5 - 14: ارث عايشة
روايت شده : عايشة و حفصة كسانى بودند كه
شهادت دادند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : (ما
پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ، و مالك بن اوس نضرى نيز
همين شهادت را داد).(1022)
ابن ابى الحديد نيز همين مطلب را از عايشة و مالك نقل مى كند،(1023)
و چون خلافت به عثمان انتقال يافت ، عايشة به او گفت : مبلغى را كه
پدرم و عمر به من دادند، به من عطا كن ، عثمان پاسخ داد: من در كتاب و
سنت چيزى در اين باره نديده ام ، وليكن پدرت و عمر با رضاى خاطر خود،
آن را به تو پرداخت مى كردند، و من چنين كارى نمى كنم ، عايشة گفت : پس
ارث مرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من واگذار؟ عثمان
به او گفت : مگر نه اين بود كه تو و مالك آمديد و شهادت داديد، كه
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : ما پيامبران الهى ارثى
از خود بر جاى نمى گذاريم ، و به اينگونه حق فاطمه عليهاالسلام را از
بين برديد، و اكنون آمده اى مطالبه اى ارث دارى ؟ و من هرگز اين كار را
نخواهم كرد.
و از آن به بعد هرگاه عثمان به طرف نماز مى رفت ، عايشة پيراهن پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم را روى دست بلند مى كرد، و مى گفت : عثمان ،
با صاحب اين پيراهن مخالفت نموده است ، و چون عثمان را اذيت نمود،
عثمان به منبر رفته و از عايشة انتقاد مى كرد و...(1024)
و عايشه گويد: زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواستند عثمان را
نزد ابى بكر بفرستند، و از او ميراث خود را از رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم مطالبه كنند، و من به آنان گفتم : آيا نمى دانيد پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : ما پيامبران الهى چيزى از خود
براى ارث بر جاى نمى گذاريم .(1025)
و در روايت ديگرى است از مالك بن اوس ، عايشة گفت : زنان پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم عثمان بن عفان را نزد ابى بكر فرستادند تا
ميراثشان را از او بخواهد، و عايشة به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه را ما از خود بر جاى
بگذاريم صدقه است .(1026)
و عثمان و سعد و عبدالرحمن و زبير، و پس از آن على عليه السلام ، و
عباس به نزد عمر آمده ، و عمر به آنان گفت : شما را به خدا سوگند مى
دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه را
ما از خود بجاى مى گذاريم صدقه است ... و آنان گفتند: آرى ، چنين چيزى
فرمود.(1027)
و در روايتى ديگر است هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر فدك را
مطالبه مى نمايد و مى فرمايد: پدرم آن را به من داده است ، ابوبكر پاسخ
مى دهد: اين اموال متعلق به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده
است و اموال مسلمين است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فقط
واسطه اى در اين رابطه بوده است كه اموال ياد شده را به مسلمين برساند.(1028)
چند سؤ ال ؟
1- عايشة كه خود شهادت مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى به
ارث نمى گذارد، و به زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين مطلب
را يادآورى مى كند، چرا خود مطالبه ارث دارد؟
2 - عثمان كه خود مى داند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين چيزى
فرموده است چرا به نزد عمر رفته و خواهان ارث زنان پيامبر است ، مگر
اين كه گفته شود، تصديق نمودن عمر از باب پيروى از گفته ابوبكر است ، و
نيز سعد و عبدالرحمن و زبير به همين دليل پاسخ مثبت مى دهند.
3 - و آيا درست است كه بگوئيم على عليه السلام نيز عمر را تصديق كرده ،
در حالى كه خود در ادعاى فاطمه عليهاالسلام گواه اوست ، و آيا ممكن است
بگوئيم زهراى مرضيه بدون اجازه همسرش چنين ادعائى را مطرح مى كند؟ اگر
نگوئيم زهراى مرضيه طبق آيه تطهير معصوم است .
4 - و آيا اگر اين حديث از پيامبر است ، به كدام مجوزى بعضى از اموال
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در اختيار على عليه السلام مى
گذارد، و ابوبكر خود به اين موضوع تصريح مى نمايد كه من ابراز جنگى و
اسب و كفش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در اختيار على عليه
السلام قرار دادم ، و بجز اين موارد را، من خود از رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: ما پيامبران الهى چيزى از خود به ارث
نمى گذاريم .(1029)
5 - و هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : فدك را پدرم به من
داده است ، ابوبكر مى گويد: (اين اموال از آن رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم نبوده است )، چه معنائى دارد؟ مگر نه اين است كه طبق صريح
قرآن ، مواردى چون فدك ، خاصه رسول خدا صلى الله عليه و آله است ؟ و
آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى تواند ملك ديگرى را به هر
عنوان در اختيار دخترش و يا غير او قرار دهد؟ به هر دليلى كه باشد به
دليل وحى ، و يا اجتهاد شخصى خود؟ معناى اين پاسخ اين است كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم نمى تواند مال خدا را به ديگرى واگذاد. كه
اين مطلب را نه عقل مى پذيرد و نه هيچ فرد مسلمانى .
6- و آيا خانه عايشة كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن مدفون
است ، متعلق به عايشه بود؟ و چگونه ؟ آيا به ارث از پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم برد، و يا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در زمان
حيات خود آن را به او واگذار نموده بود؟ و چگونه است كه عايشة از
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارث مى برد كه بيش از يك سهم از يك
هشتم كه متعلق به همه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است بهره
اى ندارد، و زهرا عليهاالسلام ارث نمى برد، و چگونه است كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند به عايشة ببخشد، ولى به فرزندنش
نمى تواند، چيزى را ببخشيد؟.
