مـطـالعـات نـشـان مـى دهـد
كـه فـضـائل اكـتـسـابـى از طـريـق انـتـخـاب طـبـيـعـى ، بـه نـسـل
بـعـدى انـتـقـال نـمـى يـابـد. امـا مـمـكـن ، حـتـى يـقـيـنـى اسـت
كـه فـضـائل اخلاقى در محيط اجتماعى و بين المللى اثر قاطع نهاده از
راه فرهنگ به نسلهاى آتـى مـنـتـقـل مـى گـردد و سـنـت فـرهنگى - سياسى
وحيانى و توحيدى را تقويت مى كند و عوامل مخل زيستن و مفسد رشد معنوى
را به شكست مى كشاند.
او بـه عـشـق بـى شـائبـه و خـالصـانـه بـه تـمـامـى مـوجـودات زنـده
بـه عـنـوان اصـيـل تـريـن صـفـت انـسـانـى يـاد مـى كـنـد. در عـيـن
حال مى پذيرد كه غرائز اجتماعى به تنهايى ما را به اوج اخلاق و فضيلت
نمى رساند، بـه مـرتـبـه اى كـه در آن بـاور داشـته باشيم به جاى شر،
كار خير انجام دهيم . غرائز اجـتـمـاعـى بـه هـمـراه هـمـدردى يـا
دلسـوزى بـايـد بـه كـمـك عـقـل ، تـعـليـم ، و عـشـق به خدا يا ترس از
خدا توسعه و تعميم پيدا كند. فرضيه داروين گرانبار از مفروضات اخلاقى
است .(112)
دارويـن گـرچـه به خطا انتقال فضائل اكتسابى را از راه وراثت ممكن مى
داند ولى بيشتر بر اين عقيده است كه فضائل اخلاقى افراد يك جامعه به
قدرت دفاعى آن افزوده و موجب دوام و كثرت زاد و ولد و بقاى آن مى گردد.
در جـامـعـه اوليه ، آنان كه باهوش ترند و بهتر مى توانند از خود دفاع
كنند فرزندان بـيـشـتـرى مـى پـرورنـد و بـر قـدرت قـبـيله خويش مى
افزايند به طورى كه مى تواند قـبـايـل ديـگـر را رفـع كـنـد. گـر چـه
عـضـوى از قـبـيـله كـه تـمـايـل نـوع دوسـتـانـه دارد و زنـدگـيش را
در دفاع از قبيله و كشور فدا مى كند فرزند كـمـتـرى بـه جـا مـى گـذارد
ولى هـمـيـن بـر دوام جـامـعـه مـى افـزايـد. بنابراين اخلاق و فـضـائل
گـرچه ممكن است سود و مزيتى براى يكايك افراد در بر نداشته باشد اما به
قـدرت و دوام قـبـيـله كـمـك شايانى مى كند. مى گويد: قبيله اى كه
افرادى دارد كه در مراتب عالى ميهن پرستى ، وفادارى ، فرمانبردارى ،
دلاورى و همدردى هستند و هميشه آماده انـد بـه يـكـديـگـر كـمـك كـرده
خـود را در راه خـيـر عـمـومـى فـدا كـنـنـد بـيـشـتر از ساير قبائل
پيروز و فاتح مى شود و اين همان انتخاب طبيعى خواهد بود.(113)
88. كارل ماركس
كارل ماركس (1818 - 1883 م )
مـاركـس كـه طول عمرش انطباق تام با طول عمر داروين دارد پيش از
آن كه منشاء انواع مـنـتـشـر شـده در سـال 1859 را مـطـالعـه كرده ذوق
زده شود مبارزه طبقاتى ، طبقات اجـتـماعى ، و بيشتر انديشه ها و آرايى
را كه بعدها ماركسيستى خوانده مى شود از دوستش فردريك انگلس فرا مى
گيرد. ابتدا از اولين كتاب چاپ شده انگلس .
انگلس در كتابش وضع طبقات زحمتكش در انگلستان مى نويسد كه موقعيت شرم
آور اقـتصادى پرولتاريا و ستمى كه بر اين طبقه وارد مى شود آن را وادار
به مبارزه براى رهايى نهايى خويش مى سازد. سرانجام اين خود پرولتارياست
كه به كمك خويش برمى خـيـزد... جـنـبـش سـيـاسـى طـبـقـه كارگر به
كارگران مى فهماند كه راه نجاتى جز راه سـوسـيـاليـسـم بـراى آنـان
وجـود نـدارد و سـوسـيـاليـسـم هـم تـنـهـا هـنـگـامـى تـبـديـل بـه
يـك قـدرت اجـتماعى و سياسى مى شود كه برقرارى آن هدف مبارزه سياسى
طبقه كارگر بشود.
