شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۱۵ -


17- دلى چون آفتاب پشت ابر است   دلى مرده است و تن او را چو قبر است
18- دلى روشنتر از آب زلال است   دلى تيره تر از روى ذغال است
19- دلى استاره و ماه است و خورشيد   دلى خورشيد او را همچو ناهيد
20- دلى عرش است و ديگر فوق عرشست   كه فوق عرش را عرشت چو فرشست
21- دلى همراه با آه و انين است   دلى همچو تنور آتشين است
انين ناله را گويند.
 
22- دلى چون كوره آهنگران است   دلى چون قله آتش فشان است
ز غزل ((كوره عشق )) ديوان بشنو:
 
دل بريان شده ام حاصل عرفان من است   ارمغانيست كه از جانب جانان من است
بسكه در كوره عشقش به فغان آمده ام   مشت من سينه من چكش و سندان من است
در غزل عشق فرمود:
 
زنبور خانه است مگر سينه حسن   از داغ عشق اين همه در وى نشانه چيست
در غزل ((بيدل )) فرمود:
 
بيدلى اندر دل شب ديده بيدار داشت   آرزوى ديدن رخساره دلدار داشت
گاه آه آتشين از كوره دل مى كشيد   گاه بر سندان سينه مشت چكش وار داشت
در غزل ((رشك خلد برين )) آمده است :
 
ندانم چرا جان من آتشين است   مگر هر كه عاشق بود حالش اين است
چه گويم ز بى تابى مرغ جانم   كجا مرغك نيم بسمل چنين است
در غزل ((شاخه طوبى )) بشنو
 
از سينه سوزانم پيوسته فروزانم   سرسبز شده جانم از چشمه چشمانم
در غزل ((مناى قرب )) فرمود:
 
شعله تنور آسا آه آتشين دارم   با كه مى توان گفتن حالتى چنين دارم
شمس عالم آرا يا احتراق نجمت بين   سر به زانوى حيرت از دل غمين دارم
از الهى نامه حضرت مولى بشنو: ((الهى دلى همدم با آه و انين است ، و دلى همچون تنور آتشين است ، و دلى چون كوره آهنگران است ، و دلى چون قله آتش فشان است ؛ واى بر حسن اگر دلش افسرده و سرد چون يخ باشد و پابند به مبرز و مطبخ )).
 
23- دلى افسرده و سرد است چو يخ   سفر از مزبله دارد به مطبخ
24- ز مطبخ باز آيد تا به مبرز   جز اين راهى نپيموده است يك گز
در غزل ((بزم طرب )) فرمود:
 
آندل كه به كوى عشق محرم نيست   ديو است و دد است پور آدم نيست
آن را كه عروج آسمانى نيست   جز عبد و اسير فرج و اشكم نيست
اى بى خبر از سحرگه عاشق   عاشق چو سحر رسد در عالم نيست
اين ره كه تو مى روى بدين خوارى   اين سيرت مرد حق مسلم نيست
سر ار ننهى به خاك درگاهش   سر نيست بجز كدو و شلغم نيست
در ((قصيده قدريه )) فرمود:
 
تا كه اصطبل شكم معمور است   كاخ دل را نتوان كرد آباد
25- غرض اى همدل پاكيزه خويم   كه اينك با تو باشد گفتگويم
مراد از ((همدل )) همان دلنواز نكته پرداز در بيت بيست و پنجم باب اول است كه اين نامه دفتر دل براى ايشان به نظم در آمده است .
 
