غرر الحكم و درر الكلم جلد ۴

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲ -


5188 ذر السّرف فانّ المسرف لا يحمد جوده و لا يرحم فقره. واگذار اسراف را پس بدرستى كه اسراف كننده ستوده نمى‏شود بخشش او، و رحم كرده نمى‏شود درويشى او، يعنى بخششى كه اسراف كننده كند پسنديده نيست نزد خدا و خلق، و هرگاه بسبب اسراف فقير و درويش گردد خدا و خلق فقر و درويشى او را رحم نكنند.

5189 ذر العجل فانّ العجل  فى الأمور لا يدرك مطلبه و لا يحمد أمره. واگذار تعجيل كردن را، پس بدرستى كه تعجيل كننده در كارها در نمى‏يابد مطلب خود را، و ستوده و پسنديده نمى‏شود كار او.

5190 ذروة  الغايات لا ينالها الّا ذوو التّهذيب و المجاهدات. بلند پايانها را يعنى بلند مراتب و مدارج را نمى‏رسد بآن مگر صاحبان تهذيب و مجاهدتها، يعنى آنانكه تهذيب نفوس خود نمايند از معاصى و گناهان، يعنى پاكيزه سازند آنها را از آنها و مجاهده، و جنگ كنند با نفوس خود از براى داشتن آنها بر طاعات و منع از معاصى.

5191 ذمّتى بما اقول رهينة، و انا به زعيم انّ من صرّحت له العبر عمّا بين يديه من المثلات حجزه  التّقوى عن تقحّم الشّبهات.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 35

ذمّه من به آن چه مى‏گويم در گرو است و من بآن ضامنم، بدرستى كه كسى كه تصريح كند از براى او عبرتها از آنچه پيشروى اوست از عقوبتها و نكالها منع كند او را تقوى يعنى پرهيزگارى يا ترس از خدا از انداختن خود در شبهه‏ها. «ذمّه» بكسر ذال با نقطه و تشديد ميم بمعنى عهد و كفالت و ضمان است و مى‏گويند: فلان مبلغ از مال فلان در ذمّه منست چنانكه مى‏گويند كه: بر گردن منست، يعنى در عهده من است و ترا بايد داد و مراد در اينجا اينست كه صدق و راستى آنچه مى‏گويم در عهده من است و ذمّه خود را در گرو آن كرده‏ام كه از عهده راستى آن برآيم چنانكه كسى كه چيزى را گرو كرده باشد بازاى طلب حقّ كسى آن كس بازيافت حقّ خود از آن گرو مى‏تواند كرد. و «من بآن ضامنم» تأكيد سابق است و غرض از اين مبالغه در اوّل كلام ترغيب مردم است در شنيدن آن و اشاره باين كه آن امر عظيمى است كه مظنه اينست كه مردم قبول نكنند نهايت شكى و شبهه در آن نيست و «بدرستى كه كسى» (تا آخر كلام) بيان آن چيزيست كه فرمودند كه مى‏گويم. و «عبرت» در اصل بمعنى عبور از چيزى بچيزيست و بآن اعتبار مستعمل مى‏شود در متنبه شدن از عذاب و عقابى كه واقع شود بر كسى بسبب كار بدى و باز ايستادن بسبب آن تنبه از مثل آن كار، و مراد در اينجا فكرت و تأمّل است يا موعظه و نصيحت كه هر يك سبب عبرت مى‏شود و حاصل كلام اينست كه كسى كه فكرتهاى او يا موعظه‏ها كه او را كنند صريح كند از براى او از آنچه پيشروى اوست از عقوبتها و نكالهاى معاصى و گناهان يعنى كشف كند از آنها و ظاهر و هويدا سازد آنها را از براى او چنان حذر كند از آنها و دورى گزيند كه منع كند او را تقوى از انداختن خود در امور شبهه ناك چه جاى معاصى و گناهان بى‏شبهه.

5192 ذلّ فى نفسك، و عزّ فى دينك، و صن آخرتك، و ابذل دنياك. خوار باش در نفس خود، و عزيز باش در دين خود، و نگاهدار آخرت خود را،

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 36

و بذل كن دنياى خود را. مراد به «خوار بودن در نفس خود» اينست كه تكبر نداشته باشد و فروتنى كند در درگاه حق تعالى و با مردم. و به «عزيز داشتن دين خود» اينست كه سخت باشد در آن و سهل انگارى نكند و از براى امور دنيوى هر چند عظيم باشد كارى نكند كه ضرر بدين او داشته باشد.

5193 ذد عن شرائع الدّين و حط ثغور المسلمين، و احرز  دينك و امانتك بانصافك من نفسك، و العمل بالعدل فى رعيّتك. دفع كن از شرايع دين، و حفظ كن سر حدّهاى مسلمانان را، و جمع كن دين خود را و امانت خود را، بانصاف آوردن از نفس خود، و عمل كردن بعدل در رعيت خود. خطاب بأمراى خود بوده و هر كه از قبيل ايشان باشد از پادشاهان و امراء و حكام و «شرايع» جمع «شريعت» است و «شريعت» در اصل جائى را گويند كه مردم وارد شوند به آنجا از براى آب برداشتن و باعتبار تشبيه بآن قواعد و احكام دين را «شرايع» گويند و مراد به «دفع از شرايع» محكم نگاهداشتن آنهاست و اين كه نگذارند كه رخنه به آنها راه يابد و كسى مخالفت آنها نمايد. و مراد به «حفظ كردن سرحدّهاى مسلمانان» آماده نمودن اسباب نگاهدارى آنهاست از لشكر و اسب و سلاح و مانند آنها، و اگر كسى را همين ميسر باشد كه خود در سرحدّى باشد كه اگر دشمنى بيايد بدفع ايشان برود يا نگاهبانى كند و خبر آمدن ايشان را بمسلمانان رساند، يا از براى مصلحتى ديگر از مصالح آنجا، يا اين كه اسبى يا سلاحى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 37

