شب طبق معمول براى نماز مغرب و عشا به حسينيه آقا رفتم و در صف سوم، چهارم نشستم. بعد از نماز، آقا از روى سجاده بلند شدند و داخل اتاق رفتند و برگشتند و از پشت سر مرا صدا زدند. وقتى برگشتم، مقدارى پول به من دادند. پول را گرفتم و به كوچه آمدم. نگاه كردم ديدم همان دو هزار تومانى است كه ديشب در خواب ديده بودم.
اين اولين جرقه براى من بود و يك حالت خاصى به من دست داد. وقتى به خانه برگشتم موضوع را به خانواده گفتم. و من تا آن وقت در مورد قرض دادن به آن شيخ و بعد تمام شدن پولمان و همين طور خواب ديشب، چيزى به خانواده نگفته بودم، ولى با اين اتفاق همه چيز را برايش گفتم و اضافه كردم كه: اگر امشب چيزى در خانه داريم، بخوريم؛ فعلاً به اين دو هزار تومان دست نزنيم. با ده، پانزده قرانى كه داشتيم نان سنگكى خريديم و آن شب را به سر برديم. فردا شب بعد از نماز مغرب و عشا دو هزار تومان را خدمت آقا گذاشتم و عرض كردم: آقا اشتباه نكرديد كه اين پول را به من داديد؟ (البته بعد فهميدم تعبير درستى به كار نبرده‏ام). گفتم: ما احتياجى نداريم؛ اگر هم احتياجى باشد با صد تومان، دويست تومان رفع مى‏شود. ايشان فرمود: فلانى ما در زندگى اشتباه زياد داريم، ولى در پول دادن به كسى اشتباه نمى‏كنيم؛ شما كار خوبى كرديد و اين پول را يك نفر حواله داده بود براى تو، كه نمى‏خواهم بگويم. خوابى را هم كه ديدى از رؤياهاى صادقه بود. حالا بفرماييد، خدا توفيقت بدهد! اين در حالى بود كه من اسمى از خوابم پيش آقا نبرده بودم. آن شب با يك حالت خاصى كه نمى‏شود آن را بيان كرد به منزل آمدم.
آن شب آن پول خرد نشد. صبح ديدم در خانه را مى‏زنند. رفيقى داشتيم از ايلام، به نام آقاى حسينى، كه كشاورز بود، آمد و پولى به ما داد و رفت. هر چه تعارف كردم، داخل نيامد، گفت: عازم تهران هستم. خلاصه اين كه، هر وقت نوبت به آن دو هزار تومان مى‏رسيد كه خرج كنيم، پولى مى‏رسيد؛ تا اين كه جمهورى اسلامى برقرار شد و پول‏ها را عوض كرديم.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام) بايد سفارش كند.

روزى به اين فكر افتادم كه به آقاى امجد (يكى از علماى برجسته) بگويم كه به آقا سفارش كند كمى بيشتر ما را مورد عنايت (معنوى) قرار دهد. تا اين كه يك روز، نزديك غروب، ديدم آقا از در خانه ما به طرف على بن جعفر (عليه السلام) قدم زنان مى‏روند. طرف جنوبى على بن جعفر، پشت باغ بهشت، زمين خالى بود كه آقا به آنجا مى‏رفتند. مقدارى چاى داخل فلاسك ريختم و استكان و مقدارى نبات برداشتم و پشت سر آقا حركت كردم، تا رسيديم به جوى آبى كه آنجا بود. كنار جوى آب، گياه هم بود.
آقا لب جوى رو به شرق نشستند و من هم به احترام ايشان، مقابل ايشان نشستم. ايشان فرمود: بيا اين جا بنشين، پشت به حضرت رضا (عليه السلام) نكن! من هم زود پا شدم و آن طرف نشستم و چاى براى ايشان ريختم و ايشان در حال فكربود. ايشان غالبا در حال تفكر بود. ناگهان رو به من كرده و فرمود: فلانى سفارش زيد و عمرو، براى ما فايده‏اى ندارد، شما بايد كارى كنى كه حضرت رضا (عليه السلام) سفارشت را بكند و من راه سفارش حضرت رضا (عليه السلام) را به تو مى‏گويم. و آن هم اولش اين است كه دست از زرنگى بردارى. اگر دست از زرنگ‏بازى برداشتى، حضرت رضا (عليه السلام) مى‏گويد: شيخ را داشته باش؛ و اگر رفتى دنبال زرنگى، كه رفتى. اين در حالى بود كه هنوز من به آقاى امجد چيزى نگفته بودم، فقط در نظرم بود كه بگويم. البته دو سه روزى دنبال ايشان بودم، كه در همين خلال آقا فرمود: سفارش زيد و عمرو براى ما فايده‏اى ندارد.

