الغدير جلد ۹

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه زين العابدين قرباني

- ۴ -


نقيبان سادات علوى در بغداد شد.

او دانشمندى شاعر و مطلع بر تاريخ بود. و بعد از آنكه قوام الدين " ابو على الحسن ابن معد " متوفى 636 ه را در سال 624 ه از نقابت عزل كرد به منصب نقابت نائل آمد.

و در كتاب " الحوادث الجامعه " صفحه 220 آمده است: در سال 645 ه نقيب قطب الدين ابو عبد الله الحسين پسر حسن ابن على معروف به پسر " اقساسى علوى " در بغداد وفات كرد و او مردى اديب و فاضل بود و شعر خوب مى گفت. در زمان خليفه " الناصر " جمله اى از روى اشتباه از دهانش خارج شد و آن جمله اين بود: " ما خليفه جديدى مى خواهيم: "

اين جمله به " الناصر " رسيد و گفت: " يك زنجير كافى نيست، بلكه دو زنجير " آنگاه دستور داد او را زنجير كنيد و به كوفه ببريد، طبق دستور خليفه او را به كوفه بردند و زندانيش كردند و همچنان در زندان بود تا در سال 623 ه " الظاهر " به خلافت رسيد دستور داد او را آزاد كنند و پس از آن هنگامى كه المستنصر بالله در سال 624 ه به خلافت رسيد با او رفيق شد و از نزديكان و نديمانش قرار دار ومنصب بقابت را به او عنايت كرد و او مردى با هوش، خوش مجلس، بذله گو و حاضر - جواب بود.

در محرم سال 633 ه ناصر الدين داود پسر عيسى سلطان وقت، وارد بغداد شد و در بين راه از "حله سيفيه" گذشت. در آن وقت امير " شرف الدين على " رياست آنجا را به عهده داشت.

هنگامى كه سلطان ناصر الدين وارد بغداد شد " نقيب قطب الدين ابو عبد الله الحسين ابن الاقساسى " به ديدنش رفت و در آخر ربيع الاول همان سال " امير ركن الدين اسماعيل " فرمانرواى موصل وارد بغداد شد، باز " نقيب حسين اقساسى " و دو نفر از خادمان خليفه به ديدنش رفتند.

در سوم رجب سال 634 ه خليفه " المستنصر بالله " به زيارت قبر " موسى ابن جعفر عليهما السلام " رفت. وقتى كه برگشت سه هزار دينار براى " ابو عبد الله ابن الحسين اقساسى " نقيب سادات طالبى فرستاد و دستور داد آن پول ها را ميان سادات علوى كه در نجف و كربلا و كاظمين زندگى مى كنند تقسيم نمايد.

در سال 637 ه امير سليمان پسر نظام الملك متولى مدرسه " نظاميه " بغداد در مجلس " ابى الفرج عبد الرحمن ابن الجوزى " كه در " باب بدر " تشكيل مى شد، حاضر گرديد، چنان تحت تاثير قرار گرفت كه فى المجلس توبه كرد، در حال وجد و ابراز علاقه شديد، جامه اش را پاره كرد، سرش را برهنه نمود و ايستاد واعظ و مردم را شاهد گرفت كه: تمام بنده هايش را در راه خدا آزاد كرده، املاكش را وقف نموده و اموالش را در راه خدا بخشيده است.

بعد از اين واقعه " نقيب ابو عبد الله الحسين ابن اقساسى " اشعار زيادى كه ترجمه قسمتى از آن ذيلا آورده مى شود براى او نوشت: "

اى پسر نظام الملك اى بهترين كسى كه توبه كرده و زهد او را ملاقات نموده است: اى پسر وزير دو دولت كه صبح و شام "همواره" به سوى مجد و عظمت پيش مى رود اى پسر كسى كه از مالش مدرسه اى را كه طالعش سعد پديد آورد، بى علاقه گيت از چيزهائى كه آزاد و بنده بدان رغبت دارند خورسندم كرد.

حقيقت براى تو آشكار شد و ديدى آنچه را كه چشمهاى ما از ديدن همانند آن عاجز است و به دنيا گفتى: از من دور شو كه چاره اى جز اعراض از تو ندارم، ديگر چيزى از تو برايم لذت بخش نيست تا جائيكه شيرينى و تلخى تو در كامم مساوى است، روش تو خدعه و نيرنگ است چنانكه روشم نيكو وفا دارى و دوستى است.