مـاركـس نـخـسـت ايـن را فـرا مـى گـيـرد و بـعـد آنـچـه را انـگـلس در
سـال 1847 در كـنـگـره اول جـامـعـه عـدالتـخـواهـان بـه نـمـايـنـدگـى
از گروه كمونيستهاى پاريس در نطق خويش مى آورد كه سرانجام دستنوشته مهم
انگلس را به عنوان اصول كمونيسم . در اين زمان قادر به نوشتن مانيفست
مى شود.
بدينسان پس از مطالعه منشاء انواع به انگلس مى نويسد: اين كتاب حاوى
مبنا در تـاريـخ طـبـيعى براى ديدگاه ما است . ديدگاهى كه متعلق به
انگلس است و بعد ماركس آن را مى پذيرد.
انگلس كه هميشه در صدد بزرگ كردن ماركس است در مراسم دفن او مى گويد:
داروين قـانـون تـحـول طـبـيـعـت زنـده را كـشـف كـرد و مـاركـس
قـانـون تـحـول تـاريـخ انـسـان را... بـشـر بـيـش از آن كـه دنـبـال
عـلم ، هـنـر يـا مـذهـب بـرود بـه خـوردنى ، آشاميدنى ، پوشيدنى و
مسكن نياز دارد. بـنـابـرايـن وسـيـله هـاى امـرار مـعـاش (وسـائل
تـوليـد كـالاهـاى مـصرفى ) و در نتيجه ، تـحـول اقـتـصـادى بـايـد
مـبـناهايى را تشكيل دهند كه نهادهاى سياسى و اجتماعى بر آنها
اسـتـوارنـد. بـنـابـرايـن بـر اساس نظر ماركس اين نهادها بايد بر حسب
منافع اقتصادى (طبقات جامعه ) تبيين شوند تا بر مبناى چيزهاى ديگر.(114)
مدعاى انگلس دائر بر كشف قانون تحول تاريخ انسان توسط ماركس و خودش را
اكنون و تا فرصتى ديگر بكنارى مى نهيم تا به ابعاد تقليد ماركس از
داروين بپردازيم .
مـاركـس آنچه را از انگلس مى آموزد با آنچه از مطالعه منشا انواع
دريافت مى كند طـورى تركيب و تاليف و صورتبندى مى نمايد كه با فرضيه
داروين متناظر در مى آيد. بـطـورى كـه گـويـى يكايك عناصر يا مفاهيم
فرضيه داروين را برداشته و به جاى آن عـنـصـر يـا مفهومى از پيش خود
گذاشته باشد. با اين تفاوت كه عناصر داروين طبيعى و عناصر وى اجتماعى
اند. حتى عناصر طبيعى مشتركى هم در آن ميان يافت مى شود.
بـراى مـثـال ، نـيـروى مـحـرك جـانـوران و فرايند انتخاب طبيعى داروين
چيزى سائقه هاى عـضـوى نيستند و نيروى محرك انسانها و جوامع و فرايند
پيشرفت و ارتقاى جوامع ماركس نيز سائقه هاى عضوى آدميان اند.
1. انسانها در نظريه ماركسيستى به جاى جانوران نشسته است .
2. طبقه به جاى نوع جانور.
3. طبقات متنازع به جاى انواع رقيب و متنازع .
4. جامعه يا محيط اجتماعى به جاى مرتع و محيط طبيعى .
5. شكل گيرى توليد و اقتصاد و جامعه به جاى فرايند زيست جانورى .
6. مبارزه طبقاتى ... تنازع بقا.
7. سير تاريخ جوامع از پست به پيشرفته ... انتخاب طبيعى .
