شرح زيارت جامعه كبيره (ترجمه الشموس الطالعه)
علامه سيد حسين همدانى درود
آبادى
مترجم : محمد حسين نائيجى
- ۲۸ -
أَنَّهُ
اجْتَمَعَ يَوْماً عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص أَهْلُ خَمْسَةِ أَدْيَانٍ الْيَهُودُ
وَ النَّصَارَى وَ الدَّهْرِيَّةُ وَ الثَّنَوِيَّةُ وَ مُشْرِكُو الْعَرَبِ
فَسَكَتُوا إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مِنْهُمْ قَالَ لَهُ يَا مُحَمَّدُ أَ وَ
لَسْتُمْ تَقُولُونَ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلُ اللَّهِ قَالَ قَدْ قُلْنَا ذَلِكَ
فَقَالَ إِذَا قُلْتُمْ ذَلِكَ فَلِمَ مَنَعْتُمُونَا مِنْ أَنْ نَقُولَ إِنَّ
عِيسَى ابْنُ اللَّهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّهُمَا لَمْ يَشْتَبِهَا
لِأَنَّ قَوْلَنَا إِنَّ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلُ اللَّهِ فَإِنَّمَا هُوَ مُشْتَقٌّ
مِنَ الْخَلَّةِ أَوِ الْخُلَّةِ فَأَمَّا الْخَلَّةُ فَإِنَّمَا مَعْنَاهَا
الْفَقْرُ وَ الْفَاقَةُ وَ قَدْ كَانَ خَلِيلًا إِلَى رَبِّهِ فَقِيراً وَ
إِلَيْهِ مُنْقَطِعاً وَ عَنْ غَيْرِهِ مُتَعَفِّفاً مُعْرِضاً مُسْتَغْنِياً وَ
ذَلِكَ لَمَّا أُرِيدَ قَذْفُهُ فِي النَّارِ فَرُمِيَ بِهِ فِي الْمَنْجَنِيقِ
فَبَعَثَ اللَّهُ تَعَالَى جَبْرَئِيلَ ع وَ قَالَ لَهُ أَدْرِكْ عَبْدِي فَجَاءَهُ
فَلَقِيَهُ فِي الْهَوَاءِ فَقَالَ كَلِّفْنِي مَا بَدَا لَكَ فَقَدْ بَعَثَنِي
اللَّهُ لِنُصْرَتِكَ فَقَالَ بَلْ حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ إِنِّي
لَا أَسْأَلُ غَيْرَهُ وَ لَا حَاجَةَ لِي إِلَّا إِلَيْهِ فَسَمَّاهُ خَلِيلَهُ
أَيْ فَقِيرَهُ وَ مُحْتَاجَهُ وَ الْمُنْقَطِعَ إِلَيْهِ عَمَّنْ سِوَاهُ وَ إِذَا
جُعِلَ مَعْنَى ذَلِكَ مِنَ الْخُلَّةِ [ الْخَلَلِ ] وَ هُوَ أَنَّهُ قَدْ
تَخَلَّلَ مَعَانِيَهُ وَ وَقَفَ عَلَى أَسْرَارٍ لَمْ يَقِفْ عَلَيْهَا غَيْرُهُ
كَانَ مَعْنَاهُ الْعَالِمَ بِهِ وَ بِأُمُورِهِ وَ لَا يُوجِبُ ذَلِكَ تَشْبِيهَ
اللَّهِ بِخَلْقِه
آن حضرت فرمود: روزى اهل پنج دين از يهود و نصارى و دهريه و ثنويه و مشركان عرب در
نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جمع شدند، بحث به اينجا كشيد كه همه ساكت
شدند و يك مرد از بين ايشان گفت : اى محمد! آيا شما درباره ابراهيم چنين نمى گوييد
كه او خليل الله است پس چرا ما را منع مى كنيد كه ما به عيسى روح الله بگوييم ؟
حضرت فرمود: بلى ما چنين مى گوييم .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اين دو سخن همانند هم نيستند، چه اين
كه سخن ما درباره خليل و دوست بودن ابراهيم است و خليل يا مشتق از خَلّت است و يا
از خُلت . خلت به فتح به معناى فقر و فاقه است ، چه اين كه ابراهيم خليل پروردگارش
بوده يعنى فقير بوده و به تمام وجود ملتفت به پروردگار بوده و از ديگران اعراض
نموده و بى نياز، زيرا به هنگامى كه خواسته او را به آتش بيفكنند، او را در منجنيق
انداختند، خداوند جبرئيل را به سوى وى فرستاد و فرمود: بنده ام را درياب ، جبرئيل
به نزد خليل آمد و او را در هوا ملاقات كرد، به او گفت : هر چه مى خواهى مرا دستور
ده ، چه اين كه خداوند مرا فرستاده تا تو را يارى كنم .
