انسان شناسى ، جلد ۲

جلال الدين فارسى

- ۳ -


و در قلمرو سياست و جنگ  
جنگ هاى خانمان براندازى كه ملت يا فرهنگى را بر باد مى دهد و به قصد توسعه طلبى يا جمع ثروت نيست از اعمال كافران مستكبر است كه برخلاف دنياكاران كه از داشتن و ثروت اندوزى و بر پا كردن حرمسرا و جفت هاى رنگارنگ ارضا مى شوند از كشتن ، خونريزى ، ويرانگرى ، و آزار مردم و تحقير و ذليل كردن آنان ارضا مى شوند. اگر دنياداران جنگ را براى توسعه قلمرو يا بدست آوردن منابع مواد خام و كارگران ارزان ، يا بازار فروش بر پا مى كنند يا براى اين كه رقباى دنيادار خود از صحنه رقابت حذف كنند مستكبران براى خونريزى و اسارت و ذليل كردن مردمان لشكر مى كشند. اسكندر مقدونى ، نرون ، آتيلا، چنگيز مغول ، هيتلتر، استالين ، جناحى از نظاميان و دولتمردان آمريكا، و جناح ليكود صهيونيست ها مستكبران قلمرو سياست و جنگ به شمار مى آيند. آتاتورك و رضا خان با دشمنيشان نسبت به اسلام و روحانيت پرهيزگار و مجاهد، دو نمونه ديگر آنند.
از مقايسه پادشاهانى كه با درآمد نفتى كشورشان به غنايى بيحساب رسيده اند با صدام ، فرق كافر دنيادار را با كافر مستكبر مفسد فى الارض ، به روشنى مى توان تشخيص داد. رفتار سياسى گروه اول تابع محاسبه سود و زيان است ولى رفتار سياسى صدام تابع محاسبه سود و زيان نيست . چه ، وى از داشتن و توسعه قلمرو و كشورگشايى ارضا نمى شود، بلكه از ويران كردن ، آتش زدن ، كشتن و كشته شدن ، و تحقير و ذليل كردن انسان ها بويژه مردم ديندار و صالح و پرهيزگار، ارضا مى شود. از كشتن كويتى ها و بسيجى هاى جمهورى اسلامى ايران همان قدر لذت مى برد كه از كشته شدن سربازان و مردم خوب عراق به دست نيروهاى آمريكايى . از نفس كشته شدن و نابودى و ويرانى لذت مى برد و ارضا مى شود.
كافر پس از آن كه به علت مداومت در زشتكارى داراى كفر و خيم شد و تكبر در او به استكبار تحول يافت علاقه شديدى به قلدرى و زورگويى پيدا مى كند و از پى كسب وسائل ارضاى اين ميل شديد كه قدرت در اشكال مناسب آن باشد بويژه قدرت نظامى و سياسى بر مى آيد. اين قدرت خاص است كه سيمون ويل (117) آن را (قابليت تبديل يك انسان به يك لاشه ) مى نامد. توانايى كشتن مردم و اذلال و افساد فرهنگى آنان است . محروم كردن مردم از آزادى رشد و تعالى و تهذيب و تدين ، بارزترين شكل اذلال و افساد فرهنگى است . طاغوت ها، فرعون ، استالين ، احزاب كمونيست ، و سرمايه دارى هاى فريبكار و مفسد غربى ، رضا خان ، و آتاتورك ، چنين قدرتى را اعمال مى كنند. استعمارگران انگليسى و غربى بطور كلى ، كه مردم را نمى كشتند ولى آنان را از آزادى سياسى و ملى و از استقلال محروم ساخته مايملكشان را به غارت برده استثمارشان مى كردند سياست دوگانه دنيادارى - استكبارى را بكار مى بردند. جمعى از آن ها كه دنيادار بودند از تملك ثروت و كار ملل مستعمرات لذت مى بردند و عده اى هم كه مستكبر بودند عشق خود را به اذلال و تباهگرى و مرگ تدريجى توده هاى زحمتكش و مستضعف ارضا مى كردند.
بزرگ ترين كار در نظر مستكبر و در زندگى شخصى اش نه احيا و توليد و آفرينش بلكه نابود كردن ، افساد، و كشتن - فورى يا تدريجى و زجر كش كردن - است . اين كار، يك رفتار از رفتارهاى مختلفش نيست و نه استثنايى گاه گذر، بلكه شيوه زندگانى او و جوهر آن است .
جهان بينى او هم جالب است . در نظام هستى مورد باورش دو حادثه مهم بيش اتفاق نمى افتد: كشتن و كشته شدن . و دو گونه مردم بيش نيستند: توانا و ناتوان ، يا مستكبر و مستضعف ، كسانى كه قدرت كشتن و افساد فرهنگى و استضعاف دارند، و مردمى كه فاقد آن هستند. به دسته اول احترام مى گذارد و ديگران را خوار مى دارد. دسته اول موضوع جاذبه و تخيلات رؤ يايى اويند. خرده مستكبران همواره مستكبران زورمند و مسلط و مشهور را معبود خويش گرفته به آنان رشك مى برند.
سلطه گرى بر مردم بخصوص مردم صالح و ديندار و نيكوكار، آنان را اسير اراده خود ساختن ، بر آنان اربابى كردن و آنان را به شكل دلخواه خود در آوردن ؛ و در اين راه آنان را آزردن و شكنجه دادن و تحقير و ذليل كردن ، جوهر رفتار استكبارى است . براى مستكبر، لذتى و قدرتى بالاتر از اين نيست . او از چيرگى كامل يا سلطه و فرمانروايى بى چون و چرا و مطلق بر انسان ها بيشترين لذت را مى برد. روانكاوانى كه پديدار زندگى و رفتار استكبارى را در بررسى هاى بالينى و مطالعات تاريخى و اجتماعى شناسايى كرده اند سلطه گرى و چيرگى تام و لذت بردن از آن را جوهر سائق ساديستى مى دانند و مى گويند هدف و مراد ساديست تبديل انسان به شى ء يا جاندار به بيجان است ؛ زيرا موجود زنده در اثر تسلط كامل و محض ديگرى بر او ويژگى اصلى حيات را كه آزادى باشد از دست مى دهد.
گرايش شگفت انگيز اكثريت دولتمردان ايالات متحده آمريكا و بخشى از آن جامعه به افروختن جنگ هسته اى ، و حمايتشان از سياست هاى راهبرديى مانند انهدام دسته جمعى و گسترده كشورهاى بزرگ ، حكايت از زندگى استكبارى آنان دارد. بگذريم از جنبه هاى مشترك انگيزش جنگ هسته اى با جنگ قرون گذشته كه در آنها هدف متجاوز، منافع اقتصادى ، كشور گشايى ، و كسب افتخار ملى يا شخصى ، مى تواند باشد. براى جنگ هسته اى كه استكبار آمريكا در پى آن است هيچ يك از اين انگيزه ها يا اهداف نمى تواند مفروض يا منظور باشد. چه ، در هر جنگ هسته اى - حتى در كم شرترينش - نيمى از جمعيت يك كشور ظرف چند ساعت خاكستر مى شود. و همه مراكز فرهنگى منهدم مى گردد و تنها يك شبه زندگى وحشيانه به جا مى ماند كه در آن زندگان به حال مردگان حسرت مى برند. بنابراين ، ساعاتى پس از وقوعش نه از دفاع خبر و اثرى هست و نه منافع اقتصادى و كشورگشايى و پيروزى و افتخار. با وجود اين واقعيت ، باز مى بينيم مقدمه چينى و تدارك جنگ هسته اى از طرف دولتمردان آمريكا بدون كه اين كه اعتراض گسترده و موثرى از جانب مردمش صورت گيرد ادامه مى يابد. چرا مردمى كه صاحب فرزند و نوه اند و زندگى مرفهى هم دارند بر نمى خيزند و اعتراض نمى كنند؟ چرا در انتخابات به مخالفان جنگ هسته اى راءى نمى دهند؟ چرا مردمى كه خيلى چيزهاى مادى دارند بخاطر تمتع از آن زندگى كنند چنين بى خيال و بى دغدغه نابودى همه آن ها به تمامى بشريت و با ويرانى سراسر كره زمين نظاره مى كنند؟ براى سؤ ال هايى از اين دست پاسخ قانع كننده اى جز اين نيست كه خيل عظيمى از مردم ايالات متحده آمريكا نسبت به زندگى و بقاى بشريت بى تفاوت اند و خيل عظيمى از آنان نيز مبتلا به گرايش بيمارگونه استكبارى و افساد فى الارض اند و از آنچه براى كره زمين و بشريت در آستانه وقوع است لذت مى برند و ارضا مى شوند.
