اوصاف روزه داران
شرح خطبه شعبانيه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

سيد محمد على جزايرى (آل غفور)

- ۱۲ -


داستان واقدى در فضايل اميرمؤ منان عليه السلام  
در كتاب زهرالبريع جد اعلى محدث كبير سيد نعمت الله جزايرى نوشته است كه واقدى يكى از دانشمندان اهل سنت - مى گويد: هارون الرشيد برنامه داشت در هر روز جمعى از علما را دعوت مى كرد تا در علوم عقلى و نقلى در نزد او مذاكره و مناظره داشته باشند، روزى از من دعوت كرد رفتم ديدم مجلس پر است از علما؛ در حالى كه شافعى ، سمت راستش نشسته است ، هارون نگاهى به من نمود و پرسيد: تو درباره فضايل على بن ابيطالب عليه السلام چند روايت مى دانى ؟ واقدى مى گويد: پاسخ دادم : پانزده هزار حديث با سند و پانزده هزار حديث بدون (سند) مرسل او از محمد بن اسحاق و محمد بن يوسف ، همين سوال را پرسيد، آنها هم مثل من پاسخ دادند؛
هر كدام حدود سى هزار، سپس از شافعى پرسيد، او پاسخ داد: من پانصد حديث در فضايل آن حضرت روايت مى كنم ، گفت : من خودم يك حديث دارم كه از تمام آن چه شما نقل مى كنيد، بهتر است زيرا آن ديدنى و قابل مشاهده است ما گفتيم : بفرماييد ايها الخليفة چيست ؟ هارون گفت : من حكومت شام را به پسر عمويم عبدالملك بن صالح ، واگذار نموده ام ، چندى پيش نامه اى به من نوشت كه در شام خطيبى است كه تا كنون ، در هر روز جمعه ، على بن ابيطالب را سب مى كند و دشنام ميدهد و دست بردار نيست . در پاسخ به او نوشتم : دست بسته او را براى من به بغداد بفرست . هنگامى كه در حضورم حاضر شد،، شروع كرد به سب و لعن آن حضرت به او گفتم : بدبخت ! چرا سب مى كنى ؟ گفت : پدران و اجدادم را على به قتل رسانده است به او گفتم : آن حضرت هر كس را واجب القتل بوده و كافر بوده است ، كشته . او در پاسخ گفت : من از دشمنى با على دست بردار نيستم ! تو هرچه مى خواهى بكن دستور دادم : پانصد تازيانه به او زدند، و او غش كرد. گفتم : او را به زندان ببريد.
در آن شب ، فكر مى كردم ، كه اين شقى را چگونه بكشم ؟ گاهى مى گفتم مى سوزانم ، گاهى مى گفتم در آب غرق مى كنم ، تا شب خوابيدم . در آخر، شب خواب ديدم در عالم رؤ يا رسول اكرم صلى الله عليه و آله از آسمان نزول فرمود و همراه او اميرالمؤ منين عليه السلام و حسن و حسين و جبرئيل عليهم السلام نيز در قصر من نازل شده اند، و در دست جبرئيل قدحى از مرواريد بود كه نور آن چشم ها را خيره مى كرد. پس نبى اكرم صلى الله عليه و آله آن را از دست او گرفت و صدا زد: يا شيعة آل محمد از خواب برخيزيد و از اين آب بنوشيد! هارون گفت : محافظين قصر در آن شب ، پنج هزار نفر بودند كه چهل نفر از بزرگان آنان را كه به اسم مى شناسم (چون هر روز آنان را مى بينم ) آمدند و از آب نوش جان كردند. سپس رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: آن خطيب دمشقى كجا است ؟ يك نفر از جا برخاست و او را از زندان حاضر نمود حضرت فرمود: يا كلب غيرالله ما بك من من النعمة لاى شى ء تسب على بن ابى طالب ؛ اى سگ ! خدا نعمت هاى تو را از تو بگيرد، به چه سبب على بن ابيطالب را دشنام مى دهى ؟ در همان ، دم ، به صورت سگ سياهى مسخ شد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله امر كرد او را به زندان برگردانند و دست و پاى او را ببندند. بعد حضرت و همراهان به آسمان بالا رفتند.
هارون مى گويد: من وحشتزده از خواب بيدار شدم ، در حالى كه دست و پايم مى لرزيد، مسرور خادم را طلبيدم . گفتم : هرچه زودتر آن خطيب دمشقى را حاضر كن او رفت و هنگامى كه از زندان برگشت ، ديدم گوش ‍ يك سگ سياه را گرفته و كشان كشان روى زمين مى آورد، و گوشهاى آن ، مثل انسان بود مسرور گفت : در آن حبس ، غير از اين سگ سياه ، كسى نبود. گفتم : آرى او را برگردان ، اين همان خطيب دمشقى است كه على بن ابيطالب را سب مى كرد.
هارون به اهل مجلس گفت : اينك آن بدبخت در زندان است چنان چه خواسته باشيد، او را بياورند، تا ببينيد شافعى گفت : اين مسخ شده است و ما شك نداريم كه عذاب بر او نازل خواهد شد، ولى دوست داريم ، به چشم ببينيم ، هارون به مسرور خادم دستور داد تا او را بياورد. او هم به زندان رفت و در حالى كه گوش سگ سياهى را گرفته بود، آمد. شافعى خطاب به او نمود. گفت : آيا عذاب خدا را ديدى ،؟ پس گريه كرد و سر را تكان داد. بعد شافعى گفت : هرچه زودتر او را از ما دور كن ! مى ترسم ، عذاب نازل شود. مجددا او را به زندان بردند. طولى نكشيد، صداى وحشتناكى شنيديم . پس گفت : صاعقه اى از آسمان نازل شد و او و زندانى را كه او در آن بود سوزانيد(365).

