سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۱۷ -



گـفت : به حق اميرالمؤ منين اگر آن عرب نيامده بود تو را كشته بودند و به شط انداخته بـودند و حالا خوراك ماهى ها شده بودى . گفتم اولا از كجا در نجف بابى پيدا شده باشد و بـه قـصـد قـتل سيد باشد و على فرض تسليم ، از كجا محرز شده كه من از آن بابيها باشم ، بلكه شايد از مخلصين آقا باشم و آنها كه براى سيد اين همه سنگ به سينه مى زنند، شايد داغ مرا به جگر او زده بودند.
گـفـت : جـنـاب شـيـخ اين بابيه و براى سيد كشتن بهانه و لقلقه لسان است . مقصود از كـشـتـن تـو فـقـط بـيـعـارى و لعبى بود كه خدا بر تو رحم نمود و الا خداى سيد را نمى شناسند تا چه رسد به سيد.
و از ايـن طـور قـضـاياى ظالمانه جانسوز بر فضلاء و مجتهدين زياد وارد مى نمودند و من اگـرچـه فـى حـد نـفـسـه مـعـاف بـودم ، لكـن آدم غـيـور نـمـى تـوانـد تـحـمـل اين همه ظلم بر هم مسلكانش ببيند، ولكن چون از خودمان بر خودمان بود مى بايست سوخت و ساخت .

من از بيگانگان هرگز ننالم  
  كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد
و چون روس غالبا عساگر خود را به ايران سوق داده و تعديات جابرانه مى نمود آقاى آخـونـد بـه عـزم جـهـاد و دفاع و بيرون نمودن روس و سركوبى محمد على ميرزا(162) حـركـت نـمـود و مـن هم با آخوند و تمام طلاب و مجتهدين ديگر حتى آقاى آقا سيد محمد كاظم حـركـت نـمـوديـم و چـون آتـش ‍ مـن تـنـدتـر بـود بـا چـنـد نـفـرى يـك روز قـبـل از حـركـت آخـونـد رفـتـيـم بـه كـاظـمـيـن ديـديـم اهـالى بـغـداد از هـمـه مـذاهـب جـهـت اسـتـقـبال و اظهار همدردى تا يك فرسخى بيرون شده بودند، يعنى تا يك فرسخ طناب خـيـمـه هـا بـه همديگر وصل بود و در جلو خيمه روى ميزها اسباب چايى و قهوه و تنگ هاى بـلور شـربـت خـورى بـه اضـعـاف شـربـت هـا كـه هـر خـيـمـه و دسـتـگـاهـى مـال صـنـفـى از اصـنـاف بـود و آفـتاب كه بر اين اثاثيه و ظرفهاى بلور تابيده بود كانه زمين آسمان پر ستاره بود و جمعيت نيز از هر رقم موج مى زد.
پـنـجـاه هـزار قـشـون و رجـال دولت عـثـمـانـى و سـفـرا دول تماما حاضر بودند براى تماشا قوت و شوكت اسلام آن وقت من فهميدم و سفير روس ترسان و لرزان بود.
مـا در حسينيه كاظمين كه مدرسه كوچكى است منزل نموديم و از عشاير اطراف كاظمين نيز ده هزار با اسلحه و حوسه كنان به استقبال تا محموديه رفتند و اين قوت و شوكت اسلامى با آن اوج گرفتنش يك دفعه خاموش و مستقبلين خائبا مراجعت نمودند كه آخوند در سر موعد نيامد و نخواهد آمد.
خدايا! اين چه بخت سياهى است كه داريم ، اين چرا چنين شد، اى داد، اى بيداد... چه خيالاتى به كله ما جا گرفت و چه فحشهايى به روس صورت مى گرفت ، يارب ، چه باعث شده كه آخوند نيامد مگر زهرش دادند، مگر از گارى افتاد.
در ايـن خـيـالات گـونـاگـون بـودم كـه بـعـضـى از رفـقـا اظـهـار داشـتـنـد كـه خوب است حـال كه تا اينجا آمده ايم برويم زيارت سامره . گفتم خوب است عوض ‍ سامره به گور مى رفتيم ، من كه بر مى گردم به كربلا، فردا با يك نفر از رفقا به كربلا رسيديم ، پـرسيديم چرا چنين شد؟ گفتند كه سيم تلگراف از طهران صدا نمود كه قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين .
يـعـنـى طـهـران مفتوح و محمد على ميرزا معزول و مخلوع شد و كشتى سلطنت بر جودى كوچك احـمدى قرار گرفت و محمد على ميرزا و من تبعه تبعيد شدند. همين كه اين تلگراف رسيد رفـتـند نزد آقا شيخ عبدالله و گفتند بديهى است كه تعديات روس به ايران به اشاره مـحـمـد عـلى مـيـرزا بـوده و خـلع او مـلازم اسـت با رفتن روس از ايران و اگر چنانچه ما از كـربـلا تـا كـاظـمـيـن حـركـت نـمـايـيـم بـه قـصـد اخـراج روس و حال آن كه خودش هم خواهد رفت مثل اين است كه سگ ديوانه و هارى همراه خود مى رود و ما هم از عـقـب تـعـاقـب نـمـوده سنگ به او بپرانيم و الساعه شما بايد آخوند را از حركت مانع و مـتـقـاعـد فـرماييد كه حركت در اين زمينه با آن كه هيچ فايده ندارد اسباب مخاطره اسلام و مسلمين است و ما هم در خدمت شما مى آييم كه تاءييد شما را نماييم ...
دسـت و پـاى آخـونـد سـسـت گرديد و آثار مغلوبيت در ناصيه اش هويدا گرديد و شياطين انـسـى خـوشـحـال و خـرم بـرخـاستند و رفتند. روز جمعه بود على الرسم رفتيم به حرم مـشـغـول زيـارت عـاشـورا شـديم جهت تعجيل در ظهور حق دولت حقه . تا آن وقت نفرين هاى دعاى علقمه را به دشمن امام و شيطان حواله مى كردم و از امروز عبارت نفرين را ارجاع به روس نـمـودم و چـون كـربلايى ها غالبا عالم و عامى شان مستبد بودند حتى در فوت حاج مـيـرزا حـسـين حاج ميرزا خليل كه از مجتهدين بزرگ بود چون امضاى مشروطيت را نموده جشن گرفتند و چراغانى نمودند و شربت و شيرينى گذاردند.