ماجراى روغن

در يكى از مسافرت‏هايى كه ما مى‏رفتيم به ايلام، آقا فرمود: اگر يك حلب روغن براى ما بياورى پولش را از اين جا مى‏دهيم. گفتم به چشم. ما هم به يكى از رفقا گفتيم آقاى بهاءالدينى شخص بزرگوارى است و يك حلب روغن سفارشى براى ايشان تهيه كن! موقع برگشتن ديدم اين آقا روغن را آورد توى ماشين گذاشت، ولى هر چه اصرار كردم، پولش را نگرفت. وقتى آمديم قم، ساعت سه بعد از ظهر بود و هوا هم گرم بود؛ من حلب روغن را به خانه ايشان بردم؛ خانواده‏شان گفتند: آقا مى‏فرمايند بيا داخل! رفتم داخل، ديدم آقا در حسينيه نشسته و مشغول است. قبل از اين كه چيزى گفته باشم فرمود: ما كه نگفتيم اين طورى روغن بياورى. گفتم: آقا، خودش پولش را نگرفت من خيلى اصرار كردم، قبول نكرد.
ايشان گفتند براى من يك ليوان شربت آبليمو آوردند و فرمودند: هواى قم آن قدر گرم بود كه تا صبح نخوابيدم، در مثل چنين شبى، پيامبر خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) در ميدان جنگ بود. و اين را با حالت خاصى گفتند. و بعد ادامه دادند: ما مى‏خواهيم با اين چيزها به جايى برسيم؛ ما اين جا از گرما خوابمان نمى‏برد!
چند روز بعد به ايشان عرض كردم: آقا روغنش خوب بود؟ فرمود: به ما گفتند بايد تقسيم شود.، فهميدم هنوز از آن استفاده نكرده‏اند. ما روى فرمايش‏هاى آقا كنجكاو بوديم، چون همه روى حساب بود. لذا در مسافرت بعدى به آن بنده خدا گفتم: اين روغنى كه دادى، بابت چه بود؟ گفت: بابت سهم سادات.

تأخير جنگ

درباره خيلى مسائل، ما از ايشان مى‏پرسيديم. مثلاً يك بار راجع به جنگ از ايشان پرسيديم كه: عاقبت جنگ چه مى‏شود؟ فرمود: شب جمعه همين جا نشسته بودم، جوان‏ها هم اين جا سينه مى‏زدند، يك وقت ديدم چهارده شخصيت بزرگوار دور من را احاطه كرده‏اند. يكى از آنها فرمود: ما هر كدام به اندازه صد هزار نفر نيرو داريم، شما مى‏گوييد بايد با صدام چه كرد؟ گفتم: تا مصلحت خدا چه باشد. فرمود: مصلحت خدا در تأخير است.
البته سؤال ما بيشتر به اين خاطر بود كه هميشه در ميدان بوديم، مرتب بمباران مى‏شد و شهيد و مجروح داشتيم. و سؤال ما از عاقبت امور بود. اين اتفاق مربوط به محرم سال 64 است.