لطف حق با تو مداراها كند
چون كه از حد بگذرد رسوا كند
ز طريق بندگى على نه اگر بشر به خدا رسد
كه اگر به على رسد دلى ، به على قسم به خدا رسد
ازلى ولايت او بود، ابدى عنايت او بود
به كف كفايت او بود، ز خدا هر آنچه به ما رسد
به على اگر برى التجا، چه در اين سر چه در آن سرا
همه حاجت تو شود روا، همه درد تو به دوا رسد
على اى ياور و يار ما اسفا، به حال فكار ما
نه اگر به عقده كار ما، ز در تو عقده گشا رسد
دو جهان رهين عنايتت ، ره حق طريق هدايت
همه را بخوان به ولايتت ، ز خدا هماره صلا رسد
به غدير خم چو به امر هو، بستودت احمد نيك خو
به جهانيان زند اى او، همه لحظه لحظه ندا رسد
ز رخت كه نور خدا از آن ، بود اى ولى خدا عيان
به دل و به ديده عاشقان ، همه لمعه لمعه ضيا رسد
تو شهى و جمله گداى تو، سر و جان من به فداى تو
چه شود ز برگ و نواى تو، دل بى نوا به نوا رسد
به صغير خسته لقاى تو، بود انتهاى عطاى تو
چو به قائلين ثناى تو، ز در تو اجر و عطا رسد
من نمى دانم خداوند، تبارك و تعالى كسانى را كه مثل معاويه و ديگران سبب دشمنى با اميرالمؤ منين شده اند، و موجب سب و توهين به آن حضرت شده اند عذابى خواهند نمود.
ذكر توسل 
امام حسين عليه السلام در روز عاشورا، پس از شهادت اصحاب و ياران و اهل بيتش لباسهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را پوشيد، سوار بر ذوالجناح شد با اهل بيت وداع و خداحافظى فرمود: در برابر لشكر دشمن قرار گرفت و كاملا به آن ها نزديك شد كه صداى حضرت را بشنوند. براى اتمام حجت با آن ها سخن گفت ؛ از جمله فرمود: يا ويلكم على ما تقاتلونى ، على حق تركته ام على سنة غيرتها آم على شريعة بدلتها اى مردم بدبخت ! چرا با من جنگ مى كنيد؟ چرا خون من مظلوم را حلال مى دانيد؟ آيا حقى را انجام نداده ام ؟ آيا سنتى را تغيير داده ام ؟ آيا شريعت و دين را جابه جا نموده ام آخر چه كرده ام كه همه دست به يكى داده ايد تا مرا بكشيد؟ مى دانيد، چه پاسخ دادند؟ نقاتلك بغضا منا لابيك و ما فعل باشياخنا يوم بدر و حنين ؛ ما به خاطر دشمنى و كينه و بغضى كه با پدرت - على بن ابيطالب عليه السلام - داريم با تو جنگ مى كنيم ؛ چون پدران ما را او در جنگهاى بدر و حنين كشت .
لما سمع كلامهم بكى و جعل يقول كفر القوم و قدما رغبوا (366).
هنگامى كه امام عليه السلام گفتار آن اشقيا مردم را شنيد، به حال اسلام و اين مسلمانان گريه كرد. خدايا! كار اسلام به اين جا كشيده است كه چون من پسر على هستم و او كفار را كشته است و اسلام را پابرجا نموده است ، خون مرا حلال مى دانند؛ با اين كه خود او را شهيد كرده اند و انتقام پدران خود را از او گرفته اند. حضرت اشعارى قرائت فرمود و به آنها حمله كرد حالا كه خود اعتراف به كفر مى كنيد، و به جاهليت برگشته ايد؛ بايد با شما بجنگم تا شهيد شوم .
كفر القوم و قدما رغبوا
عن ثواب الله رب الثقلين
قتل القوم عليا وابنه
حسن الخير كريم الطرفين
حنقا منهم و قالوا اجمعوا
احشروا الناس حرب الحسين
خيرة الله من الخلق ابى
ثم امى فانا ابن الخير تين
من له جد كجدى فى الورى ؟
او كشيخى فانا ابن العلمين
فاطم الزهراء امى و ابى
قاصم الكفر ببدر و حنين
لاحول و لاقوة الابالله العلى العظيم .
جلسه بيست و چهارم 
بسم الله الرحمن الرحيم
امامت بر حق على عليه السلام ادامه نبوت است  
ان الله تبارك و تعالى خلقتنى و اياك و اصطفانى و اياك و اختارنى للنبوة و اختارك للامامة فمن انكر امامتك فقد انكر نبوتى ؛
اى على ! خداى عزوجل من و تو را براستى خلق فرمود و لطف مخصوص به ما داشت و از ميان مردم ، مرا به نبوت برگزيد و تو را براى امامت اختيار كرد؛ پس هر كس امامت تو را انكار كند، در حقيقت او نبوت مرا انكار كرده است .
منظور از اختيار خداوند، اين دو نور پاك ؛ را براى نبوت و امامت اين است كه چون خداى عزوجل مى داند اينها در مقام عبوديت و بندگى ، و فرمان بردارى ، و اخلاص و اطاعت نهايت درجه را دارا هستند. بنابراين خداوند ايشان را برگزيد و پيغمبر و امام قرار داد. همچنين آنان را نسبت به ساير ائمه برتر دانست .
امامت همانند نبوت بايد از طرف خدا باشد 
نكته : فرقى كه ما شيعيان برا برادران سنى داريم ، همين است كه ما مى گوييم : همانطور كه انتخاب منصب شامخ رسالت ، به اختيار خدا است و نمى شود مردم دور هم جمع شوند و پيغمبرى براى خود انتخاب كنند، بلكه بايد خدا انتخاب كند وبايد معجزه داشته باشد، تا دليل بر رسالت و پيامبر او باشد، همين طور، امام را بايد خدا انتخاب كند و به خلافت و جانشينى پيغمبر منسوب فرمايد و نمى شود مردم ، دور هم جمع شوند و شورا كنند و خليفه و امام را معين كنند و بايد حتما امام معجزه داشته باشد، و امتيازاتى داشته باشد، كه ديگران نداشته باشند تا دليل بر امامت او باشد.