در ايـن ايـام كـه طـلاب از جـوش و خروش افتادند و از حركت تا كاظمين منصرف و جند الله مـتـفـرق شـدنـد بـسـيـار از دوسـت و دشـمـن كـربـلايـى ها سرزنش و استهزاء مى شنيديم ، مـتـصل مشغول به همز و لمز و سخريه بودند. يكى از پيشنمازان كه پيرمرد هندى بود و بـه واسـطـه خـويشان كربلايى من با او آشنا و دوست شده بودم و مشروطه را مساواق با كـفـر و آخوند را كافر مى دانست ، ولو در نزد من اظهار نمى كرد و از طرف ديگر هميشه از انگليس تمجيد و تعريف مى كرد و اگر مى گفتيم كه انگليس مشروطه است بسيار فحاشى مـى نـمـود كه خدا نكند انگليس مشروطه باشد، انگليس ‍ پارلمان دارد و بواسطه پارلمان نـظـام احسنى را اتخاذ نموده و رعيت در امن و رفاه است و مشروطه بلايى است كه فقط بر عـثـمـانـى و ايرانى نازل شده . الغرض همين پيشنماز اين طور به ما سرزنش و سركوفت مـى زد كـه رفـتـيـد بـا قـلم تـراشـهـاى خـود گـردن روس را مـثـل گـردن مـرغ بـريـديـد و او را بـه پـرپـر انـداخـتـيـد حـالا بـرويـد بـه آسـودگـى مشغول درس و بحث خود بشويد، خدايا زين معما پرده بردار.
در ايـن سـفـر، كـربلا بر ما از زندان بدتر شده بود از اين پيشامد ناگوار و استهزاء و مسخره نمودن اهالى كربلا كه اغلب خيلى رذالت مآب هستند و غالبا هم عجم هستند يكى مى گـفـت هـر دزدى و مـال مردم خورى و آدم كشى كه نتوانست در ايران زندگى كند رفته آنجا متوطن شده ، اين است كه مجمع الرذايل گشته .
على الجمله آمديم كه زن و بچه را حركت بدهيم به نجف ، گفتند هنوز دوستانمان و خويشان خـود را درست نديده ايم شما اگر چند صباحى ما را مهلت دهيد به موقع است . گفتم من كه در ايـن مـحـنـت سـرا طاقت ندارم من مى روم شما بعدا بياييد. مادر زن ما گفت ما مرد دلسوزى نـداريـم خـانـه مـا را مـدتى است چند نفر زن عرب كه مرد هم ندارند تصاحب نموده و در آن سـكـنـى نـمـوده انـد، اگر گاهى گفتيم بيرون رويد، هزار فحش و ناسزا گفته اند، چون كـليـه عـربها به عجمها بدبين و به چشم حقارت نظر مى كنند و آنها را آدم نمى دانند با آن كه معاش اهالى مشاهد مشرفه از اهالى ايران است چه به رضا و معاملات و چه به دزدى و اجبار.
گـفـتـم : بـدبـينى آنها شنشته اعرفها من اخزم وصاياى عمربن الخطاب است كه در خميره اينها داخل است ، برخيز برويم خانه را به من نشان بده .
رفـتـيـم بـه در مـنـزل ، گـفـتـم : ايـتها النسوه العربية و النبطية البدوية و السليطة السلقلقيه ان كنتن تردن اللطف و الكرامة فاخرجن بالسلامة و الا.
به يك مرتبه صدا به صدا انداختند و حمام زنانه ساختند ما نفهميديم كه چه گفتند، آخر حرفشان اين بود كه رح ، رح ان ابننا من الاولاد السطان .
چون پسرشان را به نظام وظيفه برده بودند و قزاق به حكم اولاد سلطان بود به همان مفتخر و مغرور شده بودند كه اموال ضعفا را بلكه بچاپند.
گـفـتـم : قـد انذرتكم فاعذرتكم فاذا حل الغضب فساء صبح المنذرين .(163) به مادر زن گفتم طاپوى خانه را بده يعنى قباله رسمى را. آمدم ميان بازار دو قران دادم به كـاتـب كه عريضه اى به فلان مضمون به متصرف كربلا نوشت ، رفتم به دارالحكومت بـعـد از سـلام عـريـضـه را روى مـيـز گذاشتم برداشت خواند دو كلمه در پشت آن نوشت و اشاره كرد كه بردار برو و عريضه را برداشتم ، رفتم به اطاق دفتر عريضه را داديم ، خـوانـد و پـشـت عريضه را نيز خواند دست دراز نمود گفت طاپو، طاپو را دادم دفترى را بـرداشـت بـعـد از ورق زدن مـطـابقه نمود، چيزى باز در پشت عريضه نوشت ، عريضه و ورقـه طـاپـو را داد و اشـاره كـرد برو بيرون رفتم به اطاق اجراء عريضه را دادم رييس اجـرا كـه در اين اطاق جمعى از مريخ صولتان بر صندليها جلوس داشتند. به دو نفر از آنـهـا اشـاره شـد، بـرخـاستند و به من گفتند آقا بيا برويم ، آمديم ميان ميدان كربلا كه اداره نظميه و محبس آنجا بود.
گـفـتـنـد: آقا تو همين جا بنشين تا ما بياييم . گفتم شايد خانه را بلد نباشند، گفتند بلد هـسـتـيـم ، رفـتند بعد از يك ساعت ، چهار ـ پنج زن را جلو انداخته آوردند، گفتند اينها نيز مجازات دارند و آن هم به اختيار شماست و خانه خالى است ، برويد تصرف نماييد.
گـفـتـم : چـون مـرا نـشـنـاخـتـه بـودنـد ايـن دفـعـه را بـخـشـيـدم و حـال گـذشـت مـن از شـمـا فـقـط جـهـت زن بـودن شـمـاسـت كـه لا تقابل المراءة الا المراءة (164) و اگر بچه تان كه اولاد سلطان شده مى بود معلوم مـى شـد كـه چـه كـاره ايد. اذهبوا فانتم الطلقاء كلام جدى لاجدادكم (165) خانه را بـه تـصـرف مـادر زن دادم خـائبـا و خـاسـرا پـر و بال شكسته به نجف آمديم .