خبر از شهادت حاج آقا مصطفى خمينى (ره)

روزى به ايشان عرض كردم: شاگردهاى شما مى‏گويند كه شما بيست سال قبل از شهادت حاج آقا مصطفى خمينى، داستان شهادت ايشان را به امام گفته بوديد، خواستم از زبان خودتان بشنوم. فرمود: بعد از ظهرى بود رفتم منزل آقا (امام)؛ ديدم ايشان پشت بام نشسته، ما هم نشستيم تا غروب شد. آقا فرمود: شام همين جا بمان. من صداى حاج آقا مصطفى را شنيدم كه به مادرش گفت: امشب كه آقا (آية‏الله بهاءالدينى) اين جاست يك كته براى ما درست نمى‏كنى؟ چون شب‏ها چيزهاى حاضرى مى‏خوردند. متوجه شدم امشب به خاطر ما بايد كته درست كنند. حاج آقا مصطفى كه از پله‏ها به خاطر غذا بالا و پايين مى‏رفت، دو مرتبه امام فرمود: مصطفى نيفتى! دفعه سوم كه فرمود: مصطفى نيفتى، يك مرتبه پرده كنار رفت و فيلم حاج آقا مصطفى جلو چشمم آمد. بعد از آن به امام گفتم: اين قدر مصطفى، مصطفى نكن! مصطفى بايد بيفتد. حاج آقا مصطفى به زندان مى‏افتد، ولى زندان برايش خوب است، ولى بعدا بايد آمادگى‏اش را داشته باشد (براى شهادت). اتفاقا وقتى حاج آقا مصطفى از زندان آزاد شد، حالش خيلى خوب بود. گفتم: مثل اين كه زندان، خوش گذشته است! گفت: با يكى از زندانيان سياسى هم سلول بوديم، غذاى او را از خانه مى‏آوردند و سفارش داده بود كه پسر آقاى خمينى هم اينجا با ما هم سلول است. لذا غذا را دو نفره مى‏آوردند.

سوء قصد به خانه ما

يك خاطره‏اى هم از سال 1360 دارم. در آن سال، بنى‏صدر به ايلام آمد و ما كه از نيات و اهداف او باخبر بوديم، خانواده‏هاى شهدا و بچه‏هاى حزب‏الله را جمع كرديم و در صالح آباد، كنار گلزار شهدا، شعار مرگ بر ضد ولايت فقيه سر داديم. وضع بدى به وجود آمد، به طورى كه يكى از افراد، زد و عينك بنى‏صدر را انداخت. شب همان روز بود كه امام او را از فرماندهى كل قوا عزل كرد. بعد از هفت، هشت روز، نارنجكى داخل خانه ما در ايلام انداختند.
من اذان صبح به طرف تهران حركت كرده بودم. آن شب به ما تلفن كردند كه به خانه شما نارنجك انداخته‏اند و كمى خسارت وارد شده است و خانواده هم زخمى شده است ما هم به سرعت به طرف ايلام به راه افتاديم، و با اين كه قصد داشتيم در قم توقفى داشته باشيم، توقف نكرديم. بعد از مدتى كه به قم آمديم و خدمت ايشان رسيديم، تا وارد شديم فرمود: همان شب به ما گفتند كه خانه شما نارنجك انداخته‏اند.

تاثير كلام

گاهى مسائلى بود كه من احساس مى‏كردم زورم به خودم نمى‏رسد، مثلاً در مسأله اخلاص مدتى بود با خودم كلنجار مى‏رفتم. اما ايشان در يك برخورد با يك كلمه تندى به ما گفت كه آن حالت تا حدى برطرف شد، حداقل در واجبات.
ايشان فرمود: بشر چيست، كه بخواهى كارى براى او انجام دهى؟! و اين را با يك لحن تندى همراه تشر فرمود، كه در من خيلى اثر گذاشت.

عنايات حضرت رضا (عليه السلام)

يك بار، شب عيد غدير در خدمتشان بوديم. طلبه‏هاى زيادى حاضر بودند. يكى گفت: فردا به حساب عيد غدير مى‏آييم اينجا و كباب مى‏خوريم. يكى ديگر از آقايان كه از سادات بود گفت: خشكه‏اش را به ما بدهيد قبول داريم، و ما مى‏دانستيم ايشان پولى براى اين كارها ندارد. از اين جهت ديدم آقا سرخ شد و خيلى ناراحت شد، ولى يك مرتبه دست برد و يك پولى به آن آقا سيد محترم داد، تا بين طلاب تقسيم كند و به هر كدام پنجاه تومان بدهد. سيد هم گفت: من اول پنجاه تومان خودم را برمى‏دارم؛ چون مى‏دانم آقا غير از اين، پولى ندارد. اول پول خودش را برداشت، بعد شروع كرد به تقسيم كردن. جالب اين بود كه پول به تمام افراد حاضر رسيد و به اندازه حاضرين در آنجا بود. بعدا مسأله را از ايشان پرسيدم، فرمود: گاهى پول‏هايى مستقيما از حضرت رضا (عليه السلام) به دستمان مى‏رسد.