26- چو دلها را خدا از گل سرشته است   بدلها مهر يكديگر نوشته است
27- دلت را با دل من آشنا كرد   نه تو كردى نه من كردم خدا كرد
28- درون سينه ام در هيچ حالى   نبينم باشد از مهر تو خالى
29- دل از دوران نزديكش ببالد   ز نزديكان دور خود بنالد
در سفرهاى روحانى و ارتباطات معنوى و ملكوتى دورى منزل ، بُعد به حساب نيايد كه ((بُعد منزل نبود در سفر روحانى )). چه بسا نزديكانى كه به ظاهر قرب دارند ولى در حقيقت جان ، دورند، و چه دورانى كه به ظاهر بعد دارند اما نزديكند، و چه بسا با هم هم حجره و همكار و همدرس اند ولى وقتى دنيا روى آورده است مى بينى چه جور از هم دورند كه گويا اصلا همديگر را نمى شناختند و به وقتش كه ظهور قيامت جان و سرائر وجودى است از هم فرار مى كنند كه يوم يفر المرء من اءخيه و امّه و اءبيه و صاحبته و بنيه لكل امرى ء منهم يومئذ شان يغنيه سوره عبس 37 - 34 آن كه علت تجمع دلهاست ولايت است و تا دوستى بر محور ولايت نباشد همچنان زمينه تفرقه دلهاى به ظاهر به هم پيوسته وجود دارد. و اگر گاهى مشاهده گردد كه عده اى در كفرشان باهم متحدند در حقيقت چون محور وحدت حقانى ندارند گمان مى شود كه در ظاهر به هم نزديكند ولى در باطن از همه گسيخته اند ((تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى )) چون كفر از توحّد برخوردار نيست كه در كثرت ظلمانى است و لذا وحدت حقيقى ندارند يعنى تفرقه شان حقيقى و وحدتشان صورى است . اما اگر محور دوستى ولايت الهى باشد وحدت حقيقى است و تفرقه اگر به وجود آيد بالعرض است . الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور در دوستى بر محور ولايت چون حق محور است و حق وحدت دارد كه حق وجود است و حق و وجود مساوق با وحدت اند لذا دوستانش را از ظلمات كه همان كثرت ظلمانى است به نور كه واحد است مى رساند كه مخرج نفوس از نقص به كمال است .
ولى در و الذين كفروا اءوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات چون محور دوستى شان واليان طاغوتى اند كه در كثرت ظلمانى اند، بر اساس ((الناس على دين ملوكهم )) از نور به كثرات ظلمانى سوق داده مى شوند و لذا در باطن متفرق اند اگر چه در ظاهر به هم پيوسته مى نمايند.
پس اى رفيق بكوش تا به ولايت اولياء الهى دست يابى كه اولياء الله چون ريشه اى دارند كه خداست تو را به سوى او مى برند و تنها راه رسيدن به توحيد تام همان راه ولايت است كه ولايت بر محور توحيد است ؛ و لذا ولايت و توحيد حصن حصين الهى است كه كلمة لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى اءمن من عذابى و ولاية على بن ابيطالب حصنى فمن دخل حصنى اءمن من عذابى . از ((انا لله )) در قوس نزول از توحيد آمده اى و در ((انا اليه راجعون )) نيز بايد با ولايت بدان برسى كه :
 
دو سر خط حلقه هستى   در حقيقت به هم تو پيوستى
آن كه فرمود:
 
دلت را با دل من آشنا كرد   نه تو كردى نه من كردم خدا كرد
يعنى دوستى بر محور ولايت و توحيد است .
عزيزم بايد دل به ولايت مولايت بدهى و به عرض اقدسش همان را تقديم كنى كه مولايم در ابيات تبرى به آن اشارت فرمود:
 
من كى هسمه كه بؤ وم ته خوامه   من چى هسمه كه بؤ وم ته فدامه
شه خّوده كه اشمه اءتا گدامه   ته سايه كه م سعر دره پادشامه
و نيز فرمود:
 