چـيـزى نـگـذشـت كـه سلطان عبدالحميد(166) تبعا لمحمد على ميرزا و اغترارا بما فى نـفـسـه مـن القـوة و العـظـمـة بـيـرق مـخـالفـت بـلنـد، بـنـاى وكيل كشى و خرابى مجلس مبعوثان گذاشت . باز طلاب و آقايان نجف از اشرار و گرگان عـراق و مستبدين بى حيا كه از هر درنده اى به زخم لسانى بدتر بودند در اضطراب و در تـب و تـاب افـتـادنـد و تـا آن وقـت مـن حـقـيـقـة مـا اوذى نـبـى مثل ما اوذيت را نفهميده بودم كه در آن وقت فهميدم .
گـفـتـم : در قـرن مـا عـجـب شـورهـايـى بـرپـاسـت و وكـلاى اسـلانـبـول كـارى كـه كـرده بودند دو تلگراف يكى به سلانيك و يكى به آقاى آخوند نمودند كه ما را دريابيد، بلكه اسلام را، كه ما رفتيم به ديار عدم .
آقـاى آخـوند تلگرافى تهديدآميز به سلطان عبدالحميد نمود كه بوى مخالفت با قرآن كـريـم از آن نـاحـيـه مـى رسـد البته در صورت صدق بايد جبران و ترميم شود و الا از عـرش خـلافـت تو را سرنگون خواهيم نمود، چنان كه نسبت به سلطان ايران نموديم . اين صـورت تـلگراف را كه عربها شنيدند شيوخ عرب ترسيده و لرزيده و با رنگ پريده دور آخـونـد مـجـتـمـع شـدنـد كه جناب شيخ چه كرديد، اين تلگراف جالب توپهاى قلعه كـوب اسـت بـراى بـقـعه مطهره ، شما خيال كرديد كه اين سلطان عجم است ، اين هفتاد هزار ارمـنـى را بـه يـك شـليـك و يـك اشـاره مـعـدوم نـمـود، بـاز خـواسـت كـه نـمـودنـد با تمام دول اعـلان جـنـگ داد، در بـيـن دول ، مـعـروف بـه قـصـاب اسـت . جـان و مـال چـهل هزار نفوس نجف به جهنم كه نجف و اين بقعه مطهر قاعا صف صف (167) خواهيد كرد. شما به چه اطمينان اين تلگراف را نموديد. هاى اشلون قضيه ، هاى اشلون قضيه بليه (168) اناالله و انا اليه راجعون .
آخـونـد گـفـت : يـا جماعة لا تخافوا و لا تلومو انى فقد استخرت الله فخار لى ذلك و انـه و انـه مـعـنـا و سـيـنـصـرنـا على قوم الكافرين فطيبوا انفسكم و خافو الله فانه من ورائهم محيط.(169)
ولكـن سـلانـيـك هـا جـواب فـعـلى دادنـد شـش سـاعـتـه از بـر و بـحـر وارد اسـلانـبـول ، پـس از جـنـگ مـخـتـصـرى سـلطـان عـبـدالحـمـيـد را معزول و به كشتى انداخته به سلانيك در تحت نظر گرفتند و محمد رشاد به تخت نشست و به توسط تلگراف محمود شاه و شيخ الاسلام عثمانى تشكرات خود را به آقاى آخوند تـقـديـم نـمـودنـد و حـفـظ مقامات آقايان و طلاب را از ايالت بغداد جدا خواستار و امر اكيد فرمودند.
هر دم از اين باغ برى مى رسد  
  تازه تر از تازه ترى مى رسد
فان لكل عسر يسرا و ان لكل عسر يسرا.
ولكـن عـثمانى ها از ايرانى ها در اين قضيه زرنگ تر بودند چون اگر محمد على ميرزا را در تـحت نظر مى گرفتند و تبعيد نمى كردند به دوخه هاى (170) بعد گرفتار نمى شدند.
و جـدا مـشـغول درس و بحث شديم ، درس شب در تنبيهات استصحاب بود و دوره دوم من بود كـه مـحـض تـسـمـع و تـبـرك بـود رفـتـن مـن و الا دوره اول با تعمق و تدبر همه را نوشته بودم و آنچه را كه قوه بود دريغ نكرده بودم .
قضيه دخول روس به ايران
خـبـر آمـد كـه ايـران پـايـمـال اسـت  
  بـه زيـر پـنـجـه خـرس شمال است
بهانه آورد شوستر(171) نباشد  
  وطن تان را وطن پرور نباشد
وگرنه جنگها من ساز دارم  
  هزاران فتنه را آغاز دارم
كه از يك فتنه ام كاندر نهان است  
  خراسان و رضا بامباردمان است
به هر نقطه شمالى دست دارم  
  چپم كاشى يمين در رشت دارم (172)
دو دستى شعله ها را بر فروزم  
  تمام خرمن ايران بسوزم
به آهنگى در اين جنگل برقصم  
  كه عالم را يقين گردد كه خرسم
خبر آمد كه در ايران بهار است  
  ز خون نونهالان لاله زار است
بيا بگذر ز شك كاو كفر دين است  
  وطن را ياد مى كن كاو يقين است
ز لا تنقض همان ظاهر مپندار  
  كه او را باطن و بطن است بسيار
مصاحب با يقين شو همرهى كن  
  برون كن كفر را وآنگه شهى كن
چـون روس ظـلم و تـعـديات جابرانه خود را از حد برد و باد غرور و نخوت پاى او را از گـليـم بـيـرون نـمود اگر چه سائق و قائد باطنى او خود ايرانيهاى منافق بودند، آقاى آخوند در نيمه آخر ذيحجه هزار و سيصد و بيست و نه عازم ايران و دفاع از روس گرديد. طـلاب در مسجد عمران ، ناطقين به منبر مى كردند و مردم را تحريص و ترغيب بر دفاع از روس و حـفـظ بـيـضه اسلامى مى نمودند و جهت زيارت غديريه ، اعراب و رؤ ساى عشاير مـجـتـمـع در نجف بودند و آخوند تمام علماء را با هم متحد ساخت در حركت نمودن ... رؤ ساى عـشـايـر بـا آخـونـد بـيعت مى كردند و قول مى دادند كه هر كدام با چند هزار تفنگچى هاى عـشـايـر كـه مـلتـزم حـركـت شـدنـد به دويست هزار رسيد و از حدود كرمانشاه از داودخان و شيرخان و ساير خوانين تلگراف رسيد كه ما همه در ركاب ظفر انتساب حاضريم و تمام عـلمـاى نجف و طلاب نيز عازم بر حركت بودند. آقاى آخوند مقرر داشتند كه فردا مى رويم به مسجد سهله توسلى بجا مى آوريم پس از آن حركت مى نماييم .