فرمود: خداوند مرا كافى است و خوب وكيلى است ، من از غير او چيزى نمى خواهم ، من به
جز او به احدى نياز ندارم ، به همين خاطر خداوند او را خليل خويش ناميد يعنى كسى كه
فقير و محتاج و ملتفت به اوست و به ديگران توجه و نيازى ندارد، اكنون كه معناى خلت
معلوم گرديد حضرت ابراهيم به معناى آن رسيد و بر اسرار آن دست يافت ، و هيچ كس ديگر
بدان دست نيافت ، پس معناى خلت داناى به خدا و امور خداست ، اين معنا باعث تشبيه
خدا به خلقش نمى شود...)) حديث ياد شده طولانى است ما به
اندازه نيازمان نقل كرده ايم .
خداى تعالى فرمود:
الذى خلق الموت
و الحياة ليبلوكم اءيكم اءحسن عملا(635)
يعنى : ((كسى كه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را آزمايش كند
كه كدامين كس بهتر عمل مى كند)).
در اين كه مرگ را بر حيات مقدم داشته دليل روشن بر اين است كه مراد از مرگ بيرون
رفتن روح از بدن نيست ، بلكه مرتبه فقر و عدم مى باشد، و اين مرتبه از ايمان ،
ايمان خاص الخاص اهل ولايت و طبقه چهارم در آيه از مرتبه احسان است .
و بعد از رسيدن به اين مرتبه تو را راهنمايى مى كند كه اين مرتبه فقر صرف است ،
بنابراين چگونه مى تواند وجود را بيافريند و انشاء و احياء زندگان و اماته مردگان
نمايد، در حالى كه خود به ديگرى ثابت و موجود است و قيوم و نگه دار وى از حد عدم ،
منزه و از عروض وجود بر آن برتر است . او از همه مراتب غايب و در هر منزلتى شاهد،
موجوديت او به واسطه وجود، (عارض نيست ) و در تصرف خود به نزول و صعود نياز ندارد،
نزديك از او دور نيست و بعيد به او نزديك نيست ، عالمى بدون علم و زنده اى بدون
حيات است ، پيوسته بوده است .
علم و قدرت و وجود و حيات و سمع و بصر عين ذات او هستند.
هنگامى كه در او متحير و سرگردان شدى و عالم عدم در او غوطه ور شد و بهاى آن در
سناى آن مضمحل گرديد، به وجود و حقيقت خود دست پيدا كردى ، حقيقتى كه به انانيت تو
محدود مى باشد، و همان آية الله كبرى و مثل اعلى و اسم اعظم خداست در هر موجود مثل
او موجود است و اين مرتبه مرتبه حيرت است كه اسم و رسمى ندارد، و وقتى سناء اين
عالم آشكار شد، به آخرين مراتب امكان رسيدى ، و هيچكس هر كس خواهد باشد نمى تواند
از اين مرحله بگذرد.
