خاطرات و حكايتها - جلد اول

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۵ -


من جوانى پر هيجانى داشتم

آنها وقتها مثل حالا نبود؛ انصافا وضع خيلى بد بود. محيط جوانى ، محيط دلنشينى نبود؛ نه براى من كه آن وقت طلبه بودم - من در دوره ى كودكى هم از دبستان طلبه بودم - بلكه براى همه ى جوانان . به جوان اعتنا نمى شد. خيلى استعدادها در داخل جوانان مى مرد. ما در مقابل چشم خودمان ، اين را شاهد بوديم . من خودم در محيط طلبگى ام اين را مى ديدم . بعد هم كه به محيطهاى بيرون طلبگى ، با محيط دانشگاه و دانشجويان ارتباط پيدا كردم - سالهاى متمادى ، من با دانشجويان ارتباط داشتم و ماءنوس بودم - در آنها هم ديدم كه همين طور است . اين قدر استعدادهاى درخشان بود؛ اين قدر افرادى بودند كه ممكن بود در اين رشته ى ديگرى در وجود اينها باشد كه كسى نمى فهمد و نمى دانست .
همان طورى كه آقاى مير باقرى اشاره كردند و درست هم گفتند، قبل از انقلاب همه ى دوران جوانى من غالبا با جوانان گذشته است . وقتى انقلاب پيروز شد، من حدودا سى و نه ساله بودم . تمام مدت دوره ى از هفده ، هجده سالگى من تا آن تاريخ ، با جوانان بود؛ چه جوانان حوزه ى علمى و تحصيلى دينى ، و چه جوانان خارج از اين حوزه . چيزى كه حس ‍ مى كردم ، اين بود كه رژيم محمد رضا پهلوى كارى كرده بود كه جوانان به سمت ابتذال مى رفتند. ابتذال ، نه فقط ابتذال اخلاقى ؛ ابتذال هويت و ابتذال شخصيت .



البته من نمى توانم ادعا بكنم كه خود آن رژيم برنامه ريزى كرده بود كه جوانان مملكت را به ابتذال بكشاند - ممكن است اين طور بوده ، ممكن هم هست نبوده باشد - اما آنچه مسلم مى توانم بگويم ، اين است كه آنها برنامه هايى ريخته بودند و به گونه اى مملكت را اداره مى كردند كه لازمه اش اين بود؛ يعنى از مسايل سياسى دور، از مسايل زندگى دور.
شما باور مى كنيد كه من و امثال من ، تا سنين مثلا بيست و چند سالگى ، دولتهايى كه بر سر كار بودند، اصلا نمى شناختيم كه چه كسانى هستند؟! حالا شما در اين مملكت كسى را مى شناسيد كه نداد وزير آموزش و پرورش كيست ؟ وزير اقتصاد و دارايى كيست ؟ يا مثلا رئيس جمهور را كسى نشناسد؟ در اقصى نقاط كشور هم همه اطلاع دارند. آن زمان ، همه ى قشرها - از جمله جوانان - اصلا بكل از مسايل سياسى غافل بودند. بيشترين سرگرمى جوانان ، به مسايل روزمره بود. بعضى در غم نان ، مشغول كار سخت بودند، براى اين كه يك لقمه نان گير بياورند و بخورند؛ كه آن هم البته مقدارى از درآمدشان صرف خوردن نمى شد؛ صرف كارهاى حاشيه يى مى شد.
شما اگر اين كتابهايى كه در آن دوره ى ما درباره ى آمريكاى لاتين و آفريقا نوشته شده ، خوانده باشيد - فرانتس فانون و كسانى كه آن وقتها كتاب مى نوشتند، حالا هم كتابهايشان به اعتبار خودشان باقى است - در مى يابيد كه وضع ما هم همين طور بود. در مورد ايران كسى جراءت نمى كرد بنويسد؛ اما در مورد مثلا آفريقا يا شيلى يا مكزيك راحت مى نوشتند. من با خواندن اين كتابها مى ديدم كه عينا وضع ما همين گونه است . يعنى آن جوان كارگر هم بعد از آن كه كار سخت مى كرد و يك شاهى و سنارگر مى آورد، نصق اين پول صرف عياشى و ولگردى و هرزه گرى و اين طور چيزها مى شد. اينها همان چيزى بود كه ما در آن كتابها مى خوانديم و مى ديديم كه در واقعيت جامعه ى خودمان هم همين طور است . انصافا خيلى بد بود. محيط جوانى ، محيط خوبى نبود. البته در داخل دل جوانان و محيط جوان ، طور ديگرى بود؛ چون جوان اساسا اهل نشاط و اميد و هيجان و اينهاست .
من خودم شخصا جوانى بسيار پرهيجانى داشتم ؛ هم قبل از شروع انقلاب ، به خاطر فعاليتهاى ادبى و هنرى و امثال اينها، هيجانى در زندگى من بود؛ بعد هم كه مبارزات در سال 1341 شروع شد - كه من در آن سال ، بيست و سه سالم بود - طبعا ديگر ما در قلب هيجانهاى اساسى كشور قرار گرفتيم و من در سال 42 دو مرتبه زندان افتادم ؛ بازداشت ، زندان ، بازجويى . مى دانيد كه اينها به انسان هيجان مى دهد. بعد كه انسان بيرون مى آيد و خيل عظيم مردمى كه به اين چيزها علاقه مندند، و رهبرى مثل امام (رضوان الله عليه ) كه اينها را هدايت مى كرد و كارها و فكرها و راهها را تصحيح مى كرد، مشاهده مى نمود، هيجانش بيشتر مى شد. اين بود كه زندگى براى امثال من كه در اين مقوله ها زندگى و فكر مى كردند، خيلى پرهيجان بود؛ اما همه اين طور نبودند.
البته جوانان طبعا دور هم كه جمع مى شوند، چون طبيعتا دلشان گرم است - يعنى يك نوع حالت سرزندگى و شادى در طينتشان هست - از همه چيز لذت مى برند. جوان از خوراك لذت مى برد، از حرف زدن لذت مى برد. از توى آيينه نگاه كردن لذت مى برد، از تفريح لذت مى برد. شماها باور نمى كنيد كه انسان وقتى از سنين جوانى گذشت ، آن لذتى كه شماها مثلا از يك غذاى خوشمزه مى بريد، آدم در سنين ماها آن لذت را ديگر نمى برد. آن وقتها گاهى بزگترهاى ما - كسانى كه در سنين حالاى من بودند - چيزهايى مى گفتند كه ما تعجب مى كرديم چه طور اينها اين طورى فكر مى كنند؟ حالا دارم مى بينم نخير، آن بيچاره ها خيلى هم بى راه نمى گفتند. البته من خودم را بكلى از جوانى منقطع نكرده ام ؛ هنوز هم در خودم چيزى از جوانى احساس مى كنم و نمى گذارم كه به آن حالت بيفتم . الحمدالله تا حالا نگذاشته ام ، و بعد از اين هم نمى گذارم . اما آنها كه خودشان را در دست پيرى رها كرده بودند، قهرا التذادى كه جوان از همه شؤ ون زندگى خودش دارد، احساس نمى كردند. آن وقتها اين حالت بود نمى گويم كه فضاى غم حاكم بود - اين را ادعا نمى كنم - اما فضاى غفلت و بى خبرى و بى هويتى حاكم بود.
اين هم بود كه آن وقت ماها كه در زمينه ى مسايل مبارزه ، به طور جدى و عميق فكر مى كرديم ، همتمان را بر اين گذاشتيم كه تا آن جايى كه مى توانيم ، جوانان را از دايره ى نفوذ فرهنگى رژيم بيرون بكشم . من خودم مثلا مسجد مى رفتم ، درس تفسير مى گفتم ، سخنرانى بعد از نماز مى كردم ، گاهى به شهرستانها مى رفتم سخنرانى مى كردم . نقطه ى اصلى توجه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگى رژيم بيرون بكشم . خود من آن وقتها اين را به تور نامريى تعبير مى كردم . مى گفتم يك تور نامريى وجود دارد، همه را دارد به سمتى مى كشد؛ من مى خواهم اين تور نامريى را تا آن جا كه بشود، پياده كنم و هر مقدار كه مى توانم ، جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم . هر كسى كه از آن كمند فكرى خارج مى شد - كه خصوصيتش هم اين بود كه اولا به تدين ، ثانيا به تفكرات امام گرايش پيدا مى كرد - يك نوع مصونيتى پيدا مى كرد. آن روز طورى بود. همان نسل هم بعدها پايه هاى اصلى انقلاب شدند الان هم كه من در همين زمان به جامعه ى خودمان نگاه مى كنم ، خيلى از افراد آن نسل را - چه كسانى كه با من مرتبط بودند؛ چه كسانى كه حتى مرتبط نبودند - مى توانم شناسايى كنم .
به هر حال ، الان شما زمان بهترى داريد. فضا، فضاى بهترى است . البته نمى گويم كه براى جوان همه چيز فراهم است و همه چيز آن ، طورى كه بايد باشد، هست ؛ اما در مقام مقايسه ى با آن زمان ، امروز وضع از آن روز خيلى بهتر است . اگر جوانى بخواهد خوب زندگى بكند و هويت انسانى و شخصيت خودش را بيابد، به نظر من امروز مى تواند. (62)