ولى اهل سنت عقيده دارند كه پيامبر، خليفه و جانشين معين نكرد و مردم را به حال خود واگذاشت در اين هنگام ، اهل حل و عقد جمع شدند و ابوبكر را كه از همه پيرتر بود به خلافت انتخاب كردند.
اين عقيده ، به اين معناست كه پيامبر صلى الله عليه و آله حتى كار كدخداى يك ده را هم انجام نداد كه براى خودش جانشين تعين كند.
جانشين پيامبر را خدا معين كرده است  
وقتى به روايات مراجعه مى كنيم ، مى بينيم در روايات و احاديث بى شمارى ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله جانشينان خود را، دوازده امام عليهم السلام معرفى نموده است و در بعضى از آنها، هنگامى كه از امام سوال مى شود كه امام بعد از خودتان را معين كنيد، حضرت مى فرمايد،: والله ما ذلك الينا؛ ما امام را معين نمى كنيم ، بلكه ما او را معرفى مى كنيم و تنها خدا است كه امام را برمى گزيند، و اسامى آنان را رسول اكرم صلى الله عليه و آله با برنامه هر كدام بيان فرموده است .
مرحوم شيخ حر عاملى در باب نهم كتاب اثبات الهداة احاديثى را كه دلالت بر امامت دوازده امام عليهم السلام دارد، جمع آورى فرموده است : از صفحه 433 تا 675 جلد اول ، نهصد و بيست و هفت حديث از طرق علماى شيعه و از صفحه 6756 تا 735 دويست و هفتاد و هشت حديث از طرق حديث از طرق علماى اهل سنت ، در اين موضوع نقل فرموده است و مرحوم مجلسى در بحارالانوار، نيز سى صد و چهارده حديث از علماى شيعه و تعداد زيادى ، از علماى اهل سنت كه شماره گذارى نكرده بيان فرموده است (367) و ظاهرا استقصاى كلى ننموده است ، چون فقط روايات ائمه را تا امام موسى بن جعفر عليه السلام آورده است و روايات از ائمه بعد از آن حضرت را نياورده است .
همچنين روايات زيادى از بيست و هفت نفر از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله - از موافق و مخالف - آورده است كه در تمام آنها حضرت فرموده است : خلفاى من دوازده نفرند(368)
و در بعضى نيز فرموده است : كلهم من صلب على عليه السلام و در بعضى ديگر فرموده : كلهم من قريش در بعضى هم من بنى هاشم آمده است . در چندين روايت نيز فرموده : بعد نقباء بنى اسرائيل . و اين امر اشاره مى كند به اين آيه از قرآن كريم كه مى فرمايد: و لقد اخذالله ميثاق بنى اسرائيل و بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا و قال الله انى معكم (369)ما دوازده نقيب براى بنى اسرائيل فرستاديم (370) در اين آيه ، خداوند بعث و برانگيختن را به خود نسبت داده است و در چندين روايت فرموده اند: آخر هم المهدى يا آخر قائمهم كه غيبت طولانى دارد و پس از ظهور دنياى پر از ظلم و جود را بدل به عدل و داد خواهد فرمود و از جمله روايات روايتى است كه از جابربن سمرة از رسول اكرم صلى الله عليه و آله از سى و چهار طرق نقل شده است و مسلما تواتر معنوى دارد كه اين مطالب از آن حضرت صادر شده است ؛ آن جا كه مى فرمايد:
قال كنت مع ابى عندالنبى فسمعته يقول يكون بعدى اثنا عشرا ميرا ثم اخفى صوته فسئلت ابى فقال قال : كلهم من قريش (371)؛
همراه پدرم ، خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله بودم ، شنيدم ، كه حضرت فرمود: بعد از من دوازده نفر امير خواهند بود، بعد صداى حضرت را نشنيدم ؛ از پدرم پرسيديم : چه فرمود؟ پدرم گفت : فرمود تمام آن ها از قريش هستند.
در روايت ديگرى كه براى ما بشارت است بحارالانوار، از كفاية الاثر ثقة جليل على بن محمد خزاز قمى نقل مى كند، به سندى از ابان بن تغلب از ابى جعفر الباقر عليه السلام كه فرمود:
قال : سئلته عن الائمة فقال : والله لعهد عهده الينا رسول الله صلى الله عليه و آله ان الائمة بعده اثنا عشر، تسعة من صلب الحسين ، و من المهدى الذى يقيم الدين فى آخر الزمان ، من احبنا حشر من حفرته معنا و من ابغضنا اوردنا او رد واحدا منا حشر من حفرته الى النار، و قد خاب من افترى (372).
از امام باقر عليه السلام در مورد امامان پرسيديم ؛ او فرمود: به خدا قسم ! اين عهد و پيمانى است كه رسول خدا، با ما بسته است (يعنى از طرف ما نيست ) به درستى كه امامان بعد از حضرت دوازده نفرند، كه نه نفر، از صلب امام حسين هستند حضرت مهدى هم از ما مى باشد؛ همان كسى كه در آخر الزمان ، دين را استوار مى كند هر كس ما را دوست داشته باشد (البته با شرائطش ) از همان دوران قبرش با ما خواهد بود، و هر كس با ما دشمن يا ما را قبول نداشته باشد و رد كند، يا يكى از ما را رد كند، از همان قريش ، به سوى آتش رهسپار مى شود و به تحقيق كه در زيان و ضرر است ، كسى كه بر خدا افترا بندد.