از براى اهل آنجا فرستد همان نيز خوبست و اجر عظيم دارد. و «جمع كن دين خود را و امانت خود را بانصاف» يعنى همين كه انصاف بياورى از نفس خود و عدل كنى در رعيت جمع كنى ميان دين و امانت خود، و صاحب هر دو باشى. و مراد به «انصاف آوردن از نفس خود» اينست كه خود را با هر كس برابر داند كه گويا خود را نصفى دانسته  و او را نصفى، و خود را بر ديگرى ترجيح ندهد، و هر گاه بيند در مقدّمه كه  حق با ديگريست اقرار كند بآن و رعايت خود نكند.

5194 ذو الافضال مشكور السّيادة. صاحب احسان شكر كرده شده بزرگيست، يعنى مردم بزرگى او را شكر كنند و راضى و خشنود باشند بآن.

5195 ذو المعروف محمود العادة. صاحب عطا ستوده عادت است يعنى عادت او نزد خدا و خلق ستوده و محمودست.

5196 ذو الكرم جميل الشّيم مسد للنّعم وصول للرّحم. صاحب كرم نيكو خوست، احسان كننده نعمتهاست، پيوند كننده است مر خويشى را، يعنى صله خويشان بجا مى‏آورد.

5197 ذو الشّرف لا تبطره منزلة نالها و ان عظمت كالجبل الّذى لا تزعزعه الرّياح، و الدّنىّ تبطره ادنى منزلة كالكلأ الّذى يحرّكه مرّ النّسيم. صاحب شرف و بلندى مرتبه مدهوش نمى‏كند او را منزلتى كه برسد او بآن‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 38

و هر چند عظيم باشد آن منزلت مانند كوه كه بحركت نمى‏آورد آنرا بادها، و دنى پست مرتبه مدهوش ميكند او را  پست‏ترين نزلتى مانند گياه كه بحركت مى‏آورد آنرا گذشتن نسيم.

5198 ذوو العيوب يحبّون اشاعة معايب النّاس ليتّسع لهم العذر فى معايبهم. صاحبان عيبها دوست مى‏دارند شايع كردن عيبهاى مردم را تا اين كه وسيع شود از براى ايشان عذر در عيبهاى خودشان.

5199 ذلّلوا انفسكم بترك العادات، و قودوها الى فعل الطّاعات، و حمّلوها اعباء المغارم ، و حلّوها بفعل المكارم، و صونوها عن دنس المآثم. رام كنيد نفسهاى خود را بترك كردن عادتها، و بكشيد آنها را بسوى كردن طاعتها، و بار كنيد آنها را سنگينيهاى دينها، يا بارهاى دينها، و زيور كنيد آنها را بكردن كارهاى نيكو، و نگاهداريد آنها را از چركينى گناهان. يعنى نفسهاى خود را رام و فرمانبردار خود كنيد باين كه ترك كنيد آنچه را آنها عادت بآن دارند از هواها و هوسهاى بيحاصل و كسالت و كاهلى و مانند آنها. و «بار كنيد آنها را سنگينيهاى دينها، يا بارهاى دينها» يعنى ديون و قرضها كه بر مردم لازم باشد و قادر بر اداى آن نباشند آنها را بر خود گيريد و امر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 39

بخصوص اين بعد از امر كردن بمطلق كارهاى نيكو از براى زيادتى اهتمام به آنست باعتبار اين كه باعث بزرگى و سرورى در دنيا و اجر عظيم و ثواب جسيم در آخرت مى‏گردد.

5200 ذكّ عقلك بالادب كما تذكّى النّار بالحطب. افروخته كن عقل خود را بأدب چنانكه افروخته گردانيده مى‏شود آتش بچوب.

مراد اينست كه آموختن آداب و بكار بردن آنها باعث افروختگى عقل و تندى و زيادتى آن مى‏گردد مانند آتش كه بچوب افروخته مى‏شود.

5201 ذلّل نفسك بالطّاعة، و حلّها بالقناعة، و خفّض فى الطّلب، و اجمل فى المكتسب. رام كن نفس خود را بطاعت، و زيور كن او را بقناعت، و سهل انگارى كن در طلب، و تأنّى كن در كسب كردن، يعنى رام و مطيع خود كن نفس خود را بطاعت خدا و فرمانبردارى او، و زيور كن او را بقناعت يعنى قناعت از براى نفس بمنزله زيوريست از براى آنكه بآن زينت مى‏يابد، و مراد به «سهل انگارى در طلب و تأنّى كردن در كسب» اينست كه حرص و اهتمام زياد در آنها نبايد داشت.

5202 ذلّ الرّجال فى المطامع، و فناء الآجال فى غرور الآمال. خوارى مردان در طمعهاست، و فناى مدّتها در فريب اميدهاست. «بودن طمعها سبب خوارى در دنيا و آخرت» ظاهرست، و مراد به «بودن فناى مدّتها در فريب اميدها» اينست كه كسى كه اميدهاى دور و دراز دنيوى از براى خود قرار مى‏دهد مشغول سعى از براى آنها مى‏شود و يك بار خبر مى‏شود كه عمر او گذشته و فانى شده و هيچ ثمره كه كار او آيد بر آن مترتّب نشده، بخلاف كسى كه فريب آنها نخورد چه در مدّت عمر خود مى‏تواند كه توشه از براى آخرت خود بگيرد كه بكار او

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 40

آيد و عمر او بعبث نگذشته بلكه چون بكار او مى‏آيد گويا فانى نشده. و ممكن است كه «فناء» بكسر همزه  خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: خوارى مردان در طمعهاست و در فانى شدن عمرهاست در فريب اميدها، و بنا بر اين معنى ظاهرست.

و مدح فرمودند آن حضرت عليه السّلام مردى را پس فرمودند يعنى در مدح او چنين فرمودند:

5203 ذاك ينفع سلمه و لا يخاف ظلمه، اذا قال فعل و اذا ولّى عدل. آن نفع مى‏دهد آشتى او، و ترسيده نمى‏شود ستم او، هر گاه بگويد بكند، و هر گاه والى گردانيده شود عدالت كند، يعنى چنين مرديست كه دوستى و صلح او سودمندست، و هر چه وعده كند بجا آورد، و هرگاه والى و امير شود بر قومى عدالت كند ميان ايشان.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 41

حرف راء

حرف «راء» بلفظ «رحم اللّه»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «راء» بلفظ «رحم اللّه» يعنى بيامرزد خد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 42

فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

5204 رحم اللّه امرأ عرف قدره و لم يتعدّ طوره. بيامرزد خدا مردى را كه بشناسد قدر خود را، و در نگذرد از حدّ خود. مراد به «شناختن قدر خود و در نگذشتن از حدّ خود» اينست كه با مردم سلوكى نكند كه زياده از قدر و حدّ او باشد، و همچنين از ايشان توقّع زياده از آن نكند، و همچنين كارى نكند كه باعث خفت و خوارى و نقص مرتبه او گردد.

5205 رحم اللّه عبدا راقب ذنبه و خاف ربّه. بيامرزد خدا بنده را كه نگهبانى كند گناه خود را، و بترسد از پروردگار خود.

مراد به «نگهبانى كردن گناه» اينست كه نگهبانى خود كند و نگذارد كه گناهى ازو صادر شود.

5206 رحم اللّه امرأ تفكّر فاعتبر و اعتبر فابصر. بيامرزد خدا مردى را كه فكر كند پس عبرت گيرد، و داند كه كارهاى خوب ثمره و نتيجه خوب دارد و كارهاى بد نتيجه و جزاى بد، و بعد از آن بينا گردد باين كه عمل كند به آن چه عبرت گرفته.

5207 رحم اللّه امرأ اتعظ و ازدجر و انتفع بالعبر. بيامرزد خدا مردى را كه پند گيرد و باز ايستد و نفع يابد بعبرتها.

5208 رحم اللّه امرأ جعل الصّبر مطيّة حياته و التّقوى عدّة وفاته.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 43

بيامرزد خدا مردى را كه بگرداند صبر را شترسوارى زندگانى خود، و پرهيزگارى را ذخيره وفات خود يعنى هميشه در اوقات زندگانى ملازم صبر باشد و از آن جدا نشود كه گويا سوار بر آنست، و معنى «گردانيدن پرهيزگارى ذخيره و آماده شده از براى وفات» ظاهرست.

5209 رحم اللّه امرأ بادر الاجلّ، و احسن العمل لدار اقامته و محلّ كرامته. بيامرزد خدا مردى را كه پيشى گيرد بر اجل، و نيكو كند عمل را، از براى سراى اقامت خود و محلّ كرامت خود. مراد به «پيشى گرفتن بر اجل» اينست كه تهيه آخرت خود را پيش از رسيدن اجل بكند و تأخير در آن نكند كه مبادا يك بار اجل در رسد و ديگر فرصت آن نيابد.

5210 رحم اللّه امرأ قصّر الامل، و بادر الاجل، و اغتنم المهل، و تزوّد من العمل. بيامرزد خدا مردى را كه كوتاه كند اميد را، و پيشى گيرد بر اجل، و غنيمت شمارد مهلت را، و توشه بر گيرد از عمل. معنى «پيشى گرفتن بر اجل» در شرح فقره سابق مذكور شد و باقى محتاج ببيان نيست.

5211 رحم اللّه امرأ اغتنم المهل، و بادر العمل، و اكمش من وجل. بيامرزد خدا مردى را كه غنيمت شمارد مهلت را، و تعجيل كند عمل را، و دامن بر ميان زند از ترس. يعنى جدّ و جهد كند در طاعات و عبادات از ترس خداى عزّ و جلّ.

5212 رحم اللّه امرأ غالب الهوى و افلت من حبائل الدّنيا. بيامرزد خدا مردى را كه غلبه كند بر هوا و هوس و رهائى يابد از دامهاى دنيا.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 44

5213 رحم اللّه عبدا سمع حكما فوعى، و دعى الى رشاد فدنى، و اخذ بحجزة هاد فنجا. بيامرزد خدا بنده را كه بشنود حكمى را پس حفظ كند، و خوانده شود بسوى راه حقى پس نزديك گردد، و فرا گيرد حجزه راه نماينده را پس نجات يابد، مراد به «حكم» حكمى است از احكام شرع و مراد به «حفظ آن» حفظ آنست از براى عمل كردن بآن يا نقل كردن بديگران، و «فرا گيرد حجزه راه نماينده را» يعنى بدامن او چنگ بزند و از علم او استفاده كند و چنانكه او راهنمائى ميكند عمل نمايد، و اصل معنى «حجزه» بند ازار و ازار بستنگاه است امّا «اخذ بحجزه» بمعنى تمسك و اعتصام ميباشد.

5214 رحم اللّه امرأ علم انّ نفسه خطاه الى اجله فبادر عمله و قصّر امله. بيامرزد خدا مردى را كه بداند كه نفسهاى او گامهاى اوست بسوى اجل او، پس تعجيل كند عمل خود را، و كوتاه كند اميد خود را.

5215 رحم اللّه رجلا راى حقّا فاعان عليه، و راى جورا فردّه و كان عونا بالحقّ على صاحبه. بيامرزد خدا مردى را كه ببيند حقى را پس يارى كند بر آن، و ببيند ستمى را پس بر گرداند آنرا، و بوده باشد يارى كننده بحقّ بر صاحب خود يعنى بر مصاحب و دوست خود.

5216 رحم اللّه امرأ بادر الاجل و اكذب الامل و اخلص العمل. بيامرزد خدا مردى را كه پيشى گيرد بر اجل، و دروغگو داند اميد را، و خالص‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 45

گرداند عمل را. مراد به «پيشى گرفتن بر اجل» چند فقره قبل از اين مذكور شد، و مراد به «دروغگو دانستن اميد يعنى اميدهاى دنيوى» اينست كه فريب آن نخورد و داند كه اكثر آن بعمل نمى‏آيد، و اگر بيايد پوچ و بيحاصل است. و مراد به «خالص گردانيدن عمل» خالص گردانيدن آنست از براى حق تعالى و آميخته نساختن آن بريا و مانند آن.

5217 رحم اللّه امرأ احيى حقّا، و امات باطلا، و (ا) دحض الجور، و اقام العدل. بيامرزد خدا مردى را كه زنده گرداند حقى را، و بميراند باطلى را، و زايل كند ستمى را، و برپاى دارد عدلى را. و در نسخه‏ها كه بنظر رسيد «دحض» بى‏همزه واقع شده و ظاهر چنانكه از كتب لغت معلوم مى‏شود اينست كه سهوى از نساخ شده و صواب «ادحض» با همزه باب افعال است موافق ساير افعال مذكوره مگر اين كه بتشديد از باب تفعيل خوانده شود .

5218 رحم اللّه امرأ الجم نفسه عن معاصى اللّه بلجامها، و قادها الى طاعة اللّه بزمامها. بيامرزد خدا مردى را كه لجام كند نفس خود را از معصيتهاى خدا بلجام آن، و بكشد آنرا بسوى طاعت خدا بمهار آن. «بلجام آن» يعنى لجامى كه باب آن باشد و نگاهدارد آنرا از معاصى، و «مهار آن» يعنى مهارى كه باب آن باشد و بآن توان كشيد آنرا بسوى طاعت خدا.

5219 رحم اللّه امرأ قمع نوازع نفسه الى الهوى فصانها، و قادها الى طاعة اللّه بعنانه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 46

بيامرزد خدا مردى را كه مغلوب سازد ميل فرماينده‏هاى نفس خود را بسوى هوا و هوس پس نگاهدارد آنرا، و بكشد آنرا بسوى فرمانبردارى خدا بعنان آن، يعنى عنانى كه كرده باشد آنرا و بآن نگاه تواند داشت آنرا از سركشى و منع تواند كرد از آنچه منع بايد كرد.

5220 رحم اللّه امرأ اخذ من حيوة لموت، و من فناء لبقاء، و من ذاهب لدائم. بيامرزد خدا مردى را كه فرا گيرد از زندگانيى از براى موتى، و از فنائى از براى بقائى، و از رونده از براى پاينده.

5221 رحم اللّه امرأ تورّع عن المحارم، و تحمّل المغارم، و نافس فى مبادرة جزيل المغانم. بيامرزد خدا مردى را كه پرهيزگارى كند از حرامها، و متحمل شود ديون را، و منافسه كند در تعجيل كردن بزرگ غنيمتها. مراد به «متحمل شدن ديون» چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه ديون و قرضهاى محتاجان را بر خود گيرد و ادا كند و ايشان را فارغ سازد از آنها. و «منافسه در چيزى» چنانكه آن نيز مكرّر مذكور شد اينست كه: كسى رغبت كند در آن از براى معارضه با مردم در كرم يعنى از براى اين كه آنرا نشان كرم و گرامى بودن داند و بسبب آن در واقع زياد گردد مرتبه او از كسى كه آنرا نداشته باشد. و مراد به «بزرگ غنيمتها» هر كار خير بزرگيست.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 47

حرف «راء» بلفظ «رأس»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «راء» بلفظ «رأس» يعنى سر. فرموده آن حضرت عليه السّلام:

5222 رأس الايمان الصّدق. سر ايمان راستى است يعنى راستى از براى ايمان بمنزله سر است از براى حيوان كه عمده اجزاى آنست و اگر آن نباشد حيوان باقى نماند.

5223 رأس الحكمة لزوم الحقّ. سر حكمت يعنى علم راست و عمل درست لازم بودن حقّ و جدا نشدن از آنست.

5224 رأس العلم الرّفق. سر علم و دانائى نرمى است يعنى نرمى و هموارى كردن با مردم.

5225 رأس الجهل الخرق. سر جهل و نادانى درشتى است يعنى درشتى و بدخوئى كردن با مردم.

5226 رأس الاسلام الامانة. سر مسلمانى امانت است يعنى امين بودن و خيانت نكردن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 48

5227 رأس النّفاق الخيانة. سر نفاق خيانت است يعنى خيانت كردن با مردم يا اعمّ از آن و از خيانت با خداى عزّ و جلّ بعصيان. و مراد به «نفاق» دو روئى است و موافق نبودن باطن با ظاهر نسبت بمردم، يا نفاق با خداى عزّ و جلّ و در باطن ايمان باو نداشتن، و بنا بر اين مراد مبالغه در مذمّت خيانت است و اين كه آن در حقيقت بمنزله سر نفاق با حق تعالى است و جزو عمده آنست، يا اين كه آن اوّل مراتب نفاق با خداست.

5228 رأس الدّين صدق اليقين. سر دين راستى يقين است يعنى يقين به آن چه يقين بآن بايد داشت از احوال مبدأ و معاد. و مراد به «يقين» علم جازم مطابق واقع است، يا خصوص علمى كه از روى دليل و برهان باشد.

5229 رأس الاحسان الاحسان الى المؤمنين. سر احسان احسان كردن بمؤمنان است.

5230 رأس المعايب الشّره. سر عيبها غلبه حرص است.

5231 رأس كلّ شرّ القحة. سر هر بدى بيحيائيست، زيرا كه منشأ هر بدى بى‏شرمى است از خدا يا از خدا و خلق هر دو.

5232 رأس الاستبصار الفكرة. سر بينائى فكرت و تأمّل است، چه ظاهرست كه بينائى در هر باب بتفكر و تأمّل در آن حاصل شود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 49

5233 رأس العلم الحلم. سر علم و دانائى حلم و بردباريست. پوشيده نيست كه حلم از اجزاى علم نيست نهايت چون ثمره علم و لازم علم راست است بآن اعتبار سر آن شمرده شده.

5234 رأس الفضائل العلم. سر فضيلتها علم و دانائى است، مراد به «فضيلتها» هر صفتى است كه باعث مزيّت و زيادتى مرتبه كسى گردد.

5235 رأس الحلم الكظم. سر بردبارى فرو بردن خشم است، زيرا كه عمده سببى كه آدمى را از جا بر آرد و باعث خلاف حلم و بردبارى شود خشم است، پس كسى كه خشم را فرو برد حلم و بردبارى در هر باب بر او سهل باشد.

5236 رأس التّقوى ترك الشّهوة. سر پرهيزگارى ترك شهوت و خواهش است.

5237 رأس الفضائل ملك  الغضب و اماتة الشّهوة. سر فضيلتها مالك بودن خشم است و ميرانيدن شهوت، يعنى اين كه كسى خشم را مغلوب خود سازد و بسبب آن از جا بر نيايد و بمقتضاى آن عمل نكند، و شهوت و خواهش را از خود زايل كند تا اين كه بسبب آن در معاصى نيفتد.

پوشيده نيست كه هر گاه چند فضيلت باشند كه هر يك عمده باشند هر يك را

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 50

سر فضيلتها مى‏توان گفت پس منافاتى نيست ميانه اين فقره و فقره سابق سابق كه فرمودند كه: سر فضيلتها علم است.

5238 رأس الجهل الجور. سر جهل و نادانى ستم است، چون ستم عمده آثار بدى است كه بر جهل مترتّب مى‏شود بآن اعتبار آنرا «سر جهل» فرموده‏اند.

5239 رأس الايمان الصّبر. سر ايمان صبر است. اين نيز بر قياس فقره سابق است، زيرا كه صبر بر آنچه تقدير شده و راضى بودن بآن عمده ثمرات ايمانست.

5240 رأس السّخف العنف. سر تنكى  عقل درشتى است، يعنى عمده آثار بد آن درشتى كردن با مردم است.

5241 رأس الورع غضّ الطّرف. سر پرهيزگارى پائين انداختن چشم است، زيرا كه باعث حفظ از بسيارى از حرامها مى‏شود.

رأس المعايب الشّره. سر عيبها غلبه حرص است، و اين فقره مكرّر نقل شده .

5242 رأس الرّذائل الحسد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 51

سر رذائل يعنى صفات ذميمه رشك است، زيرا كه عمده رذايل است و سبب بسيارى از رذايل ديگر نيز مى‏شود.

5243 رأس العيوب الحقد. سر عيبها كينه است، چه آن عيب عمده است و سبب بسيارى از عيبهاى ديگر نيز مى‏شود.

5244 رأس الآفات الوله باللّذات. سر آفتها شيفتگى بلذّتهاست، زيرا كه سبب آفتهاى بسيار مى‏شود.

5245 رأس الدّين اكتساب الحسنات. سر دين كسب كردن كارهاى نيكوست يعنى عمده ثمرات دين آنست.

5246 رأس العقل التّودّد الى النّاس. سر عقل دوستى نمودن بسوى مردم است، يعنى عمده نتايج آن آنست چه آن باعث بسيارى از منافع اخروى و دنيوى مى‏گردد.

5247 رأس الجهل معاداة النّاس. سر نادانى دشمنى كردن با مردم است. يعنى عمده نادانيها آنست، زيرا كه سبب عذاب اخروى و بسيارى از مفاسد دنيوى مى‏شود.

5248 رأس الورع ترك الطّمع. سر پرهيزگارى ترك طمع است. يعنى آن عمده أسباب پرهيزگارى است، زيرا كه بسيارى از حرامها مثل اكثر ظلمها و ستمها از طمع ناشى مى‏شود، پس كسى كه ترك طمع كند سالم ماند از آنها.

5249 رأس الحكمة تجنّب الخدع.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 52

سر حكمت دورى گزيدن از مكرهاست، يعنى مكر كردنها با مردم، و همچنين مكر كردنهاى مردم باين كه با خبر باشد از آنها و نگاهدارد خود را بقدر مقدور از آنها.

و مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است يا خصوص يكى از آنها.

5250 رأس السّخاء تعجيل العطاء. سر سخاوت زود دادن عطاست، يعنى اوّل مراتب آنست يا عمده آنهاست.

5251 رأس السّخاء الزّهد فى الدّنيا. سر سخاوت بى‏رغبتى در دنياست يعنى بى‏رغبتى در دنيا و گذشتن از سر آن افضل يا عمده افراد سخاوت و كرم است، يا اين كه سبب عمده است از براى آن. و در بعضى نسخه‏ها «النجاة» بدل «السخاء» است و بنا بر اين معنى اينست كه: سر رستگارى بى‏رغبتى در دنياست.

5252 رأس الحكمة مداراة النّاس. سر حكمت يعنى علم راست و كردار درست مدارا كردن با مردم است.

5253 رأس الايمان الاحسان الى النّاس. سر ايمان احسان كردن با مردم است يعنى اين عمده نتايج و آثار ايمانست.

5254 رأس الفضائل اصطناع الافاضل. سر فضيلتها يعنى افضل يا عمده آنها احسان كردن با افاضل است يعنى مردم شريف بلند مرتبه.

5255 رأس الرّذائل اصطناع الاراذل.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 53

سر رذيلتها يعنى عمده صفات ذميمه يا اوّل آنها احسان كردن با اراذل است يعنى مردم دنى پست مرتبه.

5256 رأس الطّاعة الرّضا. سر طاعت يعنى فرمانبردارى خدا رضاست يعنى رضا و خشنودى به آن چه او تقدير كرده.

5257 رأس الدّين مخالفة الهوى. سر دين مخالفت كردن هوا و هوس است يعنى آن عمده اسباب دينداريست.

5258 رأس الحكمة لزوم الحقّ و طاعة المحقّ. سر حكمت يعنى علم راست و كردار درست لازم بودن حقّ است و طاعت محقّ. يعنى هميشه با حقّ بودن و جدا نشدن از آن در هر باب، و فرمانبردارى هر كه محقّ باشد در آن باب. و ممكن است كه مراد به «محقّ» امام بر حقّ باشد و بنا بر اين مراد بطاعت او طاعت او خواهد بود در هر باب.

5259 رأس الايمان حسن الخلق و التّحلّى بالصّدق. سر ايمان يعنى عمده يا افضل نتايج آن نيكوئى خوست و زيور يافتن براستى.

5260 رأس الكفر الخيانة. سر كفر خيانت است. يعنى خيانت اوّل مراتب كفرست و در حقيقت از جمله افراد آنست، و مراد خيانت با مردم است كه آن خيانت با خدا نيز باشد، يا أعمّ از آن و از محض خيانت با خدا.

5261 رأس الايمان الامانة. سر ايمان يعنى عمده ثمرات آن امانت است يعنى امين بودن و خيانت نكردن با خلق‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 54

يا با خداى عزّ و جلّ نيز.

5262 رأس القناعة الرّضا. سر قناعت يعنى عمده اسباب آن رضاست، يعنى راضى شدن بتقديرات حقّ تعالى و بهره و نصيبى كه بهر كس داده.

5263 رأس العقل مجاهدة الهوى. سر عقل يعنى عمده نتايج آن جنگ كردن با هوا و هوس است.

5264 رأس الآفات الوله بالدّنيا. سر آفتها يعنى عمده أسباب آنها شيفتگى بدنياست، چه ظاهرست كه سبب بسيارى از آفتهاى اخروى و دنيوى گردد.

5265 رأس الايمان لزوم الصّدق. سر ايمان يعنى عمده نتايج آن لازم بودن راستى است يعنى هميشه با آن بودن و جدا نشدن از آن.

5266 رأس السّياسة استعمال الرّفق. سر سياست كار فرمودن نرمى و همواريست، «سياست» چنانكه مكرّر مذكور شد تربيت رعيت و امهر و نهى كردن ايشانست و ظاهرست كه كار فرمودن نرمى و هموارى در آن بسيار ضرور است بلكه ضرورتر از اكثر امور ديگرست پس آن سر سياست است يعنى عمده ضروريات و اسباب است.

5267 رأس العلم التّمييز بين الأخلاق و اظهار محمودها و قمع مذمومها. سر دانائى يعنى عمده افراد آن تمييز كردن ميانه خويها و خصلتهاست، و ظاهر كردن ستوده آنها، و مقهور كردن نكوهيده آنها.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 55

حرف «راء» بلفظ «ربّ»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «راء» بلفظ «ربّ» يعنى «بسا» فرموده آن حضرت عليه السّلام:

5268 ربّ واثق خجل. بسا اعتماد كننده خجلى، يعنى بسيارست كسى كه اعتماد كند بر كسى يا چيزى و آخر خجل گردد، باعتبار اين كه آن كس يا آن چيز نفعى ندهد باو، و غرض اينست كه اعتماد بر غير خداى عزّ و جلّ نبايد داشت.

5269 ربّ آمن وجل. بسا ايمن ترسناكى، يعنى بسيارست كسى كه ايمن باشد از كسى يا چيزى و آخر خلاف آن ظاهر شود و ترسناك گردد از او يا از آن، پس اعتماد بر ايمنيها نبايد داشت و در هر حال حزم و احتياط را از دست نبايد داد.

5270 ربّ ساع لقاعد. بسا سعى كننده از براى نشسته.

5271 ربّ ساهر لراقد. بسا بيدارى از براى خوابيده. مراد از اين دو فقره مباركه اينست كه روزيها

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 56

و ساير مراتب دنيوى چندان موقوف بر سعى نيست بسا كسى كه نشسته باشد و سعى از براى خود نكند و خداى عزّ و جلّ كسى را برانگيزاند كه از براى او سعى كند، و بسا كسى كه خوابيده باشد و ديگرى بيدار باشد و سعى كند از براى او.

5272 ربّ كلام كلّام. بسا كلامى بسيار زخم كننده، يعنى بسيار كلامى باشد كه نهايت جراحت كند دل را، پس بايد كه آدمى در هر كلامى پيش از آن تأمّل كند در آنكه مبادا چنين باشد. و از فوايد اين كلام اين نيز مى‏تواند بود كه گاهى در زجر و منع كسى از بدى اكتفا بكلام مى‏توان كرد و حاجت بضرب و جرح نيست بلكه آن انفع است از آنها.

5273 ربّ كلام كالحسام. بسا كلامى مانند شمشير برنده. اين نيز مضمون فقره سابق است.

5274 ربّ عادل جائر. بسا عدل كننده ستم كننده. يعنى بسيار كسى باشد كه باعتقاد خود عدل كند و در واقع جور و ستم باشد پس بايد كه آدمى كمال سعى و احتياط كند كه مبادا غلطى كند. و ممكن است كه مراد اين باشد كه بسيار كسى باشد كه در واقع حكم بعدل كند و در واقع ستم كننده باشد باعتبار اين كه او أهليت حكم نداشته باشد پس او در اين حكم با وجود اين كه موافق عدل و حقّ باشد گنهكار باشد و ستم بر خود كرده باشد.

5275 ربّ رابح خاسر. بسا سود كننده زيان كننده. يعنى بسا كسى باشد كه سود كرده باشد و با وجود آن زيان كرده باشد باعتبار اين كه آن كار ضرر بآخرت او داشته باشد، و يا باعتبار اين كه مصلحت او در آن سود نباشد و آن باعث زيانى از براى او باشد، و غرض بنا بر اوّل‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 57

ظاهرست و بنا بر دوّم مراد اينست كه آدمى از سودى كه بكند بايد كه پر شادمان نشود و پناه برد بخدا از اين كه زيانى در عقب داشته باشد، و همچنين از فوت سودى پر غمناك نبايد شد ممكن است كه مصلحت او در آن بوده باشد و آن سود را اگر مى‏برد سبب زيانى از براى او مى‏شد.

5276 ربّ دائب مضيّع. بسا تعب كشنده ضايع كننده. و اين نيز باعتبار اينست كه آن تعب او ضرر بآخرت او داشته باشد، و يا باعتبار اين كه در واقع نفعى از براى او نكند و بنا بر اوّل غرض ظاهرست، و بنا بر دوّم غرض منع از حرص در سعى و تعب كشيدن از براى دنياست و اين كه بسيارست كه هيچ اثرى بر آن غير تضييع اوقات مترتّب نشود بلكه گاه باشد كه آن سعى و تعب او كار او را ضايع كند.

5277 ربّ متودّد متصنّع. بسا اظهار دوستى كننده متصنعى. «متصنع» آنست كه خوبى روش و طريقه را برخود بندد و در واقع نداشته باشد و مراد اينست كه هر كه اظهار دوستى كند فريب او نبايد خورد گاه باشد كه متصنع باشد.

5278 ربّ عاطب بعد السّلامة. بسا هلاك شونده بعد از سلامت. يعنى بسا كسى كه از بلائى سلامتى يابد و بعد از آن بى‏فاصله هلاك شود پس آدمى بمجرّد همين كه از بلائى خلاص شد مغرور نشود و از دعا و استعاذه بدرگاه حق تعالى و تهيه توشه مرگ و تدارك اسباب آن غافل نگردد.

5279 ربّ سالم بعد النّدامة. بسا سالمى بعد از پشيمانى. يعنى بسيارست كه كسى پشيمان مى‏شود از كارى و گمان ميكند كه آن بلائى و مصيبتى خواهد شد از براى او، و بعد از آن سالم مى‏ماند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 58

از آن و از آن ضررى و زيانى نمى‏رسد باو. و غرض از امثال اين كلام اينست كه در هيچ ندامت و پشيمانى مأيوس نبايد بود بسا باشد كه سالم بماند چنانكه در هيچ سلامتى و نجاتى مغرور نبايد بود.

5280 ربّ عطب تحت طلب. بسا هلاكتى كه بوده باشد در زير طلبى. مراد منع از حرص در طلب و سعى زياد در آنست و اين كه بسيار مى‏شود كه طلبى باعث هلاكت مى‏شود يعنى در آخرت يا دنيا يا هر دو.

5281 ربّ طرب يعود بالحرب. بسا نشاطى كه برگردد بر بودن اموال و بى‏چيز ماندن. يعنى در پى آورد آنرا يا سبب آن گردد.

5282 ربّ كلمة سلبّت نعمة. بسا كلمه كه بربايد نعمتى را، مثل كلمه كه كفران نعمتى در آن باشد يا كلمه كه باعث آزردگى شخصى شود كه نعمتى باين كس مى‏داده باشد پس آدمى در هر كلمه كه گويد بايد كه خوب ملاحظه و احتياط كند كه متضمن چنين امرى نباشد.

5283 ربّ نزهة عادت نغصة . بسا بى‏غمى كه بر گردد بكدورتى يعنى سبب آن گردد، يا بآن متبدّل گردد پس بآن مغرور نبايد شد.

5284 ربّ غنّى اذل من نقد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 59

بسا توانگرى كه بوده باشد خوارتر از «نقد». نقد بفتح نون و قاف نوعى است از گوسفند كه پاهاى كوتاه دارد و روى زشتى و در بحرين ميباشد و مشهورست ميانه عرب بخوارى.

5285 ربّ فقير اعزّ من اسد. بسا درويشى كه عزيزتر باشد از شير. مراد از اين دو فقره اينست كه چنين نيست كه هر توانگرى عزيز باشد و هر درويشى خوار بلكه بسيارست كه توانگرى بسبب بعضى صفات ذميمه خوارتر باشد از آن نوع گوسفند، و درويشى بسبب بعضى كمالات عزيزتر باشد از شير. و «عزيز بودن شير» باعتبار اينست كه پادشاه سباع است، و هيبت او در دل همه كس جا كرده، و در نظرها بزرگ و عظيم مى‏نمايد.

5286 ربّ حرف جلب حتفا. بسا حرفى كه بكشد مرگى را. يعنى سبب كشتن قائل آن يا ديگرى شود پس حرفى را كه كسى خواهد كه بگويد قبل از آن بايد كه خوب تأمّل كند در آن كه مبادا ضررى بكسى رساند.

5287 ربّ امن انقلب خوفا. بسا امنيتى كه مبدّل شود بخوفى، پس كسى كه در امنيت باشد بآن خاطر جمع نكند بلكه در فكر اين باشد كه اگر آن امنيت مبدّل شود بخوفى چاره كار او چيست.

5288 ربّ ساع فيما يضرّه بسيار سعى كننده در آنچه ضرر كند او را، يعنى بوده باشد سعى او در آنچه ضرر رساند باو و او غافل باشد از آن، پس هر كه سعى كند در كارى بايد كه نيك تأمّل كند كه مبادا چنين باشد.

5289 ربّ كادح لمن لا يشكره.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 60

بسا تعب كشنده از براى كسى كه شكر نكند او را، مراد منع از حرص در طلب دنياست و تنبيه بر اين كه: بسيارست كه آدمى تعب مى‏كشد در تحصيل دنيا و نمى‏شود كه صرف كند بلكه مى‏گذارد آنرا از براى كسى كه اصلا شكر او نمى‏كند.

5290 ربّ لغو يجلب شرّا. بسا لغوى كه بكشد شرّى را، يعنى بسيار كار لغو عبث باشد كه كسى بعنوان لعب و بازى بكند و آخر آن سبب فتنه و شرّى شود، پس اجتناب از لغوها بايد كرد.

5291 ربّ لهو يوحش حرّا. بسا بازى كه بر ماند آزاده را، يعنى باعث كدورت آزاده شود و اين كه او برمد از اين كس و دورى كند، پس در بازيها و خوش طبعيها نيز بايد تأمّل كرد كه مبادا چنين چيزى باشد.

5292 ربّ قول اشدّ من صول. بسا سخنى كه سخت‏تر باشد از حمله، مثل سخنهاى درشت كه تأثير آنها زياده از حمله باشد و غرض اينست كه كسى را كه حمله بر او از براى كتك و مانند آن نبايد كرد بطريق اولى چنان با او سخن نبايد گفت، و اين كه گاهى در زجر و منع مردم اكتفا بچنان سخنان توان كرد كه تأثير آنها زياده از ضرب و جرح است چنانكه قبل از اين نيز مذكور شد.

5293 ربّ فتنة أثارها قول. بسا فتنه كه برانگيخته باشد آنرا سخنى. غرض اينست كه بى‏تأمّل سخن نبايد گفت، چه بسيارست كه فتنه بمجرّد سخنى برانگيخته مى‏شود.

5294 ربّ أمنيّة تحت منيّة.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 61

بسا آرزوئى كه بوده باشد زير مرگى، يعنى موقوف باشد حصول آن بر مرگ كسى. و غرض ازين بيان واقع است بعبارت لطيفى، يا اشاره بمذّمت دنيا و خست آن و اين كه بسيار باشد كه حصول آرزوى كسى در آن موقوف باشد بر مرگ ديگرى، يا اشاره ببعضى اسرار تقدير مرگ و اين كه اگر آن نمى‏بود بسيارى مردم بآروزهاى خود نمى‏رسيدند. و ممكن است كه مراد اين باشد كه بسا آرزوئى كه حاصل نشود تا وقت مرگ، و آدمى در تعب انتظار حصول آن باشد تا وقتى كه بمرگ فارغ شود از آن، و غرض منع از بسيار داشتن آرزوها باشد. و ممكن است كه «تحت» بتاى دو نقطه بالا در اوّل نباشد بلكه «بحت» بباى يك نقطه زير باشد و معنى اين باشد كه: بسا آرزوئى كه بوده باشد محض مرگ يعنى سبب مرگ گردد و ثمره بغير از آن نداشته باشد، يا اين كه سبب هلاكت أخروى گردد و نتيجه بغير از آن نداشته باشد.