مرجعيت

مسأله ديگر در مورد آقا توجه خاص ايشان به امام و حكومت و ولايت است. خودم گاهى مى‏ديدم در سال‏هاى قبل از انقلاب كه قم بودم، مبلغ‏هاى قابل توجهى در حد صد هزار تومان خدمت ايشان مى‏آوردند و ايشان مى‏فرمود: اين را ببريد منزل حاج آقا روح‏الله، تا از طريق شهريه ايشان پرداخت شود. اصلاً ايشان اهل اين مسأله نبود كه خودش شهريه بدهد و بخواهد خودش را مطرح كند. در زمينه ورود ايشان به ميدان مرجعيت، خود مى‏فرمود: تا حضرت مستقيما امر نكند من وارد نمى‏شوم. و اگر آنها امر كنند خودشان هم وضع را رو به راه مى‏كنند و زمينه را فراهم مى‏كنند، و الا اگر ايشان خودشان مى‏خواستند، زمينه براى مرجعيت ايشان از آن زمان فراهم بود.

آثار وجودى

يك وقتى برخى از رفقاى ما به ايشان پيشنهاد مى‏كردند كه اگر به فلان منطقه، يك مسافرتى بفرماييد خوب است. ولى ايشان قبول نمى‏كرد. من عرض مى‏كردم: آقا چرا قبول نمى‏كنيد؟ فرمود: من آثار دينى در اين مسافرت نمى‏بينم.
آقا نقل مى‏كردند: يك بار به يكى از روستاهاى اطراف قم رفته بودند، يك نفرى گفته بود: چون فلانى اين جا آمده است، به احترام ايشان من يك مسجد مى‏سازم. جايى كه آثارى نداشت، نمى‏رفتند.

پيرمرد حيران

در يكى از مسافرت‏ها به ايلام، با پيرمردى، به نام حاج على‏اكبر، كه پدر اولين شهيد ايلام و اهل مسجد و منبر است و مسجدى هم آنجا ساخته است و با اهل علم حشر و نشر دارد، در يكى از شب‏ها، نشسته بوديم. چند كلمه‏اى از احوالات آقاى بهاالدينى عرض كردم؛ گفتم: يك عالمى در قم هست كه چنين حالاتى دارد. اما اسمى از آقا و آدرس ايشان نبردم. فردا ديدم از اين آقا خبرى نيست و هيچ كس اطلاعى نداشت. بعد فهميديم ايشان دو، سه كيلو چاى خريده و راهى قم شده است.
بعد از سه، چهار روز ديدم برگشته است. گفتم: كجا رفته بودى؟ گفت: بعد از حرف‏هاى شما طاقت نياوردم. رفتم خدمت آقا. گفتم: چطور منزل آقا را پيدا كردى؟ گفت: آن شب از حرف‏هاى شما دانستم منزل اين آقا اطراف منزل شماست. وقتى به قم رسيدم، اطراف خانه شما، از مردم سراغ خانه آقا را گرفتم. مى‏گفتم: يك سيد روحانى بزرگوارى در اين محل ساكن است؛ منزل ايشان كدام است؟ اما كسى نمى‏دانست. همه مى‏گفتند سيد روحانى در قم خيلى زياد است. تا اين كه من خسته شدم، گفتم: دو، سه دقيقه صبر مى‏كنم، بلكه فرجى شود، و از كسى ديگر نپرسيدم. كه ناگهان ديدم يك سيدى آمد و گفت: من برادر آقا هستم و ايشان فرمود: شما را پيش ايشان ببرم. بعد كه ما آمديم قم و خدمت آقا رسيديم، فرمود: اين پيرمرد آمد اين جا خستگى ما را بيرون آورد.