تاءويلى از آيه ارائه ملكوت به
ابراهيم (عليه السلام)
و به مراتب چهارگانه سخن حق تعالى اشاره دارد:
و كذلك نرى
ابراهيم ملكوت السماوات و الاءرض و ليكون من الموقنين فلما جن عليه الليل راءى
كوكبا قال هذا ربى فلما اءفل قال لا اءحب الافلين فلما راءى القمر بازغا قال هذا
ربى فلما اءفل قال لئن لم يهدنى ربى لاءكونن من القوم الضالين فلما راءى الشمس
بازغة قال هذا ربى هذا اءكبر فلما اءقلت قال يا قوم انى برى ء مما تشركون انى وجهت
وجهى للذى فطر السماوات والاءرض حنيفا و ما اءنا من المشركين يعنى :
((اين گونه به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان داديم
تا از يقين كنندگان باشد، هنگامى كه شب آمد ستاره اى ديد، گفت : اين پروردگار من
است ، و هنگامى كه غروب كرد گفت : من غروب كنندگان را دوست ندارم ، و هنگامى كه ديد
ماه طلوع كرد گفت : اين پروردگارم مى باشد و هنگامى كه ديد غروب كرد گفت : اگر
پروردگار من مرا هدايت نكند من از گمراهان خواهم بود هنگامى كه ديد خورشيد طلوع كرد
گفت : اين پروردگار من است ، چون كه خورشيد از آنها بزرگتر است هنگامى كه غروب كرد
گفت : اى قوم من از آنچه شرك مى ورزيد بيزارم من روى خود را به سوى كسى كه آسمانها
و زمين را آفريد نمودم در حالى كه هرگز منحرف و از مشركان نيستم )).
اين كه خداوند فرمود:
فلما جن عليه
الليل يعنى : هنگامى كه تاريكى بدنش غطاى سرش گرديد كوكبى را ديد، يعنى
ولايت نوريه خود را ديد، توهم نمود كه اين ولايت پروردگارش مى باشد، عنايت الهى او
را دريافت و آن حقيقت غروب كرد هنگامى كه آن كوكب غروب كرد ماه را ديد، يعنى مرتبه
ولايت كليه و وجود صرف را مشاهده نمود، و از آن به ماه و از مرتبه الله به كوكب
تعبير نمود، زيرا عالم وجود كلى نسبت به كوكب و نورانيت آن وسعت بيشترى داشت به
همين لحاظ خيال كرد ولايت قمرى پروردگارش مى باشد، عنايت الهى دست او را گرفت و
وجود او نيز افول كرد و عالم عدم كه اولين ظهور حقيقت نبوت در عالم شهادت و عالم
مفاتيح است ظهور نمود، و از اين حقيقت به خورشيد تعبير كرد، زيرا شدت ظهورش مانع
از ادراك است ، چنان كه نور خورشيد مانع از ديدن خورشيد است ، در حالى كه هيچ ابرى
مانع نمى باشد، هنگامى كه عالم عدم نيز به عنايت الهى غروب كرد چه اين كه اين مراتب
در عالمشان حادثند و فانى مى شوند ولى او باقى است ، پس آنها حادث و مخلوق هستند و
محدث و خالقى مى خواهند، لذا فرمود:
يا قوم انى برى
ء مما تشركون يعنى : ((از آنچه شما شرك مى ورزيد
متنفرم )). چه اين كه در خود حقيقتى يافتم كه بى نهايت است ،
اين حقيقت قبل از وجود همه مراتب موجود بود و بعد از آنها نيز باقى است ، با اين كه
من مخلوق و حادث هستم ، و آن حقيقت در عالم من شريك و ضد و ندى ندارد، بعد از ايجاد
مراتب من ، از بين مى روند و او هر چه بخواهد انجام مى دهد و هر چه اراده كند حكم
مى كند، پس چگونه درباره پديد آورنده و ايجاد كننده و آفريننده و كسى كه منزه از
شباهت با من و اتصاف به صفت من هست مى انديشيد، من از آنچه شرك مى ورزيد بيزارم .
و ((من روى خود را به سوى او كردم ))
يعنى انانيت خويش را كه بيان كردم به طرف خداوندى كه آسمانها و زمين را هماهنگ
آفريد نمودم و من از شرك ورزندگان نيستم ، يعنى به خداوندى كه مبداى عوالم علوى و
سفلى در خودم مى باشد روى مى آورم ، و اين انانيت خود را متوجه پروردگار و محدث و
خالق و آفريننده و كسى كه ناصيه من در دست اوست مى نمايم ، و از هر چه فانى است دور
مى شوم و به سوى ازلى و ابدى مى روم ، و من از كسى كه با خدا و ديگران را شريك قرار
مى دهد بيزارم .