حواريين و مخصوصين در همان شب حجره اى دور مسجد را حيازت نمودند، هر پنج ـ شش نفرى بـا اسـبـاب مـسـافـرتـشـان بـه يـكـى از آن حـجـرات نـقـل مـكـان نـمـودنـد و اثـاثـيـه آخـونـد را نـيـز بـه يـكـى از آن حـجـرات نـقـل مـكـان نـمـودنـد و اثـاثـيـه آخـونـد را نـيـز بـه يـكـى از حـجـرات انـتـقـال دادنـد و مـن چـون خـيال داشتم زن و بچه را حركت بدهم به كربلا و در فردا عازم كـربـلا بـودم و به سهله نمى رفتم . آقاى آخوند در آن شب بواسطه كثرت زوار عربى نـتـوانـسـت در رواق بـرود و نـمـاز بـخـوانـد، در هـمـان بـيـرونـى مـنزل مشغول به نماز گرديد و ما هم اقتدا نموديم . بعد از نماز متفرق شديم ، من آمدم به منزل خورجين و اثاثيه كربلا رفتن را مهيا نمودم و خوابيدم .
صبح قبل از آفتاب رو به دروازه كوفه رفتم كه الاغى كرايه كنم براى كربلا به سر طمه (173) رسيديم ، سيد عربى از رفقا پرسيد كجا، گفتم مى خواهم الاغ كرايه كنم براى كربلا.
گفت : من شنيده ام آقاى آخوند ناخوش است نمى تواند حركت كند.
گفتم : دروغ است ، ديشب صحيح و سالم بود.
گفت : بلكه مى گويند مرده .
گـفـتم : خدا دهنشان را بشكند، اين چه فايده دارد كه نيم ساعت ديگر كذب اين حرف آشكار شـود. او از مـن گـذشـت و مـن رو بـه دو دروازه رفـتـم ، نـهـايـت از كـوچـه اى رفـتـم كـه مـنـزل آخـونـد سـر راه بـود، بـه در مـنـزل رسـيـدم شـنـيـدم صـداى گـريـه از مـنـزل بلند است وارد بيرونى شدم كه چند نفرى جمع اند و آخوند فوت كرده و سحر به رحمت ايزدى پيوسته .
بعد از تمامى وصايايى كه در مسافر در اول سفرش مى نمايد نه واسطه مرض داشتن و بعد از آن دستى به پهلو گرفته و يك آخ گفته و تسليم شده است ، يعنى مرده ، راستى مـرده ، از راسـتـى مـرده ، از دنـيـا رفـتـه ، سـهـله رفـتـن رمـز بـوده ، اصل به سفر رفتن رمز بوده ، به ايران رفتن رمز بوده ، به وطن اصلى رفته ، چرا؟
آنـجـا فـحـش نـيـسـت ، نـاسزا نيست ، روس نيست ، آزادى است ، قانون نيست ، قانون شخصا موجود است ، قانون طبيعى است .
راسـتـى راستى آخوند مرده ، يعنى چه از ما قهر كرده ، پس ما چه كار كنيم ، پاى منبر كى بـنـشـيـنـيـم ، چـشـم بـه كـى روشـن كـنـيـم ، حـرف كـى را بـشـنـويـم ، دل بـه كـى خـوش كنيم ، پس ما يتيم شده ايم ، احرار يتيم شدند، خاك بر سر شدند، تپ خـور شـدند، پژمرده شدند، پريشان شدند، آخوند كجا رفت ، ميرزا مهدى آخوند كجا رفت ...
عصر برگشتم به خانه با چشم گريان ، پله هاى خورجين را از اثاثيه كربلا سرازير كـردم ، اهـل بيت گفتند با اشك ريزان مگر تو نمى روى ؟ گفتم آخوند تنها رفت هيچكس را نـبرد، قابل نبوديم . الآن برو نجف ببين هيچ نقطه اى بى گريه و زارى مى بينى ، بى سـوز و گـداز مـى بـيـنـى ، مرد گريه مى كند، زن گريه مى كند، جوان گريه مى كند، پير گريه مى كند، دوست گريه مى كند، دشمن گريه مى كند، مشروطى گريه مى كند، مستبد گريه مى كند، زمين گريه مى كند. آسمان گريه مى كند...
شـمـدريـن شـكـو قضيه ، ها المصيبة ، هاالزرية ، هاالبلية ، انالله و انا اليه راجعون .
فـواتـحـى كـه در خانه ها و مساجد و در فضوه ها كه عرب و عجم گذاشته بودند، بلكه كـليـه نـجـف يـك تـعـزيـه خـانـه شده بود تا روز عاشورا امتداد داشت و روضه خوانها در روضـه سيدالشهداء عليه السلام و ذكر مصائب كربلا تا نوحه سرايى و مراثى آخوند را ذكـر نـمـى كردند مجلسشان گرم نمى شد، چون مردم بى اختيار مى شدند در اين مصيبت تازه .
فصل هشتم : هتك حرمت مرقد مطهر امام رضا عليه السلام
در ربـيـع دوم 1330 خبر آمده كه روس به بهانه دروغى كه نامسلمانها به او داده بودند بـقـعـه مطهره حضرت رضا عليه السلام را به توپ بستند و با اسب و سگهاى خود وارد صحن و رواق شدند، كردند آنچه كردند و شد آنچه شد، مؤ منين غيور نجف به هم بر آمدند ديـدنـد چـاره اى نـيـسـت الا آن كه مثل زن گريه كنند و به سينه بزنند. مجالس تعزيه و روضه خوانى بر پا شد ضمنا دعاى فرج زياد مى شد، بلكه گاهى كه حوصله تنگ مى شـد و چـون و چـرايـى بـا حـضـرت حـجـت مـى نموديم كه تا كى صبر و حوصله ، تا به حـال كـه اجـدادت را مـى كـشـتـنـد و مى بستند و حبس مى كردند، مى گفتيم مقتضاى سياست و سـلطـنـه جائرانه و محافظه كارى بر آن بر اين وا مى داشت ، لكن اظهار دشمنى به خاك قبر و مدفن امام فايده اى بر آن مرتبت نبود الا صرف عناد و اظهار عداوت مثلا اسارت زينب و كشتن على اصغر و آب ندادن به او، اسب بر بدن شهدا تاختن و جنازه حسين را تيرباران نـمودن و مرقد حضرت رضا عليه السلام را توپ بستن و با اسب و سگ خود وارد صحن و رواق شدن اين طور مصيبتها در يك رديف هستند در اين فايده كه براى دشمن ندارد الا مجرد العـنـاد و اللجـاج و اظـهـار الغـرور و النـخـوة . و ايـن طـور مـصـيـبـت بـر عاقل غيور بسيار شاق و لايحتمل است و به رفيق سفر كاظمين بر خوردم .