مستكبران كم زور، و بى زور  
منش استكبارى و رفتار ناشى از آن كه دگرآزارى و دگرتباهگرى باشد مستلزم داشتن ثروت سرشار، اقتدار سياسى ، و قدرت نظامى نيست . حتى هوش سرشار نمى خواهد. هر كسى مى تواند به نحوى و از طريقى و تا حدودى رفتار استكبارى داشته باشد. البته بزودى و با ارتكاب چند بار دگرآزارى و دگرتباهگرى داراى منش ‍ استكبارى نخواهد داشت ، و تكوين چنين منشى سيرى از رفتار و تصميم گيرى دارد كه در بحث از انحطاط و فرايندهايش بيان خواهد شد.
از تعريف رفتار استكبارى و ذكر نمونه هاى برجسته مستكبران در تاريخ طبعا اين گمان پيش مى آيد كه مستكبران همگى قدرتمند و سلطه گرند و زندگى و رفتار استكبارى مسلتزم وجود اقتدار و نيروى نظامى و شايد ثروت سرشار است . در حالى كه چنين گمانى از واقعيت بدور است .
هسته زندگى استكبارى لذت بردن از تخريب ، دگرآزارى ، و دگرتباهگرى است . اين با هر مقدار از توان و هوش و امكان و دارايى مى سازد و عملى مى شود.
در كنار مستكبران نامى و شناخته شده ، توده هاى بيشمارى خرده مستكبر هست كه چنين التذاذى مى برند بى آن كه سلطه اى يا اقتدار سياسى يا ثروت و هوش سرشارى داشته باشند. كارمندان مردم آزار از آن جمله اند. يك كارمند جزء را پشت ميز يا باجه بانك يا مقابل صفت اجناس كالابرگى مجسم كنيد. بيست نفر صف كشيده اند و به نوبت براى انجام كارشان پيش مى آيند. دو نفر مانده به آخر صداى زنگ ساعت ، پايان وقت ادارى را اعلام مى كند. لبخندى بر لبان كارمند نقش مى بندد كه بوضوح پوزخند يك ساديست است . خوشحال است كه آن دو نفر با دست خالى پس از معطلى اداره را ترك مى كنند. به خود مى بالد كه آن قدر توانايى داشته است كه آنان را بيهوده معطل كند و ناچار سازد كه فردا دوباره مراجعه كنند. گر چه آن كارمند ساديست يا كارمندان بسيارى كه با پوزخند پيروزمندانه به مراجعه كننده مى گويند: اين مشكل شماست ! حقوق زيادى هم دريافت نمى كنند، اما همين قبيل اعمال ساديستى كه طى آن عمر، وقت ، انرژى ، و مال انسان هاى بيدفاعى را پايمال مى كنند معادل پول گزاف و حقوق كلان براى آنان لذت بخش است و بدون چنين التذاذى نمى توانند بسر ببرند.(118)
خفاش شب تنها با يك كارد و پيكان قراضه اى به كشتن دختر و پسر بيگناه دست زده التذاذ مى يافت .
پيرزنى فقير تنها مى تواند در كوچه هاى تنگ مدينه اگر با پيامبر و يارانش بر مى خورد راه را به روى آنان باز نكند تا براحتى عبور كنند و در برابر نصيحت يكى از ياران پيامبر كه از او مى خواد كنار بكشد جواب سربالايى بدهد تا پيامبر اكرم به نصيحت كننده اش بفرمايد: (انها مستكبرة ) اين ، زنى مستكبر است .(119)
غيبت كردن كه از نظر شدت آزارى كه به يك انسان مى رساند به شهادت خداى متعال همسنگ جويدن گوشت تن اوست ، افترا و بهتان كه با زبان يا نوشتن مقاله يا نشر خبر و گزارش كذب انجام شدنى است ، مسخره كردن شخصيت هاى برجسته و خدمتگزار، و ناسزا گفتن به مردان و زنان صالح و نيكوكار، اعمالى است كه از هر فرومايه اى بر مى آيد.
بسيارى از اين مردم پست ، براى التذاذ از دگرآزارى و دگرتباهگرى يوغ نوكرى جباران و كشورگشايان سفاك را به گردن مى آويزند يا براى آن ها جاسوسى و شايعه سازى و پادويى مى كنند. سياهى لشكر رضا خان و پسرش . صدام و بوش زمان ما، و معاويه و يزيد و حجاج بن يوسف ثقفى در قديم از اين قماش اند.
چگونگى و علت تكوين منش استكبارى  
در ميان چهاگونه زندگى پست ، زندگى استكبارى از همه بدتر و بيمار گونه تر است . بدتر، نه تنها براى كسى كه آن را بر مى گزيند تا عاقبت اعمالش به آنجا مى كشد بلكه براى جامعه بشريت . مستكبران بيشتر از حتى دنياداران به بشريت صدمه مى زنند. دنياداران چون جنگى هم مى افروزند از جنگ و از ويرانى و كشته شدن و تلفات و خساراتش خشنود نيستند و فقط از پيروزى تواءم با تسخير و تصرف به تملك لذت مى برند. اما مفسدان فى الارض تنها از ويرانگرى و كشتار ذليل و اسير سازى ارضا مى شوند. دنيادار، ملت مغلوب مستعمره را براى بهره كشى مى خواهد و به زندگى او باندازه يك گاودارى بزرگ علاقه مند و دلسوز است .
اما مستكبر، از زجر دادن و حقير و بيچاره ديدن آن ملت التذاذ پيدا مى كند.بديهى است زيان و خسارت مادى و معنوى اين رفتار و سياست بين المللى تا چه پايه هنگفت و جبران ناپذير است .
ماركس - كه تنها با مردم جانورسان و با دنياداران آشناست - براى سه طبقه برده دار، ارباب زمين ، و سرمايه دار در يك برهه مديد از تاريخ نقش پيشرو جامعه در امر توليد و اقتصاد قائل است و مى گويد: (سرمايه دارى انقلابى ترين نقش را در تاريخ بازى كرده است ). نقش مستكبران نقطه مقابل سه طبقه مالك مورد نظر و بحث ماركس است ، چون كارى جز افساد فى الارض ندارند: يفسد فيها و يهلك الحرث و النسل .
دانشمندان بيشمارى كه صلح طلبى افراطى را پيشه كرده اند در توجيه شيوه غيرخردمندانه زندگيشان وجود شرارت استكبارى را يا ناچيز مى شمارند و يا از بن انكار مى كنند. فلاسفه دوران روشنفكرى در فرانسه از آن جمله اند. توهم يا گمراهى آنان در آثار و عقايد سوسياليست هاى اوليه و در ماركس و انگلس انعكاس يافته است .