از شعرش خيلى خوشم مى آمد

 من شعراى معاصر را تقسيم مى كنم به شعرايى كه غزل سرا بودند، و شعرايى كه قصيده سرا بودند، و شعرايى كه نوسرا بودند. هر كدام چند نفرى هستند كه من به ايشان علاقه داشتم . در غزل ، مرحوم اميرى فيروز كوهى است ، كه من با ايشان دوست هم بودند، و ايشان به من هم خيلى علاقه داشتند و سالها تا بعد از انقلاب ، با يكديگر رفت و آمد داشتيم . در زمان رياست جمهورى من ، ايشان از دنيا رفتند.
البته غير از اميرى هم يكى ، دو نفر شاعر غزل سرا بودند كه شعرهايشان را دوست داشتم ؛ يكى مرحوم رهى معيرى بود كه او را از نزديك نديده بودم ، يكى مرحوم شهريار بود كه از شعرش خيلى خوشم مى آمد؛ با ايشان هم آشنا بودم . البته من بعد از انقلاب با ايشان آشنا شدم ؛ قبل از انقلاب ، هيچ ارتباطى با يكديگر نداشتيم .
در درجه اول ، قصيده سرا ملك الشعراى بهار بود، كه قصيده هايش من را خيلى به خودش جلب مى كرد. مرحوم اميرى فيروز كوهى هم يك نوع قصيده ى سبك خاقانى مى گفت ، كه او هم در نوع خودش قصيده ى بسيار فخيم و برجسته يى بود؛ از آن هم من خيلى خوشم مى آمد.
در شعر نو، دو، سه نفر بودند كه شعرهايشان را خيلى مى پسنديدم ؛ يكى از آنها اخوان بود. ما با اخوان آشنا بوديم و شعرش ، شعر بسيار برجسته ى بود. يكى دو نفر ديگر هم هستند كه دوست ندارم از آنها اسم بياورم . كسانى بودند كه آن وقت در زمان جوانى ما، جزو اساتيد و برجسته هاى شعر نو بودند، و به اعتقاد من اينها از خود نيما يوشيج بهتر شعر تو مى گفتند. اگر چه او شروع كننده اين راه بود، اما به نظر من اينها از او بهتر و پخته تر و برجسته تر شعر مى گفتند. البته صفاى نيما يوشيج را هيچكدامشان نداشتند؛ نه اخوان داشت ، و نه آن يكى ، دو نفر ديگرى كه من از ايشان اسم نياوردم .
نيما يوشيج - برخلاف آن چيزى كه مى گفتند - مردى متدين بود. مرحوم اميرى با نيما يوشيج از نزديك دوست بود. او براى من نقل مى كرد و مى گفت نيما يوشيج آدم متدينى است . او به شعر سنتى هم علاقه مند بود؛ منتها اين سبك را هم مى پسنديد. البته مى دانيد كه ايشان اين سبك را هم از اروپاييها گرفته بود. اصلا سبك شعر نوى ما، سبك ابتكارى به معناى حقيقى نيست ؛ سبك شعر اروپايى است ، با خيلى از خصوصياتى كه آن شعرها دارد؛ حتى سبك جمله بندى انگليسى ، در شعر نوى فارسى ما گرته بردارى شده است .
در بين شعرايى كه الان هستند، چند نفر شاعر خوب داريم ؛ هم شعر غزلى خوب داريم ، و كسانى كه مى گويند، انصافا خوبند؛ هم شعر نو داريم . در ميان شعراى انقلاب ، بعضيها واقعا خوب و برجسته اند. (63)