8. قـانـون حـكـم بـر سـيـر تـاريـخ انسان عبارت است از اين كه روابط
توليدى و هسته مـركـزى آن يـعـنـى نـوع مـالكـيـت بـر وسـايـل تـوليـد،
زمـانـى كـه نـتـوانـد خـود را بـا وسـائل تـوليـد و شـيـوه تـوليـد
پـيـشـرفـتـه سـازگـار كـند از بين مى رود تا روابط تـوليـدى و پـيـش
از هـر چـيـز نـوع جـديـدى از مـالكـيـت بـر وسـايـل تـوليد جايگزين آن
شود. اين متناظر است با انقراض جانورانى كه نمى توانند سـازگـارى
بـهترى با محيط طبيعيشان پيدا كنند و زنده ماندن و بقاى آنها كه
سازگارى بهترى پيدا مى كنند در فرضيه داروين .
9. ارتـقـاى جامعه - نظير نوع جانورى داروين - از كمون اوليه به جامعه
برده دارى به فئودالى و از اين يك به سرمايه دارى و از اين به جامعه
سوسياليستى در مرحله نخست و در مرحله نهايى به جامعه كمونيستى كه
متناظر است با انواع ميرنده و انواع نوپديد نيست .
10. نـيروى محرك ماركس چيزى نيست جز نياز به خوردنى ، آشاميدنى ،
پوشيدنى و مسكن ، و در نتيجه به وسيله هاى امرار معاش يا وسائل توليد و
شيوه توليد هر چه پيشرفته تـر و كـارآتـر كـه بـه تحول اقتصادى و توسعه
آن مى انجامد، همانچه انگلس در شرح آراء ماركس بر سر گورش در هاى گيت
لندن مى گويد. اين ، جانشين سائقه هاى عـضـوى يـكـايك انواع و افراد
جانورى شده است . چه ، ديديم كه عصاره فرضيه داروين اين است كه افراد
با تنازع بر سر بقا مواجه اند و بايد بر سر برخوردارى از منابع مـحـدود
بـا يـكـديـگـر رقـابت كنند... و اين امر به انتخاب طبيعى امكان مى دهد
تا عمل كند و كارگر افتد.
مـاركـس شـيـوه تـبـيـيـن هـمـه امـور را بـر حـسـب اقـتـصـاديـات در
مـقـدمـه چـاپ اول كـتـاب مـشـهـورش سـرمـايـه بـا ذكر مثالهايى بيان
مى كند. او به عنوان يك مـوضوع روش شناسى اعتراف مى نمايد كه اشخاص را
مقوله هايى اقتصادى كه بـه صـورت انـسـان تجسم يافته باشند تلقى مى
نمايد. آنان مقوله هايى اقتصادى كه نـشـان ويـژه روابـط طـبـقـاتـى و
مـنـافـع طـبـقـاتـى را حـمل مى كنند و بر پيشانى دارند. به عبارت ديگر
هر شخص داغى از منافع و علائق طبقه خـود را بـر پـيـشـانـى دارد. هـر
مؤ سسه يا نهاد اجتماعى خواه سياسى محض باشد و خواه داعـيـه پـرهـيز از
سياست را داشته باشد حركات و سكنات خود را كه عمدتا سياسى است بر حسب
منافع مادى و اقتصادى و درآمد خودش تنظيم مى نمايد و اگر احتمالا
اشتباهى بكند بـيـدرنـگ در آن تـجـديـد نـظـر مـى نـمـايـد. مـاركـس
ايـن مثال را مى آورد: كليساى رسمى انگليس از حمله به (يا انتقاد از)
سى و هشت تا از سى و نـه مـقـوله از مـقـولات ايـمـانـى اش راحت تر عفو
مى كند و از آن صرفنظر مى نمايد تا صـرفـنـظـر كـردن از يـك سـى و هشتم
در آمدش . به نظر ماركس ، انديشه ، باور و تصميم گيرى و رفتار و عواطف
هر شخص تابع امر معاش و منافع مالى و اقتصادى اوست . و چون امر معيشت و
منافع هر كسى تابع منافع طبقه اوست هر اقدام سياسى بشرط آن كه اطـلاع
رسـانـى كـافـى صـورت گـرفـتـه باشد در جهت پيشبرد اهداف و تقويت آن
حزب سياسى صورت خواهد گرفت كه اين منافع را تاءمين مى نمايد.
انـديـشـه و عـمـل هـر چـه و هـر گـونـه بـاشد تا با منافع يك طبقه از
دو طبقه درگير در عـرصـه سـيـاسـى پـيـونـد نـخـورد عـبـث و بـى
نـتـيـجـه خـواهـد بـود. انـديـشـه مـثـبـت و عمل مثبت و منتج آن است
كه در خدمت منافع يكى از اين طرف اصلى باشد.