روايت شيرين ديگرى را كفاية الاثر نقل فرموده (373) كه اثبات لهداة فقط چند جمله از آن را آورده است بنده ترجمه قسمتى از آن را نقل مى كنم : زهرى كه يكى از اصحاب امام سجاد عليه السلام است مى گويد:
در زمان بيمارى على بن الحسين عليه السلام كه بعد از آن وفات نمود، خدمتش رسيدم ... پس از مدتى پسرش محمد عليه السلام نيز بر آن حضرت وارد شد آن حضرت ، مدتى طولانى با وى سخن گفت و شنيدم كه در جمله كلمات خويش فرمود: عليك بحسن الخلق عرض كردم : يابن رسول الله اگر امر و قضاى الهى فرا رسد، بعد از شما به چه كسى رجوع كنيم ؟ (در دلم گذشته بو كه حضرت از موت خود خبر مى دهد) حضرت فرمود: به اين پسرم ، و اشاره به فرزندش محمد عليه السلام كرد و فرمود: همانا اوست وصى من و وارث و من و صندوق و معدن علم من و شكافنده علوم . عرض كردم : يابن رسول الله ! معناى باقرالعلوم چيست ؟ فرمود: به زودى شيعيان خالص من ، به خدمتش مراوده كنند، و او براى ايشان علم را مى شكافد. زهرى مى گويد: پس از اين امام فرزندش را براى حاجتى به بازار فرستاد؛ چون برگشت عرض كردم : يابن رسول الله ! چرا اولاد بزرگ خود را وصى و جانشين قرار ندادى ؟ فرمود: زهرى ! امامت به بزرگى و كوچك نيست اين عهد و پيمانى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با ما فرموده است و در صحيفه اى به اين گونه نوشته شده است كه اوصياى او، دوازده نفرند اسامى آنها با اسم پدر و مادر و مشخصات نوشته شده است (كه ما آنها را معرفى مى كنيم ، نه تعيين ) بعد حضرت فرمود: از صلب پسرم - محمد - هفت نفر از اوصياى رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون مى آيند، كه مهدى (عج ) از جمله ايشان است .
ضمنا ناگفته نماند، كه دوازده نفر، خليفه و جانشين پيامبر با هيچ يك از مذاهب اسلامى تطبيق نمى كند، جز ما شيعه دوازده امامى ؛ چون خلفاى جور - چه از بنى اميه و چه از بنى عباس و چه غير از آنان - خيلى بيش از دوازده نفرند.
و اختارنى للنبوة و اختارك للامامة 
برادران اين رواياتى كه بيان شد، مرحوم محدث صاحب وسائل الشيعه شيخ حر عاملى رحمة الله در كتاب الهداة آنها را آورده است . نهصد و بيست و هفت حديث از طريق شيعه و دويست و هفتاد و هشت حديث از طريق عامه و در مجموع هزار و دويست و پنج حديث . اين فقط روايات مربوط به دوازده امام عليه السلام است و امام روايات وارده در شاءن به مخصوص اميرالمؤ منين عليه السلام و آيات نازل شده درباره آن حضرت كه الى ما شاء الله است و در مورد هر يك از صفات برجسته آن بزرگوار از علم و حلم و شجاعت و ايمان و تقوى و... دوست و دشمن احاديث بى شمارى نقل كرده اند؛ از جمله مثلا حديث شريف انا مدينة العلم و على بابها. كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است من شهر علمم و على دروازه آن است كه تواتر لفظى به عين همين كلمات دارد.
صرفنظر از علما و دانشمندان شيعه كه اين حديث را نقل فرموده اند، مرحوم علامه امينى در كتاب الغدير صد و چهل و سه نفر از دانشمندان غير شيعه اهل تسنن را با ذكر نام كتاب و شماره صفحه ، نام مى برد كه همگى ، اين حديث را نقل نموده اند؛(374) و در آخر مى فرمايد: مرحوم سيد ميرحامد حسين موسوى ، در كتاب عبقات الانوار نص كلمات و گفتار اين دانشمندان را آورده است و بعد، اسم بيست و يك نفر از اين دانشمندان را نقل مى كند كه صريحا گفته اند: اين حديث حديث صحيح و از رسول اكرم صلى الله عليه و آله صادر شده است .
جريان سوره توبه و آيات برائت  
از جمله موضوعاتى كه دلالت بر افضيلت اميرالمومنين عليه السلام از هر جهت بر تمام اصحاب دارد و ثابت مى كند كه على عليه السلام به تمام معنا، با رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، جريان ، سوره برائت است . تمام تاريخ نويسان و مفسران شيعه و سنى معتقدند كه : وقتى اين سوره نازل شد و پيمان هايى را كه مشركان با رسول خدا صلى الله عليه و آله داشتند، لغو كردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ابتدا فرمان ابلاغ آن را به ابوبكر داد، تا در مكه در موقع حج براى عموم مردم بخواند. ابوبكر نيز حركت كرد و رفت ؛ ولى بعد، رسول خدا فرمود: جبرييل نازل شد و از طرف خدا دستور داد كه اين حكم را يا خودم بايد ببرم ، يا مردى از اهل بيتم . پس على را سوار بر شتر خودش نمود و دنبال ابوبكر فرستاد. در ذى الحليفه مسجد شجره (كه ميقات و محل محرم شدن حاجيان است و در يك فرسخى مدينه واقع است و الان تقريبا متصل به شهر است ) يا جاى ديگرى به او رسيد و فرمان را از او گرفت . ابوبكر محزون و غمناك برگشت و از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: مگر آيه اى در شاءن من نازل شده است ؟ فرمود: امرت ان ابلغه انا او رجل من اهل بيتى ؛
در تفسير نمونه ، ده نفر از علماى اهل سنت را نام مى برد كه در كتب خود اين موضوع را نقل نموده اند؛ (375). و در آخر كلامش انصافا كلمات شيرينى دارد؛ آنجا كه مى فرمايد: در اين جريان ، اشاره اى بر اين كه كسى را كه وحى مبين ، قابل نمى داند، كه فقط چند آيه از قرآن را تبليغ كند و برگردانده مى شود، چطور صلاحيت دارد و ايمن دارد كه تمام دين اسلام را به مردم برساند، و احكام و مصالح مردم را به آنها برساند؟!