تا اينه مى گويد:

دنيا به سوى خانه هايشان ميل نمى كند، ليكن به سوى منزلت ميل دارد و چون خدمت براى مردم، داراى ارزش فوق العاده اى است از اين رو ثمره اعمال نيكت آشكار خواهد شد، مردم در خواب بودند و تو آنها را بيدار كردى حتى دشمنان تو هم بيدار شدند.

گمان و قضاوت هاى مردم را درباره خود گونه گونه ساختى كه هر طائفه اى درباره ات چيزى مى گويند.

برخى مى گويند: آن جوان اين راه را ادامه مى دهد، و برخى ديگر مى گويند: برمى گردد، و حال آنكه ماه " تشرين " آمده كه چشم زندگى به آن دوخته است. در اين ماه، خانه اى نيست مگر آنكه مريضى كه سختى زندگى را لمس مى كند در آن سكونت دارد، و هرچه كه او انجام مى دهد سراسر حيله است و بر پا داشتن چيزى است كه پايانى دارد.

من گفتم: نه بخدا قسم: راى او اين نيست و در ميان شما براى او همانندى نيست، او سلمان است كه زهدش در صفا همانند گل است، او همانند سليمان پيغمبر است كه روزى اسبان جوانى بر او عرضه شد او به آنها علاقمند نشد، البته شوخى همانند جدى نيست.

او در همين اشعار اضافه مى كند: گوارا باد ترا نيل به هر چيزى كه جاهل نادان در رسيدن به آن عاجز و گمراه است. لشكر شيطان را شكست دادى در صورتى كه بيشتر مردم سربازان اويند، براى خدا به كارى قيام كردى كه براى انجام چنان كارى بهشت جاويدان اميد مى رود، پس شكيبا باش كه نتيجه كوشش را جز كسى كه قاطع و نيرومند باشد درك نخواهد كرد ".

باز درباره برادر زاده شاعر ما

در سال 643 ه خليفه " مستعصم ابو احمد عبد الله " براى تقسيم بندى چهار منطقه اقدام به فرستادن كبوترهائى به سوى آن چهار جهت نمود كه عبارتند از: مشهد " حذيفه ابن اليمان " در مدائن، مشهد امام حسن عسكرى در " سر من راى " و مشهد " غنى " در كوفه و " قادسيه ".

و با هر دسته از كبوترها، دو عادل و يك وكيل نيز روانه كرد و بعد از انجام كارها در اين مورد چيزى نوشته شد و افراد عادلى پيش قاضى شهادت دادند كه چنين امرى پيش آنها به ثبوت رسيده است و اين مناطق چهارگانه به " يمانيات " و " عسكريات " و غنويات " و " قادسيات " نام گذارى شدند.

نقيب " قطب الدين الحسين ابن اقساسى " در اين باره اشعارى سروده تقديم خليفه نمود كه ترجمه ابتداى آن چنين است: " خليفه خدا اى كسى كه شمشير تصميم و ثباتش عهده دارد حفاظت گذشت زمان و امنيت اجتماعى است " آنگاه مى افزايد: " كبوترانى كه به عنوان تقسيم مناطق فرستادى، بر كبوتران ديگر كه از پيش مى شناختيم شرافت دارند، كبوتران " قادسيات " پرندگان مقدسى هستند چون شما اى مالك دنيا آنها را فرستادى، بعد از آنها كبوتران " غنويات " هستند كه به وسيله آنها بى نيازى زندگى و آنچه را كه گسيل دارنده آنها مى خواهد حاصل مى شود.

و كبوتران " عسكريات " پرندگان با ارزشى هستند كه جز تو ديگرى به آنها ارزش نداده است. و سپس كبوتران " يمانيات " هستند كه قرار داده نشدند مكر شمشيرهاى تيز نسبت به دشمنان.

هماره تو اى خليفه در پناه خدا و در خوشى و نعمت باشى تا مردم در بر تو عظمتت راه به سوى پيروزى و سعادت بيابند. "

آنگاه ناب آقاى " قطب الدين اقساسى " از خليفه درخواست نمود كه: بعضى از آن كبوتران را به او بدهد.