اول غسل كن

نزديك خانه ايشان مسجد كوچكى هست. روزى آنجا مجلس فاتحه‏اى بود. آقا وارد شد و پيش يك نفر نشست. همين كه نشست، تشرى زد كه: پاشو برو، اول غسل كن بعد بيا اينجا. آن مرد هم خيلى زود بيرون رفت.

استعانت از خدا

شخصى بود به نام شيخ محمد. روزى آمد خدمت آقا و گفت: ما قبلاً آدم‏هاى خوبى بوديم و حالا يك كمى ضعيف شده‏ايم. فرمود: فلانى آن موقع هم دين نداشتى، الآن هم ندارى! گفت: چطور؟ فرمود: شما چند مرتبه براى گرفتن پول به خانه آقايان رفته‏اى؟ گفت: مى‏روم حق خودم را مى‏گيرم. فرمود: من نگفتم حق ديگرى را مى‏گيرى. بعد فرمود: اين كار با اياك نعبد و اياك نستعين نمى‏سازد.

وارستگى

ايشان خود را خيلى به آداب عرفى مقيد نمى‏دانستند و آزاد بودند. مثلاً روزى مى‏فرمودند: از اين كه تعبير بزرگوار در مورد ما به كار برديد ناراحت شدم.

عنايت مهدوى

مطلب ديگر اين كه ايشان اوايل نمى‏گذاشتند كسى دستشان را ببوسد. بعدا اجازه دادند. ما از علت آن سؤال كرديم، فرمود: من خم شدم دست آقا را ببوسم، آقا (امام زمان عج) فرمودند: چرا نمى‏گذارى خلق‏الله دستت را ببوسند.

ديدار امام (ره) با ايشان

يك شب حضرت امام به منزل ايشان رفته بودند. روز بعد فرمودند: ديشب بعد از رفتن شما، حاج آقا روح‏الله اين جا آمد. بعد ايشان مطالبى درباره امام و عظمت ايشان فرمود. از جمله اين كه فرمودند: بعد از انبيا و اوليا، كره زمين شخصيتى مثل امام نديده بود. ايشان خيلى به امام علاقه‏مند بودند.

در مورد مقام معظم رهبرى

از شخصيت آية‏الله خامنه‏اى ـ مدظله العالى ـ آن هم در زمانى كه رئيس جمهور بودند، خيلى تجليل مى‏كردند و مى‏فرمودند: ايشان شخص بزرگوارى است.
كلاً ايشان روحيه‏اى داشتند كه وقتى اسم افراد در حضورشان برده مى‏شد، گاهى چهره ايشان باز مى‏شد و تأييد مى‏كردند و گاهى چهره ايشان گرفته مى‏شد، ولى چيزى نمى‏گفتند. مثلاً در مورد بنى‏صدر اين طور بود.

سفارش‏هاى اخلاقى

در سفارش‏هاى اخلاقى ايشان، بيش‏تر تأكيدشان بر اخلاص بود. تا مى‏ديد يك شرك عملى در كسى پيدا شده، توى ذوقش مى‏زد. اما اين را از كجا متوجه مى‏شد، نمى‏دانستيم؟!
ايشان مى‏فرمودند: معنا ندارد انسان در نماز حواسش پرت شود. گاهى هم به طور غير مستقيم با آوردن مثال، فردى را متوجه مى‏كرد.

درباره نظام جمهورى اسلامى

ايشان از اول ديد مثبتى به امام داشت و ايشان را تأييد مى‏كرد، و قبلاً اشاره كردم كه وجوهات را به دفتر امام ارجاع مى‏داد. به مقام معظم رهبرى هم عنايت ويژه‏اى داشتند. كسانى كه اهل معنا و عرفان‏اند با حكومت اسلامى مشكلى ندارند.
ايشان مى‏فرمودند: از حكومت اسلامى انسان لذت مى‏برد. به اعتقاد ايشان، اصل، تشكيل حكومت اسلامى بود و خيلى روى اين مسأله تأكيد داشتند. عملكرد ايشان جورى بود كه ما به امام و رهبرى و انقلاب دلبسته شده بوديم. و بيشتر از ايشان الهام مى‏گرفتيم كه بايد براى اين حكومت تلاش كنيم.