هنگامى كه ابراهيم ملكوت خداوند را ديد و به مرتبه يقين و موت رسيد، آنگاه مرگش
نسبت به خداى تعالى را ديد، چنان كه خداوند از او حكايت نموده :
قل ان صلاتى و
نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين لا شريك له و بذلك اءمرت و اءنا اءول
المسلمين
(636) در اين هنگام خداوند به او افتخار امامت را عنايت
فرمود و فرمود:
انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين .
در كافى
(637) از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:
عن اءبى جعفر
(عليه السلام) قال سمعته يقول ان الله اتخذ ابراهيم عبدا قبل اءن يتخذه نبيا و
اتخذه نبيا قبل اءن يتخذه رسولا و اتخذه رسولا قبل اءن يتخذه خليلا و اتخذه خليلا
قبل اءن يتخذه امام فلما جمع له هذه الاءشياء و قبض يده قال له يا ابراهيم انى
جاعلك للناس اماما يعنى : ((خداوند ابراهيم را قبل از
اينكه نبى قرار دهد، عبد گرفت ؛ و او را نبى گرفت قبل از اينكه رسولش قرار دهد؛ و
او را رسول گرفت قبل از اينكه خليل قرار دهد، و او را خليل قرار داد قبل از اينكه
امام قرار دهد، هنگامى كه همه اشياء براى او جمع شد فرمود:
انى جاعلك للناس
اماما... الحديث .
و در عيون
(638) از امام رضا (عليه السلام) در حديثى طولانى نقل شده است كه :
ان الامامة خص
الله بها ابراهيم الخليل (عليه السلام) بعد النبوة و الخلة مرتبة ثالثة و فضيلة
شرفه بها و اءشاد بها ذكره فقال عز و جل انى جاعلك للناس اماما يعنى :
((خداوند امامت را بعد از نبوت و خلت ويژه ابراهيم خليل قرار
داد، لذا امامت مرتبه سوم آن حضرت است و خداوند او را به امامت مشرف ساخت
)) و آيه شريفه
انى جاعلك للناس
اماما به آن اشاره كرده است .
و در كافى
(639) همانند اين از آن حضرت روايت شده است .
دليل بر تاءويل آيه به مطالب فوق روايت قمى است ، گفت :
سئل اءبو
عبدالله عن قول ابراهيم هذا ربى اءشرك فى قوله هذا ربى فقال لا من قال هذا اليوم
فهو مشرك ، و لم يكن من ابراهيم شرك و انما كان فى طلب ربه و هو من غيره شرك
يعنى : ((از امام صادق (عليه السلام) از سخن ابراهيم كه
فرمود: ((هذا ربى )) پرسيدند، آيا در
اين گفته مشرك شد. فرمود: هر كس امروز چنين بگويد مشرك است ، و از ابراهيم شركى
روى نداده است ، چه اين كه ابراهيم در جستجوى پروردگارش بوده ، ولى اگر ديگرى چنين
بگويد مشرك است . عياشى
(640) نظير آن را روايت كرده و اين را اضافه كرده است كه :
((به علت اين كه ابراهيم جوياى پروردگارش بوده ولى به كفر
نرسيده بود، لذا هر كس چنين تفكرى نمايد منزلتى همانند ابراهيم دارد)).
پس مرتبه اسم الله مرتبه عبوديت و مرتبه نبوت مرتبه وجود است و مرتبه رسالت رساندن
و تبليغ دريافت هايش به مردم است ، پس اى مرتبه ظاهر نبوت بوده و مرتبه ديگرى به
شمار نمى رود. و مرتبه عدم مرتبه خلت است و امامت مرتبه اى است كه به عالم حيرت مى
رساند، و در آنجا به حقيقت و انانيت خويش دست پيدا كند كه منتهاى سير مردم است . به
همين خاطر جبرئيل حامل منصب نبوت و رساننده احكام رسالت و عزرائيل حامل منصب خلت مى
باشد، ولى خداوند براى منصب امامت حاملى قرار نداده ، و فرمود:
انى جاعلك للناس
اماما و در فقره ((مهبط الوحى ))
تفاوت بين اين مراتب و روايات آن بيان شد.