خليفه نيز خواسته اش را برآورد، او را در مجلسش حاضر كرد و كبوترى را به او داد.

و قتى كه به خانه اش برگشت، اشعارى سرود كه ترجمه آن ذيلا آورده مى شود: " پيشواى هدايت، نعمت هائى از تو دريافت كردم كه حندگى دوباره به من بخشيد، و مرا به محضر مقدش راه دادى، در حالى كه به بهترين مخلوق خدا از لحاظ جسم و روح مى نگريستم، كبوترى كه با دست مبارك و نورانيت به من عطا كردى بدين وسيله مرتبه ام را بالا بردى و نامم را مشهور و مقام را رفيع ساختى، در نتيجه عزت و بزرگى بر ديگر مردم پيدا كردم، كبوترانى كه اگر ناگهان بميرند از آنها ياد خواهم كرد و از اين راه هميشه زنده شان خواهم داشت ".

و در آخر اين اشعار مى گويد: " قضاوت خدا ايجاب مى كند كه او هماره پيشواى بزرگوار ملت باشد.

اى امير المومنين جاودانه بر ملك و سلطنت پيروز و سرفراز باشيد ".

در محرم سال 630 ه " مجد الدين ابو القاسم هبه الدين ابن المنصورى " خطيب مقام نقابت نقيبان عباسى و نماز و خطابه را از ناحيه خليفه به عهده گرفت و خليفه به او جامه اطلس طلا باف وجبه ابريشمى موج دار سياه و عمامه ابريشمى موج دار سياه طلا باف بدون تحت الحنك، و طيلسان زبرجد نشان سرمه اى و شمشير و زين طلا نشان خلعت داد و استوار نامه اش در وزارت خانه قرائت شد و به او تسليم گرديد، آنگاه سواره با جمعى به سوى خانه اى كه در كنار دار الخلافه قرار داشت و از ناحيه خليفه به او عنايت شده بود حركت كرد و پانصد دينار نيز به او بخشيد.

و حال آنكه از بزرگان عدول مدينه السلام و از فضلاى متكلمين بوده و با فقرا، مصاحبت داشته و خود را با سياحت و روزه هميشگى و سختگيرى در بهرمندى از مظاهر زندگى و بى علاقگى به دنيا رياضت مى داده است.

و " موفق عبد الغافر ابن الفوطى " كه از شاگردان او بوده بعد از اين تغيير حالت، اشعارى در انتقاد از او سروده است وقتى كه اشعار او به دار الحكومه رسيد مورد استنكار جناب استاد قرار گرفت و دستور بازداشتش صادر شد و تا زمانى كه هبه الدين از او شفاعت نكرده بود آزادش نكردند.

ترجمه ابتداى اشعار " ابن الفوطى " چنين است: شيخم را از شدت بى چارگى ندا كردم در حالى كه او در حرير و طلا بود. او در جايش با " بسم الله " نشسته بودند، و افرادى با كمال ادب در برابرش ايستاده بودند

نحوه سواريش را كه من از او سراغ دارم، ديگران در هر رتبه اى كه باشند طعنه مى زند

گويا ديگران پيش او مستوجب غضب الهى هستند

آن كسى كه ترا براى اين كار دعوت كرد، راى صائبى داشت، ولى تو هنگامى كه اجابت كردى كار درستى انجام ندادى.

نخستين صدائى كه روى سوء نيت، ترا دعوت به اين كار نمود، تو با آغوش باز لبيك گفتى.

و اضافه مى كند:

تو اگر شتاب به سوى آن مقام و مرتبه نمى كردى، همان بودى كه گمان مى رفت.

استادم كجا است، آنكه بما زهد و وارستگى تعليم مى داد و آن را از عوامل قرب به خدا به حساب مى آورد؟

كجا است آنكه هميشه ما را از قبول هر شغلى باز مى داشت؟

كجا است آنكه هميشه فضيلت آراسته به گرسنگى و رنج را به ما تعليم مى داد؟

كجا است آنكه هميشه ما را ترغيب به پوشيدن لباس پشمى و خشن مى كرد؟

كجا است آنكه ما را با حرفهاى مزخرفش فريفت هنگامى كه مى پنداشتيم او زاهد عرب است؟

كجا است آنكه به ما وارستگى تعليم مى داد و غير خود را در كوشش زيانكار مى دانست؟

و كجا است آنكه هميشه براى ما از دنيا بد گوئى مى كرد و گفتار حليه گران و دروغ را مذمت مى كرد؟

و كجا است كسى كه هميشه با گريه هايش ما را مى فريفت و گريه بر چوب خشك مى كرد؟

و كجا است آنكه در موعظه هايش، هر كار زشتى را مورد انتقاد شديد قرار مى داد؟

و او به خاطر انقلاب روحى گفتارش را ناتمام قطع مى كرد

و او از روى جهالت قسم مى خورد كه از لحاظ مهارت همانند ندارد.