بوى تعفن كباب

ايشان مى‏فرمود: يك وقتى ما را يك نفر دعوت كرد و كباب خوبى هم درست كرده بود و همه مشغول خوردن شده بودند؛ اما من ديدم كباب بوى تعفن مى‏دهد، به طورى كه از بوى تعفن آن گيج شده بودم و هر چه كردم، دستم طرف غذا نمى‏رفت. بعد معلوم شد آن آقا رفته، از يكى از قصابى‏ها يك شقه گوسفند برداشته و (بدون رضايت او) آورده است.
ايشان مى‏فرمود: اين چه علمى است كه اگر توى قهوه‏خانه‏هاى بين راه، گوشت كلاغ به او بدهند، بخورد و نفهمد! اين چه علمى است كه طرف نفهمد غذايى كه جلوى او گذاشته‏اند، حرام گوشت است يا حلال گوشت؟! اين علم به درد نمى‏خورد.

استخاره

استخاره‏هاى ايشان هميشه با تسبيح بود. برخى از ايشان مى‏خواستند با قرآن استخاره كنند، ولى ايشان در استخاره با همان تسبيح هم مسائلى را مى‏گفتند كه ديگران در استخاره با قرآن با استنباط از آيه مى‏گويند. البته اگر كسى مثل ما بدون استخاره هم چيزى مى‏پرسيد، ايشان برخى مسائل را مى‏فرمودند.

پى‏نوشتها:‌


1-   اين مصاحبه در سال 1373 توسط نشريه صدف انجام گرفته است.
2-   مستدرك الوسائل، ج 3، ص 16.
3-   بحارالانوار، ج 70، ص 249.
4-   اين قضيه مربوط به بعد از رحلت حضرت امام (ره) است.
5-   سوره عنكبوت، آيه 69.
6-   وجود خداوند از روشن‏ترين چيزهاست و كنه و ذات او در نهايت پنهانى است.
7-   اين مصاحبه در سال 1365 هجرى شمسى. توسط مجله حوزه انجام گرفته است و در شماره چهارم، سال سوم همان مجله به چاپ رسيده است.
8-   متن اين دو نوشته، در مصاحبه اصلى به زبان عربى است كه در اين جا به ترجمه آن اكتفا مى‏كنيم.
9-   مرحوم سيد محسن امين، در احوالات ايشان چنين مى‏نويسد:
شيخ ابوالقاسم قمى (ره) در اواسط سال 1353 ق، حدود هفتاد سالگى، وفات يافت، [و در قم، نزديك قبر حاج شيخ عبدالكريم مدفون شد] ايشان، دانشمندى فاضل، پژوهشگر، فقيه، اصولى، باتقوا، زاهد، مشهور به فضل، گستردگى اطلاعات و دقت‏نظر بود.
از مرحوم حاج شيخ عبدالكريم (كه رئيس حوزه علميه بود) برتر شمرده مى‏شد. هر دو در يك زمان مى‏زيستند، اما رياست با مرحوم حاج شيخ عبدالكريم بود.
در برخوردى كه بين من و ايشان پديد آمد، پيرامون برخى مسائل فقهى گفتگو كرديم، و او را به فضل و دقت نظر يافتم.
سپس در باختران، خبر فوت ايشان را شنيدم. فضلاى قم و غيره، وى را مى‏ستودند.
از خدمت استادانى مانند، شيخ محمد جواد قمى (كه از بزرگان قم بود)، شيخ ميرزا حسين تهرانى نجفى، و از خدمت استاد ما: آقا رضا همدانى (صاحب مصباح الفقيه) و شيخ ملا كاظم خراسانى و سيد كاظم يزدى و غير ايشان، بهره برد.
از ايشان تأليفاتى پيرامون اصول باقى مانده است. اعيان الشيعه، جزء 7/86 (شماره 874) و چاپ جديد، ج 2/410.
10-   مرحوم شيخ محمدتقى بافقى، در سال 1250 شمسى، در روستاى بافق، (ده فرسنگى يزد) به دنيا آمد. پس از 14 سال تحصيل، در حوزه علميه يزد، راهى نجف شد و از محضر آخوند ملا محمد كاظم و آقا سيد كاظم يزدى بهره برد. و در اين زمان نزد استاد اخلاق، سيد احمد كربلايى، به خودسازى پرداخت.
در سال 1286 شمسى، به قم آمد، و در سال 1301 شمسى (يعنى: دو سال پيش از كودتا) پيشنهاد اقامت و بازسازى حوزه قم را به مرحوم شيخ عبدالكريم داد، و خود با اداره بخشى از حوزه به مدد وى شتافت. مرحوم بافقى، همراه با اين خدمات، مبارزه دلاورانه و نهى از منكر را، عليه رضاخان آغاز كرد. و با سخنرانى، نامه‏نويسى، اعلانيه و غيره به افشاگرى توطئه‏هاى رضاخان دست مى‏يازيد.
از اين روى، توسط خود وى دستگير شد و به زندان شهربانى تهران افتاد، پس از چند ماه به شهررى تبعيد گشت، كه در آنجا نيز به مبارزه دلاورانه خويش ادامه داد.
در سال 1314 شمسى، پس از واقعه گوهرشاد، براى مشاهده جنايات و همدردى با شهيددادگان (على‏رغم ممنوعيت) راهى مشهد شد. پيرامون شخصيت وى نقل شده است كه:
امام خمينى (ره) در درس اخلاق، هر گاه مى‏خواستند، يك مرد مجاهد و يك مؤمن حقيقى و يك انسان نمونه و آدم واقعى و پرهيزكار با حقيقت را معرفى كنند، مرحوم بافقى را نشان داده و مى‏فرمودند: هر كس بخواهد در اين عصر مؤمنى را زيارت و ديدار كند كه شياطين تسليم او هستند و به دست وى ايمان مى‏آورند، مسافرتى به شهررى نموده و بعد از زيارت حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) مجاهد بافقى را ببيند و گاهى شعر معروف را كه براى همين موضوع سروده شده بود مى‏خواند:
چه خوش بود كه برآيد به يك كرشمه دو كار   زيارت شه عبدالعظيم و ديدن يار