من به شدت تحت تاءثير شخصيت او قرار گرفتم

اين جوانان بسيجى ما الگو هستند؛ هم كسانى كه شهيد شدند، و هم كسانى كه امروز زنده هستند. البته طبيعت انسان اين كونه است كه درباره كسانى كه رفته اند و شهيد شده اند، راحت تر مى شود حرف زد. ببينيد چه الگوهايى مى شود پيدا كرد. ما در جنگ كسانى را ديدايم كه اينها از شهر يا از روستاى خودشان بيرون آمده بود؛ در حالى كه يك آدم كاملا معمولى به نظر مى رسيدند. اشاره كردم كه آن رژيم نمى توانست استعدادها را رشد بدهد، يا به بروز بدهد . اينها در آن رژيم يك آدم معمولى بودند؛ اما در اين نظام ، به ميدان جنگ - كه ميدان كار بود - آمدند؛ ناگهان استعدادشان بروز كرد و يك سردار بزرگ شدند، بعد هم شهيد شدند. از اين قبيل زياد داريم .


چند سال پيش ، شرح حال اينها را در جزوه هايى - به نام فرمانده ى من - مى نوشتند؛ خاطرات جوانان از فرمانده هانشان در جبهه بود. نمى دانم اينها ادامه پيدا كرد يا نه . يك داستان كوتاه ، يك خاطره كوچك را نقل كردند؛ آن خاطره ، عظمت اين شخصيت را به انسان نشان مى دهد. اينها الگو باشند. البته در شخصيتهاى علمى خودمان ، در شخصيتهاى ورزشى خودمان ، در شخصيتهاى ادبى خودمان ، در در شخصيتهاى هنرى خودمان ، مى شود الگوهايى پيدا كرد؛ شخصيتهايى كه انصافا برجستگيهايى دارند.
البته انسان هم الگو را با معيارهاى خودش انتخاب مى كند. من خواهش مى كنم هر الگويى كه خواستيد انتخاب بكنيد، معيار تقوا را كه توضيح دادم ، در نظر داشته باشيد. تقوا چيزى نيست كه بشود از آن گذشت . براى زندگى دنيوى هم تقوا لازم است ؛ براى زندگى اخروى هم تقوا لازم است .
و اما اين كه چه شخصيتهايى روى من اثر گذاشته اند، بايد بگويم شخصيتهاى زيادى بودند. آن كسى كه در دوره ى جوانى من خيلى روى من اثر گذاشت ، در درجه ى اول ، مرحوم نواب صفوى بود. آن وقتى كه ايشان به مشهد آمد حدودا پانزده سالم بود. من - بشدت تحت تاءثير شخصيت او قرار گرفتم ؛ و بعد هم كه از مشهد رفت ، به فاصله ى چند ماه بعد، با وضع خيلى بدى شهيدش كردند. اين هم تاءثير او را در ماها بيشتر عميق كرد. بعد هم اما (ره ) روى من اثر گذاشتند. من قبل از آن كه به قم بيايم ، و قبل از شروع مبارزات ، نام امام را شنيده بودم و بدون اين كه ايشان را ديده باشم ، به ايشان علاقه و ارادت داشتم . علت هم اين بود كه در حوزه قم ، همه ى جوانان به درس ايشان رغبت داشتند؛ درس جوان پسندى داشتند. من هم كه به قم رفتم ، برديد نكردم كه به درس ايشان برسم . از اول در درس ايشان حاضر مى شدم و تا آخر كه در قم بودم ، به يك درس ايشان مستمرا مى رفتم . ايشان هم روى من خيلى اثر داشتند. البته پدرم در من اثر داشت ، مادرم در من خيلى اثر داشت . از جمله ى شخصيتهايى كه عميقا روى من اثر گذاشته ، مادرم هست ؛ خانم خيلى مؤ ثرى بود. (64)

فتح الفتوح ، ساختن جانهاى آگاه و بيدار است

بحث آن حيات مجددى است كه اين انقلاب و اين آزمايشهاى دشوار به كشور ما داد. در قضيه ى فتح بستان در سال 60 يا 61، امام (رضوان الله عليه ) پيامى دادند، در آن پيام ، تعبير فتح الفتوح بود. بعضى خيال كردند كه فتح الفتوح ، جنگ بستان است ؛ اما امام آن را نمى گفت ؛ امام مى فرمود: - به اين مضمون - فتح الفتوح فتح يا ساختن اين جانهاى آگاه و بيدار است . واقعا بزرگترين فتح جمهورى اسلامى اين بود كه توانست اين جوانان را به اين مرحله از عظمت و اعتلاى روحى برساند كه بتوانند احساس ‍ خودباورى كنند و بايستند و در مقابل تهاجم عظيم يكپارچه ى دنيا، از كشور ادامه دارد. الان هم ما در مقابل تهاجم دنيا قرار داريم .



