اينك مرغ لاهوتى حسنى را بنگر كه چگونه در چمن ماهتاب نظام
هستى به ذكر حق در آمده است كه اين انس ذكر را بدنبال آورده است !
20- تجليات ذاتى اى برادر |
|
كه فوق آن نمى باشد مصور |
21- تجليات اسماء و صفاتى |
|
خفيف است و تجليات ذاتى |
22- نمايد سينه ات را جرحه جرحه |
|
چو همام شريحت شرحه شرحه |
23- تجلى گاه همچون باد صرصر |
|
فرود آيد به دل الله اكبر |
24- بسان گرد باد و برگ كاهى |
|
نمايد با تو ار خواهى نخواهى |
25- تجلى چونكه اينسانت ربودت |
|
بلرزه آرد آندم تار و پودت |
26- ز جايت خيزى و افتى و خيزى |
|
همى افتان و خيزان اشك ريزى |
27- بود اين جذبه هاى بى مثالى |
|
ندارد هيچ تصوير خيالى |
جرحه يعنى مجروح شدن و شرحه شرحه يعنى پاره پاره و قطعه قطعه ؛ و مراد از
شب ديگر بخلوتخانه عشق |
|
خيال وصل او گرديد حايل |
كه يا رب هر دو دستم از چپ و راست |
|
بگرد گردنش بادا حمايل |
همى از آسمان ديدگانم |
|
فرو مى ريختم باران هاطل |
زمين دامنم از سيل اشكم |
|
بسان ملك دابو گشت و هشتل |
گهى در صحن خانه پيچ و تابم |
|
چو ماهى اى كه در خشكى ساحل |
گهى بر درب و ديوار افتادم |
|
كه گويى مرغكى شد نيم بسمل |
بقرآن ملتجى گشتم در آن حال |
|
كه چون قرآن نباشد هيچ معقِل |
فتادم باز بر خاك و در آنگاه |
|
چه گويم زانچه وارد گشت بر دل |
همه او شد همه او شد همه او |
|
همه دل شد همه دل شد همه دل |
ندانستم كه رو بنمود معشوق |
|
من از آن طلعت فرخنده غافل |
چه خوش كانحال تا صور سرافيل |
|
نمى شد از من دل داده زايل |
در رساله گرانسنگ مولايم ، مسمى به
بيدلى اندر دل شب ديده بيدار داشت |
|
آرزوى ديدن رخساره دلدار داشت |
گاه از پندار فصلش ميخراشيدى رخش |
|
گاه در اميد وصلش گونه گلنار داشت |
گاه از برق تجلى ميخروشيدى چو رعد |
|
گاه از شوق تدلى شورش بسيار داشت |
گاه ورقاى فؤ ادش گرم در تعزيد عشق |
|
زمزمه موسيچه سان و نغمه موسيقار داشت |
گاه در تكبير و در تهليل حى لا يموت |
|
گاه در تسبيح سبحان سبحه اذكار داشت |
گاه از فيض شهودى محو استرجاع بود |
|
گاه از قبض شروق جلوه استغفار داشت |
گاه آه آتشين از كوره دل مى كشيد |
|
گاه بر سندان سينه مشت چكش وار داشت |
گردباد جذبه اش پيچيد همچون برگ كاه |
|
گر چه در اطوار خود طومارها اسرار داشت |
تا بخود آمد كه دلدار است آنسلطان حسن |
|
با جمالش در ميان آينه بازار داشت |
يا ربا او عشق مى ورزيد و او دنبال يار |
|
يار اندر ديده اش او انتظار يار داشت |
بيدل بيچاره بودى بيخبر از ماجرا |
|
كوست عشق و عاشق و معشوق را يكبار داشت |
واقف آمد بر وقوف اهل دل در اين مقام |
|
آن كه فرق و نفض و ترك و رفض را در كار داشت |
نجم اندر احتراق جذبه اى بى چند و چون |
|
پرتوى از جلوه جانانه را اظهار داشت |
در مورد اين غزل در يك تشرف يابى ام ، حضورى مى فرمود كه در اين تمثل بى مثال در
وضع عجيبى بودم و اين حال مثل اين مى ماند كه يك چيزى از لجه دريا حركت كند كه تا
به ساحل برسد طول مى كشد و انسان الان در ساحل دريا منتظر آن بماند چقدر بايد
انتظار بكشد و مى داند كه تحفه اى در حال آمدن از لجه دريا است ، اين حال كه پيش مى
آمد آنچنان از خود بى خود مى شدم كه به در و ديوار مى افتادم . و اين برايم ملكه
شده بود كه هر موقع به اين حال مى افتادم معلوم بود كه در انتظار مقدم دوست بسر مى
برم .