اكنون كه مطالب فوق بيان شد، روشن شد كه ايشان ائمه (عليهم السلام ) هستند و دعاة
به خدا و رهبران هدايت هستند، چه اينكه هدايت از اسم الله نشاءت گرفته و اسم الله
سر ايشان است و بعد از طى درجات با آن به مرتبه احسان و حقيقت مى توان رسيد.
و فرمود:
والسادة الولاة
در مجمع فرمود: ((ساد يسود سيادة ، و اسم سودد و به
معناى مجد و شرف است ، به مرد، سيد و به زن ، سيده گفته مى شود))
و گفت : ((سيد به معناى رئيس كه در قوم بزرگ است و در فاميل
فرمان برده مى شود گرچه هاشمى و يا علوى نباشد، و نيز سيد به معناى كسى است كه در
خير از ديگران پيشى مى گيرد و نيز سيد به معناى مالك است ، و بر رب و شريف و فاضل و
كريم و حليم و كسى كه اذيت هاى قوم خود را تحمل مى كند و بر زوح و مقدم اطلاق مى
شود.
گويم : ظاهر اين است كه حقيقت سيادت به معناى مجد و شرف است و ديگر معانى از لوازم
آن مى باشد، و مجد عبارت از علو است كه كنه آن درك نمى شود، و تفاوت بين مجد و شرف
اين است كه مجد به لحاظ ذات و شرف به لحاظ ملكات و صفات مى باشد، و به خواست خدا در
((و مجدتم كرمه )) شاهد آن را مى
آوريم ، و لذا رسول خدا مجد ذاتى و شرافت صفاتى و ملكاتى را در جمله سيد در لفظ
اءنا سيد ولد
آدم و لا فخر(641)
جمع كرده است .
ولاة جمع والى است و ولى به معناى اولى به تصرف در مواردى كه بر آن ولايت دارد مى
باشد.
و دانستيد كه ايشان به همه آن معانى ، سادات خلقند و واليان ايشان مى باشند چه اين
كه خداوند فرمود:
انما وليكم الله
و رسوله و الذين آمنوا(642)
و نيز سخن خداى تعالى :
النبى اءولى
بالمومنين من اءنفسهم ...(643)
و نيز رسول خدا فرمود:
من كنت مولاه
فهذا على مولاه
(644) و نيز ديگر اخبار بر مطلب بالا دلالت دارد.
فرمود:
والذادة الحماة
((ذود)) به معناى مطلق طرد و
منع نيست ، چنان كه ظاهر كلمات بسيارى چنين است ، و بلكه ((ذود))
به معناى منع از اختلاط است ، چنان كه خداى تعالى در قصه موسى فرمود:
وجدمن دونهم
امراءتين تذودان
(645) يعنى : ((حضرت موسى غير از
چوپانان دو زن را ديد كه گوسفندان را حراست مى كردند)) چه
اين كه اين دو زن گوسفندان خود را از اختلاط با گوسفندان ديگر حفظ مى كردند، تا از
آب باز گردند.
و ((حماة )) جمع ((حامى
)) از
حمى الطبيب
المريض ما يضره يعنى : ((طبيب مريض را از غذاهاى زيان
آور بازداشت )) پس امامان ((ذادة
)) هستند يعنى ايشان به اعتبار اين كه شيعيان را جمع مى كنند
و از اختلاط با پيروان مخالفان باز مى دارند ((ذاده
)) ايشان مى باشند، و ((حماة
)) به اعتبار اين است كه ايشان از كارهاى زشت و ملكات بد و
عقايد هلاك كنند شيعيان را باز مى دارند.
فرمود:
و اءهل الذكر
قبلا بيان شد كه ((ذكر)) نام
قرآن و نام پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) است چه اين كه خداوند فرمود:
يا اءيها الذى
نزل عليه الذكر انك لمجنون ؛(646)
اى كسى كه بر تو قرآن (ذكر) نازل شده تو ديوانه اى )). و
فرمود: اءاءلقى
الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اءشر؛(647)
آيا بر او از بين ما قرآن نازل شده بلكه او دروغگويى خوشگذران است
)).