من بعضى از اين مطبوعات و روزنامه ها و آدمهاى نو به ميدان رسيده ى بى خبر از همه جا - حمل بر صحتش ، بى خبر است ؛ مغرض - را مى بينم . اينها خيال مى كنند كه اين هنرى است كه ما كشور را به حالت ابتذال قبل از انقلاب بكشانيم ؛ در اين جهت دارند سعر مى كنند. چه قدر غفلت است ! چه قدر تاءسف آور است ! جوانان ما در دوره ى جوانى توانستند خود را از آن تخديرى كه فضاى كشور شده بود، خلاص كنند؛ حركتى بكنند و ايران را نجات بدهند. ايران رفته بود. ما گم شده بوديم . ما زير دست و پاها له شده بوديم . سيل گنداب فرهنگ غرب - كه مقدمه ى سلطه ى اقتصادى و سياسى و استعمار به معناى حقيقى كلمه بود - در واقع ما را از بين برده بود. وسط زمين و هوا، دست قدرتمند انقلاب و اسلام ، به وسيله ى همين جوانان ، كشور را نجات داد. عده يى مى خواهند اين دوره ى افتخارآميز به فراموشى سپرده بشود و مردم به همان حال تخدير قبلى برگردند. اين حالت را چه كسى مى خواهد؟ دشمنان اين كشور و اين ملت مى خواهند.
به نظرم اين را شايد در يك سخنرانى هم گفته باشم . همين اخيرا قبل از عيد، در يكى از مجلات آمريكايى ، سر مقاله يى به وسيله ى يك نويسنده ى معروف آمريكايى نوشته شده بود، كه خلاصه اش اين بود كه براى مقاله با كشورهايى مثل ايران - كه او البته تعبير زشتى مى كند؛ مثلا ياغى - ما نمى توانيم از راههاى نظامى و اقتصادى عمل كنيم ؛ اينها راههاى تجربه شده و شكست خورده است ؛ از راههاى فرهنگى بايد وارد بشويم ؛ تصريح هم مى كند. مى گويد چگونه بايد وارد بشويم ؛ تصريح هم مى كند. مى گويد چگونه بايد وارد بشويم . در وسط همان صفحه ، عكس كاملا عريان يك زن كشيده و گفته از اين طريق ! گفته اينها را بايستى ترويج كنيم ، تا بتوانيم بر آنها فايق بياييم . راست هم مى گويد؛ راه اين است . متاءسفانه عده يى نمى فهمند در كشور دارند چه كار مى كنند. البته به حول و قوه ى الهى نمى گذاريم ، و نخواهند توانست . ما اجازه نمى دهيم اين خيانت را به اين كشور و اين انقلاب انجام بدهند و به پايان ببرند. اما اين هوسها در سرشان هست ؛ مى خواهند مردم را به آن روز بدبختى و سيه روزى اين كشور برگردانند.
به نظر من ، جوانان ما امروز هم خدايى و مؤ من و با صفايند. (65)

پادشاه بايد به شرطى كه ...!

جوانان امروز، قبل از اين انقلاب را نديدند، با آن آشنا نيستند. نمى دانند در اين مملكت چه بود و چه ذلتى بر ملت ايران حاكم بود! در پنجاه سال آخر قبل از انقلاب ، دو نفر در اين مملكت حكومت كردند - پدر و پسر - كه هر دو را بيگانه ها بر سر كار آوردند؛ رضاخان را انگليسيها از ميان فوج قزاق پيدا كردند - به يك قلدر بى باك و بى محابا احتياج داشتند - آورند و دست او سلاح دادند! دست ، پشتش زدند، او را آورند. تا به مقام سلطنت رساندند، بعد مقاصد خودشان را به وسيله ى او اعمال كردند! آن كارى كه مى خواستند در اين مملكت بكنند، آن ضربه يى را كه مى خواستند به دين ، به روحيانيت ، به سنتهاى قديمى و ملى اين كشور و به پايه هاى دينى و اعتقادى اين كشور بزنند، به وسيله ى او زدند؛ چون آدم بى باك و گستاخى بود، به درد آنها مى خورد! انگليسيها مدتها دنبال وسيله ى نفوذى در اين كشور مى گشتند - از قبل از مشروطيت - نمى شد؛ بيشتر هم علما مانع نفوذ بودند؛ اين آدم ، آدمى بود كه مى دانستند در برخورد با علما، آدم گستاخ و بى باكى است . او را سر كار آوردند و هر كار خواستند، به وسيله ى او انجام دادند! بعد هم چون ديدند كه از لحاظ سياسى به سمت ديگرى گرايش پيدا مى كند، او را برداشتند و پسر او جايش گذاشتند!
براى يك ملت ، براى ملت ايران ، هيچ ننگى بالاتر از اين نيست كه حكام ، فرمانروايان ، سياستمداران و سر رشته داران امور را دولت انگليس - به وسيله ى سفارتخانه ى خود - بياورد و ببرد! كدام ننگ براى يك ملت ، از اين بالاتر است ؟! اين سفارتخانه ى خود - بياورد و ببرد! كدام ننگ براى يك ملت ، از اين بالاتر؟! اين خاطراتى را كه از عناصر خود دوران پهلوى نوشته شده است ، بخوانند. بعد از آن كه در سال 1320، رضاخان را بردند، پسر او محمد رضا تا چند روز نمى دانست كه آيا پادشاه خواهد بود يا نه ؛ كسى را به سفارت انگليس فرستاد، آنها گفتند كه بله ، عيبى ندارد، پادشاه باشد، به شرطى كه فلان كار را نكند و فلان كار را بكند! خوشحال شد. (66)
اينها حقايق اين كشور است .
پنجاه سال حكومت ايران كه حكومت ديكتاتورى ، سلطنتى ، طاغوتى ، فاسد و آن چنانى بود، به وسيله ى دو نفرى انجام گرفت كه آنها را بيگانه ها سر كار آوردند؛ مردم هيچ نقشى نداشتند. قبل از آن هم كه حكومت قاجار و حكومت سلاطين بود؛ شرح حال اين سلاطين را ببينيد. مردم كه هيچ ، مردم كه اصلا براى آنها قابل ذكر نبودند! عمال دولت را از صدر اعظم تا پايين ، نوكرهاى خودشان مى دانستند و مى گفتند! مى گفتند شما در بين نوكرهاى ما چنين هستند، چنان هستند! (67)