ته تير كه به دل هنيشته چنّه خواره   زخمى كه تو بزوئى چى مزه دارد
دشمن گرمى نرمى چى ناگواره   آمى كه تُنّى كُنّه و نِه بُلاره
30- چو روح ما بود نور مجرد   درين ظرف زمان نبود مقيّد
اين بيت به منزله تعليل براى بيت قبلى است كه انسان را به غير از اين بدن ظاهرى نفس ناطقه و روح مجردى است كه از زمان و مكان بيرون است و قرب و بعد از آن را با قرب و بُعد جسمانى بايد فرق نهاد.
در مورد نفس ناطقه انسانى در دروس معرفت نفس حضرت مولى در چند مرحله بحث به ميان آمده است :
1- آيا به جز بدن حقيقت ديگرى به نام نفس داريم يا نه ؟ بعد از اثبات نفس ،
2- آيا نفس هم همانند بدن مادى است يا مجرد؟ كه در صورت اثبات تجرد،
3- آيا نفس تجرد برزخى دارد يا نه ؟ و در صورت اثبات آن ،
4- آيا به مرحله تجرد عقلى راه مى يابد يا نه ؟ كه در صورت اثبات آن ، 5- در مرحله پنجم اين بحث به ميان مى آيد كه آيا نفس را شاءنيت براى رسيدن به مقام فوق تجرد هست يا نه ؟
علت بحث از اصل تجرد نفس و يا تجرد برزخى و تجرد عقلانى و مقام فوق تجرد آن بارى اين است كه مطالب عرشى فراوانى در اصول عقائد حقه الهيه ((همانند وحى و نزول آن ، مقامات معنوى و روحى كه براى سفراى الهى و اولياء الله است ، معراجهاى نبى مكرم ، نزول صحف نوريه انبياء اولوالعزم و قرآن كريم ، اخبار به غيب و اطلاع بر مغيبات ، خوابها و منامات و مكاشفات و معجزات و كرامات و خوارق عادات و آيات و كارهاى عجيب نفسانى ، مسائل قبر و برزخ و سوال نكير و منكر و عذاب و نعمات در قبر، و همه مسائل پر عريض و طويلى كه در قيامت مطرح است و... به بحث اثبات امور پنجگانه مذكور وابسته است لذا حضرت مولى را در سير معرفت نفس كتابهاى ذى قيمتى است از دروس معرفت نفس ، اتحاد عاقل به معقول ، الحجج البالغة على تجرد النفس الناطقة ، عيون مسائل نفس و سرح العيون فى شرح العيون ، گنجينه گوهر روان ، نصوص الحكم بر فصوص الحكم ، مدارج قرآن و معارج انسان ، و... كه در حقيقت صحف نوريه اند كه از تفاسير انفسى قرآن كريم و روايات آل البيت به حساب مى آيند رزقنا الله و اياكم انشاء الله .
ابيات بعدى به عنوان مطالب مترتب بر اين بيت است لذا فرمود:
 
31- نه از طى مراحل در عذابست   نه از بُعد منازل در حجابست
زيرا كه نفس مجرد است .
 
32- يكى عنقاى عرشى آشيانست   رسد جايى كه بى نام و نشانست
يعنى در قوس صعود يك روح است كه به مقام عنقا مى رسد كه او را نام و نشانى نيست .
مراد از عنقا صادر اول است كه از آن به نفس رحمانى و هباء و اسامى ديگر تعبير مى گردد.
جناب صدر المتاءلهين را در فصل ششم از باب دهم سفر نفس اسفار ج 9 ص 144 عنوانى است كه گويد: فصل 6 فى اظهار نبذ من احوال هذا الملك الروحانى عند العرفاء بالعنقاء على سبيل الرمز و الاشارة . العنقاء محقق الوجود عند العارفين لا يشكون فى وجوده كما لا يشكون فى البيضاء، و هو طائر قدسى مكانه جبل قاف صفيره يوقظ الراقدين فى مراقد الظلمات وصوته ينبه الغافلين عن تذكر الايات ، نداؤ ه ينتهى الى سماع الهابطين فى مهوى الجهالات المترددين كالحيارى فى تيه الظلمات ...
جناب حاجى سبزوارى در تعليقه بر مقام گويد آنچه كه گفته شد كه براى عنقا هزار بال و هزار منقار و مثل آن است پس بيش از اين است چون كه فيض حق منقطع نمى شود و اگر به هزار معين كردند به اعتبار مظهريت او مر هزار اسم از اسماء الله را است ، چگونه بيش از اين نباشد كه دو بال عقل نظرى و عملى يا علم و قدرت براى هر نبى و ولى و حكيم و به طور كلى انسان كامل به فعليت رسيده ، بال اويند و زبان هر صاحب لسانى زبان اوست چه اينكه او زبان خداست .
 