انديشه و جامعه - انسان شناسى ماركسيستى با منافع پرولتاريا(115)
- طبقه ويژه عـصـر سـرمـايـه دارى - پـيـونـد خـورده اسـت . حـتـى
شـكـل گـيـرى انـديـشـه هـاى انـگـلس و مـاركـس در ذهـن آنـان مـديـون
رشـد وسائل و شيوه توليد طى چند دوره تاريخى از كمون اوليه تا سرمايه
دارى پيشرفته اروپاى غربى شمرده مى شود. هر انديشه سياسى ، مكتب فلسفى
و مكتب و نظريه اخلاقى مـولود شـرايـط تـوليـد اقـتـصادى و مبارزه
طبقاتى زمانه خويش است . ظهور پيامبران هم خارج از اين قاعده نيست .
ايـن نـظـريـه مـاركـس البته تا حدودى و با ملاحظاتى در مورد علوم
طبيعى ، فرضياتى مـانـنـد فـرضـيـه دارويـن ، و مـذاهـب فـلسـفـه عـلم
و مـعـرفـت ، صدق مى كند، و تحولات و پيشرفتهايش بر فلسفه در معناى
عامش اثر مى گذارد. تاريخ علم و فلسفه سراسر بر ايـن معنا گواهى مى
دهد. كافى است نگاهى فقط به اروپاى قرون وسطى تاكنون داشته باشيم .
نـخـسـت بـايـد به خاطر داشته باشيم كه علوم طبيعى و رياضيات با فن از
جمله صنعت و كـشـاورزى و دامـدارى و ارتـباطات و در يك جمله زندگى
انسان ارتباط تنگاتنگ دارد و امر مـعيشت همان گونه كه ماركس مى گويد
نقش اول را در آن بر عهده دارد. همين علوم طبيعى در قـرون وسـطـى بـر
دوش فـلسـفـه ايـسـتـاده اسـت بـديـن مـعـنـا كـه اصول طبيعيات ابتدا
بايد در فلسفه اثبات گردد. در عصر جديد اين رابطه مى گسلد و عـالمـان
عـلوم طـبـيعى راهى تازه به روى خويش مى گشايند. ابتدا نجوم جديد در
برابر نـجـوم ارسـطـويـى و بطلميوسى قد برمى افرازد. كپرنيك بر خلاف
پيشينيان اظهار مى دارد كـه زمـيـن مـركـز عـالم نـيـسـت بـلكـه سياره
اى است كه مانند ساير سيارات به گرد خـورشـيـد مـى چـرخد. اين نظريه ،
انقلابى در علم نجوم است . كپلر و گاليله انقلابش را دوام مـى
بـخـشـنـد انـقـلابـى كه تا به امروز ادامه دارد. سرانجام ، نيوتن با
كشف قانون جـاذبـه عـمـومـى اثـبـات مـى كـنـد آسـمان و زمين تابع
قانون واحدى هستند و اجرام سماوى تـافـته جدا بافته اى نيستند. در پرتو
فرض يا كشف قانون واحد مى تواند با استفاده از اصول متقن رياضى هم
افتادن سيبى از درخت را تبيين نمايد و هم نيفتادن ماه از آسمان را.
بـديـنـسان سكه علم به نام نيوتون زده مى شود و سخنش در شناخت طبيعت
حجت بشمار آمده خـودش را مـعـمـار بـنـاى عـلم نـويـن مى دانند. از آن
زمان در اروپا علم نيوتنى سرمشق همه محققان موضوعات طبيعى مى گردد.
تـحـول عـلوم و روش عـلمـى بـه نجوم ، مكانيك و فيزيك محدود نمى ماند.
در نورشناسى ، شـيـمـى و زيـست شناسى هم تحول شگفت انگيز مشابهى رخ مى
دهد. در همه اين رشته هاى عـلمى رياضيات اعتبار قوانين كشف شده را
تضمين و تاييد مى كند. از آن پس ، دانشمندان ، جـهان را از دريچه علم
مى نگرند و به اين پندار سقوط مى كنند كه هستى جز جهان طبيعى نـيـسـت .