جامعه شناسانى مانند ماركس و انگلس اساسا با پديدار استكبار و رفتار و سياست دگرآزارى و دگرتباهگرى آشنا نيستند. بسيارى از دانشمندان علوم اجتماعى در صورت آگاهى از آن ، منكرش مى شوند. برخى ضمن اعتراف به وجود فرضيه اى در باب علت و چگونگى پيدايش و فرايندش دارند كه نادرست است . كسى نتوانسته آن را بدرستى و با دقت شناسايى و تعريف كرده و تحليل نمايند. معرفت به آن فقط از درس ‍ پروردگار به بشر امكانى پذيرفته شده است .
واقعيت زندگى استكبارى با رفتار دگرآزارى و دگرتباهگريش فلاسفه اى چون تامس هابز(120) را به اين فرضيه مى كشاند كه (آدمى گرگى آدميخوار است ). يعنى به اين باور و پندار نادرست كه آدمى به لحاظ ساختار فطريش شرير و مخرب است و تنها از ترس اشرار و دگرتباهگران قوى تر از خود ممكن است از التذاذ هميشگى و حرفه اى خود دست باز دارد. بدينسان ، فرضيه ساختار گرگينگى براى آدمى پيدا مى شود.
تئورى غريزه ، شرارت و خشونت هاى بيمارگونه مستكبران را به طبيعت حيوانى انسان نسبت مى دهد. اين تئورى مى پذيرد كه پرخاشگرى هاى بعضى از آدميان شديدتر و خونبارتر از آن است كه در ميان درنده ترين جانوران يافت مى شود. اما در عين حال ، آن را امتداد طبيعت حيوانى و ميراث حيوانى بشر مى شمارد.
در تئورى كنرادلورنتس ، اين شرارت ها معلول خشمى انباشته است كه نياز به تخليه ايجاد مى كند و در ظهور و تخليه تابع قانون ئيدرليك است . او در كتاب (پرخاشگرى ) مى نويسد كه خشونت بطور مدام و خود جوش در مغز انسان بوجود مى آيد. آن ويژگى ارثى از نياكان حيوان ماست ؛ و اگر گريز گاهى نداشته باشد انباشته مى شود. پرخاشگرى در موقع لازم و مقتضى بروز مى كند. اما اگر انگيزه هاى و عللى كه موجب خشم مى شود ضعيف باشد يا اصلا در ميان نباشد خشونت متراكم شده منفجر خواهد شد. مردم نمى توانند مدت زيادى از پرخاشگرى خوددارى كنند، زيرا آن قدر نيروى خشونت انباشته مى شود كه ناچار بايد تخليه شود. مى توان تئورى ئيدروليك را در آن نيز معتبر دانست . هر قدر فشار بيشتر شود انفجار ظرف محتوى آب يا بخار شديدتر خواهد شد.
فرويد در تئورى خود، منشاء اين شرارت ها را شور مرگ مى داند كه در كنار شور زندگى عمل مى كند و گاهى اين و زمانى و در افرادى آن غالب گشته منش و جهتگيرى خاصى را براى فرد بوجود مى آورند. وى تئورى قبليش را مبنى بر اين كه غريزه جنسى با غرائز (من ) - كه هر دو در خدمت بقايند - در تضاد است به موجب اين فرض كه هم تكاپو براى زندگى و هم تلاش براى مرگ جزء لاينفك زندگانى اند مورد تجديد نظر قرار مى دهد و در 1920 در كتاب (فراسوى اصل لذت جويى ) اين نظر را ابراز مى دارد كه از لحاظ تكامل نژادى اصل قديم ترى وجود داشته كه بايد آن را (وسواس تكرار) ناميد. كاركردش حفظ وضعيت پيشين و بالاخره باز گرداندن حيات زنده يا ارگانيك به حالت اوليه وجود غير ارگانيك يا مرده است . مى نويسد:
(اگر حقيقت داشته باشد كه زمانى در گذشته اى دور و با شيوه اى غير قابل تصور، از ماده بيجان ، حيات برخاسته باشد مطابق با فرضيه ما آنگاه بايد در همان زمان غريزه اى بوجود آمده باشد كه هدفش باز برانداختن زندگانى و بازآفرينى حالت غير آلى چيزها باشد. اگر در اين غريزه ، جوشش براى نابودى نفس را تشخيص دهيم آنگاه مى توانيم اين جوشش را به صورت تجلى غريزه مرگ در نظر بگيريم كه پيوسته در همه فرايندهاى حايت حضور دارد).
رفتارگرايان كه پرخاشگرى شرارت آميز را خصلتى مكتسب - و نه داراى منشاء فطرى - مى دانند آن را معلول اوضاع و احوالى اجتماعى مى پندارند.
تئورى رفتارگرايان و همه كسانى كه محيط اجتماعى را علت شرارت مى دانند، همچنين تئورى غريزه - كه بر پايه فطرى بودن آن است - توسط واقعيات اجتماعى سرسختى رد مى شود. از جمله متغير بودن سطح پرخاشگرى در ميان افراد هر جامعه و در شرايط ثبات محيط اجتماعى . اگر محيط اجتماعى معينى مستكبر شرير بسازد بايد حداقل اكثريت آن چنين باشند. در آن صورت مستكبران با تباه كردن و از بين بردن يكديگر آن محيط را نابود مى كردند. بعلاوه مى دانيم سطح پرخاشگرى در افراد در يك جامعه متفاوت است و بالاتر از آن ، نوع پرخاشگرى هر فردى نسبت به ساير افراد متفاوت است . پرخاشگرى اكثر مردم دفاعى است نه دگرآزارانه يا دگرتباهگرانه . دنياداران علاوه بر پرخاشگرى دفاعى پرخاشگرى توسعه طلبانه ، استعمارگونه ، و رقابتى دارند. حال آن كه پرخاشگرى مستكبران ماهيت و هدف ديگرى دارد.
اين كه شرارت را همواره ملازم پرخاشگرى دانسته اند خطاى فاحشى است . رفتار استكبارى ممكن است تواءم با پرخاشگرى باشد و ممكن است عارى از آن باشد. در حسد كه رفتارى استكبارى است تنها آرزو و تصور زوال نعمت هاى ديگران هست و هيچ اقدامى همراه ندارد. حسود حتى خود در رنج است . در امثال ما هست كه (حسود هرگز نياسود). شلاير ماخر، فيلسوف آلمانى ، مى گويد: (حسادت يعنى هيجانى كه موجب رنج مى شود.)(121) يعنى يك انفعال است و نه فعل .
در غيبت كردن ، افترا و بهتان ، دروغگويى و شايعه سازى بقصد تخريب حيثيت اشخاص صالح ، و گمراه كردن ، و بسيارى اعمال ديگر كه همه دگر آزارى و دگر تباهگرى بشمار مى آيند اثرى و نقشى از خشونت و پرخاشگرى يافت نمى شود.
وانگهى خشونت و پرخاشگرى در ميان آدميان پنج منشاء و محرك دارد كه پرخاشگرى استكبارى تنها يكى از آن هاست . مبادى چهار پرخاشگرى و جنگ ديگر، فطرى و موجود در ساختار آدمى است و فقط پرخاشگرى و جنگ استكبارى است كه منشاء ساختارى و فطرى نداشته برخاسته از منشى است كه فرد براى خود مى سازد.
در رد تئورى هايى كه آن را امتداد ضخامت يافته پرخاشگرى حيوانى يا عين آن مى دانند بايد خاطر نشان سازيم كه جز در اعمال خشونت و بكار رفتن خشم - آن هم در مواردى كه تواءم با خشونت باشد - هيچ وجه اشتراك و مشابهتى با پرخاشگرى حيوانى ندارد.