اين همه آوازها زان شه بود   گر چه از حلقوم عبدالله بود
گفت او را من زبان و چشم تو   من حواس و من رضا و خشم تو
نقل به ترجمه گفتار جناب حاجى .
در ادامه جناب ملا صدرا گويد كه هر كس زبان او را بفهمد زبان همه پرندگان را مى فهمد و كل حقايق و اسرار را مى شناسد. اگر شرقى مسكن باشد ذره اى در غرب از او خالى نيست و همه به او مشغولند و همه جا از او پر شده است ولى او از همه فارغ و از همه جا خالى است ، علوم و صنايع از صفير او بيرون مى آيند و نغمه هاى لذت بخش و آوازهاى عجيب و سازها و موسيقى هاى مطربه و غير اينها از اصول اين پرنده شريف الذات كه داراى اسم مبارك است استنباط مى شود.
 
چون نديدى شبى سليمان را   تو چه دانى زبان مرغان را
استكمال همه مخلوقات با انحاء كمالاتشان و وصول سالكنان به مقاصد و حاجاتشان به تاءييد اين پرنده قدسى است . هر كس به پرى از پرهاى او پناه برد از آتش عبور نمايد و از سوختن مصون باشد، و بر روى آب راه مى رود در حاليكه از غرق شدن مصون است .
جناب حاجى در تعليقه اى بر مقام نيز گويد:
از بيان مرحوم ملا صدرا در اين فصل و فصل قبل روشن مى شود كه وى عنقا را ملكى مى داند كه از آن به عقل فعال و روح القدس تعبير مى فرمايد كه در لسان شرح ((روح القدس و جبرئيلش )) گويند و در ملت فرس به ((روان بخش )) كه علوم و معارف از او متمشى مى شود نه اينكه عنقا را صادر اول و هباء نام مى برد. و ظاهر عبارت حضرت مولى در بيت مذكور عنقا به معنى صادر اول است كه او را نام و نشان نيست .
و مراد از اين عنقا انسان كامل مى تواند باشد كه يافت ناشدنى است و اشاره به بى نشانى صرف نيز هست كه حافظ گويد:
 
عنقا شكار كس نشود دام بازچين   كانجا هميشه باد به دستست دام را
در بزم وصل دوست يك دو قدح بركش و برو   يعنى طمع مدار وصال مدام را
ببر ز خلق وز عنقا قياس كار بگير   كه صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
عراقى گويد:
 
در صومعه نگنجد رند شرابخانه   عنقا چگونه گنجد در كنج آشيانه
بيرون شود چو عنقا از خانه سوى صحرا   پرواز گيرد از خود بگذارد آشيانه
عشقم كه در دو كون و كانم پديد نيست   عنقاى مغربم كه نشانم پديد نيست
33- يكى سيمرغ رضوان جايگاهست   كه صد سيمرغ او را پر كاهست
سيمرغ فارسى عنقا است و مراد از سيمرغ اول همان عنقاى عرشى است و مراد از سيمرغ دوم سيمرغ و پرنده مادى است .
در تعليقه اى بر فصل ششم از باب دهم اسفار جناب حاجى سبزوارى در مورد سيمرغ گويد: و اءما سيمرغ الذى هو سلطان الطيور السماوية فهو العقل الكلى اءو الوجود المنبسط الذى هو نور الله فقال الشيخ فريد الدين العطار فيه :
 
ابتداى كار سيمرغ اى عجب   جلوه گر بگذشت در چين نيمشب
در ميان چين فتاد از وى پرى   لاجرم پرشور شد هر كشورى
هر كسى نقشى از آن پر برگرفت   هر كه ديد آن نقش شورى درگرفت
اين همه آثار صنع از فر اوست   جمله نقشى از نقوش پر اوست
گر نگشتى نقش بر او عيان   اين همه غوغا نبودى در ميان
آن پر اكنون در نگارستان چينست   اطلبوا العلم ولو بالصين ازينست
فاءراد بذلك الطير المتجلى فى الصين العقل الكلى و بالصين النفس الكلية الفلكية التى هى اءقصى بلاد مشرق عالم الملكوت و بالليل السلسلة النزولية التى هى حقيقة ليلة القدر، و بالريش الملقى منه عكسه و ظله ، و بالممالك الافلاك الدوارة ، و بالنقش الذى اءخذه كل احد العقل الجزئى . و اما قول ذلك الشيخ :
 