او چنان بود كه اگر تمام زمين طلا مى بود، از آن همانند آدم بى نيازى اعراض مى كرد.

اما اين روزگار آدم ظاهر ساز را از دنيا طلب جدا ساخت و حقيقت هر دو را آشكار نمود.

در حالى كه اين ناله هاى جگر خراش بينوايان و بيچارگان ما را مى لرزاند او در ناز و تنعم است

استادم بعد از مذمت آشكار از آنچه كه از آن امتناع مى كردى به سوى آن شتافتى

آنچه را كه از روى پرهيز كارى در مورد چيزهائى كه به طور معمول به دست مى آوردم، مى گفتى فراموش كردى

واى بر او اگر در اين حال بميرد، در آنصورت او كافر مرده است و اين شگفت آور نيست

مال سلطان براى مسلمان سالم مايه هلاكت است و نبايد در صورت امكان از آن استفاده نمايد. نقيب " قطب الدين حسين ابن الاقساسى " اشعارى براى مجد الدين نامبرده كه مورد حمله ابن الفوطى قرار گرفته بود نوشت و در آن از وى دلجوئى به عمل آورد و تسليتش داد و عذرش را مشروع دانست كه ترجمه ابتداى اشعارش چنين است:

" همه ياران پيامبر جز على و آل نجيبش، بعد از زهد و بى علاقگى به دنيا، به سوى ملك ومال روا آوردند و بعد از رسول خدا داراى مقامات ادارى و اجتماعى شدند، در صورتى كه همه آنها، زاهد و پرهيزگار بودند و در سخنرانى هايشان مردم را به زهد و پرهيز گارى تشجيع مى نمودند. "

پس از اين مكاتبه آن قسمت از اشعارش كه مربوط به " صحابه و تابعين " پيغمبر بوده مورد انتقاد كنندگان قرار گرفت و اشعارى در رد او سرودند، تا جائى كه گروهى به اين جهت كه او توهين به ياران پيغمبر نموده و آنها را به بى مبالاتى در دين نسبت داده است، از فقهاء زمان، عليه او درخواست فتوى كردند و آنان نيز طبق خواسته بد خواهان عليه او فتوى دادند

" ابن ابى الحديد " در شرح " نهج البلاغه " جلد 2 صفحه 45 مى گويد: از بعضى از عقلاى شيوخ اهل كوفه كه مورد اعتمادم هستند، درباره مطلبى كه خطيب ابو بكر در تاريخش "جلد 1 صفحه 138" نوشته مبنى بر اينكه: بعضى مى گويند: " اين قبرى كه در ناحيه " غرى " مورد زيارات شيعه است همان قبر " مغيره ابن شعبه " است " سوال كردم و او جواب داد: آنان اشتباه مى كنند، زيرا قبر مغيره و زياد در " ثويه " واقع در اطراف كوفه است و ما از ديرباز، وسيله پدران و نياكانمان آن قبرها را مى شناختيم و مدفن آنها را مى دانستيم، آنگاه شعرى را كه در سوگ زياد سروده شده و " ابو تمام " آن را در حماسه اش آورده، برايم خواند و ترجمه قسمتى از آن اشعار اين است:

" درود خدا و طهارتش بر قبرى كه در " ثويه " قرار دارد و باد خاك را روى آن مى ريزد، قريش جنازه بزرگش را در آن دفن كرد كه اكنون حلم وجود در آن مدفون است، آيا تنها با مرگ مغيره دنيا به ناله در آمده است؟ هر كه دنيا فريبش دهد او فريب خورده است.