و اگر به او تعلق نداشته است چگونه مانع دفن امام حسن مجتبى عليه
السلام فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خانه اى كه طبق
فرض متعلق به همه مسلمين است ، و مانع دفن پدرش ابوبكر، و عمر نمى شود؟
توضيح اين كه محل دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آيا همچنان در
مالكيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باقى ماند تا اين كه از دنيا
رفت ؟ و يا اينكه در دوران حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، به
عايشة انتقال يافت ، چنانچه ادعا مى شود؟
در صورت اول كه باقى به ملكيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده
است ، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، به عنوان ارث از
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جاى مانده ، و يا به عنوان صدقه ،
اگر به عنوان ارث بر جاى مانده براى ابوبكر و عمر جايز نيست كه از
عايشة رخصت بگيرند، و بلكه بايستى همه ورثه كه در نظر ما همه زنان
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است و فاطمه عليهاالسلام و ديگر ورثه
درجه اول او، و طبق نظر اهل سنت ، همه اين گروه به ضميمه عباس عموى
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، رضايت دهند، و اگر به عنوان صدقه
از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جاى مانده ، اموال بيت المال
است بايستى همه مسلمين رضايت دهند، و از آنان خريدارى شود، در صورتى كه
فروش چنين مكانى را جايز بدانيم ، و اگر در زمان حيات پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم انتقال يافته ، بايد دليل ، و حجت اقامه شود، چرا كه
از فاطمه عليهاالسلام نپذيرفتند و گواه او را نيز رد كردند.
برخى خواستند اين آيه قرآن را: (و قرن فى بيوتكن
(1030) : و در خانه هاى خود قرار گيريد)، دليل بر آن
بدانند كه خانه هاى زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متعلق به
خود آنان بوده است ، به دليل اضافه (بيوت ) به زنان پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم ، پاسخ اين كه اين اضافه تنها كاربرد آن ، اختصاص است
نه ملكيت ، يعنى خانه هائى كه به زنان براى سكونت اختصاص يافته است ، و
نظير آن در قرآن به كار برده شده است :((
(لا تخر جوهن من بيوتهن
(1031) :))
آنان را از خانه هاى خود خارج مكنيد در حالى كه روشن است خانه تعلق به
مرد دارد، وليكن به دليل مصلحتى كه وجود دارد به پيامبر صلى الله عليه
و آله و سلم خطاب مى كند كه هرگاه زنان را طلاق داديد، آنها را از منزل
بيرون مرانيد، زيرا اين مسئله ثابت است كه هنگامى كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم از (قبا) خارج شد و به مدينه آمد اطاقهائى براى زنان
و دختران خود ساخت ، اما اين كه آيا اين خانه ها را به آنان بخشيد
دليلى بر آن وجود ندارد، پس همچنان در ملك پيامبر صلى الله عليه و آله
و سلم باقى بوده است . اما در مورد فدك بيان شد كه آن را به فاطمه
عليهاالسلام بخشيده و در اين مورد شخصى همانند على عليه السلام و اءم
ايمن گواهى دادند.
و نيز نمى توانيم ادعا كنيم كه فدك مال بسيارى است پس تعلق به پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم نداشته و يا به ارث برده نمى شود، اما مانند
اسب و زره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خانه هاى زنان ، مال
اندك است ، هم به ارث برده مى شود، و هم پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم مى تواند آن را ببخشد و هبه كند، اما در مثل فدك وضع فرق مى كند،
اين تفاوتى است كه هيچ گونه دليلى ندارد.
6 - 14: فاطمه
عليهاالسلام معصومه است
ترديدى در آن وجود ندارد كه فاطمه عليهاالسلام معصومه است ،
يعنى گناه و لغزش و خطا از او صادر نمى شود و از ارتكاب آنچه شايسته
نيست مصون و محفوظ است ، و ادعاى باطل نمى كند، و كسى كه داراى چنين
صفتى باشد، نيازى به شهود و گواه ندارد، زيرا شهود و گواه ، مفيد ظن
بوده ، در حالى كه ابوبكر خود گويد: تو نزد من راستگو و امين هستى ،(1032)
يعنى ادعايت موجب علم و يقين من است .
و گرچه اين رساله گنجايش بحث عصمت را ندارد، و در جاى خود بحث شده است
، وليكن بعنوان يادآورى به يكى دو مورد اشاره مى كنيم : آيه تطهير(1033)
كه فاطمه عليهاالسلام يكى از افراد اهل بيت است ،(1034)
و اخبار در اين رابطه متواتر است ، و نيز حديث متواتر و معروف : فاطمه
عليهاالسلام پاره تن من است هر كس او را بيازارد مرا آزرده است ، نيز
دلالت بر عصمت فاطمه عليهاالسلام دارد، زيرا اگر زهرا عليهاالسلام
امكان داشت مرتكب گناه گردد، و طبيعتا، بعضى از گناهان مستوجب اذيت و
آزار مرتكب گناه مى گردد، هرگز پيامبر نمى فرمود: آزار او آزار من است
.
ديگر اين كه نيازى نيست كه در اين مورد متوسل به عصمت زهرا عليهاالسلام
شويم ، زيرا علم به صداقت او در اين مورد كافى است ، چرا كه هيچ كس
ترديدى ندارد كه زهرا عليهاالسلام در ادعاى خود جز سخن حق نمى گويد،
تنها در اين جهت اختلاف است كه آيا در صورت حصول علم از گفته زهرا
عليهاالسلام لازم است مورد ادعاء را بدون شاهد پذيرفت ، و يا لازم نيست
؟ لازم به يادآورى است كه مقصود از شاهد حصول ظن است در صحت ادعا، و به
همين جهت عدالت را در شاهد معتبر مى دانند، چون در اين صورت ظن حاصل مى
شود، و لذا ترديدى نيست كه حاكم در صورتى كه براى او علم حاصل شود،
نيازى به شاهد و بينه ندارد و به همين جهت است كه در صورت اقرار، بينه
ساقط مى شود، چون گمان حاصل از اقرار قويتر از گمان حاصل از بينه است .
مؤ يد اين معنى داستان نزاع اعرابى با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
و سلم در مورد شتر است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او گفت :
اين شتر از من است ، پول آن را نيز به تو پرداخت كرده ام ، اعرابى به
حضرت عرضه داشت : چه كسى در اين مورد شهادت مى دهد؟ خزيمة كه ايستاده
بود گفت : من شهادت ميدهم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او
فرمود: تو از كجا دانستى ، در حالى كه حضور نداشتى ؟ عرضه داشت ، از آن
جهت كه مى دانستم تو رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى ، به اين
موضوع پى بردم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شهادت تو را
نافذ دانستم ، و آن را به جاى دو شهادت قرار دادم .