بنده عرض مى كنم نتيجه آن كه اگر تعصب كنار برود، اين معنا به وضوح درك مى شود و مشخص مى گردد كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله با اين كار، برترى اميرالمؤ منين عليه السلام را بر تمام صحابه آشكار ساخته است .
من آنچه شرط بلاغ است با تو مى گويم
تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال
رد خلافت على عليه السلام رد نبوت است  
فمن انكر امامتك فقد انكر نبوتى ؛ يا على ؟ هر كس امامت و خلافت تو را نكار كند، به تحقيق و نبوت مرا انكار فرموده است اين بدين معناست كه نبوت من و خلافت تو لازم و ملزوم يكديگرند و از هم جدا نمى شوند، و قابل تفكيك نيستند.
در تفسير آيات اول سوره معارج كه مى فرمايد: ساءل سائل بعذاب واقعللكافرين ليس له دافع من الله ذى المعارج (376) احاديثى از طرق شيعه و سنى وارده شده است كه اين عذاب ، مربوط به شخصى به نام حارث بن نعمان فهرى بوده است او بعد از آن كه پيامبر، در غدير خم على عليه السلام را به خلافت و جانشينى خود انتخاب كرد، خدمت حضرت آمد و گفت : من اين موضوع را قبول ندارم .
همچنين شيخ طبرسى در مجمع البيان از ابوالقاسيم حسكانى حنفى (از علماى مهم اهل سنت كه كتابى درباره حديث غدير نوشته است ) به سلسله سندى از امام صادق عليه السلام از پدرانش چنين نقل مى كند كه حضرت فرمود:
هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در روز غدير خم به خلافت منصوب كرد و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه ؛ هر كس من ، ولى و صاحب اختيار او هستم ، على مولا و صاحب اختيار اوست ، اين موضوع ، در شهرها منتشر شد. پس نعمان بن حارث فهرى خدمت پيامبر آمد و گفت : تو به ما دستور دادى كه شهادت دهيم به جهاد و حج و روزه و نماز و زكات ما نيز همه را پذيرفتيم ؛ ولى باز به همه اينها راضى نشدى و حالا اين جوان را به خلافت خود منصوب كردى و گفتى : من كنت مولاه فعلى مولاه آيا اين مسئله از طرف خودت مى باشد يا امرى است از طرف خداى متعال ؟
رسول خدا فرمود: به آن خدايى كه جز او معبودى نيست ، به راستى كه اين ، از طرف خدا است ، نعمان روى برگردان در حالى كه مى گفت : اللهم ان كان هذا هوالحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء ؛ خدايا! اگر اين موضوع حق است ، از آسمان سنگ بر ما بفرست ! پس همان وقت - پيش از آن كه به شترش برسد و سوار شود - سنگى از آسمان بر او فرود آمد و به مغز سرش خورد و از دبرش بيرون آمد و به هلاكت رسيد؛ پس آيه نازل شد (ساءل سائل بعذاب واقع ....) (377).
به غير از روايات شيعه كه بعضى از آنها را بحارالانوار، ذكر كرده است ، مرحوم علامه امينى در الغدير سى نفر از دانشمندان اهل سنت را با ذكر كتاب و شماره صفحه نام مى برد، كه اين موضوع را نقل نموده اند (378) و نص كلام آنها را آورده است (379) و در آخر كلامش بحثهاى مفصل و شيرينى آورده است - خدايش با اميرالمؤ منين عليه السلام محشور بدارد - (و قطعا مشحور است ) بنده براى نمونه نصف آنها را نام مى برم :
1. تفسير غريب القرآن ، نوشته حافظ ابوعبيد هروى ؛
2. تفسير شفاء الصدور، نوشته ابوبكر نقاش ؛
3. تفسير الكشف و البيان ، نوشته ابواسحاق ثعالبى ؛
4. تفسير ابوبكر يحيى القرطبى ؛
5. تذكرة ابواسحاق ثعلبى ؛
6. فرائد المسطين ، نوشته حموينى ؛
7. دررالسمطين ، نوشته شيخ محمد زرندى حنفى ؛
8. دعاء الهداة ، نوشته حاكم ابوالقاسم حسكانى ؛
9. تذكرة سبط ابن الجوزى حنفى ؛
10. تفسير سراج المنير، نوشته شمس الدين شافعى ؛
11. تفسير ابوالسعود المعمادى ؛
12.نورالابصار، نوشته سيد مؤ من شبلنجى ؛
13. هداية السعدا، شهاب الدين احمد دولت آبادى ؛
14. فيض الغدير ، شيخ مناوى شافعى ؛
15. شرح جامع الصغير نوشته سيوطى
با وجود تمام اين روايات و حتى با نقل آنها، توسط برادران اهل سنت و با پذيرفتن اين اصل كه انكار امكانات ، انكار نبوت است ، چون لازم و ملزوم هم ديگرند، بعد از همه اينها، باز آنها امامت اميرالمؤ منين را انكار مى كنند، و باكى ندارند. روى همين جهت كه عرض شد رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين همه سفارش على عليه السلام و اهل بيتش را نموده است تا اتمام حجت كامل شود.
در كتاب بحارالانوار، در باب حبه ايمان و بغضه كفر و نفاق از امالى شيخ طوسى به سندى از جابر چنين نقل مى كند:
قال : سمعت ابن مسعود يقول قال النبى صلى الله عليه و آله حرمت النار على من آمن بى واحب عليا و تولاه و لعن الله من مارى عليا و ناواه على منى كجلدة مابين العين و الحاجب ؛ (380).