انواع جنگ و پرخاشگرى هاى آدمى بقرار زير است .
1.به سائق گرسنگى  
آدمى در قديمى ترين ادوار زندگيش با جمع آورى ميوه و سبزى و با شكار حيوانات گذران مى كرده است . هم اكنون به سائق گرسنگى با جانوران به پرخاشگرى مى پردازد. در اين رفتار با جانوران گوشتخوار يا بسيارى از آن ها شباهت دارد. خشونت و حمله درندگان براى بدست آوردن طعمه است . اين رفتار در خدمت بقاء جانور و آدمى و ناشى از سائق صيانت ذات است و بى شباهت به جنگ استكبارى . مركز تحريك پرخاشگرى در مغز آن حيوانات با مركز تحريك پرخاشگرى براى دفاع در مغزشان تفاوت دارد. دو مركز است كه هر يك به كار و رفتارى خاص بر مى انگيزند. و هر دو تحت الشعاع سائق صيانت ذات اند. ريختن خون همنوع در ميان حيوانات بندرت ديده مى شود حتى اگر با هم بجنگند.
2. به سائق دفاع  
آدمى به سائق دفاع هم پرخاشگرى مى كند. و اين رفتار خشونت آميزش تنها يك از اشكال دفاعى او بشمار مى رود. شكل ديگرش گريز است . اگر دفاع و گريز در زندگى آدمى نبود زنده نمى ماند. هم پرخاشگرى به انگيزه دفاع و هم پرخاشگرى به انگيزه رفع گرسنگى با نيازهاى زيستى انسان و جانور و يا بقاء نژاد و نسلش ‍ همساز است . هم انسان و هم جانور چون منافع حياتشان از خارج مورد تهديد قرار مى گيرد وارد ميدان جنگ و پرخاشگرى دفاعى مى شوند. اگر جان ، خوراك ، روابط جنسى ، يا قلمرو هر يك مورد تجاوز قرار گيرد انسان يا حيوان به يكى از دو شكل پرخاشگرى يا فرار واكنش نشان مى دهد. خواه با خطر روبرو شود يا فقط آن خطر را احساس كند. اگر تهديدى از محيط خارج نباشد نه مى گريزد و نه پرخاشگرى مى نمايد. پرخاشگرى و معادل عاطفى آن كه خشم مانند مكانيسمى در مغز وجود دارد و مى تواند هر لحظه فعال شود. هس ، متخصص روان تنى اولين كسى است كه مراكز تحريك پرخاشگرى در مغز را هنگام وجود تهديد كشف مى كند. هس و ديگر متخصصان روان تنى از اين واقعيت مشهود همگانى كه فرار مانند پرخاشگرى واكنشى در برابر خطر است سخن مى گويند. حتى حيوان در صورتى حمله مى كند كه امكان قرار نداشته بادش ؛ و فقط در آن موقعيت است كه به خشونت و جنگ دفاعى متوسل مى شود. پزشكان روان تنى بر اين باوراند كه پرخاشگرى دفاعى انسان و حيوان سائقى در حال رشد و خود انگيخته نيست و با تهديد حيات يا منافع آنان بسيج ، برانگيخته ، و وارد عمل مى شود.
تفاوتى كه ميان انسانها با حيوان از نظر پرخاشگرى دفاعى هست در اين است كه در انسان بسيار گسترده تر از حيوان ، و متنوع تر است . حيوان فقط تهديد مشهود و محسوس و حال را احساس مى كند ولى انسان تهديدهاى محتمل و خطرات آتى را پيش بينى و نيز چاره انديشى مى نمايد. در واقع نسبت به خطرهاى آينده هم واكنش نشان مى دهد. موجوديت حيوان و آنچه مورد دفاعش قرار مى گيرد به نسبت انسان ناچيز است . انسان علاوه بر منافع ، علائق و بالنتيجه مصالحى دارد كه با ارزش ها و آرمان ها و به همكيشان و همنوعانش و به شخصيت هاى بر جسته تاريخى و موجود پيوند خورده اند و تهديد و تعرض به هر يك از آن ها واكنش هاى دفاعى او را بر مى انگيزد. تعرض سلمان رشدى مرتد و استكبار جهانى آمرش به حيثيت پيامبر اكرم اسلام و ساير پيامبران الهى خشم و واكنش امت اسلامى را در سراسر جهان برانگيخت . تنوع واكنش هاى انسان نسبت به حيوان هم از اهميت فوق العاده اى برخوردار است . حيوان فقط با چنگ و دندان و شاخش يا با گريز واكنش نشان مى دهد، در حالى كه انسان بسيارى از موارد با بكارگيرى يك برنامه و سياست راهبردى جامع انواعى از واكنش ها را كه به شماره در نمى آيند. بظهور مى آورد.
3. به انگيزه حقگرايى 
علاوه بر پرخاشگرى هايى كه به انگيزه صيانت ذات بروز مى دهد - و امرى فطرى است - به انگيزه حقگرايى - كه در خدمت بقايش نيست بلكه گاه با آن معارض هم هست - جنگ و پرخاشگرى دارد؛ مثلا براى نجات مستضعفان و بر طرف كردن موانع هدايت از سر راه آنان به جنگ يا به فعاليت هاى مختلف سياسى و فرهنگى مى گمارد. انقلابيون براى نجات نسل هاى آينده يا ملت خويش قيام مسلحانه و مبارزه مى كنند.
4. به انگيزه آز 
اين محرك فطرى مبدا بسيارى از رقابت هاى خصمانه ، تعرضات مسلحانه ، و جنگ هاست . پس از انقلاب نوسنگى كه تقريبا ده هزار سال پيش روى مى دهد و موجب گسترش و پيشرفت كشاورزى مى گردد و توليد خيلى بيش از نياز و مصرف مى شود انسان جنگيدن و برده گيرى و برده دارى و دزدى ذخائر ديگران را فرا مى گيرد يا در آن مهارت مى يابد. محركش در اين امور، آز است . ادامه آن جنگ و پرخاشگرى ها استعمارگرى اروپائيان است و بالاخره تحركات نظامى و اقتصادى و سياسى ايالات متحده آمريكا.
5.به انگيزه التذاذازويرانگرى ،دگرآزارى ،ودگرتباهگيرى 
اين رفتار پرخاشگرانه مانند حسد يا رفتارهاى استكبارى ديگر هيچ مبدا فطرى يا محرك خاصى در ساختار موروثى انسان ندارد. دانشمندان هم در كشف علت و منشا آن به جايى نرسيده اند. اما انسان شناسى دينى ، تحليل دقيق و علمى آن را دربر دارد. به موجب آن ، آدمى به علت زشتكارى هاى مداوم تنزل كرده و انحطاط مى يابد تا جايى كه در وجود خويش و در زندگيش چيزى ارزنده كه به آن عشق و احترامى قائل شود نمى يابد. چون در ساختار فطريش ساز و كارى براى تعالى تعبيه شده است كه موجب مى شود از ارتكاب ستم و كار زشت دچار سرزنش و ندامت شود و از انجام كار نيك به خشنودى يا رضايت وجدانى برسد،(122) و از طرفى مشاهده مردم صالح و متعالى و نمادهاى آنان يعنى مساجد و معابد و پيامبران و كتاب آسمانى احساس ندامت و احساس حقارت و پستى را در او تشديد مى كنند به حذف فيزيكى يا فرهنگى آنان دست مى زند و در اين راه شگردهاى مختلفى از جمله پرخاشگرى را پيش مى گيرد.