گفتم : احتمال نمى دهى كه اين جراءت يكى از اثرات حركت ما به كاظمين باشد، ديدى كه هر كار دلشان بعد از اين بخواهد مى كنند.
خـوب پـدر سـگ ! حـضـرت رضـا چـه ضـرر داشت به تو كه چنين كردى و من گمان ندارم حضرت حجت در اين قضيه صبر كند و خودش هم مى داند كه شيعه كارى از دستش نمى آيد.
گـفت : بيا برويم نزد آقا شيخ اسماعيل محلاتى كه از مجتهدين منزوى است و خوش صحبت و خـوش قـريـحـه اسـت ، بـلكـه عـقـده دلمـان بگشايد، رفتيم ايشان هم خيلى اظهار همدردى نمودند و اين مصيبت را بزرگ مى شمردند.
گفتيم : ممكن است اين عقده از دل ما بيرون رود و انتقام كشيده شود؟
گـفـت : البـتـه امـكـان ذاتـى دارد، لكـن نظر به اسباب عادى ممكن نيست ، چون هيچ دولتى امـروزه در روى كـره مـقـاومـت بـا روس نـدارد، بـلكـه تـمـام دول هـم اگـر مـتـحد شوند باز اشكال دارد، چه اگر به نقشه نظر كنى ممالك ديگر نسبت بـه مـمـلكـت روس سـاخلوهاى سرحدى يك مملكت محسوب هستند. سعه مملكت روس از شرق تا غـرب بـه حـدى اسـت كـه آفـتـاب از مـغـرب مملكت كه غروب مى كند و هنوز شفق فرو نشده صـبـحـدم طـلوع كند در شرق مملكت ، به عبارت اخرى خورشيد كه از افق غربى پايين مى رود بـه مـقـدار هـيـجـده درجـه چـنـانـكـه مـوقـع زوال سـرخـى اول شـب اسـت هـمـچنين در اين مملكت وقت اول طلوع سپيده صبح است نيز از افق شرقى ، پس شب در اين مملكت به قدر سير خورشيد در سى و شش درجه است از سيصد و شصت درجه و نـسـبـت عـشـرى دارد و بـالجـمـله در قـوت و شـوكـت و قـشـون نـيـز سـرآمـد دول اسـت ، خـيـلى اشـكـال دارد به اين زوديها اين عقده از دلها بيرون رود و بايد دعا كرد. بـعـد از آن دسـت بـرد كـتـاب مـثـنـوى را از طـاقـچـه بـرداشـت مـشـغـول بـه صـلوات و سوره حمدى شد كه بگشايد و تفالى به اشعار او در اين قضيه بـزنـد و مـن تـعجب نمودم از اين مجتهد پيرمردى كه كتاب مثنوى در نزد اين پيدا مى شود و محل اعتناست كه به او تفال مى زند و بالجمله مثنوى را گشود و تبسم نمود و اظهار تعجب و اين اشعار قرائت شد از جلد چهارم صفحه 388 چاپ علاءالدوله :
حمله بردند اسپه جسمانيان  
  جناب قلعه و دژ روحانيان
تا فرو گيرند بر در بند غيب  
  تا كسى نايد از آنسو پاك جيب
غازيان حمله غزا چون كم برند  
  كافران بر عكس حمله آورند
غازيان غيب چون از حلم خويش  
  حمله ناوردند بر تو زشت كيش
حمله بردى سوى دربندان غيب  
  تا نيايند اين طرف مردان غيب
جنگ در صلب و رحمها بر زدى  
  تا كه شارع را بگيرى از بدى
چـون بـگـيـرى شـهـر هـى كـه ذوالجـلال  
  بـرگـزيـده اسـت از بـراى انتسال (174)
تو زدى در بندها را اى لجوج  
  كورى تو كرد سرهنگى خروج
نك منم سرهنگ و هنگت بشكنم  
  نك بنامش نام و ننگت بشكنم
تـو هـلا در بـنـدهـا را سـخـت بـنـد  
  چـنـد گـاهـى بـر سبال خود بخند
سبلتت را بركند يك يك قدر  
  تا بدانى كالقدر يعمى البصر
سبلت تو تيزتر يا آن عاد  
  كه همى لرزيد از دمشان بلاد
تـو سـتـيـزه روى تـر يـا آن ثـمـود  
  كـه نـيـايـد مثل ايشان در وجود
صد از اينها گر بگويم تو كرى  
  بشنوى و ناشنوده آورى
توبه كردم از سخن كانگيختم  
  بى سخن من دارويت آميختم
گه نهم بر ريش خامت تا پزد  
  يا بسوزد ريش خامت تا ابد
تا بدانى كو خبير است اى عدو  
  مى دهد هر چيز را در خورد او
بـعـد از ايـن اشـعـار بـسـيـار خـوشـحـال شـديـم كـانـه وحـى آسـمـانـى بـود كـه بـر مـا نـزول نـمـود و يـقـيـن نـمـوديـم كـه روس بـه هـمـيـن نـزديـكـيـهـا مـضـمـحـل خـواهـد شـد بـه تـوسـط يـك سـرهـنـگـى و آن سـرهـنـگ را بـه هـيـچ يـك از دول نـتـوانـسـتيم ، ولو به طور ظن يقين كنيم مگر حضرت حجت و يا كسى كه از طرف الله بـاشـد و عـقـيـده و ارادت مـا بـه مـثـنـوى بـيـش از پـيـش شد كه اين بشارت را به ما داد و سـروركـى به قلب ما داخل نمود و ما هم فاتحه و با اخلاص از سراخلاص به گور پر نور او هديه نموديم و از آنجا برخاستيم و منتظر بوديم كه تا كدام سرهنگ از كدام نقطه بـه تـاءيـيـد اسـلام و بـريـد قـلوب مـؤ مـنـيـن و بـر اضمحلال دولت نيكلايى كمر بندد و بلكه عالم را از اين خرس شمالى آسوده سازد.