شنيدم كه ابن مسعود مى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس كه به من ايمان بياورد و على را دوست داشته باشدت و ولايت او را پذيرفته باشد، آتش بر او حرام مى شود و خداوند لعن مى كند هر كس ‍ را كه منكر حق على شود و با او دشمنى كند؛ زيرا على نسبت به من مثل پلك چشم است .
در روايت ديگرى از روضه كافى كه به چند مضمون ، در جاهاى گوناگون نقل شده به سندى از ابن عباس چنين نقل مى كند كه :
قال رسول الله صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين عليه السلام لواجتمعت الخلائق على ولايتك لما خلق الله النار ولكن انت وشيعتك الفائزون يوم القيامة (381)
رسول خدا صلى الله عليه و آله به اميرالمومنين عليه السلام فرمود: اگر تمام مخلوقات ، ولايت تو را مى پذيرفتند. خداوند آتش جهم را خلق نمى فرمود. و ليكن يا على ! تو و شيعيانت روز قيامت رستگاريد. حب على عليه السلام نشانه ايمان و بغض او علامت نفاق است .
روايت سوم را هم توجه بفرماييد: در بحارالانوار از مناقب ، از تاريخ بغداد و شرف المصطفى و شرح الالكانى به سندى از ابن عباس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند:
انه نظر الى على بن ابيطالب عليه السلام فقال انت سيد فى الدنيا و سيد فى الاخرة من احبك فقد احبنى و من ابحين فقد احب الله و من ابغضك فقد ابغضنى من ابغضنى فقد ابغض الله ؛
رسول اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين عليه السلام نگاه كرد، سپس فرمود: تو آقا و سيدى در دنيا، و آقا و سيد خواهى بود در آخرت . هر كس تو را دوست داشته باشد پس به تحقيق مرا دوست داشته باشد و هر كس با تو دشمن باشد، پس به تحقيق با من دشمن است و هر كس با من دشمن باشد، پس به تحقيق با خدا دشمن است (382).
برادران باز تكرار مى كنم ، عجيب اين است كه اين روايات را دانشمندان اهل سنت نيز نقل كرده اند.
ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد:
فى الخبر الصحيح المتفق عليه انه لايحبه الا مؤ من ولايبغض الا منافق و حسبك بهذا الخبر ففيه وحده كفايه (383)
در خبر صحيحى كه در مورد اتفاق همه دانشمندان است ، چنين آمده است كه : دوستدار على نيست ، مگر آنكه مؤ من باشد و دشمن نمى دارد على را شخصى مگر اينكه منافق باشد.
بعد مى گويد و همين خبر به تنهايى (در اثبات حق ) تو را كفايت مى كند همچنين در بحارالانوار، از مناقب ، از مام باقر عليه السلام چنين نقل مى كند:
انه جاء رجل الى رسول الله صلى الله عليه و آله فقال : يا رسول الله من قال لااله الاالله مؤ من ؟ قال : ان اعدائنا تلحق باليهود و النصارى ، انكم لاتدخلون الجنة حتى تحبونى و كذب من زعم انه يحبنى و يبغض هذا - يعنى عليا عليه السلام ؛ (384)؛
مردى آمد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و پرسيد: يا رسول الله ! آيا هر كس كه بگويد: لااله الاالله ، مؤ من است ؟ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پاسخ داد: به درستى كه دشمنان ما با يهود و نصارى ملحق خواهند شد (يعنى گويند لااله الاالله ممكن است دشمن ما باشد) به راستى شما هرگز داخل بهشت نخواهيد شد؛ مگر آنكه مرا دوست داشته باشيد دروغ مى گويد هر كس خيال مى كند مرا دوست مى دارد، در حالى كه دشمن اين شخص باشد و مقصود حضرت على عليه السلام بود.
مرحوم حكيم ابوالقاسم فردوسى وقتى اشعار شاهنامه را در عرض سى سال براى سلطان محمود سرود و به قول خودش :
بسى رنج ديدم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى
قرار بود، براى هر هزار، شعر، هزار مثقال طلا به او بدهند كه صرف ساختن سدى بكند؛ ولى در پايان ، وقتى افراد حسود به سلطان محمود خبر دادند كه فردوسى رافضى و شيعى است و سلطان سنى متعصب بود، به جاى شصت هزار مثقال طلا، پنجاه هزار درهم نقره داد (چون شاهنامه هزار بيت است ) تقريبا از يك دهم هم كمتر. به همين دليل فردوسى اشعارى در هجو سلطان محمود گفت و شبانه از غزنين به زادگاهش طوس ‍ فرار كرد و در مدح اميرالمؤ منين و اهل بيت و اصرار بر تشيعش اشعارى سرود (385) من از مهر اين دو شه نگذرم .
مرا غمزه كردند كان بد سخن
به مدح نبى و على شد كهن
منم بنده هر دو، تا رستاخيز
اگر شه كند پيكرم ريز ريز
من از مهر اين هر دو شه نگذرم
اگر تيغ شه بگذرد بر سرم
نباشد جز از بى پدر دشمنش
كه يزدان به آتش بسوزد تنش
نترسم كه دارم ز روشن دلى
به دل مهرجان نبى و على
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى
خداوند امر و خداوند نهى
كه من شهر علمم على ام در است
درست اين سخن گفت پيغمبر است
گواهى دهم كاين سخن را ز اوست
تو گويى ، دو گوشم بر آواز اوست
منم بنده آل بيت نبى
سر افكنده بر خاك پاى وصى
بدين زادم و هم بر اين بگذرم
چنان دان كه خاك پى حيدرم
ذكر توسل ؛ ورود اهل بيت به مجلس ابن زياد 
سلام الله عليك يا اميرالمؤ منين ! خودت مظلوم بودى ، اولادت مظلوم بودند و حتى شيعيانت هم به جرم آن كه دوست تو هستند، بايد مورد ستم قرار گيرند.