بـديـنـسـان ، فـلسـفه تحت تاثير اين تحولات واقع گشته سه گونه اثر مى
پـذيـرد. اول ، مـورد مـطـالبه علم واقع مى شود تا برايش مبانى و
روشهاى علم را تبيين نـمـايد. دوم ، فلاسفه بر آن مى شوند تا روشهاى
تحقيق علمى را در زمينه فلسفه بكار بـرده آن را بـيـازمايند مگر گشايشى
در حل مساءله هستى پديد آيد. سوم ، دست درازى علم است به قلمرو آنچه به
تقليد از ارسطو مابعدالطبيعه خوانده مى شود؛ و شناخت انسان جز با نظر
در موضوعات مابعدالطبيعه امكان نمى يابد.
تـا زمـان انـگـلس و ماركس ، نقش سائقه هاى عضوى و امر معيشت را منحصر
به كشمكشى مى دانـنـد كـه در درون هـر فـرد انـسـان بـا عـقـل يا عنصر
ساختارى ديگرى دارد. اين تضاد و كـشمكش از كهن ترين اعصار، چنان كه در
تاريخ هند كهن ديديم ، ذهن مؤ لفان اوپانيشادها و بـودا را يـا در
شـكـل غـالب كـشـمكش هواى تنفس با باد نشيمن بر سر ناف و يا كشمكش
بودايى آن ، به خود مشغول مى دارد. دلمشغولى يونانيان و اروپاييان هم
جز اين نيست ، و در شـكـل تـنـازع طـبـع و عـقـل جـلوه گر است تا به
كانت برسد و به امروز. اين خـرافـه كه متضمن نسبت زشتى و شرارت به
سائقه هاى عضوى است به سنت فرهنگى و انسان شناسى الحادى - طاغوتى تعلق
دارد. انسان شناسى وحيانى سائقه هاى عضوى را در خـدمـت بـقاء ما مى
داند و همه پديده هاى زشت و شرارت آميزى را كه سنت الحادى به آن
نـسـبـت مى دهد ناشى از انگيزش دائمى آز معرفى مى كند. مردم را به مهار
آز و نه سائقه هـاى عـضـوى فـرا مى خواند:
و من
يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون .
ان
الانسان خلق هلوعا... آدمى آزمند آفريده شده است .(116)
مـاركـس بـدون اطـلاع از سـابـقـه امـر، از راه تـفـكـر و تعقل به نقش
اين محرك موروثى در محيط اجتماعى و محيط بين المللى پى مى برد. ديديم
انـگـلس در مـراسـم دفـن او مـى گـويـد: بـشـر بـيـش از آن كـه
دنـبـال عـمـر، هـنـر، يـا مـذهـب برود به خوردنى ، آشاميدنى ، پوشيدنى
و مسكن نياز دارد. بـنـابـرايـن ، وسـيـله هـاى امـرار مـعـاش و در
نـتـيـجـه ، تـحـول اقـتـصـادى بـايـد مـبـناهايى را تشكيل دهند كه
نهادهاى سياسى و اجتماعى بر آنها اسـتـوار شـونـد. بـنـابـرايـن بـر
اسـاس نـظـر مـاركس ، اين نهادها بايد بر حسب منافع اقتصادى تبيين
شود تا بر مبناى چيزهاى ديگر.
گـفـتـارى خـردمـنـدانه است كه تمامى تحولات اجتماعى و فرهنگى و سياسى
جهان پس از مـاركـس و انـگـلس بـر آن صـحـه نـهـاده انـد. كـسانى كه به
رد مطلق ماركسيسم زبان مى گـشـايـنـد دانـسـته يا بيشتر نخست ادعا مى
كنند كه ماركس پديدارها و نهادهاى اجتماعى و فرهنگى و سياسى را فقط
بر حسب منافع اقتصادى و كشمكش طبقات بر سر تقسيم درآمد ملى يا بين
المللى تفسير كرده و مبناى ديگرى غير آن نداشته است .
حـال آن كـه هـمـكـار و معلمش انگلس در توضيح ماركسيسم مى گويد: انسان
نه فقط هميشه بـلكه بيشتر و پيش از آن كه دنبال علم ، هنر يا مذهب
(تعالى و تقرب به خدا) برود به خـوردنـى و... نـيـاز دارد. وسـيـله
هـاى امـرار مـعـاش يـا وسـائل و شـيـوه هـاى تـوليـد كـالا و خـدمـات
زيـسـتـى ، و در نـتـيـجـه تـحـول اقـتـصـادى جامعه بايد مبناهايى
تشكيل دهند (نه اين كه تنها و يگانه مبنا هستند) و ايـن نـهـادهـا
بـايـد بـر حـسـب مـنـافـع اقـتـصـادى تـبيين شوند تا بر مبناهاى ديگر.