پستى ، و فقدان فضائل ، در مقابله با شخصيت هاى متعالى و اشخاص صالح و با فضيلت آشكارتر مى شود و افراد منحط و فاقد فضيلت را بيشتر رنج مى دهد و آزرده خاطر و ملول مى گرداند. در صحنه اى كه مردان عظيم الشان پاك و زنان عفيف و صالح و فداكار حضور داشته باشند عناصر منحط و زشتكار بيش از پيش ‍ احساس شرمندگى و خفت و ذلت مى كنند. داغ دلشان تازه تر مى شوند. دو راه بيشتر پيش پايشان نيست :
1. توبه و بازگشت از راه زشتكارى و كفر و استكبار
2. بر همزدن صحنه رنج آور، با كشتن يا لجن مال كردن ، زندانى كردن ، و در يك كلمه : حذف فرهنگى يا جسمانى زنان و مردان متعالى .
مستكبران معمولا و غالبا راه دوم را پيش مى گيرند. ديده مى شود با اين كه در دل و حتى گاهى به زبان براى اشخاص صالح و برجسته احترام قائلند باز نمى توانند خشم خود را نسبت به حضورشان در صحنه و وجودشان در عالم واقع و ذكر خيرشان را در محافل و مجامع عمومى و خصوصى پنهان سازند. گاهى با اظهار تنفر و با دشنام و بدگويى و افترا يا نقل بهتان ديگران ، و زمانى با عمليات خصمانه و توطئه ، اين خشم و نفرت را به ظهور مى رسانند.
اكثر اعمالى كه آن مردم مرتكب مى شوند كمترين سودى به حالشان ندارد، و فقط زيانى به ديگران مى رساند. و اين يگانه معيار بازشناسى پرخاشگرى و رفتار استكبارى از پرخاشگرى و رفتار مردم جانسورسان و مردم دنيادار است . عجيب تر آن كه پرخاشگرى و ساير اعمال بدخواههانه و تباهگرانه آنان بسا كه متوجه اشخاصى مى شود كه بزرگترين خدمات را به آنان كرده اند يا ممكن است در آينده به آنان بكنند. قابيل ، برادر نيكو كار بخشنده اش را كه ممكن است بيش از هر كس برايش مفيد باشد تهديد مى كند و بعد هم مى كشد؛ فقط به اين علت كه او متقى و نيكوكار است و بازنده و حاضر بودنش احساس خفت و پستى را در او تشديد مى نمايد.
يك انسان سالم و عادى نسبت به احسانى كه به او مى شود و نسبت به نيكوكارى كه اين احسان و خدمت را در حقش كرده است احساس و اظهار احترام و تواضع مى نمايد. چنان كه گفته اند: الانسان عبيد الاحسان . اما يك مستكبر نسبت به كسى كه به او احسان و خدمت عظيمى كرده باشد بدترين و شديدترين دشمنى ها را دارد. زيرا او در حافظه اش بيش از ديگران حضور و ياد و نمود دارد و بيشتر از ديگران او را از حقارتش مى رنجاند. براى اين پديدار، عرب اين دستورالعمل را دارد: اتق شر من احسنت اليه از شر كسى كه به او نيكى و خدمت كرده اى بپرهيز و بر حذر باش .
معاويه به بركت وجود پيامبر اكرم و خاندانش و قرآن ، به تمتع و ثروت و قدرتى مى رسد كه شايد هيچ كس و ناكسى به بركت ديگرى نرسيده باشد. اما هم او بيشترين دشمنى را با پيامبر و دودمانش مى ورزد. به مطرف بن مغيره بن شعبه مى گويد: (تا نام محمد را به گور نكنم آوازه اى نخواهم داشت ). پسرش يزيد، با چوب خيزران بر لبان سر بريده نوه همين پيامبر و جانشينش مى نوازد. و عبيدالله بن زياد كه همه چيزش را مديون پيامبر و ثقلين است در مورد سيدالشهدا (دو پا را در يك كفش كرده كه بايد يا ذلت (بيعت با يزيد بن معاويه ) را بپذيرى و يا گردن به شمشير بسپارى ) و پس از كشتن او دستور ميدهند بر پيكرش و بر پيكر فرزندان و خويشاوندان و يارانش اسب بدوانند. ابن زياد، كه از زنازاده بودن خود و پدرش و از ساير فرومايگى ها در رنج است با چنين اعمالى مى خواهد خود را از رنج احساس پستى برهاند.
وليد بن يزيد بن عبدالملك مروانى كه به بركت قرآن و پيام آورش به سلطنت مى رسد قرآن كريم را به تير بسته خطاب به آن مى گويد: وقتى رفتى پيش خدا بگو وليد مرا با تير پاره پاره كرد.(123)
بنابراين ، پرخاشگرى استكبارى ، و ساير رفتارهاى دگرآزارانه و دگرتباهگرانه و ويرانگرانه ، ريشه در منشى دارند كه فرد ستمگر زشتكار براى خود بوجود مى آورد. منش استكبارى ، زاييده علائق استكبارى و اوضاع نفسانى پليدى است كه مستكبر در خودش ساخته و يا ايجاد كرده است تا جانشين غريزه حيوانى باشد. اين علائق و اين اوضاع نفسانى كه عبارت از كفر و كبر و استكبار باشد او را با مجموعه اى از روابط ويژه به جهان ، جامعه ، بشريت و اشياء و امور پيوند مى دهد تا زندگى او به نحو استكبارى سامان يابد.
علائق استكبارى و رفتار و پرخاشگريش يكى از بزرگ ترين تهديدهايى است كه متوجه بشريت بخصوص ‍ مردم ديندار صالح نيكوكار است . خداوند به پيامبرش - و از طريق او به مردم - مى آموزد: (بگو: به پروردگار سپيده دمان پناه مى برم از شر آنچه بيافريد و... از شر حسود بگاهى كه حسد ورزد).(124) حسد مستكبران بيش و پيش از آن كه متوجه مردم عادى و اموال و فرآورده هايشان باشد متوجه پيامبران و صالحان است ؛ آن هم بيش از آن كه بدخواه مال و جانشان باشند با ديندارى و ايمان و رفتار شايسته شان دشمنى دارند، و با فضائل و كمالاتشان مى ستيزند: (نه كسانى از اهل كتاب كه كافر شدند مى خواهند و نه مشركان كه خيرى از پروردگارتان بر شما فرود آيد، حال آن كه خدا هر كه را بخواهد به رحمتش اختصاص ‍ دهد و خدا داراى فضل (دهشى ) عظيم است ... بسيارى از اهل كتاب بعلت حسدى كه در اندرونشان هست دوست دارند شما را پس از ايمانتان به حالت كفار بر گردانند آن هم پس از آن كه حق براى آنان نمودار گشت ).(125) (آيا ننگريستى به كسانى كه پاره اى از كتاب (آسمانى ) دريافت كرده اند كه به بت و طاغوت ايمان مى آورند و اشاره به كسانى كه كافر شدند مى گويند: اينان از كسانى كه ايمان آوردند راه يافته ترند؟... مگر آنان نصيبى از فرمانروايى دارند؟ اگر چنين باشد ذره اى از آن را به آدميان ندهند (بعلت بى خيرى و بخل ). يا مگر به آدميان بخاطر آنچه خدا از فضلش به ايشان عطا فرموده است حسد مى ورزند؟)(126)
6. حيات طيبه  
امروز مانند ادوار تاريخى گذشته ، در همه اقاليم و در هر كشورى ، كسانى يافت مى شوند كه زيستن براى آنان مقصد زندگى نيست و خور و خواب و ارضاى سائقه جنسى و بقاى نسل را ارزنده ترين چيزها نمى دانند، و شيفته رفتارهايى چون احسان ، گذشت ، بخشندگى ، دفاع از ستمديدگان ، و ايثاراند؛ به كمالات و به شخصيت هاى عاليقدر و متعالى عشق مى ورزند و مى خواهند به خداوند تقرب جويند.