خودش شهيد شد، حسنش شهيد شد، زينبش اسير شد، شهر به شهر و ديار به ديار آنها را بردند، از كربلا تا كوفه از كوفه تا شام ؛ در مجلس ابن زياد و مجلس يزيد كه امام زين العابدين فرمود:
و كان الحبل فى عنقى و فى كتف و عمتى زينب و الاطفال بيننا و كلما قصرنا عن المشى ضربونا بالسياط
ما را با ريسمان بسته بودند يك طرف آن بر گردن من و يك طرف آن به شانه عمه ام زينب بود و اطفال بين ما بودند، و هر كدام از ما در راه رفتن كندى مى نمود ما را با تازيانه مى زدند.
لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم .
جلسه بيست و پنجم 
بسم الله الرحمن الرحيم
ممكن نيست پيامبر جانشين معين نكرده باشد 
يا على ! انت وصيى و ابو ولدى و زوج ابنتى و خليفتى على امتى فى حياتى و بعد موتى امرك امرى و نهيك نهيى اقسم بالذى بعثنى بالنبوة و جعلنى خير البرية انك الحجة الله على خلقه و امينه على سره و خليفته فى عباده ؛
اى على ! تو وصى من و پدر و فرزندانم و شوهر دخترم و جانشين من بر امتم در زمان حياتم هستى و بعد از مردنم ، فرمان تو فرمان من و نهى تو نهى من است . قسم مى خورم به آن خدايى كه مرا به پيغمبرى برانگيخت و بهترين مردم قرار داد كه به راستى تو حجت خدا بر تمام مخلوقات و امين او بر ارزش و نماينده او در ميان بندگانش هستى .
در اين فراز از خطبه ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله چند موضوع را تذكر داده است كه به آنها اشاره اى مى كنم .
موضوع اول ، وصيت آن حضرت به اميرالمومنين عليهما السلام و قرار دادن او به جاى خود و نصب خلافت و جانشينى او است . تمام دعواها و بدبختى ها و گرفتارى هاى مسلمانان ، از مخالفت با همين دستور، سرچشمه مى گيرد. قابل ذكر است كه با ناديده گرفتن آيات و روايات ، و با در نظر گرفتن اين كه وصيت كردن ، مستحب است و دستور خود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است . سوال مى شود كه آيا عقل يك نفر مسلمان قبول مى كند كه آن حضرت مردم را به حال خود گذشته باشد؟ و هيچ كار به كار آن ها نداشته باشد؟ و هر خاكى به سر خودشان ريختند بريزند و هر پيامدى داشته باشد مانعى ندارد؟ و هر چه به سرشان آمد بيايد؟ و هزار تالى فاسد ديگر؟ اهل بيتش را با داشتن آن همه دشمن ، رها كرده باشد؟ حاشا و كلا با در نظر گرفتن اين كه پيامبر، عقل كل است و بايد وظيفه امت را مشخص كند، و تكليفشان را روشن نمايد، بدون وصيت و تعيين خليفه و جانشين رفته باشد؟ هرگز! هرگز! و هزار هرگز! بلكه در موارد مختلف و پيش آمده هاى گوناگون و مناسبتهاى متعدد، در همه جا و هر زمانى و هر مناسبتى موضوع جانشينى و وصايت را تكرار كرده است و على بن ابيطالب عليه السلام را منصوب به خلافت و وصايت فرموده است .
نخستين روز دعوت آشكار پيامبر 
در نسختين روزى كه ماءمور شد رسالت خود را به بستگانش ابلاغ كند و آيه (و انذر عشيرتك الاقربين ) (386) نازل شد، پيامبر به همه گفت كه على وصى و جانشين او است .
همچنين در روز آخرين كه مى خواست وصيتنامه بنويسيد و عمر مانع شد نيز اين امر مهم را بيان كرد.
در بين اين دو مورد نيز، در عرض بيست و سه سال رسالت و نبوت در همه جا و به هر مناسبتى ، آن را متذكر مى شد، و به مردم گوشزد مى كرد كه مهمتر از همه روز عيد غدير و نصب رسمى اميرالمؤ منين عليه السلام به خلافت و جانشينى در حضور بيش از يكصد هزار جمعيت كه شرح هر كدام را فشرده به عرض مى رسانم .
نكته : برادران ، حضرت موسى كه براى مدت كوتاهى فقط چهل روز براى آوردن الواح ، مى خواست ، از بين قومش برود، به نص آيه قرآن ، برادرش هارون را خليفه و جانشين قرار داد؛ حال چه طور ممكن است رسول گرامى اسلام بخواهد از دنيا برود و مى داند كه اين دين ، آخرين اديان الهى است و بايد تا روز قيامت باشد و ضامن سعادت مردم باشد، ولى جانشين و خليفه معين نكند و مردم را مثل گله گوسفندان بدون چوپان بگذارد و عجيبتر آن كه ابوبكر، دايه مهربان تر از مادر بشود و جانشين معين كند؟! و عمر هم عثمان را معين كند (آن هم به شكل خاصى كه در شوراى شش نفره گذاشتند؛ به ترتيبى كه عثمان خليفه شود)
خداوند متعال درباره حضرت موسى ، در قرآن كريم چنين مى فرمايد:
و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة وقال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح ولاتتبع سبيل المفسدين (387).
ما با موسى سى شب وعده گذاشتيم ، و بعد، آن را با ده شب كامل نموديم . پس ميعاد پروردگارش چهل شب تمام شد و موسى به برادرش هارون گفت : جانشين من در ميان قومم باش و آنان را اصلاح كن و از روش ‍ مفسدان پيروى مكن .