هست ما را پادشاهى بى خلاف   در پس كوهى كه هست آن كوه قاف
نام آن سيمرغ و سلطان طيور   او به ما نزديك و ما ز او دور دور
فهو ظاهر فى الوجود المنبسط.
عراقى گويد:
 
عشق سيمرغ است كو را دام نيست   در دو عالم زو نشان و نام نيست
پس به كوى او همانا كس نبرد   كاندران صحرا نشان گام نيست
در بهشت وصل جان افزاى او   جز لب او كس رحيق آشام نيست
تا ز آشيان كون چو سيمرغ بر پرم   پرواز گيرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم اين قفس كه پر و بال من شكست   زان سوى كاينات يكى بال گسترم
در بوستان بى خبرى جلوه مى كنم   وز آشيان هفت درى جان برون برم
مولانا گويد:
 
سيمرغ كوه قاف رسيدن گرفت باز   مرغ دلم ز سينه پريدن گرفت باز
وصل تو سيمرغ گفت بر سر كوى عدم   خاطر بى خاطران مسكن و ماءواى تست
با او دلم به مهر و محبت يگانه بود   سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود
بودم معلم ملكوت اندر آسمان   اميد من به خلد برين جاودانه بود
در عرفان عمدتا از سيمرغ همان معناى انسان كامل را اراده نمايند. غرض آن است كه چون نفس مجرد است در قوس مى تواند به مقام انسان كامل واصل شود كه همه موجودات نظام هستى را سرور و مولاست لذا در بيت بعدى فرمود:
 
34- ببين اين گوهرى كو خاك زاد است   بسيط است و مبّرى از فساد است
مراد از ((گوهرى )) همان نفس ناطقه و روح مجرد است كه بر اساس جسمانيه الحدوث از ماده و نشئه طبيعت برمى خيزد و لذا فرمود كه ((خاك زاد است )) و به اشتداد جوهرى به سر حد تجرد برزخى و عقلى راه مى يابد كه جوهر عقلى مجرد از ماده و بسيط مى گردد و مبراى از فساد و تباهى مى شود، چه تباهى و فساد در جسم و جسمانيات راه دارد نه در مجردات نوريه عقليه . لذا روحانية البقاء مى شود. (به ادله تجرد نفس در دفتر دوم دروس معرفت نفس و حجج بالغه حضرت مولى مراجعه گردد زيرا ورود به اين بحث موجب خروج از طور مقام مى شود.)
 
35- مركب را كه چندين آخشيج است   تباهى در كمين او بسيج است
بسيط گاهى در مقابل مركب است . و مركب موجود تشكيل يافته از عناصر را گويند و ((آخشيج )) همان آخشيگ فارسى است كه به عربى ((عنصر، ناميده مى شود و آخشيگ با گاف را با جيم هم خوانند كه آخشيج گويند.
قدماء جسم را مركب و بسيط، و بسيط را عنصرى و فلكى يافته اند. مركب آن است كه از اجسام مختلفة الطبايع فراهم آمده باشد. عنصرى خاك و آب و هوا و آتش است . و جسم مركب اگر مدتى معتد به ، حفظ صورت خود كند آن را ((تام )) خوانند چون معدنيات و حيوانات و نباتات . والا غير
تام چون كائنات الجو از قبيل هاله و داره و قوس و قزح و ابر و ميغ ، هاله را به فارسى خرمن ماه گويند، و داره خرمن آفتاب است . (درس دوم دروس هيئت ج 1)
بسيط و مركب را اطلاقاتى است . بسيط گاهى بر سطح اطلاق مى شود و گاهى بسيط در مقابل مركب گفته مى شود، چنان كه عناصر اوليه را، كه مركبات از امتزاج و تركيب آنها صورت مى گيرند، بسائط مى نامند، و بسيط و مركب به زبان و قلم مى آورند. و گاهى بسيط مى گويند و از آن موجود مقابل طبيعت را مى خوانند؛ يعنى گوهرى را كه از ماده و احكام آن عارى و مجرد است ، بسيط مى نامند.
و مراد از بسيط در بيت قبلى همين معنى اخير است . و مراد از مركب در اين بيت همين مركبات از امتزاج و تركيب از عناصر اوليه است .
مركبات در عالم تكوين (به اصطلاح مشاء) يعنى مادون فلك قمر، كه دستخوش حادثه تباهى و فساد است كه از آن به مكونات ياد مى كنند كه عالم كون و فسادى است .
 