به هيچ وجه مبانى ديگر را منكر نيست . تنها بر تقدم اين مبنا بر ساير
مبانى تاكيد دارد.
شـك نـيـسـت كـه وى بـه سـاير مبانى دست نيافته و بر آن ها واقف نمى
گردد. و از اينجا نقص و عيبى در كارش بروز مى نمايد. نقص انديشه ها و
نظريه پردازيش اين است كه دو مـحـرك مـوروثـى ديـگـر را كـه عـبارتند
از آز و حقگرايى نمى شناسد و اراده - اراده اى كـه تـوانـايـى گـزيـنـش
كـار و نـوع زنـدگـى را دارد - كـه خـود آدمـى بـاشـد از ديـده اش
پـنـهان مى ماند. و حقايقى ديگر نيز. لكن اين عيب و نـقـص بـه وى
اخـتـصـاص نـداشـته فلاسفه ، دانشمندان و متفكران سراسر تاريخ از جمله
اروپـاى نـويـن و مـعـاصـر را در بر مى گيرد. وقتى فلاسفه و اخلاق
نويسان كشورهاى اسلامى از انسان شناسى وحيانى بى خبر بمانند و گفته هاى
بوميان هند پيش از هندوها - پيروان وداها - يا يونانيان باستان و
فلاسفه اسكندريه را به نام آموزه وحيانى به خورد مردم بدهند چه جاى
سرزنش اغيار است ؟
مـاركـس كـه تشنه تحول است و مى گويد: فيلسوفان با شيوه هاى گوناگون
فقط جهان را تفسير كرده اند، اما نكته مهم تغيير دادن آن است .(117)
تصميم مى گيرد نـوع مـطلوب ترى از جامعه و نظام سياسى بوجود آورد.
سرمايه دارى را نظامى مى بيند كـه در آن ، پـول ، زنـدگى را به استخدام
خود در آورده است و انسانها در آن به صورت مـنظم و سازمان يافته تباه و
استثمار مى شوند... در نوشته هاى اوليه اش يكى از مفاهيم كـليدى براى
او از خود بيگانگى - مسخ شدن يا انحطاط انسان(118)
- است .(119)
(OO متن پاورقى موجود نيست . ص 200)
مـاركـس ، مـسـخ شـدن كـارگـران و بـسيارى مردم ديگر در زير سلطه
سرمايه دارى را از هـگـل و ديـگـران يـاد مـى گـيـرد و بـا مـهـارت در
مورد پرولتاريا يعنى كارگران عصر سـرمـايـه دارى بكار مى برد. با
هوشمندى در مى يابد كه كار آگاهانه و هدفدار انسان كـه پـيـش از سـلطـه
سـرمـايـه داران مـايـه رشـد مـعـنـوى و نيل به فضيلت است جاى خود را
به فروش وقت و عمر خود به صاحب كار و سرمايه داده اسـت . ديـگر مواجه و
رفتار مستقيم و تعامل پيوسته و مكرر و روزانه انسان با انسانها در
مـيـان نـيست . قصد خير و احسان و يا نيت مبادله و داد و ستد عادلانه
از ميان رفته است . بى قـصـد خير و عدل و احسان و انجام چنين اعمال
صالحه اى رشد معنوى امكان پذير نيست . اين آمـوزه اى وحـيـانـى است كه
ماركس از آن بى خبر مى ماند. ولى خود از راه تفكر و تجربه شـخـصـى و
اجتماعى به آن دست پيدا مى كند. به چيزى دست مى يابد كه ارباب كليسا و
بسيارى از مدعيان پيروى از عيسى و حتى پيامبر خاتم عليهما السلام پس از
خواندن كتاب آسـمـانـى بـه آن پـى نـمـى بـرند. چه ، شناخت راه تقرب به
خدا يا رشد معنوى حتى از درسهاى مكتوب پروردگار تقوى ، تفكر، تعقل ، و
تفقه در دين يعنى زندگى شناسى را مى طلبد.