" ابن ابى الحديد مى گويد: از قطب الدين نقيب آل طالب ابى عبد الله الحسين اقساسى خداى رحمتش كند نيز از اين موضوع سوال كردم او در جواب گفت: كسى كه جريان را به شما گفته راست گفته است، ما و همه مردم كوفه مى دانيم كه محل قبور طائفه ثقيف در " ثويه " است و تاكنون نيز معروف است و قبر مغيره نيز در آنجا است اما در اثر گرد و خاك و فرورفتگى محو شده و با ديگر قبور در آميخته و ناشناخته مانده است.

آنگاه قطب الدين اضافه نمود كه اگر مى خواهى بدانى كه قبر مغيره در ميان قبور طائفه ثقيف است، كتاب " اغانى ابى الفرج على بن الحسين " را مطالعه كن و ببين آنچه را كه او درباره مغيره نوشته و متذكر شده است كه او در مقابل ثقيف مدفون است. و گفتار ابى الفرج برايت كافى است، زيرا كه او نقد كننده بينا و طبيب آگاه است.

آنگاه ابن ابى الحديد مى افزايد كه: من آن كتاب را ورق زدم در شرح حال مغيره مطلب را همانطور يافتم كه نقيب قطب الدين اقساسى گفته بود.

شرح حال " قطب الدين اقساسى " در تاريخ ابن كثير جلد 13 صفحه 173 نيز آمده است، او از وى تجليل مى كند و مى گويد: " ابن السباعى " اشعار زيادى از او نقل كرده است كه خدايش رحمت كناد.

داستان طى الارض امير المومنين

تنها علامه مرعشى در " مجالس المومنين " صفحه 212 شرحى درباره " عز الدين ابن الاقساسى " آورده است و مى گويد: وى از اشراف و نقيبان كوفه و شخص فاضل و اديب بوده و در شعر يد طولائى داشته است. نقل كرده اند كه: خليفه " المستنصر " عباسى روزى به عزم زيارات قبر سلمان فارسى رحمه الله عليه به آن سامان حركت كرد و " عز الدين اقساسى " با او بود، خليفه در بين راه به او گفت: از دروغ هاى شاخدار است كه غلات شيعه مى كويند: بعد از مرگ سلمان، على ابن ابى طالب عليه السلام براى غسل دادنش از مدينه به مدائن آماده و بعد از فراغت از عمل همان شب به مدينه مراجعت نموده است.

ابن اقساسى بالبديهه اين اشعار را در پاسخ او سرود:

انكرت ليله اذ صار الوصى الى ارض المدائن لما ان لها طلبا
و غسل الطهر سلمانا و عاد الى عراص يثرب و الاصباح ما وجبا
و قلت: ذالك من قول الغلاه و ما ذنب الغلاه اذا لم يوردوا كذبا

" منكر اين شدى كه وصى پيامبر در يكشب از مدينه به مدائن رفته، بعد از غسل سلمان پاك در همان شب پيش از صبح به مدينه مراجعت كرده باشد، و گفتى: اين حرف از گفتار غلات است، گناه غلات در صورتى كه دروغ نگفته باشند چيست؟

فاصف قبل رد الطرف من سباء بعرش بلقيس و انى يخرق الحجبا
فانت فى آصف لم تغل فيه بلى فى حيدر انا غال ان ذا عجبا

از اينكه " آصف ابن برخيا " پيش از يك چشم بر هم زدن تخت بلقيس را از مملكت " سبا " به بيت المقدس آورد، اين پرده ابهام را پاره كرد و اين مشكل را حل نمود.

تو درباره آصف، معتقد به غلو نيستى، اما من درباره حيدر غلو كرده ام، جاى بسى شگفتى است، اگر احمد بهترين فرستادگان است، على بهترين وصى ها است و گرنه تمام حرف ها و خبرها بيهوده است.

اين اشعار را علامه " سماوى " در كتاب " الطليعه " نقل كرده و آن را به شاعر ما "سيد محمد اقساسى" نسبت داده و پنداشته است كه او مصاحب مستنصر بوده است در حالى كه او از تاريخ مستنصر و وفات سيد محمد صاحب " غديريه معروف " غفلت داشته است.

چنانكه در سابق گفتيم شاعر ما در سنه 575 ه وفات يافته و مستنصر در سال 589 ه يعنى چهارده سال بعد از وفات او متولد گرديده و در سنه 624 ه به