و كـم كـم زمـسـتـان و چـله بـزرگ داخـل شـد و از چـنـد مـاه قـبل ناظم پاشايى كه از رجال فعال دولت عثمانى بود والى بغداد گرديده بود و چون پـول نقره عثمانى كم بود به بهانه ناخوشى و ميكرب وبا در كربلا چهار ـ پنج نقطه از خانقين تا اصل كربلا قرنطينه گذاشته و از زوار در هر نقطه بعد از ده روز توقيفى دو تـومـان و سـه تومان على الاختلاف از هر نفرى مى گرفتند و از نجف رو به كربلا هم يـك ـ دو نـقـطـه ايـن قـرنـطـينه موجود بود و در ورود به كربلا چندان منعى نبود. و اما در خـروج از كـربـلا سخت بود ولو طلاب را كه از بيراهه مى رفتند نفرى يك ـ دو قران به هـمـان مـاءمـوريـن مـى دادنـد رهـا مـى كـردنـد عـمـده نـظـرشـان بـه پـول زوار ايـرانـى بود و در اين چند ماه قريب دويست هزار زوار ايرانى به كربلا آمده و با قطع نظر از اجحافات و تعديات غير رسمى هر نفرى ده تومان رسما دولت گرفت از زوار دو مـيـليـون تـومـان مـى شود و چون مجيدى و قران عثمانى و زنا نصف قران و تومان ايـرانـى بـود ايـن دو ميليون تومان را چهار ميليون تومان به سكه خودشان سكه زدند و ايـن يـكـى از شـاهـكارهاى اين شخص بود در دولت عثمانى و بالجمله من چون چند سفر به زيـارتى نرفته بودم به واسطه همين قرنطينه ها لذا در ماه رجب زن و بچه را برداشتم كه آنها را يك ـ دو ماهى در كربلا بگذارم و خود به طور قاچاق كساير الطلاب برگردم .
رفـتـيـم در مـراجـعـت بـا مـكـارى مـقـرر داشتيم كه نيم فرسخى به قرنطينه مانده ما را از بـيـراهه ببرد و از خطر كه گذشت به راه داخل شويم و موعد حركت فردا ظهرى بود و در هـمـان شـب بـرف آمـد بـه قـدر يـك شبر كه قبل از آفتاب پشت بامها را پاك نمودند و اين بـرف امـر تـاريـخـى بـود در عراق كه پيرمردها به ياد نداشتند آمدن برف را. بالجمله ظـهـرى حركت نموديم با چهار ـ پنج نفر از طلاب نجف و از راه طويرج رفتيم و زوار عرب از زن و مرد نيز بودند، كه عسگرى به تاخت آمدند جلو زوار و ما هم چون بزهاى ريش دار جـلو گـه زوار بـوديـم و مـا آنـچـه بـه ايـن عـسـگـرهـا اصـرار و التـمـاس و پول داديم كه ما را نديده بگيرند و بيراهه برويم مفيد نشد.
از عـقـب زوار را جـمـع نـمـوده و اسيرا وارد قرنطينه نمايند، يك شيخ ساوجى از رفقا گفت فـلانـى راستى راستى ما را قرنطينه مى برند؟ گفتم البته راستى راستى مى برند و تـو تـوقـع داشـتـى كـه دروغـى دروغـى بـبـرنـد و ايـن عـالم را هـم تـا بـه حال نديده ام يك سياحتى مى كنيم . گفت تو عجب شوخى مى كنى و خنده ات مى آيد.
گـفـتـم : تـو كـه گـريـه ات آمـده چـه فـايـده بـرده اى كـه مـن مـحـروم شـده ام ، عـلى ايـحـال دل قـوى دار ما را كه نمى كشند و الله من ورائهم محيط. ما را بردند نزديك خيمه ها كـه در لب شـط فرات زده بودن و يك ميدان از آبادى طويرج دور بود و يك خيمه جهت ماها تـازه نـصـب مـى كـردنـد. مـا از الاغـهـا پـايـيـن آمـده دكـتـر بـا قـلم و كـاغـذش آمـد جـلو مـا، اول رو به من نمود گفت شى اسمك ؟ گفتم سيد حسن و نوشت و گفت ابن من ؟ گفتم ابن سيد محمد. رو به سيد مازندرانى كه از رفقا بود نمود گفت شى اسمك ؟ گفت سيد حسن . گفت ابـن مـن ؟ گـفـت سيد محمد. رو به سيدى كه از زوار بود گفت شى اسمك ؟ گفت سيد حسن . گـفـت ابـن مـن ؟ گـفـت سيد محمد. گفت كلكم سيد حسن ابن سيد محمد، هاى عجب گفتم ، شى يـخـصـك اسـامينا العدد يفيدك ثلاثه سادة اسمهاى دو آخوند رفيق را نيز نوشت ما پنج طلبه و ضميمه پنج نفر عرب بيابانى ده نفر را به همين خيمه تازه منصوب ججا دادند و قـريـب بـيـسـت خـيـمـه ديـگـر بـود هـمـه آنـهـا پـر آدم بـود. و بـرف ديـشـب خال خال در صفحه بيابان ديده مى شد و هوا هم چندان سرد نبود. يك ساعت از شب گذشته مستحفظ با تفنگ و فشنگ آمد در چادر ما گفت من در همين اطراف مترصدم و اگر كسى بى خبر از چـادر بـيـرون شـود او را گلوله خواهيم نمود و به ديار عدم فرستاده مى شود، فيجب عـليـكـم قـبـل الخـروج ان تصيحوا نوبه چى نوبه چى ،(175) از من كه جواب و اذن رسـيـد در آن هـنـگـام از خـيـمه بيرون رويد. گفتم ولو نصف شب باشد؟ گفت ولو نصف شب باشد نوم نيست .
