مبادى اخلاق در قرآن كريم

آيت الله عبدالله جوادى آملى

- ۲۲ -


فصل پنجم: صدرالمتالهين و تحول علم اخلاق

همان طور كه با اثبات «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن روح و نيز «حركت‏جوهرى‏» در حكمت متعاليه صدرايى بسيارى از مسائل فلسفه نظرى دگرگون شده، بسيارى از مسائل اخلاقى نيز متحول گشته است. روى اين مبنا اخلاق در پيدايش، پرورش و ساختار حقيقت انسان نقش دارد; يعنى كارى را كه انسان انجام مى‏دهد در آغاز، «حال‏» است ولى بعد «ملكه‏» مى‏شود و سپس به حالت «صورت جوهرى‏» ظهور مى‏كند و چون به صورت جوهر در مى‏آيد، نفس براى آن به منزله «ماده‏» و اين صورت براى آن به منزله «صورت‏» مى‏شود و جمعا يك واقعيت را تشكيل مى‏دهند.

در اين جا توجه به اين نكته مهم است كه ديگران، اخلاق را از مرحله «حال‏» به مرحله «ملكه‏»، منتقل كرده گفته‏اند: اخلاقى را كه انسان فراهم مى‏كند «ديرزوال‏» و از ملكات نفسانى است; ولى حكمت متعاليه بر اساس حركت جوهرى، تبيين و تثبيت كرده است كه انسان هر كارى كه مى‏كند در واقع با آن كار، حقيقت‏خود را مى‏سازد و با همان هم محشور مى‏شود. البته قيافه‏هاى انسان قبل از مرگ، بر اساس

«هو الذى يصوركم فى الارحام كيف يشآء» (1)

تنظيم شده است: ذات اقدس اله هر كس را با صورت مخصوصى آفريده است كه اين صورت، زشت‏يا زيباست; ولى انسان قيافه بعد از مرگ را با سعى خود مى‏سازد و مى‏تواند آن را زشت و يا زيبا بيافريند واين «مشاطه‏»گرى اخلاق است. او اگر بخواهد مى‏تواند خود را سفيد روى و رو سفيد و يا سياه روى و رو سياه كند. و همه اين محورها در اختيار اخلاق است.

لذا دستور داده‏اند هنگام شستن صورت در موقع وضو بگوييد:

«اللهم بيض وجهي يوم تسود فيه الوجوه و لا تسود وجهي يوم تبيض فيه الوجوه‏» (2)

يعنى، خدايا! روزى كه روى‏ها سياه مى‏شود، مرا رو سفيد كن و روزى كه روى‏ها سفيد مى‏شود، مرا رو سياه مكن. امروز سفيدى و سياهى صورت، دليل بر فضيلت‏يا رذيلت صاحب صورت نيست و در اسلام هيچ فرقى بين «صهيب رومى‏» و «بلال حبشى‏» نبود و اكنون نيز سفيد پوستان و رنگين پوستان بر يكديگر برترى ندارند. رنگ پوست‏بر اثر مسائل خاص جغرافيايى، اجتماعى و نژادى پيدا مى‏شود و نتيجه كار و اخلاق نيست; اما روسياهى انسان در قيامت چون بر اثر اخلاق او پيدا مى‏شود ذلت آور است; چنانكه رو سفيدى وى چون نتيجه اخلاق اوست‏شرافت آور است. لذا در تعبيرات دينى آمده است: آن كس كه مواظب مسائل اخلاقى خود نباشد، ديوانه است، نه عاقل:

«و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه‏» (3)

مانند اينكه اگر كسى شبانه روز بكوشد خود را مثلا به صورت سگ درآورد، كه ديوانه است.