خزيمه شاهد معامله نبوده است ، اما چون مى داند رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم جز حق نمى گويد، شهادت مى دهد.
داستان فاطمه عليهاالسلام نيز شبيه داستان خزيمه است ، و نظر به اين كه
ابوبكر مى دانست فاطمه عليهاالسلام جز حق نمى گويد، نبايد از او شاهد و
گواه مى طلبيد، چنانچه در بعضى از روايات نيز آمده است : هنگامى كه
اميرالمؤ منين عليه السلام شهادت داد، ابوبكر دستخطى نوشت كه فدك را به
فاطمه واگذار كند، اما با عمر برخورد كرد، و آن نامه را گرفت و پاره
كرد:
ابراهيم بن سعيد ثقفى روايت كند: فاطمه عليهاالسلام نزد ابى بكر آمد، و
فرمود: پدرم فدك را به من واگذارد، على عليه السلام و اءم اءيمن نيز
شاهد هستند، ابوبكر گفت : به دنبال پدرت جز حق نمى گوئى آن را به تو
واگذاردم ، و دستور داد كاغذى از پوست آوردند و دستور واگذارى فدك را
براى فاطمه عليهاالسلام نوشت ، و حضرت خارج شد و عمر با او برخورد و سؤ
ال كرد، از كجا مى آئى ؟ و حضرت فرمود: از نزد ابوبكر مى آيم ، به او
خبر دادم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به من واگذارده
است ، و على عليه السلام و ام اءيمن در اين مورد شهادت دادند، عمر كاغذ
را گرفت ، و به نزد ابى بكر بازگشت و به او گفت : فدك را به فاطمه
عليهاالسلام واگذاردى و به او نوشته اى داده اى ؟ ابوبكر گفت : آرى ،
عمر گفت : على عليه السلام به نفع خود شهادت مى دهد، و اءم اءيمن نيز
يك زن است و نوشته را با آب دهان پاك نمود و آن را پاره كرد.(1035)
ابن ابى الحديد گويد: از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد سؤ ال
كردم : آيا فاطمه عليهاالسلام در اين ادعاى خود صادق و راستگو بود؟ گفت
: آرى ؛ گفتم : پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد در حالى كه او فاطمه
عليهاالسلام را راستگو مى دانست / على بن فارقى لبخندى زد، پس از آن
سخن لطيف و زيبائى گفت ، در حالى كه بسيار اندك مزاح مى نمود، گفت :
اگر امروز به مجرد ادعايش ، فدك را به او واگذار مى كرد، فردا آمده
خلافت را براى همسر خود ادعا مى نمود و او را از مقام خلافت كنار مى
زد، و ابوبكر عذرى براى خود نمى يافت ، زيرا صداقت فاطمه عليهاالسلام
را در ادعاهايش هرچه باشد، بدون شهود و بينه پذيرفته بود.
ابن ابى الحديد گويد: اين سخن ، كلام صحيحى است گرچه از روى شوخى و
مزاح آن را بيان داشته است .
7 - 14: حق وراثت
پيامبران
آيا پيامبران الهى حق دارند چيزى به عنوان ارث از خود بر جاى
بگذارند، و يا اين كه اين حق از آنان سلب شده است ؟
آياتى كه متعرض حكم ارث شده اند تفاوتى بين پيامبران الهى و ديگر
مسلمين نگذاشته اند و پيامبران در اين امر با ديگران اشتراك دارند، جز
اين كه خطاب متوجه پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم بوده تا خود به
آن عمل نموده و آن را به ديگران ابلاغ كند، و اين خود مى رساند كه عمل
به اين دستورات براى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اولويت
داشته ، و شايسته است كه او بيش از ديگران به آنها التزام داشته باشد،
از آن جمله است : ((
للرجال نصيب مما ترك الوالد ان و الاقربون ، و للنساء نصيب مما ترك
الوالدن و الا قربون مما قل منه او كثر نصيبا مفروضا(1036)
)) :
مردان از آنچه پدر و مادر و نزديكان از خود بر جاى گذارند بهره اى
دارند، و زنان از آنچه پدر و مادر و نزديكان از خود بر جاى گذارند بهره
اى معين دارند، چه اندك و چه بسيار باشد. و نيز:
(( يوصيكم الله فى اولادكم
للذكر مثل خظ الانثيين
(1037) ))
: خداوند به شما در مورد فرزندانتان وصيت مى كند، مردان دو برابر زن
بهره دارند.
اين حكم الهى نيز مانند ديگر احكام الهى عام بوده و شامل همگان مى شود
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز يكى از اين افراد است ،
چنانچه در مسئله روزه و نماز و غيره كه در قرآن كريم آمده است :
(( كتب عليكم الصيام كما
كتب على الذين من قبلكم
(1038) ))
: روزه بر شما واجب شده است ، چنانچه بر پيشينيان از شما واجب شده بود،
جز اين كه در اين مورد، بر تعداد گروههائى واجب نشده ، و اين دستور
شامل حال همگان مى شود، مگر استثنائى صورت گيرد، كه در اين صورت ،
بااستثناء اين دستور از عموميت خود باز مى ايستد؛
(( فمن كان منكم مريضا اءو
على سفر فعدة من اءيام اءخر ))
: پس كسى از شما كه مريض است ، و يا در سفر مى باشد روزهاى ديگرى روزه
دار باشد، و اگر در مورد ارث نيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
استثناء باشد، بايد در قرآن از آن يادآورى به عمل مى آمد، و يا دستورى
در اين رابطه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم صادر مى گرديد،
و اگر چنين دستورى مبنى بر عدم اشتراك پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم در اين حكم از سوى حضرتش صادر مى شد، پاره تنش زهرا عليهاالسلام را
به آن آگاه مى نمود، زهرائى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را
در زير سايه رحمت خود پناه داده ، بارها نفس نفيس خود را فداى او مى
نمود،(1039)
كه آنچنانچه در تعليم و تهذيب و تكريم او، كمال جديت را بخرج مى داد، و
چيزى را از او پوشيده نمى داشت به آن گونه كه او را به اوج فضيلت
رساند، آيا امكان داشت اين مسئله را از او كتمان كند، و او را در معرض
فتنه اى قرار دهد كه موجب اهانت او در ميان مسلمين گردد و ادعائى نمايد
كه حق او نبوده ، و مستوجب اهانت او گردد؟ هرگز چنين پندارى در مورد
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و زهراى اطهر عليهاالسلام امكان پذير
نمى باشد.