و فرمود: فسئلوا
اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون ؛(648)
اگر نمى دانيد از اهل ذكر بپرسيد.
و در كافى
(649) و تفسير عياشى
(650) اخبار فراوانى رسول خدا را به ذكر نام بردند، و اهل بيت او را
((اهل ذكر)) گفتند كه ايشان مورد پرسش
قرار مى گيرند.
و در عيون از امام رضا (عليه السلام) روايت شده
(651) كه گفت : ((خداوند فرمود:
قد اءنزل الله
اليكم ذكرا # رسولا يتلو عليكم آيات الله
(652) فالذكر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و نحن اهله ؛
خداوند به سوى شما ذكر را پيامبر قرار داد، او آيات خدا را بر شما مى خواند. پس ذكر
رسول خدا و ما اهل آن حضرت يعنى اهل ذكر هستيم .
و در بصائر(653)
از امام باقر (عليه السلام) و در كافى
(654) از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه : ذكر القرآن و اهل
ذكر آل محمد هستند، و در كافى به اضافه اين آمده است كه
امر الله بسؤ
الهم و لم يؤ مروا بسؤ ال الجهال ؛ خداوند به مردم فرمان داد كه از ايشان
بپرسند، و به ايشان دستور داده نشد كه از جاهلان پرسند)).
و نيز ديگر اخبار بر اين مطلب دلالت دارد.
از همين مطلب فهميده مى شود كه حقيقت قرآن و حقيقت رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) يكى است ، چنان كه در ابتداى كتاب در بيان حقيقت نبوت و نيز ((حملة
كتاب الله )) بيان شد.
فرمود:
و اءولى الاءمر
امر در مقابل خلق قرار دارد، چنان كه در دعاها آمده است :
لك الخلق و
الامر.
مى دانيد كه حقيقت امر اسم الله است كه مبداى همه اسماء حسنى است كه شامل همه عوالم
وجود است ، چه اين كه عوالم وجود يا صور فردى اسم الله هستند و يا صور تركيبى ، آن
و نيز مراد از ملكوت مورد اشاره آيه شريفه :
بيده ملكوت كل
شى ء و اليه ترجعون
(655) همين است ، و همين سر آل محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم) مى باشد، پس ايشان در باطن و سر اولوالامرند و در پى آن در عالم ظاهر و علانيه
نيز زمام امور به دست ايشان مى باشد، چه اين كه ديگران قابليت ولايت امر را ندارند،
زيرا بايد ولى احاطه بر همه احتياجات رعيت داشته باشد، تا دعواها را حل و فصل نمايد
و مردم را هدايت كند و متكفل دعوت و عبادت و سياست و غير آن گردد.
و هيچ كس نمى تواند چنين سعه اى داشته باشد مگر اين كه خداوند چگونگى همه خلايق را
در سيطره او در آورد، ايشان آل محمدند.
فرمود:
و بقية الله
بقية الله به معناى كسى است كه قبل از همه و بعد از همه موجود است ، و آن
انوار آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مى باشد، اين انوار قبل از اشياء آفريده
شده و بعد از فناى همه موجود است اين مربوط به عالم اكبر بود.
و بقية الله نسبت به عالم اصغر آن حقيقتى است كه در هر موجودى به وديعت نهاده شده ،
و هر كدام از آن وديعه ها از مصاديق اسم الله هستند، اسم الله مصدر موجودات است و
همه شؤ ون و مراتب آنها به آن بر مى گردد، در اين دعا
بكم فتح الله و
بكم يختم بدان اشاره دارد، چنان كه آيه شريفه :
بقيد الله خير
لكم ان كنتم مومنين .