از ميان جانوران ، تنها انسان است كه مى تواند به اراده خويش در تربيت و تهذيب خويشتن بكوشد و حتى به تغيير تكاملى سايرين همت ببندد يا بالاتر از آن به انقلاب تكاملى در سازمان اجتماعى قيام و اقدام نمايد.
در اين فراگرد، انسان از نظر زيست شناسى حيوان باقى مى ماند، ولى طى كشمكشى كه با سائقه هاى عضوى و آز و نيز شرايط محيطى ، طاغوت ، و گمراهگرى فرهنگى مى كند خود را در مقام انسانيت تثبيت كرده از آن فراتر مى رود. عمق مغاكى كه ميان او با عالى ترين رده جانوران هست خيلى بيش از آن است كه ميان موجود بيجان با جاندار هست . طى اين اعتلا، او به حيات طيبه در مى آيد. زندگى پاك و برين ، زندگى خاصى كه فوق حيات انسانيت است ، و انسان در پرتو هدايت وحيانى و طى فرايند تدين و ايمان به آن ارتقا مى يابد. اين زندگى با رفتار اطاعت از پروردگار تسليم وجود خويش به آموزه هايش و عبادت خداى متعال ، و با رفتار اعمال صالحه مشخص مى شود. عبادت و عمل صالحى كه معطوف به تهذيب اخلاق و دارا شدن منش نيكو و منتهى به تقرب يا تخلق به اخلاق الهى است .
مشخصه ديگر آن ، عارى بودنش از فروگرد چندگانه انحطاط است . به سبب همين خصيصه ، رفتار انسان متدين به انگيزه آز صورت نمى گيرد و نه به انگيزه محرك اكتسابى علائق پست ، كفر و خيم و استكبار. تنها سائقه هاى عضوى و حقگرايى هستند كه در وى انگيزش و اثر دارند.
سومين مشخصه آن ، اين است كه علائق عاليه ، عشق به خدا، اوضاع نفسانى ايمان ، تقوى ، رجاء، تسليم ، و توكل رفتارها و حركات صاحبش را شكل مى دهند و تنظيم مى كنند. سائقه هاى عضوى انسان متدين تحت سيطره و هدايت ايمان ، تقوى ، و تسليم در مى آيد و در پرتو قواعد شريعت ارضا و برآورده مى شود. مؤ من هنگام گرسنگى و تشنگى هر لقمه اى را نمى خورد و هر نوشيدنى را نمى آشامد، و براى رفع نياز جنسى با هر جفتى همسر نمى شود: (و آنان كه شرمگاهشان را نگاهدارنده اند مگر بر همسران يا كنيزان خويش ، كه در آن صورت ايشان سرزنش نشوند. و هر كس فراتر از اين بجويد پس ايشان اند كه از حد در گذشته اند).(127) پيش از شروع به هر كسب و كارى قواعد شرعى و آداب آن را مى آموزد و چون به سياست و حكومت پردازد حكومتش در پرتو قرآن و سنت صورت مى گيرد و سياستش را به قواعد اخلاقى مشروط مى سازد. بدينسان ، كارهايش جملگى عمل صالح مى شود: (هر كس - از مرد و زن - كه مؤ من باشد و كار شايسته كند قطعا او را به حيات طيبه زنده گردانيم و با دادن پاداش بهترين كارهايى كه مى كردند مزدشان دهيم ).(128) حيات طيبه از درآمدن رفتارهاى عقلى ، عاطفى - هيجانى ، و عملى انسان به گونه اعمال صالحه ، مى شكفد.
انسان مؤ من از طريق درك كردن نظام هستى ، و شناخت خدايى كه آفريدگار و مدير آن و پروردگار آدميان است با نظام هستى و اجزاء و اركان آن ارتباط برقرار مى كند. اين ارتباط تنها ادراكى نيست ، عاطفى هم هست . با شناسايى آفريدگار و نظام هستى نسبت به آفريدگار احساس جلال ، كمال ، عظمت و كبريائى مى كند و نسبت به نظام هستى كه آفريده خداى متعال عظيم و قدير است احساس احترام و تكريم مى نمايد. انديشه اش درباره نظام هستى و آدميان با احساس و عاطفه خود مى آميزد. در همان حال كه به موضوع انديشه اش مى انديشد به آن احترام و ارادت هم مى ورزد و به آن بديده تجليل و تقديس مى نگرد. بدينسان ، و از رهگذر اين ارتباط فعال ، و درك معنا و كرامت و عظمت در آن ، معناى انديشه و عاطفه و سراپاى زندگى خود را نيز در مى يابد. از آن پس ، نسبت به نظام هستى ، آدميان ، و موجودات گيتى ، هم آگاهى و هم معرفت و هم عشق و احترام و مسؤ وليت دارد.
آگاهى او به كيهان و انسان ، و به خودش ، سطحى و در حد هوش هم نيست . عمقى و همه جانبه است . طى آن ، همه اشياء و اجزاء كيهان را مى شناسد و مى فهمد و ربطشان را در مى يابد و جايگاه خويش و مسؤ وليت خود را در آن ميان تشخيص مى دهد تا بتواند چنان كه بايد در آن تصرف كند. او با خرد مجهز شده به هدايت وحيانى به درون اشياء و امور نفوذ مى كند تا جوهر آن ها، روابط باطنى آن ها، و معناى عميق و ذات آن ها را درك كند، دركى از تمامى ابعاد قابل تصور و از همه زوايا و مناظر ممكن و منظور، به طورى كه ويژگى هاى اساسى ، اصيل ، جامع ، عمومى و نافذ آن ها را مدنظر داشته باشد.
در اين نگرش و بينش است كه او با دلبستگى قوى و شور فراوان به موضوع انديشه اش آن را به دقت و با نظرى شكافنده و نافذ مى شناسد؛ دقت و نفوذى كه يك زندگى رو به رشد و پوياى در صراط تعالى مى طلبد.
در چنين نگرش و انديشه و بينشى ، موضوع انديشه و بصيرت ، محرك و برانگيزنده هم مى گردد؛ و نگرنده و انديشنده از موضوع فكرى و عاطفى خويش متاءثر مى گردد و هم نسبت به آن واكنش شايسته نشان مى دهد. هم توجه و عنايت دارد و هم پاسخ مى دهد.



11

 
سياست

 
سياست كه واژه اى عربى است و در فارسى به همان معانى بكار مى رود به معنى عهده دار شدن و پرداختن و اقدام به كارى است كه مربوط به عامه مردم ، بخشى از آنان و يا بشريت است ، آن هم كارى در جهت بهترى و برترى آنان و مرادف اصلاح . سياست يك كار (سياست آموزشى ، سياست اقتصادى ، سياست مالى ...) عبارت است از پرداختن به آن به گونه اى كه آن كار به پيش برود و بهتر شود يا اصلاح گردد. اما به شرط اين كه آن كار يك كار عمومى و اجتماعى باشد نه فردى . به مرور زمان كاربرد وسيع ترى پيدا مى كند مانند: سياست الهى ، سياست نبوى ، سياست شرعى ، سياست اجتماعى يا مدنى . (129)
در زبان فرانسه همين معانى را افاده مى نمايد.(130) معانى آن در ميان ساير اقوام و ملل شامل هرگونه راهبرد، روش و شيوه براى اداره يا بهكرد امور اعم از شخصى و اجتماعى است كه در آن اقتدارى سازمان يافته اعمال شود. در معناى خاص ، هر امرى كه به سازمان اقتدار يا قانونگذارى و اجرايى و ادارى مربوط باشد و به مديريت و تعيين شكل و مقاصد و چگونگى فعاليت دولت و طرز حكومت . چنانكه رهبرى مردم يا يك طبقه و گروه آنان مشاركت در اداره مصالح عمومى به حكومت و روابط ميان ملتها و دولتها يا سياست خارجى و بين المللى را در بر مى گيرد.