و چگونه است كه همسرش ، دوست و برادر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
، با آن علم و حكمت و سبقت در اسلام ، و خويشاوندى با پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم و داماد عزيزيش ، از اين مسئله آگاه نباشد؟ و چه شد
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را از اين موضوع آگاه نساخت
، آنكه او را رازدار خود دانست ، و باب علم و حكمتش ناميد، كسى كه او
را آگاه ترين افراد امت به امور قضائى خواند كه مستلزم علم و آگاهى به
همه مسائل است و چرا كشتى نجات امت را آگاه نساخت تا از اين طوفان
خشمگين حوادث امت را به ساحل سلامت برساند؟ و چه شد كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم عمويش عباس را از اين موضوع آگاه نسازد كه
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين قاعده مستثنى است ، تا او و
على عليه السلام ، براى ارث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، به
خدمت به نزد عمر نروند، و عمر به آنان بگويد: كه پيامبر صلى الله عليه
و آله و سلم از خود چيزى به جاى نمى گذارد، و نيز چه شد كه همه بنى
هاشم از اين موضوع آگاهى نداشتند، و به ناگهان و بعد از رحلت رسول صلى
الله عليه و آله و سلم به آن پى بردند، و نيز چه شد كه زنان پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم نيز كه وارثان اويند، نمى دانستند كه از پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم ارثى نمى برند، و به اين منظور از عثمان مى
خواهند كه ميراثشان را بستاند؟ و آيا ممكن است رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم اين حكم را براى غير از وارث خود بيان كند، و از وارث خود
آن را پوشيده بدارد كه آن جنجال و فتنه بر پا شود، و فاطمه صلى الله
عليه و آله و سلم آن خطبه بليغ را كه پس از اين با آن آشنا خواهيم شد
ايراد كند، و هيئت حاكمه را به استيضاح بكشاند؟ هرگز چنين نبوده است ،
و شيوه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين چيزى را ايجاب نمى كرد
كه امور دين را ابلاغ نكند، چنانچه عبد و قاتل استثناء شده و ارث نمى
برند، و دليل آن روشن و واضح و معلوم است ، و اگر وارث رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم نيز ارث نمى بردند، بايستى اين چنين دليلى قاطع
و روشن ، آن قاعده كلى ارث را تخصيص مى داد، نه همچون روايتى كه از
ابوبكر به تنهائى در اين باب آمده كه با آيات صريح قرآن در تعارض است ،
و در سطور آينده بيشتر با آن آشنا خواهيم شد.
دسته دوم از آيات قرآن صريحا و به طور آشكارا از ارث پيامبران الهى سخن
به ميان كشيده است :
(( فهب لى من لدنك وليا
يرثنى و يرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا
))
(1040) :
به من فرزندى عطا كن ، از من و فرزندان يعقوب ارث برد و خدايا او را
مورد رضاى خود قرار ده .
زكريا از بنى اعمام خود هراس داشت كه پس از او وارث او گردند، از خدا
خواست تا به او فرزندى عطا كند كه از او ارث برد، و آن فرزند، شايستگى
لازم را داشته باشد به گونه اى كه مورد رضايت پروردگار باشد.
تكيه كلام زكريا بر اين كه فرزند اعطائى خداوند مورد رضايت پروردگار
باشد، دليل بر اين است كه مورد ارث نبوت نمى باشد، زيرا روشن است كه
خداوند تا از كسى رضايت نداشته باشد، او را نبى خود نمى گرداند. و
تاءييد مطلب ، ترس زكريا از عموزاده هاى خود مى باشد، و اگر ارث مورد
نظر چيزى بجز مال باشد، زكريا نبايد نگران باشد، زيرا خداوند علم و
حكمت و نبوت را به كسى كه شايستگى نداشته واگذار نمى كند، و ديگر اين
كه پيامبران الهى مبعوث شده اند تا علم و حكمت را در ميان مردم منتشر
كنند، چگونه زكريا هراس دارد كه علم الهى او به ديگران انتقال يابد. و
هرگز نبايد تصور شود كه چنين درخواستى از سوى زكريا كه اموالش به
عموزاده هايش انتقال نيابد، نشانه بخل زكرياست ، بنابراين نبايد مورد
ارث مال دنيا باشد، اولا چنين خواسته اى بخل نبوده زيرا خداوند نيز
دستور مى دهد كه خويشان نزديك اولويت دارند، و به دليل همين اولويت
زكريا چنين تقاضائى مى كند، ديگر اين كه چون زكريا به اخلاق و آداب عمو
زاده هاى خود آشنا بوده ، ترس آن داشت كه اموالش در معصيت خداوند به
مصرف برسد. زيرا واژه ارث در لغت و در اصطلاح شريعت جز در مواردى كه
انتقال حقيقى از موروث به وارث صورت مى گيرد اطلاق نمى شود، مگر در
مواردى كه دليلى بر انصراف از معناى حقيقى آن به معناى مجازى ديگر،
وجود داشته باشد، مانند: ((
ثم اورثنا الكتاب الذين ...))
(1041) ،
مورد ارث در اينجا كتاب است ، البته مقصود از كتاب ، نوشتار نيست كه
جزء امور مالى باشد، بلكه علم است ، و نيز
(( العلماء ورثه الانبياء:))
علماء وارثان پيامبر هستند، زيرا در هر دو مورد قرينه دلالت بر معناى
غير حقيقى دارد، ذكر لفظ (كتاب ) مى رساند كه مقصود معناى حقيقى نبوده
كه ارث مالى پيامبران به آنان انتقال يابد، پس معناى حقيقى مورد نظر
نمى باشد.