خصوصيات بارز شهيد چمران

 براى من جالب و هيجان انگيز است كه از اولين آشنايى هاى خودم با برادر عزيز و شهيدمان سخن بگويم .
اسم او را قبلا شنيده بودم و در سال 56 در رابطه با مسائل لبنان هم يك نوار چند ساعته از ايشان كه در آن نوار راجع به درگيرى هاى لبنان صحبت كرده بود گوش كردم كه در آن نوار نشانه ى شيفتگى فراوان به امام موسى صدر به وضوح مشاهده مى شد. و اطلاع داشتم كه ايشان در لبنان دستيار و مشاور آقاى صدر و همچنين فرمانده نظامى گروه امل است كه توسط امام موسى صدر تشكيل شده بود. در مجموع اطلاعات من از شهيد چمران همين ها بود، تا قبل از اين كه ايشان را در سال 58 براى اولين بار در نخست وزيرى ديدم . اما مناسبت ديگر و طريقه ى آشنايى من با ايشان اين بود:
كميته اى در نخست وزيرى تشكيل شد كه درباره ى مساءله ى ارتش بحث و مشورت مى شد و در مواردى هم تصميم گيرى مى كرد كه من و ايشان هر دو عضو اين كميته بوديم .
در بدو تشكيل اين كميته اولين روزى كه ايشان دعوت شده بودند، من وارد شدم و قيافه ى مهربان و صميمى و متواضع و دوست داشتنى چمران را اول بار در آن جا ديدم ، يعنى قيافه اى كه با ترسيم ذهنى من از چمران بكلى متفاوت بود و در آن جا خيلى گرم از من و يك برادر ديگرى كه با هم بوديم استقبال كرد. وقتى نشستيم ، ديدم مثل اين كه او هم با من آشنا بوده و خيلى زود احساس كردم كه يك انسان اهل ذوق و معنويت و علاقه مند به هنر و هنرمند است ، چنان كه در همه ى حركات و سكنات او اين حالات محسوس بود. به هر حال كار ما شروع شد و اين همكارى در آن كميته و اين حالات محسوس بود. به هر حال كار ما شروع شد و اين همكارى در آن كميته و نخست وزيرى تقريبا تا هنگام منصوب شدن ايشان به وزارت دفاع ادامه داشت و چند ماه طول كشيد و در اين مدت به همان اندازه كه كارهاى معمولى داشتيم با هم دوست و رفيق هم بوديم ...
على اى حال ، آشنايى ما از اين شروع شد و خيلى زود با شهيد چمران صميمى شديم . اين صميميت هم آن وقتى بيشتر مى شد مه من آثار اين صميميت را در او مشاهده مى كردم و به طور كلى ايشان طبيعتا يك آدم صميمى بود، يعنى آدم دروغگو و متظاهرى نبود. مثلا من مى ديدم هر وقت با دوستان قديمى اش ملاقات مى كرد با هم روبوسى مى كردند و اين براى من جالب بود كه آدم با دوستان نزديك و صميميتش اكتفا نكند به اين كه فقط سلام و عليك كند يا فقط دست بدهد؛ چنان كه بعدها با خود من هم همين طور بود و لذا آن زمانى كه با هم اهواز بوديم وقتى از اهواز مثلا مى رفتيم تهران و بر مى گشتم يك روز طول مى كشيد مرا كه مى ديد با يك حالت تواءم با شعف بلند مى شد بغل مى گرفت و مى بوسيد يا اين كه مثلا اگر من تهران بودم او هم مى آمد تهران ، مرا بغل مى گرفت و مى بوسيد. يك چنين حالى در او بود و اين دوستى وجود داشت تا اين كه ايشان وزير دفاع شد و از همان اول ، يعنى اولين روزى كه ايشان به عنوان وزير آمدند به وزارت دفاع و شايد در اولين ساعات وزارتش بود كه آمدند به ديدار من در حالى كه آن وقت من در وزارت دفاع نماينده ى شوراى انقلاب بودم و مرا از لحاظ سازمانى به آن وقت من در وزارت دفاع در امور انقلاب گذاشته بودند، يعنى يك معاونت تازه به صورت معاونت وزير دفاع در امور انقلاب گذاشته بودند، يعنى يك معاونت تاره به وجود آمده بود، متناسب با اوضاع و احوال آن روز انقلاب و آمدن ايشان به اتاق من به اين معنا بود كه مايل بود دوستى ما در وزارت دفاع تبديل بشود به يك همكارى صميمى و نمى خواست برود در اتاقش بنشيند تا من به عنوان معاون بروم به ديدن او؛ بلكه مايل بود صميمانه برخورد كند، كه بسيار كار جالب و شنيدنيى بود و اين آمدن ايشان در اتاق من براى اين بود كه حالا مثلا بايد چكار بكنيم و تحت اين عنوان با هم مذاكراتى را انجام داديم و بعد هم در شوراى عالى دفاع با هم همكارى داشتيم - كه وزير دفاع و رئيس ستاد و دو نفر مشاور و من ، در آن وقت پنج نفر عضو اين شورا بوديم ، نخست وزير هم عضو شوراى عالى دفاع بود؛ در حالى كه رئيس ‍ جمهور هم نداشتيم و قانون اساسى هم هنوز تنظيم نشده بود كه امام دو نفر نماينده بدهند، لكن دو نفر نماينده بودند، يعنى دو نفر نظامى به عنوان مشاور آن جا بودند كه نماينده ى كسى نبودند ولى انتخاب شده بودند و به هر حال آن جا ما به همديگر همكارى داشتيم كه البته گاهى نظرات مخالف هم داشتيم ، اما غالبا نظر تان نزديك به هم بود.



