ديوان پروين اعتصامی


ای گربه

ای گربه، ترا چه شد که ناگاه رفتی و نیامدی دگر بار   بس روز گذشت و هفته و ماه معلوم نشد که چون شد این کار
جای تو شبانگه و سحرگاه در دامن من تهیست بسیار   در راه تو کند آسمان چاه کار تو زمانه کرد دشوار
    پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام
   
ای گمشده‌ی عزیز، دانی کز یاد نمیشوی فراموش   برد آنکه ترا بمیهمانی دستیت کشید بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهربانی بنشاند تو را دمی در آغوش   میگویمت این سخن نهانی در خانه‌ی ما ز آفت موش
    نه پخته بجای ماند و نه خام
   
آن پنجه‌ی تیز در شب تار کردست گهی شکار ماهی   گشته است بحیله‌ای گرفتار در چنگ تو مرغ صبحگاهی
افتد گذرت بسوی انبار بانو دهدت هر آنچه خواهی   در دیگ طمع، سرت دگر بار آلود بروغن و سیاهی
    چونی به زمان خواب و آرام
   
آنروز تو داشتی سه فرزند از خنده‌ی صبحگاه خوشتر   خفتند نژند روزکی چند در دامن گربه‌های دیگر
فرزند ز مادرست خرسند بیگانه کجا و مهر مادر   چون عهد شد و شکست پیوند گشتند بسان دوک لاغر
    مردند و برون شدند زین دام
   
از بازی خویش یاد داری بر بام، شبی که بود مهتاب   گشتی چو ز دست من فراری افتاد و شکست کوزه‌ی آب