همين امور و پديدارها و فعاليت ها و سلوك خاص ، موضوعات علم سياست را تشكيل مى دهد.
مطالعه ژرف در تاريخ فعاليت هاى سياسى به اين جمع بندى مى انجامد كه سياست بر كارها و فعاليت هاى ديگرى هم اطلاق مى شود كه از حيث رفتارشناسى و از لحاظ ارزش يا دينى و اخلاقى متفاوت اند، تفاوتى كه در پاره اى موارد حالت تضاد را پيدا مى كند.
همه آنها را در پنج دسته مى توان گرد آورد:
1.حكومت باگوهرمديريت خدمات عمومى :  
خدمات عمومى ، خود به دو دسته خدمات عمومى اوليه و خدمات عمومى عاليه تقسيم مى شود. خدمات عمومى اوليه عبارتند از خدماتى كه براى زيستن - زندگى جانورى - مردم هر كشور حياتى بوده بقاى مردم و دولت به تاءمين آن و تقديمش به مردم بستگى دارد. خدمات عمومى عاليه عبارتند از هدايت مردم يا تبليغ و رساندن آموزه هاى وحيانى به ايشان ، و تربيت يا كمك به رشد معنوى آنان كه مرادف سير تقربشان به خداست . تاءمين هر دو گونه خدمات عمومى براى مردم ويژه نظام سياسى توحيدى - وحيانى است . در حالى كه تاءمين خدمات عمومى اوليه از ويژگى هاى حكومت هاى ملى و انسانى بشمار مى آيد.
حكومت در اين معناى خاص - كه خود بر دو نوع انسانى و وحيانى - توحيدى مشتمل باشد - از اكثر حكومتها كه سلطه گرانه هستند تفكيك مى شود تا از اختلاطى كه در مباحث سياسى از انضمام دو پديدار سياسى مختلف صورت گرفته و باعث خطا و سر در گمى و ابهام گشته است پرهيز شده باشد.
اگر از بيشتر حكومتهاى تاريخى و حاليه كه سلطه گرانه و غيرمردمى چشم بپوشيم مى توانيم حكومت را مديريت خدمات عمومى خاصى بدانيم كه براى بقاى مردم ضرورت دارد از طريق اعمال اقتدار سياسى مشروع يا سامان يافته . بدين اعتبار، حكومت - يا اين بخش از سياست - شامل رشته اى از مطالعه ، دانش و تخصص ، تصميم گيرى ، و اجراست .
اولين و مهم ترين خدمات عمومى ، حل و فصل اختلافات و دعاوى ، و تعقيب و مجازات مجرمان است . مجرمان از زمره عوامل مخل زيستن و مفسد رشد معنوى بشمار مى آيند. اين كار يا خدمات عمومى ، دفاع ملى است . هسته حكومت هاى جديد و معاصر همين دو خدمت عمومى است كه حكومت هاى صالح و مردمى قديم به بيش از آن همت نمى گماشتند در برخى تمدن هاى كهن به خدمت عمومى سدسازى و تاءمين آب كشاورزى ، و راهسازى در كنار اين دو خدمت انجام مى شده است . چنانكه در تاريخ مصر و بين النهرين و چين و هند ذكرى از آن رفته است .
به مرور زمان ، خدمات كشاورزى ، بهداشت ، صنعت ، راهسازى و ارتباطات ، و مهم تر از همه آموزش و پرورش بر آن افزوده مى شود. حال آنكه در جامعه - دولت توحيدى و وحيانى از بدو تاريخ تا به امروز خدمات عمومى آموزش پرورش جريان دارد تا در كنار خدمات عمومى اوليه ، تاءمين خدمات عمومى عاليه امكان پذيرد و رشد معنوى مردم كه امرى آگاهانه و ارادى است به سهولت انجام گيرد و تعميم پيدا كند.
انجام خدمات عمومى و مديريت آن ، نتيجه طبيعى تشكيل جامعه سياسى يا دولت است ، جامعه اى كه اساسش را همكارى بر سر بقاء و امنيت مردم تشكيل مى دهد. در يونان باستان كه كار حكومت جز كار حكومت يا همين دو خدمت عمومى نبود. چه با انجام اين دو، زيستن مردم از طريق دفع عوامل مخل داخلى و خارجى تاءمين مى گشت . آنچه باقى مى ماند رشد معنوى بود كه بنحو جزئى و محدود به گونه تفكر فلسفى صورت مى گرفت ؛ و آن هم مديون سنت فرهنگى - سياسى توحيدى بود. اين كه در سازمان سياسى سيته هاى يونان و اروپاى جنوبى هيچ مسؤ وليتى براى رشد معنوى در نظر نگرفته بودند دليلى قاطع است بر اين واقعيت .
بسيارى از تعاريفى كه براى سياست شده است ناظر به حكومت در همين معناى خاص است . اما جز آن كار، دست كم سه نوع كار سياسى و ديگر داريم كه مورد غفلت واقع شده است . فرهنگ ليتره ، سياست را (علم حكومت بر كشور) و فرهنگ روبر آن را (فن حكومت بر جوامع بشرى ) معرفى مى نمايد. دوورژه سياست را علم قدرت مى داند كه توسط دولت به شكلى بكار مى رود تا نظم اجتماعى را تاءمين مى كند تا سرانجام همگونى مشخصى در جامعه پديد مى آيد. همگونى خاصى كه جز مشابهت در زندگى جانورى نمى تواند باشد. تعريف ارسطو كه بيش از دو هزار سال با اين تعاريف فاصله زمانى دارد چنين است : (سياست ، علم فرمانروايى ، و سرور علوم است ).
2. رفتار و ارتباط بين المللى :  
كارى كه در بيرون قلمرو دولت ، و در محيط بين المللى انجام مى گيرد. خدمتى است عمومى كه در يك حكومت مردمى منافع ملى را تاءمين مى نمايد و در يك نظام سياسى توحيدى عمدتا به صلاح بشريت و مستضعفان صورت گرفته منافع مردم تحت الشعاع آن قرار دارد. ارتباط با مؤ سسات فراملّى ، جزئى از همين كار است .
3. فعاليت حزبى و سنديكايى : 
نوع ديگرى از سياست كه عاملانش نه حكام بلكه مردم هم مى توانند باشند. صاحبنظران ، اين دسته از مردم را سياستمدار مى خوانند. وصف سياستمدار براى كسى كه درگير مبارزه قانونى و مسالمت آميز براى دستيابى به اقتدار سياسى يا مقام دولتى باشد. توفيق او تا حد زيادى به چيره دستى اش در فنون ترغيب و تحريض و مذاكره و معامله و سازش بستگى دارد. اين اصطلاح دستيابى به قدرت حكومت و به مقام درگير باشد. البته اين وصف معمولا براى اداريان تمام وقت حرفه اى بكار نمى رود.