36- كه بتواند ز خاك مرده بيرون   نمايد زنده اى بى چند و بيچون
37- كه بتواند ز خاك مرده خارج   نمايد زنده اى را ذوالمعارج
آن كه در بيت سى و چهارم فرمود ((گوهرى خاك زاد)) در اين دو بيت به دنبال بيان علت فاعلى مى روند كه چه كسى آن قدرت و توان را دارد كه از خاك مرده ، زنده اى كه جوهر مجرد بسيط است بيرون آورد!. و مراد از ذوالمعارج يعنى نفس ناطقه يعنى همان جوهر بسيط است كه در قوس صعود بر اساس مدارج قرآن در قوس نزول ، عروج مى يابد و درجات وجودى را يكى پس از ديگرى طى مى نمايد. و انسانى قرآنى مى گردد كه ((لا يمسه الا المطهرون )) است . هو الذى يصوركم فى الارحام كيف يشاء در صورتگرى آن نقاش چيره دست همه مانى ماهر در حيرانند تا چه رسد به تصوير موجودى مجرد و جوهر بسيط از يك امر مادر و عنصرى در تحت تدبير ملكوت نظام هستى ؛ لذا در اينگونه امور ضمير مفرد مى آورد كه غير را دخيل نمى داند ((هو الذى يصوركم )) و نيز در آيه 79 سوره نحل فرمود: والله اءخرجكم من بطون اءمهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئذة لعلكم تشكرون .
چون سخن از ذوالمعارج بودن نفس به ميان آمد لذا به نهايت معارج نفس در قوس صعود اشاره فرمود كه آن مقام لا يقفى نفس است . لذا در بيت بعدى آمد:
 