و نيز: (( و ورث سليمان
داود ))
(1042) : سليمان از داود ارث برد، و چنانچه گفته شد،
لفظ ارث به معناى انتقال اموال است ، مگر اينكه دليلى وجود داشته باشد
كه معناى حقيقى واژه مراد نيست .
ابن ابى الحديد در اين رابطه گويد: ظاهر اين آيه اقتضاى وراثت نبوت ،
يا سلطنت ، و يا علم را دارد، زيرا در آغاز آيه گويد:
(( و لقد آيتنا داود و
سليمان علما:)) به داود و
سليمان علم داديم .(1043)
پاسخ اين كه اولا نبوت قابل انتقال به وراثت نمى باشد، زيرا از جانب
خداوند مستقيما به كسانى كه شايستگى آن را دارند داده مى شود، و علم
پيامبران نيز چنين است ، زيرا اعطائى مستقيم خداوند، و ليكن علوم فكرى
و بشرى را مى توان با آموزش به ديگران انتقال داد، كه در اين مورد
مجازا مى توانيم واژه ارث را به كار بريم ، و بگوئيم فلانى وارث علم
فلان دانشمند است ، زيرا شاگرد ممتاز او بوده است ، اما در مورد علوم
هر يك از پيامبران چنين چيزى صحت ندارد.
ديگر اين كه در آيه قبل (و نه در آغاز آيه مورد نظر) صريحا ياد شده است
كه ما به داود و سليمان ، هر دو علم داديم ، يعنى علم سليمان نيز مانند
علم داود، مستقيما از سوى خداوند، و بدون واسطه بوده است .
سوم اين كه آيا بيان حكمى در آيه قبل ، نشان وجود ارتباط با حكمى در
آيه بعد است ،
گرچه هيچ گونه تناسبى بين آن وجود نداشته باشد؟. از ابن ابى الحديد
چنين اظهارنظرى بعيد است .
و لذا مى بينيم عرف نزديك به زمان وحى و آشناى به آن ، جز ارث مالى از
دو آيه فوق ، در مورد زكريا و سليمان ، چيز ديگرى نمى فهمد، و تمام
كسانى كه سخنان زهرا عليهاالسلام را مى شنوند، و به استدلال او گوش
فرا مى دهند چنين اعتراضى نمى كنند.
8 - 14: احتجاج زهرا
عليهاالسلام
از احتجاج حضرت زهرا عليهاالسلام در خطبه اى كه به منظور
استرداد فدك در جمع مهاجرين و انصار در حضور ابى بكر ايراد نموده است
متوجه مى شويم كه مورد ارث در آيات ياد شده ، امور مالى است ، و اين كه
هيچ گونه تفاوتى بين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر
مسلمين وجود ندارد، و كليه حاضرين در استدلال زهراى مرضيه عليه السلام
اشكال ننموده ، تنها خبرى است كه ابوبكر از پيامبر صلى الله عليه و آله
و سلم نقل كرده گويد: پيامبران الهى ارث نمى برند، كه در صفحات آينده
نيز از اين خبر ياد خواهيم كرد، اكنون بخشى از خطبه حضرت فاطمه
عليهاالسلام كه مخالف و موافق آن را بيان داشته اند، و ما متن بخشى از
خطبه را به نقل كشف الغمة ، كه همه خطبه را به طور كامل از كتاب (سقيفه
) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى نقل نموده است ذكر مى نمائيم :
(1044)
(( ثم انتم اولاء تزعمون ،
ان لا ارث ليه ،
(1045) افعلى عمد تركتم كتاب الله و نبدتموه وراء
ظهوركم ، يقول الله جل ثناؤ ه : (و ورث سليمان داود)
(1046) معما اقتص من خبر يحيى و زكريا اذ قال رب هب لى
من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا
(1047) و قال تبارك و تعالى : (يوصيكم الله فى اولادكم
للذكر مثل حظ الانثيين
(1048) ، فزعمتم ان لا ارث لى من اءبيه
(1049) .
افحكم الله بآية اخرج ابى منها ام تقولون اهل ملتين لا يتوارثان ؟ ام
انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابى صلى الله عليه و آله و سلم و
سلم ؟ (افحكم الجاهلية يبغون و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون )(1050)
ايها معاشر المسلمة اءر اءبتز ارثيه ؛ اءالله ان ترث اباك و لا ارث
ابيه ؟ لقد جئتم شيئا فريا فدونكها مرحولة مخطومة مزمومة ، تلقاك يوم
حشرك فنعم الحكم الله و الزعيم محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و
الموعد القيامة ، وعند الساعة يخسر المبطلون ما توعدون ، و لكل نباء
مستقر، و سوف تعلمون من ياءتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم
(1051) ))
و پس از آن شما گمان داريد من ارثى ندارم ، آيا از روى عمد و آگاهى
كتاب خداى را ترك گفتيد، و آن را پشت سر انداختيد؟ خداوند متعال گويد:
سليمان از داود ارث برد، به ضميمه داستان يحيى و زكريا، هنگامى كه گفت
: خدايا فرزندى به من عطا كن تا از من و فرزندان يعقوب ارث برد، و او
را مورد رضايت خود به وجود آور، و خداوند متعال گويد: خداوند شما را در
مورد فرزندانتان سفارش مى كند، كه به مردان دو برابر زنان دهيد، با
وجود اين آيات گمان داريد من از پدرم ارث نمى برم ؟
آيا پدرم با آيه اى از اين حكم كلى الهى خارج شده است ؟ و يا اين كه مى
گوئيد: ما و شما پيروان دو ملت هستيم كه از يكديگر ارث نمى برند؟ آيا
خواهان حكم جاهليت هستند؟ و چه نيكوست حكم خداوند براى كسانى كه يقين
دارند.
ساكت باشيد (چون چيزى براى گفتن نداريد) اى جمع مسلمانان ، مى بينم ارث
پدرم را به غارت بردند ترا به خدا سوگند مى دهم (اى ابابكر) تو از پدرت
ارث مى برى و من از پدرم ارث نمى برم ؟ چيز شگفت آورى ، آورده اى ، پس
آن را (فدك ) زين و برگ و مهار شده بدست گير، روز قيامت تو را ديدار مى
كند، در آن روز بهترين داور خداوند است ، و رئيس دادرسى محمد صلى الله
عليه و آله و سلم مى باشد، وعده گاه روز قيامت است ، در آن هنگام
بيهوده گران زيان بينند، و هر خبرى جايگاهى دارد، و به زودى خواهيد
دانست چه كسى دچار عذابى خواهد شد كه او را بيچاره كرده ، و عذاب
جاودانى نصيبش خواهد شد.
ترديدى نيست كه احتجاج حضرت زهرا عليهاالسلام با ابى بكر در مورد فدك
بوده است ، و او به دو آيه داود و زكريا براى مدعاى خود كه امرى مالى
است استدلال مى كند، داود و زكريا كه بى ترديد از پيامبران هستند از
خود ارثى به جاى گذارده و همه فرزندانشان از آنان ارث برده اند، پس
پيامبران نيز در اين حكم با ديگران برابرند و تفاوتى ندارند.
و نيز روشن است كه فاطمه عليهاالسلام ، نسبت به ديگران به قرآن و مفاد
آن آشناتر است و لذا واژه ارث را در دو آيه ياد شده در معناى حقيقى خود
به كار مى برد، و اگر مقصود از آن ، ارث نبوت و علم حكمت كه معناى
مجازى آن است مى بود، ابوبكر رسما آن را ياد آورى نموده ، و يا بعضى از
مهاجرين و انصار كه در آن جمعيت انبوه حضور داشتند اعتراض كرده مى
گفتند، مقصود ارث مالى نبوده است .
و نيز با توسل به عموم آيات ارث و وصيت ، مدعى استحقاق ارث پدر مى شود،
كسى اعتراض نكرده كه بگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين
قاعده مستثنى است . و چگونه شد كه در ميان اين همه مهاجر و انصار، و
نيز خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه على عليه السلام ، و
فاطمه عليهاالسلام در ميان آنان است ، روايت ابوبكر را كه گفت : پيامبر
فرموده است : (ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ...)
نشنيدند، و فقط ابوبكر اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
شنيد، زيرا اين خبر را جز ابى بكر كسى روايت نكرده است ،
(1052) و عمر و عثمان و طلحة و زبير و سعد و عبدالرحمن
، با تمسك به اين خبر كه از ابوبكر روايت شده بود، به نفى ميراث
استشهاد نمودند، چنانچه در صفحات پيشين گذشت . سيد مرتضى (ره ) نيز
همين گونه بيان داشته ، و ابن ابى الحديد نيز منصفانه اين سخن سيد را
تاءئيد نموده است ،
گر چه در بسيارى از موارد نخواسته است گفته هاى سيد را تاءييد نمايد.
9 - 14: سكوت اصحاب رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم
ممكن است اين سؤ ال مطرح شود، كه اگر ابوبكر در مورد ارثيه
فاطمه عليهاالسلام به خطا حكم نمود، و روايتى كه از پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم نقل نمود، حجت نبوده و قدرت معارضه با صريح قرآن را
ندارد، و جز او ديگرى اين روايت را از پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم نشنيده است ، چرا همگى در اين رابطه سكوت نموده و دم نزدند و به
ابوبكر اعتراض نكردند؟
سيد مرتضى (ره )، در اين رابطه پاسخى از ابوعثمان جاحظ از كتاب
(العباسية ) او نقل نموده است كه خلاصه اى از آن را در اينجا ذكر مى
كنيم : ابوعثمان جاحظ
(1053) گويد:
عده اى گمان دارند، دليل بر صدق خبر ابوبكر و عمر در مورد منع فدك از
فاطمه عليهاالسلام سكوت اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و
ترك اعتراض آنان است .
سپس گويد: اگر ترك اعتراض به ابى بكر و عمر از سوى اصحاب دليل بر صدق
گفتار آن دو باشد، ترك اعتراض به فاطمه عليهاالسلام در هنگام احتجاج با
ابى بكر نيز، دليل بر صحت گفتار فاطمه عليهاالسلام است . بخصوص اين كه
گفتگوى آنان در اين رابطه به درازا كشيده شد، مراجعه و اصرار فراوان
گرديد، و شكايت ها شد، و موجبات خشم و غضب فراهم گرديد، و از سوى فاطمه
عليهاالسلام ، به نقل اوج رسيد كه حتى سفارش نمود ابابكر بر او نماز
نگذارد، و هنگامى كه براى مطالبه حق خود، با ابوبكر و همراهانش احتجاج
نمود به او گفت : در هنگامى كه مردى ، چه كسى از تو ارث مى برد؟ و او
گفت : خانواده ام ؛ حضرت فرمود: پس چه شده است كه ما از پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم ارث نمى بريم ؟ و بالاخره پس از اين كه او را از
ارث محروم نمود، و در حق او بخل ورزيد، و بر عليه او دليل اقامه نمود،
و مسئله را آشكارا كرد، و فاطمه عليهاالسلام ظلم و ستم را مشاهده كرد،
و خود را بدون يار و ياور ديد، گفت : به خدا سوگند بر تو نفرين خواهم
كرد، و ابوبكر گفت : من در حق تو دعا مى كنم ، و فاطمه عليهاالسلام گفت
: هرگز با تو سخن نمى گويم ، و او گفت : من هرگز تو را ترك نمى گويم .
بنابراين اگر عدم اعتراض اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
دليل بر صحت گفتار ابوبكر است ، ترك اعتراض به فاطمه عليهاالسلام نيز
دليل بر صحت خواسته اوست ، زيرا حداقل واجب ، بر اصحاب اين بود كه اگر
خواسته فاطمه عليهاالسلام بى مورد بود و به آن آگاهى نداشت ، او را
آگاه مى كردند و اگر ادعايش از روى فراموشى بود، او را يادآورى مى
كردند و به او تذكر مى دادند كه اعتراض نكند، و راه ناصواب نرود، و اين
كه مى بينيم در هر دو جانب سكوت اختيار نموده اند، سكوت آنان را دليل
هيچ چيز نمى پنداريم ، و رجوع به اصل حكم خداوند در مورد ارث ، در اين
صورت ، تنها راه درست است ، و بر همگان واجب است كه به اين اصل مراجعه
شود...
ديگر اين كه چگونه ترك اعتراض اصحاب را دليل و حجت قاطع بدانيم ، در
حالى كه عمر صريحا اعلان مى دارد: دو نوع متعة در زمان رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم وجود داشت ، متعة حج و زنان ، و من از آن
جلوگيرى مى كنم ، و آن را تحت پيگرد قرار مى دهم ، و هيچ كس در اين
رابطه اعتراض نمى كند، و ممانعت از اجراى اين دو حكم الهى را ناپسند
نمى داند، و حتى از او سؤ ال نيز نمى كنند، و شگفتزده نمى شود كه چگونه
دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اين چنين ناديده گرفته و
صريحا بر خلاف آن دستور مى دهد؟ و چگونه ترك اعتراض اصحاب را مى توان
دليل بر چيزى دانست ، در حالى كه عمر صريحا پس از رحلت رسول اكرم صلى
الله عليه و آله و سلم ، در سايبان بنى ساعدة اظهار مى دارد كه پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيشوايان از قريش هستند، (يعنى غير
از قريش به خلافت نمى رسند) و چگونه در هنگام مرگ خود گويد: اگر (سالم
) زنده مى بود هرگز در مورد او براى خلافت ترديد نداشتم ، در حالى كه
سالم برده اى متعلق به زنى از انصار بوده كه آن زن او را آزاد ساخت ، و
از قريش نبوده است ، و هيچ كس در اين مورد به او اعتراض ننمود و با او
مقابله نكرد و از كارش در شگفت نماند.
ترك اعتراض و سكوت مردم ، دليل تصديق كسى است كه داراى قدرت و شكوت
نباشد، اما كسى كه صاحب قدرت و شكوت است اگر سخنى گويد، و مردم سكوت
كنند هرگز اين سكوت و عدم اعتراض نشانه تصديق گفتار صاحب قدرت نمى
باشد.
ابوعثمان گويد: ممكن است گفته شود: بلكه دليل بر صدق گفتار، و درستى
كار آنان ، خوددارى اصحاب از خلع آنان از حكومت ، و عدم شورش بر آنان
است ، همان كسانى كه بر عثمان شوريدند، به خاطر كارى كه از انكار قرآن
، و مخالفت با دستورات صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گناه آن
به مراتب كمتر بود، و اگر مسائل آنچنان است كه مى گويند، و توصيف مى
نمايند، امت همان روشى را در مورد ابوبكر و عمر به كار مى بردند، كه در
مورد عثمان انجام دادند، در حالى كه عثمان ، داراى نيروى بيشتر، و قومى
شريف تر، با تعداد بيشتر و ثروتى افزون تر، و تجهيزاتى بيش از آنان
داشت .
پاسخ اين كه : آنان قرآن را (به صورت ظاهر) منكر نشدند، و دستورات
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را (در ظاهر امر) انكار نكردند، بلكه
پس از اقرار به حكم ميراث ، مدعى روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله
و سلم شدند كه (عقلا) محال نبوده و ادله عقلى وجود اين روايت ، و آن
تاءويلات در حديث را ممتنع ندانسته ، و نيز شايد برخى از اصحاب آنان را
به خاطر اين كه در ميان قوم خود عادلش مى پنداشتند، تصديق نموده ، زيرا
ظاهرشان مصون از لغزش بود، و پيش از اين نيز گناه و خيانتى مشاهده
ننموده ، بنابراين تصديق آنان از جهت حسن ظنى بوده كه داشتند. و نيز به
اين جهت كه بسيارى از آنان از حقيقت ادله اطلاع نداشتند، و به همين جهت
اعتراض اندك گرديد، و مردم مسائل را واگذار كردند، و همين امر باعث شد
كار مشتبه شود، و موجب شد كه جز آگاهانى پيشتاز نتوانند مسائل را
دريابند.
و نيز به اين جهت كه ابوبكر و عمر كمتر از بيت المال استفاده كرده ، و
از آن بهره مى جستند، و مردم خواهان آن هستند كه سلطان در مسائلى كه
موجب ازدياد اموال آنان شده سخت گير نباشند، و ماليات هائى را كه از
آنان مى گيرند به مصرف شخصى خود نرسانند، بر خلاف عثمان كه چنين نبود،
و نيز ممانعت ابوبكر و عمر از استرداد حق عترت ، موافق با خواسته
بزرگان قريش و عرب بود. و نيز عثمان خود داراى ضعف نفسانى بوده ، قدر و
منزلت و مقام خود را نمى دانست ، و با مخالفين خود شدت عمل نشان نمى
داد، و اين مسائل باعث شد كه مردم در مورد عثمان از خود جراءت نشان
دهند، در حالى كه اگر چند برابر آن كارهائى را كه عثمان انجام داد، اگر
آنان انجام مى دادند، كوچكترين عكس العملى از سوى مردم رخ نمى داد.
پايان سخن جاحظ،
(1054)
10 - 14: ديدگاه اميرالمؤ
منين عليه السلام در مورد فدك
پيش از اين گفتيم ، على عليه السلام در زمينه فدك نيز در كنار
فاطمه عليهاالسلام قرار داشت ، و گواهى مى داد كه پيامبر صلى الله عليه
و آله و سلم فدك را به فاطمه عليهاالسلام واگذار نموده است ، و نيز مى
بينيم هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام به تعدادى از آيات قرآن ، استشهاد
مى كند كه پيامبران نيز مانند ديگران از خود ارث مى گذارند، و
فرزندانشان نيز از آنان ارث مى برند، على عليه السلام ادعاى فاطمه
عليهاالسلام را تكذيب نمى كند، در حالى كه اگر ادعاى فاطمه عليهاالسلام
جز آن بود كه خداى گفته است ، لازم بود كه حضرت آن را اصلاح كند،
بنابراين اگر حضرت در هنگام خلافت خود، فدك را تصرف ننموده ، و يا
نخواسته است در اين مورد با گذشتگان مخالفت كند، به دلايلى بوده است كه
به آن اشاره مى شود، و ما قبلا سخنى را از على عليه السلام در اين رابط
بيان مى داريم كه خالى از صراحت در مورد ملكيت فدك نمى باشد:
(( بلى كانت فى ايدينا فدك
من كل ما اظلته السماء. فشحت عليها نفوس قوم ، و سخت عنها نفوس آخرين ،
و نعم الحكم الله ، و ما اءصنع بفدك و غير فدك ، و النفس مظانها فى غد
جدث نتقطع فى ظلمته آثارها، و تغيب اءخبارها...(1055)
))
آرى تنها از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده ، فدك را در اختيار داشتيم
(در دست ما بود)، پس گروهى در مورد آن بخل ورزيدند، (آن را از دست ما
ربودند - م -)، و گروهى آن را سخاوتمندانه رها كردند، و بهترين داور
خداوند است .
مرا با فدك و غير از فدك چه كار، در حالى كه جايگاه فرداى انسان قبر
است كه در تاريكى آن همه آثارش از بين مى رود، و اخبارش ناپديد مى
گردد.
ظاهر عبارت مى رساند كه يد مزبور، يد ملكيت بوده است ، و نه يد ولائى و
نظارت سرپرستى ، زيرا حضرت مى فرمايد: من با فدك و غير از فدك ، يعنى
با اموال ديگر چه مى خواهيم بكنم ، در حالى كه سرنوشت انسان عالم قبر
است .
ديگر اين كه سرپرستى و نظارت بر چگونگى مصرف ، مورد بخل و حسادت نيست
كه حضرت بفرمايد: از روى بخل و حسادت ، نظارت بر چگونگى مصرف بيت المال
را از ما گرفتند. و نيز هيچ كس چنين مطلبى را نگفته است ، جز اين كه
قاضى عبدالجبار معتزلى گويد:
عمر آن را در اختيار على عليه السلام قرار داد تا غلات آن را به مصرف
صدقات برساند، و او مدتى اين كار را انجام داد، و سال آخر زندگى عمر،
آن را به او بازگرداند،
(1056) نه اين كه فدك را از او گرفتند، خلاصه اين جريان
چنين است : عباس و على عليه السلام نزد عمر آمده ، و در مورد فدك
گفتگوئى داشتند، عمر به آنان گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
محصولات فدك را صدقه مى داد، و مازاد آن را تقسيم مى نمود، سپس پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، و ابوبكر متصدى آن گرديد، و به
همان گونه در مورد آن عمل مى كرد، و اكنون شما مى گوئيد، ابوبكر خطا
كرد و ظلم نمود، در حالى كه او راه صواب پيمود، و پس از آن من متولى
فدك شدم ، و به شما گفتم : اگر مى خواهيد شما را قبول دارم كه به همان
گونه عمل كنيد و شما پذيرفتيد، و اكنون نزد من آمده و مى گوئيد: من ارث
فرزند برادرم را مى خواهم ، و آن ديگرى گويد: من سهم همسرم را مى خواهم
(1057) ابن ابى الحديد گويد: اين حديث تصريح است به اين
كه عباس و على عليه السلام ، جهت مطالبه ارث آمده اند، و نه اين كه
خواستار سرپرستى بر فدك هستند.(1058)
و گويد: اين حديث در صحاح ذكر شده است ، و ترديدى در آن وجود ندارد، و
اگر چنين نبود از مضمون آن در شگفت نمى بودم ، و شگفتى خود را، ادامه
نمى دادم .(1059)
زيرا ابن ابى الحديد خود اعتقاد دارد كه گفتگوى عباس و على عليه السلام
، نزد عمر در مورد سرپرستى آن بوده است ، و نه ميراث خواهى .
با توجه به گفتگوى ياد شده بين عمر، از يك طرف و على عليه السلام و
عباس از سوى ديگر، كه تصريح به ادعاى ارث دارد، چگونه و به چه دليلى
ابن ابى الحديد، اين گفتگوى را مربوط به سرپرستى فدك و صدقات ديگر مى
داند.(1060)
در هر صورت ، كسى ولايت و سرپرستى فدك را از على عليه السلام نگرفت بود
كه حضرت ، در نامه خود به عثمان بن حنيف بنويسد: فدك را از من گرفتند،
يعنى (يد) ولائى آنرا، پس مقصود (يد) ملكيت بوده است .
اما سكوت چرا؟:
چرا على عليه السلام ، در دوران خلافت خود، فدك را باز نگرداند؟ سئوالى
است كه گه گاه مطرح مى شود، گر چه حضرت ، در نامه خود به عثمان بن حنيف
بى اعتنائى خود را نسبت به مسائل مادى مطرح مى كند، كه آن نيز مى تواند
دليل قانع كننده اى باشد، اما دلائل ديگرى نيز داشته است كه به آن
اشاره مى شود:
محمد بن اسحاق گويد: از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام ، سؤ ال نمودم
: هنگامى كه على عليه السلام حكومت عراق را در دست داشت ، و خلافت را
عهده دار گرديد، در مورد سهم ذوى القربى (سهمى كه ابوبكر و...عترت را
از آن منع نمودم -) چگونه عمل كرد؟
فرمود: همان روشى را كه ابوبكر و عمر طى كردند، پيمود: گفتم : چگونه ؟
و چرا؟ در حالى كه شما اظهار مى داريد آن مسائلى را كه مى گويند؛
فرمود: آگاه باشيد، افرادش جز طبق نظر او عمل نمى كردند؛ گفتم : پس چه
چيز مانع او گرديد؟ فرمود: او دوست نداشت مردم بگويند بر خلاف ابوبكر و
عمر عمل نمود.(1061)
سيد مرتضى در پاسخ اين اعتراض كه اگر فدك و ديگر اموال صدقه و يا ميراث
بود، چون خلافت به على عليه السلام انتقال يافت آن را تغيير مى داد،
(1062) گفته است : اين كه اميرالمؤ منين عليه السلام آن
را تغيير نداد به همان دليلى است كه احكام ديگر آن گروه را تغيير نداد،
و به همان گونه عمل كرد، زيرا اگر چه حكومت به او انتقال يافت ، اما
وضعيت تقيه هنوز به قوت خود باقى بود، و اين مطلب را ما قبلا بيان
داشتيم .
(1063) و ما نيز قبلا در فصل پيشين به وجود تقيه اشاره
اى داشتيم .