و ضمنا در وزارت دفاع كارهايى كه انجام مى شد كارهاى صد در صد منطبق با هم نبود. يعنى ايشان جريان خاصى را تعقيب مى كرد و من جريان ديگرى را تعقيب مى كردم . لذا دو نوع كار و گاهى دو نوع سليقه داشتيم و حتى در بعضى از مسائل هم با همديگر اتفاق نظر نداشتيم . اما با وجود اين كه مسائل نظامى و غير نظامى گاهى اختلاف نظر با هم پيدا مى كرديم ، يا داشتيم دوستى و رفاقتمان با هم محفوظ بود، كه اين ادامه داشت تا من از وزارت دفاع و ارتش به كلى كناره گيرى كردم ؛ يعنى هنگامى كه بنى صدر رئيس جمهور شد و بعد از مدت كوتاهى از طرف امام به فرماندهى كل قوا منصوب شد، من ديگر از ارتش و از وزارت دفاع استعفا كردم و آمدم بيرون ، اما با اين حال با هم برخورد كارى كمى داشتيم و رفاقتمان محفوظ بود تا اين كه مجددا به فرمان امام شوراى عالى دفاع تشكيل شد و من و آقاى دكتر چمران به عنوان دو نماينده ى امام كه در قانون اساسى تعيين شده بود در شورا تعيين شديدم . بعد از اندك مدتى جنگ شروع شد و شايد به فاصله ى يك هفته بعد از شروع جنگ با رفتن هر دو نفرمان به اهواز كه آن هم تاريخچه ى جالب و شيرينى دارد همكاريمان در ستاد جنگ هاى نا منظم شروع شد و ادامه داشت تا اين كه ايشان به شهادت رسيدند.
ويژگيهاى اخلاقى و رفتارى شهيد چمران
دكتر چمران را من در مجموع يك فرد ممتاز ديدم . و اين امتياز به خاطر ويژگى هاى اخلاقى و رفتارى زيبايى بود كه در شخصيت او وجود داشت و داشتن همه ى اين ها با هم يك چهره ى خاصى از چمران ساخته بود كه بعضى از اينها را از قبيل تواضع و صميميت و مهربانى و غيره اشاره كردم و به اضافه ى اينها مردى هنرمند و نقاش بود، عكاس ماهرى بود كه در محيط كار با زير دستانش يك حالت مهربانى داشت و با دوستانش يك حالت صميمانه داشت و با كسانى كه به آنها ارادت مى ورزيد يك حالت احترام آميز خيلى زيادى داشت و لذا اهل پرخاشگرى با اين و آن نبود و از مهم ترين خصوصياتش اين بود كه اهل تظاهر به معناى خود مطرح كردن در جامعه هم نبود. كم مصاحبه مى كرد و كم خودش را مطرح مى كرد. مثلا از اول كه آمده بود تا آن روزى كه من در نخست وزيرى ايشان را ديدم خيلى كم اسمى از او شنيده بودم و تا مدت ها اصلا نمى دانستم كه دكتر چمران در ايران است و با اين كه كسانى همعرض او بلكه پايين تر از او بودند كه وقتى آمدند ايران با هياهو و مصاحبه و با مطرح كردند خودشان مردم را در جريان قرار مى دادند، اما او در سكوت زندگى مى كرد و شخص بسيار پركارى بود كه غالب شبها را نخست وزيرى مى خوابيد و با اين كه خانه ى پدر و مادرش گويا در خيابان رى بود خيلى كم خانه مى رفت ، يا اصلا نمى رفت و در عين اين كه داراى ابعاد عرفانى و ذوقى و لطافت هاى روحى بود، يك نظامى كامل هم بود. يعنى يك روحيه ى نظاميگرى كامل داشت كه فرماندهى مى كرد و كار نظاميگرى مى كرد و با توجه به اين كه كارهاى پارتيزانى را مى دانست و اهل سازماندهى بود در عمليات نظامى شركت مى كرد و على رغم روحيه ى نظاميگرى اهل مطالعه و دانشمند بود. دوره هاى عالى علمى را ديده بود و از خصوصيات ويژه ى چمران كه اگر در افراد ديگر باشد ممكن است انسان را منزجر كند، اما در رابطه ى با او اصلا اين حالت انزجار به وجود نمى آمد، اين بود كه خودش امتيازات خودش را مى دانست و حتى به زبان هم مى آورد، چنان كه بارها به من مى گفت من يك دانشمند بزرگ هستم . در صورتى كه اين اظهار اگر از زبان كس ديگرى بيرون بيايد آدم را منزجر مى كند ولى وقتى از او شنيده مى شد، اصلا آدم را منزجر نمى كرد و در عين حال هم از خصوصيات خودش كم صحبت مى كرد و اين كه گفتم ، اگر مطرح مى شد مى گفت ، اما اين كه حالا بنشيند و بگويد فلان دوره را گذرانده ام و مثلا فلان گواهى علمى را گرفته ام اين طور نبود، چنان كه تا مدت ها من از زندگى شخصى او مطلع نبودم ، با اين كه دوست نزديك و صميمى بوديم . تا اين اواخر كه در اهواز برگشت خودش براى من نقل كرد و همسرى كه از امريكا گرفته بود و فرزندانش ‍ كه آمدند به لبنان و ايشان را ترك كردند و رفتند به امريكا و فرزندانى كه در امريكا دارد و همچنين قطع رابطه اش به فرزندانش ، همه ى اينها مسائل زندگى او بود و قاعدتا من كه دوست نزديك او بودم بايد زودتر اينها را مى فهميدم ، ولى مطرح نمى كرد و همين دوره هاى عليم و مراتب بالاى علمى كه گفتم ، اينها را من تا مدت ها نمى دانستم تا اين كه به يك مناسبتى صحبت شد و به من گفت ، و اصلا نقاش بودن و اهل هنر بودنش از رفتارش مشخص مى شد، نه اين كه خودش مطرح كند و بگويد كه بخواهد از خودش صحبت كرده باشد. در هر صورت خصوصيات زيادى داشت در عقايد خودش آدم پايدارى بود و آنچه را مى فهميد صريح بيان مى كرد كه من دو مورد از صراحت ايشان را به دو نكته جالب و برجسته مى توانم بگويم :
يكى در رابطه با مهندس بازرگان است كه ايشان رفته بود پاوه در جريان كردستان با ضد انقلاب مى جنگيد در حالى كه نيروهايشان از نيروى ضد انقلاب كمتر بود، يعنى دكتر چمران و عده ى معدودى از نيروهاى محلى آن جا در محاصره ى دشمن قرار گرفتند و پاوه نزديك به سقوط بود، چون اگر اينها كشته و يا دستگير مى شدند مطمئنا پاوه سقوط مى كرد و اين در همان وقت بود كه امام آن حكم معروف خودشان را دادند و همه ى نيروها را بسيج كردند كه بروند تا كردستان و پاوه را نجات دهند و اين حكم از راديو پخش شد كه شهر تهران و بسيارى از شهرهاى ايران به حركت در آمد و به طور عجيبى نيروها راه افتادند، حتى بعضى از نيروهاى نظامى هم بدون اطلاع فرماندهانشان حركت كردند به طرف پاوه ، براى اين كه پاوه را نجات دهند و از محاصره در بياورند. و لذا پاوه سقوط نكرد و ضد انقلاب مجبور شد به خاطر همان فرمان امام از پاوه خارج شود.



اما آقاى مهندس بازرگان همان روزها مصاحبه اى در راديو و تلويزيون كرد كه گزارش پاوه را داد و از آن گزارش اين جور بر مى آمد كه عدم سقوط پاوه به خاطر اين بوده كه آقاى مهندس بازرگان فلان نيروى نظامى و يا فلان شخصيت مثلا نظامى را وادار كرده بودند از سقوط پاوه جلوگيرى كنند و اين اقدام مهندس بازرگان بود كه در اين رابطه تاءثير داشت نه فرمان امام ! منتها مهندس بازرگان در اين مصاحبه چيز زننده اى نگفت ليكن مفهوم و ماحصل آن مصاحبه اين بود كه حكم امام يا اثرى نداشته و يا چندان اثرى نداشته ! اما بعد از چند روزى كه دكتر چمران از جبهه برگشت ، و براى ما خيلى جالب بود كه چمران از جبهه برگشته ، براى اين كه ما احتمال مى داديم كشته شده باشد، و لذا فورا رفتيم در نخست وزيرى جمع شديم و همان كميته اى را كه گفتم تشكيل شده بود جلسه اى تشكيل داد و آقاى مهندس بازرگان آمد در آن جلسه كه ماجراى پاوه را از دكتر چمران سؤ ال كرديم ، و دكتر چمران شروع كرد ماجرا را به تفصيل شرح دادن و در اولين جمله گفت كه ما در نهايت ضعف بوديم و چيزى نمانده بود نيروهايمان از بين برود، تا اين كه راديو حكم امام را پخش ‍ كرد. اما به مجرد اين كه حكم اما پخش شد و هنوز يك نفر نيرو به كمك ما نيامده بود ناگهان وضع عوض شد و ماجرا به عكس شد. يعنى ما در موضع قدرت قرار گرفتيم و دشمن در موضع ضعف قرار گرفت . و لذا فتوا و حكم امام يك چنين اثر روانى داشت ولى با اين وجود باز بعد از حرف دكتر چمران مهندس بازرگان همان شرح و تفصيل قبلى كه در مصاحبه گفته بود، اين جا هم بيان كرد و بعد از آن مهندس بازرگان اين حرف را زد مجددا آقاى چمران بعد از حرف مهندس بازرگان گفت آن چيزى كه مؤ ثر بود در نجات پاوه و نجات شخص من و در نجات نيروهاى ما، حكم امام بود. و بعد هم دكتر چمران مصاحبه اى كرد و برخلاف نظر و عقيده ى آقاى مهندس بازرگان نظر خودش را صريحا اعلام كرد كه اين با توجه به ارتباطات نزديك ايشان با مهندس بازرگان بود و نشان دهنده ى وجود دو جريانى بود كه در ميان خط امام و خط دولت وجود داشت و اين مطلب خيلى چيز مهمى به نظر من آمد كه ديدم اين آدم شجاعانه ايستاده و آن اعتقادى را كه نسبت به تاءثير حكم امام دارد، اين جا اعلام مى كند، ولو آن كه آقاى مهندس دوست و استادش باشد و از او ناراحت بشود.
اما مورد ديگر در رابطه با بنى صدر است كه در شوراى عالى دفاع وقتى بنى صدر فرمانده نيروها شد، به شهيد چمران خيلى بى اعتنايى كرد، ولى بعد كه ديد نبايد بى اعتنايى كند و ممكن است چمران به دردش بخورد سياستش را عوض كرد و چون دكتر چمران اطلاعات نظامى داشت و كسى بود كه به درد هر كسى كه در راءس كار بود مى خورد بنابر اين دل چمران را به دست مى آورد، چنان كه وقتى جنگ شروع شده بود همين جور بود. يعنى با دكتر چمران روابط دوستانه برقرار كرده بود و او را احترام مى كرد و به او بها مى داد، به نحوى كه هر چه از او مى خواست برايش انجام مى داد؛ براى اين كه در حقيقت مى خواست چمران را در مقابل بعضى ديگر قرار بدهد، چه در شوراى عالى دفاع و چه جاهاى ديگر. و لذا قاعدتا لازمه ى چنين وضعيتى اين بود كه چمران هم متقابلا هر چه بنى صدر مى خواهد همان را انجام بدهد. البته گاهى ممكن بود با يكديگر همفكرى داشته باشند، لكن نه تنها در موارد متعدد درست مخالف آنچه كه بنى صدر را استيضاح هم مى كرد و اين از خصوصيات بارزى بود كه شجاعت اخلاقى اين شهيد عزيز را نشان مى داد. و از ديگر خصوصيات او شجاعتش در ميدان هاى جنگ بود كه اين را من خودم از نزديك ديده ام .
شجاعت دكتر چمران
در فتح سوسنگرد چمران و گروه همراهش جلوتر از نيروهاى رزمنده بودند و نيروهاى رزمنده ى ما در آن روزى كه سوسنگرد فتح مى شد يعنى در عاشوراى سال 1359 ارتش و سپاه براى اولين بار با هم تركيب شده بودند و كار مى كردند، كه تركيب جالبى نبودند، اما يك تركيب نسبى بود و چمران هم با يك عده نيروهاى منسوب به خودش جلوتر از همه مى جنگيدند و زودتر از همه به سوسنگرد رسيد اما در كام خطر رفت ، يعنى در ماجراى چمران و دو سه نفرى كه در مقدم با او بودند به محاصره ى چند تا تانك در آمدند و يكى از همراهانش جوان بسيار شجاع و برازنده اى بود كه شهيد شد و من خوبى هاى آن جوان را فراموش نمى كنم و خود چمران هم در آن ماجرا يا در جريان ديگرى بود كه پايش مجروح شد و ايشان را آورند اهواز و ما آن زمان وضعمان در اهواز خيلى بد بود كه دكتر چمران شب ها در قالب جنگ هاى نامنظم گروهها نفوذى بيست نفرى تشكيل مى داد و مى فرستاد به طرف دشمن تا يكى دو تا و هر چه مى توانند تانك بزنند و برگردند، به اصطلاح شكار تانك مى رفتند كه البته حركت بسيار ضعيف و غير قابل ذكر در مقابل نيروهاى دشمن بود. اما اين كار شجاعت ها و حماسه ها و درخشندگى هاى عجيبى داشت با توجه به اين كه خود چمران هم در اين عمليات شركت مى كرد و عمليات را با فرماندهى خودش انجام مى داد چنان كه در عملياتى شب رفتند و صبح برگشتند، در حالى كه شب را با كمال زحمت و ناراحتى گذرانده بودند و چمران در بالاى سر تانك ها قرار گرفته بود و آن شب چند تانك را زده بود و با يك وضع عجيبى توانسته بودند نجات پيدا كنند و به هر حال در جنگ مرد شجاعى بود كه اصلا از دشمن و نيروهاى دشمن نمى ترسيد. و خلاصه اين كه خصوصيات جالبى داشت كه اگر بخواهم همه ى آنها را بيان كنم ، مطلب به درازا خواهد كشيد. مضافا بر اين كه خيلى از آنها را هم به خاطر ندارم .



از خصوصيات ديگرش اين بود كه مرد بسيار باوفايى بود و دوستى هاى قديمى را گرامى مى داشت و همچنين داراى نقاط برجسته ى ديگرى هم بود.
تاريخچه ى ستاد جنگهاى نامنظم
روزهاى اول مرتب خبر مى رسيد كه عراقى ها فلان جا را گرفته اند و تا فلان جا پيشروى كرده اند و اين قدر نيرو آورده اند يا فلان شهر تهديد مى شود، و از جمله شهرهايى كه به شدت تهديد مى شد دزفول بود، در حالى كه ما آن جا نيرو كم داشتيم و وقتى هم به فرماندهان ارتش مى گفتيم ، مى گفتند نيرو كم داريم و يا نيرو و تجهيزات هر دو را با هم نداريم . و راست هم بود؛ به اين معنا كه آمدگى هاى لازم را براى خودشان در اين جنگ تهيه نديده بودند در صورتى كه ابزارهاى زيادى داشتيم ولى از كار افتاده بود و مهمات زيادى داشتيم كه اينها از وجودش خبر نداشتند. افراد زيادى هم داشتيم كه اينها در پادگان ها حضور نداشتند و لذا وضعمان خيلى بد بود. سپاه هم آن آمادگى را كه حالا دارد آن روز نداشت . بنابراين من به نظرم رسيد كه از امام اجازه بگيرم و بروم دزفول تا آن جا مردم را با سخنرانى تشويق كنم كه نيروهاى داوطلب و هسته هاى مقاومت تشكيل بدهند و بروند به ارتش و سپاه بپيوندند.



اما با اين كه فكر مى كردم امام اجازه ندهند، گفتم اگر امام اجازه داد مى روم و اگر نداد نمى روم . بنابراين ، يك روز رفتم خدمت امام و آن روز همه ى فرماندهان و مسؤ ولان ارتش هم بودند، كه براى كارگيرى رفته بوديم ، يعنى مى خواستيم گزارشى خدمت امام بدهيم و امام هم كارهايى با ما داشت . لذا وقتى رفتيم و بعد كارها تمام شد، من اين مطلب را مطرح كردم و گفتم اگر اجازه بدهيد من مى خواهم بروم خوزستان . امام برخلاف تصور من ناگهان با گشاده رويى اجازه دادند و من موفق شدم ، كه شهيد چمران هم آن جا نشسته بودند و بلافاصله به امام گفتند به من هم اجازه بدهيد بروم و برداشت من اين است كه شايد شهيد چمران در اين فكر نبود، ولى بعد از اين پيشنهاد من او هم در ذهنش رسيد كه پيشنهاد خوبى است . و امام گفت شما هم برويد، كه ما آمديم بيرون چمران گفت با هم برويم ، كه قرار شد همان ساعت حركت كنيم اما ايشان گفت من بروم دوستانم را هم اگر مى آيند آماده كنم ، كه قرار شد مثلا ساعت 3 الى 4 بعدالظهر حركت كنيم و در راءس ساعت با پنجاه الى شصت نفر آدم آمد فرودگاه . من هم با خودم چند نفر از دوستان را بردم و به پيشنهاد آقاى چمران رفتيم اهواز پياده شديم ، كه شب بود و از همان ساعت و به محض ورود رفتيم پادگان لشگر 92 و اتاق جنگ را ديدم . فرماندهان و استاندار و سپاهيان آن جا بودند و ما احساس كرديم كه بايد از همين الان شروع كنيم . لذا همان شب ساعت 12 يا يك بعد از نيمه شب بود كه با شهيد چمران و عده اى حدود چهل - پنجاه نفر ديگر كه آرپى چى داشتند يك گروه تشكيل داديم و رفتيم جبهه به طرف دب گردان به عنوان نفوذ در دشمن كه البته آن شب را هيچ كارى نتوانستيم بكنيم و ساعت 4 يا 5 صبح بود كه دست خالى برگشتيم . قبل از ما هم يك گروه سپاهى رفته بودند داخل جنگل كه آنها از وجود ما خبر نداشتند. لذا ما ديديم اگر ما هم برويم داخل جنگل ممكن است چون همديگر را نمى شناسيم بينمان درگيرى شود و يكديگر را بزنيم . اين بود كه برگشتيم و مقصود اين است كه ما از همان ساعت اول ورود شروع كرديم . بعد هم رفتيم دانشگاه اهواز را گرفتيم (دانشگاه جندى شاپور را) و بالاخره آمديم كاخ استاندارى و آن جا را مقر خودمان قرار داديم . شروع كرديم به كار و چمران با داشتن افراد زيادى كه همراه خودش بودند با توافق من و خودش فرمانده ى ستاد شد. بنابراين ، ايشان مسؤ وليت ستاد را عهده گرفت ، من هم كه فرماندهى نمى دانستم و حتى اگر يك وقتى مى خواستم در عمليات شركت كنم زير او بودم و با فرماندهى او مى رفتم . به هر حال ايشان شروع كرد به كار و آن جا را به صورت ستاد كاملى كه داراى اركان يك ستاد و عناصر نظامى داوطلب و داشتن ابزارهاى جنگى از همه نوع بود در آورد و اداره مى كرد. البته بنده هم چند ماهى آن جا بودم كه كمك هايى هم مى كردم و يك مقدار كارهايى را انجام مى دادم . لكن تشكيلات از لحاظ نظامى براساس ‍ محور شهيد چمران بود و بنابراين ستاد جنگ هاى منظم داشت . لذا هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه وجود و عدم دكتر چمران يكسان بود، بلكه به عكس ، آن اوايل و جودش يك ضرورت بود و بعدا هم وجودش يك چيز مفيدى بود. البته بعد از آن كه سپاه قوى شد و توانست خودش را جمع و جور كند و نيرو جذب كند از اين لحاظ ما هم به اين نتيجه رسيديم كه ستاد ديگر مفهوم وجودى ندارد و خود شهيد چمران هم در صدد بود كه ستاد را به تدريج جمع كند، اما ايشان شهيد شد و ديگر بعد از شهادتش ستاد جمع شد. (68)