امام، از مريدان و علاقه‏مندان خاص ايشان بود، بسيارى از مواقع، در نماز به ايشان اقتدا مى‏كرد. ماهى يكى دو بار به ديدار ايشان مى‏رفتند. و خود ايشان نيز توجه خاصى به امام داشته و سفارش ايشان را به مرحوم حائرى و ديگران مى‏كردند.
به سال 1322 شمسى، در تبعيدگاه خود (شهررى) به لقاءالله پيوست و در كنار مرقد مرحوم حاج شيخ عبدالكريم ـ در حرم حضرت معصومه (عليها السلام) ـ مدفون شد.
برگزيده از: شهداى روحانيت شيعه ج 1/155 و نهضت روحانيون ايران، ج 2/156، و گنجينه دانشمندان.
11-   اصول كافى ـ با تصحيح و تعليق از على اكبر غفارى ـ ج 2/18، باب دعائم الاسلام.
12-   اين گفتگو در سال 1368 هجرى. شمسى؛ پس از ارتحال امام ملت (ره) توسط مجله حوزه انجام گرفته است و در شماره دوم، سال ششم همان مجله به چاپ رسيده است.
13-   به بخشى از متن نوشته ايشان دست يافتيم كه از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذرد:
...قام فى وجه الكفر و النفاق و الشرك و الظلمه فى الشرق و الغرب و ادى وظيفته الالهيه من غير فتور. و صبر على الحوادث الغربية و الشرقية و الارتجاعية، خارجية و داخلية. و قد اقتدى باجداده الكرام و هو من ذريتهم الكرام فجزاه الله باحسن الجزا.
و هو عين البتول و قرة الرسول و كانوا مبتهجا بوجوده ـ سلام‏الله و صلوته عليهما ـ و مفتخرا بانتسابه.
به حياة الشيعه من حياة الاسلام فى عصر جولان الكفر و صولته و كمال الطبيعيات و تجهيزاته و....
فانه محى الشريعة اصولها و فروعها و اخلاقها و عرفانها. مجدد الروحانية بكمالها و هو ذخيرة من ذخائر اهل‏بيت العصمه فجزاه الله بأحسن الجزاء و حشره مع ابائه الكرام.