قرآن كريم با ذكر اين مبادى و اصول، به انسان، هشدار مى‏دهد. در قرآن، آياتى انسان را حقيقتا بهيمه يا فرشته و يا شيطان مى‏شمارد و آنان كه اخلاق را امرى اعتبارى تلقى مى‏كردند و آن رادر تعيين ساختار انسانى، سهيم نمى‏دانستند و مى‏گفتند اخلاق و اوصاف، از امور زايد بر ذات اوست نه در متن ذات، اين گونه از آيات قرآن را با «تشبيه‏»، «مجاز»، «استعاره‏» و «كنايه‏» تفسير مى‏كردند و مى‏گفتند: اگر قرآن كريم عده‏اى را حيوان مى‏داند (4) مقصود اين است كه اين عده، به منزله يا مانند حيوان هستند و اگر عده‏اى را فرشته مى‏شمارد آنان چنين تفسير مى‏كنند كه آنها مثل فرشته‏اند و يا اگر در باره گروه ديگرى مى‏فرمايد: آنان «شياطين‏الانس‏» هستند، مفسران مزبور آن را بر مجاز حمل مى‏كنند و مى‏گويند يعنى آنان مثل شيطانند; ولى بنابر حركت جوهرى و جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح، معلوم مى‏شود نفس، هر چه را انجام مى‏دهد كم كم به همان صورت، مصور مى‏شود. از اين جهت اگر نفس در مسير علم، عدل، قسط و قداست‏حركت كند، واقعا فرشته مى‏شود.

عده‏اى به وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اعتراض كرده گفتند: سالت‏حق اين است كه رسول خدا فرشته باشد وتو چون انسان هستى پس رسول نيستى! مؤلف بزرگوار تفسير «القرآن والعقل‏» در حل شبهه آنان مى‏گويد: اگر لازم باشد كه رسول خدا فرشته باشد وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم، باطنا و حقيقتا، فرشته است. چون فرشته يعنى موجود عالم مختار معصوم، و روح انسان كامل، روح فرشته خويى بلكه خود فرشته است (5) . البته اين برداشت‏بعداز بيانات صاحب حكمت متعاليه است.

در هر حال نقشى كه مسئله حركت جوهرى و جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن نفس دارد، در علم اخلاق خيلى كارساز است. چرا كه بيان مى‏كند كه انسان نه تنها با حركت كيفى بلكه با حركت جوهرى، وصفى را مى‏پذيرد. ديگران علم، حيات، قدرت و... را «كيف‏» و از «محمولات بالضميمة‏» انسان مى‏پنداشتند; ولى در حكمت متعاليه اين گونه از معارف به نحوه «وجود» برگشت و براى اينها «مفهوم‏» قائل شدند; نه «ماهيت‏» كه قهرا بدين ترتيب، از سنخ «مقولات‏» بيرون مى‏روند، ديگر محمول بالضميمة نيستند وقتى نبودند، نحوه وجود خود انسان متحرك را مى‏سازند، اگر موجود متحركى در مسير علم حركت كند، به خدمت علم مى‏رسد و اين موجود متحرك يا انسان سالك سائر، عين علم، كه حقيقت وجودى است، مى‏شود; نه عين آن صورت ذهنى و عين آن معلوم. چون بين علم و معلوم و يا بين حقيقت علم و وجود ذهنى، فرقهاى فراوانى وجود دارد; زيرا انسان با علم متحد مى‏شود; نه با معلوم. اما اين علم، هم علم، هم عالم و هم معلوم است.

به عبارت ديگر: اين وجود، «علم بذاته‏»، «معلوم بذاته‏» و «عالم بذاته‏» است و نفس بر اثر حركت جوهرى به اين وجود مى‏رسد و با آن متحد شده عالم و علم مى‏شود. چون علم، حقيقت نورى است و متعلق خود را روشن مى‏كند; مثلا، انسان علم به شجر و مانند آن دارد كه در اين صورت، آن مفهوم شجر پيش انسان حاصل است و به اين ترتيب آن مفهوم، وجود ذهنى پيدا مى‏كند و حقيقت اين وجود، علم مى‏شود.

انسان، تجسم اخلاق

بر اساس بيان گذشته، نفس در مرحله علم، عين علم و در مراحل اخلاق، عين همان خلق مى‏شود.

حيوانات بيانگر اوصاف انسانى‏اند; اگر انسان بخواهد غضب خود را خوب بشناسد، بايد به حيوانات درنده بنگرد و اگر مايل باشد شهوت خويش را بنگرد، به بهائم شهوى نگاه كند و اگر درست‏بررسى كند، مى‏بيند كه حقيقت غضب، همان درنده خويى درنگان است و واقعيت‏شهوت همان شهوت‏جويى چرندگان; و انسانى كه متحرك بالشهوة است، با اشتها و ميل حركت مى‏كند; نه اين كه با اراده وعقل زندگى كند:

«بل يريد الانسان ليفجر امامه‏» (6) .