در تواريخ اسلامى كه شيعه و سنى نقل كرده اند، آمده است : هنگامى كه آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين ) (388) در سال سوم بعثت نازل شد، رسول اكرم صلى الله عليه و آله ماءمور ابلاغ علنى اسلام گشت و تا آن زمان ، دعوت مخفيانه بود، و عده كمى اسلام را آورده بودند؛ بنابراين حضرت بستگان نزديكش را - كه حدود چهل نفر بودند - به خانه ابواطالب دعوت كرد و حضرت حمزه و ابواطالب و عباس و ابولهب نيز حضور داشتند و پس از صرف غذا كه به نظر آنان كم بود ولى حضرت فرمود: بسم الله بگوييد و بخوريد، همه سير مى شويد، و همينطور هم شد. حضرت خواست موضوع را بيان كند؛ ولى ابولهب نگذاشت كه حضرت ابلاغ رسالت كند؛ بنابراين براى روز دوم ، آن ها را دعوت كرد و پس از صرف غذا رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را از شما مرا، در اين امر يارى كند، برادر من و وصى من و جانشين من خواهد بود چند مرتبه حضرت اين سخن را تكرار كرده و در هر مرتبه اميرالمؤ منين عليه السلام را كه از همه كوچكتر بود، برمى خاست و اظهار پذيرش و يارى مينمود. پس رسول اكرم صلى الله عليه و آله دست بر گردن اميرالمؤ منين عليه السلام گذاشت و فرمود:
هذا اخى و وصيى و خليفتى فاسمعوا له و اطيعوا
اين برادر من و وصى من و جانشين من در بين شما است ؛ پس كلام او را گوش كنيد و از او اطاعت كنيد.
پس جمعيت از جا بلند شدند، در حالى كه مى خنديدند و به ابى طالب مى گفتند: به تو دستور داد كه به فرمان پسرت گوش كنى و او را اطاعت كنى (389).
نصب خلافت در آخرين مرتبه  
و اما نصب خلافت در مرتبه آخرين ، در حال رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله بود كه حضرت خواست وصيت نامه كتبى بنويسد و كار را تمام كند؛ ولى عمر مانع شد؛ تا كنون هرچه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره خلافت على عليه السلام فرموده بود؛ شفاهى بود و قابل انكار ولى وقتى نوشتن در كار آمد كار مشكل مى شود؛ بنابراين عمر، ديد بايد از اساس جلوگيرى كند و مانع نوشتن شود، تا بعدها كار بيخ پيدا نكند؛ و برنامه شان خراب نشود.
برادران ، شيعه و سنى نقل كرده اند، كه در روز پنج شنبه سه روز قبل از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اصحاب در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع شده بودند حضرت فرمود:
ايتونى بكتف و دواة لاكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا
كاغذ و قلمى بياوريد، تا براى شما نوشته اى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.
عمر متوجه شد كه حضرت مى خواهد چه بنويسد و صريحا اسم على عليه السلام را به عنوان خليفه و جانشين بياورد و معين كند؛ بنابراين مانع شد و گفت : لازم نيست نوشته اى بنويسد، ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله ؛ اين مرد هذيان ميگويد. قرآن - كتاب خدا - براى ما بس است .
بعضى به او اعتراض كردند: اين چه حرفى است مى گويى ؟! رسول خدا جز وحى و كلام حق نمى گويد: و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (390) و بعضى نيز او را تاءييد كردند. اختلاف و سر و صدا و مشاجره شد با اين كه قرآن مى فرمايد:
يا ايهاالذين آمنوا لاترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لاتجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لاتشعرون (391).
اى كسانى كه ايمان آورده ايد صداى خد را بلندتر از صداى رسول خدا نكنيد، و آنگونه كه با همديگر بلند بلند حرف مى زنيد، با پيامبر با صداى بلند حرف نزنيد.
بعد از آن ، بعضى عرض كردند: يا رسول الله ! آيا كاغذ و قلم بياوريم ، بنويسيد؟ ابعد الذى قلتم ؟ لابعد از آن كلامى كه گفتيد؟ خير؛ يعنى ديگر نوشته اعتبار ندارد. خواهيد گفت : وقتى نوشت كه حواس نداشت و نستجير بالله هذيان مى گفت .
قوموا عنى ؛ برخيزيد بيرون برويد، (كه شما را نبنيم ) بلند شدند و بيرون رفتند.
جناب آقاى دكتر سيد محمد تيجانى كه به مذهب شيعه گرويده است چندين كتاب جالب استدلالى نوشته است در اولين كتابش به نام ثم اهتديت (392) آنگاه هدايت شوم (كه انصافا بسيار جالب و تحقيقى است و خيلى خوش بيان است . و موجب شيعه شدن جمع زيادى گرديد) درباره اين موضوع مى نويسد.
جا دارد بپرسم پس چرا وقتى پيغمبر فرمود: قوموا عنى و آن ها را بيرون كرد نگفتند هذيان مى گويد؟! آرى ، چون به هدف خود رسيدند و نقشه آنها گرفت ، ديگر نياز به ماندن نزد حضرت نداشتند.
ابن عباس گريه مى كرد و مى گفت :
ان الرزية كل الرزية يوم الخميس ما حال بين رسول الله صلى الله عليه و آله وبين ان يكتب لهم ذلك الكتاب
تمام مصيبت و بالاترين مصيبت ، همان روز پنج شنبه واقع شد كه عمر نگذاشت رسول خدا صلى الله عليه و آله آن نوشته و كتاب را بنويسد (393) بنده عرض مى كنم خاكم بر دهن يعنى پيامبر نه مى دانست كه خدا كافى است ولى عمر مى دانست يا اينكه مى خواست بين امت ايجاد اختلاف و نزاع شود.

 

next page

fehrest page

back page