و در كافى
(656) از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه :
فَصَعِدَ
جَبَلًا لِيُشْرِفَ عَلَيْهِمْ فَقَالَ بِأَعْلَى صَوْتِهِ يَا أَهْلَ الْمَدِينَةِ
الظَّالِمِ أَهْلُهَا أَنَا بَقِيَّةُ اللَّهِ يَقُولُ اللَّهُ بَقِيَّتُ اللّهِ
خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ قَالَ
وَ كَانَ فِيهِمْ شَيْخٌ كَبِيرٌ فَأَتَاهُمْ فَقَالَ لَهُمْ يَا قَوْمِ هَذِهِ وَ
اللَّهِ دَعْوَةُ شُعَيْبٍ النَّبِيِّ وَ اللَّهِ لَئِنْ لَمْ تُخْرِجُوا إِلَى
هَذَا الرَّجُلِ بِالْأَسْوَاقِ لَتُؤْخَذُنَّ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ تَحْتِ
أَرْجُلِكُم
آن حضرت بر كوهى مشرف بر شهر مدين بالا رفت ، چه اين كه اهل مدين در شهر را بسته
بودند، آن حضرت اهل شهر را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى شهرى كه اهلش ستمگرند،
من بقية الله هستم ، خداوند مى فرمايد:
بقية الله خير
لكم ان كنتم مومنين و ما اءنا عليكم بحفيظ(657)
فرمود: در بين ايشان مردى سالخورده بود، به نزد مردم شهر آمد و گفت : اى قوم به خدا
سوگند اين نفرين شعيب است ، به خدا سوگند اگر به سوى اين مرد نرويد و او را در شهر
وارد نكنيد از بالا و پايين عذاب بر شما نازل شود... الحديث )).
و در اكمال
(658) از آن حضرت روايت شده كه فرمود: ((اولين
آيه اى كه حضرت قائم به هنگام قيام مى خواند آيه :
بقية الله خير
لكم ان كنتم مومنين آنگاه مى فرمايد:
اءنا بقية الله
فى اءرضه و خليفته و حجته عليكم فلا يسلم عليه مسلم الا قال السلام عليك يا بقية
الله فى اءرض يعنى : ((من بقية الله و حجت و خليفه
خدا بر شما هستم ، هر مسلمانى كه به او سلام مى كند مى گويد: درود بر تو اى بقية
الله بر روى زمين .))
فرمود:
و خيرته
بدانكه خداوند به هيچ چيزى نيازى ندارد لذا در ازل و ابد قدرت و علم و وجود
و ديگر صفات عين ذات او هستند، يعنى ذات او نيازى به علم و قدرت و ذات ندارد.
چنان كه مولى اميرالمومنين (عليه السلام) در چند خطبه از آن سخن به ميان آورده است
: از جمله خطبه وسيله
(659) است :
علمها لا باءداة
لا يكون العلم الا بها و ليس بينه و بين معلومه علم غيره يعنى :
((و آنها را بدون آلتى كه علم جز از آن راه ممكن نباشد مى
داند، بين او و معلومش علم ديگرى واسطه نيست )) چنين نيست كه
به علم ديگرى معلوم را بداند، پس در مرتبه ذات ، صفت و اسم و وجوب و امكان وجود
ندارد.
چنان كه در اصول كافى
(660) به حديثى كه اسناد آن قطع شده از امام صادق (عليه السلام)
روايت شد كه :
قَالَ رَجُلٌ
عِنْدَهُ اللَّهُ أَكْبَرُ فَقَالَ اللَّهُ أَكْبَرُ مِنْ أَيِّ شَيْءٍ فَقَالَ
مِنْ كُلِّ شَيْءٍ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع حَدَّدْتَهُ فَقَالَ الرَّجُلُ
كَيْفَ أَقُولُ قَالَ قُلْ اللَّهُ أَكْبَرُ مِنْ أَنْ يُوصَف
مردى به نزد آن حضرت ((الله اكبر))
گفت ، فرمود: خدا بزرگتر از چه چيز است ؟ آن مرد پاسخ داد از همه اشياء، امام صادق
فرمود: پس او را محدود كردى !
آن مرد پرسيد: پس چه بگويم ؟
فرمود: بگو الله اكبر من از يوصف ، خدا از اين كه وصف گردد بزرگتر است
)). و در همان كتاب
(661) به اسنادش به جميع بن عمير روايت شده كه گفت : آن حضرت پرسيد:
اءى شى ء الله
اءكبر؟ فقلت الله اءكبر من كل شى ء فقال و كان ثم شى ء فيكون اءكبر منه فقلت و ما
هو قال الله اءكبر من اءن يوصف .