بنابراين، حيوانهاى شهوتران، آينه خوبى هستند تا انسان، اوصاف شهوت بازى و هوس مدارى خود را در آينه آنها به خوبى بررسى كند; زيرا اگر اين اوصاف، كامل شود همان بهيمه يا درنده مى‏شود و اگر براى موجود زنده‏اى اين حقيقت‏به منزله صورت شود، حقيقتا همان را داراست; خواه سخن بگويد و خواه سخن نگويد; خواه با دو دست و دو پا و خواه با دو پا يا دو بال حركت كند; يا حيوان باشد ولى سخن بگويد. چون قيقت‏حيوانيت، همان ملكه نفسانى است و آن نفسى است كه منشا اين گونه آثار است.

پس اگر كسى در مسائل اخلاقى به جايى برسد كه اخلاق فضيلت‏يا رذيلت‏براى او ملكه شود و كم كم صورت نوعيه او را بسازد، او حقيقتا حيوان يا فرشته و يا شيطان مى‏شود. زيرا انسان در سر چهار راه قرار دارد واقعا به سمت‏بهيمه يا فرشته يا شيطان شدن يا درنده خويى حركت مى‏كند و سر سقوط دنياى غرب اين است كه بينش اخلاقى آنان در حد بينش اعتبارى سليقه و رسم و عادت و ... است; زيرا براى آنها روشن نشده است كه واقعا اخلاق، حقيقت انسان را مى‏سازد; ممكن است در بين آنان دانشمندانى باشند كه با اين معارف آشنا شده باشند اما استخوان بندى، اعصاب، و مهره‏هاى اساسى كالبد فرهنگ غرب، چيز ديگرى است; ولى بر اثر راهنماييهايى كه قرآن و عترت (عليهم‏السلام) كرده‏اند، حكيمان مابه اين حقيقت پى برده‏اند و كم كم براى آنها ثابت‏شده است كه دليلى ندارد ما اين ظواهر آيات قرآن يا روايات را كه دلالت‏بر تحول باطن دارند بر مجاز حمل كنيم.

در ذيل آيه

«فتاتون افواجا» (7)

هم مفسران اهل سنت مانند «زمخشرى‏» معتزلى در «كشاف‏» (8) و هم مفسران شيعه مانند مرحوم امين الاسلام در «مجمع البيان‏» (9) از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده‏اند كه فرمود: عده‏اى در روز قيامت‏به صورت حيوانات گوناگون در مى‏آيند. اين گونه از تعبيرات روايى مانند آن تعبيرات قرآنى، زمينه فكر تحول جوهرى را در متفكران حكمت متعاليه به وجود آورده و مبدا برهان را به آنان اعطا كرده است.

بر اساس اين حديث‏شريف، افراد شهوى صرف، يا غضبى محض، كه در دنيا ظاهرا انسان ولى حقيقتا حيوان هستند، در قيامت‏به صورت حيوان در مى‏آيند; يعنى انسانى هستند كه حيوان شده‏اند، نه اين كه به عنوان تناسخ كه انسانيت را از دست داده و حيوانيت را گرفته باشند. چون انسان، جنس سافل است و در تحت او انواعى وجود دارد و حيوانى كه نوعى از انواع انسان است‏با حيوانات ديگر خيلى فرق دارد. از اين رو درندگى انسانى كه درنده خوى شود، خيلى بيش از حيوانات درنده است; چنان كه شهوترانى انسان كه «بهيمه‏» شود، خيلى بيش از حيوانات شهوت‏مدار است.


پى‏نوشت‏ها:

1. سوره آل عمران، آيه 6.

2. تهذيب الاحكام، ج 1، ص 53، ح 153.

3. سوره بقره، آيه 130.

4. «اولئك كالانعام بل هم اضل‏» (سوره اعراف، آيه 179).

5. «... و كل نبي يكون باطنه ملكا بل فوق الملك‏» (تفسير القرآن والعقل، ج 1، ص 434).

6. سوره قيامت، آيه 5.

7. سوره نبا، آيه 18.

8. تفسير كشاف، ج 4، ص 687.

9. مجمع البيان، ج 10، ص 642.