38- بيابد رتبت فوق تجرد   رسد تا فيض اول در توحّد
نفس ناطقه به اشتداد جوهرى ذاتى به مقام لا يقفى مى رسد كه مقام فوق تجردش خوانند يعنى مجرد از ماهيت مى گردد.
در فلسفه موجودات را به مادى ((ذاتا و صفة )) و مجرد در مقام ذات ولى محتاج به ماده در مقام فعل همانند نفس و موجودى كه ذاتا و صفة مجرد است ، تقسيم مى كنند، و لذا موجود مجرد را به تجرد از ماده تنزيه مى كنند و حق سبحانه و تعالى را به تجرد از ماهيت تنزيه مى نمايد كه تا او را از موجودات عقلى مبرى دانند ولى تنزيه حكيم مر حق تعالى را در نزد عارف عين تشبيه است زيرا كه حكيم موجود مادى را هم مادى مى داند و هم داراى ماهيت و موجودات مجرد عقلى را مبراى از ماده مى داند ولى داراى ماهيت و حد وجودى ، و خداى متعال را هم مجرد از ماده مى داند و هم مجرد از ماهيت و حد وجودى و لذا حق را در تجرد از ماهيت تنزيه مى كند.
اما عارف در نفس ناطقه انسانى قائل است كه در قوس صعود به حركت استكمالى جوهرى و اشتداد ذاتى كه اين امر در موجودات عقلى كه حالت منتظره ندارند متصور نيست به تجرد از ماهيت مى رسد و از حد مبرى مى گردد كه از آن به مقام فوق تجرد و لا يقفى تعبير مى گردد و در اين صورت نفس را وحدت حقه حقيقيه ظليه است به عنوان مظهر وحدت حقه حقيقيه ذاتيه صمديه . در اين صورت به رتبه فيض ‍ اول مى رسد كه مراد از فيض اول همان صادر اول است كه فوق عقل اول مى باشد.
كلمه 110 هزار و يك كلمه ج 1 در شرح حديث شريف امام امير المؤ منين (عليه السلام ) است كه حضرت فرمود: كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم فانه يتسع به هر آوند به آنچه در او نهاده شود گنجايش آن تنگ مى گردد، جز آوند دانش كه گنجايش آن فزونتر مى گردد.
نفس موجودى وراى عالم طبيعت است كه هر چه مظروف او - يعنى علم - در او نهاده شود، سعه وجودى او بيشتر مى گردد، كه در نتيجه نفس را مقام فوق تجرد است ، كه مجرد از ماهيت است چنان كه مجرد از ماده و احكام ماده در مقام تعقل است .
نفس را در مقام فوق تجرد مقام معلوم نيست تا در آن مقام توقف نمايد زيرا كه محدود به حدى نيست .
بدان كه مشاء فقط تجرد نفس را از ماده ثابت كرده اند، و تجرد از ماهيت را فقط در واجب تعالى گفته اند، اما در حكت متعاليه - يعنى كتاب اسفار - و صحف نورى اهل عرفان كه صاحب اسفار نيز از مشرب و مشرع آنان ارتواء مى كند، فوق تجرد نفس از ماده يعنى تجرد از ماهيت نيز مبرهن شده است .
نفس در اين مقام در حدى نمى ايستد تا بگويد من ديگر گنجايش علوم و معارف را ندارم ، چنين نيست ، بلكه نه كلمات وجوديه را نفاد است ، و نه نفس را حد يقف ، بلكه اعتلاى وجودى مى يابد كه به مقام وحدت حقه حقيقيه ظليه مى رسد و خليفة الله مى گردد، بلكه به فوق مقام خلافت نائل مى آيد. و اگر نفسى از تحصيل معارف و علوم اشمئزاز دارد، بى شك عائقى بدو روى آورده است كه بايد در علاج آن بكوشد.
جناب صدرالمتاءلهين در اول فصل سوم باب هفتم نفس اسفار در بيان لا يقفى نفس فرموده است :
ان النفس الانسانيه ليس لها مقام معلوم فى الهوية ، و لا درجة معينة فى الوجود كساير الموجودات الطبيعية و النفسية و العقلية التى كل له مقام معلوم ، بل النفس الانسانية ذات مقامات و درجات متفاوتة ، و لها نشئات سابقة و لا حقة ، و لها فى كل مقام و عالم صورة اءخرى . لازمه اين سخن آن است كه نفس مجرد از ماهيت است ، چنان كه مجرد از ماده و احكام ماده در مقام تعقل است .
در عين 24 عيون مسائل نفس و سرح العيون در رتبه فوق تجرد عقلانى بحث شده است چه در الحجج البالغة على تجرد النفس الناطقة نيز در اين مقام بحث به ميان آمده است .
جناب حاجى سبزوارى نيز در غرر فرموده است :
 
و انها بحت وجود ظل حق   عندى و ذا فوق التجرد انطلق
در اسرار الحكم نيز فرمود:
((نفس نطقيه قدسيه آدمى از ماهيت مجرد است ، چه جاى از ماده ، چنان كه سبقت گرفته اند ما را از معروفين حكماء حكيمين متاءلهين شيخ مقتول شهاب الدين سهروردى ، و حكيم محقق صدرالدين شيرازى قدس سرهما.
بيان اين مطلب آن است كه نفس قدسيه انسيه وجود بسيطى است و بس ، و نور بسيط است دون انوار قاهره و نورالانوار، ولى شوب ماهيت و ظلمت در هيچيك نيست ، چه ظلمت عدم نور است و ما بحذايى ندارد...
روايات نيز دلالت بر رتبه فوق تجرد يعنى لا يقفى نفس دارند: