سه تار
جلال آل احمد


1

يک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و يخه باز و بی هوا راه می امد.
از پله های مسجد شاه به عجله پايين امد و از ميان بساط خرده ريز فروش هاطس
و از لای مردمی که در ميان بساط گسترده ی انان ، دنبال چيزهايی که خودشان
هم نمی دانستند ، می گشتند ، داشت به زحمت رد می شد.
سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست ديگر ، سيم های ان را می پاييد که
که به دگمه ی لباس کسی يا به گوشه ی بار حمالی گير نکند و پاره نشود.
عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد.ديگر احتياج وقتی به مجلسی
می خواهد برود ، از ديگران تار بگيرد و به قيمت خون پدرشان کرايه بدهد و
تازه بار منت شان را هم بکشد.
موهايش اشفته بود و روی پيشانی اش می ريخت و جلوی چشم راستش را
می گرفت .گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود
و از وجد و شعف می دويد.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت ، وقتی سر وجد
می امد ، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی
خود را در همه نفوذ می داد.ولی حالا ميان مردمی که معلوم نبود به چه کاری
در ان اطراف می لوليدند ، جز اينکه بدود و خود را زودتر به جايی برساند
چه می توانست بکند؟از خوشحالی می دويد و به سه تاری فکر می کرد که
اکنون مال خودش بود.
فکر می کرد که ديگر وقتی سرحال امد و زخمه را با قدرت و بی اختيار
سيم های تار آشنا خواهد کرد ، ته دلش از اين واهمه خواهد داشت که
مبادا سيم ها پاره شود و صاحب تار ، روز روشن او را از شب تار هم
تارتر کند .از اين فکر راحت شده بود.فکر می کرد که از اين پس چنان
هنرنمايی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری
از ان برخواهد اورد که خودش هم تابش را نياورد و بی اختيار به گریه بیافتد .
حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد ، خوب نواخته.
تا به حال نتوانسته بود ان طور که خودش میخواهدبنوازد.همه اش برای مردم
تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده وگریخته ی خود را در صدای
تار او ودرته اواز حزین او میجستند .
اینهمه شبها که در مجالس عیش وسرور اواز خوانده بودوساز زده بود، در مجالس عیش
وسروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی میاورد در این همه شبها
نتوانسته بود ازصدای خودش به گریه بیفتد .
نتوانسته بودچنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد.یامجالس مناسب نبودو
مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند ، نمیخواستند اشک های او را تحویل
بگیرند ، ویاخود او از ترس این که مبادا سیمها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و
اهسته تراز انچه که می توانست بالاو پایین می برد.این را هم حتم داشت ،
حتم داشت که تا به حال ، خیلی ملایم تر وخیلی با احتیاط تر ازان چه که می توانسته
تار زده واواز خوانده .
می خواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد .می خواست که دیگراحتیاط نکند.
حالا که توانسته بود با این پول هایبه قول خودش «بی برکت»سازی بخرد،
حالا به ارزوی خودرسیده بود.حالا ساز مال خودش بود .حالا میتوانست چنان
تار بزند که خودش به گریه بیفتد .
سه سال بود که اواز خوانی میکرد .مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود .
همیشه ته کلاس نشسته بود وبرای خودش زمزمه میکرد .دیگران اهمیتی
نمیدادند وملتفت نمیشدند؛ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود .واز
زمزمه ی او چنان بدش می امد که عصبانی می شد و ارکلاس قهر میکرد.
سه چهار بار التزام داده بود که سرکلاس زمزمه نکند ؛ولی مگر ممکن بود؟
فقط سال اخر دیگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمی شنید .ان قدر
خسته بود و ان قدر شبها بیداری کشیده بود که یا تا ظهردر رخت خواب
می ماند ؛ و یا سر کلاس می خوابید .ولی این داستان نیز چندان طول
نکشید وبه زودی مدرسه را ول کرد .
سال اول خیلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و
ساز زده بود وهر روز تا ظهر خوابیده بود.
ولی بعد ها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود وهفته ای سه شب بیش تر
دعوت اشخاص را نمی پذیرفت .کم کم برای خودش سرشناس هم شده
بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر
مراجعه کند .
مردم او را شناخته بودند ودم درخانه ی محقرشان به مادرش می سپردند
وحتم داشتند که خواهد آمد وبه این طریق ، شب خوشی را خواهند گذراند .
با وجود این ، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز
بیشتر تکیده می شود.خود او به این مسئاله توجهی نداشت .فقط در فکر این بود
که تاری داشته باشد .وبتواند با تاری که مال خودش باشد ،آن طوری که دلش
می خواهد تار بزند .این هم به آسانی ممکن نبود.فقط در این اواخر ،با
شباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود ،توانسته بود چیزی
کنار بگذارد ویک سه تار نو بخرد.واکنون که صاحب تار شده بود نمی دانست
دیگر چه آرزویی دارد.لابد می شدآرزوهای بیش تری هم داشت.هنوز به این
مسئاله فکر نکرده بود.وحالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی
برساندو سه تار خود رادرست رسیدگی کند و توی کوکش برود .حتی در همان
عیش و سرورهای ساختگی ، وقتی تار زیر دستش بود ،و با آهنگ آن آوازی را
می خواند ، چنان در بی خبری فرو می رفت وچنان آسوده می شد که هرگز
دلش نمی خوا ست تار را زمین بگذارد .ولی مگرممکن بود ؟ خانه ی دیگران
بود وعیش وسرور دیگران و او فقط می بایست مجلس دیگران را گرم کند.
در همه ی این بی خبری ها ،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته
بود دل خودش راگرم کند .







درشب های دراز زمستان ، وقتی از این گونه مجالس ، خسته و هلاک بر می گشت
و راه خانه ی خود را در تاریکی ها می جست ، احتیاج به این گرمای درونی را
چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شاید بی وجود آن ، نتواند
خود را تا به خانه هم برساند .چندین بار دراین گونه مواقع وحشت کرده بود
و به دنبال این گمگشته ی خود ، چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی میخانه ها
به روز آورده بود.
خیلی ضعیف بود .در نظر اول خیلی بیش تربه یک آدم تریاکی می ماند .
ولی شوری که امروز دراو بود وگرمایی که ازیک ساعت پیش تا کنون -از
وقتی که صاحب سه تار شده بود-در خود حس می کرد، گونه هایش را
گل انداخته بود وپیشانیش را داغ می کرد.
با این افکار خود ، دم درمسجد شاه رسیده بود وروی سنگ آستان ی آن
پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد،
دکان خود را می پایید ، وبه انتظار مشتری ، تسبیح میگرداند ، از پشت
بساط خود پایین جست ومچ دست اورا گرفت .
-لا مذهب!با این آلت کفر توی مسجد ؟!توی خانه ی خدا؟!
رشته ی افکار او گسیخته شد .گرمایی که به دل او راه می یافت محو
شد .اول کمی گیج شد و بعد کم کم دریافت که پسرک چه می گوید .
هنوز کسی ملتفت نشده بود .رفت وآمدها زیاد نبود.همه سرگرم بساط
خرده ریز فروشها بودند .او چیزی نگفت.کوششی کرد تا مچ خود را
رها کند وبه راه خود ادامه بد هد، ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود.
مچ دست او را گرفته بود وپشت سر هم لعنت می فرستادودادوبی داد
می کرد:
-مرتیکه ی بی دین،از خدا خجالت نمی کشی؟!آخه شرمی ...
حیایی.
او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار
خود برود ، ولی پسرک به این آسانی راضی نبود و گویی می خواست
تلافی کسادی خود را سر او در بیاورد.کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند
و دور آنها جمع میشدند؛ ولی هنوز کسی نمی دانست چهخبر است .هنوز
کسی دخالت نمی کرد .او خیلی معطل شده بود.
پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد .اما سرمایی که دل او را
می گرفت دوباره بر طرف شد.گرمایی در دل خود ، وبعد هم در مغز
خود ، حسکرد .برافروخته شد.عنان خود را از دست داد وبا دست
دیگرش سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت .نفس پسرک برید و
لعنت هاو فحش های خود را خورد.یک دم سرش گیج رفت .مچ
دست او را فراموش کرده بود وصورت خود را با دو دست می مالید.
ولی یک مرتبه ملتفت شده واز جا پرید .او با سه تارش داشث وارد
مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید ومچ دستش رادوباره
گرفت.
دعوا در گرفته بود .خیلی ها دخالت کردند.پسرک هنوز فریاد
میکرد، فحش می داد و به بی دینها لعنت می فرستاد و از اهانتی که به
آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود ، جوش می خورد ومسلمانان
را به کمک می خواست.
هیچ کس نفهمید چه طور شد.خود او هم ملتفت نشد .فقط وقتی که
سه تار او باکاسه ی چوبی اش به زمین خورد وبا یک صدای کوتاه
وطنین دار شکست وسه پاره شد وسیم هایش ، در هم پیچیده ولو له
شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد وبه جمعیت
نگریست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خودرا
خوب انجام داده است ، آسوده خاطرشد .از ته دل شکری کرد و
دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب کرد
وتسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او ، هم چون سيم های سه تارش درهم پيچيده و لوله شده
در ته سرمايی که باز به دلش راه می يافت و کم کم به مغزش نيز سرايت
می کرد ، يخ زده بود ودر گوشه ای کر کرده افتاده بود .و پياله اميدش همچون کاسه ای
اين ساز نو يافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد

***********
بخش 2
بچه مردم

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را
يک جوری سر به نيست کنم . يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز
ديگری به فکرش نمی رسيد.نه جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .
می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد.
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
معطلم نکنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسايه ها
تعريف کردم ،... نمی دانم کدام يکی شان گفت :
«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شيرخوارگاه بسپری. يا ببريش
دارالايتام و...»
نمی دانم ديگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :
«خيال می کنی راش می دادن؟ هه!»
من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان
وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم:
«خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن؟»
و بعد به مادرم گفتم:
« کاشکی اين کارو کرده بودم.»
ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمينان نداشتم راهم بدهند.
آن وقت هم که ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی
دلم ريخت . همه شيرين زبانی های بچه ام يادم آمد . ديگر نتوانستم طاقت بياورم.
وجلوی همه در و همسايه ها زار زار گريه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
يکی شان زير لب گفت :«گريه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»
باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که
اول جوانی ام است، چرا برای يک بچه اين قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم
مرا با بچه قبول نمی کند.حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا
بزايم . درست است که بچه اولم بود و نمی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب،
حال که کار از کار گذشته است.حالا که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار
نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم
می گفت.نمی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند. خود من هم
وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های
شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم
ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندانم؟خوب او هم همين طور. او هم حق
داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش-
سر سفره اش ببيند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از
بچه بود. شب آخر،خيلی صحبت کرديم. يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او
باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :
«خوب ميگی چه کنم؟»
شوهرم چيزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:
«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده
يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم .»
راه و چاره ای هم جلوی پايم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نيامد.مثلا با من قهر
کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم
که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در
خانه بيرون می رفت ، گفت:
«ظهر که ميام ، ديگه نبايس بچه رو ببينم ،ها!»
و من تکليف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،
نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی ديگردست من نبود. چادر نمازم را به
سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام
نزديک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر
صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود. همه دردسرهايش تمام شده بود. همه
شب بيدار ماندن هايش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم
کارم را بکنم . تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم.
لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،
شوهر قبلی ام برايش خريده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بهم هی
زد که :
«زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»
ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم
بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.
خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور
کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. ديگر لازم نبود هی فحشش
بدهم که تندتر بيآيد.آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه
می بردم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم :
«اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقا می خرم!»
يادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای ديگر ، هی ا ز من سوال می کرد.يک اسب
پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خيلی اصرار
کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش
خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد . وقتی زمينش گذاشتم گفت :
«مادل!دسس اوخ سده بود؟»
گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده .
تا دم ايستگاه ماشين ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشين ها
شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد.بچه ام
هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام
را سر برده بود. دوسه بار گفت:
«پس مادل چطول سدس؟ ماسين که نيومدس.پس بليم قاقا بخليم.»
و من باز هم برايش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشين سوار شديم
قاقا هم برايش خواهم خريد. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده
شديم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد. يادم است که يکبار پرسيد:
«مادل !تجا ميليم؟»
من نمی دانم چرا يک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :
ميريم پيش بابا.
بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد :
«مادل! تدوم بابا؟»
من ديگر حوصله نداشتم .گفتم:
جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!
حال چقدر دلم می سوزد. اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند.چرا
دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيرون آمديم، با خود عهد
کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش
خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟
بچهکم ديگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد
گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که
هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شديم ،
بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز
وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر
شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور
حاليش کنم.آن طرف ميدان ، يک تخمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و
گفتم:
بگير برو قاقا بخر.ببينم بلدی خودت بری بخری.
بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:
«مادل تو هم بيا بليم.»
من گفتم :
نه من اين جا وايسادم تو رو می پام .برو ببينم خودت بلدی بخری.
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اينکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور بايد
چيز خريد.تا به حال همچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب
نگاهی بود!مثل اينکه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلی بد شد.
نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی
آن روز عصر که جلوی درو همسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور
دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزديک بود طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام
سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد. نفهميدم چه
طور خود را نگه داشتم . يک بار ديگر تخمه کدويی را نشانش دادم و گفتم :
«برو جونم !اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين . برو باريکلا.»
بچهکم تخمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگيرد و گريه
کند،گفت :
«مادل من تخمه نمی خوام .تيسميس می خوام . »
من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ي: خرده ديگر معطل کرده بود ، اگر
يک خرده گريه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گريه نکرد .
عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :
«کيشميش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو ديگه.»
و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم.
دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم:
«ده برو ديگه دير ميشه.»
خيابان خلوت بود. از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که
بچه ام را زير بگيرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :
«مادل تيسميس هم داله؟»
من گفتم :
«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»
و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي: مرتبه يک ماشين بوق زد و من
از ترس لرزيدم . و بی اين که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خيابان پرتاب کردم و
بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لای مردم قايم شدم. عرق سر و رويم راه
افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :
«مادل !چطول سدس؟»
گفتم :
هيچی جونم . از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ، نزديک بود بری
زير هوتول.
اين را که گفتم ، نزديک بود گريه ام بيفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،
گفت :
« خوب مادل منو بزال زيمين.ايندفه تند ميلم .»
شايد اگر بچهکم اين حرف را نمی زد، من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .
ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هايم را پاک نکرده
بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به يآد شوهرم که مرا غضب
خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرين ماچی بود که از صورتش
برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم:
«تند برو جونم، ماشين ميآدش.»
باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله
برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمين بخورد.
آن طرف خيابان که رسيد ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را
زير بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخيد و به طرف
من نگاه کرد ، من سر جايم خشکم زد . مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته
باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای يم همان طور زير بغل هايم ماند.
درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو
می کردم و شوهرم از در رسيد.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از
عرق خيس شدم. سرم را پايين انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،
بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نمانده بود به تخمه کدويی برسد. کار من تمام
شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا
بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه
می کردم . درست مثل يک بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه می کردم.درست
همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از ديدن او حظ می کردم.و به
عجله لای جمعيت پياده رو پيچيدم . ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم
خشک بشود و سرجايم ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب
زده باشد.از اين خيال ، موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايين تر
خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،
که يکهو ، يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حالا مچ مرا خواهند گرفت.
تا استخوان هايم لرزيد. خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ، توی تاکسی
پريده حالا پشت سرم پياده شده و حالا است که مچ دستم را بگيرد . نمی دانم چه طور
برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و
داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد. بی اين که بفهمم ،
و يا چشمم جايی را ببيند، پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر
غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور
شد و من اطمينان پيدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بيرون
کشيدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و
شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم.

**********
بخش 3
وسواس
غلامعلی خان سلانه سلانه از پله های حمام بالا آمد. کمی ايستاد و نفس
خود را تازه کرد و باز به راه افتاد.
هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ايستاد.انگشت به پيشانی خود گذارد؛
شقيقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشيد و چند مرتبه شيطان
را لعن کرد.
درست فکر کرده بود.اکنون به يادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل
کند ، يادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست
است و نه پاک شده.گذشته از اين که لباسش نيز نجس گرديده و بايد
هنوز چرک نشده عوضُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُش کند.
چند دقیقه مردد ماند .خواست باور نکند :«شایداشتباه کرده م ...»
ولی نه ،درست بود .تمام قراین گواهی می دادند .خواست برگردد و
دوباره به حمام برود ، ولی هم خجالت کشید واز این لحاظ که ظهر نمازش را
سر وقت خوانده بود وتا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدیدغسل کند ،تنبلی
کرد و بر نگشت .
چند بار دیگر شیطان را لعنت کرد ، بغچه ی حمام خود را زیر بغل
جا به جا کردوعبای خود را به روی آن کشید وباز سلانه سلانه به
راه افتاد .

***
آفتاب ، شیشه های سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلی خان
توی خزینه ، انگشت بهدر گوش خود گذارده بود وقربت الی الله غسل
می کرد .
سعی میکرد هیچ یک از مقدمات ومقارنات را فراموش نکند .
سوراخ های گوش خود را دست مالید ،توی ناف خود را سرکشی کرد .
استبرائ وبعد هم نیت ، وبعد شروع کرد :یک دور به نیت طرف راست،
یک دور به نیت طرف چپ ؛ ...که بر شیطان لعنت !...ازدماغش
خون باز شد .
دست به دماغ خود گرفت .آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد .
وبعد هول هول از خزینه درآمد ودرگوشه ایاز حال رفت .
خانه اش نزدیک بود .استاد حمام عقب پسرش فرستاد .او را با لنگ و
قدیفه اش خشک کردند.خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند واز
حمام بیرونش بردند .
دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد .پاشد نشست واز زنش وقایع

را پرسید.ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد.
زنش را فرستاد تا بغچه ی حمامش راحاضر کند وخودش زود لباس پوشیدوبه
به راه افتاد .
حمام گذرشان تا به حال حتما بسته بود .واگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمی شد

دیگر به آن جا برود .آنروز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود .
ناچار به راه افتاد .او دو سه کوچه گذشت ودر میان یک بازارچه ی تاریک
سر در آورد .
چراغ موشی راه روی حمام بازارچه ، از ته پله ها سوسو می کرد ودرو دیوار
کدر تر از آنچه بود ، نمایان می ساخت.
غلامعلی خان ، خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است ، از پله ها سرازیرشد.
آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را ور می چید لنگ های خیس را به هم گره می
زدو از در ودیوار می آویخت .یا قدیفه های کار کرده را تا می کرد.دمپایی ها را
به کناری می زد ومی خواست چراغ را هم خاموش کند .
غلامعلی خان هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید :
-آقا حموم تعطیل شده .
-سام علیکم...من انقدی کار ندارم ...یه زیر آب می رم ومی آم.
-آقا جون گفتم حموم تعطیل شده ...آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت
و بی وقت که حموم نمی آن که.
-چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا یه چپق چاق کنی ، منم اومده م ...و
لباس خود را در آورد .لنگی به خود بست و راه افتاد .
داخل حمام تاریک بود .چراغ خواست .دلاک تنبلی کرد واز همان بالای در ، تنها
پیه سوز حمام را روشن کرد وبه دست او داد.
غلامعلی خان در گرم خانه ی حمام را باز کرد .بسم اللهی گفت و وارد شد .
سایه ی بزرگ ولرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حمام کشیده شده بود ،
با ترس نگاهی کرد وبه فکر فرو رفت .بلند تر یک بسم الله دیگری گفت وخود
را به پله های خزینه رسانید.پیه سوز را بالای پله ها ، لب سنگ خزینه گذاشت.
یک مشت آب مزمزه کرد .یک مشت هم به صورت خود زد .با یکی دو مشت دیگر ،
پاهای خود را شست وخزینه فرو رفت.
خزینه تا لب سنگ آن پر شده بود .آب داغ خوبی بود .بدن خود را با کیف
مخصوصی دست می مالید .شعله ی پیه سوز کج وراست می شدو سایه روشن
دیوار تغییر می کرد .غلامعلی خان این یکی را در می یافت ، ولی گمان می کرد
از ما بهتران می ایند ومی روند وهوا تکان می خورد وشعله را می جنباند .
چند دقیقه صبر کرد .صدایی نیا مد .یک بسم الله بلند گفت...وشعله ی
پیه سوز ساکت شد.
فکر خود را هر طور بود مشغول کرد.ترس وتاریکی را از یاد برد .
وسه بار دیگر بدن خود را دست مالید وبه زیر آب فرو رفت .سر کیف آمده بود.
زیر آب ، پاهای خود را به ته خزینه فشارداد وسبک وآهسته دو سه ثانیه خود را در
میان آب نگه داشت.وبعد سر خود را ازآب به در آورد .
یک باره ترسید .همه جا تاریک شده بود .چشم های خود را ماید .اهه !
مثل اینکه سرو صورت ودست هایش چرب شده بود.بیش تر ترسید .
ودلاک را با فریادی وحشت آور ، دو سه بارصدا زد.
دلاک سراسیمه وارد شد .هردو در یک آن ، با تعجب از هم پرسیدند :
-پس چراغ چه شد ؟!...وهردو در جواب ساکت ماندند .
دلاک برگشت ویک چراغ دیگر آورد .
پیه سوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج می زد .
وسرو سینه ی غلامعلی خان چرب شده بود .
دلاک چندتا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلی خان از روی خشم و
بی چارگی یک لاالاه الا الله گفت و در آمد.روغن چراغ ها را با
قدیفه ی خود پاک کرد.لباس پوشید وغر غر کنان رفت.


***
فرداصبح ، قبل از اذان ، باز غلامعلی خان از کنار کوچه، بغچه ی
خود را به زیر بغل زده بود ، عبا را به سر کشیده بود وسلانه سلانه
به سوی حمام می رفت .وزیر لب معلوم نبودشیطان را لعن می کرد

ویا لا اله الله می گفت...
هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی الله به جا بیاورد.


******
******
4

لاک صورتی

بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.
هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گيوه نوی را که وقتی
می خواستند به اين ييلاق سه روزه بيآيند ، به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود،
ور کشيد و با شوهرش عنايت الله به راه افتادند.
عصر يک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا
می نشست.
زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجريش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر
بالا رفت . و شوهرش، جعبه آينه به گردن ، راه نياوران را در پيش گرفت.می خواست
چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته
بود حتی يک تله موش بفروشد.
هاجر شايد بيست و پنج سال داشت.چنگی به دل نمی زد.ولی شوهرش به او
راضی بود . عنايت الله کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است.
دست فروشی می کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی فراهم
کند.از آن پس بساط خود را در آن می ريخت ، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و
به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود.اين بزرگترين
خوش بختی را برای او فراهم می ساخت.هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت
که بتواند غير از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ، کرايه ماهانه ديگری از آن راه
بيندازد.
هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان
کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نيز نمی توانست گناه کار
بداند.هرگز به فکرش نمی رسيد که ممکن است شوهرش تقصيرکار باشد.حاضر
نبود حتی در دل خود نيز به او تهمتی و يا افترايی ببندد.و هروقت به اين فکر می-
افتاد پيش خود می گفت :
«چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که.خودش می دونه و
خدای خودش...»
اتوبوس مثل برق جاده شميران را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و
نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ، همين دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود،
بيفتد،...به شهر رسيده بودند.در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند.هاجر هم به
دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشين پياده شد.خودش هم
نفهميد چرا چند دقيقه همان جا پياده شده بود ايستاد:
«اوا !چرا پياده شدم؟»
هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پياده شده بود.ماشين هم رفت
و ديگر جای برگشتن نبود .خوش بختی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در
توپخانه اتوبوس بنشيند و خانی آباد پياده شود.
دل به دريا زد و راه افتاد.لاله زار را می شناخت.خواست تفريحی کرده باشد.
دست بغچه را زير بغل گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پيچيد و
سرازير شد.در همان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زيربغل او مزاحم
گذرندگان بود .و همه با غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و
می گذشتند .
سر کوچه مهران که رسيد ، گيج شده بود .آن جا نيز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور
نمی کرد.همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج
کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد.
پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شيشه های
لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد.پسرک ،
حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير
گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ، هنوز پيدا بود.
هاجر نمی دانست لاک ناخن را به اين آسانی می توان از دست فروش ها خريد.
آهسته آهی کشيد و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود
می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، يک دوجين سنجاق قفلی
از بساط او کش می رود،...ماهی يک بار هم لاک ناخن به چنگ بياورد.
تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نماليده بود.ولی هروقت از پهلوی خانم
شيک پوشی رد می شد-و يا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان
می رفت.نمی دانست چرا ، ولی ديده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند.
او ، لاک صورتی را پسنديده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زياد سنگنين
بود و به درد پيرزن ها می خورد.
از تمام لوازم آرايش ، او جز يک وسمه جوش و يک موچين و يک قوطی سرخاب
چيز ديگری نداشت.وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهيز او بود و
موچين را از پس اندازهای خود خريده بود.تهيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود.کولی
قرشمال ها هميشه در خانه داد میزدند.
يکی دوبار ، هوس ماتيک هم کرده بود ، ولی ماتيک گران بود ، و گذشته از آن ، او
می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلينی
که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دايم می ترکيد، خريده بود ،
مخلوط می کرد و به لب خود می ماليد. تا به حال سه بار اين کار را کرده بود.مزه
اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود . ولی برای او اهميت نداشت.خونی که از احساس
زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد
و شعفش وامی داشت که همه چيز را فراموش می کرد...
طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگريست.گرچه دستش از ريخت
افتاده بود ، ولی ناخن های بدترکيبی نداشت.همه سفيد،کشيده و بی نقص بودند.
چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا، بی اختيار ، به ياد
همسايه شان ، محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تمام
اهل محل می آمد، در نظر آورد.حسادت و بغض ، راه گلويش را گرفت و درد ، ته
دلش پيچيد...
پسرک تمام وسايل آرايش را داشت.در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ
وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند.اين برای او تعجب نداشت.در جهان
خيلی چيزها بود که به فکر او نمی رسيد.برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی،
بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين همه پول را از کجا آورده است؟
قيمت اجناس بساط او را نمی دانست.ولی حتم داشت تمام جعبه آينه پر از خرده ريز
شوهرش ، به اندازه ده تا از شيشه های لاک اين پسرک ارزش نداشت.
يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.
سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه
زيربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد
و قيمت لاک ها را يکی يکی پرسيد.
هيچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دايم تکرار می کرد :
« بيس و چار زار؟!...بيسد و چارزار!...لابد اگه چونه بزنم يق قرونشم کم
می کنه ...نيس ؟تازه بيس و ...چقدر ميشه ...؟چه می دونم ؟همونشم از کجا
گير بيارم؟...»

*
دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ريزان
و هن هن کنان ، خورجين کاسه بشقاب خود را ، در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ، به
زحمت ، به دوش کشيد.و گاه گاه فرياد می زد:
«آی کاسه بش...قاب!کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری...»
خيلی خسته بود.با عصبانيت فرياد می کرد.در هر ده قدم يک بار ، خورجين
سنگين خود را به زمين می نهاد و با آستين کت پاره اش ، عرق پيشانی خود را
می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجين سنگين را به دوش می کشيد.در هر
دو سه بار هم ، وقتی طول يک کوچه را می پيمود، در کناری می نشست و سر فرصت
چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.
از کوچه ای باريک گذشت ، يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای
پهن تر شد.
اين جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چين دو
طرف آن مرتب تر، و گذرگاه ، وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.
اين ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.اين جا می توانست ، با کمال آسودگی ،
هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجين کاسه بشقابش را به دوشش
بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشيده
و بزرگی که سر هر پيچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم ديوارهای کاه گلی ، معلوم
نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، ...در اين پس کوچه ها بزرگترين دردسر بود.
و او با اين خورجين سنگينش ، به آسودگی نمی توانست از ميان آن ها بگذرد.
به پاس اين نعمت جديد ، خورجين خود را به کناری نهاد . يک بار ديگر فرياد
کرد :
«آی کاسه بش...قاب!کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی!»
و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد .
پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند ،
وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود
رفتند.بالای سر او ، روی زمينه که گلی ديوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات
يک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل ديوار ، از چند جا ،
نزديک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخيص داده می شد.و بالاتر از آن ، لب بام
ديوار ، يک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب
خانه ها بود -آويزان بود.
کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبريت بازی می کرد،
غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد.
داغی عصر فرومی نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد.نفس در هوايی که انباشته
از بوی خاک آفتاب خورده زمين کوچه ، و خاکروبه های زير و رو شده بود ، به تنگی
می افتاد.گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پريدند و
غوغايی برپا می کردند.
در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا
کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيرون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب
کردن متاع خود پرداخت.
«داداش !ببين اينا به دردت می خوره؟...کاسه بشقاب نمی خوام ها!شوورم
تازه از بازار خريده ...»
«کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها
سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرين نون منو آجر کنين؟»
«خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بوديم که بدونيم تو امروز
از اين جا رد ميش...»
هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و
پابرهنه ، از راه رسيد.نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها
رفت.لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به جست و جو
پرداخت.
هاجر او را ديد و گويا شناخت.با خود گفت:
«نکنه همون باشه...»
کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، اين
طور شروع کرد:
«آره خودشه.ذليل شده . واخ ، خداجونم مرگت کنه .پريروز دو من خورده نون
براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نميگه اگه به عطار
سرگذرمون داده بودم ، دوسير فلفل زرد چوبه بهم داده بود.يااقل کمش تو اين
هيرو وير ، قند و شکری چيزی می داد و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت.
سکينه خانم همساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...»
«خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جيب پشتش در
آورد ، قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت.يک گاز محکم به آن زد و...و آن را به
دور انداخت . گويا خيار تلخ بود .
هاجر که او را می پاييد ،نيشش باز شد.ولی خنده اش زياد طول نکشيد.
لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد.
معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.
«آره داداش ، چی می گفتم؟...آره...سکينه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش
هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ، خورده نون گير بياره ، مگه می تونه؟
آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بمونه ؟تا
لاحاف کرسياشم با همون ريگای پشتش می خورن . ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به
سوسک موسکا شم کسی اهميت نميده...آره سکينه خانومو می گفتم ...بی چاره هر
سيرشم دوتا تخم مرغ سيا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه
دون که گير نميادش که.اونم که خدا به دور...دلش نمياد پول خرج کنه .هی قلمبه
می کنه و زير سنگ ميذاره.»
کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپايی ها رفت :
«خوب خواهر، اينا چيه ؟اوه...!چند جفته!تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟!»
«داداش زبونت هميشه خير باشه.بگو ماشالاه.ازش کم نميآد که.شما مردا چه قدر
بی اعتقادين!...»
«بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخيل نيستم. خوب ياد آدم نمی مونه خواهر!
آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم
دارين...»
«نيگاش کن خاک برسر و...قربون هرچه آدم بامعرفته.خاک برسر مرده،
نمی دونم چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء -سی شیء
بی قابليت- تو دست من گذاشت.پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو
کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگير بمال سر
کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه محتاج سی شيئش بودم.انقدر اوقاتم تلخ شده
بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيرم. بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه
فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه
الدنگ ببره ؟...چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسير که بيش تر نيستم .خدام رفتگان
مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هيچ
چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون ميذاره و حاليمون نميشه.
من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه -اين ملا موشی جوهوده رو
ميگم-نميدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ، اينا مسلمونن، خدا رو خوش نمياد نونن يه مسلمونو
تو جيب يه کافر بريزم . اون وخت تورو به خدا سياحت کن ، اينم تلافيشه!
ميام ثواب کنم ، کباب ميشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو
دهن اين بی همه چيزا ، آخرش گازشم می گيرن.»
کاسه بشقابی ديگر نتوانست صبر کند و اينطور تو او دويد:
«خوب خواهر، اين کفش کهنه هات که به درد من نمی خوره.بزا باشه همون
ملاموشی جهوده بياد ازت به قيمت خوب بخره.»
هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه ای قر داد و درحالی که
می خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت:
«واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذليل مرده بود
که منو از ديروز تا حالا چزونده.»
«آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم، اما کله خر
که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه .آخه ...آخه
تخم مام تو همين کوچه پس کوچه ها پس افتاده...»
«نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ، منم دلم پره.اصلا خدام همه اين
الم شنگه ها رو همين براما فقير فقرا آورده .واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس
و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ، يا ميدن کلفت نوکراشون
و سر ماه ،پای مواجبشون کم می ذارن.اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ريزن.
بلدن ديگه .اگر اين طور نبود که دارا نمی شدن که!اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو
اصلا کنار ميگذاشتن؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چيه؟
...من که نمی دونم،...يا هزار خوراک ديگه.خدا عالمه چه مزه ای می گيره.
من که هنوز به لبم نرسيده .واه واه !هرگز رغبتم نمی شينه.»
«خوب خواهر همه اينا رو چند؟»
«من چه می دونم .خود دونی و خدای خودت.من که سررشته ندارم که .
بيا و با من حضرت عباسی معامله کن.»
«چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون، تو هم خواهر
منی ديگه.داريم با هم معامله می کنيم.ديگه اين حرفا رو نداره.»
«آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس....»
«من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، يه کوزه جاترشی ميدم ، دوتا
آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نيم.»
«کاسه بشقاب که نمی خام.اما چرا چارتومن و نيم؟اين همه کفشه.»
«کفش هات مال خودت.دوتا کتتو چار تومن می خرم.»
آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تمام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش
قران به هاجر داد؛ خورجين خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها به
ره افتاد.
*
فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به
انتظار شوهرش ، که قرار بود امشب بيايد، کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به
مطبخ سر می زد.
در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرايه نشين ديگر هم بودند.
يکی شوفر بيابان گردی بود ، که دايم به سفر می رفت و در غياب خود ، زن خود
را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها
زندگی می کرد و بيش از يک اتاق در اجاره نداشت.
از هفت اتاق خانه کرايه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و
زنش می نشستند ، دو اتاق ديگر هم مخروبه افتاده بود.
عباس آقای شوفر، يک هفته بود که به شيراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به
نيست شده بود.قبلا می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی
کی باور می کرد؟
اوستا رجبعلی پينه دوز ، يک مستاجر خيلی قديمی بود و شايد در اين خانه کم کم
حق آب و گل پيدا کرده ود.دکانش سر کوچه بود.زياد زحمتی به خود نمی داد،
کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و
ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هميشه يا در دکان بود ، و يا کنج اتاق
خود افتاده بود، چايی می خورد و حافظ می خواند.
کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی
کوره ذغالی اش ، کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.
زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ، در همان سال اول ، ول کرده بود
و فقط تابستان ها ، که با بساط پينه دوزی خود ، سری به ده می زد ، با او نيز عهدی
تازه می کرد.
وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت.يکی دو سال به کلاس اکابر رفت
و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتری روزنامه فروشش می آورد ، به راه
راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت . اول به کمک مشتری روزنامه
فروشش ، ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق
می کرد.و نتيجه می گرفت.خود او چپ بود ، چون پينه دوز بود-خود او اين گونه
دليل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به
کارهای ديگری بزند. خودش هم از اين تنبلی ، دل زده شده بود.و هروقت رفيق
روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود ، به او سرکوفت می زد ، قول می داد
که حتما تا هفته ديگر در اتحاديه اسم نويسی کند.
هوا تاريک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.هاجر
رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد.وارد اتاق شد. کبريت کشيد و
وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنايی کبريت ، لاک صورتی ناخن های
دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، يک مرتبه او را به فکر فرو برد.
«اگه عنايت پرسيد چی بهش بگم...؟نبادا بدش بيآد؟!»
چوب کبريت ته کشيد . نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد.
يک کبريت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خود گفت :
«ای بابا!...خوب اونم بالاخره اش يه مرده ديگه ...»
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگين عنايت به
گوش رسيد . هاجر ، دست های خود را زير چادر نماز پيچيد و تا دم در اتاق ، به
استقبال شوهرش رفت . سلام کرد و بی مقدمه پرسيد:
«...راستی عنايت ، چرا تو ، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»
«بسم الله الرحمن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهمو
بگيری و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ، باد سر دلت
می زنی؟»
«اوه !باز يه چيزی اومديم ازش بپرسيم...خوب نياوران چه کردی؟»
«هيچ چی.چمچاره مرگ!سه روز از جيب خوردم.جعبه آينمو به هن کشيدم.
شبا تو مسجد خوابيدم و يک جفت گوش کوب فروختم.همين!»
«با-ری-کل-لا!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالاخره
خدام بزرگه ديگه»
عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی بخاری بند می کرد،باخون سردی و آه
گفت:
«بله خدا بزرگه .خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من...اما چه بايد کرد
که درآمد ما خيلی کوچيکه.»
«مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز
ما غلط کرديم يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه .
آخه منم آدمم!دلم می خاد...ياچشمای منو کور کن يا...»
«آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببين من دار و ندارم چقدره؛اون وقت
ازين هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.»
«اوهوء...اوه!توام . مگه پولش چقدر ميشه که اين همه برای من اصول دين
می شمری ؟
«چقدر ميشه ؟خودت بگو!»
«بيس و چارزار!»
«بيس و چارزار ؟...از کجا نرخ مانيکورو بلد شدی؟»
هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيرون آورد و با لب خندی، پر از
سرور و اميد ، گفت:
«پريروز يه دونه خريدم!»
«خريدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای
شمرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مجانی به شهر بياره.اونوقت تو
رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟...
بيسد و چارزار!...پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟...»
عنايت اين جا که رسيد، حرف خود را خورد.صورتش کمی قرمز شد و با
بی چارگی افزود:
«لا اله الا الله...»
«خجالت بکش بی غيرت!کمرت بزنه اون نمازايی که می خونی!باز می خای کفر
منو بالا بيآری؟خوب پول خود بود،خريدم ديگه!چی از جونم می خای؟...»
«غلط کردی خريدی.خجالتم نمی کشه!مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟
يالا بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟»
هاجر آن رويش بالا آمده بود . چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دويد و
فرياد زد:
«به تو چه!»
«به من چه؟...!هه!هه!به تو چه!بله؟زنيکه لجاره!حالا حاليت می کنم...»
او را به زير مشت و لگد انداخت.
«آآخ...وای خدا...وای...به دادم برسين...مردم...»
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط سماور شلنگ برداشت
و خود را رساند.چند تا«ياالله»بلند گفت و وارد شد.عنايت از هول هول چادر حاجر را
از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد.
«باز چه خبر شده؟...اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره.خدارو خوش نميآد.»
«به جون عزيزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می کردم.زنيکه
پتياره داره تو روی منم وای ميسه...»
اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد .يک قدم جلوتر گذاشت؛دست
عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيرون می کشيد گفت:
«بيا...بيا بريم اتاق من، يه چايی بخور حالت جا بيآد...معلوم ميشه اين
چند روزه ، نياورون ، کار و کاسبيت خيلی کساد بوده...نيس؟!»
اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ريخت و
جلوی هردوشان گذاشت.
«خوب!می خاين از خر شيطون پايين بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟»
هاجر بغضش ترکيد و دست به گريه گذاشت.
«چرا گريه می کنی؟آخه شوهرتم تقصير نداره.چه کنه؟دلش از زندگی سگيش
پره.دق دلی شو،سر تو درنيآره، سرکی در بيآره؟»
عنايت توی حرف او دويد و با لحنی آرام ، ولی محکم و با ايمان ، گفت :
«چی ميگی اوستا؟ اومديم و من هيچی نگم .ولی آخه اين زنيکه کم عقل،
چادر نماز کمرش می زنهت؛ وضو می گيره ، با اين لاکای نجس که به ناخوناش ماليده ،
نمازش باطله !آخه اين طوری که آب به بشره نمی رسه که.»
«ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نيسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای
زياديتو می گيری و دور می ريزی. اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی
کفاره داشت.»
و روی خود را به هاجر کرد و افزود :
«هان؟چی می گی هاجر خانم؟»
«من چه می دونم اوس سا.من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که .کجا مساله
سرم ميشه؟
«اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرتم اين
حرفارو بزنه.حالا خودت ميگيش؟حيف که شما زنا هنوز چيزی سرتون
نميشه.روزنامه که بلد نيستی بخونی ، وگه نه می فهميدی من چی می گم. اينم تقصير شوهرته.
اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصير نيستی . آخه تو
اين بی پولی، خدا رو خوش نميآد اين همه پول ببری بدی مانيکور بخری.اما خوب
چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ، هی پاهامون به هم می پيچه و رو
سر و کول هم زمين می خوريم و خيال می کنيم تقصير اون يکيه .غافل از اين که،
اين زندگيمونه که تنگه و ماها رو به جون همديگه ميندازه...»
«آره ، آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه،مثل
برج زهرمار شب وارد خونه ميشم.اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل
بهشته.گرچه اجاقمون کوره ، ولی اين جور شبا هيچ حاليم نميشه.»
اوستا رجبعلی ف آن شب ، سماورش را يک بار ديگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر
رفت شام کشيد و سه نفری باهم ، سر يک سفره شام خوردند.
*
و فردا صبح ، هاجر ، لاک ناخن های خود را با نوک موچين قديمی خود تراشيد و
شيشه لاک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که
نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ريخت و دم رف گذاشت.
5
وداع

قطار، صفیر کشان از تونل خارج شد .دور کوچکی زد ودر ایستگاه

«چم سنگر»از نفس افتاد.
چهارم نوروز بود .آفتاب درخشان کوهستان ، گرم ومطبوع بود.
پشت ایستگاه ، رود خانه در زیر پل می غرید وکف کنان می گذشت.
ایستگاه در دامنه ی تپه ای که رود خانه در پای آن می پیچید قرار
داشت.ودرآن دورها -به سمت جنوب -چشم اندازی بسیار زیبا ، تا
آنجا که در زیر پرده ای از مه لطیف بهار محو می شد، هویدابود.هنوز
در تنگه ها و ته دره های اطراف ، برف نشسته بود وسفیدی می زد.
خورشید تازه از لب کوه با لا آمده بود .چمن ها که از باران دیشب
هنوز تر بود ، می درخشید .همه جا می درخشید .همه چیز پرتو مخصوص
بهاری داشت ، مگر کلبه ی انان ...
در دامنه ی تپه ، نزدیک رودخانه ، کلبه ی گلی آنان روی خاک خیس
ونم کشیده ی کنار رود خانه ، قوز کرده بود وانگار پنجه های خود را
به خاک فرو برده بود ودر سرازیری آن جا خود را به زور روی تپه نگه
میداشت.باران سر و روی آن را شسته ، شیارهای بزرگی در میان کاگل
طاق ودیوار آنبه وجود آورده بود وشاید در داخل دخمه ، همان جایی
که افراد آن خانواده ، شب سر به بالین می نهادند ، چکه می کرد .
یک بز کوچک ، در کناری ، زمین را بو می کرد ودو خروس به سر و
کول هم می پریدند .بچه های آنان ، کوچک وبزرگ ، دسته های کوچکی
از بنفشه های ریز کوهی وشقایق های چشم باز نکرده را به هم بسته بودند
و در اط راف قطار می پلکیدند ودایم مسافرین را به خرید هدیه های ناچیز
نوروزی خود دعوت می کردند.
همه برهنه بودند .پا های لخت آنان در آب بارانی که در گوشه وکنار
جمع شده بود فرو می رفت وآنانی که دایما سر خود را به طرف
پنجره های قطار ، با لا نگه داشته بودند ، هر دم به سکندری رفتن تهدید
می شدند.
کسی به دسته گل های ناچیزشان توجهی نداشت .هر کس دسته گل
بزرگ تر وبهتری از صحرای خوزستان ، از ایستگاه های اندیمشک و
اطراف آن ، تهیه کرده بود.عطر تازه ی نرگس های پر گل که از پشت
شیشه ی هر اتاق قطار پیدا بود، هوای آن جا را نیز خوشبو ساخته بود.
بچه ها در پای قطار می دویدند وپشت سر هم متاع خود را عرضه
می داشتندو در حالی که (ق)را از مخرج (خ)ادا می کردند ، بهای گل
ناچیز خود را از دو قران به یک قران پایین آورده بودند وبی شک اگر
قطار معطل می شد ، به ده شاهی هم می رساند.
رفیق هم اتاق من، شکم بزرگ خود را لب شیشه ی قطار گذاشته بود و
درحالی که به پای برهنه ی آن چند کودک چشم دوخته بود ، گویا حساب
صدقه هایی را می کرد که از آغاز سفر خودش تا کنون به این وآن داده
است.
همو ، دیشب که از تکان بیجای قطار ، بی خوابی به سرش زده بود و
شاید برای اولین بار در عمرش یک شب بی خوابی می کشید ، داستان سفر
اخیرخود را به فلسطین وسوریه برای ما، هم اتاق هایش ،تعریف می کرد.
از این سفر دور و دراز چهار ماهه ، جز مرکبات عالی ودرشت فلسطین چیز
دیگری را به یاد نداشت که برای ما نقل کند .و در هر جمله اش ، چند بار
ذکر پرتقال های ملس حیفا دهان انسان را آب می انداخت.
من با او از دبیرستان آشنایی داشتم ودر این سفر ، وقتی در راه
قطار به او بر خوردم ، پس از سلام و تعارف معمولی ، هر چه فکر کردم
چیز دیگری نداشتم تا به او بگویم.او نیز گویی حس کردو زود رد شدو
شماره به دست ، پی اتاق خود می گشت.
نزدیک بیست ساعت بود که در یک اتاق کوچک قطار نشسته
بودیم .ولی او حتی وقتی که داستان سفر فلسطین خود را نقل می کرد ،
دیگران را مخاطب قرار می داد .انگار می تر سید به من چشم بدوزد.من
هم به سکوت وتنهایی بیش تر علا قه داشتم .فقط یک بار به من پیشنهاد
کرد که پوکر بازیکنیم ومنهم که نمی توا نستم دعوت او را اجابت کنم ،
گویا باعث دلتنگی اش شده بودم .ولی دلتنگی او زود رفع شد.وهم بازی
خوبی پیدا کرد.
قطار سوت کشید وتکانی خورد.شکم رفیق من که هنوز لب
پنجره ی قطار بود سر (سور)خورد وتنه ی سنگین او روی

من افتاد و او زبان خود را برا ی بار سوم به روی من باز کرد ومعذرتی خواست.
کودکان برهنه پا ، به جنبو جوش افتاده بودند.متاع شان هرگز
خریداری نیافته بود شعاع چشم من ، خشک وبی حرکت به روی آنان و
کلبه ی ویرا نشان ، که در آن دور ، زیر نور گرم خورشید بخار می کرد،
دوخته شده بود.گویا جواب معذرت رفیقم رانیز ندادم .یا آن را نشنیدم.
قطار هنوز قدم آهسته می رفت و کودکان به سرعت به دنبال آن
میدویدند.پای یکی از آنان -دخترکی لاغر و پوست به استخوان کشیده
-در گودال آبی فرو رفت و سکندری، در نیم وجبی خط آهن نقش بر
زمین شد ، ودسته گل پلا سیده اش درگودال آب گل آلود پهلویی افتاد.
حتی ناله ای هم نکرد .گویا نا نداشت!
رفیق من که هنوز شکم خود را ازپنجره ی قطار بر نداشته بود ، از
ترس و وحشت صدایی کرد ومرا سخت تکان داد .من ساکت ماندم واو
که سخت وحشت کرده بود ،
-دیدی بیچ چاره رو ؟ ...نزدیک بود بره زیر قطار !...خدا خیلی بهش
رحم کرد...
-رحم؟ !...
جز این چیز دیگری در جواب او نگفتم .او باز هم حرف زد ولی من
گوش نمی دادم .
قطار پیچ خورد .دخترک دیگر پیدا نبود ولی کلبه ی آنان هنوز از دور

بخار می کرد وبز کو چکشان هنوز در اطراف می پلکید وعلف های تازه
را بو می کشید .
کودکان برهنه پا ، در یک آن ، به کلبه ی خود فرو رفتند ودر آن دیگر ،
بایک زن ،با مادر خود ، بیرون آمدند ؛ وهرسه دست های خود را بلند
کردند که با قطار ما وداع کنند .
قطار دور شده بود .تونل دیگری نز دیک شده بود .چیز تماشایی
دیگری پیدا نمی شد. همه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند یا پوکر می زدند
ویا در خواب بودند ؛ یا برای هم از کیف ها و خوش گذرانی ها ی
خود تعریف می کردندومی خندیدند.
چیز تما شایی دیگری پیدا نبود .جز کلبه ی آنان از دور، ومادرو
کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودندوبا قطار ما وداع می کردند.این
نیز لابد چندان قابل توجه نبود.
هر سه با قطار ما وداع کردند.برای اینکه اسکناسی از این قطار به آنان
رسیده بود ویا شاید برای اینکه می پنداشتند همین قطار ،دخترک،
مردنی شان را ، که از او نه به کوه رفتن ونه علف چیدن می آ مد ونه به دنبال
پدر به سر راه رفتن وجاده صاف کردن، به زیر گرفته وراحت کرده است.
عصر روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم ، در پیرامون شهر پیر مرد
الاغ سواری را پشت سر گذا شتیم .وقتی قطار از پهلوی او ، میگذشت همه با او
که به روی اهل قطار خنده ی نمکینی می کرد ، وداع
می کردند و برای او دست تکان می دادند.یکی دو نفر حتی به صدای بلنداز
او احوال پرسی هم می کردندوبی شک اگر در خواستی از اهل قطار میکرد،
هر چه داشتند برایش می ریختند .دیروز همه شنگول بودندوبرای
شوخی ومسخرگی فقط وسیله می خوا ستند.ولی امروز در چم سنگر ؟...
هیچ کس جواب وداع آنان رانداد !
سر پیچ که از سر تا ته قطار پیدا بود ، یک بار دیگر درست دقت کردم .
تمام پنجره ها بسته بود وهیچ کس نبود تا در جواب آنان دستی ویا
دستمالی تکان بدهد.
کلبه ی آنان که در زیر نور خورشید بخار می کرد،باز هم نمایا ن بود .و
آن ها هنوز دست ها ی خود را برای ما تکان می دادند .هنوز وقت
نگذشته بود .
دست من به جیبم فرو رفت .دستمالم را بیرون کشیدم ؛ سر پنجه
ایستادم وسر و دستم را از پنجره ی قطار بالا کشیدم ودستمال را در هوا ،
دم باد به اهتزاز در آوردم ...شاید هنوز دیر نشده باشد.
رفیقم فریاد زد ومرا عقب کشید .از پنجره دورم کرد وشیشه ی آن را
بالا برد.قطار وارد تول شده بودواگر او دیر تر می جنبید ، شاید دست من
شکسته بود.



******

6 زندگی که گریخت
آفتاب مغز آدم را داغ می کرد.خیابان کنار شط خلوت شده بود.
آمدو رفت بند می آمد.در میان نخلستانها ی آن طرف شط ، انگار مهی
موج میزد.مهی که با گردو غبار آمیخته بود.یک کشتی بزرگ که پایی
اداره ی گمرک لنگر انداخته بود، سوت کشید.سوت خیلی کوتاهی بود
که در میان گرمای هوای بعد از ظهر خرمشهر گم شد.انگا دنباله ی آنرا
قیچی کردند .
یک قایق بزرگ شراعی را بار می زدند.حمال ها گونی های برنج را
به دوش می کشیدند و از روی الواری که به جای پل ، از لبه ی سکو
به لبه ی قایق بند کرده بودند می گذشتند واز ته قایق ، گونی ها را روی هم
می انباشتند.آب شط پایین رفته بود و پل موقتی باریکی که می با یست از
روی آن بگذرند، خیلی سرازیر بود .
بار بر ها پنج نفر بودند .دو نفر دیگر روی سکو، کیسه های برنج را
روی کول آن ها می گذاشتند .دو نفر هم بودند که توی قایق گونی ها را
می گرفتند و در گوشه ای ردیف می چیدند.تند کار می کردند.بار زیاد کار بود.
شاید تا غروب هم طول می کشید.
یک بار بر دیگر از راه رسید.زیاد جوان نبود .کولواره اش از پشت،
روی کمرش افتاده بود وشل ووا رفته راه می آمد.یک کلاه لبه دار به سر
دا شت.ریشش نتراشیده بود.یک دست خود را توی جیبش کرده بودوبا
دست دیگرش طناب بار بند خود را روی دوش نگه می داشت.
کسی مخالف نبود چند کلمه ای صحبت کردندوقرار شد او هم
کمک کند.ططنابش را به کناری نهاد.کلاهش را پایین تر کشید.کوله را
روی پشتیش جا به جا کردو زیر دست آن دو نفر که روی بار ها ایستاده
بودند خم شد.چشمش برق می زد.
گونی ها با هم فرقی نداشت.یکی هم به روی کول او گذاشتند.وقتی
خم شده بودومهیای بار گرفتن بود، هیچ فکری نمی کرد.کار گیرش آمده
بود این مهم بود.
چند قدم به طور عادی برداشت.ولی هنوز به وسط خیابان نرسیده بود
که زانوهایش ناگهان لرزید.چند ثانیه صبر کرد وبعد به راه افتاد.قدم ها ی
معمولی داشت.وقتی عادی راه می رفت، برای او فرقی نداشت.قدم ها ،
خودشان برداشته می شدند وخودشان به زمین گذا شته می شدند.ولی گونی
را که به روی دوشش گذاردند گویا قضیه از قرار دیگر شد.پا ها یش هنوز
از روی زمین بلند نشده، دوباره به دنبال قرار گاهی می گشتندو به زمین
می نشستند.اول جدی نگرفت ، ولی نه ، درست همین طور بود .دست خود
او نبود.خیلی سعی می کرد ولی باز پاهایش می لرزید.یک دم خواست
فکر کند که شاید نمی تواند این بار را ببرد.ولی زود دنباله ی فکر خود را
برید .مطمئن بود که زانویش از عقب تا نخواهد شد.او فقط می با یست
کوشش کند که از جلو خم نشود وبار به زمین نیفتد.نمیدانست کیسه ی
برنج چقدر وزن دارد.دیگران به راحتی میبردند تند هم می رفتند ولی
پای او می لرزید .اشکالی نداشت.می توانست سعی کند ونگذارد زا نو یش
خم شود.ولی پایش می لرزید .حتی مچ پایش هم به لرزه می افتاد.یک دم
چشمش را بست و به خود تلقین کرد.دید که ممکن است به زمین بخورد.
زود چشمش را باز کرد.چیزی به کنار شط نمانده بود.همه ی راه از پای
تل بار تا کنار شط ، شاید چهل قدم بود .بارها را در آن طرف پیاده رو ، پای
دیوار چیده بودند.او حالا وسط خیابان بود.خوبیش این بود که ماشین رد
نمی شد.خیابان خلوت بود .دیگران به کار خود مشغول بودند .یک دور
هم از او جلو افتاده بودند.او تازه از وسط خیابان می گذشت.سعی می کرد
تند تر راه برود .ممکن نبود می خواست از لرزش پاهایش جلو گیری کند .
همه ی همتش صرف این می شد .در فکر این نبود که که زود تر به کنار شط
برسد واز روی پل باریک بگذرد وبار را توی قایق به زمین بگذارد
دیگران که خیلی حریص قدم بر می دا شتند ، در این فکر بودند.او فقط در
فکر این بود که پایش نلرزد و زا نو یش خم نشود.نمی بایست بار به زمین
بیفتد.
به کنار شط رسیده بود.خیس عرق شده بود.کلاه به سرش تنگی
می کرد.سرش انگار بزرگ شده بود .مغزش درد گرفته بود.عرق از چاک
سینه اش پایین می رفت.حس می کرد که دارد آب می شود.پیراهن زیر
کمر بندش خیس شده بودوبه تنش می چسبید .پایش هنوز می لرزید .شاید
دو روز بود که بار سنگین بر نداشته بود .ولی بار سنگین نبود.دو روز
کار گیر نیاورده بود.این مهم نبود .این هفت نفر حالا حتما دارند او را
می پایند.حتما کارشان را ول کرده اندو او را نگاه می کنند و به هم
چشمک می زنند.حتما یک بار دیگر هم ، سه نفر از پهلوی او رد شدند و
رفتند که بار بگیرند.ولی او حتم داشت که همه ی آ ن ها در گو شه ای
ایستاده اند وبه او نگاه می کنند وبه هم چشمک می زند.نمی باید بار به زمین
بیفتد.اگر شده است باید بار را برساند.مگر از دیگران چه کم دارد؟
حتی سرش را هم بالا نمی کرد. می ترسید.پیشانیش خیس عرق بود.
دیگران این طور عرق نکرده بودند.نمی خواست آن ها را که
به او می خندیدند و چشمک می زدند ، نگاه کند.می خواست کار خود را بکند .
می خواست نگذارد بار به زمین بیفتد.می خواست نگذارد پایش بلرزد؛
ولی پا یش می لرزید .یک دم کنار شط ایستاد.باز پایش می لرزید.
نزدیک بود پایش بلرزد وبار توی شط بیفتد.خود را زود کنار کشید.
یک دم دیگر صبر کرد.دو نفر دیگر پشت سر هم از پهلویش گذشتند.
قدم های مطمئن و شمرده ی خود را روی الوار گذاشتندوپشت سر هم
پایین رفتند.الوار لنگر بر می داشت وزیر پای آن ها بالا وپایین می رفت.
ولی آن ها بی اعتنا گذشتند .او هم باید برود.مگر چه می شد ؟
اطمینان خاطر خود را باز یافت وقدم به جلو گذاشت.قدم اولش را روی
الوار جای داد .ولی ناگهان وحشت کرد.چشمش به پایین افتاد .زانویش
سخت می لرزید.خودش حس نمی کرد.اما می دید .انگار مچش هم
به لرزه افتاده بود.وحشت زده شد.نزدیک بود زانویش خم شود وبار
توی شط بیفتد.یک دم بی تصمیم ماند .نمیدانست چه کند ؛ خوا ست قدم
دومش را هم بلند کند وبه جلو بگذارد .حتی حاضر بود یک قدم
کوچک بردارد.حاضر بود که قدم دومش را به جلو پرتاب هم بکند .ولی نمی شد.
کوشش هم کرد ولی دید اگر برای یک دم هم شده پای دومش
را از رو ی زمین بردارد، آن دیگری بیش تر خواهد لرزید ، زانویش خم
خواهد شد ، خودش سرنگون خواهد گردید و کیسه ی برنج توی شط غرق
خواهد شد ،به بی تصمیمی خود خاتمه داد.پایش را به عجله پس کشیدو
دوباره به کناری رفت.
دیگران باز هم می گذشتند وباز هم مطمئن وبیاعتنا از روی الوار
باریکی که زیر پایشان لنگر بر می داشت وبالا وپاین می رفت
می شدند وبار را توی قایق می انداختند وبر می گشتند.برای شان
خیلی عادی بود.
هیچ کس حرفی نمی زد .وقتی او پایش را روی الوار گذاشته بود و
مردد مانده بود ، نفهمید چقدر طول کشید ؛ ولی حس می کرد که توی
قایق وپشت سر او ، توی خیابان منتظرند که او رد شود تابتوانند عبور کنند.
اما نه ، مطمئن بود که آن هاایستاده اند .کا خود را به کناری نهاده اند واو
را مسخره می کنند وچشمک می زنند .با آستین کتش عرق پیشانیش را
پاک کرد.آستینش خیس خیس شد.سرش را بلند کردوآن دور ها ، لای
نخل های آنطرف رود خانه دنبال چیزی گشت ؛ دیگر چشمش برق
نمی زد .برق آنها نیز به دنبال نگاهش لای نخلستان ها گم شد ؛ سرش
سنگینی کرد و باز به پایین افتاد .شاید یک دقیقه گذشت .پای او هنوز
می لرزید .برگشت.دیگران هنوز تند میرفتند و می آمدند .او هم نیروی
خود را جمع کرد وقدم تند تر برداشت.دو سه قدم را تا دم شط به عجله پیمود.
پایش هنوز می لرزید .ولی دیگر این مهم نبود .اطمینان پیدا کرده بود
که زن نویش از جلو هم خم نخواهد شد.به همان سرعت روی الوار
آمد.تقریبا چشم خود را بسته بود .نبسته بود ؛ ولی نمی خواست بداند
روی چه چیزی پا گذاشته.سه قدم جلو رفت .پا یش باز شروع کرد به
لرزیدن .سخت هم می لرزید .انگار پل
موقتی هم زیر پای او به لرزه می افتاد.باز خیس عرق شد ه بود از
پیشا نیش عرق می چکید.یک دفعه وحشت زده شد .خیال کرد حالا
زانو هایش از پهلو خم خواهد شد وپایش از دو طرف الوار به پایین
خواهد افتادوکیسه ی برنج توی شط سرنگون خواهد شد.داشت
همین طور هم میشد .نمیدانست چه کند .این ور و آن ور پل معطل او
بودند.هیچ کس حرفی نمیزد.از بس دست هایش را روی شکمش به هم
فشار داده بود، استخوان انگشتش درد گرفته بود.عرق از زیر گلو و
چاک سینه اش می چکید و روی الوار می افتاد وپهن می شد .الوار داشت
لنگر بر میداشت.اما نه ، هیکل او وبار سنگین روی دو شش بود که روی
پل باریک داشت لنگر بر می داشت .همین طور شد .نزدیک بود از پهلوی
راست توی شط سر نگون شود.دست ها یش را با عجله از هم باز کرد و
تعادل خود را به سختی حفظ نمود. طول الوار از هفت قدم بیش تر بود.
دیگر نمی شد همان جا ایستاد .خیلی معطل شده بودند.حتما خیلی به او
خندیده بودند.هر چه طاقت داشت آب شده بود وبه صورت عرق ازروی
آن الوار لعنتی چکیده بود وپهن شده بود .اما چه جور برگردد؟ چه قدر
به او خواهند خندید ! آن وقت دیگر کی کار گیر بیاورد؟ دو روز است که
کار گیر نیاورده.انگار پل موقتی هم شروع کرد به تاب خوردن.داشت
از زیر پایش در می رفت .آه که داشت می مرد !نفسش راتوی سینه اش
حبس کرده بود.سرش پایین افتاده بود.چشمش از وحشت و ضعف
دریده شده بود.ترسید مبادا تخم چشم هایش از کاسه ی دریده شده ی
آنها بیرون بیاید وپایین توی نهر بیفتد -یا مثل چکه های عرق سینه اش
روی الوار ، روی این پل لعنتی بیفتد و این طور پهن شود .خیلی ترسید
یک دم چشمش را بست ، سرش داشت گیج می رفت .تاریکی درون
چشمش پر از قرمزی شد .نزدیک بود سرنگون شود.زود چشمش را باز
کرد.چشمش را دریده کرد.نمی شد این طور مردم را معطل گذارد.به او
چه خواهند گفت ؟ولی چرا هیچ کس حرفی نمی زد؟ حتما در کناری
ایستاده بودند ،وسیگار می کشیدند وبه او می خندیدند !پس چرا صدا ی
خنده شان نمی آمد ؟لعنتی ها ! تعادل خود را به زور حفظ کرده بود.
دست ها یش را دو مرتبه زیر شکمش قلاب کرده بود.در هم فشرد وعقب عقب
دو سه قدمی را که روی الوار پیش آمده بود دوباره پیمود و پایش را
روی خاک محکم سکوی کنار شط گذاشت.آن وقت حس کرد که پایش
دارد می لرزد.توی دلش هم می لرزید .حتی روده ها یش هم حس
میکردند که دارند می لرزند.نمی باید بار را زمین گذارد .آهسته آهسته تا
پای تل کیسه های برنج رفت.عرق از چاک سینه اش واز بر آمدگی زیر
گلویش روی زمین می چکید ومیان خاک داغ کنار شط فرو می رفت.
کیسه ی برنج را به تئنی از روی کوله ی او برداشتند.او همان طور
خم مانده بود؛ دو لا مانده بود .انگار با آخرین قطره ی عرقی که از چاک
سینه اش روی زمین چکید ودر خاک فرو رفت ؛ طاقت او هم چکیده بود
و در خاک داغ کنار شط فرو رفته بود.
دنباله ی سوت کوتاه ونکره ی یک کشتی را در هوا قیچی کردند .یک
قایق موتوری زیر اسکله ی گمرک ایستاد واز نفس افتاد .در میان
نخلستان های آن طرف شط ، مهی آمیخته با گردو خاک موج می زد
برق چشم انسانی که زندگی از و گریخته بود ، در آن میان سرگردان بود.


*****
7
آفتاب لب بام

پدر دو بار دور حیاط گشت و آمد توی اتاق.جا نمازش را از روی
رف برداشت پای بخاری نشست.جا نماز ، پارچه ی قلم کار یک تخته
بود.بازش کرد ودو زانو روی آن نشست ؛ تسبیح را هلالی با لای مهر
گذاشت ؛ قرآن را از جلدش بیرون در آ ورد ؛ لایش را باز کرد ونشان آن را دید .
سر جزو « الحادی عشر » بود.آن را دو باره بشت وتسبیح رابه دست گرفت
وشروع کرد به ذکر گفتن.
بیش از یک سا عت به غروب نمانده بود.پدر دهانش خشک شده بود
وحوصله اش داشت از تشنگی سر می رفت.هر روز از اداره که
بر می گشت تا ساعت پنج می خوا بید .آن وقت بیدار میشد .می آ مد لب
حوض.سرش را آب میزد واگر خیلی گرمش بود ، لخت می شد ؛ توی
آب می رفت وبا لگن ، آب روی سر خود می ریخت وبعد در می آمد.
اول سرش را خشک می کرد.بعد وضو می گرفت.دشت ورویش را نیز با
دستمالی که روی درخت انار لب حوض ، افتاده بود ، خشک می کرد و
بعد می آمد توی اتق .جا نمازش را پهن می کردو تا دم افطار سر
جانمازش نشسته بود ؛ نماز ظهر وعصرش را می خواند واگر وقت
باقی بود ، باقی مانده ی جزو قرآن روز قبلش را با صدای بلند تلاوت
می کرد ویا دعای مخصوص آن روز ماه مبارک را می خواند.
در اتق باز بود . توی ایوان پهلو ،سماور داشت جوش می آمد.بساط
سماور جور بود وزنش دور تر از گرمای سماور به دیوار آن ور ایوان
تکیه داده بود وبا کاموای سبز ،آستین یک پیراهن بچه گانه را می بافت .
سرش روی کارش بود ومیله ها را تند بالاو پایین می برد و از حلقه های
کاموا در می کرد.وگلوله ی کاموا که وسط ایوان سرگردان بود ، آهسته
آهسته باز می شد و به هوای خودش این ور و آن ور می رفت.
آفتاب لب بام آمده بود وهوا گرم گرم بود...از دیوا ری که رو به مغرب بود
هرم آفتاب توی حیاط می زد.از آبی که چند دقیقه پیش پاشیده بودند ،
هنوز نمی باقی مانده بود وبوی خاک نم کشیده ، هوا را پر کرده بود وهرم
آفتاب تا این ور حیاط توی ایوان هم می زد.
بچه ها ف، دو تا دختر یکی ده دوازده ساله ودیگری کوچک تر ، توی
ایوان رو به روی مادرشان ، به دیوار تکیه داده بودندواز حال رفته بودند.
رنگ شان پریده بود .دهان شان باز مانده بود وچشم شان به دست
مادرشان که هنز قوت داشت ومیله ها را تند بالا وپایین می برد ، دوخته
شده بود.وهمه در تنگنای بی حالی خود ، گیر کرده بودند وبه انتظار اذان
مغرب ساکت نشسته بودند.
پدر از توی اتاق ،همان پای بخاری که نسشته بود ، همه ی این بساط را
می دید وآهسته ذکر می گفت .سماور به جوش آمده بود وبخار آبی که
از آن بر می خواست،توی اتا ق می زد.پدر یک دم ذکرش را برید واز
همان روی جا نمازش صدا زد :
-صغرا ! پاشو سماور رو ببر اون ور .
بچه ها از حال رفته بودند ؛ ومادر سرش به بافتنی خودش گرم بود و
هوا هم گرم بود .کسی به آنچه پدر گفت توجهی نکرد.وپدر دیگر
حوصله اش داشت سر می رفت .تسبیح را هلالی روی مهر جا نمازش
گذاشت ؛ یک لاالاهالاالله گفت وسر پا ایستاد وبا صدایی که ته پاشیر هم
می شدآن را شنید ، اذان نمازش را گفت و وقتی می خواست اقا مه را بگوید ،
رو به دختر هایش گفت:
-به شماهام !بتول تو پاشو!پاشو، سماور رو بذار اون ور تر .چایی رم دم
کنین.
دختر بزرگ تر مثل این که از خواب پریده باشد ، کسل وناراحت از
جا تکان خورد .خودش را با سماور آن طرف تر کشید واز سر خستگی و
خشم زیر لب گفت:
-ایش ...ش...
ودوباره سر جای خود برگشت؛پشتش را به دیوار داد وباز از حال
رفت .
مادر ، کار بافتنی اش را کنار گذاشت.آمد جلو .قوری را آب بست .
گذاشت سر سماور.دستمال قوری را هم روی آن انداخت ودوباره
به جایش بر گشت، کار بافتنی اش را به دست گرفت ومشغول شد.
پدر هنوز اقامه اش را نگفته بود .پا به پا می کردو یواش یواش چیزی
می خواند .و انگشت هایش روی درز شلوار خانه اش با لا وپایین می رفت.
آفتاب داشت کم کم از بام خانه می پرید .گرما وبوی خاک
آفتاب خورده توی حیاط پیچیده بود.ویخی توی کوچه داد زد .پدر
اقامه اش را داشت شروع می کرد که صدای یخی ، توی حیاط پیچید .پدر
یک دم ساکت شد ورو به دختر ها یش گفت:
-صغرا ، پاشو برو یخ بگیر !
دختر کوچک تر تکانی خورد وگفت:
-ایش خدایا !وساکت شد.
دیگر طاقت پدر تمام شده بود .خودش را با دو قدم به ایوان رساند.
دختر ها از جای شان پریدند .مادر یک دم سرش را از روی کارش برداشت
ودوباره پایین انداخت.دختر ها خودشان را توی حیاط انداخته
وپدر مثل آن ها پا برهنه ،دنبال شان افتاد.
-پدر سوخته ها ! قبر پدر مادرتان سگ...
دختر ها هر یک از طرفی می دویدندوپدر مثل اینکه اول
نمی دانست به طرف کدام شان حمله کند .ولی گویا آخر تصمیم گرفت.و
دنبال صغرا افتاد .وبتول رفت روی پله ی اول پا شیر ایستاد وداشت زار
می زد.

صغرا سه بار دور حوض گشت ؛یک بار پایش توی باغچه رفت و
یک شاخه ی لاله عباسی را شکست.ولی پدر بالا خره رسید .و همان طور
که دخترش می دوید ، یکی محکم به پشتش زد .دختر سکندری رفت و
دمر روی زمین پهن شد وناله اش توی خاک فرو رفت.
-پدر سوخته ها ! همش ایش وفیش ؟همش ایش وفیش ؟به قبر پدر...
دنباله ی فحشش را با یک صلوات برید وبرگشت.دستش را لب
حوض آب کشید .با دستمالی که روی شاخه ی انار بود خشک کرد و
رفت توی اتاق ، روی جانمازش ايستاد و شروع کرد به اقامه گفتن.
صغری تازه به ناله افتاده افتاده بود .کلمات بزرگ و پرسرو صدای عربی که از
خشم هنوز لرزشی داشت از در اتاق بيرون می زد.و آفتاب که داشت از
لب بام می پريد ، ناله های دختر را که هنوز دمر روی زمين دراز کشيده بود ،
برمی داشت و با خود می برد.
مادر ، يک چند دقيقه ای کار بافتنی اش را کنار گذاشت و از در اتاق که باز
بود ، تاريکی درون آن را با چشمانی دريده نگاه کرد و بعد بلند شد ؛
رنگش پريده بود.دستش می لرزيد و لبش را به دندان گرفته بود.
بتول هم جرات پيدا کرد و جلو آمد.دونفری صغرا را بلند کردند.
نوک دماغش و پيشانی اش که به خاک کشيده شده بود ، خراش برداشته
بود.لب بالايی اش باد کرده بود و از همه ی زخم های خون می آمد و يخی
هنوز توی کوچه داد می زد.
صغرا را لب حوض بردند.بتول آفتابه را آورد ، آب کرد و روی دست
مادرش می ريخت و او خون لب و دهان صغرا را شست.سر و صورتش را
با دستمالی که روی شاخه ی درخت انار کنار حوض آويزان بود ، خشک
کرد .پيراهنش را هم تکان داد و زير او پهن کرد و او را خواباند.
پدر نماز اولش را شروع کرده بود.يخی داشت دور می شد.و آفتاب
از لب بام پريده بود.
- بتول !برو زنبيل ور دار بيار.
از لب رف هم پول برداشت و به او داد و دنبال يخ روانه اش کرد و
دوباره سرکار خودش نشست.سماور غلغل می کرد.هرم آفتاب توی
ايوان بود.سفره ی پيچيده شده ، آن گوشه ی ايوان مانده بود و نمکدان با
قاشق ها روی آن بود.و مادر اين بار تندتر کار می کرد.ميله ها، تندتر بالا و
پايين می رفت و گلوله ی کاموا وسط ايوان تندتر باز می شد و به هوای
خودش اين ور و آن ور می رفت.
پدر ، نماز اولش را سلام گفت.هنوز به افطار خيلی مانده بود و او
طاقتش ديگر داشت تمام می شد.به زحمت بلند شد.تسبيح را روی
جانماز انداخت و شروع کرد به اذان گفتن.کلمات کشيده و پر سر و
صدای عربی که از اتاق می آمد ، لرزشی از خشم و بيچارگی به همراه خود
داشت.صغرا آن گوشه ی ايوان يک پهلو افتاده بود و دست هايش را روی
صورتش گذاشته بود ؛ پاهايش را توی شکمش جمع کرده بود و هق هق
می کرد و صدايش با غلغل سماور درمی آويخت.
مادر ديگر بی تاب شده بود .هنوز رنگ به صورتش نيامده بود و
همان طور که دست هايش ، تند ميله ها را بالا و پايين می برد ، يک دفعه سر
رفت :
- خجالت نمی کشه...بی غيرت...بی رحم!...
الله اکبر پرسروصدايی که پدر گفت ، صدای او را در خود گم کرد.و
مادر خاموش شد.در حياط صدا کرد.بتول با زنبيل يخ وارد شد.يخ را
توی حوض آب کشيد.از روی طاقچه ، کاسه ی بدل چينی را برداشت و
يخ را توی آن گذاشت.
- سفره رم پهن کن!
بتول سفره را هم پهن کرد.کاسه يخ را وسط آن گذاشت.قاشق ها را
چيد.نان را تقسيم کرد و چهار طرف سفره گذاشت و خودش همان گوشه
به ديوار تکيه داد و از حال رفت.مادر کم کم رنگ به صورتش
برمی گشت.ديگر لبش را نمی گزيد.يواش يواش چيزی زير لب می گفت ،
ولی هنوز دستش همان طور تند کار می کرد...
- بتول !چراغو روشن کن.
آفتاب پريده بود.هوا تاريک می شد و از پدر که نماز عصرش
را آهسته می خواند ، صدايی شنيده نمی شد.فقط گاهی سوت بلند يک
(ص) خود را از تاريکی اتاق بيرون می کشيد و در گرمای اول غروب گم
می شد ؛ و بعد هم کنده ی زانوی او که روی جانماز می نشست ، گرپ ، صدا
می داد . وصغرا آهسته آهسته ناله می کرد و همان گوشه افتاده بود.
-بسه ديگه ...بسه ، و زير لب افزود:
-بی رحم...بی غيرت.
مادر اين را گفت و کارش را کنار گذاشت .کفشش را پوشيد ، و رفت.
به آشپزخانه که رسيد صدا زد:
- بتول !پاشو خربوزه رو بيار پاره کن.
بتول پاشد و رفت توی اتاق.از کنار پدرش که داشت نمازش را سلام
می داد رد شد.وقتی برگشت يک سينی با يک کارد آورد.آن ها را توی
سفره گذاشت.کفشش را پوشيد ، آهسته آهسته به طرف پاشير رفت و
خربزه را آورد.آن را چهارقاچ کرد.دو قاچ بزرگ تر و دوتای ديگر
کوچک تر.تخمه ی آن را توی يک سينی زير استکانی خالی کرد ؛
گذاشت طاقچه ، قاچ های خربزه را يکی يکی بريد و هرکدام را سرجايش
گذاشت.
- بتول !چراغو بيار.
صدای پدر از توی اتاق اين طور گفت.صدا ديگر از خشم نمی لرزيد.
ولی هنوز از بيچارگی کشيده بود.بتول چراغ را برد توی اتاق.جلوی
جانماز پدرش گذاشت و به صدای پدرش که بلند بلند قرآن می خواند
گوش می داد.صغرا ناله اش بند آمده بود .بتول نگاهی به او کرد و خودش
را به آن طرف کشيد.
-صغرا!صغرا!نخواب!افطار نزديکه.پاشو!
شانه اش را تکان داد.صغرا که چند دقيقه ساکت مانده بود دوباره
به ناله افتاد و اين بار سخت گريه می کرد.شانه هايش همان طور که يک پهلو
خوابيده بود تکان می خورد ، بتول هم داشت گريه اش می افتاد.آب دهان
خود را به زور قورت داد.روی صغرا خم شد و گفت :
- هيچ چی نگو!بسه ديگه!تو که بابارو می شناسی .هيچ چی نگو!
می دونی که دم افطار سگ می شه .
و اين کلمه ی آخری را که می گفت نگاهش به طرف در اتاق برگشت
که نور چراغ از آن بيرون می زد.سرو صدايی که از آشپزخانه می آمد ،
خوابيد و مادر با ظرف غذا بيرون آمد.کفشش را که روی زمين می کشيد ،
پای ايوان کند ...ظرف غذا را توی سفره گذاشت.بخار غذا نه رنگی داشت
و نه بويی.
-پس بشقابا کوش ، بتول؟!
بتول به عجله خود را جمع و جور کرد و توی اتاق رفت . از پهلوی
پدرش رد شد و غرشی را که او کرد نشنيده گرفت.در صندوق صدا کرد و
بتول وقتی برگشت بشقاب ها را توی سفره گذاشت.هوا داشت تاريک
می شد.صدای گريه ی صغرا بند آمده بود.شايد مغرب شده بود ، تک
صدای اذان گوهای تازه کار از دوردست می آمد و با هرم آفتاب که هنوز
صدای قرآنش ، با قرائت و کشيده از توی اتاق بيرون زد.
-بتول !پاشو چراغو وردار بيا.صغرا تو هم پاشو ديگه!
صدايش آمرانه بود و بی حوصله بود.بتول داشت بلند می شد که چراغ
را بياورد.ولی پدر قرآنش را بست ، چراغ را برداشت و توی ايوان آمد.
چراغ را توی طاقچه گذاشت و کنار سفره نشست .بتول پهلوی دست او
نشسته بود .صغرا هم بلند شده بود و پدر هنوز زير لب ذکر می گفت.مادر
پای سماور نشسته بود.سه تا استکان آب جوش ريخت .جلوی آن ها
گذاشت و خودش با خربزه افطار کرد.گربه هم از راه رسيده بود و کنار
سفره ، همان دم ايوان سر دودست نشسته بود.بخار بی نرگ غذا با بخار
سماور می آميخت و صغرا هنوز سکسکه می کرد.مادر سرش را از روی
سفره برد اشت.رنگ از صورتش پريده بود و لب هايش می لرزيد.يک دم
نگاهش را به صورت پدر دوخت و بعد :
-خجالت نمی کشی؟اين دست مزد دم افطارشونه؟وادارشون کرده ای
روزه بگيرند؟...
و حالا خون به صورتش دويده بود.دستش توی ظرف خربزه مانده بود
و هيچ ازين روگردان نبود که هر چه از دهانش درآمد ، به شوهرش
بگويد.پدر استکان آب جوش را به آرامی توی نعلبکی گذاشت و از روی
بی حوصلگی گفت :
-خوبه .بذار افطار کنيم...و بشقاب خربزه اش را پيش کشيد.
-چه افطاری ؟از زهر هلاهلم بدتره !
پدر ساکت بود و خربزه می خورد.صغرا آهسته می لرزيد.بتول نگران
بود و چشمش دودو می زد.سماور غلغل می کرد. مادر بشقابش را کنار
زده بود و هنوز نمی توانست آرام باشد.
-ديگه بچه هاتم فهميده ن که چرا اين طور دم افطار سگ می شی...
پدر حوصله اش سررفت بشقاب را به سختی کنار زد.صدايش رگه دار
شده بود و می لرزيد:
-می ذاری يه لقمه زهر مار کنيم يا نه؟
-مگه تو گذاشته ای؟از اول ماه تا حالا...
صدای مادر می لرزيد.پدر قرمز شده بود .می خواست چيزی بگويد
دهانش باز ماند ؛ ولی صدايی از آن بيرون نيامد.ديگر طاقتش تمام شده
بود.دامن سفره را گرفت ، به جلو پرت کرد و توی تاريکی اتاق رفت.
دامن سفره رو ی ظرف غذا افتاد.يک ظرف خربزه هم برگشت و چربی
غذا داشت توی سفره می دويد.مادر هنوز بد می گفت.بتول هاج و واج
مانده بود و چشم هايش ديگر دور نیم زد.صغرا دوباره به گريه افتاده بود.
دست هايش را به صورتش گرفته بود و همان طور که سر سفره نشسته بود ،
شانه هايش تکان می خورد.
در حياط که بسته شد ، محکم صدا کرد و گربه از صدای آن متوحش
شد.
هرم آفتاب پريده بود.سماور کناره سفره می جوشيد.هوا تاريک تاريک
شده بود .و هياهوی دور اذان گوها رو به خاموشی می رفت.

******
بخش 8


گناه

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاريک شده بود.و مستعمعين روضه آمده بودند.
حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کرديم و گلدان ها را
مرتب دور حوضش می چيديم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی
تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
توی حياط می خوانديم ، اين عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حياط را تماشا
کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاريکی بود و من در روشنی حياط ،
مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هميشگی خودشان می نشستند، تماشا
می کردم. خوب يادم مانده است.باز هم آن پيرمردی که وقتی گريه می کرد ، آدم خيال
می کرد می خندد ، آمد و سرجای هميشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم هميشه از صدای گريه اين پيرمرد می خنديديم.و مادرم ما را دعوا می کرد و
پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم. يکی ديگر
هم بود که وقتی گريه می کرد ، صورتش را نمی پوشانيد.سرش را هم پايين
نمی انداخت. ديگران همه اين طور می کردند.مثل اين که خجالت می کشيدند
کس ديگری اشکشان را ببيند.ولی اين يکی نه سرش را پايين می انداخت ، و نه دستش را
روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود
نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی
داشت، سرازير می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و
صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خيس شده بود ، چايی اش رامی خورد
و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خوانديم.
اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاييدم، اين طور بود.
من به اين يکی خيلی علاقه پيدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنيدن صدای
گريه اش نمی خنديدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با اين خواهر بدجنسم
بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان
عصبانی می شد.جای معينی نداشت .هر شبی يک جا می نشست .من به خصوص
از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هايش هم تکان نمی خورد.صاف
می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش
جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پيدا بود که خيس شده است.آن شب او هم
آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصير نشست . کناره هامان همه
دور حياط را نمی پوشاند و يک طرف را حصير می انداختيم. طرف پايين
حياط ديگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی
شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاريکی ، پشت گلدان ها ايستاده بود و نماز
می خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجيبی بود!از
وقتی که نماز خواندن را ياد گرفته بودم، درست يادم است ، اين آرزو همين طور
در دلم مانده بود و خيال هم نمی کردم اين آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
برای يک دختر ، برای يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند ، اين آرزو
کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم .مدتی توی حياط را تماشا می کردم و
بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند
شدم.لازم نبود که ديگر نگاه کنم تا ببينم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.
پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی ديدم . صدای نعلينش که توی کوچه روی پله
دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا
متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی
آجر فرش دالان می شنيدم. اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم
از مسجد برمی گشتند.ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلينش را آن گوشه
پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ، که زير پا پهن می کرد،
چند دقيقه خواهد ايستاد و همه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
می خورند و قليان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ايستاد و بعد همه با هم خواهند
نشست.اين ها را ديگر لازم نبود ببينم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان
بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن
می کردم، لب بام می آمدم و توی حياط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا
غافلگير کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و
پشت سرمن که رسيده بود ، آهسته صدايم کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا
پريده بودم .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر
لب بام نيايم.ولی مگر می شد؟آخر برای يک دختر دوازده سيزده ساله، مثل آن وقت
من ، مگر ممکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا
پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبيش اين بود که پدرم هنوز نمی دانست من
شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خيلی
بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی
داشتيم!هيچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هيچ ، هميشه هم طرف ما را می گرفت
و سر چادر نماز خريدن برايمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب يادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم ،
نشستم ، ديدم که خيلی خنک بود.چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی
وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!همه چيز آن شب
چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دختر همسايه مان که آمده
بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم
را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اينکار را کردم، ولی
دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رويش تکان بخورم .بعد که دختر همسايه مان
پايين رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چيزهايی فکر می کردم
، يک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که مدت هاست دلم می خواهد
يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهايی
آن طرف بام می انداختيم. من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيديم و رخت خواب
برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر رديف رخت خوابهای خودمان
می انداختيم.همچه که اين خيال به سرم زد، باز مثل هميشه اول از خودم خجالت کشيدم
و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب يادم هست که
مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پريدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته
آهسته و دولا دولا برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ، به آن طرف رفتم
و کنار رختخواب پدرم ايستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب يادم است.
هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را
بالای آن می گذاشتم و لحاف را پايينش جمع می کردم ، يک ملافه سفيد و بزرگ هم
داشت که روی همه اينها می انداختيم و دورو برش را صاف می کرديم.سفيدی
ملافه رخت خواب پدرم ، در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال
را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به اين هوس که
يک چند دقيقه ای ، نيم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود.چه قدر اين خيال اذيتم
می کردم!اما تا آن شب ، جرات اين کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود
کسی نبود که مرا ببيند.کسی نبود که مرا ببيند.اگر هم می ديد ، نمی دانم مگر
چه چيز بدی در اين کار بود.ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد،
ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هايم می سوخت و خيس عرق
می شدم و نزديک بود به زمين بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
و روی دشک خودم می افتادم .يک شب ، چه خوب يادم مانده است، گريه هم
می کردم.بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،
مدتی گريه کردم و بين خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدايم کرد
که شام يخ کرد.آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد، اول همان طور
ناراحت شدم.سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می ديدم.
ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور
شد که جرات پيدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به ملافه
سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چه طور شد يک
مرتبه دلم را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پايين پاهايم آنقدر يخ کرد که حالا هم
وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شايد هم از ترس و خجالت
وحشت کردم که اينطور يخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.
مثل اين که نامحرم مرا ديده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت
می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
و ديگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم
طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای
خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را
که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا
چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب
می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من
که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد.فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لحاف
پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پهلويم خوابيده
است.وای!نمی دانيد چه حالی پيدا کردم !خدايا!يواش اما با عجله
تکان خوردم و خواستم يک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نيمه کاره ول
کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپايم خيس عرق شده بود و تنم
داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد.پاهايم را يواش يواش از زير لحاف پدرم
درآوردم و توی سينه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و يک
پهلو افتاده بود.دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد.و من
که نتوانستم يک پهلو شوم، دود سيگارش را می ديدم که از بالای سرش بالا
می رفت.از حياط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدايی
هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسايه مان-که دير و همان
روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابيده بودم!چه طور
خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم
می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايين ببرد.راستی چه حالی
داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يک دفعه هم اين حال به من دست
نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست يک دفعه نيست
بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش
نبيند.دلم می خواست مثل دود سيگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم
به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی
ديد که اين طور بی حيا، روی رخت خوابش خوابيده ام.وای که چه حالی
داشتم!کم کم باد به پيراهنم ، که از عرق خيس شده بود ، می خورد و
سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جايم تکان بخورم ؟هنوز همان
طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه يک پهلو.يک جوری خودم را نگه
داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من
بود و دراز کشيده بود و سيگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به
فکر اين شب می افتم ، می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ، من
آخر چه می کردم!مثل اين که اصلا قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما
تا صبح همان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبيلش به دهنش بود، از لای
دندانهايش گفت:
« دخترم !تو نماز خوندی؟»
من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، ديگر پايين نرفته
بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم
و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره اين هم خودش راه فراری بود و
می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
بعد که فکر کردم،يادم آمد.مثل اين که در جواب گفته بودم :
« بله نماز خوانده م.»
ولی بالاخره همين سوال و جواب ، وسيله اين را به من داد که در يک چشم به هم
زدن بلند شوم و کفش هايم را دست بگيرم و خودم را از پله ها پايين بيندازم .
سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پايين انداختم و وقتی
توی ايوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ، وحشتش گرفت.و پرسيد :
« چرا رنگت اين جور پريده ؟»
و من وقتی برايش گفتم ، خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و
همان طور که از ايوان پايين می رفت ، گفت :
« خوب دختر ، گناه کبيره که نکردی که!»
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم.مثل اين که گناه کرده بودم.
گناه کبيره.مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده.
اين مطلب را از آن وقت ها همين طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا
که فکر می کنم ، می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا
آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد.وقتی بعد
از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لحاف را
تا دم گوشم بالا کشيدم ، خوب يادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
« اما راسی هيچ فهميدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت
کبيره کرده !»
و پدرم ، نه خنديد و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سيگارش زد، خيلی
کشيده و دراز بود و من از آن خوابم برد.


******
بخش 9
نزديک مرزون آباد

وقتی صدای در اتاق مرا از خواب پراند ، من خواب امتحان آخر سال
را می ديدم که می بايست در تهران از شاگردهايم بکنم.رفيق هم سفرم
زودتر بيدار شده بود.کليد چراغ اتاق ما روی خود سرپيچ بود و رفيقم
وقتی نشست مرد باريک و مرتبی که با يک پاسبان تفنگ به دست ، وارد
اتاق شده بود ؛ خودش را اين طور معرفی کرد :
-بنده حسن نوری ؛ بازرس شهربانی شاهی.
ما ساعت هشت به شاهی رسيده بوديم و در اين ميهمانخانه برای يک
شب اتاق گرفته بوديم.و من تازه چشمم گرم شده بود.شهر حکومت
نظامی بود و هيچ استعبادی نداشت که اين وقت شب مزاحم آدم بشوند.
بازرس روی تنها صندلی اتاق که رفيقم به او نشان داده بود ، نشست.و
پاسبان تفنگ به دست همان دم در پشت تخت خواب رفيقم ايستاد.
مامور شهربانی بی اين که از اين مزاحمت بی موقع خود ، معذرتی بخواهد
و بی هيچ مقدمه ای شروع کرد :
-اسم شريف جناب عالی؟
رفيقم اسمش را گفت و ساکت ماند و او از من پرسيد:
-آقايون با هم سفر می کرده ن؟
من جواب دادم :
-بله .
-کی از بابلسر تشريف آوردين؟
-همين امشب؛ اول شب .
-تو راه با احمد علی کيا کلاهی ژاندارم ؛ تا کجا همراه بودين؟
من گفتم :
-همچه کسی با ما نبود...و توی فکر رفتم.
رفيقم که زودتر از من به صرافت افتاده بود ، گفت :
-شايد يارو را می گه ...و من افزودم :
-چرا .يه ژاندارم با ما هم سفر بود.ما اسمشو که به ما نگفت:
مامور شهربانی گفت :
-همين خودشه .تا کجا با شما بود ؟
-سر کيلومتر 9 که ماشين ما پنچر شد ، پياده شد و رفت.می گفت
می خواد تا مرزون آباد پياده بره.
مامور شهربانی صندلی اش را به تخت من نزديک تر کرد .چشم های
خوابی کشيده اش معلوم بود که خيلی خسته است.پلک هايش را
به زحمت باز نگه داشته بود.من يک سيگار تعارفش کردم.کبريت هم
برايش کشيدم و او سيگارش را که آتش زد ، گفت :
-بله خودشه .اما چرا پياده رفت...نفهميدين؟
من گفتم :
-می گفت يه کار فوری داره و مجبوره زود بره.
و رفيقم افزود:
-به شوفر سپرد که وسط راه وقتی بهش رسيديم نگه داره و سوارش
کنه .اما شوفر نگه نداشت .اون که پول نمی داد.
-ازش چيز ديگه ای يادتون نيست؟
من توی فکر فرو رفتم.رفيقم رو به من گفت :
-يارو دختره ...؟
و من گفتم :
-چرا.وقتی راه افتاد بيست قدم که رفت به يه دختره ی دهاتی رسيد و
با هم رفتند که ما ديگه نديديمشون.
پاسبان که آن گوشه ايستاده بود ، تفنگش را اين دست به آن دست کرد.
و با خوشحالی رو به مامور شهربانی گفت :
-آهاه...خود دختره است!
و مامور شهربانی که هنوز راضی نشده بود از من پرسيد:
-می تونيد ، بگيد ، دختره چه قيافه ای داشت؟
-قيافه ش که چه عرض کنم ...يه بسته علف روی سرش بود.پاچينش
هم قرمز بود.مثل همه ی دختر دهاتی ها.
و پاسبان صدايی از گلويش درآمد.مثل اين که پقی زد به خنده يا چيز
ديگری بود که من نفهميدم .و مامور شهربانی مثل اين که آسوده شده
باشد گفت:
-خودشه .و سيگارش را به طرف دهانش برد.
من هنوز نمی دانستم قضيه چيست.فقط خيال می کردم ژاندارم
هم سفر ما فرار کرده يا کسی او را زده يا کشته .می خواستم چيزی بپرسم
ولی سوال های پی در پی مامور شهربانی شاهی تمامی نداشت.و من ناچار
گذاشتم که در آخر کار بپرسم.
مامور شهربانی مثل اين که نقطه ی گشايشی در گفته های من يافته باشد ،
آهسته ولی با خوشحالی پرسيد :
-ديگه ...ديگه؟...
من باز کمی فکر کردم و بعد گفتم :
-ماشين که پنچريش گرفته شد و راه افتاديم ، دو سه کيلومتر که رفتيم
به ژاندارم هم سفرمون رسيديم که با همون دختره داشتند می رفتند.من
خودم ديدمشون.کناره جاده می رفتند.
و او پرسيد :
-همين دو نفر تنها بودن؟
من تعجب کردم.سوال های نامربوط و عجيبی بود.و بعد گفتم :
-نه.يه پسره ی دهاتی هم دنبالشون بود.
و او رو به پاسبان همراه خود کرد و با خوشحالی کودکانه ی طفلی که
بازيچه ی گم شده ی خود را يافته باشد گفت :
-می بينی عباس؟همون پسره است که اومد خبر داد ، ها...و بعد از من
پرسيد:
-خوب...يادتون نيست کجا بود؟
رفيقم گفت :
-چرا .مثل اين که نزديکيای پنيرکلا بود.
و من حرف رفيقم را تصديق کردم.مامور شهربانی که هنوز سير نشده
بود ، باز پرسيد:
-ديگه چيزی يادتون نيست؟
من گفتم :
-نه ديگه.و نفس راحتی کشيدم.رفيقم نيز همين را گفت و وقتی آن ها
خواستند بروند من رو به او گفتم:
-بايد واقعه ی جالبی اتفاق افتاده باشه.اجازه می ديد منم يه سوال از شما
بکنم؟
و يک سيگار ديگر تعارفش کردم.و او با قيافه ای که سعی می کرد
خندان باشد گفت:
-بفرمايين.و دوباره نشست.و من گفتم :
-مگه اين ژاندارم طوری شده؟فرار کرده ، کسی او را کشته ، چه شده ؟
هر دوی آن ها خنديدند و او گفت :
-نه آقا .جناب آقای ژاندارم ، همون دختره ی پاچين قرمز رو ورداشته
و با هم فرار کردن.
من اين را شنيدم ، چشم هايم از تعجب دريده شد و ماتم برد.رفيقم
از روی تخت خود پريد پايين و بی اختيار گفت :
-چی می گيد؟من خونسردی خودم را حفظ کردم و گفتم :
-که اين طور ؟!...می دونيد خودش برای چی می رفت مرزون آباد؟
هه!ماموريت داشت يه آدم ديگه رو توقيف کنه.آدم ديگه ای رو که تو
همين مرزون آباد يه دختره ی ديگه رو قر زده بود؟
و آن هر دو خنديدند ، و می خواستند بروند که باز من پرسيدم :
-نگفتيد شما چه طور خبردار شديد...؟
-مادر دختره با همون پسری که شما دنبال شون ديده ين ، غروب
به پست مرزون آباد خبر دادن.پسره می گفته که اونا بسته ی علفو بهش
سپرده بودن و خودشون با يه ماشين باری به ده رفته بودند. و به پسره گفته
بودن که ما خسته مون شده .مام ديگه پدرمون دراومده تا تونستيم از يکی
دونفر خبر بگيريم. از غروب تا حالا که از مرزون آباد به بابل و شاهی خبر
داده ن ، ما همه ی ماشين هايی رو که به شاهی رسيده تفتيش کرده يم.تا حالا
که شما را جسته ايم.
بعد سيگارش را خاموش کرده و بلند شد .خداحافظی کردند، خيلی هم
عرض خواستند و رفتند .پشت سر آنها صاحب مهمان خانه ما که خيال
کرده بود از طرف حکومت نظامی برای جلب ما آمده اند ؛ توی اتاق دويد
و با لحنی پدرانه و پند دهنده گفت :
-ديديد آقايون ؟همه جا که نمی شه شوخی کرد.من بی خود اصرار
نمی کردم که اسم و رسم حقيقی تونو ، تو دفتر مهمان خانه بنويسيد.آدم
چرا بی خود برای خودش دردسر بتراشه؟با حکومت نظامی که ديگر
نمی شه شوخی کرد.حالا سرانجام قضيه چی بود؟
و ما مطمئنش کرديم که ارتباطی با حکومت نظامی و مهمان خانه او
و اين که منو رفيق هم سفرم ، خودمان را دوتا برادر مزلقان تپه ای معرفی
کرده بوديم و شماره شناسنامه های هرکدام مان از يک عدد هشت رقمی
تشکيل شده بود ندارد.و او که رفت چند دقيقه ای هم خنديديم و بعد
چراغ را خاموش کرديم و توی رخت خواب رفتيم.
تا دو بعد از نيمه شب ، خواب به چشم من نيامد و همان طور که در
رخت خوابم افتاده بودم و از پنجره به آسمان صاف شاهی می نگريستم و
گوشم به جنجال دور کارخانه بود که خاطرات تلخی را در من
برمی انگيخت.در خاطره ام اتفاقات ميان راه را مرتب می کردم و در ميان
آن ها دنبال يک نکته می گشتم .پی اين نکته که ژاندارم هم سفر ما چه طور
جرات اين کار را کرده بود ؟چه طور دخترک را راضی کرده بود و قرش
زده و فرارش داده بود؟
تنها فکری که تا آن وقت نمی کردم ، همين بود که ژاندارم هم سفر ما
آن دخترک را قر زده باشد و برش داشته باشد و با هم فرار کرده باشند .تا
آن وقت به تمام وقايعی که در را ه بابلسر به بابل اتفاق افتاده بود ، مثل
همه اتفاقات عادی ديگر نگاه می کردم و هيچ چيز جالبی در آن ميان
نميافتم که به خاطر بسپارم و يادداشت کنم .چرا ، فقط يک بار وقتی
ژاندارم هم سفر ما ، توی ماشين که می آمديم، گفت که دنبال جوانی
می گردد که دختری از اهالی مرزون آباد را برداشته و با هم فرار کرده اند ،
من به اين فکر افتادم که "چه داستان زيبايی از اين واقعه ی عاشقانه می شود
ساخت !" و غير از اين در سرتاسر راه جز قيافه های عادی مازندرانی های
همسفر ما ، با دماغ ها ی باريک و پيشانی ها ی کوتا ه شان و بچه ی آن
خانواده همسفر ما که زير پستان مادرش افتاده بود و دايم عر می زد،
چيز ديگری ديدنی نبود .
ولی بعد که سر و ته اين واقعه را از بازپرسی های مامور شهربانی شاهی
درآوردم ، راستی خيلی تعجب کردم . چون از قيافه و رفتار ژاندرام
هم سفر ما هيچ برنمی آمد که بتواند چنين جسارتی بکند و يک دختر
دهقانی را گول بزند و دوتايی باهم فرار کنند .آدمی بود شايد سی و پنچ
ساله و خيلی معمولی که فقط وقتی وسط جاده برای يک اتوبوس دست
بلند کرد ، قيافه يک ژاندارم حسابی را گرفت .يعنی صدايش
محکم شد و دستش را با اراده بلند کرد.به طوری که پيدا بود اگراتوبوس
نمی ايستاد ، حاضر بود تفننگش را هم را بکشد و دوتا چرخ عقب اتوبوس را
سوراخ کند به خصوص دروغی که درباره محل ولادت خود به رفيق
همسفر من (که از او پرسيده بود که کجايی است)گفته بود ؛مرا بيش تر به اين
تعجب دچار می ساخت .چون من پيش خود فکر می کردم که ديگر يک ژاندارم
تفنگ به دوش آن هم ميان بابلسر و بابل احتياجی به دروغ گفتن ندارد .او که بعد هم ،
چنين جربزه ای به خرج داده بود و يک دختر روستا نشين را بر زده بود و
با هم فرار کرده بودند ، او که چنين جراتی از خود نشان داده بود ، چرا
دروغ گفت ؟قسمت جالب واقعه اين بود که خود ژاندارم به دنبال جوانی
می گشت که در همين مرزون آباد دختری را بر زده بود و با هم فرار کرده
بودند .
اين قسمت قضيه اين بود که مرا کنجکاو می کرد .
آن روز عصر که از بابلسر راه افتاديم ، توی سواری قراضه ی ما غير از
ما دو نفر ، يک زن و شوهر مازندرانی بودند با بچه عرعروشان و يک
مرد باريک و کپی به سر که قرار گذاشته بود تا نرسيده به پنيرکلاه ، پانزده
ريال بدهد.هنوز چيزی از بابلسر دور نشده بوديم که يک ژاندارم وسط
جاده دست بلند کرد.ماشين ايستاد.ژاندارم تفنگش را روی دوش
جا به جا کرد ، آمد جلو و گفت :
-مرا تا مرزون آباد می بری؟
شوفر حاليش کرد که يک تومان کرايه اش می شود و ژاندارم با کلامی
گرم و چاپلوس افزود :
-البته که می دم .کرايه ام را البته که می دم...چرا ندم؟...
و شاگرد شوفر پريد پايين در ماشين را باز کرد و پريد پايين و او سوار شد.من پهلو
به پهلوی شوفر نشسته بودم و رفيقم پهلوی من .و روی صندلی عقب
ماشين اکنون با ژاندارم چهار نفر نشسته بودند .شاگرد شوفر هم که پسره ی
وارفته ی بی قواره ای بود ، بيرون روی رکاب ايستاده بود و من به اين فکر می کردم
که نکند دستش ول شود و بی چاره توی جاده پرت شود!
هنوز چند قدمی نرفته بوديم که ژاندارم با همان لحن آرام به حرف
آمد :
-آخه از امنيه هم کرايه می گيرن؟کجای دنيا همچه قانونی هست ؟
شوفر همان طور که مواظب جاده ی روبه روی خود بود ، خيلی کوتاه
و بی توجه گفت :
-از رييس شهربانيش هم می گيريم.برای ما چه فرقی می کنه ؟
و ژاندارم که هنوز خودش را "امنيه"می دانست ، جواب داد :
-آخه شهربانی غيراز امنيه است.امنيه به درد آدم می خوره.
شوفر چيزی نداشت که به او بگويد .زير لب غرغری کرد و ساکت شد
و من به جای شوفر جواب دادم :
-رفيق اين رو "به درد خوردن "نمی گند.اين وظيفه ی امنيه هاس که
به درد مردم برسن.و با آرنج دستم به پهلوي شوفر زدم و او به طوری که
يارو نفهمد ، خنده ای از روی رضايت کرد.
-صحيح می فرمايين .خوب منم شوخی می کردم.ژاندارم که خودش
را "امنيه"خطاب می کرد اين را گفت و دمش را تو کشيد.من برای اين که
ديگر کدورتی در ميان نباشد گفتم :
-البته منم شوخی می کردم و گرنه خود شما بهتر می دونيد.
و صحبت به همين جا ختم شد.يک کيلومتر ديگر که رفتيم ژاندارم
دوباره به حرف آمد و گفت :
-راستی اين روزها چه دردسرهای عجيبی برای انسان درست می کنند.
من حالا بايست برم جوانکی را توقيف کنم که يه دختر مرزون آبادی رو
گول زده و باهاش فرار کرده ....
ولی اينکه کسی اظهار تعجبی کند و يا از او درباره ی چيز ديگری
بپرسد خودش ادامه داد:
-مادر دختره امروز اومده بود به پست بابلسر .شکايت می کرد که :
-دخترمو به زور ورداشته و برده .وقتی ازش پرسيديم ، معلوم شد قبلا از
دخترش خواستگاری هم کرده بوده .اما زنيکه می گفت من و پدرش
راضی نبوديم که دخترمونو بهش بديم.راستی چه دردسرهايی برای مردم
درست می کنند.من حالا برای تحقيقات محلی می رم .اگه معلوم بشه
پسره ، دختره رو به زور برده می دم پوستش رو بکنن.بايس پوست اين جور
آدم ها رو کند.
من همان طور که از شيشه ی جلوی ماشين ، سنگريزه های جاده را
می پاييدم که به پيش باز چرخ ها می آمدند گفتم :
-ای بابا !مسئله ی مهمی که نيست .پسری دختری را خواسته و باهم
پی کارشون رفته اند ديگه .بايد رفت دعا کرد که بهشون خوش بگذره.
مردک باريکی که تا وسط راه پانزده ريال طی کرده بود ، به حرف آمد
و گفت :
-آخه آقا شايد به زور برده باشد؟
و رفيق من گفت :
-آهاه ، اين چيز ديگه ای است .اگه به زور برده باشه...اگر به زور برده
باشه يه چيزی.
و خيلی حرف های ديگر دنبال اين بحث پيش آمد که من يادم نمانده .
سر کيلومتر 10، نزديکی های پنيرکلا ، شوفر ترمز کرد که آن مرد باريک
پياده شود.شاگرد او زود تر پايين پريد.پانزده ريالی که مرد کپی به سر از
توی کيسه ی دبيت بند دارش در آورد ، گرفت و وقتی خواست دوباره
سوار شود ، سری هم به چرخ های عقب زد و ملتفت شد که يکی از آن ها
کم باد است.شوفر را خبر کرد.او هم پياده شد.تلمبه را آوردند.چندتايی
تلمبه زدند و وقتی فهميدند چرخ پنچر است ، ما را هم پياده کردند و بساط
پنچر گيری را گستردند و مشغول شدند.شوهر آن زن مازندرانی هم که
بچه اش تازه آرام گرفته بود ، با آن ها کمک می کرد.و من و رفيقم وقت
پيدا کرده بوديم با ژاندارم کمی صحبت کنيم...

*******
بخش 10


دهن كجي
وقتي كليد چراغ را زدم در تاريكي اتاق كه از روشنايي دور چراغ
خيابان كمي رنگ مي گرفت در رخت خواب فرو رفتم هنوز راديو
روشن بود و موسيقي رواني كه از پشت پرده ي ضخيم آن
بر مي آمد و هواي اتاق را موج مي داد پر سر وصدا بود ومن مي خواستم
آرام بگيرم .مي خواستم بخوابم .نور سبز و آبي كم رنگي از كنار
صفحه ي راهنماي راديو به تخت مي تابيد و لحاف را با ملحفه ي سفيدش
رنگ مي كرد .پيچ راديو را هم بستم و به اين فكر مي كردم كه ديگر بايد
بخوابم .كه ديگر بايد استراحت كنم .
آب سردي كه پيش از خوابيدن آشاميده بودم به بدنم عرق نشانده بود
و من در زير پتويي كه روي خود كشيده بودم گرمم مي شد .دلم
مي خواست پتو را عقب بزنم و خودم را خنك كنم ولي مي بايست
مي خوابيدم .مي بايست استراحت مي كردم . ساعت از دوازده هم گذشته
بود و چراغ اتاق صاحب خانه هامدتي پيش خاموش شده بود .صاحب خانه ها
ساعت يازده مي خوابيدند و دراين ساختمان فقط چراغ اتاق من
بودكه تا آن طرف نصف شب روشن مي ماند .
يادم نيست به چه چيزهايي فكر مي كرد م.چشمم داشت گرم مي شد و
داشتم كم كم فراموش مي كردم كه به چه چيزهايي فكر كنم
كه باز بوق زننده ي يك تاكسي گرماي خواب را از چشمم دور كرد و در
سرماي ناراحتي و عذابي كه مرا گرفته بود روي تخت تكاني خوردم پتو
را بيش تر به خودم پيچيدم و وقتي سرو صداي سيم ها و فنرهاي تخت
خوابيد من هم دوباره تصميم گرفتم بخوابم .
اتاقي كه اجاره كرده ام كنار يك خيابان بزرگ شهر در طبقه ي
سوم يك ساختمان تازه ساز است .اتاق را مبله كرايه كردم و صاحب خانه ها نه
جنجالي دارند و نه بچه اي كه نصف شب اهل خانه را از خواب بيدار كند .
اول خيال مي كردم از هر حيث راحتم .تنها بدي اتاق تازه ام
همين جنجال خيابان است .شب اول كه در آن جابه سر مي بردم ساعت پنج
صبح به صداي اولين گاز اتوبوسي كه آدم هاي سحر خيز را به سركا رشان
مي برد از خواب پريدم .ولي روزهاي بعد عادت كردم .
تازه اين ها كه چيزي نيست . روبه روي ساختماني كه من در طبقه ي سوم
گاراژي هست كه تاكسي ها و اتومبيل هاي كرايه اي شب ها در آن توقف مي كنند .
يك اتوشويي مرتب و تميز نيست كه كف حياطش را آسفالت كرده باشند و دربان
آبرومندي هم داشته باشد كه مال مردم را بپايد .يك گاراژ فكسني كه تاكسي دارها مجبورند
خودشان هم توي تاكسي هاشان بخوابند نا صاحبي دارد و نه درباني .
و من وقتي توي رخت خوابم فرو مي روم و مي خواهم آرام بگيرم تازه تاكسي ها
شروع كرده اند به اين كه از كار هجده ساعته ي روزشان برگردند و
بگذارند كه شوفرهاي ناشي و دست پاچه شان چند ساعتي استراحت كنند .
هر راننده كه وارد مي شود در بزرگ و از هم در رفته ي
گاراژ را پشت سر خود مي بندد و وظيفه دارد كه در را به روي تاكسي
سوار بعدي هم باز كند .من اين را شخصا رفتم و پرسيدم .
تاكسي ها وقتي پشت در مي رسيدند دوسه تا بوق مي زدند و به انتظار
از روي پل كنار پياده رو آهسته مي گذرند و نور چراغ هاي ماشين را درست
وسط تخت هاي كاركرده ي در گاراژ ميخ كوب مي كردند .
من هر شب همه ي اين سروصداها را همان طوركه توي رخت خوابم دراز كشيده
بودم و در فكر اينم كه زودتر بخوابم مي شنوم .و با خودم مي گويم ( آخر كي ؟...
آخر كي من مي توانم استراحت كنم ؟) خيابان در آن وقت شب خلوت خلوت است .و حتي
رنگ دسته جمعي مست هاي كافه ي تابستاني نزديك هم كه هر شب نزديكي هاي ساعت دوازده
از ميان تاريكي درختان انبوه يك باغ دور تر از آن جا صاف از پنجره ي اتاق من تو مي آيد خاموش
شده است .
اين فكر ها را داشتم فراموش مي كردم كه يك تاكسي ديگر هم رسيد .
بوق زننده اي تامغز استخوان من نفوذ كرد . ومن راستي ناراحت شدم
و پتورا به كناري انداختم و همان طور پابرهنه روي آجرهاي سمنتي خنك مهتابي تكيه دادم .
راننده دو سه بار بوق زد و وقتي كسي در را باز نكرد پياده شد و رفت پشت در و با مشت ولگد
در را به كوبيدن گرفت .مي خواستم فحش بدهم . مي خواستم عربده بكشم .و همسايه ها
را از خواب بيدار كنم ولي چه احمقي ! همسايه ها هم حالا از خواب پريده اند و توي رخت خوابشان
غلت مي زنند .
ولي نه صاحب خانه ها مي گفتند به اين سروصدا ها عادت كرده اند ... اين مرا ناراحت مي كرد .
اين مرا وا مي داشت كه بخواهم در آن دل آرام شب عربده اي زننده و منفو ر بكشم . و همسايه ها
را از خواب بپرانم . سرا نجام در باز شد و چند ثانيه بعد موتور تاكسي هم از صدا افتاد
و نور چراغ آن از وسط تاريك هاي درون گاراژ پريد . من دو سه بار قدم زدم . يك ليوان ديگر
از آب كوزه آشاميدم و توي رخت خواب رفتم .ديگر خواب از چشمم پريده بود و هر دم منتظر
بودم كه يك بوق كشيده ي ديگر بلند شود و مثل يك شلاق تهديد كننده بر پيكر خوابي كه كم كم به چشم
من راه خواهد يافت بكوبد .
يك ماشين ديگر مثل اين كه زير گوش من يك دم ايستاد دنده عوض كرد و دوباره به ناله در آمد .
و من توي رخت خوابم از اين دنده به آن دنده شدم و سرو صداي سيم ها و فنرهاي تخت در آمد .
پتو را كنار زدم و پاشدم روي تخت نشستم . مثل اين كه مي ترسيدم بلند شوم و توي مهتابي بروم .
مثل اينكه همه ي ماشين هايي كه در عالم بودند از يك سرازيري دراز پايين مي آمدند و جلوي اتاق من زير
گوش من كه مي رسيدند پشت سر هم ترمز مي كردند و سكوت و آرامش آور شب را با جنجال تحمل
ناپذير خود مي انباشتند.
وقتي كه همه صداها افتاد ناگهان چيزي در من برانگيخته شده بود .و حس مي كردم كه اگر اين كار
را نكنم به خواب نخواهم رفت . اول كمي ناراحت شدم . خواستم توي اتاق بروم
خودم را توي رخت خوابم قايم كنم . ولي مثل اينكه نمي شد. يك چيزي در من
بر انگيخته شده بود .حس انتقام بود ؟ يك دهن كجي كودكاني بود ؟ مثل
لجباز ي بچه هايي كه مداد يك ديگر را مي شكنند ..؟ هر چه بود
چيزي در من بر انگيخته شده بود . و من ديگر سردي آجر هاي كف مهتابي
را حس نمي كرد م .
هنوز پچ پچ چند نفر كه در تاريكي گاراژ به زباني غير از فارسي حرف
مي زدند شنيده مي شد . وساعت سفارت زنگ دووربع كم
را زد .من با قلو ه سنگي كه پا ي لنگه در مهتابي بود آجر پاره ي پاي
آن لنگه ي ديگر را با يك ضربه ي محكم ولي بي صدا و خفه شكستم و
هر سه پاره سنگ را روي هره ي مهتابي گذاشتم .من فاصله را سنجيدم
و جايي كه مي بايد انتخاب كردم . قلوه سنگ اولي را كه بزرگ تر و سنگين تر
بود در دست راست گرفتم وبادست چپم دو پاره آجر ديگر را آماده نگه داشتم .
و در يك آن وقتي هنوز پچ پچ آن دو نفر به گوش مي رسيد هر سه تا پاره سنگ
را پشت سر هم به طرف گاراژ پرتاب كردم و سريع توي رختخوابم رفتم .
وقتي پتورا روي سينه ام كشيدم سه ضربه ي مكرر اولي پر سروصدا مثل اين
كه از يك فلز تو خالي برخاسته باشد و دو تاي ديگر آهسته تر از دور به گوشم
رسيد و وقتي كه داد و هوار راننده ها كه دست كم يك جايي از تاكسي شان شكسته
بود بلند شد من در اين فكر بودم كه پس كي؟ ... پس كي من بايد آرامشي بيابم؟!)

*******
بخش 11

آرزوي قدرت
زيره چي هنوز از پله ها ي سر بازار بالا نرفته بود و خودش را به خيابان
نرساند ه بود كه باز به يكي از اين تفنگ به دوش ها برخورد و بيش تر
ناراحت شد .تجارت خانه اي كه زير ه چي در آن كار مي كرد همان سر
بازار بود و او از تجارت خانه كه مي در مي آمد مي خواست به تلگراف خانه برود
و همان از در تجارت خانه كه بيرون مي آمد باز ناراحت شده بود . از اين
كه نمي توانست حروف ماشين شده ي تلگراف را بخواند با غصه اش
شده بود . ولي اين غصه اش را زود فراموش كرد و به سرباز تفنگ به دوش
فكر مي كرد كه فكرش را ناراحت تر كرده بود .
زيره چي مدت ها بود هر وقت در كوچه و خيابان چشمش به تفنگ
روي دوش يك سرباز يا ژاندارم مي افتاد ناراحت مي شد .و خودش هم
نمي فهميد چرا.يعني ناراحت كه نمي شد اضطراب مخصوصي به اودست
مي داد و چندشش مي شد . رنگش مي پريد و چند دقيقه اي مي ايستاد و يا
دنبال آن سرباز يا ژاندارم چند قدم مي رفت وبعد هم اگر واقعه اي اتفاق
نمي افتاد و چيزي او را به حال خودش باز نمي گرداند معلوم نبود تا چه
وقت به همان حال مي ماند و به تفنگ روي دوش آن سرباز يا ژاندارم
مات زده نگاه مي كرد .
در اين گونه مواقع زيره چي پس از اين كه به حال خود باز مي گشت و
مي خواست دنبال كار خودبرود تصميم مي گرفت و بعد
در باره ي اين مساله فكر مي كرد و سرانجام به نتيجه اي برسد . يعني فكر كند كه
چرا هر وقت چشمش به يك تفنگ مي افتد اين طور از خود بي
خود مي شود ؟ اضطرابي به او دست مي دهد و دست ودلش هم مي لرزد ؟
و خودش را فراموش مي كند.
زيره چي مي خواست اولا بداند چرا اين حالت به او دست مي دهد و بعد
بفهمد كه اصلا در چنين مواقعي چه طور مي شد ؟ چه حالتي به او
دست مي دهد ؟ اميد انتظار وحشت ترس يا آرزو... و سرانجام وقتي
چشمش به يك تفنگ مي افتد چه جور مي شود ؟ چه چيزش مي شود ؟اين را
مي خواست بداند .
يك بار با يكي از رفقاي خود در خيابان شاه آباد به يكي از همين
تفنگ به دوش ها برخوردند .او باز بي اختيار شد وقدم هايش خودبه خود
آهسته گرديد و مات ومبهوت به تفنگ نو براق روي دوش نظامي زل زده بود
و نگاه مي كرد . وقتي رفيقش كه از او جلو افتاده بود ملتفت شد
برگشت بازوي اورا گرفت و با خود كشيد و دوباره راهش انداخت و
او خود به خود وبي اين كه رفيقش چيزي از او بپرسد در تفسيراين
حركت غير عادي گفته بود :
- ديدي چه تفنگ قشنگي بود ؟!
وقتي اين حرف را زده بود هنوزاز زير گوش آن كه تفنگ به دوش
داشت دور نشده بودند و آن نظامي كه خود تفنگ داشتن وادارش
مي كرد خيلي بدگمان باشد ناچار به اين حرف او با بدگماني نگريسته بود
و او وقتي با رفيقش دور شده بود مدتي پاشنه ي پاي آن ها را با
كنجكاوي و انزجار نگريسته بود . رفيقش بعد وقتي كه خواستند پايين
لاله زار از هم جدا شوند اين را برايش گفت . گفت كه نظامي چه طور
آن ها را با بد گماني نگاه كرده بود ...
زيره چي همان طور كه از پياده روي ناصر خسرو به زحمت به سمت بالا
مي رفت و از ميان مردمي كه شانه به شانه ي هم وبا عجله مي آمدند و
مي رفتند مي گذشت به همين فكر مي كرد . فقط در همان دقيقه اي كه
چنين برخوردهايي دست مي داد ممكن بود عاقبت اين تصميم را عملي كرد .
خود او اين را سرانجام فهميده بود وروي همين اصل تصميم گرفته بود
امروز چنين فرصتي دست داد از فرورفتن در آن حالت جذبه و شوقي كه فكر
اورا به خود مصروف مي داشت ودر فراموشي گمشن مي كرد اجتناب كند
كمي هوشيارتر باشد تا بتواند دست آخر تصميم خود را عملي كند .
تازه به شمس الاماره رسيده بود كه باز به يك جفت از اين تفنگدارها
برخورد .آن ها وسط خيابان بود ند و او از پياده رو مي رفت .
خواست به آن سمت برود ولي خيابان خيلي شلوغ بود و او ترسيد .و
گذشته از آن يك رديف ماشين و اتوبوس ميان او و تفنگ به دوش ها
فاصله شدند و او ناچار از تصميم خود منصرف گشت . و همان طور كه
مي رفت دنباله ي افكار خود را نيز رها نمي كرد .
زيره چي وقتي بچه بود يك روز كه خانه خلوت بود و او توي بساط
خرد ه ريز عمويش مي گشت يك سر نيزه زنگ زده كج مثل
چاقوهاي ضامن دار ولي خيلي بلند تر پيدا كرده بود . عمويش مي گفتند
وقتي او هنوز بچه بوده است خودش را چيز خور كرده بود و يك روز
صبح نعش سياه شده و از شكل برگشته ي اورا پشت در بسته ي اتاقش
يافته بودند .خود او هيچ خاطره اي از عمويش نداشت و عاقبت هم
نفهميد كه چرا خودش را چيز خور كرده بوده است .ولي از وقتي كه آن
سر نيزه را پيدا كرده بود نمي دانست چرا در فكرش هي سعي مي كرد ميان
اين سر نيزه كج و زنگ زده و چيز خور شدن عمويش رابطه اي پيدا كند .
نمي دانست چرا آن اوايل هر وقت چشمش به سر نيزه اش مي افتاد
توي فكر عمويش مي رفت .يادش بود در همان اوان كه پدرش او را از
مدرسه در آورده بود وبه بازار گذاشته بود مي خواست از پدرش بپرسد
كه چرا عمو خودش را با سر نيزه اش نكشته بوده كه زود تر راحت شود و
چرا خودش را چيز خور كرده بود ه و از شكل انداخته است ؟ ولي از ترس
اين كه مبادا پدرش بفهمد سرنيزه عمويش را برداشته از
اين سوال در گذشته بود .
زيره چي به قدري در افكار خود و خاطرات كودكي فرو رفته
بودكه ملتفت نشد از پهلوي يك جفت تفنگ به دوش ديگر رد شده
است . و همان طور كه از پياده رو خيلي آهسته مي گذشت در افكارخود
نيز غوطه مي خورد .
دنباله ي افكارش داشت خيلي دراز مي شد . هنوز به باب همايون
نرسيده بود .پياده رو هنوز شلوغ بود و او از فكري به فكر ديگر مي پريد .
زيره چي مدت ها بود كه زن گرفته بود و حالا سه تا بچه داشت ولي هنوز
سر نيزه ي كج عمويش را توي صندوقچه ي بساط خرده ريز خود حفظ كرده
بود و هر وقت فرصت مي كرد و زن و بچه اش خانه نبودند مي رفت سر صندوق
درش مي آورد و مدتي به دسته و تيغ ي آن ور مي رفت . به دقت پاكش مي كرد
كه ديگر زنگ نزند .
اما امروز كه ورقه ي تلگراف تجارت خانه را به تلگراف خانه مي برد تا براي هند
مخابره كند وقتي ديد ديگر نمي تواند حروف لاتين را بخواند باز دلش تنگ شد .
اگر هم مي توانست مثل پيش الفباي فرنگي روي ورقه را بخواند معني آن را نمي دانست .
زيره چي از باب همايون مدتي بود كه گذشته بود و به دار الفنون چيزي نداشت .
پياده رو كم كم خلوت مي شد و او دم به دم منتظر برخورد با يك نظامي تفنگ به دوش بود .
و همان طور كه مي رفت يك بار ديگر به ياد سرنيزه ي كج خودش افتاد . وبا اين ياد آوري
همه ي خاطره هايش را كه از سر نيزه و تفنگ و خوابي كه ديده بود و نفت لامپايي كه آن روز
روي زمين ريخته بود و مادرش كه وقتي عصر برگشته بود دعوايش كرده بود به ياد آورد .
و بعد هم به خاطرش رسيد كه در اين باره تصميمي دارد كه عاقبت بايد عملي اش كند .
دم در دارالفنون در خلوتي پياده رو سرانجام به يك نظامي برخورد .
پا آهسته كرد و بي اعتنا دنبال نظامي راه افتاد .نظامي تفنگ سر نيزه دارش را
به دوش چپش انداخته بود و دستش را به سينه ي قنداق تفنگ حمايل كرده بود و از توي
مال روي خيابان كنار جوي آب روبه بالا مي رفت .و
آهسته بي اين كه توجه او را جلب كند دنبالش برود و تفنگش را درست وارسي كند
و به احساسات خودش برسد .
زيره چي گر چه از همان اول ته دلش راضي بود نبود كه كفالتش درست
شود و از خدمت نظام معافش كنند با همه ي بدگويي هايي كه ميرزاي تجارت
خانه شان از زندگي سربازخانه كرده بود او باز براي زندگي
سربازي خود خيال ها تراشيده بود ولي عاقبت از طرف
تجارت خانه هم اقدام كرده بود و او كه موقع مشمول شدنش بچه هم داشت ناچار
كفيل شناخته شد و گرچه ظاهرا راضي بود ولي باز ته دلش خيلي مايل بودكه
چند صباحي در سربازخانه زندگي كند .
او آرزو داشت از نزديك با زندگي نظاميان آشنا شود و در كنار آنها چند روزي
زندگي كند و بتواند تفنگ آنها را لمس كند و آن پوتين هاي سنگين را بپوشد .
از ورود به زندگي نظاميان يك مقصود ديگر هم داشت .اين كه بتواند سر نيزه
بي كار افتاده ي خودش را عاقبت به كاري بزند . آخر تاكي در صند وقچه اش
گرد بخورد ؟
نظامي تفنگ به دوش تا آخر حد كشيك خود را پيمود و برگشت .و چشمش به زيره چي
افتاد كه از پشت سر او مي آمد . ولي چيز ي ملتفت نشد . زيره چي دو سه قدم
ديگر رفت . بعد ايستاد . كمي صبر كرد و آن وقت برگشت و دوباره پشت سر
نظامي به راه افتاد .
باز در فكرهاي خود غوطه وربود و همچنان دنبال نظامي قدم بر مي داشت
وقتي خوب آرام شد به خودش گفت ( اين تفنگا انقد قشنگند كه آدم همين طوري
دلش مي خواد يكيش را داشته باشه ) و بعد فكر كرد كه چه خوب بود اين تفنگ
مال او بود و او مي توانست سر نيزه ي كج خودش را كه مدت ها پيش به زحمت
زنگش را پاك كرده بود سر آن بزند و روي دوشش بيندازد و...
و همين طور فكر مي كرد كه نظامي تفنگ به دوش باز برگشت و اين بار
كه اوراديد شك برش داشت . كمي او را خيره خيره نگاه كرد و بعد رفت .
زيره چي ول كن نبود . ولي ديگر اين بار نمي شد به عجله برگشت .
همان طور كه نظامي باز داشت پايين مي آمد پياده رو خلوت تر شده بود . او
صبر كرد تا نظامي دوباره به بالا برگشت و آن وقت با احتياط
نزديك شد و دنبالش افتاد .
ولي اين بار با ترس و لرز دنبال نظامي افتاد . دلش مي تپيد .خيلي دلش مي تپيد
و نمي دانست از چه مي ترسد .ولي هنوز دو قدم دنبال نظامي نرفته بود كه تفنگ
روي دوش نظامي تكان خورد و نظامي يك دفعه ايستاد ! روي پايش جور عجيبي
چرخ خورد و زيره چي تا آمد بفهمد كه چرا اين همه فحش و ناسزا مي دهد يك
پاسبان هم از راه رسيد و دوتايي او را به كلانتري بردند .زيره چي را چهارروز بعد
آزاد كردند در حالي كه او به خاطر صندوقچه ي بساط خرده ريزش بيش از هميشه مضطرب بود .
وقتي در آهنين زندان پشت سر او صدا كرد و بسته شد و او پادوي
تجارت خانه اش را ديد كه در انتظارش ايستاده روي پيشاني اش از
خجالت عرق نشست .
در شهر مدت ها بود حكومت نظامي برقرار بود و مي بايست جان و
مال مردم را از هر گونه خطر احتمالي حفظ مي كردند .زيره چي راهم لابد
به همين علت گرفته بودند .
زيره چي خيلي دلش مي خواست سوال هايش را از پادوي تجارت خانه شان
بپرسد . ولي خجالت مي كشيد . حتي از اين كه داشت هم پا را ه مي رفت
خجالت مي كشيد . حس مي كرد كه كوچك تر از او شده است .
ولي پسرك پادو گويا چيزي مي دانست و مثل كسي كه حوصله اش سر رفته باشد
و تحمل اين سكوت را نداشته باشد همان طوركه پابه پاي زيره چي مي دويد زير لب
گفت :
- پدر سگا خونه تون رو هم گشتند !
وزيره چي بي اينكه بفهمد چه مي گويد گفت:
- مي دونم .
و آشوب دلش دو چندان شد .چه چيز را مي دانست ؟ از كجا مي دانست .
زيره چي به بازار نرفت و پادوي تجارت خانه را به بازار روانه كرد و به او
گفت كه تا ظهر خودش را به بازار خواهد رساند و به عجله راه خانه شان را در پيش گرفت .
زيره چي ديگر به هيچ چيز ي فكر نمي كرد . حالا همه اش در فكر صندوقچه ي بساط
خرده ريز خودش بود كه نمي دانست چه بلايي به سرش آمده است . همه ي اسراراو
از دوران كودكيش تا به حال كه زن و بچه دار شده بود در اين صندوق نهفته
بود .
از كوچه و پس كوچه ها انداخت و با عجله خودش را به خانه رساند .
در خانه همه منتظرش بودند . ديشب از تجارت خانه خبر داده بودند
كه فردا آزاد خواهد شد .و حالا همه چشم به راه دوخته بودند نشسته بودند.
درباز بود و او يكسره وارد شد . از دالان پايين آمد . از بغل پسرش
كه نمي دانست از وجد وشعف چه كار كند گذشت و بي اعتنا به گريه هاي
زنش كه معلوم نبود از روي خوشحالي بود ياچيز ديگر و بي توجه به
همه ي اهل خانه كه يك باره دور او ريختند و سوال هاي پي در پي شان
روي لب ها خشك شده بود و بي اينكه به سلام كسي جواب دهد يك راست
به طرف صندوق خانه رفت .همه توي اتاق دور هم جمع شده بودند و ساكت
ايستاده بودند و كسي جرات نداشت چيزي بگويد و او را از آن چه
گذشته بود خبر دار كند .
زيره چي در صندوق را به عجله و با سرو صدا به عقب انداخت.در
سخت به ديوار خورد و دوباره برگشت ...ولي سرنيزه نبود...در صندوق
روي دست زيره چي فرود آمد و او ديگر چيزي نمي فهميد .
مثل اين كه طاق صندوق خانه خراب شده و روي سر او ريخت .مثل
اين كه يك نظامي تفنگ به دوش با قنداق تفنگش به سر او كوفت و يا
مثل اين كه با همان سر نيزه از عقب به سر او فرو كردند و او گيج
شد و همان طور كه قفل در صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف
صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف صندوق خانه بي هوش افتاد .

*******
بخش 12

اختلاف حساب
-آقا ي بيجاري امروز مثل اين كه كسليد ؟!
احمد علي خان بيجاري پشت ميزش نشسته بود . كت خاكستري رنگي به
تن داشت . قيافه اش گرفته بود و يك دسته از موهاي جوگندمي اش پايين
ريخته بود و به پيشاني عرق كرده اش چسبيده بود .
-بچه ام مريض است . حواسم جمع نيست .
بيجاري در جواب همكارش كه براي حل يك مشكل اداري
خود پيش آمده بود اين طور گفت .
-چه طور آقا چش شده ؟
-چه عرض كنم بايس ديفتري گرفته باشه .
-كي تاحالاست ؟
-دوروزه كه فهميدم .ديروز هم دكتر برده بودمش .
-خوب!پس لابد خطر گذشته .بله ؟ فكر نداره ديگه .
-نمي دونم .لابد گذشته .اما فكرم ناراحته .نمي فهمم چه كار دارم مي كنم .
-اميدوارم فردا خبر سلامتيش رو ازتون بگيرم .
و رفت .وباز احمد علي خان ماند و افكار مغشوش و اضطراب آورش
كه صبح تا حالا راحتش نمي گذاشت و هر لحظه از طرفي به مغزش هجوم مي آورد.
همان طور كه نگاهش به دفتر دوخته شد ه بود ارقام ستون هاي باريك و دراز
جلوي چشمش سياهي مي رفت . سرش گيج مي رفت .چشم هايش را ناچار بست و
باز در افكار خود فرو مي رفت .روزهاي ديگر وقتي وارد تالار مي شد و پشت ميز
كارش مي نشست با حواس جمع كار خود را شروع مي كرد .ولي امروز هنوز كارش
را شروع نكرده بود فكرش مغشوش بود .تاره به فكر رفقاي همكارش مي افتادكه در روزهاي
بيماري او در روزهاي غيبت او بايد كارش را ميان خودشان پخش كنند و از وري اكراه
و يا اگر خيلي نمك نشناس باشند با رضايت خاطر هر روزبه خاطر كار او يكساعات دير تر
به خانه هاي خودشان برگردند .
احمد علي خان بدين گونه درافكار خود آن قدر فرو مي رفت كه گم
مي شد و كار روزانه ي خود را از ياد مي برد و يا لااقلا نمي توانست
به دقت آن را دنبال كند .هي از خودش مي پرسيد پسرش چه طور خواهد شد ؟
حتي يك بار افكارش تا مرده شوي خانه هم رفت .
هرروز درناهار خانه سر ميز غذا با هركسي كه پيش مي آمد مي شد
در دل كرد .ولي او كي توانسته بود با دنبال كردن اين درددل ها
دوستي يا آشنايي پيدا كند و با كسي طرح معاشرت نزديك تري بريزد ؟
براي او زندگي منحصر به همين ارقام دفتر ها شده بود زندگي خارج از
اين ارقام و اعداد براي او مثل همان لكه هاي جوهر بود كه روي كاغذ
بدي افتاده باشد .ناگهان به ياد همكار بيمارش افتاده بود . كجا كسي
وقت داشت به عيادتش برود ؟ كاملا فراموش شده بود . اين خيلي هم
عادي بود .
آمد و رفت توي تالار خيلي زياد بود .از وسط ميزها كه تنگ هم چيده شده
بود مردم مي آمدند و مي رفتند . پيش خدمت ها ي قسمت ديگر و خود
كارمندان همه به عجله و تند تند مي گذشتند و دفترهاي بزرگ حساب جاري
و تراز را كه روي ميزها باز بود و كناره هاشان بيرون مانده بود پس و پيش
مي كردند .
اين روزنامه فروشي كه او هرگز درصدد نيامده بود بداند از كجا و از چه كسي
اجازه گرفته كه در محيط بانك روزنامه بفروشد امروز هم آمد و از كنار ميز او
رد شد .احمد علي از كارش دست كشيده بود و به اين روزنامه فروش مفنگي نگاه
كرده بود .
تاكنون اين طوري توي بحر اين پيرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود.امروز چرا
اين طور به قيافه ي او به ريخت او دقيق شده بود .
تا كنون اين طوري توي بحر اين پيرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود . امروز
چرا اين طور به قيافه ي او به ريخت مفنگي او دقيق شده بود؟
ناگهان تلفن تالار زنگ زد و رشته ي ارتباط افكار احمد علي خان را با زندگي
پيرمرد روزنامه فروش بريد و او دوباره به كارش متوجه شد كه خيلي عقب
مانده بود وبه كندي پيش مي رفت .همان طوركه نگاهش توي دفتر بود دستش را
به طرف قلم برد دوسه بار آن را در اطراف دوات پايين آورد و عاقبت دوات را
جست و شروع كرد به نوشتن .همكار روبه رويي احمد علي خان پيش خدمت
را صدا كرد و يك ليوان آب خواست .پيش خدمت آب را آورد .
يك پيش خدمت بالاي ميزش ايستاد.يك دسته سندهاي رنگارنگ و چك هاي
كوچك و بزرگ را روي ميز او گذاشت و رفت.باز او به كارش مشغول بودكه
ساعت ديواري تالار زنگ نه و نيم را زد .يكي دونفر ساعت هاشان را د ر آوردند
و ميزان كردند.اصلا حواس او امروز درست پرت بود و همه اش ديگران را
مي پاييد.احمد علي خان يك بار ديگر به ساعت نگاه كرد كه چند دقيقه از نه و
نيم گذشته بود و باز به اين صرافت افتاد كه كار امروزش خيلي عقب
مانده است .اميدوار بود كه ساعت ده كار اولش را تمام كند . كار همكار بيمارش
نيز معمولا روزي دوساعت از وقت او را مي گرفت .با خود گفت : ترازو چه كنم ؟
به اين فكر افتاده بود .امروز 15 ماه است و او مي بايست حساب پانزده روزي خود
را واريز كند و يك بار همه ي دفترها و حساب ها را با هم تطبيق كند و ترازبدهد .
اين بد بود .
اين كار امروزش را زياد مي كرد .احمد علي خان توي افكار خود غوطه ور بود
كه ناگهان تلفن ميز رييس زنگ زد . سروصداي زنگ تلفن مثل يك ديوار
سنگين جلوي افكار او افتاد و او باز فراموش كرد كه به چه مي انديشيده است .
ميز او تا ميز رييس پانزده قدم فاصله داشت و او در ميان حواس پرتي ها ي
خود اين جمله رو خيلي واضح و روشن شنيد كه رييس در جو اب تلفن كننده
مي گفت :( نه تشريف ندارند ...بله ...)او فكر كرد شايد
رييس حسابداري را مي گفت كه با هم خيلي رفيق بودند .
يك پيشخدمت از كنار ميزش گذشت . دامن كتش به گوشه ي دفتر
بزرگ روزنامه گرفت و دفتر روي ميز تكان داد .و فكر احمد علي باز
به جاي ديگر ي متوجه شد.دفتر اول را بست و دفتر دوم را باز كرد و
مشغول شد . و همان طوري كه دستش ارقام دفتر حساب جاري را
توي اين دفتر ديگر وارد مي كرد مغزش نيز به كار خود مشغول بود
و براي خودش فكر مي كرد دنبال خيالات واهي مي رفت .
سرش درد گرفته بود .و دنگ دنگ مي كوبيد . حتي از كارش هم باز
مانده بود.دستش با قلم روي دفتر آمده بود و چشمش از وسط شيشه ي پنجره
توي آبي روشن آسمان نزديك ظهر هي عميق تر فرو مي رفت .
يك پيش خدمت ناشناس از كنار ميز احمد علي خان گذشت .از ميان
ميزهاي ديگر هم رد شد و جلوي ميز رييس ايستاد و كاغذي به دستش
داد .هر زمان كه نامه ي رسمي و بخش نامه اي خطاب به اين قسمت
مي رسيد رييس سرپا مي ايستاد و نامه را بلند بلند مي خواند و كارمندان
تالار را از مفاد آن مطلع مي ساخت .
رييس پي از يك بار نامه را از بالا تا پايين نگاه كرد بلند شد و همان طور
كه پشت ميزش ايستاده بود سرفه اي كرد و آماده شد كه بخش نامه را بخواند.
در اين موقع احمد علي خان دست پاچه شد . مثل اين كه پيش خدمت خبر بدي
آورده باشد .مثل اين كه خبر مرگ پسرش را آورده باشد.يا نه اقلا خبر مرگ
همكار بيمار جوان اورا آورده باشد .قلمش را روي ميز رها كرد ه بود و روي
صندلي اش نيم خيز شده بود وبه انتظار مانده بود .
رييس شروع كرد :( بنا به پيشنهاد دايره ي بازرسي ..)و احمد علي خان
آسوده شد .بقيه را گوش نداد و خودش را روي صندلي اش رها كرد . صدايي
از صندلي برخاست همه ي كارمندان را متوجه كرد و رييس يك دم از خواندن
دست كشيد و به اين حركت او با تعجب و نفرت نگريست .
احمد علي خان دوباره قلم را برداشت و به كار خود ادامه داد .
ساعات ناهاري بانك زنگ يك ربع بعد از ظهر را نواخته بود و
طنين صداي آن هنوز در فضا موج مي زد كه احمد علي خان وارد
ناهار خوري شد .ميز ها كم تر خالي بود و احمد علي خان كه نمي توانست
سر ميز اين جوانان شوخ كه با خانم هاي ماشين نويس قهقهه مي خنديدند بنشيند
و سر خر شود . همان طور سر پا وايستاده بود و چشمانش به دنبال يك
آشنا مي گشت كه ناگهان چشمش سر يك ميز ايستاد .همكار روبه رويي او كه
سينه درد داشت با دو نفر از دوستانش روي يك ميز نشسته بودند .ميز آنها يك
جاي خالي داشت .به ميز نزديك شد سلام و احوالپرسي كردند و احمد علي
خان نشست و بليت غذاي خود را روي ميز گذاشت .رفيق هم اتاق او كه سينه
درد داشت آن دو نفر ديگر را معرفي كرد
-آقاي خوش حساب از دفتر ارز و آقاي ذوالقعده از دايره ي بروات.
و احمد علي خان همان طور براي آن دو نفر سري تكان مي داد نفهميد
چرا توي دلش خنديد و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت و دوسه بار در
ذهنش تكرار كرد .
پيش خدمت آمد و بليت غذاي احمد علي خان را گرفت .قهقهه ي يك دسته
از كارمندان جوان از ته تالار بلند شد و در فضا پيچيد .پيرمردها با آه حسرت
به آن سمت نگاه مي كردند .رفيق احمد علي خان كه سينه اش درد مي كرد
لاي دستمالش سرفه كرد و گفت :
-مي بينيد؟راستي جووني هم دوره ي عزيزيه ...
و باز سرفه اش گرفت و جمله اش ناتمام ماند.خوش حساب كه جوان تر
از همه ي رفقايش بود بالاي لقمه اش چند جرعه آب نوشيد و گفت :
-مثل اين كه خودشون يه پيرمرد هشتادساله اند
احمد علي خان به كمك رفيق هم اتاقش رفت :
-چه فرقي مي كنه ؟ چه پنجاه سال چه هشتاد سال .وقتي آدم بنيه اش
تمام شد تمام شده ديگه .البته ايشون كه نه .من خودمو عرض مي كنم.
ذوالقعده كه تا به حال غذايش را مي خورد چنگالش را زمين گذاشت
دهانش را با دستمال پاك كرد و گفت :
-بله خيلي خوشحالند .تواين مملكت خوشحالي از سر نفهميه آدم هر
چه احمق تر باشه خوشحال تره .
اين قضاوت خشك و تند ذوالقعده همه را ناراحت كرد .بعد او افزود :
-من نظر بدي كه ندارم .اغلب شون رفقاي خود من اند .ولي بذارين كار
بانك دوسال ديگه رمق شونو بكشه آن وقت نشونتون مي دم چه مي شند .
احمد علي خان از فكرش اين طور گذشت:راست مي گه دوسال ديگه
از روزنامه فروش اتاق ما هم مفنگي تر خواهند شد.
بعد احمد علي روبه دوستش كردو گفت :
-راستي سينه ي شما چه طوره؟
-هيچ چي .همين طوري درد مي كنه .هر چه هم حب و شربت بوده
خورده م.
و احمد علي خان دوباره پرسيد :
-نفهميديد آخر رفيق هم اتاق مون چشه ؟
- نه ولي كي بود مي گفت سل استخواني داره.
آنها كلي با هم گپ زدند تا اينكه وقت ناهار تمام شد .عاقبت خوش حساب
بلند شد.ذوالقعده هم دستمالش را توي جيبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و حالا
احمد علي خان و رفيق هم اتاقش پا به پاي هم دنبال آنها مي آمدند و هركدام
به زندگي سرد و تاريك خودشان فكر مي كردند .احمد علي خان فكر مي كرد
كه سر تاسر زندگي اش مثل غذا سرد بود و دل آدم را مي زد .و بعد كه
پايش را روي پلكان گذاشت سنگيني بدن خود را حس كرد كه بيش از روزهاي
ديگر بود .مثل اين كه هيكلش خيلي سنگين تر از روزهاي ديگر شد ه بود .

ساعت لنگر دار زنگ پنج بعداز ظهر را هم زد و احمد علي خان هنوز
يك ريال و بيست و پنج دينار اختلاف حساب آخري دفترهاي خودرا
پيدا نكرده بود . از همه بدتر اين بود كه صبح تا به حال از پسرش
خبري نداشت .دو سه بار به دواخانه ي نزديك منزل شان تلفن كرده بود
و سراغ زنش را گرفته بود .ولي اگر زنش به دواخانه آمده بود كه براي
او تابحال تلفن كرده بود .يك بار ديگر كوشيد حواس پرتي هاي خود را
به دور بريزد و كارش را دنبال كند .چك ها و اسنادي را كه بعد از ظهر وارد
دفترهاي حساب جاري كرده بود پيش خدمت ها برده بودند و او از شر شان راحت
شد ه بود .
دفتر ها را يك بار ديگر روي هم چيد و دوباره شروع كرد به تطبيق
ارقام آنها .خوبيش اين بود كه باز كار او زحمت زيادي نداشت.
همين طور مشغول انجام كارهايش بود كه ساعت زنگ شش را زد .
احمد علي خان به وحشت افتاد . او با خود فكر كرد و ديد كه تا ساعت
هشت كار دارد . تازه ساعت هشت مي توانست به خانه برود و از حال
فرزند مريضش خبر بگيرد .
چرا تا به حال زنش خبري نداده بود ؟و او را اين طور ناراحت گذاشته بود؟
ته دلش حتم داشت كه تا حالا اتفاق بدي نيفتاده .او در افكار فرزند مريضش بود
كه ساعت زنگ شش و نيم را زد .راستي داره شب مي شه .حالا به جز احمد
علي خان دو نفر ديگر در تالار بودند.او مدام كابوس هاي وحشتناكي مي ديد
بلند شد و در تالار مشغول قدم زدن شد و همينطور مات كاركردن همكارش شد ه
بود و در افكار خود غوطه ور بود .
بيرون هم هوا تاريك شده بود .نسيم ملايمي وزيد و با خود دود دم حمام را تا ته
حلق احمد علي خان فروبرد .
ساعت زنگ هفت و ربع را زد .و بيرون تاريك تاريك شده بود .و احمد علي خان به جست
و جوي اختلاف حساب پنج شش صفحه ي ديگر دفتر را ورق زده بودكه تلفن زنگ
زد بي اينكه عجله كند قلم را روي ميز گذاشت و رفت گوشي را برداشت .
همان طور ايستاده گوشي را در دست گرفته بود و با طرف صحبت مي كرد.
-بله اين جاست حساب جاري بانك بيجاري خود منم ...كي ؟ زن من ؟..
و به پته پته افتاد .
-هان !...بگو .بگو خودمم ..بگو..
-....
و گوش از دست احمد علي خان رها شد و به لب ميز خورد .دست هاي
او از دو طرف افتاد و سرش بي هيچ صدايي روي سينه اش خم شد .
همكار او كه ته تالار روي ميز خود خم شد ه بود به صداي افتادن
گوشي از جا پريد و خود را به ميز رييس رساند .گوشي هنوز قرقر مي كرد .
گوشي را گرفت .و بعد از چند ثانيه گوش دادن قيافه اش درهم فرورفت اشك
توي چشمش هايش پرشد و از لاي دندان هايش كه به هم فشرد ه مي شد توي
گوشي گفت :
- آخه خانم ! خبر بد رو كه اين طور براي آدم نمي فرستند ...

********
بخش 13

الگمارك و المكوس
در پاسگاه مرز زياد معطلم نكردند .تذكره ام را بازرسي كردند .
عكسش را با قيافه ام تطبيق نمودند ؛ ورقه ي آبله كوبي ام را كه همان
روز صبح در خرمشهر ، به دو تومان گرفته بودم ، ديدند و اجازه ي ورود دادند .
شرطه اي ( پاسباني) پيش دويد.چمدانم را برداشت و جلو افتاد .از
پاسگاه تا لب شط چندان فاصله اي نبود .بلم هاي دراز و نوك برگشته ،با
عرب هاي چفيه بسته و چوب به دست ،كنار شط صف كشيده بودند و
عربي بلغور مي كردند .يكي از آن ميان پيش آمد ، با پاسبان مرز نجوايي
كرد .چمدان را از او گرفت .گذاشت توي بلم .ما هر دو تا را جا داد ، ولي
را ه نيفتاد .چهار نفر ديگر را هم سواركرد ؛ يك زن روبند بسته ولي
چالاك ؛ يك پاسبان ديگر و دو تا پير مرد .و بعد را ه افتاديم .
من اولين بار بود كه روي آب در قايقي مي نشستم .شنيده بودم كه روي
آب ، حال آدم به هم مي خورد ، ولي به خود اطمينان داشتم .يكي دوبار
وقتي پاي يك نفت كش دود كله دور مي زديم سرم گيج مي رفت .
هوا خيلي گرم بود .مه تا ته گلوی آدم فرو می رفت و مزه ای ترشيده داشت.
چيزی به ظهر نمانده بود.صبح از خرم شهر با يک تاکسی ، با هزار چک و چانه
،
به بيست تومان ، راه افتاده بودم.و وقتی به پاسگاه مرز عراق
وارد شدم ، نيم ساعت به ظهر داشتيم.رفقای راه از تهران تا اهوازم ، که همان
توی قطار با هم آشنا شده بوديم، هر چه اصرار کرده بودند ، حاضر نشده بودم بمانم
و عصر به اتفاق آن ها ، با قايق دوازده نفری شيخ عبود حرکت کنم.پيش خودم فکر کرده
بودم که :"چرا ؟من که تذکر دارم ، چرا کارمو عقب بندازم؟اونم با يه عده قاچاقچی ،
اونم شبونه و دزدکی از مرز رد شم؟"
ماشينی که مرا از خرم شهر تا پاسگاه اول مرز عراق آورده بود ، پنج نفر ديگر را هم
سوار کرده بود و من اول خيال کردم از آن ها هم يک چنين پولی گرفته است.
سه نفر عرب شهری و دو تا سرباز لب برگشته و دماغ پهن استراليايی ، با صورت های
مسی رنگ و چانه ها ی مربع شان .
ولی شوفر قسم می خورد که اين سه نفر عرب ، صاحب ماشين هستند و اصلا پول نمی -
دهند .و :"اينام که هلو جونی اند ، چه می فهمند پول کدومه .مام ديگه مجبوريم ببريم شون"
يکی از سربازها دور کلاه آفتاب گردان خود را نقاشی کرده بود.و هر چه دلش خواسته بود ،
روی آن کشيده بود.يک جا دسته گل، جای ديگر يک صليب دم بريده و پت و پهن ، و يک طرف
دیگر دوتا دل که یک تیر از وسط هر دوی آنها رد شده بود و از سرو دمش خون می چکید ،
و یک جای دیگر هم کلمه ( ملبورن ) را که زیاد هم تمیز نوشته نشد ه بود ، توانستم
بخوانم .فارسی ای که شوفر به آن حرف می زد ، غلیظ بود و من توی دلم به او خندیدم .
و از اینکه برای دو قدم راه بیست تومان اضافه داده بودم چیزی به دل نگرفتم .
اما وقتی فهمیدم که هیجده تومان سرم کلاه گذاشته اند ، خیلی دلم سوخت .
راننده قایق دامن قبای خود را به کمربند باریک چرمی خود بسته بود ، چوب بلندش را
به ته شط بند می کرد وبه روی آن فشار می آورد و قایق را به جلو می راند .
آن جا هم که شط گود می شد و دیگر چوب بلند او به ته آن نمی رسید ، از تنه
قایق های لنگر انداخته ی بزرگ استفاده می کرد .و پاروها ، تا وقتی که پیاده شدیم ،
مثل دو تا کنده هیزم باریک و بی مصرف ، ته قایق افتاده بود . صدای بمی که از یک آواز
دسته جمعی می آمد کم کم نزدیک می شد .صدا از میان قایق بادبانی بزرگی بود که پیش روی
ما ، تازه از میان مه پیدا شده بود و اعراب به همراه سرود دسته جمعی خود لنگر آنرا با دست
بر می گرفتند .
عرض شط را در نیم ساعت پیمودیم . لنگر گاه عشار خیلی شلوغ بود .ومن تا آمدم به
خودم بیایم و دنبال چمدان بگردم ، دیگر مسافران پیاده شده بودند و نفهمیدم به عنوان کرایه
چقدر در دست قایقران گذاشتند .
چالاکی عجيبی که از خود نشان دادند ، برای من که گول پيراهن های بلند و عباهای دست
و پاگيرشان را خورده بودم باور نکردنی بود . ازمن نيم دينار خواست . قيمت دينار را
می دانستم .ولی زود يادم افتاد که پولم را تبديل نکرده ام :
-چی ؟ نيم دينار ؟...من که دينار ندارم .
-پس چهار تومان بده .
کمی آسوده شد م . نيم دينار هفت تومان و خرده ای بود ، ولی باز هم چرا چهار تومان ؟
نگاهی به اطراف کردم . فقط نگاه مضطرب پسرک ژنده پوشی که روی سکو ايستاده بود
و پياده شدن ما را تماشا می کرد ، به نگاه کمک خواه من جواب می داد .پاسبان مرز روی سکو
معطل بود . با چشم اشاره ای به او کردم . او مخالفتی نداشت .چهار تومان دادم و از قايق
پياده شدم که دنبال پاسبان به راه بيفتم . همان پسرک جلو دويد.
-آقا جيگاره نمی خواهين؟
-من اول گمان کردم او هم مثل ديگران جيب کوچک و پاره پاره شلوار کوتاهش را برای لخت کردن من
آماده می کند .و به همين جهت با ديدن قيافه خارجی من نه چفيه عگال داشتم و نه دشداشه پوشيده بودم ،
اين طور از جا پريد و حساب جيگارهايی را که صبح تا به حال فروخته بود ، ول کرد . ولی نگاه مضطربش
و فارسی شيرينش که در گوش من ، مثل زنگ صدا کرد ، مرا از اشتباه در آورد .حتی يادم است که وقتی
اسکناس ها را به قايق ران می دادم ، عصبانی شد و دندان هايش را طوری روی هم فشرد که عضلات روی
گونه هايش برآمدگی پيدا کرد . مثل اين که می خواست چيزی هم بگويد ولی پاسبان مرز ، نگاه خيره اش را
به او انداخت و او که لابد ترسيده بود ، به همين اکتفا کرد که جلو تر بيايد و بگويد :
-آقا جيگاره نمی خواهين ؟
از جلويش داشتم می گذشتم که جوابش دادم :
-حالا نه .
-حالا نه ؟
جوابم را درک نکرده بود .برای اين که حاليش بشود ، همان طور که دنبال پاسبان می رفتم ، گفتم :
-از گمرک که دراومدم ...
پسرک فهميد .من هنوز سيگار نمی کشيدم .ولی دست کم با او که حرف می توانستم بزنم .از
جلويش که رد می شدم به خنده ای که روی گونه های او گودی می انداخت ، با لبخندی پاسخ دادم
و همان طورکه می رفتم به فکر او فرو رفته بودم .
پسرک سر برهنه ای بود که فقط يک پيراهن بی آستين پاره و چرک به تن داشت ، با يک شلوار کوتاه
خاکی رنگ نظامی . روزهای جنگ بود و از در و ديوار گرفته تا سيگار ی که مردم می کشيدند ،
همه چيز رنگ جنگ را داشت و بوی سربازهای آمريکايی را می داد .
پسرک شايد دوازده ساله بود . موهای سياهش توی صورتش ريخته بود و صورتش پاک بود .
بند جعبه اش را به گردنش آويخته بود و جعبه را روی شکمش با يک دست نگه داشته بود ؛
و دست چپش توی جيب شلوار کوتاهش بود .کنده های زانويش کبره بسته بود و من
حتم داشتم که ديگر پاهای برهنه اش ، روی آسفالت داغ يک بعد از ظهر خيابانهای بصره از گرما
سوزشی حس نمی کند .تا به اداره گمرک که رسيديم من دوسه بار ديگر به پشت سرم نگاه کردم و
اورا ديدم که پا به پای ما ، ولی دورادور ، می آمد و مرا می پاييد . با رسوم که برگشتم ،
وقتی بود که از در باغ اداره گمرک داشتيم تو می رفتيم ، خنده ای به هم کرديم و من سرم را
برگرداندم و توی باغ رفتم .
بالای در اداره با خط ثلث و بر آمده ای نوشته بود :الگمارک و المکوس .
گمارک را زود فهميدم که چيست . ولی هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم المکوس يعنی چه؟
مجوس ؟ ... مقوس ؟... مغوص؟... هيچ کدام معنی نمی داد .
حتما اين هم لغتی بود مترادف با گمارک و همين معنی ها را می بايست داشته باشد .
ولی آن وقت ، من با آنچه از عربی می دانستم ، هر چه کردم ، نتوانستم چيزی درک کنم .
وقتی پيش خدمت ، چمدانم را از دستم در آورد رشته افکارم بريده شد تازه داشتم در ريشه
«م.ک.س» دنبال معنای المکوس می گشتم که توی اتاق راهنماييم کردند . روی
ديوار چپش دری به اتاق ديگر باز می شد و اتاق خلوت بود .
روی ميز بلند و دراز و سياهی که طرف راست بود، چمدانم را باز کردند و شروع کردند
به وارسی .من که چيزی نداشتم . مطمئن بودم که کارم زود تمام خواهد شد .
ولی در گمرک خانه ها از ميان بساط شما ، هميشه می توانند چيزی گير بياورند که طبق
يکی از مواد اساسنامه طومار مانند گمرکی ، ورود يا خروجش ممنوع باشد . از ميان
بساط سفر من هم عاقبت چيزی پيدا کردند . هفت جلد کتاب فارسی که می بايست بوسيله
اداره الگمارک و المکوس برای وزارة انطباعات بغداد فرستاده شود تا دايرة النشر و الدعايه
صلاحيت ورودشان را تشخيص بدهد . و در صورت مجاز بودن ، در همان جا به من
رد کنند .بيست و چهار قالب صابون رخت شويی که شنيده بودم د رعراق گير نمی آيد .
يک دوربين کوچک عکاسی و دو قواره ندوخته شش زرعی کرباسی قم ، که خلعت پدر و مادرم
بود که با خودم می بردم که در آب فرات تبرکشان کنم و بعد هم در حرم کربلا و نجف ، طواف شان
بدهم و برگردانم.از بساط سفر من ، ورود همين چند قلم ممنوع تشخيص داده شد.
اول زياد جدی نگرفتم.خيال می کردم پاپوش می دوزند که تلکه ام کنند.و خونسرد بودم .
ولی فصل زيارتی نبود که سرشان شلوغ باشد و کورمال کورمال ، بساط سفر مردم را
از زير دست رد کنند.وسط تابستان بود و مغز کسی را داغ نکرده بودند که
در آن گرمای کشنده ی عراق به زيارت برود.مامور پيری که چمدانم را می گشت و خيلی
پر حرف بود ، با آن که کنار دستش ايستاده بود و جوانکی نونوار و تازه از مدرسه درآمده ،
چيزهایي به عربی گفت که من نفهميدم .يواش حرف می زدند.اگر بلند می گفتند ، ممکن
بود چيزی درک کنم.ولی از همه ی حرف زدن آهسته شان ، من فقط توانستم بالا و
پايين رفتن برجستنگی زير گلويشان را ببينم.راجع به ممنوع بودن ورود اين اجناس ،
هم با من چيزی نگفتند.و من از اين که آن ها را از ميان بساط چمدانم جدا کردند
و چيزی نگفتند فهميدم که قضيه از چه قرار است.
وارسی تمام شد ، ديگر بساطم را توی چمدانم گذاشتند و آن را بستند و کناری گذاشتند .
حالا از حرف هايی که می زدند ، من کم و بيش درک کردم که چه می گويند.ديگر
در گوشی حرف نمی زدند.خيال می کنم سر حقوق گمرک کرباس اختلاف نظر پيدا
کرده بودند.می دانستند از صابون چه قدر بايد گمرک گرفت.دوربين که اصلا
اجازه ی ورود نداشت.و همان پيرمرد که چمدانم را باز می کرد و من گمان می کردم
فارسی نمی داند ، مرا به کناری کشيد و يواش در گوشم گفت که حاضر است آن
را بيست تومان بخرد.داستان کتاب ها که روشن بود.ولی کرباس ها خيلی به زحمت شان
انداخته بود . در ميان کلماتی که می گفتند ، مدام يک کلمه ی عربی را تکرار می کردند و من
بعد فهميدم که از تعرفه ی گمرکی صحبت می کردند .مدتی دنبال آن چه می خواستند ،
گشتند و دست آخر آن چه را که می خواستند ، يافتند.
هوا گرم گرم بود و من از عرق خيس شده بودم.کم کم خونسردی ام را از دست می دادم.
از دست می دادم.از ظهر خيلی می گذشت.و من تشنه هم شده بودم.
پيرمردی که چمدان مرا گشته بود ، با من بيرون آمد و دم در باغ اداره ی الگمارک و المکوس
را ه بازار را به من نشان داد.ديگر فارسی حرف می زد و من وقتی می خواستم به طرف
بازار صراف ها راه بيفتم ، باز به خاطرم آورد که حاضر است دوربين را به بيست تومان
بخرد.من خنده ای توی صورتش انداختم و راه افتادم .خودم هم نمی توانستم درک کنم
که به فارسی آب نکشيده اش خنديده بودم يا طمع دندان تيز کرده اش را مسخره کرده بودم.
عبور و مرور بند آمده بود.از اسفالت خيابان آتش برمی خاست.و بوی برگ های آفتاب
خورده ی درخت های باغ اداره ی گمرک ، هنوز توی دماغم بود. و من سخت تشنه ام
بود.کنار پياده رو ، به همان سمت که نشان داده بود ، راه افتادم.حس می کردم که حدقه ی
چشم هايم گشاد شده است و مثل اين که چيزی از عقب ، به تخم چشم هايم فشار می آورد
و حالا است که تخم چشم هايم بيرون خواهد آمد ، کلاه نداشتم و يخه ام باز بود.دستمالم
را نمی دانم چه کار کرده بودم.و تشنگی داشت مرا می کشت.
-آقا...آهای آقا...
يک باره به ياد پسرک جيگاره فروش لب شط افتادم. و برگشتم. پاهايش برهنه بود و
جعبه ی سيگارش را روی سينه اش بالا گرفته بود و به طرف من می دويد.
-آها...من گفتم ديگه رفته ای.
-کی بيرون اومديد که من نديدم تون؟لابد می رين بازار صرافا؟
-آره مگه منتظرم بودی؟
-پس چی ؟!
من از شادی همه چيز يادم رفت.ديگر نه تشنه ام بود و نه هوا گرم بود. و نه عصبانی
بودم.مثل اينکه آفتاب هم زير ابرها رفته بود.می خواستم پسرک را ببوسم .پيش از
آن ، فقط يکی دوبار به همراه پدرم به قم و قزوين رفته بودم و اين اولين سفر دور و درازم
بود.اولين بار بود که تنها سفر می کردم.توی ماشين هم که از خرمشهر به بصره می آمدم ،
آن سه نفر مسافر همه اش با شوفر عربی حرف می زدند.و فقط من و آن دو سه نفر
سرباز استراليايی ساکت بوديم.
از سرو روی من می باريد که کجاييم .و همه می داننستند که برای چه به بازار آمده ام.هريک
از دکان دارها دعوتم کردند که با او معامله کنم.چند نفر هم عبدالله را به نام وولک صدا کردند.
ولی عبدالله توجهی به آن ها نداشت و می گفت دوستی دارد که کليمی هم نيست و ارزان تر از
آن ها ی ديگر هم حساب می کند.در قيافه ی هيچ يک از دکان دارها من نمی توانستم نشانه ای از کليمی
بودن ببينم .ولی عبدالله اصرار داشت که همه ی صراف ها جهودند.آن يکی هم که با او معامله
کرديم دينار را به سيزده تومان پنج ريال فروخت ، با آن های ديگر چندان فرقی نداشت.
جوانکی بود خپله و سفيد ، که به يک مازندرانی پخمه بيشتر شباهت داشت تا به يک صراف عرب بازار بصره ،
تند تند فارسی حرف می زد. و من در دلم می خنديدم و او اصرار داشت که اگر باز هم پول دارم
پيش او تبديل کنم و نيز اصرار می کرد که در بغداد تاجر طرف معامله ی او را پيدا کنم ، که حتما ؛
ارزان تر حساب خواهد کرد. و پشت سر هم نشانی اش را می داد.همه ی دارايی من هشتاد و شش
تومان بود و او البته که نمی توانست باور کند ، همه ی عراق را با همين پول بتوانم بگردم.شش دينار
اسکناس را توی کيف بغلی ام گذاشتم و پانزده تا سکه ی چهار فلسی و ده فلسی که به من داد جيبم را
پر کرد ، و وقتی برمی گشتيم عبدالله خوشحال بود که در هر دينار ، دو فلس و نيم بيش تر از ديگران
به من داده است.وقتی کارمان تمام شد و برگشتيم در راه ، آن چه را که به خاطر داشتم عاقبت به زبان
آوردم :
-ببينم عبدالله ، دلت نمی خواد برگردی؟
-برگردم ؟کجا؟آهاه!چرا .چرا نمی خواد؟!
-می آی با من بريم؟
حرکتی از روی دست پاچگی کرد . مثل اين که می خواست همان دم ، جعبه ی جيگاره اش را کنار
بگذارد و با من راه بيفتد و گفت:
-چرا نيام ؟!
-حالا که نه.من حالا ميرم ديوانيه و بغداد . شايد هم ديگه از اين راه برنگشتم. اما اگه برگشتم ،
می آی با من بريم؟
-با شما هرجا که بگين می آم.
ولی ديگر خطوط صورتش آويخته شده بود.شکسته شده بود و حس کردم که از گفته های من ، دلش چندان
آب نمی خورد.
خيلی حرف های ديگر زديم و من دم اداره ی گمرک که رسيديم ، يادم افتاد که ناهار نخورده ام.به عبدالله
گفتم .گفت که اين طرف ها مهمان خانه ای نيست و همان توی بازار بايد به فکر می افتاديم. از ناهار
خوردن درگذشتم و با خودم قرار گذاشتم که همان در ايستگاه که بايد بليت بخرم و يا توی قطار چيزی
خواهم خورد .حالا ساعت از سه و نيم هم گذشته بود و من در بساط سفرم يک گرمک داشتم که از اهواز
گرفته بودم و تا بحال پاره اش نکرده بودم و سفره ی راهم نيز هنوز چيزهايی داشت . به عبدالله گفتم
همان جا منتظرم باشد تا کار گمرک را تمام کنم و دوباره برگردم.او همان دم در اداره پلکيد که من تو رفتم
و دستم را جيبم گذاشته بودم که سکه های چهار فلسی و ده فلسی توی آن صدا می کرد و کت تابستانی ام را
سنگين کرده بود.
اداره ی گمرک خلوت تر از صبح شده بود.خلوت تر از وقتی که من از اداره بيرون رفتم.ولی آن پيرمرد
و آن جوان نو نوار و تازه از مدرسه درآمده ، هنوز پشت ميز سياه دراز بلند ايستاده بودند ، و باهم عربی
بلغور می کردند.
پيرمرد وقتی مرا ديد لبخندی زد و من همچه که خواستم به لبخند او جوابی بدهم ، چشمم به آن جوانک افتاد
که اخم هايش را توی هم کرده بود و خودش را گرفته بود.ديگر به خنده ی پيرمرد هم جواب ندادم.
نيم دينار برای خرج پست کتاب های ممنوع ، و يک دينار و دويست و پنجاه فلس هم برای حق گمرک ،
دو قواره کرباس آب نديده و چهارده قالب صابونی که به عراق برده بودم ، دادم .اسکناس ها را
ندادم .روی ميز پرتاب کردم .ولی آن جوان تازه از مدرسه درآمده هنوز حاضر نبود صورت حساب
را به دستم بدهد.باز دهانم خشک شد و عرق کردم.دندان هايم را روی هم فشردم.خواستم خودم
را نگه دارم .ولی فايده نداشت.
-ديگه چرا ؟...پدر سگا!
و فحشم را چنان با خشم و نفرت به صورت جوانک پرتاب کردم که آن را فهميد و نزديک بود روی
پيش خوان بپرد و با مشتش که اوراق صورت حساب را در آن مچاله کرده بود ، توی سر من بزند.
پيرمرد پا درميانی کرد و مرا به کناری کشيد.صورتم داغ شده بود و می دانستم که رگ های گردنم
برآمده است.جوانک به عربی زير لب چيزی گفت.می دانستم که فحش می دهد.ولی به روی خودم
نياوردم.و فقط در درون خود می سوختم.عذاب می کشيدم . پيرمرد ، وقتی آرام تر شد ،
به عربی چيزی به جوانک گفت و او را ساکت کرد و در گوش من گفت:
-همه ش نيم دينار می خواد .خيلی کم...
ديگر به فارسی آب نکشيده اش خنده ام نگرفت.می خواستم فرياد بکشم.می خواستم همه ی اهل اداره
و اهل شهر را به دادخواهی بطلبم.چرا ، چرا نيم دينار رشوه بدهم ؟در همه ی زندگی ام تا آن وقت
نه پا به کلانتری گذاشته بودم و نه با کسی در افتاده بودم ؛ ولی اين جوانک نيم دينار از من رشوه می خواست.
از من که فقط شش دينار دارايی ام بود.همين طور که اين ها را می گفتم ، فحش می دادم.مثل ريگ فحش
می دادم.فحش هايی که آن ها نمی فهميدند و من از اين مطلب خوشحال بودم . ولی صدايم کم کم کوتاه
شد.به فکر افتادم .مثل اين که سرتاسر اداره را وبا زده بود.و بيرون از در اتاقی که ما در آن جنجال به
پا کرده بوديم ، هيچ خبری نبود .هيچ صدايی نبود.همه رفته بودند.حتی صدای پای مستخدمی که برای
فردا صبح ، راهروها را جارو بکشد ، شنيده نمی شد.فريادکشيدن هم فايده نداشت.
خشم و نفرتم را فرو بردم و با لحنی که سعی می کردم آرام باشد و نلرزد ، از پيرمرد پرسيدم :
-آخه چرا نيم دينار ؟بی انصاف؟
-آخه کوموره هم آزاد می شه...
دوربين را می گفت و من يک باره به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که قرار بود دوربينم را اجازه ی
عبور ندهند...ديگر جای فکر کردن نبود يک اسکناس ديگر با دو تا فحش روی ميز انداختم.
از چهار بعد از ظهر هم گذشت .حس می کردم که دلم کم کم دارد درد می گيرد .دهانم خشک خشک شده
بود ، و قطار ساعت پنج حرکت می کرد.وقتی از بازار صراف ها برگشتم ، ديده بودم که تاکسی ها کجا
می ايستند و شنيده بودم که شاگرد يک تاکسی فرياد می کشيد«المعگل...المعگل...»هيچ به فکر
عبدالله نيفتادم .مثل اين که همه چيز فراموشم شده بود.حالا هم هر چه فکر می کنم ، نمی توانم دريابم
که چرا اين طور به فراموشی دچار شده بودم.به عجله دويدم و آن چه فحش در ذهن داشتم ، زير لب
نشخوار می کردم.نثار هرچه گمرکچی بود ، می کردم.وقت می گذشت و من می دانستم که برای گرفتم
بليت پيش از اين ها بايد به فکر می افتادم.بساط سفرم چيزی نبود.
هوا گرم بود و من از زير سقف بلند بازار هم که می گذشتم ، گرمای عصر بصره را حس می کردم.سر
ديوار بلند اطراف کوچه ها ، به هم نزديک شده بود و هوای گرم بعداز ظهر بصره را در پايين ، در همان
فضايی که من به تندی از ميانش می گذشتم ، می فشرد.
عرق از سر و رويم می ريخت و انگشت هايم که دسته ی چمدان را می فشرد ، درد گرفته بود .و يک ريز
زير لب فحش می دادم.
جای رديف تاکسی ها خالی بود و من از دور ديدم که فقط يک تاکسی باقی مانده بود.و صدای شاگردش
را که روی رکاب آن ايستاده بود و داد می زد:«المعگل...المعگل...» شنيده می شد.ديگر
درست می دويدم .نه سنگينی چمدانم را حس می کردم و نه درد انگشت هايم را که ديگر از آن
خود من نبود.ديگر فحش هم نمی دادم.خودم را به تاکسی رساندم .شاگردش چمدانم را بالا انداخت .تاکسی
پر بود.اعراب دامن عباها و قباهاشان را جمع کردند و پس و پيش رفتند و مرا هم آن ميان ها جوری جا دادند.و
شوفر داشت دنده را عوض می کرد که ...که عبدالله نفس زنان از راه رسيد.هيچ منتظر نبودم.يک باره همه چيز
به يادم افتاد .خواستم شوفر را صدا بزنم و بگويم بايستد.ولی تاکسی راه افتاده بود و عبدالله تازه از را ه می رسيد.
دويده بود و نفس نفس می زد.روی لب هايش که می لرزيد ، روی پيشانی اش عرق کرده بود و روی گونه های
گود افتاده اش که از بس دويده بود ، رنگ گرفته بود ، خواست بالا بپرد.و روی رکاب بايستد.ولی شاگردش شوفر
که که هنوز روی رکاب ايستاده بود فريادی سر او کشيد و به عربی دو سه تا فحش داد.عبدالله همان کنار
تاکسی ايستاد.جعبه ی جيگاره اش روی سينه اش نبود.و به پيشانی اش عرق نشسته بود.و زورکی می خنديد.
من مدتی مردد ماندم . نمی دانستم چه بکنم؟با اين پسر مهربان که در همه ی غربت و تنهايی بصره ، به داد
من رسيده بود.و از ميان همه ی ناشناسی های اين شهر و المگارک و المکوسش به آدم سفر نکرده ای مثل
من ، دلداری داده بود ، چه بکنم؟برايش پول بيندازم ؟خوب بود؟قول بدهم که از همين راه برخواهم
گشت او را با خودم بر خواهم گرداند ؟از تاکسی پياده شوم و بپرسم جعبه ی جيگاره اش را چه کرده است؟
نمی دانستم چه بايد بکنم؟ولی اين را می دانستم که تاکسی داشت دور می شد.و حالا من ديگر خطوط چهره ی
او را هم نمی ديدم که زورکی به خنده باز شده بود.حتی دستم را هم از پنجره بيرون نياوردم و با او وداع
نکردم.حتی لبخندی هم به روی او نزدم .چقدر مضطرب بودم ، چقدر ناتوان بودم!هنوز نفسم
تازه نشده بود.چقدر از خودم بدم می آمد! دلم می خواست خودم را از تاکسی بيرون بيندازم و پيش
عبدالله بروم، عرق پيشانی اش را پاک کنم ، به رويش بخندم و بپرسم که چرا اين طور زورکی ، اين طور
دروغی به روی من لبخند می زد؟بپرسم که مگر چه کرده بودم ؟و اگر او نگفت ، خودم بگويم
که چه کرده بوده ام، و از او معذرت بخواهم.و اصلا از خيال سفر منصرف بشوم و از همين جا
عبدالله را بردارم و از همان راهی که آمده بودم برگردم ..ولی...ولی...چه قدر زود
به ايستگه المعقل رسيديم! راه خيلی دور بود.من که ملتفت نشدم ، چه قدر راه آمديم.ولی جيگاره
ی بدبو و تند عرب چفيه بسته ای که پهلوی من نشسته بود ديگر تمام شده بود.و من فقط يادم
مانده است که از چند خيابان دراز و درخت دار گذشتم و کلاه خنده دار و مسخره ی پاسبان های راهنمای
دو تا چهارراه ، که به سرعت از جلوی چشمم گذشته بود ، سايه ای روی ذهنم باقی گذاشته بود.و من وقتی
در قهوه خانه ی ايستگاه ، بساط سفرم را روی يک نيمکت جا دادم و يک چايی بزرگ خواستم که بياشامم ؛ و از
خستگی روی نيمکت چرک قهوه خانه وا رفتم ، به ياد همه ی اين ها افتادم و فکر کردم که چه راه درازی را
در چه مدت کوتاهی آمديم!
بنای قهوه خانه ساده بود و سردستی .يک چهار طاقی بزرگ و دراز و تالار مانند بود که شيروانی اش
روی پی هايش ايستاده بود و زير شيروانی اش هيچ پوشش ديگری نبود.هرم آفتاب که از شيروانی
نفوذ می کرد ، کف نيمکت های تخته ای را نيز داغ کرده بود.و من چايی ام را داشتم به هم می زدم
که باز از عرق خيس شده بودم.روی نيمکت ها ، عرب ها چهارزانو نشسته بودند و نعلين شان
جلوی روی شان روی زمين وارفته بود.فضا پر از همهمه بود و بوی جيگاره تند عرب ها و قليان
هايی که به هرکدام شان هشت ده تا نی پيچ بند کرده بودند و عرب ها دورش حلقه زده بودند ، هوا
را گرفته تر کرده بود.جلوی در بزرگی که لابد به محوطه ی ايستگاه با زمی شد ، سه تا تابوت
را روی هم گذاشته بودند ، که دو تايش سياه پوش بود و سومی لای يک جاجيم عربی پيچيده شده بود .
تابوت ها را رو به قبله به زمين گذاشته بودند.يک ربع به پنج داشتيم و جلوی گيشه های فروش بليت،
که روی ديوار طرف راست تالار هنوز باز نشده بود ، و جمعيت زياد نبود.و من حتم داشتم که
بليت گيرم خواهد آمد.
چايی ام را به زور فروبردم .هيچ ميلی به غذا نداشتم .حتی وقتی هم که خواستم گرمکم را
درآورم و پاره کنم ، ديدم که ميل ندارم و منصرف شدم . آب دهانم را هم به زور قورت می دادم.
بغض گلويم را گرفته بود.و داشت خفه ام می کرد.و من هرچه سعی می کردم خود را تسلی
بدهم و به مردم نگاه کنم که شاد و شنگول ، قطرات تلخ و سياه قهوه را روی زبان شان پخش
می کردند و مزه اش را مدتی در دهان نگه می داشتند، نمی توانستم.همه چيز برايم خسته کننده بود.
به هرچه نگاه می کردم روی نگاه چشمم فشار می آورد و سنگينی می کرد.آيا خواهم توانست
اين قهوه های غليظ را بخورم يا نه.برخورد کوتاهم با پسرک جيگاره فروش دم گمرک بصره ،
تسلايی که همين برخورد کوتاه به من داده بود ، رفتاری که با او کرده بودم و در آخر کار بی هيچ
وداعی ، بی هيچ مهربانی و توجهی ترکش کرده بودم ، دلم را به درد آورده بود .به اين پسرکی
که فقط دو ساعت بود با او آشنا شده بودم، به اين پسرک دور افتاده و غريب ، به اين پسرکی که
شايد از يک کلمه ی اميدوارکننده ی من ، در خيال خود ، دنيايی شيرين برای خودش می ساخت ،
نتوانسته بودم چيزی بگويم و در مقابل دهان باز مانده از انتظار او خشکم زده بود.لال شده بودم ،
حتی يک خدا نگه دار نگفته بودم!محبتی که می بايد نسبت به او می کردم ، عذری که می بايد از او
می خواستم روی دلم مانده بود ، سنگينی می کرد.و به خفقان دچارم می ساخت.دلم می خواست
گريه کنم.دلم می خواست کسی را گير بياورم و برايش بگويم .برايش درد دل کنم.ولی
قيافه ی عرب های چفيه بسته که قهوه ی سياه و تلخ را روی زبان هايشان پهن می کردند و
می مکيدند ، به قدری زننده بود و خشن بود که متنفرم می کرد.
پس از اين که بليت گرفتم و زير نگاه پر از سوء ظن پاسبانان ايستگاه ، بساط سفرم را در گوشه
ای از قطار بصره -بغداد جا دادم و روی صندلی ناراحت آن ، استراحت گاهی برای سفر شبانه ام
که در پيش داشتم مهيا کردم ، هنوز از فکر عبدالله بيرون نرفته بودم.و هنوز خطوط خسته
و به عرق نشسته ی صورتش را که زورکی به خنده درآمده بود و از هم گشوده شده بود ، جلوی
چشم داشتم و محبت دريغ شده ای که می بايد نسبت به او می کردم ، روی دلم سنگينی می کرد.
پايان