4. سلطه گرى : 
اين وصف ويژه كار حكامى است كه حكومت را از راه غلبه نظامى يا فريب و نيرنگ به چنگ آورده باشند و قصدشان در آن كارها تاءمين خدمات عمومى و تحقق مصالح مردم نيست و به همين علت بنيادين بقائشان بر مسند قدرت مستلزم اعمال قوه قهريه و اجبار و سركوب و اختناق است . علم سياست اروپاى رنسانس و مدرنيته براى توجيه چنين حكومت هايى شكل گرفته است . مؤ لفان حوزه فرهنگ انگليسى و تعدادى از فرانسويان پيرو آنان به اين تمايل دارند كه سياست را صرفا از ديدگاه قدرت و مناسبات نيروهاى اجتماعى تعريف كنند. چنانكه از نظر كاتلين سياست (كار مبتنى بر كنترل انسانى و اجتماعى است ). به عبارت روشن تر، سياست فن به اطاعت در آوردن مردم از هر راه خباثت آميز و گمراهگرانه اى است . سازمان سياسى يا نظام آن از نظر اين طايفه ساختى است كه رابطه سلطه را ميان حكومت كنندگان و مردم برقرار مى سازد. قلمرو چنين كشورهايى جز دوزخ اسارت - ذلت نيست . (سجين ) زندانى تنگ ، پرفشار عارى از كرامت ، و بس اهانتبار. سياست بيشتر جنبه پوياى تمامى پديده هايى را مى رساند كه در گردونه فعاليتى قرار مى گيرند كه غرض از آن يا كسب قدرت است يا اعمال آن . چنانكه ژوونل سياست را مطالعه اعمال قدرت و نفوذ - كه در جوامع بشرى رواج دارد - مى داند. مك آيور، كه حكومت را مساءله اصلى سياست مى خواند به همين طايفه تعلق دارد. به زعم اين طايفه امر سياسى عبارت است از تلاش براى نگهدارى يا بدست آوردن قدرت يا بكار بستن آن در جهت اغراض گوناگون . اهميت عنصر قدرت در دولت و كار سياست به نظر اين طايفه تا بدان پايه است كه ماكس وبر، جامعه شناس آلمانى ، دولت را دستگاهى تعريف مى كند كه (حق و انحصار) كاربرد قدرت را در قلمرو معين دارد. و ديسرائيلى مى گويد: (سياست هنر حكومت بر بشر است از راه فريبشان ).
5. مبارزات انقلابى و آزاديخواهانه :
رفتار سياسى كه مستضعفان روى زمين عليه مهاجمانبيگانه مسلط بر خود بروز مى دهند. مقاومت و عصيانى است در برابرعوامل مخل زيستن و مفسد رشد معنوى كه به قيام و براندازى دولت سلطه گرى مى انجامديا به تضعيف آن در مقابله با سلطه گران رقيب بين المللى . مبارزه انقلابى بر يكرشته از كار سياسى و فرهنگى و غير آن اطلاق مى شود كه سه مقطع زمانى را پوششمى دهند: الف . نهضت ، ب . قيام ، ج . انقلاب اجتماعى . فعاليت هاى مقطع نهضتشامل مقاومت عصيان ، مهاجرت اعتصاب و امثال آن است . قيام هم شكلهايى به خود مى گيرد. وانقلاب بر گونه هايى مشتمل است .



12

 
حكومت

 
حُكم ، واژه اى عربى و به معنى منع كردن به منظور اصلاح است . به دهانه اسب از آن جهت (حكمه ) گفته اند كه اسب را از نافرمانى و بيراهه رفتن باز مى دارد. (احكام ) كه از همان ماده است به معنى انجام كارى به طور متقن و با مهارت تمام و استادى است چنان كه حاصلش - اگر كالايى باشد - مرغوب ترين و بهترين نمونه باشد.
حكم كردن درباره يك چيز كار يا شخص يعنى اظهار درباره آن ، خواه ديگران را ملزم به اين نظر و راءى كند، خواه فقط يك بيان باشد. حكم كردن قاضى از نوع الزام آور آن است . حكم محكمه يا دادگاه ، راءيى است كه قاضى يا حاكم پس از رسيدگى به قضيه يا دعوى صادر مى كند.
حكم در اصطلاح علم اصول فقه خطاب خداوند متعال است كه به كارهاى بندگان مكلف تعلق گرفته باشد، و بر دو گونه است : الف . احكام تكليفى . يعنى اوامر شرعى كه ذاتا به كارهاى بندگان مكلف تعلق گرفته باشد. اين اوامر، انجام كارى يا دور شدن از كارى يا مخير بودن در كارى را اقتضا مى كنند. اگر انجام كارى را اقتضا كنند آن كار واجب يا مستحب است . و اگر اقتضاى دور شدن از كارى را داشته باشند آن كار يا متعلق حكم ، حرام ، يا مكروه است . و اگر آن كار اقتضاى مخير بودن داشته باشد مباح است . ب . احكام وضعى . يعنى اوامر شرعى كه برانگيختن به كار يا پرهيز از كارى ، يا مخبر بودن در كارى را اقتضا نمى كنند و با لذات به كارهاى مكلفان تعلق نمى گيرند، ولى به هر حال با اين كارها به نحوى ارتباط دارند.
به گفته صائب فقيه شهيد سيد محمد باقر صدر، حكم شرعى ، قانونى است كه براى تنظيم روابط و سر و سامان دادن به زندگى انسان از جانب خداوند صادر شده است .(131)
زندگى انسان فقط با صدور احكام تكليفى و احكام وضعى يا شريعت سر و سامان پيدا نمى كند و تعليم جهان- انسان شناسى توحيدى و طرحى براى سازماندهى اجتماعى ، و بيان سيره نبوى و ارائه انسانى كه تبلور حيات طيبه يا اسلام باشد نيز ضرورت مبرم دارند.
حكومت ، اشاره به چندين كار مشابه و به هم پيوسته است : داورى در اختلافات و دعاوى ، صدور حكم ، صدور فرمان و دستور، قانونگذارى ، اجراى قانون ، مديريت و تاءمين خدمات عمومى كه بر عهده دولت يا سازمان سياسى جامعه است .
حاكميت ، داشتن موقعيت اجتماعى ، اختيارات ، و توانايى عملى امر و نهى يا وضع قانون و تعيين قواعد رفتارى و هنجار، اجراى امر و نهى - يا قانون - و داورى به قصد تصرف و اثر نهادن در چگونگى زندگى مردم ، بشريت ، و حتى زندگى خويشتن و وجود خويش است .
حكومت ، و اطاعت  
لفظ حكومت اشاره است به كار يا جريان حكم راندن يا صدور فرمان ، دستور دادن ، امر و نهى كردن ، و قانونگذارى ، و اين به معناى اعمال نظارت بر ديگران است و واداشتن ديگر اين به رفتار و عمل به شيوه هاى دلخواه حاكم و قانونگذار. اينها هسته هر حكومت يا نظام سياسى است . فرقى نمى كند كه حاكم يك تن يا يك گروه باشد و بر يك يا چند نفر فرمان براند يا يك سازمان سياسى - دولت باشد كه بر يك انسان ، يك گروه بيشمار، و يا حتى بر يك يا چند دولت ديگر حكم براند.
فرد، گروه و دولتى كه حكم و قانون در موردش صادر و به اجرا گذشته مى شود ممكن است آن حكم و قانون را بدون چون و چرا و حتى مشتاقانه بپذيرند چنانكه مى توانند در برابرش سرپيچى و ايستادگى نمايند يا بالاتر از آن عليه آن اقدام و قيام كنند.
حكومت كردن بدينسان فرايند يا فعاليت وضع قواعد و رفتارى و هنجارهاى سياس براى يك گروه و جمعيت ، يك ملت ، و يك يا چند دولت - ملت همراه با پيشنهاد و سفارش بكار بستن آن به خير و صلاحشان است يا بعكس ، تحميل آن به زيان ايشان و به سود و براى ارضاى مطامع استكبارى و دنيادارى حكام تبهكار و قانونگذاران ستمگر و زورگوى قدرتمند.