یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی |
|
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را |
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی |
|
که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را |
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان |
|
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را |
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری |
|
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را |
به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو |
|
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را |
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی |
|
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را |
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره |
|
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را |
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری |
|
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را |
بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر |
|
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را |
حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهی معنی |
|
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را |
بزرگانی که بر شالودهی جان ساختند ایوان |
|
خریداری نکردند این سرای استخوانی را |
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی |
|
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را |
بمهمانخانهی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست |
|
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را |
بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن |
|
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را |
ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست |
|
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را |
نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد |
|
نهانی شحنهای میباید این دزد نهانی را |
چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند |
|
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را |
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده |
|
اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را |
هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت |
|
بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را |
بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت |
|
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را
|
شبان آز را با گلهی پرهیز انسی نیست |
|
بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را |
همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده |
|
بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را |
بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند |
|
ز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی را |
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی |
|
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را |
بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی |
|
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را |
چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن |
|
چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را |
شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر |
|
بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را |
نشان پای روباه است اندر قلعهی امکان |
|
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را |
تو گه سرگشتهی جهلی و گه گم گشتهی غفلت |
|
سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را |
ز تیغ حرص، جان هر لحظهای صد بار میمیرد |
|
تو علت گشتهای این مرگهای ناگهانی را |
رحیل کاروان وقت میبینند بیداران |
|
برای خفتگان میزن درای کاروانی را |
در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد |
|
نخواهد بود بازار و بها چیرهزبانی را |
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی |
|
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را |
تو نیز از قصههای روزگار باستان گردی |
|
بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی را |
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد |
|
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را |
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلو |
|
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را |
معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی |
|
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را |
مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی |
|
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را |
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی |
|
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را |
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین |
|
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
|