يعنى : ((الله اكبر از چه چيزى بزرگتر است ؟
پاسخ دادم : الله از همه چيز بزرگ تر است .
فرمود: پس چيزى وجود دارد كه الله از آن بزرگ تر است .
پاسخ دادم : پس چگونه ؟
فرمود: خدا بزرگ تر از آن است كه به وصف درآيد.))
در اين كه اسماء شامل اسماء حسنى و
اسماء غير حسنى مى شود
پس در مرتبه ذات صفت ثبوتى و يا سلبى وجود ندارد، اما در عالم صفات يعنى
عالم ظهور چيزهايى كه ذات در مرحله ذات از آنها بى نياز بود، يعنى ذات در مرحله ذات
از علم و قدرت و وجود و حيا و غيره بى نياز بود، پس مظاهر آنها بايد كامل باشد،
بنابراين نادانى و ناتوانى و بطلان و مرگ و كورى و غير آن كه از صفات مخلوقات است
در آنجا راه ندارد، وليكن آن صفات بايد عام باشند، يعنى علم همانطور كه محيط به
اشياء نيكوست بايد محيط به زشتى ها هم باشد و قدرت همانطور كه بر روى خيرات كشيده
شده بايد شامل شرور هم شود، چنان كه ديگر صفات هم بايد اين گونه باشد، يعنى بايد
همه صفات عموميت و شمول داشته باشند، چه اين كه صفات بر همه مراتب و شؤ ون و اصناف
متضاده و متخالفه موجودات و متعلقات احاطه دارد، و الا لازم مى آيد كه صفات محدود
باشند و آن مستلزم تعدد خدايان است ، به طور بديهى اين مطلب باطل است .
اكنون كه چنين شد بايد در مرتبه اسماء هر صفتى كه مشتمل بر مراتب و شؤ ون متضاد
باشد، بايد اسمايى به همان اندازه داشته باشد، چه اين كه به عنوان مثال نور نمى
تواند علت ظلمت باشد، و اثر وجود نمى تواند عدم باشد، و خير نمى تواند مولد شر باشد
و هدايت نمى تواند باعث گمراهى گردد، و برعكس ، و از همى جا اسم مضل در عرض هادى
نشاءت مى گيرد و شيطان در عرض الله و ظلمت در عرض نور قرار مى گيرد.
و خلاصه اسماء غير حسنى در عرض اسماء حسنى و عروة الوثقى در عرض عروة غير وثقى و
امثال عليا در عرض غير عليا واقع مى گردند.
بنابراين گرچه سلب اسماء غير حسنى از ذات امكان ندارد، چه اين كه باعث محدوديت صفات
مى شود، و نتيجه آن محدوديت تهديد ذات است لكن نمى توان خداوند رب الارباب را به آن
اسماء وصف نمود، مگر اين كه خداوند اجازه دهد، و خداوند بسيار برتر از آن است كه
ستمگران مى گويند.
در توفيقيت اسماء
و در اصول كافى
(662) روايتهايى در اين باره آمد و كلينى بابى براى آن باز نموده
است از جمله روايات آن به اسنادش به محمد بن حكيم است ، وى گفت :
قال كتب اءبو
الحسن موسى بن جعفر (عليه السلام) الى اءبى اءن الله اءعلى و اءجل و اءعظم من اءن
يبلغ كنه صفته فصفوه بما وصف به نفسه و كفوا عما سوى ذلك يعنى :
((ابوالحسن موسى بن جعفر (عليه السلام) به پدرم نوشت :
خداوند برتر و رفيع تر و بزرگ تر از اين است كه كسى به كنه صفتش برسد، پس او را به
صفاتى بستاييد كه خود آنها را براى وصف خود آورد، و از غير آن دست باز داريد)).
و از جمله روايت مفضل است ،(663)
گفت : قال ساءلت
اءبا الحسن (عليه السلام) عن شى ء من الصفة فقال لا تجاوز ما فى القرآن يعنى
: ((از امام ابوالحسن موسى بن جعفر درباره صفت پرسيدم ؟
فرمود: از آنچه در قرآن آمده بيرون نرويد)).
|