مـا چـادر را فـرش نـمـوده نماز خوانديم غذا خورديم هر كسى بيرون مى خواست برون بر حـسـب الدستور صدا بلند مى كرد، نوبه چى نوبه چى و گوش مى داد كه صداى خشن و كـلفـتـى از طـرفـى مـى آمـد كـه شـى تـريـد؟ مـى گـفـت اريـد البول مثلا، آن هم در جواب مى گفت رح رح .
من اذان صبح قبل از رفقا بيدار شدم كه قريب نيم ذرع برف آمده و خيمه از سنگينى برف جـمـع و كـوچـك گـشـتـه ، رفـتـم بـيـرون حسب الدستور صدا زدم نوبه چى ، نوبه چى ، صدايى شنيدم شى تريد؟ گفتم اريد المادى . فرمود رح رح .
رفـتـم به طرف شط چون زمين در زير برف مستور بود و تاريك هم بود محض احتياط با ته آفتابه عصازنان كه ندانسته به آب شط غرق نشوم تا خود را به كنار آب رساندم آفتابه را پر آب نمودم تطهير نموده و وضو گرفتم و آمدم خيمه نماز صبح را خواندم و نـشـسـتـم تا نزديك آفتاب . رفقا متدرجا برخاسته نماز خواندند. در آخر همه شيخى بود بـهـبـهـانـى ضـخـيم الجثه ، قوى الهيكل ، چهار شانه ، دراز بالا، پيشانى پهن ، صورت كـشـيـده ، زنـخ گـرد و ضـخـيـم كه تمام علائم پهلوانى در او موجود بود، نزديك آفتاب برخاست تيمم نموده كه نماز بخواند.
گفتم : شيخنا آفتابه پر آب است وضو بگير.
گفت : تكليف تيمم است و وضوهاى شما باطل است ، بعد از آن رو به قبله نشست كه نشسته نماز بخواند.
گـفتم : چرا ايستاده نماز نمى خوانى ؟ گفت خيمه جمع شده به قد من رسايى ندارد، گفتم پهلوى عمود خيمه بايستى درست مى شود.
گـفـت تـكـليـف نـدارم كـه از جـاى خـود حـركـت نـمـايـم و نـشـسـتـه مشغول نماز شد و از فضلا هم بود.
گـفـتـم : تـنـه كـلفـت بـى غـيـرت شـنـيـده بـودم ولى تـا بـه حـال نـديـده بـودم ، الحـمـد لله ديـدم كه چطور جانورى است چون يقينى بود كه از طرف وضـو و قـيام در نماز هيچ صدمه اى و عسر و حرجى رخ نخواهد داد و اين شيخ علاوه بر آن كه خود مخالفت امر خدا نموده فتوى به بطلان نماز و وضوى ما نيز مى كند.
جـنـاب شـيـخ ! مـعـلوم مـى شود از شومى تو بوده كه ما در اين حبس افتاديم ، چون تا به حال طلبه اى به قرنطينه نيفتاده ، خدا حفظ نمايد بعد از اين را.
بـعـد از طـلوع آفتاب چاى فروشى از آبادى طويرج با اسباب چايى آمد او را آواز نمودم به خيمه ، همگى چايى خوردند حتى عربها و شيخ بهبهانى نخورد، آنچه اصرار نموديم كه اين تو را گرم مى كند گفت مى ترسم ادرار بياورد و من قادر به حركت نيستم .
گفتم : اگر بدون چايى ادرارت گرفت چه مى كنى ، اگر در ميان خيمه ادرار مى كنى حالا هم چايى بخور و در ميان خيمه ادرار بكن ، (فان الضرورات تبيح المحذورات .)
آخر شيخ چاى نخورد، چاى فروش رفت بيرون ، من ديدم عربها بيچاره كبريت كه مى زنند كـه سـبـيـل بـكـشـنـد، دسـتـهـا از سـرمـا مـى لرزد نـمـى تـوانـنـد سـبـيـل بـكـشـند دلم به حال آنها سوخت ، خصوص اگر شب اياس و خشكه سرما بشود على الخـصـوص ، عـلى الظـاهـر ده شـبـانـه روز در ايـن مـجـلس بـايـد بـاشـيـم و هـمـه در محل خطر هستيم .
به رفقا گفتم گوش كنيد نطق مرا و تصويب كنيد راءى مرا و به كار بنديد نصح مرا.
قـاعـده ايـن خانه خرابها اين است كه ما را ده روز نگه مى دارند در ميان اين بيابان سرد و فقر بى اسباب زندگانى و اگر نمرديم و بديهى است كه خواهيم مرد، معذلك دو تومان از ما مى گيرند با آن كه چند قرانى بيش نداريم و اما قاعده اين پيشامد روزگار اگر چه امروز با اين آفتاب مشكل است كه سردى هوا چندان مؤ ثر باشد ولكن همين كه شب شد و در زمـيـن بـرف بـاشـد و در آسـمـان لحاف ابر نباشد و هواى لطيف عربستان فى الجمله به تـمـوج آيـد يـعـنـى ايـاس كـنـد و نـسـيـم جـگـربـر بوزد و برد الله التى تطلع على الافئده محقق گردد، بالقطع و الضرورة نموت من البرد جميعا ميتة السوء
عـربـهـا گـفـتـنـد اى والله سـيـدنا: گفتم يا جماعت ! نبينا محمد (ص ) قد حلف فى حديث الكساء انه ما ذكر خبرنا هذا فى محفل من محافل اهل الارض و فيه جمع شيعتنا و محبينا و فيه مهموم الا و فرج الله همه و نحن ولو لم نكن من الشـيـعـه لسـمـو مـقـامـهـا و ارتـفـاع مـكـانـهـا فـان مـن شـيـعـة لابـراهـيـم فـلا اقل من المحبين و ان همنا و حاجتنا اليوم لمن اعظم الهموم و اعظم الحوائج .
عربها با سوز دل گفتند اى والله سيدنا.
به سيد مازندرانى كه از همه ما ظاهر الصلاح تر بود گفتم مفتاح را بردار و حديث كسا را از روى كتاب بخوان كه غلط خوانده نشود و مستمعين تا آخر حديث هفتاد صلوات بفرستند بـه صـوت مـخـفـى ، بـعـد از خـتـم آن گـفتم المحبوس مضطر، هر كدام صد و بيست مرتبه بخوانيد امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء.
لكن بعضى از رفقا بلند بخواندند كه اگر عربها ندانند بدانند؛ اين هم تمام شد.
گفتم : رفقا شخص جواد عطاى او حتى الامكان مستور و از پس پرده است و خدا قاعده او چنين مـثـلى اسـت كه حوايج بنده را با دلو از آسمان پايين نمدهد پرده هم جهت عطاى او بسازيم كه شايد انتظار پرده مى كشد، شيخ بهبهانى جرقه نموده گفت در اين هواى سرد عرفانت گل نموده پرده كدام است ، بخواهد بدهد مى دهد پرده اى ما نشنيده ايم .
گـفـتـم : مـراد از پـرده اسباب ظاهريه است و اسم آنها را پرده و روپوش كار قرار داده ام چـون سـبـبـيـتـى بـراى آنـهـا جـسـمـا اقـتـضـاه التـوحـيـد قـايـل نـيـسـتـم ، بـلكـه آنـهـا را اسـبـاب گـفـتـه انـد بـه نظر ناقصين كه ما ارسلنا من رسول الابلسان قومه . و من گمان كردم كه شما از كملين هستيد و از همان تيمم كردن و نشسته نماز خواندنت معلوم گرديد كه حشلحف كه از هر كرد و لرى بدتر بوده اى .
گفت : حالا در اين مضيقه من با تو مباحثه ندارم و اگر خلاص شديم و روحم منبسط گرديد آن وقت معلوم خواهد شد(هلك من هلك و لمن الغلب ).
گفتم : آن وقت تنها روح تو انبساط پيدا نمى كند.
احـمـد ار بـگـشـايـد آن پـر جـليـل  
  تـا ابـد مـدهـوش مـانـد جبرئيل
گـفـت : خوب حالا پرده بساز تا ببينيم . گفتم : بايد سه پاكت بنويسيم به طويرج دو بـراى دو پـيشنماز طويرج كه يشفعون لنا عندالحكومة و الدكتر و سيمى را به خود دكتر خـانـه خراب بنويسيم ، بهذ المضمون . مقام محترم رياست حفظ الصحه دكتر الدكاتر و المـحـافظ على الاصاغر و الاكابر و المحارب لمكروبات المسافر سلام عليك اما بعد مـستدعى و مقتضى است كه اولا قرنطينه هاى مجعوله مكذوبه را كلا برداريد كه هر مسافر بـدبـخـتـى خود را به ماءمنى برساند كه ميكرب وبا و مالاريا كذا در هيچ نقطه اى وجود نـدارد حـتـى در بـغـداد كـه مـركز ايالتى ، بلكه مكثف و زباله دان عراق است و ثانيا اين بـدبـخـتـان را عـودت دهـيـد بـه كـربـلا كـه بـه زعـم شـمـا محل بروز ميكرب است تا آن كه به امكنه ديگر سرايت ندهند و از رفتن به مقصد گذشتيم زيرا بودن در اين بيابان با فقد و اسباب زندگانى موجب هلاكت نفوس است .
و ثـانـيـا قـرنـطـيـنـه را در گـوشـه آبادى قرار دهيد كه اقلا جانى به در بريم و امور زندگانى به درجه اى فراهم باشد و به اين وضعى كه شما گرفته ايد از هر وبايى و مـيـكـربـى بدتر هستيد، اين چه ظلم و عنادى است كه پيش گرفته ايد و چه وحشيگرى و بـربـريت است كه اظهار مى داريد عالم تمدن و تدين و انسانيت نه اين طور مقتضى است و (السلام على من اتبع الهدى ).
سـه پـاكت را مهيا ساختيم به همان چايى فروش گفتم تو چقدر از اين چايى فروشى ات تـوقـع دارى ؟ گـفـت يـك قـران ، گـفـتـم اسـباب چايى را اينجا بگذار اين هم يك قران حق الزحمه تو، اين سه پاكت را ببر به طويرج به صاحبانش ‍ بده و برگرد. آن هم قران را گـرفـت و بـا پـاكـتـهـا و مـثـل بـرق روان گـرديـد و ما نظر مى كرديم كه وارد آبادى طويرج گرديد،
بـعـد از آن ديـدم كـه پنج ـ شش نفرى به طرف ما قدم زنان مى آيند؛ دو ـ سه نفر از آنها فينه قرمز و لباس سفيد در بر دارند كه افنديان و دكتران گويا هستند و يك عربى در جـلوى آنـهـا شـلنـگ زنـان بـه طـرف مـا مـى دود و بـه صـداى بلند مى گويد البشارة البشارة اعطونى حق البشارة ...
گـفـتـم : رفـقـا بـرخـيـزيـد كـه مـسـيـحـا نـفـسـى مـى آيـد كـه بـشـيـر فـورا رسيد و گفت بالعجل و از ما گذشت ، گفتم رفقا چنانچه دكتر از شما چيزى طلب داشت شما عجله در دادن نكنيد حتى يتبين الحق من الباطل .
تـا آن كـه افـنـديـهـا و دكـتـر رسـيـدنـد و مـا چـنـد قـدمـى بـه اسـتـقـبـال بـيـرون شـديـم من جلوتر رفته سلامى به دكتر عليه ما عليه پراندم بعد از جواب گفت :
اعطوا فى كل واحد اربع فتات و شيلوا قراضكم .(176)
گفتم : افندى ما هر كدام چهار قران بيش نداريم و آن هم مخارج سفر ما بيش ‍ نخواهد شد و پـول زيادى نداريم كه به تو بدهيم ، يك دفعه چين به ابرو انداخت و رو از ما گرداند و دهـن كـج نـمـوده گـفـت (شـيـلوا كلهم مكدى )(177) و با قرقر از ما گذشت . ما هم گفتيم هر چه مى گويى به خودت ، و حمالها هم مهيا بودند كه سر سر شد و پاپا.
شـيـخ بـهـبـهـانـى كـه آدم مـرده واقـعـى افـسـرده اى و يـا تـنـبـل بغدادى بود به فرزى و تندى اسبابها را به پشت حمالى داده و با شيخ ساوجى خـرده واتـى (178) بـه دسـت گـرفـتـه از عـقـب حمال به جست و خيز رفتند، سفارش نمودم كه حجره خوبى در كاروانسرا بگيرند كه شب را هـم خـواهـيـم مـاند و خود به آسودگى خيمه را جستجو نموده و عبا به سر كشيده از عقب ، ميان برفها روان شدم .
 
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page